هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران معلق و پرت شده از پنجره پس از شنیدن دستور لرد،دست از معلق شدن برداشتند و همگی به سمت لرد رفتند و جلوی او ایستادند...لرد اما از این وضعیت راضی نبود!
_چرا مثل تسترال به من زل زدین؟
_منتظریم ارباب که اموزش بدین بهمون!
_خب وقتی اینجوری نگاه میکنید،آدم نمیتونه فک کنه...لینی به چی زل زدی؟

لینی کمی این پا و آن پا کرد تا بلاخره با احتیاط به لرد گفت:
_آم...ارباب...میگم من که پرواز میتونم بکنم...میشه از حضورتون مرخص بشم برم به کارام برسم؟

لرد نگاهی به لینی کرد...لینی پیکسی بود!خودش بود...لینی پرواز میکرد!
_یاران من...حالا که شما بی استعدادتر از اون هستین که خودتون با قدرت خودتون بتونید جادوی پرواز بدون جارو رو کسب کنید،بهتره از راه دیگه ای استفاده کنیم!

لرد سپس با دست به لینی اشاره کرد...
_راه دیگه لینیه!
_میدونستم ارباب...درسته...من میتونم با استفاده از انگشت کوچیک پای لینی معجون پرواز درست کنم...یکی انگشت پای لینی رو قطع کنه!
_خیر هکتور...راه دیگه لینیه...یعنی وقتی نمیتونید مثل من پرواز کنید،پس بهتره مثل لینی پرواز کنید...روش پست تری هست...ولی خب عملیه!

مرگخواران نگران به یکدیگر نگاه کردند...به نظر میرسید آنها از این تصمیم لرد خوشحال نبودند..بلاخره آرسینوس که گریفندوری و شجاع بود،لب به اعتراض گشود و گفت:
_اما ارباب مشکلی وجود داره...آم...لینی چیزی داره که ما نداریم...بال!
_هوممم...خب...برای خودتون بال پیدا کنید و از لینی پرواز بیاموزید!

در همین حین ناگهان رودولف وارد جمع شد و بعد از آنکه عینک افتابی خیالی اش را از چشمانش برداشت،گفت:
_من میدونم باید چیکار کرد...لینی از وقتی که من بهش ابراز علاقه خاص کردم از خوشحالی بال دراورد...ساحره ها بیان بهشون ابراز علاقه خاص کنم!

مرگخواران در ذهنشان نقشه اینکه از طریق خوشحالی بال در بیاورند را هم در بین گزینه ها گذاشتند...البته اگر قرار بود از طریق رودولف بال در بیاورند،صد در صد آن خبر مرگ رودولف بود...به هر حال آنها باید راهی برای بال دراوردن میافتند!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- ارباب چرا به من یکی یاد نمیدین؟ ارباب من گناه دارم. ارباب من کنکور داشتم. من خیلی خودمو کنترل دارم میکنم که غر نزنم. من حتی چون شما اون حوله ی آبی رنگ و لیوان توی دستمو دوست نداشتین رفتم و کلا همونم در آوردم. ارباب بده دارم ساحره هاتونو به شیوه های خاص به درس علاقمندتر میکنم؟ ارباب...

لرد سیاه بدون توجه به رودولف از کنارش عبود کرد و رفت. رودولف هم خودشو به سختی از زیر دست و پای انبوه جمعیت مرگخوارایی که دنبال لرد به سالن اومده بودن کنار کشید. ولی خب رودولف بود دیگه. اونم پرواز بدون جارو میخواست. یه جوری باید یاد میگرفت بلخره. اونم پرواز بدون جارو میخواست.

- خب یارانمون... همون طور که میدونید ما...
-خفنید؟
- خیر! یعنی هستیم ولی الان اون چیزی نبود که...
- ارباب جان جانِ جانان اید؟
- اونو هم هستیم ولی الان نمیخواستیم...

لینی سعی کرد برای شرکت توی بحث دو سه قدم جلو بیاد. ولی چون حشره بود تصمیمشو عوض کرد و برای اینکه حرکتش مفید تر باشه دو سه بال جلو اومد.

- هفت هورکراکس دارین؟
- پیکسی تو دیگه چـ...
- خب ارباب پس ما دیگه نمیدونیم. پس نمیشه بگید که همون طور که میدونین. چون نمیدونیم.
- ما چرا و چطور درخواست مرگخواریت شما رو تایید کردیم؟ چه اکسپلیارموس بی کیفیتی اون روز توی آسمون در حال حرکت بود که...
- اکسپلیارموس؟!!
- ساکت!

شاید مرگخوارا پرحرف بودن. شاید یه کمی بعضی وقتا جلوی لرد گیج میشدن. اما آخرش مرگخوار بودن. آخرش لرد اربابشون بود. آخرش لرد، لرد سیاه بود. خفن بود. عصبانیتش ترسناک بود. در نتیجه بلاخره ساکت شدن تا مقدمات آموزششون فراهم بشه.

- خب. خوبه. می فرمودیم. همون طور که میدونین، ما میتونیم بدون جارو پرواز کنیم. حالا میخواستیم این کارو بهتون آموزش بدیم. برای این کار اول باید تمرکز کنین و خودتونو توی هوا معلق...
- آآآآآ

قبلا از اینکه لرد حرفشو تموم کنه، رز با سرعت هزار متر بر ثانیه بدون جارو به سمت پنجره شوت شد. لرد سیاه با خونسردی مسیر حرکت رز رو دنبال کرد و بعد از خارج شدنش از پنجره، حرفشو ادامه داد.

- معلق کنین. فقط معلق کنین. به جایی پرتاب نکنید خودتونو!

مرگخوارا شروع به معلق کردن خودشون کردن. یا حداقل سعی کردن شروع به معلق کردن خودشون بکنن. به جز رودولف که در حال تغییر قیافه برای شرکت توی کلاسا بود، و رز که تازه داشت دوباره از در وارد میشد و لینی که داشت فکر میکرد واقعا چطور این همه وقت به عنوان یه حشره میتونسته بدون جارو پرواز کنه، تنها مرگخوارایی که تلاشی نمیکردن لوسیوس و نارسیسا بودن که بهت زده به شکسته شدن اشیای خونه شون در اثر پرتاب شدن مرگخوارا نگاه میکردن.

- آه. معلق کردن بسه. از یه راه دیگه جلو میریم!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۶ ۱۵:۵۹:۰۵


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۴:۱۹ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۷ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
از اونور دنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
شبه جمعه بود و لوسیوس با یک پیشبند گل گلی که در گذشته متعلق به یکی از جن های خاندان مالفوی بوده و آن را از نسلش به ارث برده آشپزی میکرد و هر از گاهی زیر لب غر میزد :
-تورو به ریش مرلین! یه شب هم آدمو راحت نمیذارن...هرشب هرشب همه شون جمع میشن اینجا شام میخوان...نمیذارن یه شب آدم برای خودش باشه! :vay:

در همان حال، نارسیسا که از طرز نشستن تا تکان دادن سرش نشان میداد چقدر بی حوصله است به نظریه جدید هکتور درباره معجون های ضد ریزش مو و کچلی تدریجی که به گفته ی خودش: "دوست دارد یک بار آن را روی لرد امتحان کند اما ترجیح میدهد این موضوع هیچگاه مطرح نشود" گوش میداد.

در همین حین زنگ در کاخ به صدا در آمد و چون دیگر جنی در کاج نمانده بود لوسیوس با دستانی کفی به سمت در دویده و در را باز میکند .
رودولف با یک عالمه کتاب وارد کاخ میشود و با نگاهی زیرکانه به لوسیوس و لبخندی شیطانی میگوید:
- لوسیوس ... به به ... برای خودت ساحره ای شدی!
لوسیوس که این بار دو گالیونی کجش به خاطر کار کردن مداوم در خانه زودتر از قبل میوفتد تشخیص میدهد که هرچه زودتر باید صحنه را ترک کند و به آشپزخونه پناه ببرد.

و اینگونه رودولف با نارسیسا و هکتور تنها میماند
رودولف نگاهی اجمالی به سالن پذیرایی می اندازد و در میابد که تنها باید هکتور را دست به سر کند و به صورت جنتلمنانه ای دستی در موهای خود میکشد و رو به هکتور میگوید :
-هکتور پاتیل جدید منو دیدی؟
هکتور گیج شده و با ناباوری میگوید:
-تو اصلا مگه میدونی پاتیل چیه؟ توی این چند سال ندیدم دست به یه پاتیل بزنی!
رودولف با نیشخندی که به گفته ی خود ساحره ها را جذب میکند میگوید:
-هکتور من دیگه اون آدم سابق نیستم...کنکور دارم باید درس بخونم! حالا اگه دلت میخواد برو پاتیلمو ببین پشت ورودی کاخه.
و هکتور در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و همینطور به این فکر نمیکرد که پاتیل چه ربطی به کنکور مشنگ ها دارد به سوی ورودی کاخ می رود.

رودولف که احساس پیروزی کرده با خوشحالی رو به نارسیسا میگوید:
-نارسی اومدم تست کار کنیم ... تازه بیسکوییت و ساندیسم کنکورمم آوردم.
نارسیسا در لحظه احساس خطر کرده بود و در حالی که یه قدم عقب رفت گفت:
-تیتاپ و ساندیس ماله خودت من خودم کیک و آب معدنی گرفتم...تازه کنکور که تموم شده چرا حالا میخوای تست کار کنی؟
رودولف با نگاهی زیرک و به قول خود ساحره کشش گفت:
-کجایی که من 4 ساله پیاپی دارم تو دانشگاهای مشنگا کاردانی میخونم!
و نارسیسا با توجه به پیامای چتر بیشتر احساس خطر کرد و گفت :
-ننگ بر تو باد رودولف ...
و یک مقدار صبر کرد که لرد ظاهر شود ولی غافل از اینکه لرد در پیامای چتر هم دیر ظاهر شد !

بعد از گذر چند دقیقه لرد و یاران وفادارش سر رسیدند و لرد با نگاهی عاقل اندر سفیه نسبت به رودولف گفت :
-از این کارت خوشمان نیامد رودولف ... به هر کدام از یارانمان پرواز بدون چوبدستی را یاد بدهیم به تو یکی یاد نمیدهیم...!


Toujours pur

اصالت جاودان

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید:


-ارباب...می شه یه چیزی بپرسم؟
-خیر!
-چشم...نمی پرسم...البته خیلی کنجکاو بودم بدونم. ولی شما اربابین. منم مرگخوار. من باید اوامر شما رو بی چون و چرا اجرا کنم. وگرنه شما مرگخوار می شدین و من ارباب. البته ممکنه منم روزی ارباب بشم. مثلا بعد از دویست و شصت سال دیگه که شاید شما بخوایین جهت رفع خستگی موقتا بازنشسته بشین. ولی بازنشستگی موقتی نمی شه.اون می شه مرخصی! شما هم که اربابین. از کی قراره مرخصی بگیرین؟ یادم باشه در این باره غر مفصلی بزنم. می گم ارباب سخته ها...شما صاحب همه چیز هستین ولی حتی نمی تونین یه مرخصی بگیرین. چون کسی نیست که ازش...
-ما منصرف شدیم!
-ار بازنشستگی؟
-خیر! سوالتو بپرس.

رودولف کمی تردید داشت...فقط تردید که نبود. رودولف کنکور هم داشت. کنکوری که هیچ چیزی درباره آن نمی دانست. رودولف می خواست کنکور قبول شود...ولی قبولی دقیقا همان چیزی بود که نمی خواست.
رودولف همواره لرد سیاه را گیج می کرد!
-خب...ارباب...جون بی ارزش همین روفوس راستشو بفرمایین. فقط هفت تاس؟

لرد سیاه این بار هم گیج شده بود. کاش کسی پیدا می شد و رودولف را در خواب می کشت.
-چی هفت تاس لسترنج؟

-هورکراکساتون ارباب!

لرد سیاه سرخ شد...مسلما خجالت نمی کشید! پس این برافروختگی تنها می توانست نشانه خشم باشد.
کسی تا آن روز جرات نکرده بود مستقیما درباره این موضوع با لرد صحبت کند.
رودولف متوجه خطر شد.
-خب...ارباب...من می خواستم اشاره کنم که شما خیلی خفن هستین. مثلا همین که هر شب شام رو در قصر مالفوی ها صرف می کنیم نشانه ذهن اقتصادی شماست. یا همین که جن ها رو مرخص کردین و برای سرو غذا از لوسیوس استفاده می کنین... یا پرواز! بله...شما بدون جارو قادر به پرواز هستین. این...فوق العاده اس!

لرد سیاه کمی آرام شد.
از تحسین خوشش می آمد...از مدح و ستایش هم همچنین. برای همین کنترلش را از دست داد و حرفی زد که کاملا از او بعید می نمود.
-کار سختی نیست. به شما نیز خواهیم آموخت...آماده باشید! همه یارانمان بدون چوب دستی به پرواز در خواهند آمد.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۰۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)


نارسیسا زشت شده بود...نارسیسا برای اولین بار در طول زندگی اش واقعا زشت شده بود. و لوسیوس کاملا متوجه این چهره زشت بود! برای همین به آرامی جلو رفت...دست نارسیسا را گرفت. به چشمانش خیره شد...
-نارسیسا! من سالها پیش بهت قول دادم که در کنارت باشم. در سختی و خوشی...در بیماری و سلامتی. تو به من یه پسر لایق و سالم دادی. ازت ممنونم. ولی انصافا الان شبیه خرمگس شدی! نمی تونم تحملت کنم!

لوسیوس همانطور که دست نارسیسا را گرفته به به وزارت سحر و جادو بخش طلاق فوری- که رودولف لسترنج برای تسریع روند مجرد شدن ساحره ها ابداع کرده بود- آپارات کرد.
-آقا من اینو نمی خوامش!

-من خانومم...نمی بینی؟
-نه راستش...از پنج دقیقه پیش که اینو دیدم قوه بیناییم ضعیف شده. خواهشا سریع نام خانوادگی منو از شناسنامه این پاک کنین.

مامور ثبت طلاق سریع شناسنامه ها را گرفت.
-بچه دارین؟

لوسیوس یقه دارکو را گرفت و روی میز پرتاب کرد.
-بله...همین یکیه.
-خب؟ بچه به کدوم یکیتون می رسه؟ توافق کردین؟

-من!
این جوابی بود که لوسیوس و نارسیسا بصورت هم زمان فریاد زدند...و البته که دراکو نمی توانست به هر دوی آن ها برسد.
مامور دراکو را کمی بررسی کرد.
-خب...ما از این سوسول بازیای مشنگی نداریم که بچه رو بدیم به یکی و به اون یکی بگیم آخر هفته بیاد ببیندش. به نظر ما والدین بعد از طلاق نباید هیچ ارتباطی با هم داشته باشن. چه معنی داره؟ برای همین دو راه وجود داره. یا یکی از حقش می گذره...یا بچه رو عادلانه نصف می کنیم.

لوسیوس وحشت زده شد...پسر عزیز کرده اش...نصف؟
ولی با دیدن چهره زشت نارسیسا وحشتی عمیق تر جای وحشت قبلی را گرفت!
-آقا نصفش کن...فقط زودتر طلاقه رو بده!

-عرض کردم خانوم هستم...خب...اره من کو؟ خرت خرت خرت...

قبل از این که نارسیسا موفق به اعتراض شود اره روی شکم دراکو قرار گرفت و او را از وسط به دو نیم کرد.
-نصفش کردم. البته بعضی از زوجین برش طولی رو ترجیح می دن. ولی شما به همین قانع باشین. کمی از روده بزرگه موند تو قسمت پایینی که فکر نمی کنم مهم باشه. اگه راضی نیستین یه کلیه شو بذارم بالا؟

لوسیوس و نارسیسا به فرزند تقسیم شده شان خیره شده بودند. این لوسیوس بود که سکوت را شکست.
-امممم...نه...مشکلی نیست!

-خب؟ رضایتنامه لرد سیاه؟ می دونین که رودولف قوانین مسخره زیادی گذاشته...که اینم یکی از اوناس! خودشیرینه دیگه. کاریش نمی شه کرد.

لوسیوس یخ کرد!

فکر این جایش را نکرده بود. لرد سیاه هرگز به جدایی اصیل زادگان رضایت نمی داد. به هیچ عنوان! زشتی نارسیسا اهمیتی برای لرد نداشت. او که مجبور نبود آن قیافه را تحمل کند!
-رضایتنامه؟ لرد سیاه؟...خب...چیزه...این بچه...نمی شه فعلا بچسبونینش؟


پایان!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۴:۴۹ شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
زندگی شکستن خرق عادت هاست! چنین فداکاری هایی در میان هم مرگخواران دیده میشود.آیا به راستی رودولف حاضر بود به خاطر کمک به دراکو،آن هم برای چنین اشتباه مضحکی،یک عمر با اگنس پیر زندگی کند؟ از طرفی میدانیم مرگخواران در عهدشکنی،شهره ی عام و خاص بودند.وفاداری ـشان به لردسیاه را میتوان از عجایب خلقت دانست! حتی شاید چنین معجونی تاثیر مثبتی روی نارسیسا می داشت. همه این جواب ها در پایان این پُست ...

اگنس پیر که به نظر می رسید بیشتر از صد کیلو وزن داشته باشد،با عشوه ی بسیار روی پاشنه ی پایش چرخی زد و همچون صحنه ی تماشای یک مرغ از پشت سر، از پله های مارپیچ قصر مالفوی ها بالا رفت.رودولف برای نجات یک جوجه مرگخوار، دو دستی خودش را بیچاره کرده بود.
-مرلینا ! یعنی میشه یهو چپ کنه؟!

و بله! از آنجایی که مثل همیشه، مرلین از مرکز سرور جادوگران،مشغول تماشا و بررسی تمامِ سوژه ها بود،اینبار استثنائاً دعای رودولف را بی پاسخ نگذاشت.البته با کمی تاخیر! این معجون هوشمند خاصیت عجیبی داشت.جادوگران زشـت را زیـبـا و آنهایی که زیبا بودند را تبدیل به یک عجوزه ی پیـر میکرد!

در بهبوهه ی دعاهای رودولف،اگنس پیر دوان دوان از پله ها به قصد پریدن توی بغل رودولف پایین می اومد.یک معجون در دست داشت و به نظر می رسید توانسته بود با موفقیت آن را پیدا کند.درست در همان لحظه نارسیسا از راه رسید و وارد قصر شد.

اما خبر ناگوار چیز دیگری است! درحالی که صحنه آهسته شده بود، پای اگنس در واپسین پله ها گیر کرد و پرواز کنان به سمت رودولف اومد.اما رودولف خیلی حرفه ای جاخالی داد و اگنس روی کسی نیوفتاد جز نارسیسا ! در این میان معجون به صورت خیلی تخیلی روی اگنس و نارسیسا ریخته میشه و قسمتیش واردِ دهانشون میشه ..
- ای جون! اگنس
- مــــــامــــان!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ ۴:۵۷:۲۴



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
خلاصه:
یکی از معجونای هکتور اشتباهی به جای کادوی ولنتاین به نارسیسا داده میشه. کسی نمیدونه معجون چه تاثیری داره. لوسیوس به دراکو(که مقصره) دستور میده که معجونو یه جوری از نارسیسا بگیره و نابود کنه. دراکو و رودولف فکر میکنن و تصمیم میگیرن از خدمتکار نارسیسا برای کش رفتن معجون کمک بگیرن.
__________________

-شترق؟

رودولف باورش نمیشه که همین چند ثانیه پیش ضربه ی جاروی ساحره ای نوازشش کرده. هرچند ساحره سنی در حدود هفتاد و چهره ای در حد برادر ناتنی هاگرید داره.اولین فکری که رودولف میکنه اینه که: ساحره ساحره اس.

ولی دومین فکری که رودولف میکنه این نیست. چون ساحره ی پیر و زشت شروع میکنه به عشوه اومدن برای رودولف.
رودولف کم کم عصبانی میشه. دستش میره طرف قمه اش که با یه حرکت کارو تموم کنه ولی با سیخونکایی که دراکو بهش میزنه به خودش میاد:اوهوی. چیکار میکنی عمو؟این آخرین شانس منه. راضیش کن.

قیافه ی رودولف کم کم از هم باز میشه.ولی خود رودولف هم اونقدر زشته که قیافه باز و بستش فرق زیادی با هم ندارن.خدمتکار با اون چوب رنگی رنگیا که باهاشون گردگیری میکنن با موهای رودولف بازی میکنه.
خدمتکار:آقای رودولف اگنس پیر رو پسندید؟ آقای رودولف به اگنس پیر قول ازدواج داد؟ آقای رودولف مرد رویاهای اگنس شد؟

آقای رودولف دیگه کم کم داشت دچار حالت تهوع میشد و اصلا هم مطمئن نبود که دراکو با اون قیافه ی زردانبوش ارزش این فداکاری رو داره یا نه. ولی تحمل می کرد.
با دستش چوب گردگیری و کنار میزنه:اگنس جان. عزیزم. چرا مثل اجنه حرف میزنی؟ حالا مهم نیست. من واقعا درخشش زیبایی سال های جوانیتو در عمق چشات میبینم.یعنی مطمئنم اگه سعی کنم میتونم ببینم.

اگنس کمی نزدیکتر میشه که رودولف بهتر بتونه سطح و عمق و طول عرض چشماشو ببینه. رودولف ترجیح میده هرچه سریع تر حرفشو بزنه: ببین اگنس...

اگنس: منو اگی صدا کن جونم!

رودولف: خب...اگی...تو اتاق خانم نارسیسا باید یه شیشه معجون باشه. میتونی به عنوان اولین هدیه ی عشقمون اونو برای من بیاری؟


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
دراکو و رودی همچون تسترال هایی در گل فرو رفتندی و بر طبقه بالا فشار آوردندی و خود را بر در و دیوار زدندی آما هیچ کدام نتوانست فکر بکری به میان آوردندی چون هر دو چیزی به نام طبقه بالا نداشتندی زیرا به اجاره رفته بودندی. پس نتیجه گرفتند با هم و برای هم و با افکار بوق آلود هم به سراغ مسئله بروند و با استفاده از ضابطه توابع مختلف و انتگرال گیری، آنها را حل بنمایند.
- رودی... سر قمه رو بگیر اون ور، توله بلاجر بوقی! رفت تو چشم!
- بینم تو این امارت به این گندگی ساحره ای چیزی نی دراک؟!
- ما رو باش به چی فک می کنیم اینو نیگا به چی فک می کنه!
- مثه که از بیخ و بن باید بزنم صاف و صوفت کنما!

و با چشمانی که خباثت از آن ها می پاچید به دراکو خیره شد و ادامه داد:
- بینم ننت خدمتکار نداره؟!

دراکو برگشت و به رودی که در حال یورتمه رفتن روی مخ او بود نگریست.
- ببین، وقت ندارم به همچین قضایایی فک کنم همین جوریم تا خرخره زیر قرضم! پول تو جیبیمم بکنه دیه طلبکارا کلا می زنن آش و لاشم می کنن!
- خو حالا تو بگو.
- گیریم که داشت.
- چن سالشه؟!
- مرلیییییین... اینو شفا نده بزار بخندیم... به تو چه آخه؟! یه ذره به اون ذهن خرابت فشار بیار ببین راهی به ذهنت میرسه اصن... نه اینکه بشین سن طرفو بپرس.
- خو خنگه به ختطر خودم نمیگم که... برو به اون بگو هر وقت رفت تو اتاقش و اینا معجونو بپیچونه! بعد بگیم کلاغ بردتش یا بگیم گم شده! چطوره؟!

دراکو سیس تفکرانه بگرفت و فرمود:
- تو بی نظیری رودی! بیا بزن قدش!

و رودی دستش را بالا آورد و زد قدش! آما ناگهان همین که دراکو دستش را پایین آورد، متوجه شد دستش نیست!
- رودی....!
- به مرلین قمه دستم بود! حواسم نبود!

دراکو فقط توانست فریاد بزند!
- احمق... دستمو قطع کردی! دستم... دستم قطع شد!

این جاست که از پشت صحنه شاره کردن سوژه رو به بوق ندم و اینا پس همون به زدن قدش کفایت می کنیم.

اندی بعد...


- غروب پاییزه... دلم غم انگیزه.... چشم فلک نم نم... اشکاشو...
- رودی خفه شو! پول تو جیبی من داره قطع میشه بعد تو می زنی زیر آواز! لامصب صداتم قشنگ نیس که...! انگار حنجره تو رو آسفالت کشیده باشن...

رودی که به شدت بوق شده بود و ترور شخصیتی و تخریب همون مورد، به دلیل نریختن ضد یخ درون رادیاتش، آمپر بالا کشید. قمه را بالا برد و بر وسط میز پایین آورد!

شترق!

دراکو که در افکار رویایی اش سیر می نمود. ناگهان از جا پرید و با میز از وسط شق شده رو به رو شد!
- تستراله اون ماله بابام بود! چه کاری بود کردی آخه! پول خونت بابتش گالیون رفته روش...!
- مرتیکه همه کارا رو من کردم همه فکرارو من کردم بعد... اصن تو به چه حقی به صدای من توهین کردی؟! هان؟!وایسا الان از وسط شقت می کنم! دِ لعنتی وایسا!

و به دنبال دراکو تاخت. این بدو، اون بدو، تا کی به هم برسن.
- بابا... بابا... این رودی داره منو می کشه! کمک!... کمکککککک!
- وایسا الان شق الکمرت می کنم!
- این جا چه خبره؟!
- بابا... این می خواید شق کنه!
- چی؟!
- منظورم شق الکمره... می خواد کمرمو از وسط شق کنه!

لوسی نگاهی به دراکو انداخت و گفت:
- کار خوبی می کنه... رودی من می گیرمش شوما بزن شقش کن!

در این گیر و دار و شقو شق کنون ناگهان خدمتکار بانو نارسیسا وارد شد و با دهانی به کف چسبیده به صحنه خیره ماند! رودی که تازه متوجه خدمتکار شده بود، با لبخندی ملیح دراکو را رها کرد، جلو رفته و همچنان که گلی به طرف او می گرفت، زانو زد.
- آه... ای بانوی گرام. شما بسیار زیبا و سفی... اهم اهم یعنی با کمالات هستین. می تونم بپرسم افتحار آشنایی با چه کسی را دارم؟!

و سرش را بالا کرد تا تاثیرات حرفا هایش را ببین که...

شترق!



Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
لوسیوس عرض اتاق را می پیمایید و به کاری که دراکو کرده بود می اندیشید.
_دراکو واقعا بی فکری فقط امیدوارم یه تار مو از سر مادرت کم بشه تا خودم با دستای خودم خفت کنم. :vay:
سرعت قدم هایش را بیشتر کرد انگشتانش را مشت کردو ناخن هایش را در دستانش فرو کرد و باز هم به سمت دراکو برگشت. انگشتش را به نشانه تهدید به سمتش گرفت.
_دراکو ، دراکو چقدر تو بی فکری پسر؟
دراکو سرش را پایین انداخت ولی غرورش اجازه نداد که ترسش را بروز دهد.
_بابا...
_ هیچی نگو دراکو هیچی نگو
لوسیوس عصبانی بود و برای دراکو متاسف روی مبل نشست. علاقه زیادی به کشتن دراکو داشت ولی نمی توانست چون اگر این کار را می کرد دیگر کسی نبود که به او گیر دهد. گوشی اش را بگیردو به کلی نابودش کند با تهدید های بی هنگامش...
_ تا قبل از شب وقت داری اون معجونو از بین ببری. :vay:
_
لوسیوس عصبانی برای آنکه از خطرات احتمالی که جان دراکو را تهدید می کرد به اتاقش پناه برد . دراکو و رودولفی که از دیدن لوسیوس بیخیال تا این حد عصبانی هنگ کرده بود و حتی فراموش کرده بود که برای چه وارد داستان شده است.

_رودولف حالا چیکار کنم؟
_
رودولف با نوک قمه هایش بازی می کرد و سعی داشت پوست سیبی را با آنها بکند.
_ خب باید بری یه معجون شانس بخری و بزاری جای اون یکی.
_


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
در همان حین که نارسیسا با شوق و ذوق در حال باز کردن کادوی ولنتاینش بود،یک فرشته ی کوچک بر روی شانه راست،و یک شیطان کوچک روی شانه سمت چپ دارکو ظاهر شدند که غیر از دراکو کسی آنها را نمیدید!
_نه دراکو...نه...این مادرته...نذار معجون هکتور رو بخوره...میخوی بکشیش؟!:angel:
_به حرف فرشته گوش نده دراکو...بذار بخوره معجون رو...بهتر از اینه که بابات پول تو جیبیت رو قطع کنه!
_به حرف شیطان میخوای گوش بدی دراکو؟!نذار مادرت معجون هکتور رو بخوره...معجون هکتور آخه؟!اگه بخوره سَقَط میشه،اونجوری بابات بازم پول تو جیبیت رو قطع میکنه!:angel:
_چرت میگه فرشته...اگه مادرت سَقَط بشه،بابات خوشحالم میشه،ممکنه پول تو جیبیت رو اضافه کنه!

دارکو درمانده ایستاده بود و نمیدانست چه کار کند یا به حرف چه کسی گوش کند...تنها به مادرش خیره شده بود که حالا کادو را باز کرده و معجون را دیده بود!
_وای...یه معجون؟!معجون شانس؟!اوه...خیلی متشکر لوسیوس...بذار یه جرعه بخورم!
_دست نگه دارین!
_یه بار دیگه بگی دست نگه دارین میزنم لهت میکنم دراکو!
_لوسیوس؟!پسر قند عسلم رو دعوا نکن...بگو دراک...چی شده مادر جان؟!

اما همین که کلمه "چی شده" از زبان نارسیسا خارج شد،رودولف ناگهان از ناکجا اباد ظاهر و از سقف قصر،به کف آن سقوط کرد...و در حالی که به شدت درد میکشید و انگار که نفس های آخرش بود،با زحمت گفت:
_نه...اون دیالوک من بود نارسیاس...اون...دیالوگ..من...عع!

لوسیوس،نارسیسا و دراکو با تعجب به رودولف که به نظر میرسید مرده بود نگاه کردند...
_وا؟!این چش بود؟!انگار که این کلمه شیشه حیاتش بود!
_ولش کن...این باید توی هر رولی چیزی خودش رو بندازه وسط انگار...خب...معجون رو بخور نارسی!
_نه!عه...بابا...چرا میمخوای مامان معجون رو بخوره؟!
_چرا نخورم دراکو؟!
_چیزه...چیز...الان نخورین...بذارین شب بخورین!
_بی ادب بی نزاکت،بی محتوا!
_من که چیزی نگفتم!
_ولی خب راس میگه نارسی...بذار واسه شب!

لوسیوس چشمکی به نارسیسا زد و نارسیسا کمی سرخ شد...
_خُبه حالا جلو بچه...پس من فعلا برم...این معجون رو هم به هیچ وجهه از خودم دور نمیکنم...به هر حال هدیه شوهرمه!

نارسیسا در حال که لبخندی به لب داشت از سالن قصر خارج شد تا لوسیوس و پسرش تنها بمانند...و البته جنازه رودولف!
_دمت گرم پسر...آفرین...کارت درسته...چجوری با اون پول معجون شانس خریدی؟!
_آم...راستش بذارین یه اعترافی بکنم بابا...معجون رو نخریدم!
_کش رفتی؟!
_نه...از هکتور گرفتم!
_هک...هکتور؟!
_حالا سکته نکنید بابا...فعلا بذارین یه نقشه بریزیم که دور کنیم معجون رو از مادر،طوری که متوجه نشه!

لوسیوس به فکر فرو رفت...نارسیسا همین حالا گفته بود "این معجون رو هم به هیچ وجهه از خودم دور نمیکنم"!پس چگونه میبایست معجون را از دسترس همسرش خارج میکرد؟!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ ۲۱:۴۵:۵۹
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ ۲۱:۴۶:۵۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.