دامبلدور همان طور که ریشش را به عنوان پرچم سفید تکون میداد، امیدوارانه به مرگخوار رو به رویش خیره شد.
- نخیر، نمیشه. یا باید پولو پرداخت کنید.
- یا؟
- یا چی؟
- دشمن روشنایی، ظاهرا آفتاب اذیتت کرده. شما گفتی یا پولو میدیم. خب بقیه اش چی؟ گزینه ی بعدی چیه؟
مرگخوار مذکور ثانیه هایی چند با خود کلنجار رفت تا فهمید چه گفته. هراسان به اطرافش نگاه کرد تا بلکه یاری کننده ای بیاید. ولی نبود یاری کننده ای! تا بلاخره چشمش به اتاق کوچک سمت چپ افتاد.
- یا یکی رو میفرستین تو اون اتاق تا... تا وسیله ی جدید ما رو امتحان کنه و بگه که خیلی خوش گذشت. تا بتونین به راهتون ادامه بدین. و اگرنه سکه ها رو بسلفین.
دامبلدور خوشحال به سمت جمعیت پشت سرش برگشت. خودش که نمیتوانست برود. به هرحال سنی ازش گذشته بود و پدر معنوی فرزندان روشنایی حساب میشد. بچه ها هم که نمیتوانستند بروند. معلوم نبود توی اون اتاق چی انتظارشون رو میکشه. پس درجه ی کله اش را بالاتر برد تا قد بلندتر ها رو ببینه.
مالی ویزلی!
- نمیتونم آلبوس، من مامان بچه هام. اونارو ترک نمیکنم.
- بزار من حرف بزنم بعد.
- منم پدر بچه هام. حس مسئولیت نسبتشون دارم.
- آرتور ولی...
- منم برادر بزرگترم. اینا به من چشم امید دارن.
- منم پسر برگزیده شمام و جایی نمیرم. ترکتون نمیکنم پروفسور.
- فرزندان.
دامبلدور خیره به جمعیت نگاه می کرد. کسی دیگه ای نمونده بود. خواست برگردد تا دوباره با مرگخوار صحبت کند بلکه راه دیگه ای باشد. ولی چشمش به ویولت افتاد.
- ویولت تو میری!
در همان هنگام که محفلی ها مشغول انتخاب بودند مرگخوار پاترونوسی برای یکی از همقطارانش فرستاد.
درون اتاقویولت که با " چشم عمو دامبل
" وارد اتاق شده بود، درون اتاق نشسته بود. اتاق روشن بود و دری مخالف دری که ویولت از آن وارد شده بود وجود داشت. غوطه در افکار خودش بود که در پشت سرش با صدای غیژی باز شد.
پیکر قد بلند از پشت ویولت عبور کرد و جلوی اون ایستاد.
- خوش میگذره؟
الاف با ستی مشکی که شامل جلیقه، پیرهن و شنل می شد دندان های زردش را نمایان ساخت.
- شیاد! کمک! متقلب اینجاست!
- ظاهرا خیلی بهتون خوش نمیگذره که اعصابت اینطوری داغونه.
ویولت لحظه ای صورت دامبلدور ژولیده رو تصور کرد که حتی پول سلمونی نداشت تا ریشش را مرتب کنه.
- خیلی هم خوبه.
من کاملا تایید میکنم که داره بهمون خوش میگذره. دلت بسوزه.
- اوه نه. اینطوری نمیشه. باید اختراع جدید منو آزمایش کنی. و تایید کنی که بهت خوش میگذره.
الاف اشاره ای به در روبه روی ویولت کرد. فندک نقره ای توی دستش خودنمایی میکرد.
- اتاق آرزو. یالا یه آرزو کن و بعد در رو باز کن.
- کار میکنه؟
- البته.
ویولت چشمانش رو بست و چیزی زیر لب گفت. سپس به سمت در رفت و اونو باز کزد.
- دشت شقایق دوست دارم! دشت شقایق... وایییی عالیه!
ولی نور خوشحالی از چشمانش رخت بر بست.
- اون گوسفندا چی هستن؟ چرا دارن شقایقای منو میخورن؟ این توی آرزوی من نبود. اتاقت خرابه علّاف!
و به صورت خندان الاف نگاه کرد.
- اینا توی آرزوی تو نیستن. توی آرزوی منن!
پیش دامبلدور- فرزندمون دیر کرده.
- بریم دنبالش پروفسور؟
اما دامبلدور نتوانست جوابی دهد چون همان موقع ویولت با صورت برافروخته ای از اتاق خارج شد. پشت سرش الاف دست تکان میداد و میگفت:
- به ریگولوس سلام برسون ویولت.
سپس جمله ی آخرش را روبه مرگخوار گفت:
- میتونن ادامه بدن.