نتیجه دوئل ویولت بودلر و ادی کار مایکل:همونطور که قبلا در قوانین گفته شده بود در صورت حاضر نبودن یکی از داورها امتیاز دهی توسط دو داور انجام می گیره. این بار هم امتیازدهی توسط دو داور انجام گرفت.
امتیاز های داور اول:
ویولت بودلر: 28 امتیاز – ادی کار مایکل: 26.5 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
ویولت بودلر: 27.5 امتیاز – ادی کار مایکل: 26 امتیاز
امتیازهای نهایی:
ویولت بودلر:28 امتیاز – ادی کار مایکل: 26 امتیاز
برنده دوئل:
ویولت بودلر!اشعه گرم خورشید به صورتش می خورد و باد لابلای موهایش می پیچید. هیجان عمیقی در قلبش احساس می کرد. سبک شده بود...سبک تر از همیشه. نه زمینی زیر پایش بود و نه مانعی سر راهش. به سرعت در حال حرکت به طرف زمین بود.
می توانست از این وضعیت لذت ببرد...اگر این یک پرواز بود!
ولی سقوط فرق می کرد...
لذت بردن کار ساده ای نبود وقتی بی اختیار به بازماندگان فکر می کرد. و درد عمیقی که مرگ زودهنگامش در وجود همه آن ها به جای می گذاشت. به گربه نه چندان زیبایش فکر کرد.
-بعد از من کی مواظبت می شه؟ اونم به اندازه من مطمئنه که تو دوست داشتنی هستی؟ قدرتو می دونه؟
به برادرش فکر کرد و دوستانی که کمتر از خواهر و برادر نبودند.
سقوط بی انتها به نظر می رسید... قاصدکی رقص کنان از جلوی چشمانش عبور کرد.
-اوه...هی...سلام منو به...به هر کی که می ری پیشش برسون. خبرای خوب ببر. کاش مثل تو سبک بودم!
نمی دانست چرا آن حرکت احمقانه را انجام داده...
چند دقیقه پیش:-دیدیش؟ ادی کار مایکله! اومده پیک نیک...با تو دوئل داره. چند دقیقه بیشتر از وقتش نمونده و اون اومده پیک نیک!
-کووووو؟ نمی بینمششششش!
ویولت با تردید به لبه دره سرسبز گودریک نزدیک شد. خم شد و پایین دره را نگاه کرد...چیزی دیده نمی شد. بیشتر خم شد...و این بار دید. ادی بود. و این بار به دیدن اکتفا نکرد. پاهایش روی سنگ ریزه ها لغزیدند و در میان فریاد های وحشت زده دوستانش به درون دره سقوط کرد.
و حالا... با سرعت به طرف رقیبش نزدیک می شد.
در این لحظات آخر باید کاری انجام می داد.
-هی ادی...من دارم میام!
فریاد کشید و صدایش همراه باد شد و به دور دست ها رفت. ادی چیزی نمی شنید. ویولت وسیله کوچکی را در گوش ادی دید. آن را خوب می شناخت. مشنگ ها برای گوش کردن به موسیقی از آن استفاده می کردند و در آن لحظات ارتباطشان با محیط بیرون کاملا قطع می شد.
سعی کرد بال بزند...ولی این کار جز مضحک به نظر رسیدن، نتیجه دیگری نداشت. در کل دوران زندگیش مضحک بود. حداقل در لحظه مرگ بهتر بود باشکوه جلوه کند.
-هی...دارم مثل ولدک حرف می زنم...چی چیو باشکوه جلوه کند...من می خوام مثل یه ویولت بمیرم. کی گفته دارم سقوط می کنم؟ من دارم پرواز می کنم. یه پرواز عمودی!
ممکنه فرود دلخراشی داشته باشم. خواهشا اون قسمتو کات کنین کسی نبینه.
با جدیت حرف می زد...و مخاطبی در کار نبود.
سقوطی که به نظرش بیشتر از چند ساعت طول کشیده بود بالاخره به پایان رسید.
صدایی بسیار بلند و برخوردی سخت با...جسمی نرم!
برخورد سخت بود...ولی راستش نه به آن سختی که انتظار داشت. و مرگ دردناک تر از چیزی بود که فکر می کرد.
-آخ...لعنتی...داغون شدم...یه حوری ای پری ای چیزی بیاد منو جمع کنه.
حوری و پری ای در کار نبود. هوا بسیار گرم بود و خورشید مستقیم روی سرش می تابید.
-هی هی...از این شوخیا نکنینا...جهنم؟ بچه ها؟ واقعا؟ بعد از اون همه تلاشی که برای خوشگل تر کردن دنیا کردم؟ بابا اون فقط یه ولدک بود...چه اهمیتی داره اگه گاهی سر به سرش گذاشتم؟ اون ناراحت نمی شد. برین از خودش بپرسین!
ولی جهنم هم اصولا باید بدتر از این حرف ها می بود!
-من کجام؟ برزخ؟ خب من پام شکسته که...تا کی این جوری منتظر بمونم؟ که بقیه بمیرن؟ بهتر نیست عجله کنن؟
اولین شخص آشنایی که دید موجود آبی رنگی بود.
-اوه...لینی...تو کی مردی؟ خوب شد مردی...یعنی... تسلیت می گم! یعنی..کاش نمی مردی. ولی خوب شد اومدی.
لینی بال بال زنان خودش را به او رسانده بود.
-حالت خوبه؟
ویولت به پای شکسته اش اشاره کرد.
-خب...اگه قضیه این پامو حل کنین خوبم...و آماده سوال و جواب!
لینی اهمیتی به پای ویولت نمی داد...به طرفش رفت و سرگرم بررسی پیشانی و فرق سرش شد.
-چه سوال و جوابی؟ سرت به جایی خورد؟ داری چرت و پرت می گی. البته همیشه می گفتیا. الان کمی بیشتر داری می گی.
فلش بک: -کووووو؟ نمی بینمششششش!
و لینی ویولت را دید که روی سنگ ریزه های لغزان به لبه پرتگاه نزدیک شده بود. سقوطش حتمی بود. با هیچ سرعتی به او نمی رسید و نیروی کافی برای گرفتنش نداشت. برای همین آخرین کاری را که به ذهنش می رسید برای هم گروهی اش انجام داد.
طلسم کم کردن سرعت!
طلسم خوب کار کرده بود. سرعت سقوط ویولت به مراتب کمتر از چیزی بود که باید می شد. ولی این طلسم برای نجات دادن جانش کافی نبود. چیزی که باعث شده بود ساحره بنفش رنگ از این سقوط طولانی با یک پای شکسته، جان سالم به در ببرد محل سقوطش بود!
ویولت با حالتی گیج به دور و برش نگاه کرد.
-کو؟ ادی کار مایکل اینجا نیست...دروغ گفتین به من؟ بی خودی تا اینجا پرواز کردم؟
لینی با یکی از بالهایش به نقطه ای اشاره کرد که ویولت روی آن نشسته بود. کلاه سفید رنگ ادی کار مایکل و وسیله مشنگی اش درست در آن نقطه روی زمین افتاده بودند...و احتمالا بقیه ادی تحت تاثیر وزن نه چندان زیاد ویولت، در همان محل دفن شده بود.
ویولت سقوط کرده بود...ولی این رقیبش بود که مرده بود.
-البته لازم به ذکره که من سقوط نمی کنم...من بی نظیرم!
لینی سری با تاسف تکان داد...مطمئنا سر ویولت به جایی خورده بود.