زندگی نامه ی گیبن ملقب به گیبنشتاین فرزند گابون !
گیبن به دنیا امد .
گیبن ده ساله شد .
گیبن 15 ساله شد .
گیبن بیست ساله شد و دوره ی تحصیلی خود را در هاگ به پایان رساند !گیبن در بیست سالگی در عصر یک روز پاییزی
گیبن روی تلویزیون جادویی اش نشسته بود و به کاناپه نگاه میکرد که صدای در او را از جا پراند . با بی میلی از پای برنامه ی مورد علاقه اش بلند شد و به سمت در رفت ،صاحبخانه بود .
-سلوم آقو ! میخواستم بوگوم ای صدای تلویزیونو هسا اینو یه کم، کم کن مو سرسام گرفتوم !
-باشه باشه چشم !
و در را بست . هنوز زیاد از در دور نشده بود که صدای ضربات محکمی که بر روی در میخورد را شنید. انتظار داشت صاحب خانه باشد اما او نبود جغدی زشت رو به روی او ایستاده بود.
-بله بفرمایید ؟
-گیبن شمایید؟
-بله خودم هستم !
-نامه دارید . اینجارو امضا کنید من برم کار دارم !
گیبن امضا کرد و در را روی صورت جغد که با التماس منتظر انعام بود کوباند . نامه را باز کرد از طرف دوست صمیمی و همگروهیش در هاگوارتز بود :
-سلام گیبن الان که این نامه رو میخونی !
-
- نه احمق جون من نمردم واستا حرفم تموم بشه . اسمشو نیار دوباره ظهور کرده و گروه مرگخواران الان در اوج قدرتن تو یکی از بهترین هایی هستی که میشناسم(اقا زندگی نامه ی خودمه میخوام برا خودم نوشابه باز کنم)اگه جوابت مثبته ساعت فلان بیا به ادرس فلان .
گیبن نامه را به طرفی انداخت نمیدانست چه کند اگر مرگخوار میشد زندگی اش از این رو به ان رو میشد اما اگر نمیشد چه ؟! حتما گردنش را میزدند تا اسرار سیاه به جایی درز نکند . اما تصمیم گرفت که برود و زندگی اش را عوض کند ! بعد از هاگوارتز تنها کاری که میکرد خوردن و خوابیدن و مبارزات خیابانی بود !
ساعت مقرر فرا رسید گیبن لباس مخصوصش را پوشید و اپارات کرد .
باران بی امان میبارید سیاهی ابرهای بالای سرش او را میترساند.
رو به رویش در اهنی طوسی که در کنار هایش نرده ها تا بی نهایت ادامه داشت ، قرار داشت . وارد حیاط شد .
خانه ای قدیمی با ترک هایی که نشان از قدمت بالای خانه میداد روبه رویش بود . شیشه ی یکی از پنجره ها شکسته و صدای حرف زدن کسانی از داخل خانه میامد.
به سمت در چوبی سیاه رفت و در زد . سکــــوت ! دوباره در زد در خانه ارام باز شد، گیبن خود را به داخل پرت کرد.
در داخل خانه حدود بیست یا سی نفر با لباس های سیاه و ماسک حضور داشتند.مردی به سمتش امد و ارام ماسکش را برداشت. دوستش بود .
-خوشحالم که اومدی بیا باید بریم طبقه ی بالا .
طبقه ی بالا مثل طبقه ی پایین شلوغ نبود تنها یک مرد که پشت میز چوبی قدیمی نشسته بود به چشم میخورد . با دیدن گیبن سری تکان داد و گفت :
-خودشه ؟
-اره خودشه !
-بیارش نزدیک تر.
مرد پیر از صندلی بلند شد و دور گیبن چرخید و اورا خوب بررسی کرد و سپس رو به روی گیبن ایستاد :
میدونی برای چی اینجایی ؟
- بله !
-وقتی از در این خونه بری بیرون دیگه هیچی مثل قبلش نمیشه مطئنی که میخوای اینکارو بکنی ؟
با گفتن این حرف گیبن قدمی عقب رفت ترس وجودش را گرفت اما تا اینجا امده بود و راهی به عقب نداشت نفسش را به یکباره بیرون داد و گفت :
- بله مطمئنم.
پیرمرد چوبدستی اش را بالا اورد ، دست گیبن را گرفت و استین لباسش را بالا زد ارام وردی خواند اما اتفاقی نیوفتاد با تعجب به دوستش نگاه میکرد .
پاااق از پشت چیزی به سرش خورد و بی اختیار افتاد !
فردای ان روز ارام چشمش را باز کرد در خانه اش بود ابتدا چیزی به خاطر نیاورد اما کم کم تصاویر خانه ای که دیروز در ان بود در ذهنش نقش بست. روی ساعدش سوزش شدید احساس کرد به دستش که نگاه کرد خشکش زد علامت مخصوص روی دستش نقش بسته بود .
روز ها گذشت !
ماه ها گذشت !
گیبن در بسیاری از حملات مرگخواران شرکت داشت و افراد زیادی را کشت و شکنجه کرد . اما در درونش اتفاقی افتاده بود از کشتن سیر نمیشد قلبش سیاه شده بود .
به سمت خانه ای که محل استقرار مرگخواران بود اپارات کرد . وارد خانه شد . دیگر همه او را میشناختند و برایش احترام خاصی قائل بودند همه به جز یک نفر . هکتـــــور !
هکتور بر روی صندلی نشسته بود تا چشمش به گیبن افتاد بلند شد و به سمت او امد.
-دنبالم بیا ارباب خواستن ببیننت !
بعد از مدت ها گیبن احساس ترس کرد . این اولین دیدارش با اسمشو نبر بود . اما اسمشو نبر حالا اربابش بود پس به دنیال هکتور به راه افتاد . درب چوبی سیاهی که دو مرگخوار در طرفین ان ایستاده بودند. هکتور در زد و وارد شد گیبن هم پشت سر هکتور وارد شد.
باورش نمیشد ولدمورت ان جا بود ولدمورت با تمام توصیفاتی که از او در داستان ها و پچ پچ افراد در خیابان میشنید . اما دیدن خودش با شنیدن توصیفاتش زمین تا اسمان فرق داشت ! ولدمورت انجا بود . نشسته بود و دستش را بر سر مارش نجینی میکشید . برای دیدن گیبن حتی سرش را بلند نکرد :
-تو گیبنی ؟
- بله ارباب !
- اسم تو رو زیاد در بین مرگخوارانم شنیدم، فکر میکنی از همه بهتری ؟
گیبن یخ زد نمیدانست چه بگویید جواب اشتباه زندگی اش را به پایان میرساند . پس سکوت کرد . هکتور از پشت به شانه اش زد :
-جواب اربابو بده.
گیبن حواسش را جمع کرد تنها چیزی که به ذهنش میامد را گفت :
ادعا نمیکنیم که بهترینیم ! اما مفتخریم که بهترین ها مارا میخواهند !
این دفعه نوبت لرد بود که خشکش بزند . حتی خشک زدنش هم لردانه بود . لرد نجینی رو به دستان اوتو سپرد و رو به گیبن گفت:
-زانو بزن !
از زبان گیبن
-تموم شد . میدونستم از اولشم یه چنین روزی میرسه وقت مرگم فرا رسیده . من میمیرم و هیشکی منو حتی به خاطر هم نمیاره !
ولدمورت چوبدستی اش را کشید و ان را بر روی شانه ی گیبن قرار داد:
- تو مرگخوار خوبی هستی. ولدمورت هرگز زیردستانش رو فراموش نمیکنه. از این لحظه ما به تو لقب گیبنشتاین رو اعطا میکنیم باشد که با این لقب بسیار در چتر و تاپیک ها پز بدهی ! حالا برو بیرون !
گیبن از روی زانو بلند شد به سمت در رفت هکتور را دید که با عصبانیت به او نگاه میکرد . اما برای گیبن هیچ چیز مهم نبود گیبن در ان لحظه تنها به یک چیز فکر میکرد : مرلینگاه !
از در اتاق لرد بیرون امد و دوان دوان خودش را به مرلینگاه رساند و با کله وارد شد در داخل مرلینگاه وینکی را دید که در حال نظافت است وینکی را بلند کرد و به بیرون پرت کرد . وینکی پرتاب شده روی هوا مسلسلش را کشید و درب مرلینگاه را سوراخ سوراخ کرد اما گیبن برایش هیچ چیز مهم نبود . او همین حالا از دستان مرگ فرار کرده بود و این فرار منجر به فشار امدن بسیار به مثانه و کلیه های وی شده بود ! پس دو روز و دو ساعت در مرلینگاه نشست و رفع فشار کرد !
هفته ها از ان واقعه میگذشت مرگخواران دیگر اورا به لقبش صدا میزدند.
در خانه نشسته بود و نوشیدنی میکس علف تمشک کره میخورد .که دوباره صدای در بلند شد .
- باز هم این در لعنتی ! بله ؟
- شما باید با ما بیاید ؟
- برای چی ؟ شما کی هستید ؟
- مامورین وزارت خانه ! از شما شکایت شده باید با ما بیاید !
گیبن در ازکابان نام جلد دوم این زندگینامه است که به شرح وقایع و اتفاقاتی که برای گیبن در دادگاه و ازکابان افتاده است میپردازد !
لطفا این کتاب را دانلود نفرمایید و از مغازه هایی که دارای آرم استاندارد هستند تهیه فرمایید !