هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴
#33

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
می‌دانید، گاهی اوقات، رعد و برق و طوفان، باران‌های شدید، بادهای توفنده، سرمای سوزان.. تمام این‌ها، اتفاقات خوبی هستند. شکلی از حیات را به نمایش می‌گذارند. گاهی اوقات، زوزه‌های وحشیانه‌ی باد و غرّش امواج یک‌جورهایی تسکین‌بخشند. با دشمن آشکار، قدرتمندانه می‌شود جنگید.

چطور می‌توان با سکوت مبارزه کرد؟..
****

The break of dawn kills all the beauty
The dead of night is drifting away


صدای پاق بلندی در سرتاسر آزکابان پیچید و سکوت ِ تنش‌زا و حساسیت‌برانگیز را بر هم زد. اولین نشانه‌ی زندگی در برابر قلعه‌ی فرو رفته در آغوش ِ تاریکی، پدیدار شد.

تصویر کوچک شده


وزیر سحر و جادو، چهره‌ی پوشیده در نقابش را به سمت قلعه برگرداند. نمی‌شد صورتش را دید، ولی بی‌اعتنایی و سردی از تک تک حرکاتش می‌بارید.

Should I stay and welcome the day
Or should I follow the one
And hide from the sun..؟!


پیش از سایرین به آنجا رسیده بود تا به آخرین مسائل مربوط به مسابقه‌ی پیش رو رسیدگی کند.
مسابقه‌ای که..

خیلی هم مسابقه نبود..!

پاق!


تصویر کوچک شده


موجود آبی رنگی، پر و بال زنان در برابر قلعه ظاهر شد. لینی.. وارنر.
- اوه. سلام آرسینوس!

The ray of light cuts like a razor
The blazing fire burns in my eye..!


نیم‌نگاهی به آسمان تاریک و در هم ِ جزیره انداخت. آیا سپیده سر می‌زد؟ نمی‌دانست. راستش را بخواهید، اهمیت خاصی هم نمی‌داد. سکوت خفه‌کننده‌ی آزکابان برایش خوشایند می‌نمود و تاریکی، از آن هم دلنشین‌تر بود.
- دیگه هوا داره روشن می‌شه.

The day reveals the dreadful betrayer
And his wicked mind
Hide from the sun..!


و از آنجا که آرسینوس اظهار نظری نکرد، خودش ادامه داد:
- بقیه کی می‌رسن؟

Hide from the sun
Hide from the sun..!


- میان.

آرسینوس به آرامی و بدون این که نگاهش را از قلعه بردارد، چنین گفت.
- کم کم میان.

پاق!

تصویر کوچک شده


- فرزندان ِ روشنایی!

آلبوس دامبلدور، با لبخندی گشوده و بی اعتنا به واقعیت ِ مرگخوار بودن ِ آرسینوس جیگر و لینی وارنر، دستانش را از هم گشود.
- چه روز.. بامداد ِ خوبی!

پشت لبخندش اما می‌شد نشانه‌های نگرانی را خواند.

Dead promises
Paintings of the world so pure
Ancient prophecies
Remains of the world so cruel
The time has come
To hide from the sun


نگاه او نیز مانند دو نفر دیگر، به سمت قلعه‌ی آزکابان چرخید. می‌دانست در پایان ِ آن ماراتن نفس‌گیر، قلعه خون‌های زیادی را به چشم خواهد دید..

Like a rat I run to the darkness
The ray of night embraces my mind
Afraid to look back in to the heartless..!


و سرانجام..

پاق!

تصویر کوچک شده


نفر آخر که پدیدار شد، سکوت بیش از پیش ماهیت خلأ گون ِ خود را به رخ کشید. زمانی که انسان می‌خواهد.. می‌کوشد.. تقلا می‌کند هوا را به درون ریه‌هایش بفرستد و چیزی آن بیرون نیست.

World of dust and blood
Hide from the sun
Hide from the sun
Hide from the sun..!


حرفی میانشان رد و بدل نشد. نه تازه وارد حرفی داشت و نه سه نفر قبلی، می‌خواستند حرفی بزنند.

به سادگی چرخیدند و حرکت کردند..
درهای آزکابان به رویشان باز شد..
و سایه‌هایشان در سایه‌ی عمیق ِ دالان ِ ورودی آمیخت..

لینی وارنر اشتباه می‌کرد.
آنجا دیگر هوا روشن نمی‌شد..!
*****

Dead Promises..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ ۲۳:۲۹:۲۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۰:۲۸ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
#32

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
صدای حرکت قلم روی کاغذ پوستی در فضای سلول پیچیده بود. قلم و کاغذ تنها چیزهایی بود که از رئیس زندان خواسته بود و آریانا هم، این بار برای او استثناء قائل شده بود.

"ساکنین دنیای جادویی انگلستان به دو دسته تقسیم می شوند! آنهایی که اسم زندان آزکابان را شنیده اند. و آنهایی که اسمش را نشنیده اند. آنهایی که اسمش را نشنیده اند, کودکانی هستند که هنوز حتی اسم هاگوارتز را هم نشنیده اند و از آنجا که ارتکاب جرم ( فارسی حرف بزن) توسط این گروه سنی ممکن نیست. پس ما کاری با آنها نداریم .
اما گروه دوم که اسمش را شنیده اند به چند دسته تقسیم می شوند. یا مامور دولتند. مثل این غولتشنی که بیرون سلول من ایستاده و هر یک ساعت یکبار به من چشمغره می رود! یا خلافکارند و حداقل یکبار پایشان به آزکابان باز شده. و یا مثل من تسترال زده بیچاره، بی گناه افتاده اند اینجا!
حالا چرا؟
عالم زیرین می داند و بس!
فقط کاش بگوید من هم بدانم خب! پیغمبره ای گفتند، نزول وحی ای گفتند، لااقل امداد غیبی چیزی! امتحان هم قرار باشد بگیرد، از پیش باید اعلام کند خب! نه اینکه من بدبخت را بفرستد وسط یک مشت جانوربی چهره شنل پوش بدون حتی یک نوتفیکشنی، آلارمی، چیزی!
لااقل تفهیم اتهام کنید. من رئیس سازمان اطلاعاتم! یک کاره من را برداشته اید آورده اید اینجا که چه بشود؟ من..."

- کم غر بزن لی فای. زندانی ها می خوان بخوابن!
- خب بخوابن. نوشتن من به خوابیدن زندانی چکار داره؟
- داری داد میزنی لی فای! مزاحم استراحتشون شدی!

مورگانا دقیقا نمی توانست بفهمد چطور روی کاغذ داد می زنند. نمی فهمید نامه نوشتن چطور می تواند باقی زندانی ها را از خواب بپراند. بخصوص ساکنین سلول بغلی را که مردانه خروپف می کردند. گوشه کاغذ نوشت
"احتمالا نمیشه بهشون گفت دارن خروپف می کنن. می گن... می گن...
اسمش چی بود؟
اهان! می گن دابسمشه. بعد چطوری مانع خوابشون شدم؟ وقتی مثل تسترال خرناس می کشند؟"

مورگانا یادداشت هایش را تا زد. نمی فهمید ساتین چرا و چگونه خودش را به آزکابان رسانده. اگر مخ ملکوتی و عقل زمینی را هم با هم جمع میزد، باز برای فهم این ماجرا چیزی کم بود. بنابراین پیش از آنکه دود بیرون زده از گوش هایش، آتش بزند بر خرمن موهایش بی خیال فکر کردن شد و ساتین را فرستاد پی کارهایش.
- آهای غولتشن جمع کن این مثلا غذاها رو. من که میدونم شما میخواید منو مسموم کنید. پس کجاست این عالم زیرین.
- غر نزن عجوزه!

حتی از درون زندان هم , ظاهر کردن گل زری که به مامور زبان درازی کند و ردای گران قیمتش را ریش ریش کند برای مورگانا کاری نداشت.
_ عجوزه عمه نداشته.... حیف که پیغمبره ها ناسزا بار کسی نمی کنن. دور شو از جلوی سلول من! جلوی جریان هوا رو گرفتی غول بیابانی!
- مورگانا؟ دوران بچگی نداشته ات هم همینقدر غرغرو بودی؟

مورگانا چشمغره ای به آریانا رفت که حالا درست در بخش شرقی درب سلولش و زیر نگاه او قرار گرفته بود.
- دخترها غر نمیزنن دامبلدور! اونا انتقاد می کنن. و همه بچگی داشتن. حتی تو! فقط من احتمال میدم در اوج کودکی ات، آجری خورده باشه توی سرت! شایدم ماهیتابه ای چیزی!

قبل از آنکه آریانا بخواهد درب سلول را باز کند و با همان "ماهیتابه" بر سر مورگانا بکوبد، نور شدیدی, دیوانه سازها را عقب راند. آریانا را هم همینطور. در حالیکه مورگانا کاملا خونسردانه روی "مثلاً "صندلی اش نشسته بود! او با روند نزول وحی از عالم زیرین آشنایی کامل داشت.

- از عالم زیرین دستور رسیده که شما رو از این درد و رنج آسوده کنیم الهه تاریکی.

مورگانا که حالا رزهای سیاه و قرمزی کنار صندلی اش روییده بود، لبخند ملایمی زد.
- و چی باعث شد عالم بالا تصمیم بگیره بلاخره دست از امتحانش برداره؟
- به پایان رسیدن ماموریتتون! عالم زیرین قصد داشت صبر شما را آزمایش کنه!

پوزخندی روی لبهای مورگانا نشست!
- صبر منو؟

فرشته وحی به هیچ وجه لبخند روی لبهای مورگانا را دوست نداشت. نه وقتی که چشم های روشنش برق می زدند و نه وقتی او برای نزول وحی به ازکابان آمده بود. مورگانایی که تحت تاثیر دمنتورها قرار می گرفت، واقعا شایسته لقب " الهه سیاه" بود. تمجیدی که بیش از همه, از زبان ایلین پرنس بهترین دوست مورگانا شنیده می شد.
و خب طبیعی است که هیچکس دوست نداشته باشد با "الهه تاریکی" تنها باشد. حتی فرشته نزول وحی


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ ۰:۴۳:۰۴

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
#31

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
- هیچ تغییری نداشته... هنوزم همونه!

در حالی که جاروی پرنده اش در میان آسمان طوفانی و سیاه، با جریان باد مبارزه میکرد، این را گفت... نقاب مانع از ورود هوای سرد به درون چشمان و بینی اش میشد. اما بدنش با وجود شنلی که در پشت سرش به اهتزاز در آمده بود، به شدت یخ کرده بود.

ابر های سیاه دور تا دورش آسمان را گرفته بودند و دریای زیر پایش به شدت طوفانی بود... در مقابلش، در فاصله ای نسبتا طولانی، جزیره ای دلگیر را میدید، با قلعه ای سیاه و شوم در میانش که تا آسمان بالا رفته بود.

هر لحظه که میگذشت به جزیره نزدیک تر میشد. به شدت دلش میخواست روی زمین سخت قرار گیرد و شنلش را دور بدنش بپیچد تا از گزند سرما در امان باشد.
بالاخره پس از گذشت دقایقی به آنجا رسید... به آرامی ارتفاعش را کم کرد و پاهایش زمین سخت و سنگی را لمس کردند. از روی جارویش بلند شد و به سرعت شنلش را به دور خود پیچید. سرما دیگر داشت بیش از حد آزارش میداد، پس با قدم های محکم خود به سوی در فولادی زندان آزکابان رفت.

همچنان که جلو میرفت چوبدستی اش را از درون غلافِ مخفی موجود در آستین راستِ ردایش بیرون کشید و حرکات عجیبی به آن داد و افسون هایی را زیر لب زمزمه کرد تا راه ورودش باز شود... فقط میخواست هرچه سریعتر وارد گرمای زندان شود، کارش را انجام دهد و تا مدتی بسیار طولانی به آن مکان شوم که هنوز در خواب هایش بود، باز نگردد.

بالاخره به در فولادی آزکابان رسید، دری ساخته شده از سه لایه فولاد برای نگه داشتن خطرناک ترین مجرمان دنیای جادویی. زندانی ساخته شده برای نابود کردن هر امید و حیاتی که داخلش بود و آرسینوس این را میدانست. چوبدستی اش را حرکت دیگری داد تا در سنگین، بزرگ و یخ زده زندان باز شود.

به محض گذاشتن پایش به داخل آن مکان تاریک و دلگیر، ذهنش را به روی تمام خاطرات شادی بخش و جالبِ خود بست، در طول دوره زندانبان بودنش تنها با استفاده از همین روش دیوانه ساز های همیشه گرسنه را تحت فرمان نگه میداشت و حتی از آنها استفاده میکرد.
با توجه به اینکه مدتی طولانی بود که به این محل نیامده بود، نگران بود دیوانه ساز ها غریبه بشمارندش، پس افسون سپر مدافع را اجرا کرد. بلافاصله یک ماهی پیرانای نقره ای از انتهای چوبدستی اش خارج شد و جلوتر از خودش به حرکت در آمد... مستقیم به سمت دفترِ مدیریتِ زندان.

همچنان که در راهروی تاریک حرکت میکرد، ناگهان متوقف شد. سمت راستش اتاقی نیمه تاریک وجود داشت، با دری فلزی و نیمه باز؛ آنجا را به خوبی به یاد می آورد...

فلش بک، اولین ورود به اتاق اعدام:


- حکمش اعدامه؟! به چه دلیل؟!
- حمله به وزیر بلک، تو روزِ روشن، با چوبدستی کشیده...
- و جنابِ وزیر؟
- حالشون خوبه... با محافظینشون بودن.
- هووم...

آرسینوس در زیر نقاب لبانش را گزید، و به تصویر متحرک آن متهم نگاه کرد. جوانی بود با موهایی بهم ریخته و چشمانی وحشی و مجنون.
- بیشتر میخوره دیوانه باشه. مطمئنی وزیر دستور اعدام دادن؟!
- بله... سه تا از دیوانه ساز ها به اتاق اعدام منتقلش کردن. فقط منتظرن بری و روی مراسم اعدام نظارت داشته باشی.
- اوهوم... ممنون.

به مامور ساواج که پالتوی چرمی بر تن داشت و صورتش را با شال ضخیمی بسته بود، تا لحظه ای که از دفترش خارج میشد، نگاه کرد. سپس به آرامی از جایش بلند شد و به کنار پنجره ی مسدود شده با میله های فلزی رفت. چشمانش با اندوه آسمان خاکستری و دریای طوفانی را از نظر گذراند. سپس برگشت و با قدم هایی بلند از دفتر خارج شد...

همچنان که از میان راهروی تاریک حرکت میکرد، صدای زجه های زندانیانی که شادی و امیدشان توسط دیوانه ساز ها بلعیده میشد، پرده ی گوش هایش را آزار میداد. هر زمان که از میان راهرو ها عبور میکرد، تنها دلش میخواست زودتر از این مکان نفرت انگیز خارج شود، برگردد به لندن و آرامشی بدون صدای گریه و درد. اما نمیتوانست... او در این زندان وظیفه ای داشت که باید انجامش میداد.

پس از گذشت چند دقیقه در فلزی اتاق اعدام را باز کرد و وارد شد. اتاق با نورِ تعدادی مشعل روشن شده بود، اما هنوز فضایش نیمه تاریک و رعب آور بود. بوی مرگ که از دیوار ها و وسایل شکنجه و اعدامِ اتاق خارج میشد، موجب شد آرسینوس به نفس نفس بیفتد.

به زندانی بخت برگشته که در مقابلش به دیوار زنجیر شده بود نگاه کرد. معمولا به فرصت دوباره معتقد بود، اما وقتی حکم قطعی صادر شده دیگر از او کاری ساخته نبود. با اندوه به سه دیوانه ساز قد بلندی که در کنار زندانی ایستاده بودند نگاه کرد.
- آمادش کنید... نکنه منتظرید طرف التماستون کنه؟

دو تا از دیوانه ساز ها به سرعت زنجیر های دستانِ مرد را باز کردند و او را پایین آوردند... به نظر میرسید که زندانی کاملا بیهوش شده باشد، اما بعد چشمانش را باز کرد و آهی از سر اندوه و زجر کشید.
- خواهش میکنم... اینکارو نکنید...

آرسینوس در اتاق نیمه تاریک اشک های پشیمانی و ندامت را میدید... اما با وجود اندوهی که در وجود خودش نیز بود، با صدایی که میکوشید لرزشی در آن وجود نداشته باشد، گفت:
- تمومش کنید... همین!

اینبار دو دیوانه ساز دستان او را گرفتند و او را از روی زمین بلند کردند. دیوانه ساز سوم جلوی او رفت و کلاه شنل را از صورت کریه خود کنار زد، روی پوستِ خاکستری و پر از حفره اش، سوراخی بی شکل وجود داشت. دیوانه ساز صورت خود را به صورت مرد که در حال دست و پا زدن بود نزدیک کرد و آرسینوس زندگی اش را دید که از چشمانش رخت بر بست... روحش به طور کامل بلعیده شده بود.

دیوانه ساز ها رهایش کردند. مرد با چشمانی خالی از هرگونه احساس به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. آرسینوس با تنفر و اندوه سری تکان داد و در دل لعنتی فرستاد.
- ببریدش بیرون... ولش کنید. دیگه به درد ما نمیخوره.

پس از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد... حالش از این کار بهم میخورد و شدیدا امیدوار بود دیگر به این اتاق باز نگردد.

پایان فلش بک.


- جناب وزیر؟

آرسینوس با شنیدن صدا از میان دریای خاطراتش به بیرون کشیده شد، برگشت و به سمت صدا رفت.
- سلام آریانا! امیدوارم حالت خوب باشه.
- هووم... صدای زندانیا آدمو اذیت میکنه. ولی کم کم دارم عادت میکنم.
- سعی کن عادت نکنی. بیش از حد سرد و بی احساس میشی. به هرحال... کس دیگه ای هم اومده؟
- بله... دو نفر اومدن، لینی وارنر و آلبوس دامبلدور.
- خب... پس باید فعلا منتظر بمونیم...
- کسِ دیگه ای هم قراره بیاد؟

آرسینوس در حالی که در کنار آریانا به سمت دفترِ او میرفت، سری تکان داد.

- اممم... میشه بپرسم کیه و اینکه چه اتفاقی داره میفته؟ ورود ناگهانی دامبلدو و لینی، با حکم رسمی وزارت...

آرسینوس جاروی پرنده اش را که از زمان ورودش روی شانه اش بود، به دیوار تکان داد و در کنار آریانا به طرف دفتر مدیریت حرکت کرد و پس از چند ثانیه سکوت، گفت:
- بله، من بهشون حکم ورود رو دادم و در مورد نفر چهارم باید بگم که به زودی میبینیشون... باید یه سری افسون های حفاظتی روی زندان پیاده میکنیم... به زودی اینجا پر میشه از جادوگر و ساحره... نمیخوام کار زیاد براشون ساده باشه!

آریانا با شنیدن جواب سکوت کرد. به نظر میرسید که نمیتواند چیز دیگری از زیر زبان آرسینوس بیرون بکشد...



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲:۱۸ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۴
#30

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

Just one more time before I go
I'll let you know that all this time I've been afraid


امواج تیره و خروشان، چون هزاران کبرای خشمناک سر برمی‌آورند و به دیواره‌های مستحکم آزکان هجوم می‌برند. زهر می‌پاشند. می‌غرّند. پنجه‌ می‌سایند به قلب سنگی زندان جادوگران و چون راهی به درون نمی‌یابند، برای لحظاتی کوتاه عقب می‌نشینند. چند ثانیه نه.. حتی به لحظه هم نمی‌کشد که بار دیگر، خشم و نفرت تسخیرشان می‌کند..

و برمی‌خیزند..

به قصد کُشت..!

Wouldn't let it show
Nobody can save me now
No!
Nobody can save me now..!


صدایی زجرآور، به قلب سیاهی چنگ می‌زند و درهای آهنین آزکابان باز می‌شوند. از تاریکی.. به تاریکی.. دالانی منتهی به پوچی..

و پیکری رداپوش، در آستانه‌ی آن دالان ایستاده است. ردای آبی تیره‌ش، گویی تحت طلسم شکنجه‌گر ِ باد باشد، به خود می‌پیچد و تاب می‌خورد. موهای دُم‌اسبی‌ش نیز قسمتی از این رقص ِ بی‌رحمانه‌اند..

سرش را عقب می‌برد و به آسمان ِ سیاه ِ شب می‌نگرد..

Stars are only visible in darkness..!


جنگی نفس‌گیر و همیشگی میان تاریکی و روشنایی برپاست. زمانی که ماه، بزدلانه پشت ابرهای قدرتمند سنگر می‌گیرد، ستارگان آخرین سربازان لشکر روشنایی‌ند که با هر سوسوی ظریفی، گویی سلاحشان را بلند می‌کنند و فریاد ِ پیروزی سر می‌دهند..

Fear is ever-changing and evolving..!


سرش می‌چرخد و به اعماق آزکابان خیره می‌شود.
از پسش برمی‌آید؟..
گویی به یک‌باره بنایی مستحکم درون وجودش فرو می‌ریزد..
اُمید، همیشه بزرگترین سلاح او بوده‌است و آزکابان، این سلاح را از او خواهد گرفت..!

And I!
I can poison the skies
And I!
I feel so alive..!


دستانش را با تمام قدرت مُشت می‌کند.
او تنها نخواهد بود!

Nobody can save you now!
The king is down!
It's do or die..!
Nobody can save you now..!
Nowhere safe
It's the battle cry
It's the battle cry
It's the battle cry
Nobody can save you now
IT'S DO OR DIE..!


صدای پاق خفیفی از پشت سرش، لبخند را روی لب‌هایش می‌نشاند. گویی حالا دیگر نه باد، نه باران و دریای سیاه، به او گزندی نمی‌رسانند.

- من اینجام.

لبخندش پررنگ‌تر می‌شود.
- می‌دونم.

Just one more time before I go
I'll let you know that all this time I've been afraid..
Wouldn't let it show..


امواج سرک کشیدند تا او را ببینند. با دیدنش، غرّش‌کنان خندیدند و بار دیگر به بسترشان غلتیدند.
دخترک ِ ابله..!
هیچ‌کس از آزکابان جان ِ سالم به در نمی‌بُرد..!

Nobody can save me now
No!
Nobody can save me now..


********


Battle Cry



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴
#29

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
اورلا در راهروهای زندان آزکابان راه می رفت. ققنوس آبی رنگ و شفافش از او در برابر دیوانه سازها حفاظت می کرد ولی بااین حال او هیچ میلی راه رفتن در آن مکان را نداشت. با این که همیشه دلش می خواست زندان آزکابان را ببیند ولی این دفعه فرق داشت، دیدار یک دوست قدیمی، آن هم در آزکابان!

فلش بک- دفتر وزیر سحر و جادو


- اما شما نمی تونین!
- آروم باشین دوشیزه کوییرک.

اورلا بر وزیر سحر و جادو فریاد می زد. اما آرسینوس مثل همیشه خونسرد و آرام بود و این دقیقا چیزی بود که اعصاب کاراگاه را به هم می ریخت.
- ولی...

دیگر فریاد نمیزد اما هنوز هم دلش می خواست وزارت خانه را با خاک یکسان کند. وزیر طبق معمول با نقاب بود ولی اورلا می توانست چهره ی خونسردش را تشخیص دهد و این خودش برایش یک عذاب بود.

- دوباره باید توضیح بدم دوشیزه کوییرک؟

دومرتبه داشت داغ می شد. داشت عصبانی میشد!

- شما کاراگاهین و نباید این رفتارا ازتون سر بزنه.
- اگه کاراگاهی اینه من نمی خوام!

انقدر عصبانی بود که شاید نمیفهید که دارد چه میگوید. کسی که برای کاراگاه شدن هر کاری میکرد این حرف ها را می زد؟ اورلا کوییرک؟
- باشه باشه! من تسلیم. ولی بهم بگین؛ بهم بگین که چرا؟ چرا من؟

هنوز هم کمی لحن صحبت کردنش آزاردهنده بود. اما بازهم شکرش باقی بود که فریاد نمی زد. با اشاره آرسینوس روی صندلی رو به روی میز وزیر نشست.
- من متنظرم که برام توضیح بدید!

وزیر سحر و جادو گفت:
- اگه بهتون می گفتیم دیگه حاضر بودید این کارو بکنید؟ البته خودتون هم نپرسیدید. انقدر اشتیاق داشتید که فقط از ما یه سری توضیحات ابتدایی رو خواستید. ضمنا اون یه باند خلافکاری بزرگ داره و فک کنم همین برای انداختن دوشیزه مورن به زندان کافی باشه.
- ولی اون دوستم بود! اگه بهم می گفتید هرگز این کار رو انجام نمی دادم.

اورلا نفسی عمیق کشید بلکه کمی آرام شود و ادامه داد:
- درسته من اشتیاق داشتم و این حقم بود که بهم می گفتید اون کیه.

اورلا دوستان زیادی داشت. دوستانی شاید بعضی از آن ها را چندین سال بود ندیده بود ولی به هرحال آن ها را دوست داشت و تحمل دیدن یکی از آن ها در آزکابان نداشت. مخصوصا اگه خودش او را دستگیر کرده بود.

- مثل این که یادتون رفته؛ اون موقع حتی نمی خواستید بدونید که کجاست، چیکارس و به زحمت تونستیم نگه تون داریم تا بهتون همین اطلاعات پیش پا افتاده رو بدیم.

سعی کرد خاطراتش را مرور کند. وزیر راست می گفت او آن قدر ذوق و شوق داشت که حتی می خواست بدون هیچ اطلاعاتی بهترین دوست دوران کودکی اش را دستگیر کند. شاید اگر آن قدر خودنما نبود آن گونه رفتار نمی کرد.
- آخه...
- بذارین یه چیزی رو بهتون بگم دوشیزه کوییرک.

وزیر مکثی کوتاه کرد و سپس ادامه داد:
- ببینین شما یه نقطه ضعف خیلی بزرگ دارین اون هم خودما بودنتونه. البته شاید هر آدم باهوشی این نقطه ضعف رو داشته باشه؛ نیاز به یک مخاطب! نیاز به کسی که تشویقش کنه ولی این ویژگی در شما دیگه غیرقابل کنترل شده. خودتون بگین؛ اون دختر چند روز بود که دنیای جادوگری رو مختل کرده بود و این برای شما یه افتخار بود... این که یه تبهکار تمام عیار رو بگیرین.

اورلا فکر میکرد. نه به چیز های معمولی بلکه به حرف های آرسینوس که چیزهایی را می گفت که اصلا آمادگی شنیدن آن ها را نداشت.

- میخواستین حتما این افتخار نصیب خودتون بشه و این یعنی خودنمایی!

دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت. وزیر حقیقت را میگفت و قابل انکار هم نبود. تنها کاری که میتوانست بکند این بود که اتاق را ترک کند و بگوید:
- پس فقط بذارین یه بار دیگه ببینمش.
- باشه. اما باید یک هفته صبر کنین!

پایان فلش بک

حالا دیگر به راهروی زندانیان رسیده بود. راهرویی که به دستور آریانا و درخواست اورلا خالی از هرگونه موجود زنده ای بود. جز کسی که قرار بود با او دیدار کند؛ دوستی درون سلول!

- اورلا...

به چشمان سیاه و ضعیف دوستش نگاهی انداخت. اشک در چشمانش حلقه میزد و صدایش اندکی لرزید.
- سارا... من... نمیخواستم...

بغضش ترکید. سارا مورن به چهره ی اندوهگین دوستش از پشت میله های زندان نگاه کرد.
- منم متاسفم، ما نباید بعد از این همه سال این جا همدیگر رو می دیدیم.

اورلا با صدای آرام گفت:
- چرا غذا نمی خوری؟ دلم نمی خواد اتفاقی برات بیوفته.

سارا با صدای آرام تر و ضعیف تر از اورلا گفت:
- خوب شاید خودم بخوام که اتفاقی برام بیوفته.

اورلا زانو زد و دست سارا را از بین میله های زندان گرفت.
- نه تو نباید هیچ اتفاقی برات بیوفته. من نباید قبول می کردم که تو رو دستگیر کنم. من واقعا نمی دونستم...

گریه اش اجازه ای برای ادامه حرفش نداد. سارا با لحن آرامش بخش ـش گفت:
- تقصیر خودم بود. نباید راه تبهکاری رو ادامه میدادم...

بعد از این که اورلا به چشمانش خیره شد ادامه داد:
- و الان که تو رو دیدم، دیگه بهونه ای برای زنده موندن ندارم.

و بالاخره دستانش گرمش کم کم سرد شدند. اورلا حتی نمی توانست گریه کند. همه چیز تمام شده بود؛ دوستش جلوی خودش جان داده بود، دوستی که اورلا خودش را باعث مرگش می دانست!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۹ ۱۲:۳۱:۱۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#28

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
زندگی نامه ی گیبن ملقب به گیبنشتاین فرزند گابون !


گیبن به دنیا امد .
گیبن ده ساله شد .
گیبن 15 ساله شد .
گیبن بیست ساله شد و دوره ی تحصیلی خود را در هاگ به پایان رساند !


گیبن در بیست سالگی در عصر یک روز پاییزی
گیبن روی تلویزیون جادویی اش نشسته بود و به کاناپه نگاه میکرد که صدای در او را از جا پراند . با بی میلی از پای برنامه ی مورد علاقه اش بلند شد و به سمت در رفت ،صاحبخانه بود .
-سلوم آقو ! میخواستم بوگوم ای صدای تلویزیونو هسا اینو یه کم، کم کن مو سرسام گرفتوم !
-باشه باشه چشم !

و در را بست . هنوز زیاد از در دور نشده بود که صدای ضربات محکمی که بر روی در میخورد را شنید. انتظار داشت صاحب خانه باشد اما او نبود جغدی زشت رو به روی او ایستاده بود.
-بله بفرمایید ؟
-گیبن شمایید؟
-بله خودم هستم !
-نامه دارید . اینجارو امضا کنید من برم کار دارم !

گیبن امضا کرد و در را روی صورت جغد که با التماس منتظر انعام بود کوباند . نامه را باز کرد از طرف دوست صمیمی و همگروهیش در هاگوارتز بود :
-سلام گیبن الان که این نامه رو میخونی !
-
- نه احمق جون من نمردم واستا حرفم تموم بشه . اسمشو نیار دوباره ظهور کرده و گروه مرگخواران الان در اوج قدرتن تو یکی از بهترین هایی هستی که میشناسم(اقا زندگی نامه ی خودمه میخوام برا خودم نوشابه باز کنم)اگه جوابت مثبته ساعت فلان بیا به ادرس فلان .

گیبن نامه را به طرفی انداخت نمیدانست چه کند اگر مرگخوار میشد زندگی اش از این رو به ان رو میشد اما اگر نمیشد چه ؟! حتما گردنش را میزدند تا اسرار سیاه به جایی درز نکند . اما تصمیم گرفت که برود و زندگی اش را عوض کند ! بعد از هاگوارتز تنها کاری که میکرد خوردن و خوابیدن و مبارزات خیابانی بود !
ساعت مقرر فرا رسید گیبن لباس مخصوصش را پوشید و اپارات کرد .
باران بی امان میبارید سیاهی ابرهای بالای سرش او را میترساند.
رو به رویش در اهنی طوسی که در کنار هایش نرده ها تا بی نهایت ادامه داشت ، قرار داشت . وارد حیاط شد .
خانه ای قدیمی با ترک هایی که نشان از قدمت بالای خانه میداد روبه رویش بود . شیشه ی یکی از پنجره ها شکسته و صدای حرف زدن کسانی از داخل خانه میامد.
به سمت در چوبی سیاه رفت و در زد . سکــــوت ! دوباره در زد در خانه ارام باز شد، گیبن خود را به داخل پرت کرد.

در داخل خانه حدود بیست یا سی نفر با لباس های سیاه و ماسک حضور داشتند.مردی به سمتش امد و ارام ماسکش را برداشت. دوستش بود .
-خوشحالم که اومدی بیا باید بریم طبقه ی بالا .
طبقه ی بالا مثل طبقه ی پایین شلوغ نبود تنها یک مرد که پشت میز چوبی قدیمی نشسته بود به چشم میخورد . با دیدن گیبن سری تکان داد و گفت :
-خودشه ؟
-اره خودشه !
-بیارش نزدیک تر.

مرد پیر از صندلی بلند شد و دور گیبن چرخید و اورا خوب بررسی کرد و سپس رو به روی گیبن ایستاد :
میدونی برای چی اینجایی ؟
- بله !
-وقتی از در این خونه بری بیرون دیگه هیچی مثل قبلش نمیشه مطئنی که میخوای اینکارو بکنی ؟
با گفتن این حرف گیبن قدمی عقب رفت ترس وجودش را گرفت اما تا اینجا امده بود و راهی به عقب نداشت نفسش را به یکباره بیرون داد و گفت :
- بله مطمئنم.

پیرمرد چوبدستی اش را بالا اورد ، دست گیبن را گرفت و استین لباسش را بالا زد ارام وردی خواند اما اتفاقی نیوفتاد با تعجب به دوستش نگاه میکرد .
پاااق از پشت چیزی به سرش خورد و بی اختیار افتاد !

فردای ان روز ارام چشمش را باز کرد در خانه اش بود ابتدا چیزی به خاطر نیاورد اما کم کم تصاویر خانه ای که دیروز در ان بود در ذهنش نقش بست. روی ساعدش سوزش شدید احساس کرد به دستش که نگاه کرد خشکش زد علامت مخصوص روی دستش نقش بسته بود .
روز ها گذشت !
ماه ها گذشت !
گیبن در بسیاری از حملات مرگخواران شرکت داشت و افراد زیادی را کشت و شکنجه کرد . اما در درونش اتفاقی افتاده بود از کشتن سیر نمیشد قلبش سیاه شده بود .
به سمت خانه ای که محل استقرار مرگخواران بود اپارات کرد . وارد خانه شد . دیگر همه او را میشناختند و برایش احترام خاصی قائل بودند همه به جز یک نفر . هکتـــــور !
هکتور بر روی صندلی نشسته بود تا چشمش به گیبن افتاد بلند شد و به سمت او امد.
-دنبالم بیا ارباب خواستن ببیننت !

بعد از مدت ها گیبن احساس ترس کرد . این اولین دیدارش با اسمشو نبر بود . اما اسمشو نبر حالا اربابش بود پس به دنیال هکتور به راه افتاد . درب چوبی سیاهی که دو مرگخوار در طرفین ان ایستاده بودند. هکتور در زد و وارد شد گیبن هم پشت سر هکتور وارد شد.
باورش نمیشد ولدمورت ان جا بود ولدمورت با تمام توصیفاتی که از او در داستان ها و پچ پچ افراد در خیابان میشنید . اما دیدن خودش با شنیدن توصیفاتش زمین تا اسمان فرق داشت ! ولدمورت انجا بود . نشسته بود و دستش را بر سر مارش نجینی میکشید . برای دیدن گیبن حتی سرش را بلند نکرد :
-تو گیبنی ؟
- بله ارباب !
- اسم تو رو زیاد در بین مرگخوارانم شنیدم، فکر میکنی از همه بهتری ؟

گیبن یخ زد نمیدانست چه بگویید جواب اشتباه زندگی اش را به پایان میرساند . پس سکوت کرد . هکتور از پشت به شانه اش زد :
-جواب اربابو بده.

گیبن حواسش را جمع کرد تنها چیزی که به ذهنش میامد را گفت :
ادعا نمیکنیم که بهترینیم ! اما مفتخریم که بهترین ها مارا میخواهند !

این دفعه نوبت لرد بود که خشکش بزند . حتی خشک زدنش هم لردانه بود . لرد نجینی رو به دستان اوتو سپرد و رو به گیبن گفت:
-زانو بزن !

از زبان گیبن
-تموم شد . میدونستم از اولشم یه چنین روزی میرسه وقت مرگم فرا رسیده . من میمیرم و هیشکی منو حتی به خاطر هم نمیاره !

ولدمورت چوبدستی اش را کشید و ان را بر روی شانه ی گیبن قرار داد:
- تو مرگخوار خوبی هستی. ولدمورت هرگز زیردستانش رو فراموش نمیکنه. از این لحظه ما به تو لقب گیبنشتاین رو اعطا میکنیم باشد که با این لقب بسیار در چتر و تاپیک ها پز بدهی ! حالا برو بیرون !

گیبن از روی زانو بلند شد به سمت در رفت هکتور را دید که با عصبانیت به او نگاه میکرد . اما برای گیبن هیچ چیز مهم نبود گیبن در ان لحظه تنها به یک چیز فکر میکرد : مرلینگاه !
از در اتاق لرد بیرون امد و دوان دوان خودش را به مرلینگاه رساند و با کله وارد شد در داخل مرلینگاه وینکی را دید که در حال نظافت است وینکی را بلند کرد و به بیرون پرت کرد . وینکی پرتاب شده روی هوا مسلسلش را کشید و درب مرلینگاه را سوراخ سوراخ کرد اما گیبن برایش هیچ چیز مهم نبود . او همین حالا از دستان مرگ فرار کرده بود و این فرار منجر به فشار امدن بسیار به مثانه و کلیه های وی شده بود ! پس دو روز و دو ساعت در مرلینگاه نشست و رفع فشار کرد !

هفته ها از ان واقعه میگذشت مرگخواران دیگر اورا به لقبش صدا میزدند.
در خانه نشسته بود و نوشیدنی میکس علف تمشک کره میخورد .که دوباره صدای در بلند شد .
- باز هم این در لعنتی ! بله ؟
- شما باید با ما بیاید ؟
- برای چی ؟ شما کی هستید ؟
- مامورین وزارت خانه ! از شما شکایت شده باید با ما بیاید !

گیبن در ازکابان نام جلد دوم این زندگینامه است که به شرح وقایع و اتفاقاتی که برای گیبن در دادگاه و ازکابان افتاده است میپردازد !

لطفا این کتاب را دانلود نفرمایید و از مغازه هایی که دارای آرم استاندارد هستند تهیه فرمایید !


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۸:۲۶:۰۶

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#27

جیم موریارتی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
از کمی دور٬ کمی نزدیک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
همیشه وقتی به هوش میاید٬حتی قبل اینکه چشمتون رو باز کنید حس می‌کنید که توی چه جور جایی هستید. این شامل حال من هم می‌شد. به محض اینکه به هوش اومدم حس کردم توی یه جای تاریک و نمورم٬جایی که حتی موشا و سوسکا هم ازش فرار می‌کنن. اما این چیزا مهم نبود. مهم این بود که کجام؟ و چرا اینجام؟

آخرین چیزی که یادم میاد این بود که بالای پشت‌بوم یه بیمارستان مشغول حرف زدن با شرلوک بودم. اما چرا کارم به اینجا رسید؟ قرار نبود گلوله چنین بلایی سر من بیاره. چی اشتباه شده بود؟ نمی‌دونم! هنوز نمی‌دونم! اینم یه سوال بی‌جوابیه که به وقتش دنبال جوابش باید برم ولی قبل از هر چیز باید بفهمم کجام.

قبل از اینکه چشمام رو باز کنم باید مطمئن باشم که توی اون خراب‌ شده٬ حالا هر جا که بود٬تنهام. پس خوب به صداها گوش دادم ولی چیزی به جز صدای دریا و بوی شوریش نمیومد. تصمیم گرفتم چشمام رو باز کنم و برای اولین به اتاقی که توشم نگاه کنم.

اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سیاهی بود٬حتما با خودتون سیاهی چیش جذابیت داره که بخواد توجه جلب کنه؟ اما برای من جالب بود. به قدری که تصمیم گرفتم اگه شد حتما اینجا رو بخرم و به عنوان خونه ازش استفاده کنم. شاید حتی می‌تونستم دو سه تا حیوون خونگی بگیرم و ازشون استفاده کنم. مث شرلوک که جان رو داشت. ولی به محض دیدن میله‌ها همه افکارم با همون سرعتی که به وجود اومدن از بین رفتن.

خب٬خب! به نظر می‌رسه که قدرت قوه قضائیه انگلستان در حدی پیشرفت کرده که تونستن من رو بدون محاکمه بندازن زندان! چه پیشرفت قابل توجهی! چه کشور رویایی‌ای! مگه من چندوقت بیهوش بودم که کشور انقدر پیشرفت کرده؟

تصمیم گرفتم بلند شم و ببینم توی کدوم زندانم. به نظر نمی‌رسید که توی زندان مرکزی باشم. از اون دیوارای خوشگل و لباسای نارنجی خبری نبود. پس کجا بودم؟ با سختی بلند شدم و سمت پنجره رفتم. متاسفم بگم که منظره جالبی نبود. در واقع اصن منظره‌ای نبود! یادتونه گفتم سیاهیش برام جالب بود؟ خب فکر می‌کنم دیگه جذابیتی برام نداشت. باید اعتراف کنم معمار اینجا٬ هر کس که بوده٬هیچ علاقه‌ای به معماری یا هنر مدرن نداشته. چیدمان آجرای اتاق جوری بود که انگار کسی کارخرابی کرده و بعد کارخرابیش رو به ساختمان تبدیل کرده!

بگذریم! به محض دیدن منظره عالی و بی‌نقص اونجا متوجه شدم که توی آزکابانم. اما این خبر به قدر کافی بد نبود. وقتی عمر چندین هزار ساله داشته باشید٬ خودتون بخشی از تاریخ می‌شید. این یه حقیقت مضحک و البته به درد به خوره.

بلافاصله به سمت در رفتم تا ببینم توی کدوم اتاقک زندانیم. البته مسلما نمی‌تونید بفهمید که توی کدوم اتاقید٬ چون جلوی در رو نمی‌بینید. برای همین دستم رو از پنجره بیرون بردم و شماره در اتاق رو لمس کردم: "یک". چه جالب! انگار من توی پنت‌هاوس آزکابان گیر کرده بودم.

سریع به سمت دیوار سمت چپ رفتم٬ البته اگه بشه به اون آجرای روی هم چیده شده دیوار گفت! هفتمین آجر توی ردیف هیجدهم. یه علامت کوچیک از یه جغد که پراش رو باز کرده روی آجر هک شده بود. خودش بود! راه فرار من. دستم رو روی سنگ گذاشتم و گفتم پناهگاه. و به درون مارپیچی پرت شدم. مارپیچی که من رو به آینده و به بیرون از آزکابان می‌برد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#26

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-آقای قاضی خواهش میکنم. یه تجدید نظری بکنین. باور کنین این بی گناهه.

قاضی یک نگاه به پرونده قطور مرگخوار کراب انداخت و نگاه دیگری به چهره تراورز. در حالی که سرش را تکان می داد گفت:جناب تراورز! نمی دونم برای چی این مجرم جانی رو آوردین اینجا و چنین ادعایی میکنین. اون یه مرگخواره. کلی جرم و جنایت داره که همشون ثابت شدن. الان شما اومدین میگین بی گناهه؟

تراورز سیخونکی به کراب زد و کراب معصومانه ترین نگاهش را نثار قاضی کرد. ولی آنقدر آرایش داشت که معصومیت نگاهش پشت آن همه ریمل و کرم و پودر محو شد.
قاضی قانع شده به نظر نمی رسید.
-منتظر توضیحات شما هستم جناب تراورز. اگه توضیحی ندارین محکوم رو به آزکابان برگردونین. ما کلی کار داریم. سه مورد چاقو کشی توسط رودولف، هشت مورد مسمومیت معجونی از دگورث گرینجر، درخواست تغییر نام خانوادگی وزیر جدید و درخواست مجوز جراحی پلاستیک برای هری پاتر.

تراورز: چی شده؟ پاتر می خواد جای زخمش رو پاک کنه؟
قاضی: نخیر. برعکس...می خواد عمیق تر کنه. میگه به اندازه کافی جلب توجه نمی کنه. شما در مورد پرونده ای که آوردین توضیح بدین.

تراورز که کم کم شروع به کندن موهای سرش کرده بود جواب داد:
-جناب قاضی! شما بگین من چیکار کنم. من تازه مسئولیت آزکابان رو گرفتم و همین روز اول اینو آوردن تحویل من دادن. بردمش بند جادوگران. همه شروع کردن به دست و جیغ و هورا! خب حق هم دارن. با این قیافه ای که برای خودش درست کرده. بعد بردمش بند ساحره ها. همه جیغ کشیدن و چادر چاقچور کردن. این ساحره ها بیرون آزادانه می گردن. الان حساس شدن. بردمش بند موجودات جادویی. موجودات اعتراض کردن که اگه این موجوده، ما چی هستیم! اگه ما موجودیم، این چیه! خلاصه ما هیچ محلی برای نگهدای این یکی نداریم. آزادش کنین بره. این بدبخته. دیگه کسی رو نمیکشه. کل وقتشو به آرایش کردن میگذرونه.

قاضی حق را به تراورز می داد...ولی قانون نمی داد. کمی فکر کرد و چون چاره ای نیافت، مهر "رد شد" را به پرونده زد و تراورز را همراه کراب خوش آب و رنگ راهی آزکابان کرد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴
#25

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
-خدای من، تو واقعا روی اعصابی. چرا در آوردن صدای اون فندک زهوار دررفته رو بس نمیکنی تا ببینم باید چه خاکی سرت بریزم؟ نمیخوای بگم ازت بگیرنش که؟

وندلین که به فندک جیبی اش خیره شده بود، انگشت شستش را از روی ضامن فندک برداشت. شعله نارنجی لرزانی که درست کرده بود، با صدای چرق چرق برگشتن چرخ جرقه زن محو شد. چهار انگشت دیگرش را از هم باز کرد تا فندک روی زمین بیفتد و خودش را روی صندلی رها کرد.
-تیک عصبی رییس، تیک عصبی...تو هم بهتره یه تیک عصبی واسه خودت جور کنی، واسه اعصابت خعلی مفیده.

آرسینوس زیر نقابش چهره در هم کشید.
-چیزی که در حال حاضر واسه اعصاب من مفیده اینه که زودتر از شر تو و اون ماسماسک خلاص شم!

وندلین نفسش را با صدا بیرون داد و مثل جنازه از عقب صندلی اش آویزان شد؛ آنقدر که سیب آدمش بالاترین نقطه ای از بدنش بود که در دید آرسینوس قرار می گرفت.
-خسته کننده...وای آرسینوس خیلی خسته کننده ای. حوصله م رو سر می بری! الان می تونستم عوض اینجا...
-بری آتیش بسوزونی و یه غلطی کنی که دوباره گیرت بندازن، هوم؟!

وندلین سرش را کمی بالا آورد و به زحمت به زندان بان نگاه کرد. با صدایی تو دماغی جواب داد:
-اهوم، یه چی تو همین مایه ها.

و دوباره آویزان شد.
-اشکالش چیه؟ مشنگا از آزار دادن من لذت می برن منم از آزار دیدن به دست اونا لذت می برم. تو واسه چی به تو بر خورده؟!

آرسینوس مشعلی که همراه آورده بود به دیوار نصب کرد و روی صندلی ای نشست.
-الان واسه اون عادت مسخره ت اینجا نیستی.
-واسه اون چوبدستی ای که اون سری اسقفه بهم پس نداد اینجام؟
-نچ.
-واسه اون گوی بلورینی که به اون یارو رماله فروختم؟
-میشه وقتی داری با من حرف میزنی اونجوری از صندلیت آویزون نشی؟! الانه که کله ت از روی گردنت قل بخوره بیفته پایین!

وندلین چشم هایش را که به شعله های مشعل خیره شده بود بست.
-الان تا سر حد مرگ کسل شده م و فندک نازنینمم به دست جنابعالی غصب شده. ترجیح میدم تو این وضعیت کله م قل بخوره بیفته پایین.

آرسینوس فندک را از روی زمین برداشت و به طرف ساحره انداخت. وندلین بدون اینکه سرش را بلند کند با یک دست آن را گرفت.آرسینوس با لحن کنایه آمیزی گفت:
-من فندکتو نگرفتم، خودت انداختیش.
-خبالا. میگی واسه چی منو آوردی اینجا یا دوباره شروع کنم؟
-نمیگم.

وندلین نیم خیز شد.
-دهع! واسه چی؟! نیم روله وقت منو گرفتی که تهش بگی نمیگم؟!

آرسینوس بلند شد و ردایش را تکاند. با خونسردی جواب داد:
-هوس کرده بودی در مورد فندکت بنویسی پای منو هم کشیدی وسط. من از کجا بدونم تو واسه چی تو این خراب شده ای؟ پاشو برو بیرون اصلا!

به طرف در خروجی رفت و قبل از اینکه قدم به بیرون از سلول بگذارد از روی شانه اش دوباره به وندلین نگاه کرد که با دهان باز به او خیره شده بود.
- و ضمنا بگم، این بدترین و طولانی ترین و سرگشته ترین رول شخصیت پردازی بود که به عمرم توش شرکت داشتم، خانم شگفت انگیز!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
#24

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بعد از دَه سال به او یک قلم پر،یک کاغذ و جوهر داده بودند...بعد از دَه سال این اولین بار بود که میتوانست نامه ای بنویسد و برای کسی خارج در زندان بفرستد...

زمان زیادی نداشت...تا یک ساعت دیگر مامور زندان می آمد و نامه را تحویل میگرفت تا آن را با جغدی رهسپار کند...

قلم پر را در دستانش گرفت...کاغذ رو به رویش بود...قلم پر را به جوهر آغشته کرد و خواست که بنویسد...اما نتوانست...شاید بعد از 10 سال سواد از یادش رفته باشد ولی به این دلیلش نبود...موضوع این بود که چه بنویسد؟!و از آن مهمتر برای چه کسی نامه بنویسد؟!

دوستانش اکثرا کشته شده بودند...آنهایی هم که زنده مانده بودند یا در زندان بودند و یا مخفی شده و هیچ نشانی از آنها نبود...برادرش هم در همین آزکابان بود...همسرش هم همینطور...پس برای که نامه بنویسد؟!

برای لحظه ای از نوشتن نامه منصرف شد...اما ناگهان شخصی به ذهنش خطور کرد...قلم پرش را دوباره در داخل مرکب کرد و سپس آن را به سمت کاغذ سفید برد و شروع به نوشتن کرد...

او!


زنده بودن من شاید برای تو تعجب اور باشه...اما برای اونهایی که بسیار خوب من رو میشناسند اصلا چنین نیست...اونها میدوند رودولف لسترنج رو آزکابان نمیتونه بکشه...

اوه! اصلا نیازی به ترسیدن نیست...مطمئنم وقتی داری این نامه رو میخونی تمام بدنت شروع به لرزیدن کرده...حتی شک دارم که تونسته باشی نامه رو بخونی آخه احتمال اینکه فقط بدونی یک نامه از طرف رودولف لسترنج واست اومده،از ترس مرده باشی!

اما گفتم...نیازی به ترس نیست...پسرت و عروست رو قرار نیست بکشم...مطمئنم که اگه اون دوتا کشته بشن،خیلی هم خوشحال خواهند شد...اما من اصلا قصد ندارم خوشحالشون کنم...اونا همین حالا هم دچار سرنوشتی بدتر از مرگ شدن!

پسرشون اسمش چی بود...هوووم؟!یادم نمیاد...مهم نیست! احتمالا الان داره آماده میشه تا بره هاگوارتز...نه؟!یازده سالش شده دیگه؟! البته احتمالش هست نامه ای از طرف هاگوارتز براتون نیومده...شاید این پسر فقط یه فشفه بی خاصیته!
ولی فرقی هم به حالش نخواهد کرد که فسفشه باشه یا جادوگر!

خب دیگه...احوال پرسی کافیه...وقت وعده و وعید دادنه!

میدونی چه چیزی من رو تا به حال زنده نگه داشته؟!هوووم؟!میتونی حدس بزنی؟!
اطمینان!
اطمینان به اینکه یه روزی اون کسی که همه ازش میترسید و البته باید بترسید برمیگرده...و وقتی برگرده قدرتمند تر از قبل برمیگرده...و وقتی برگرده من هم برمیگردم و میام سر وقت نوه ات!

این حرف رو از من گوش کن...از رودولف لسترنج...از کسی که ده ساله ازکابان نتونسته اون رو ذره ای ضعیف کنه...من همیشه هستم...حتی وقتی که نیستم!

رودولف لسترنج
زندان آزکابان!


رودلف نامه را تا کرد و ان را داخل پاکت نامه گذاشت....روی پاکت نامه فقط یک چیز را نوشت...

برسد به دست آگوستا لانگ باتم!

نامه را زمین گذاشت و به سمت تختش رفت و بر آن دراز کشید...صدای پای مامور زندان را میشنید که برای تحویل گرفتن نامه می آمد...
به سقف سلول خیره شد...لبخند رضایت مندی بر لبانش نقش بسته بود...با خود فکر میکرد که حتی اگر در میان دوستان و آشنایان و جهانیان فراموش شده باشد مهم نبود...مهم این بود که دشمنانش او را فراموش نکند!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.