هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
ویولت ضربه ی روحی سختی خورده ولی سعی میکنه ظاهرشو حفظ کنه.برای همین میره زیر ردای دامبلدور و دو دقیقه بعد صدای زار زار گریه کردنش به هوا بلند میشه.

مرگخوارا خوشحال از اجرای برنامه ی بعدیشون به جمع محفلیا اعلام میکنن که: آماده باشین. راهنمای ما شما رو به سمت برنامه ی بعدی هدایت میکنه.
محفلیا هر چی دور و برشونو نگاه میکنن اثری از راهنما نمیبینن. تا این که با شنیدن صدایی جا میخورن.

-از این طرف!

دامبلدور میترسه. ولی نمیخواد ترسشو نشون بده. برای همین وانمود میکنه که نگران ویولت شده. میره زیرردای خودش دنبال ویولت بگرده. و همون زیر قایم میشه.ولی بعد از دو دقیقه احساس میکنه که رئیس و رهبر محفل که نباید به این سادگیا بترسه. ریش خودشو میگیره و خودشو از زیر ردا میاره بیرون و میپرسه: فرزندان تاریکی...ای گمراه شدگان. کدوم راهنما؟ ما چیزی نمیبینیم.

مرگخوارا پوزخندی میزنن:بانزه! وقتی صداش کردیم حموم بود. وقت نکرد لباس بپوشه. گرچه اگه وقت میکرد هم نمیپوشید.کلا اینجوری راحت تره. دنبالش برین. راهنماییتون میکنه.

و میرن.

دامبلدور و فرزندان روشناییش از یه طرف معذبن که راهنمایی برهنه دارن! هرچند که دیده نمیشه. اگه یهو دیده شد چی؟ کلی بچه اونجا حضور داشت. و از یه طرف باید برای دیدن برنامه ی بعدی که نمیدونن چیه دنبال کسی برن که نمیبیننش.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۷:۴۵:۰۶

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
دامبلدور همان طور که ریشش را به عنوان پرچم سفید تکون میداد، امیدوارانه به مرگخوار رو به رویش خیره شد.
- نخیر، نمیشه. یا باید پولو پرداخت کنید.
- یا؟
- یا چی؟
- دشمن روشنایی، ظاهرا آفتاب اذیتت کرده. شما گفتی یا پولو میدیم. خب بقیه اش چی؟ گزینه ی بعدی چیه؟

مرگخوار مذکور ثانیه هایی چند با خود کلنجار رفت تا فهمید چه گفته. هراسان به اطرافش نگاه کرد تا بلکه یاری کننده ای بیاید. ولی نبود یاری کننده ای! تا بلاخره چشمش به اتاق کوچک سمت چپ افتاد.
- یا یکی رو میفرستین تو اون اتاق تا... تا وسیله ی جدید ما رو امتحان کنه و بگه که خیلی خوش گذشت. تا بتونین به راهتون ادامه بدین. و اگرنه سکه ها رو بسلفین.

دامبلدور خوشحال به سمت جمعیت پشت سرش برگشت. خودش که نمیتوانست برود. به هرحال سنی ازش گذشته بود و پدر معنوی فرزندان روشنایی حساب میشد. بچه ها هم که نمیتوانستند بروند. معلوم نبود توی اون اتاق چی انتظارشون رو میکشه. پس درجه ی کله اش را بالاتر برد تا قد بلندتر ها رو ببینه.
مالی ویزلی!
- نمیتونم آلبوس، من مامان بچه هام. اونارو ترک نمیکنم.
- بزار من حرف بزنم بعد.
- منم پدر بچه هام. حس مسئولیت نسبتشون دارم.
- آرتور ولی...
- منم برادر بزرگترم. اینا به من چشم امید دارن.
- منم پسر برگزیده شمام و جایی نمیرم. ترکتون نمیکنم پروفسور.
- فرزندان.
دامبلدور خیره به جمعیت نگاه می کرد. کسی دیگه ای نمونده بود. خواست برگردد تا دوباره با مرگخوار صحبت کند بلکه راه دیگه ای باشد. ولی چشمش به ویولت افتاد.
- ویولت تو میری!
در همان هنگام که محفلی ها مشغول انتخاب بودند مرگخوار پاترونوسی برای یکی از همقطارانش فرستاد.

درون اتاق

ویولت که با " چشم عمو دامبل " وارد اتاق شده بود، درون اتاق نشسته بود. اتاق روشن بود و دری مخالف دری که ویولت از آن وارد شده بود وجود داشت. غوطه در افکار خودش بود که در پشت سرش با صدای غیژی باز شد.
پیکر قد بلند از پشت ویولت عبور کرد و جلوی اون ایستاد.
- خوش میگذره؟

الاف با ستی مشکی که شامل جلیقه، پیرهن و شنل می شد دندان های زردش را نمایان ساخت.
- شیاد! کمک! متقلب اینجاست!
- ظاهرا خیلی بهتون خوش نمیگذره که اعصابت اینطوری داغونه.
ویولت لحظه ای صورت دامبلدور ژولیده رو تصور کرد که حتی پول سلمونی نداشت تا ریشش را مرتب کنه.
- خیلی هم خوبه. من کاملا تایید میکنم که داره بهمون خوش میگذره. دلت بسوزه.
- اوه نه. اینطوری نمیشه. باید اختراع جدید منو آزمایش کنی. و تایید کنی که بهت خوش میگذره.
الاف اشاره ای به در روبه روی ویولت کرد. فندک نقره ای توی دستش خودنمایی میکرد.
- اتاق آرزو. یالا یه آرزو کن و بعد در رو باز کن.
- کار میکنه؟
- البته.
ویولت چشمانش رو بست و چیزی زیر لب گفت. سپس به سمت در رفت و اونو باز کزد.
- دشت شقایق دوست دارم! دشت شقایق... وایییی عالیه!
ولی نور خوشحالی از چشمانش رخت بر بست.
- اون گوسفندا چی هستن؟ چرا دارن شقایقای منو میخورن؟ این توی آرزوی من نبود. اتاقت خرابه علّاف!
و به صورت خندان الاف نگاه کرد.
- اینا توی آرزوی تو نیستن. توی آرزوی منن!

پیش دامبلدور

- فرزندمون دیر کرده.
- بریم دنبالش پروفسور؟
اما دامبلدور نتوانست جوابی دهد چون همان موقع ویولت با صورت برافروخته ای از اتاق خارج شد. پشت سرش الاف دست تکان میداد و میگفت:
- به ریگولوس سلام برسون ویولت.
سپس جمله ی آخرش را روبه مرگخوار گفت:
- میتونن ادامه بدن.


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۲:۵۱:۱۲
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۲:۵۲:۰۶
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۳:۰۳:۳۷
دلیل ویرایش: بار اول درست رول بزنین که نیازی به این همه ویرایش نباشه. :|


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
مرگخواران دامبلدور و ویزلی ها را به سمت اتاقی در شهربازی هل میدادند.دامبلدور گفت:
- ای مرد... چه حکمتی هست در این کار!
اما دیگر دیر شده بود و اعضای ترس زده محفل وارد اتاق شدند. اتاق بسیار تاریک بود و تنها نوری از نوار های کوچک بالای دیوارها میتابید که فایده ای نداشت.جمع ویزلی ها به دامبلدور چسبیده بودند ولی ناگهان دیوانه سازی به سما آنان آمد و دامبلدور سریع دستش را در جاچوبدستی اش کرد ولی چوبدستی اش را نیاورده بود!
ویزلی ها و دامبلدور با سرعتی در حد جت شروع به دویدن کردند اما چند لحظه ای نگذشته بود که اتاق با چراغ های قرمزی روشن شد و صدای بمی گفت:
- ای محفلیان! به اتاق وحشت مرگخواران خوش آمدید
دامبلدور دست هایش را جلوآورد و خطاب به صدا گفت:
- ما چه گناهی کردیم که اینجا گیر افتادیم؟
صدا پس از مکثی جواب داد:
- چی کار کردی؟ تو پدر جد مرلینه ریش قشنگمون رو اوردی جلو چشامون!
- ای بابا تو هنوز از اون قضیه ناراحتی؟
- آره دیگه... مگه میشه همچین چیزی رو فراموش کرد. هر جا ریش میبینم یادش میفتم!
- گذشته ها گذشته
- آره ولی شما الان توی شهربازی مرگخوارها هستید!
با این حرف بار دیگر ملت ترس زده راه خود را پیش گرفتند و به سمت در ورودی که قبلا توسط دیوانه ساز مسدود شده بود رفتند و با پرشی به بیرون رفتند
هری به پای مردی که ردای سیاه پوشیده بود و جلوی در ایستاده بود افتاد و گفت:
- این خیلی ظالمانه است
مرگخوار دست به سینه شد و گفت:
- نه نمیشه. شما اون برگه رو امضا کردید
-آقا اصلا ما...




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱:۰۹ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ـ یا مسواک مرلین!

ـ یا ته ریش مرلین!

ـ یا اکثر امامزاده ها به جز بیژن!

ـ حالا چرا به جز بیژن؟

ـ من چـ...

پیش از انکه محفلی لب از لب باز کند،سخنش همانجا در گلو گیر کرد.حال چرا؟

دلیلش دقیقا یک عدد باسیلیسک زیبا نگار هزار ایکس لارجی بود که از درون صفحه نمایش با دهانی تا بنا گوش باز شده به سمت انها می امد.

طبیعی بود که وقتی عینک را از چشمانت برنداری،همچنان فیلم بعدی را سه بعدی میبینی.
ویزلی ها هم طبق قول های یاد شده،سوادی هم نداشتند که بخواهد به فکرشان برسد که لااقل عینک را از چشمشان بردارند!

کوچکترین ویزلی با جیغی نزدیک به موج گوشخراش فروصوت فریاد زد:
پناه بگییییرییییید!

تا دامبلدور و مابقی محفلی ها بجنبند،صدای جیغ های درهم رفته جمعیت 23233 ویزلی ها سالن را پر کرد.

اکنون محفلی ها مانده بودند و جمعیت جیغ کشان ویزلی های مشوش و باسیلیسکی که هنوز هم که هنوز بود تمام بدن درازش از صفحه نمایش به بیرون راه نیافته بود!

و در ان اشفته بازار،درست در پشت پرده ی سه بعدی، دستانی نامرئی با صدای خنده ای شیطانی از جانب صاحبشان باسیلیسک مجازی را کنترل میکردند.

برنامه ریزی بانز برای ایجاد حداکثر وحشت خوب پیش میرفت...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱:۰۳ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
کوچک ترین فرزند روشنایی که چیزی در حد سر یک چوب کبریت بود به سمت دستشویی روانه شد.
هنوز بیشتر از یک دقیقه نگذشته بود که برگشت!
فرزند روشنایی کمی کمتر از اولی کوچکتر، قصد داشت قدم اول را به سمت دستشویی بردارد که با صدای برادرش متوقف شد.
-مار داره!
-چی داره؟
-مار داره! دستشوییشون مار داره!

دامبلدور با شنیدن این جمله به محل صف پرید. جلوی چوب کبریت زانو زد. شانه هایش را گرفت و به شدت تکان داد.
-کوچک ترین فرزند روشنایی! چه بلایی سرت اومد...با مار جنگیدی؟ اتفاقی برات نیفتاد که؟ ترسیدی عزیزم؟

چوب کبریت سری تکان داد.
-نه عمو دامبل...گشنم بود، خوردمش. بابام می گفت هر چیز مفتی پیدا کردین بخورین. اینم مفت بود. البته تا بخوام بفهمم اونجا ماری هست، پای راستمو قورت داده بود. الان پای راست ندارم. ولی شیکممو سیر کردم. این مهمه. نه عمو دامبل؟

خون از محل خالی پای چپ چوب کبریت جاری بود. چون ویزلی ها پولی برای فرستادن او به مدرسه، و وقتی برای آموزشش نداشتند و چوب کبریت هنوز راست و چپش را از هم تشخیص نمی داد. خون فوران می کرد، ولی او خم به ابرو نمی آورد و با وجود داشتن یک پا، حتی نمی لنگید!

فرزندان روشنایی بر قوانین فیزیک فایق آمده بودند.

چشمان دامبلدور از این شجاعت و درایت فرزندان روشنایی، حتی انواع کوچکشان پر از اشک شد.

مرگخواران که حالشان داشت از این صحنه های احساسی به هم می خورد اعلام کردند: خودتونو جمع کنین...برنامه بعدی داره شروع می شه!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
- اینجا چه خبره؟

روشنایی و فرزندانش به سمت صدا برگشتند و مرد سیاهپوش چند پست پایین تر را دیدند که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.

- چرا حرف نمی زنید؟ گفتم اینجا چه خبره؟

دامبلدور که وضعیت را بسی مخوف دیده بود شروع به حرف زدن کرد.
- چیزی نیست پسرم. گلاب به روتون فرزندان روشنایی نیاز مبرمی به WC دارند.
- واقعا؟ خوبه. یه لحظه احساس کردم از برنامه لذت نمی برید. فرزندان روشنایی می تونن برن...ولی...یکی یکی.
- فرزندم. نمیشه. ممکنه دیر بشه و کار از کار بگذره.
- ساکت. همین که گفتم.

دامبلدور یک نگاه به 23233 فرزند روشنایی انداخت و یک نگاه به چهره ی خشمگین مرد سیاهپوش.
چاره ای نبود. بهتر بود کوچکتر ها بروند. بزرگتر ها می توانستند ترس و وحشت را تحمل کنند. پس رو به 23233 فرزند روشنایی کرد و گفت:
- فرزندانم. همانا چاره ای نیست. کوچکتر ها جلو وایستند و بقیه سر جای قبلی خود بنشینند.

ویزلی ها هم به اطاعت از ارباب روشنایی هریک به جای خود برگشتند. کوچکتر ها نیز کنار در ایستادند.

- خوبه. صف ببندید. کوچکترین فرزند روشنایی جلو بایستد و بقیه به ترتیب کوچکی پشت او به صف شوند.

ویزلی های کوچک همین کار را کردند.

- همانا شما که بسیار حرف شنو هستید، به نوبت خارج شوید. من هم می روم تا از برنامه لذت ببرم.
قسمت آخر را با طوری گفت که به گوش مرگخواران برسد.



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۲۳:۲۲:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
مرگخواران دیگر ماندن محفلیون در اتاق عکس رو جایز نمی دیدند.
-خب. آروم به طوری که نویره و ندیده ی ویزلی ها زیر و دست و پا له نشن اروم به سمت در برید.

محفلی ها وارد سالنی شدند که صندلی ها از عقب تا جلوی سالن چیده شده بودند و صفحه ی بزرگی روی دیوار نصب بود.
عملیات تنظیم کردن عینک های چهار بعدی روی سر ملیونها ویزلی اندکی به طول انجامید و در ان حین چه سلفی ها با دامبلدور همراه با عینک سه بعدی گرفته شد و در فیس جوق پست شد و چه خنده هایی کامنت شد بماند.

درب سالن بسته شد. صدایی از پشت در گفت:
-روشنش کن. میخوام ببینم چه قدر دووم میارن.

فیلم اجرا شد.

Voldemort On Rampage


فیلم جالبی بود نجینی به دستور ولدمورت سر یک ماگل را درید و به گوشه ای انداخت. خون فواره زد.
اصولا سینمای 4بعدی ویزاردلند امکاناتش برای ترساندن و افکت های یو هاهاهایی فراهم نبود، در مملکتی که اقایون بالاسریش اونطوری از خزانه ی دولت اختلاس میکنند و میدن پول کفش و کلاه و کروات نو و میزشون رو با شکلات و شیرینی و عکس های مرلین منسون پر میکنند دیگر پولی برای تجهیز کردن شهربازی کودکانی که امید و اینده ی ایالات زیرزمینی جادوگری هستند نمیماند. پس مرگخواران شروع کردن از بالا روی محفلی ها تف کردن به خیال اینکه محفلی ها تف هارا در ذهن خود خون تجسم کنند.

محفلی ها از نجینی سه بعدی که بالای سرشان بود حسابی وحشت کرده بودند و خودشان را به طرفین پرت میکردند و به در میکوبیدند و های های اشک میریختند. که دهان پروفسورشون به پند و اندرز باز شد و فرمود:
-ای فرزندان روشنایی! گریه نکنید. همانا که اینجا عایقه و ممکنه در اشک های خودمون غرق شیم به همون جیغ زدن افاقه کنید.
پس محفلیون هر کدام جیغ کشان و موی کنان به سمت در حمله بردند و محکم به در کوفتند که در باز شود اما دربانان سنگدل تر این حرفا بودند که در را باز کنند.





ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۱:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۱:۴۸:۴۳

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
-
-
-
- رئیستون کیه؟
- منم پسرم.
- این چرا اینجوریه؟

دامبلدور یک نگاه به " " کرد. یک نگاه به مرد سیاه پوش. هی این. هی اون! اما ناگهان سایه پلیس فتا روی سایت افتاد. دامبلدور دیگر نگاه نکرد!
- از فشار زندگیه پسرم!
-
- این عکسه رو!
- مگه... کدوم تسترالی رو عکس ارباب سیبیل کشیده؟
- من!
- بهشون اهمیت نده پسرم! خودم درستش می کنم.

مرد سیاه پوش دست دراز کرد و یقه یک ممد محفلی را گرفت.
- زودتر! و گرنه همتونو می خورم. اول از همه اینو!

دامبلدور با بیچارگی به محفلی ها نگاه کرد. او اصلا بلد نبود "عکس"را تلفظ کند. چه برسد به درست کردن آن!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱ ۲۳:۳۳:۱۵

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۴

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
آلبوس با صدای بسیار آرام:
-چی!؟خب.....خب درستش کن.
-وااای.....آخه چه جوری؟!

مرد سیاه پوش:
آهای!کی داره اونجا گریه میکنه؟!
-هیچی هیچی. اینجا یه خرده تاریک بود و پای دوستمون رفت روی یه چیز تیزی

آلبوس:
-گریه نکن دیگه .برو تا این آقاهه حواسش نیست با ورد رپارو درستش کن دیگه.
-پ..پ...پ..پروفسور
-دیگه چیه؟
-مگه چوب دستی هامون رو دم در ازمون نگرفتن؟

مرد سیاه پوش
-آهااای.چیشد؟بازم پای دوستتون رفت روی یه چیز تیز؟
-آره.....یعنی نه...آره....نه...نمیدونم.....الان گریش رو بند میارم.
-نکنه این دوستتون از عکسا لذت نمیبره؟!
-نه بابا نگاهش کنید.از خوشحالی داره اشک شوق میریزه.

مرد سیاه پوش درحالی که قدم میزد:
-خب،خوب به این تابلو ها نگاه کنید.این عکس که میبینین مال وقتیه که ارباب دل و روده یکی از سربازها رو که نافرمانی کرده در آورده بود،این هم مال وقتیه که لرد داشته توی جشن قر میدا.....صبر کن ببینم کی این رو اینجا چسپونده؟!

محفلی ها( ......... ......... )

مرد سیاهپوش پس از کندن تابلو:
-و اینم...چیییییییییییی!؟!؟کدوم احمقی جرعت کرده به عکس ارباب دست بزنه و اون رو پاره کنه؟
-من
-کی؟!تو؟!
-نه عمم...خب من دیگه
-
-
-
-

و کماکان این ژست ادامه داشت...........


ویرایش شده توسط اسپلمن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۴:۳۸:۰۳
ویرایش شده توسط اسپلمن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۴:۴۳:۲۷

casper


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ناگهان رفتار فرد شنل پوش زمین تا آسمان فرق کرد، چوبدستی اش را درآورد و با مهربانی گفت:
-چیزی نیست عزیزم؛ ریپارو.

عکس لرد دوباره مانند اول شد و چند لحظه بعد؛ فرد شنل پوش،شنلش را برداشت.
با مشاهده چهره فرد؛ نفس همگی در سینه حبس شد.
دامبلدور دستانش را باز کرد و گفت:

-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بسه دیگه...!

صدای هری، پدر بزرگ و نوه را از جا پراند و ملت محفلی به آنها خیره شدند.

-ایشون کی هستن، پروفسور؟
دامبلدور گفت:
-ایشون برایان دامبلدور هستن!پدربزرگ من، البته از قرن پیش گم شدن! و ما همه جا رو دنبالش گشتیم.راستی؛ پدربزرگ،شما کجا بودین؟

برایان گفت:
-منم مثل شما، برای تفریح به این پارک اومدم.اون زمان که ولدومورت نبود،سالازار اسلیترین اینجا رو اداره می کرد و منم دقیقا مثل شما پولی نداشتم.پس؛ مجبور به امضای اون برگه ها شدم... .

-صبر کنین بابا بزرگ!...یعنی شما از اون زمان اینجا بودین!؟

-بله فرزندم... من...
-صبر کنین بابا بزرگ...اون شکلک منه!

-چی؟!رو حرف بابا بزرگت حرف میزنی؟می خوای مثل قدیما با همین چوبدستی،جلوی دوستای محفلیت بکوفم تو کلت؟!! می خوای جلوی همین دوستان بهشون بگم تا چند سالگی شلوارتو خیس می کردی؟!

ملت محفلی:

آلبوس:مهم نیست...ادامه شو بگین باب بزرگ!

-بله...من سعی به فرار کردم ولی اینجا هیچ راهی نداره.اما اینجا اصلا مثل زندان نیست.بیاین از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنین مثلا سعی کنین تفریح کنین.خودم یک قرنه که در اینجا دارم تفریح می کنم!مثلا اینجا رو نگاه کنین،این سلفی ارباب و بلاتریکس خیلی با حال افتاده!


آلبوس دامبلدور:

ملت محفلی:

برایان دامبلدور:


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۳:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۶:۰۸:۱۲

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.