هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دست از طلب ندارم،تا کام من برآید ... یا تن رسد به دوئل،یا جان ز تن برآید


ارباب...با تشکر بابت دوئل قبلی که بدون خونریزی به مقصودم رسیدم،قصد دارم اعلام کنم اینجانب رودولف لسترنج،فرزند بابام دعوت به عمل میارم از آملیا سوزان بونز جهت امر خیر...چیز...منظورم جهت دوئل بود...بله...به دوئل دعوتش میکنم!

زمانش هم یک هفته باشه ممنون میشم،هماهنگ شده!





پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خیر رودولف! نمی شه!

ما نمی دونیم کجای دوئلتونو اصلاح کنیم. نه زمانش مثل آدمه...نه سوژه اش...نه مدلش!

حالا زمان رو قبول می کنیم. به خودتون مربوطه. ولی سوژه رو نمی تونیم قبول کنیم. لطف کنین وقتی خودتون سوژه ها رو تعیین می کنین سوژه های معقول تری پیدا کنین. یعنی چی عمه ویولت اخه؟ اصلا هم مهم نیست که خود طرف(ویولت یا عمه اش!) هم موافقت کرده باشه یا نه.

به هر حال دوئلتون از سر تا پا رد می شه.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
اینجانب باروفیو فرزند فاروبیو مجرد دارای 3 خواهر و 5 برادر از روستای لیتل میش آباد سفلا، به نمایندگی خودم و اهالی روستایمان و جامعه روستاییان کل بریتانیا، هرگونه توافق با این مرد ناموس ندوسته ره تذکیب میکنم. البته روستایی ناموس دوست هسته و از عمه ی ویولت بودلر پا پس نمیکشه، اما میدونی؟ روستایی خودشناسی و واقع بینی ره داره و میدونه که کم تجربه هسته، در آینده با کوله باری از تجربه برگشته و عمه ویولته ره از چنگ این مزاحم نماویس دور کرده و اونه ره سر جاش میشونه تا دیگه تعرض کنه.


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
چی شده؟!

دوئل؟!دوئل؟!دوئل!دوئل! اهم...چیز...دوئل!

اینجانب خودم،روستایی شریف()جناب اقای بارفیو را به دوئلی ناموسی دعوت میکنم!

مدت دوئل یه یک هفته ده روز باشه حداقل و بر سر و با سوژه "خواهر آقای برتراند بودلر(عمه ویولت)"،باشه لطفا!


ویرایش:زمان توافق شده درخواستی به خاطر اینکه پیش ارباب بدقول نشیم به یک ماه افزایش یافت!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۰ ۲۰:۲۸:۴۹



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ چهارشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۴

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
قسمت توضیح و رول نتیجه توسط لرد ولدمورت نوشته شدن:

توضیح:

ادی پستش رو دیر ارسال کرد...فقط چند ثانیه. خوشبختانه قبل از این نمونه دیگه ای هم داشتیم. اورلا پستش رو یک دقیقه دیر ارسال کرده بود و پستش رد شده بود. گفتم "خوشبختانه"...چون اگه این نمونه وجود نداشت احتمالا ادی فکر می کرد این قانون هم فقط برای ایشون اعمال می شه.
قانون قانونه... دیر هم دیره. یک ثانیه بعد از مهلت هم دیره...یک ساعت هم دیره! فرقی نمی کنن.
اگه مشکلی دارین پستتونو برای دقایق آخر نگه ندارین. اگه مشکلی ندارین هم نگه ندارین. چون ممکنه مشکلی پیش بیاد و نتونین پستتونو ارسال کنین. دوئل یه قراره! یه قوله! باید تا جایی که می تونین جلوی احتمالاتی رو که باعث می شه زیر قولتون بزنین بگیرین.
اینجا هیچ شخصی وجود نداره که از هدر رفتن زحمت شما خوشحال بشه. از این که وقت بذارین و رول رو بنویسین و امتیاز نگیرین.

__________________________

نتیجه دوئل ویولت بودلر و ادی کار مایکل:


امتیاز های داور اول:
ویولت بودلر: 27 امتیاز – ادی کار مایکل: صفر امتیاز

امتیازهای داور دوم:
ویولت بودلر: 27.5 امتیاز – ادی کار مایکل: صفر امتیاز

امتیاز های داور سوم:
ویولت بودلر: 27 امتیاز – ادی کار مایکل: صفر امتیاز

امتیاز های نهایی:
ویولت بودلر: 27 امتیاز – ادی کار مایکل: صفر امتیاز

برنده دوئل: ویولت بودلر!


به آسمان نگاه کرد...چیزی جز دانه های بی شمار برفی که از قلب آسمان روی صورتش می ریختند ندید. پاهایش دیگر طاقت نداشتند. سرما در بند بند وجودش نفوذ کرده بود. ولی باید ادامه می داد. چیزی نمانده بود. از آن فاصله می توانست نور ضعیف شمع های داخل کلبه را ببیند.
بدن سنگین و بی حسش را به پاهای سرمازده و ضعیفش سپرد و به راهش ادامه داد.

یک قدم دیگر...
دو قدم دیگر...

و پس از آن هرچقدر سعی کرد نتوانست جلوتر برود. مثل تکه شاخه ای خشک، روی برف ها افتاد. سفر در این وقت از سال فکر عاقلانه ای نبود. حتی برای دیدن مادرش!
چطور باید حدس می زد که در میانه راه و در اولین استراحتگاهش مورد حمله گله ای گرافورن گرسنه قرار بگیرد. جارویش شکسته و چوب دستیش گم شده بود. ولی همچنان از این که جانش را برداشته و فرار کرده بود احساس خوشبختی می کرد.
لکه سرخ رنگی روی تکه پارچه کهنه ای که به دور بازویش بسته بود دیده می شد. خونریزی زخم عمیق بازویش هم یکی از دلایل ضعفش بود.
چشمانش را بست. بدترین کاری که در آن لحظات می توانست انجام بدهد...ولی واقعا کار دیگری از دستش بر نمی آمد.

-تو؟...اومدی؟...پسرم!

اولین تصورش این بود که خواب می بیند...چشمانش را باز نکرد که به دیدن این خواب شیرین ادامه بدهد. شنیدن صدای گرم مادرش حتی در خواب، بهترین هدیه ای بود که در ان لحظات می توانست دریافت کند.

دستی بازویش را گرفت.
-اوه خدای من...بازوت زخمی شده. باید ببرمت توی کلبه.

خواب نبود...مادرش واقعا کنارش بود.


چند دقیقه قبل...در مکانی بسیار دور تر از کلبه!

-سلام!
-سلام...میای بازی کنیم؟

مرگ نگاه سردش را به چهره خندان ویولت دوخت.
-ما کارهای زیادی برای انجام دادن داریم. ما وقت بازی نداریم که. آمده ایم جانت را بگیریم و برویم!

-آها...خب...باشه...ولی چه اشکالی داره قبلش کمی بازی کنیم؟ به هر حال چند دقیقه ای صرف صحبت و قانع کردن طرف می کردی. من همینجوری هم قانع شده محسوب می شم. پس بیا بازی کنیم!

مرگ به فکر فرو رفت. تا آن روز کسی او را دعوت به بازی نکرده بود. وسوسه شده بود. ولی خیلی زود بر این وسوسه غلبه کرد.
-ما ابهت داریم. نمی بینی؟ بازی ابهتمان را از بین می برد. ما می کشیم و می رویم. خب؟

ویولت که سعی می کرد تعادلش را روی جدول کنار خیابان حفظ کند لبخند زد:خب!

مرگ جلو رفت.
-آماده ای ویولت؟

لبخند ویولت جای خودش را به اخم متعجبی داد!
-ویولت؟ درست اومدی؟ ولی من که ویولت نیستم.

مرگ یک قدم به عقب رفت. مطمئن بود که این دختر ویولت است. او اشتباه نمی کرد. ولی چهره خندانش و این که هیچ ترسی از مرگ نداشت، حتی مرگ را هم دچار تردید کرده بود.
-یعنی...تو...

-من ادی هستم. ویولت رفت مادرشو ببینه. مادرش تو یه کلبه زندگی می کنه...نزدیکیای...
-می دونم...ولی اون ادیه...تو ویولتی...نه؟ ادی پسره! تو دختری! ممکن نیست شما رو با هم اشتباه بگیرم.
-خب...به نظر من اشکالی نداره که به جای اون جون منو بگیری. ولی امیدوارم رئیسی چیزی نداشته باشی که مجبور باشی بهش حساب پس بدی.

مرگ به فکر فرو رفت...به تازگی کارش خیلی بیشتر شده بود. مسابقات...و جادوگرانی که بیرحمانه همدیگر را می کشتند. شاید خسته بود. ویولت؟ ادی؟ وقت زیادی نداشت...و بشدت گیج شده بود. به آرامی از ویولت دور شد. صدای ویولت را از پشت سرش شنید.
-هی...باهاش مهربون باش. ویولت پسر خوبی بود.


چند دقیقه بعد، کلبه مادر ادی:

ساحره پیر مقداری هیزم داخل شومینه ریخت. به ساعت نگاه کرد. عقربه ادی به شکل نگران کننده ای روی کلمه "در راه خانه" متوقف شده بود.
-باید تا الان می رسید. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه...چرا نیومد؟


در فاصله کمی از کلبه:

ادی چشمانش را بسته بود و گرمای دست مادرش را حس می کرد. مادرش به سادگی او را از روی زمین بلند کرد. درست مثل وقتی که یک سال بیشتر نداشت...و در اولین قدم هایش نتوانسته بود تعادلش را حفظ کند و وی تخته سنگی افتاده بود.
مادر در گوشش زمزمه کرد: نگران نباش. همه چی درست می شه... و در حالی که ادی در آغوشش بود به سمت آسمان پرواز کرد.


مرگ به توصیه ویولت عمل کرده بود..."باهاش مهربون باش!"

ویولت می دانست مرگ به زودی خواهد فهمید که فریب خورده...و برای بردن او باز خواهد گشت. ولی فعلا کارهای مهم تری برای انجام دادن داشت. کارهای ناتمام. وقتش که می رسید او هم آماده مرگ بود. روی جدول قدم می زد و تکه های نان را برای پرنده ها می ریخت.
-متاسفم مرگ. امیدوارم رئیست زیاد عصبانی نشده باشه. ولی اون بود که دیر به دوئل رسید. باید می بردیش. امیدوارم این دفعه که میای کمی وقت برای بازی داشته باشی.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
باشگاه دوئل تا پایان مسابقه فرار از آزکابان تعطیل می باشد!

____________________

نتیجه دوئل آریانا دامبلدور و رودولف لسترنج:

امتیازهای داور اول:
آریانا دامبلدور: 27.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 26 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
آریانا دامبلدور: 27 امتیاز- رودولف لسترنج: 26 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
آریانا دامبلدور: 27 امتیاز – رودولف لسترنج: 26.5 امتیاز

امتیاز های نهایی:
آریانا دامبلدور: 27 امتیاز – رودولف لسترنج: 26 امتیاز

برنده دوئل: آریانا دامبلدور!

-کلافه شدم...نمی تونم...دیگه نمی تونم...منو شکنجه کنین! حتی بکشین! حتی لباس تنم کنین! ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم!

فریاد های خشم آلود رودولف در تک تک راهرو های خانه ریدل ها طنین انداخته بود! ساحره ای گیج و آشفته در مقابلش ایستاده بود و نگاه معصومش را به رودولف دوخته بود. چوب دستی باریکی در دست داست...با یک نگاه، می شد فهمید که دستانش به گرفتن چوب دستی عادت ندارد. مدام چوب دستی را از این دست به آن دست می کرد و با نگرانی اطرافش را بررسی می کرد.
-آروم باشین...من دارم سعی خودمو می کنم.

رودولف که چهره اش از شدت خشم به سرخی می زد، با قدم های سریع شروع به راه رفتن کرد. مسیر مشخص و کوتاهی را در مقابل آریانا می رفت و برمی گشت و با خودش حرف می زد.
-سعی می کنه! سعی! دیدیم سعیتو...یه لوموس نمی تونی بزنی! از روشن کردن چوب دستیت عاجزی! تو چه جور ساحره ای هستی؟ چه جوری مرگخوار شدی؟ دارم فکر می کنم ارباب تو رو برای مجازات من تایید کردن. وگرنه چرا از بین این همه آدم آموزشتو به من می سپرد؟ من چیکار کردم که شایسته همچین مجازاتی هستم؟ اولش خوشحال شدم...گفتم چه خوبه که ارباب هنوز علایق خاص منو فراموش نکردن. آموزش ساحره ها رو به من می سپرن. ولی بعد فهمیدم چه بلایی سرم اومده! این دختره هیچی سرش نمی شه.

آریانا خجالت می کشید...به نظر خودش طلسم هایش هیچ مشکلی نداشتند. نمی فهمید چرا وقتی با زدن لوموس، دو لامپ مهتابی از گوش های رودولف بیرون زده بود، او به شکلی اغراق آمیز عصبانی شده بود. حتی یک کرم شبتاب هم روی لامپ سمت چپ به چشم می خورد. چرا این همه روشنایی برایش کافی نبود؟ یا وقتی با زدن آلوهومورا جعبه چوبی از وسط به دو نیم شده بود! هدف فهمیدن محتوای جعبه بود...که آن ها به این هدف رسیده بودند. رودولف استاد سختگیری بود.

استاد سختگیر بالاخره دست از قدم زدن برداشت. روبروی آریانا ایستاد و به چشمانش خیره شد. دیگر اثری از مهر و محبت یک ساعت پیش نبود. این بار فقط تهدید در چشمانش موج می زد.
-این آخریه...اگه اینم درست اجرا نکنی می رم به ارباب می گم همین جا و در همین لحظه بی تعارف، لطفا منو بکشین!

آریانا حواسش را جمع کرد. چوب دستی را محکم در دست گرفت و سعی کرد روی گفته های رودولف تمرکز کند. رودولف کمی فکر کرد.
-خب...ببین...خیلی آسونه. باید درست اجراش کنی...کافیه بگی اکسپلیارموس! طلسم خلع سلاحه. روی من اجراش می کنی. فهمیدی؟


آریانا لبخند زد...فهمیده بود...این یکی را خیلی خوب بلد بود!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
اهو اهو اهوووو.... ما بدون دوئل های تو چه کنیم بنفش؟ چگونه شب را به روز برسانیم؟ اهو اهو اهو

این بالاییا همه گریه بود...شک نکن! شکلکا رو اشتباهی زدم...دستم خورد!

__________________

سوژه دوئل ویولت بودلر و ادی کار مایکل: ملاقات با مرگ!

توضیح: شما در موقعیتی قرار می گیرین که مرگ به سراغتون میاد. مرگتون جسم داره. مهم نیست چه جور جسمی...زنده یا بی جان(شیء). خوب یا بد. می تونین با مرگ حرف بزنین. می تونین قانعش کنین دست از سرتون برداره، می تونین گولش بزنین. یا راضی بشین.

مرگ شما می تونه به هر شکلی باشه.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل 15 روز ( تا دوازده شب دوشنبه 5 بهمن) فرصت دارید.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۴۶ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

هستم.

پی‌نوشت:
فقط اینجا رسمی اعلام کنم. نه این که حالا ملت صف بسته باشن و دیده به ناخن بخراشند و جوی اشک راه بیفته و الخ.

این تا اطلاع ثانوی آخرین دوئل منه. فارغ از نتیجه و اینا. نمی‌خوام بعداً کسی بگه.. بعد چیز شه.. چی می‌گن. همون دیه! در جریان باشین خلاصه!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۲۹ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
خب اومدم اعاده ی حیثیت

یه دوئل انتقامی پرشور و سریع... با دوهفته زمان

با ویولت بودلر


آیم گانا کیل یو... ایهی هی هی هی





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
نتیجه دوئل ویولت بودلر و ادی کار مایکل:


همونطور که قبلا در قوانین گفته شده بود در صورت حاضر نبودن یکی از داورها امتیاز دهی توسط دو داور انجام می گیره. این بار هم امتیازدهی توسط دو داور انجام گرفت.


امتیاز های داور اول:
ویولت بودلر: 28 امتیاز – ادی کار مایکل: 26.5 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
ویولت بودلر: 27.5 امتیاز – ادی کار مایکل: 26 امتیاز


امتیازهای نهایی:
ویولت بودلر:28 امتیاز – ادی کار مایکل: 26 امتیاز

برنده دوئل: ویولت بودلر!


اشعه گرم خورشید به صورتش می خورد و باد لابلای موهایش می پیچید. هیجان عمیقی در قلبش احساس می کرد. سبک شده بود...سبک تر از همیشه. نه زمینی زیر پایش بود و نه مانعی سر راهش. به سرعت در حال حرکت به طرف زمین بود.
می توانست از این وضعیت لذت ببرد...اگر این یک پرواز بود!

ولی سقوط فرق می کرد...

لذت بردن کار ساده ای نبود وقتی بی اختیار به بازماندگان فکر می کرد. و درد عمیقی که مرگ زودهنگامش در وجود همه آن ها به جای می گذاشت. به گربه نه چندان زیبایش فکر کرد.
-بعد از من کی مواظبت می شه؟ اونم به اندازه من مطمئنه که تو دوست داشتنی هستی؟ قدرتو می دونه؟

به برادرش فکر کرد و دوستانی که کمتر از خواهر و برادر نبودند.

سقوط بی انتها به نظر می رسید... قاصدکی رقص کنان از جلوی چشمانش عبور کرد.
-اوه...هی...سلام منو به...به هر کی که می ری پیشش برسون. خبرای خوب ببر. کاش مثل تو سبک بودم!

نمی دانست چرا آن حرکت احمقانه را انجام داده...


چند دقیقه پیش:

-دیدیش؟ ادی کار مایکله! اومده پیک نیک...با تو دوئل داره. چند دقیقه بیشتر از وقتش نمونده و اون اومده پیک نیک!

-کووووو؟ نمی بینمششششش!
ویولت با تردید به لبه دره سرسبز گودریک نزدیک شد. خم شد و پایین دره را نگاه کرد...چیزی دیده نمی شد. بیشتر خم شد...و این بار دید. ادی بود. و این بار به دیدن اکتفا نکرد. پاهایش روی سنگ ریزه ها لغزیدند و در میان فریاد های وحشت زده دوستانش به درون دره سقوط کرد.

و حالا... با سرعت به طرف رقیبش نزدیک می شد.


در این لحظات آخر باید کاری انجام می داد.
-هی ادی...من دارم میام!

فریاد کشید و صدایش همراه باد شد و به دور دست ها رفت. ادی چیزی نمی شنید. ویولت وسیله کوچکی را در گوش ادی دید. آن را خوب می شناخت. مشنگ ها برای گوش کردن به موسیقی از آن استفاده می کردند و در آن لحظات ارتباطشان با محیط بیرون کاملا قطع می شد.

سعی کرد بال بزند...ولی این کار جز مضحک به نظر رسیدن، نتیجه دیگری نداشت. در کل دوران زندگیش مضحک بود. حداقل در لحظه مرگ بهتر بود باشکوه جلوه کند.
-هی...دارم مثل ولدک حرف می زنم...چی چیو باشکوه جلوه کند...من می خوام مثل یه ویولت بمیرم. کی گفته دارم سقوط می کنم؟ من دارم پرواز می کنم. یه پرواز عمودی!
ممکنه فرود دلخراشی داشته باشم. خواهشا اون قسمتو کات کنین کسی نبینه.

با جدیت حرف می زد...و مخاطبی در کار نبود.

سقوطی که به نظرش بیشتر از چند ساعت طول کشیده بود بالاخره به پایان رسید.

صدایی بسیار بلند و برخوردی سخت با...جسمی نرم!

برخورد سخت بود...ولی راستش نه به آن سختی که انتظار داشت. و مرگ دردناک تر از چیزی بود که فکر می کرد.
-آخ...لعنتی...داغون شدم...یه حوری ای پری ای چیزی بیاد منو جمع کنه.

حوری و پری ای در کار نبود. هوا بسیار گرم بود و خورشید مستقیم روی سرش می تابید.
-هی هی...از این شوخیا نکنینا...جهنم؟ بچه ها؟ واقعا؟ بعد از اون همه تلاشی که برای خوشگل تر کردن دنیا کردم؟ بابا اون فقط یه ولدک بود...چه اهمیتی داره اگه گاهی سر به سرش گذاشتم؟ اون ناراحت نمی شد. برین از خودش بپرسین!

ولی جهنم هم اصولا باید بدتر از این حرف ها می بود!
-من کجام؟ برزخ؟ خب من پام شکسته که...تا کی این جوری منتظر بمونم؟ که بقیه بمیرن؟ بهتر نیست عجله کنن؟

اولین شخص آشنایی که دید موجود آبی رنگی بود.
-اوه...لینی...تو کی مردی؟ خوب شد مردی...یعنی... تسلیت می گم! یعنی..کاش نمی مردی. ولی خوب شد اومدی.

لینی بال بال زنان خودش را به او رسانده بود.
-حالت خوبه؟

ویولت به پای شکسته اش اشاره کرد.
-خب...اگه قضیه این پامو حل کنین خوبم...و آماده سوال و جواب!

لینی اهمیتی به پای ویولت نمی داد...به طرفش رفت و سرگرم بررسی پیشانی و فرق سرش شد.
-چه سوال و جوابی؟ سرت به جایی خورد؟ داری چرت و پرت می گی. البته همیشه می گفتیا. الان کمی بیشتر داری می گی.


فلش بک:

-کووووو؟ نمی بینمششششش!

و لینی ویولت را دید که روی سنگ ریزه های لغزان به لبه پرتگاه نزدیک شده بود. سقوطش حتمی بود. با هیچ سرعتی به او نمی رسید و نیروی کافی برای گرفتنش نداشت. برای همین آخرین کاری را که به ذهنش می رسید برای هم گروهی اش انجام داد.

طلسم کم کردن سرعت!

طلسم خوب کار کرده بود. سرعت سقوط ویولت به مراتب کمتر از چیزی بود که باید می شد. ولی این طلسم برای نجات دادن جانش کافی نبود. چیزی که باعث شده بود ساحره بنفش رنگ از این سقوط طولانی با یک پای شکسته، جان سالم به در ببرد محل سقوطش بود!

ویولت با حالتی گیج به دور و برش نگاه کرد.
-کو؟ ادی کار مایکل اینجا نیست...دروغ گفتین به من؟ بی خودی تا اینجا پرواز کردم؟

لینی با یکی از بالهایش به نقطه ای اشاره کرد که ویولت روی آن نشسته بود. کلاه سفید رنگ ادی کار مایکل و وسیله مشنگی اش درست در آن نقطه روی زمین افتاده بودند...و احتمالا بقیه ادی تحت تاثیر وزن نه چندان زیاد ویولت، در همان محل دفن شده بود.

ویولت سقوط کرده بود...ولی این رقیبش بود که مرده بود.

-البته لازم به ذکره که من سقوط نمی کنم...من بی نظیرم!

لینی سری با تاسف تکان داد...مطمئنا سر ویولت به جایی خورده بود.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.