هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#97

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
سمت خودمون اینا

- اگه کلاه یه کم زودتر هوشمند میشد الآن تو گروه من بودی^_^ فقط.. یه کم از اینورم بکشش.. محکم تر.. محکم تر.. آهان!

روونا لبخند پیروزمندانه ای به عنکبوتِ اسم قشنگ و پوزه پهن زد. اگر واقعا نمی توانستند رد شوند، خب می توانستند بنشینند در سواحل دریاچه شکلات فاسد شده و سه امتیاز، سه امتیاز به خروج از زندان نزدیک شوند.

هاگرید دست های فیلت ویک را از دو طرف می کشید و با هر لِوِل بالاتر رفتنِ میزان زور زدن او، روونا یک قدم دورتر می شد.
- اممم.. خب.. هاگر.. فک نمیکنی بس باشه دیگه؟! ینی خب... خیلیم زور نده.. میدونی...

اما دیر شده بود. دومرتبه صدای دادِ " آخ مَمَن" هاگرید در راهرو ها پیچید و چند ثانیه بعد، امواجِ خائنِ اسلیترینیِ گاز، در نقش " ازینا که موشک باهاش میره هوا" عمل کرده، هاگرید و پروفسورِ نورمال شده در دیوار هایِ شکلاتی رنگ فرو رفته بودند.

نیمه غول سرش را بیرون کشید و شروع کرد به پاک کردن صورتش. چند ثانیه بعد، وقتی که تصمیم گرفت به ادامه " نورمال سازی" پروفسور فیلت ویک بپردازد به جای پروفسور فلیت ویک، با یک عدد تاول بزرگ روبرو شد.
- شیمیایی شــــــــده!

در رول قبل خواندیم که نویسنده ترس بسیار زیادی از آوادابک داشت، نتیجتا با استفاده از هوش ریونی خود تدبیری دیگر اندیشیده، و تصمیم گرفت خیلی رک بگوید که بابا، ما در آن گازِ خائن اسلیترینی ده درصد گاز متان داریم و هرجور که حساب بکنید در آن مقیاس بزرگ خیلی هم طبیعیست که یارو بیفتد بمیرد اصلا! بر سنگ قبرش نوشتند" او هرگز جدش را نیافت"

سمت ویولشون اینا


ویولت گام هایش را محکم و پشت سر هم بر میداشت. شکست خورده بود. شکست بدی. در " بزرگتر" بودن شکست خورده بود و حالا، برای انتقام گرفتن جلو می رفت. او شکست خورده بود و دیگر هیچ چیز نباید مانند سابق می ماند. همه چیز باید تغییر می کرد. مانند دنیای او، کج و به هم ریخته...

راهرو ها را پشت سر هم و بی هدف طی می کرد. هکتور؟ شاید می توانست هدف باشد... می خواست پیچ بعدی را پشت سر بگذارد که صدای نفس های تند و سردی را شنید. قفسه سینه اش تنگ شد و او، زل زد به منظره مقابلش.


سمت فلور اینا

ایستاده بود و زل زده بود به صحنه مقابلش. دانه های عرق سرد روی پیشانیَش می غلتیدند و احساس می کرد که سیاهی می رود سرش. صبح آن روز، ادوارد زنده بود و با گونه های گل انداخته میان کتاب ها قلت می زد و الآن... یک جفت چشمِ سرد بی روح به او خیره شده بودند. چشمانِ آبی رنگش لبالب از اشک شده بودند و لب هایِ سرخش می لرزیدند. می دانید، مسئله اینست که ادوارد برای او هیچ شخص خاصی نبود. فقط ادوارد بود. در حاشیه. هیچوقت به خودش زحمت شناختن او را نداده بود و حالا... او هم رفته بود!
شیمر هم همچنان یک گوشه نشسته و سکوت اختیار کرده بود تا سوژه پیش برود. فلور، طره ای از موهایش را کنار زد..


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۰:۱۵:۳۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۰:۲۰:۱۹


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#96

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
شما تا به حال یک اژدها خورده‌اید؟ معلوم است که نه. جدا از این واقعیت که احتمالاً کسی دل و جرئت از رو به رو به یک اژدها نزدیک شدن را ندارد، بعضی خوردنی‌ها بزرگتر از ابعاد دهان آدمی هستند. فی‌الواقع، با خوردنشان نه تنها دهان آدمی جر می‌رود، بلکه چنان‌چه مراحل مضغ و بلع را طی کنید، کل‌یوم جر خواهید رفت. راستش.. خوردن ِ بعضی چیزها اصلا عاقلانه نیست.

از طرف دیگر، بعضی خوردنی‌ها سمّی هستند. شما اگر مدافع حقوق حیوانات باشید، باید این را بدانید که بعضی خوردنی‌ها، حتی اگر سایر جانداران می‌خورند و زنده می‌مانند، برای هر معده‌ای مناسب نیستند. ممکن است رودل کنید. ممکن است بمیرید..

از آن بدتر..

ممکن است با ویولت بودلر مواجه شوید.
*****

اگر کسی آن لحظه ویولت را می‌دید، قطع به یقین قهرمان می‌شد. چرا که با آخرین سرعت ِ ممکن راه خروج را می‌یافت و از آن حیوان ِ وحشی ِ آلوده به خون می‌گریخت. حیوان آلوده به خونی که حتی نمی‌دید دارد چه کسی را تکه‌پاره می‌کند. فقط.. باید جلوی این درد را می‌گرفت. این درد..

که می‌دانست خواهد آمد.

یک چیزی را می‌دانید؟ خشم و نفرت، سپرهای مدافع قدرتمندی در برابر دردند. ویولت نمی‌خواست درد بکشد. دیگر نمی‌توانست درد بکشد.. دیگر.. جا نداشت..

ولی حتی اگر ویولت بودلر هم باشید، نمی‌توانید تا ابد با خشم از خودتان در برابر درد محافظت کنید..

و خشم..
و مرگ..
به انتها می‌رسد.

جسد گیبن که به روی زمین افتاد، ویولت خشمگین به سمت ریگولوس بلک ِ بی‌جان برگشت.
- بلند شو!

با عصبانیت دو قدم بلند به سوی او برداشت، خم شد و یقه‌ش را گرفت. دندان‌هایش را با خشم بر هم فشرد:
- بلند شو لعنتی!!

چشمان سیاه ریگولوس باز نمی‌شدند. چرا چشمان لعنتی او باز نمی‌شدند؟! چرا رنگش پریده بود؟! چرا خون، لباسش را سرخ کرده بود؟ چرا بیدار نمی‌شد؟ چرا بیدار نمی‌شد؟!

متوجه نشد دستانش می‌لرزند. متوجه نشد از شدّت خشم، اشک در چشمانش حلقه زده‌اند. متوجه نشد.. متوجه نشد..
- بلند شو! حق نداری منو تنها بذاری! نمی‌تونی منو تنها بذاری!

تمام بدنش به لرزه در آمد، ولی نمی‌توانست اجازه دهد درد به او آسیب بزند. او ویولت بودلر بود! او آسیب نمی‌دید! کسی نمی‌توانست به او آسیب بزند! او نمی‌لرزید! درد نمی‌کشید! درد.. نمی‌کشید!
- گفتم هواتو دارم! گفتم هرجا بری با همیم! گفتم نمی‌ذارم چیزی‌ت بشه! من زیر حرفم نمی‌زنم! پاشو! حق نداری بمیری لعنتی! من این حقو بهت نمی‌دم!!

پاسخ فریاد مستأصلش، پوچی ممتد ِ آزکابان بود. چرا کسی کاری نمی‌کرد؟ چرا کسی نجاتشان نمی‌داد؟ چرا اتفاقی نمی‌افتاد؟ چرا دنیا از حرکت نمی‌ایستاد؟ چرا آزکابان نابود نمی‌شد؟ چرا همه چیز ادامه داشت؟ چرا خودش.. چرا هنوز نفس می‌کشید؟..

"محض رضای مرلین.. بلند شو.."
- گفتم نمی‌ذارم چیزیت بشه..

متوجه شد قطره‌ی روشن اشکی، از چشمانش گریخت و بر صورت ِ رنگ‌پریده‌ی هم‌تیمی‌ش بوسه زد. اشک ِ چه کسی؟..

او که گریه نمی‌کرد..
او درد نمی‌کشید..
او ویولت بودلر ِ لعنتی بود و درد نمی‌کشید!
- بهت قول دادم مواظبت باشم.. من قرار بود مواظبت باشم.. من قرار بود..

قرار بود.
و نتوانست.
و حتی ندید.
ندید خنجر از کدام سمت فرود آمد.

خنجری که باید بر او فرود می‌آمد اما..
.
.
.
راستش را بخواهید، درست فرود آمد.
بر قلبش.
و ویولت را کُشت.

ویولتی که از آن راهرو بیرون می‌آمد، دیگر همان ویولت ِ قبلی نبود.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#95

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- چی شده هاگرید؟

هاگرید چشم هایش را باز کرد و رگ های سرخ رنگ درون آن که به دور مردمکش پیچیده و چنبره زده بودند نمایان شدند. تراورز که متوجه شد هاگرید اعمال شاقه شده، بی‌خیال سرزنش کردنش به خاطر فاجعه‌ای که به بار آورده بود شد و فقط دستش را به دور گردن هاگرید انداخت. البته نتوانست این کار را بکند زیرا طول دستش از طول گردن هاگرید کمتر بود بنابراین بی‌خیال این لوس بازی ها و دل داری دادن ها شد، به هر حال او یک مرگخوار بود.

- چی‌کار کردی هاگرید؟

هاگرید قبل از این‌که حتی صدایی از گلویش خارج کند دوباره مانند ابر بهار شروع به گریستن کرد. چون این سکانس های گریه زیاد تکرار می‌شوند گزینه ی فوروارد را فشار داده و به سراغ اصل ماجرا می‌رویم.

- م.. من، وین... وینکی رو کشتم. به ریش و پشم دامبلدور قسم از عمد نبود جون حاج ترا.

تراورز دقیقا نمی‌دانست چرا هاگرید باید گریه می‌کرد، آن‌ها سه امتیاز گرفته بودند و به نظر او دلیلی برای گریه وجود نداشت. کمی بعد صدای پایی را شنید. گمان کرد این هم صدای یک خرگوش است که قرار بود در کشتن یک نفر دیگر مانند متد گیبن کمکش کند ولی ما برای مسابقه فرار از آزکابان رقابت می‌کنیم، نه بهترین فیلم بالیوود. به هر حال، این روونا بود که می‌آمد.

- تراورز، تو هنوز زنده‌ای!
- حاجیت بازی رو بلده. :sharti:

روونا نگاهی به پشت سرش انداخت و با نگرانی گفت:
- ما به زور از منوی اسنیپ فرار کردیم. کمک کن این نیمه غول رو برداریم بریم سراغ خروجی.

پَق!


این دوباره فلیت ویک بود که پس از ساعت ها یا شاید روز ها دویدن بدون توقف دوباره در سوژه ظاهر شده بود. به چهره‌ای خسته و درمانده به سه نفر دیگر نگاهی مظلومانه کرد و با صدایی آرام و خسته پرسید:
- می‌شه سوپرمن مود من رو آف کنید؟ می‌خوام مثل قدم، نورمال بشم.

هاگرید آن قدر از کشتن وینکی عصبانی بود که نه سوپرمن مود حالیش می‌شد، نه قد نورمال و نه حتی این‌که الآن پس از تخلیه آب و محتویات دیگر درون شکمش، به شدّت گوشنه بود.
- می‌خوای آف بشی؟ خودم آفت می‌کنم!

چندین راهرو آن طرف تر:

- ریگولوس، کجایی؟

چند قدم جلوتر از محل قتل، ویولت هنوز منتظر هم تیمیش ایستاده بود. چند ثانیه از شاهکار گیبن گذشته بود و حالا دیگر ویولت متوجه نبود ریگولوس شده بود. برای یافتن دوباره ی هم تیمیش از مسیری را که رفته بود، بازگشت و چند لحظه بعد قطرات خون را کف زمین مشاهده کرد. شک نداشت که ریگولوس کسی را کشته است اما هیچ اثری از او نبود.

- همیشه می‌گفتن پای خرگوش خوش یمنه اما هیچ وقت کسی نگفته بود خود خرگوش هم خوش یمنه.

ویولت فوری چرخید و به اطرافش نگاه کرد، مردی نقاب دار را در کنج یکی از دیوار ها پیدا کرد و در کمال تعجب، جسد ریگولوس چند وجب آن ور تر قرار داشت. زمان برایش ایستاد. مگر می‌شد ریگولوس مرده باشد؟ چگونه مرده بود؟ چاقویی را بر زمین یافت. حال دیگر اطمینان یافته بود که این کار همان مرد نقاب دار است. چاقو را برداشت و همراه با خنده‌ای عصبی گفت:
- خوش یمن؟ تو با این کارت خودت رو بدبخت کردی.

چیزی نگذشت که بدن پاره پاره شده و بی‌جان گیبن به دیوار مقابل برخورد کرد، این پایان کار او بود.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۹:۴۴:۳۰
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۹:۵۹:۴۱
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۲۲:۴۸:۳۱

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#94

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
ازکابان اسمی نیست که موقع شنیدنش به یاد جشن، خوشی ، مسابقه و جایزه بیوفتید. اسمی است بسیار مخوف که با شنیدنش رعشه بر تنتان میوفتد و یاد و خاطره ی تونل های سرد و نمور با موجودات هولناکی که در ان پرسه میزنند را در بند بند ذهنتان به تصویر میکشد و حال که دست تقدیر اینگونه رقم زد و گیبن مهمان یکی از این راهرو های خوف انگیز شد.
دوربین از هاگرید جدا شده و به مکان فعلی گیبن رسید !
اصولا علاقه ی دو طرفه ای بین گیبن و راهرو برقرار بود. اینبار هم همینطور بود گیبن با تک تک راهرو های ازکابان از زمان خیانت بزرگ و زندانی شدنش خاطرات ترش و شیرینی داشت. کسی نمیتوانست درک کند که گیبن صدای راهرو هارا میشنود و با ان ها صحبت میکند. کسی نمیدانست راهرو ها هم جان دارند و جان شیرین خوش است. شاید تنها مزیتی که گیبن نسبت به بقیه داشت حس خوبش نسبت به تمام راهروهای ازکابان بود.
گیبن به راه افتاد در جیبش صدای جیلینگ جیلینگ دسته کلید راهرو ی محبوبش که اهدایی ارباب بود به گوش میرسید. در دست کلیدش چاقوی کوچک و برنده ای که خاطره ای ترسناک بود برای ان هایی که گیبن اشتاین اعضای بدنشان را جلوی روی خودشان به سرقت برده بود اویزان شده بود.

ارام ارام و به کمک کورسوی نوری که از ته راهرو به چشم میرسید خودش را به جلو می کشید.
گیبن بعد از طی کردن مسافت زیادی متوجه شد که به جای اولش رسیده.
-من توی این سوراخ موش لعنتی گیر کردم و حتی نمیتونم پیش هم تیمی هام باشم؟ بهتره دعا کنن هیچوقت از اینجا نیام بیرون وگرنه... .

صدای خرناسی شنیده شد و گیبن از ترس قدمی به عقب پرید. موجودی ریز و کوچک که بیشتر شبیه خرگوش شب عید بود تا چیز دیگه ای روی دوتا پای عقبی بلند شده بود و بسیار تهدید امیز به گیبن نزدیک میشد.

-هی خرگوش تورو هم برای مسابقه اینجا اوردن؟ تو هم هم تیمی هاتو پیدا نکردی؟

خرگوش بیچاره هم یک نگاه پوکری به خود انداخت و یکی به گیبن و با تکان دادن سرش میخواست بفهماند که او اصلا خرگوش نیست بلکه یکی از این موجودات خطرناک توی جنگل تاریک است که کارش گاز گرفتن موجودات زنده است. اما دیر شده بود گیبن خرگوش را بلند کرد و در جیب خودش چپاند و به راه ادامه داد.

دقایقی چند بعد
-خرگوش ؟ نظرت چیه که همینجا بشینیم و استراحت کنیم؟ تو یکی از همین سلول ها.
-
-هرچی تو بگی. همین جا استراحت میکنیم.

گیبن خودش را به اغوش تخت نداشته ی ازکابان پرتاب کرد و به دلیل همین نداشتن با مخ روی زمین فرود امد. فرود که چه عرض کنم بیشتر شبیه سقوط بود تا فرود به هر حال هر چه که بود دردش زیاد بود و صدای اخ و اوخ گیبن بلند شد که ناگهان صدایی به گوش رسید و گیبن خودش را به دیوار سنگی سلول رساند و پشتش پنهان شد.

-ویولت تو صدایی نشنیدی؟
-نه. فکر کنم صدای موش ها تو این لوله اب های پوسیده ی دهه ی 60 باشه اخه میدونی که رطوبت باعث میشه اهن زنگ بزنه.

ریگولوس که این جواب بزرگ تر از ان بود که به زور پنجاه تا معلم خصوصی به وی حالی شود اندکی از ویولت عقب تر ماند و درگیر تفسیر جملات ویولت شد. ویولت هم که به فکر کار گذاشتن تله ای ناجوانمردانه برای تیم های دیگر بود متوجه عقب ماندگی ریگولوس نشد چه از لحاظ ذهنی چه از لحاظ فاصله ای.
فاصله ی اندکی بود بین گیبن که چاقوی مخفی شده در دست کلیدش را از پشت به سمت ریگولوس گرفته بود و ریگولوسی که در حال حل معادله چند مجهولی بود. ریگولوس که اخر فهمید که نمیتواند معنی حرف های ویولت را بفهمد بیخیال ماجرا شد و به دنبال ویولت گشت اما نمیدانست که ویولت چندین راهرو اونور تر بدون فکر کردن به ریگولوس به راه خودش ادامه میدهد.

گیبن از فرصت استفاده کرد و خرگوش را چندین متر دور تر از ریگولوس پرت کرد و همانطور که میخواست حواس ریگولوس به ان موجود جلب شد.

-وای. تو خرگوشی؟ اینجا چیکار میکنی؟
موجود سیاه در دستان ریگولوس بار دیگر به حالت پوکر در امد اما این پوکر جایش را به سرعت به حالت وحشت عوض کرد چرا که خون قرمز ریگولوس روی صورت خرگوش پاچیده شد و درخشندگی چاقو در فواره ی خونی که در گردن ریگولوس ایجاد شده بود ناپدید شد.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۸:۱۳:۰۳
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۸:۱۵:۳۶
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۸:۱۶:۳۸
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۹:۳۵:۴۶

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#93

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- اون نره غول بی شاخ و دم رو گیرش بیارم یه آوادا نصیبش می‌کنم، اصلا قانون نداشتن چوب دستی حرام است.

تراورز احساس می‌کرد دیوار های زندان به او فشار وارد می‌کنند و تک تک راهرو ها قصد بلعیدن و هضم کردن او در تاریکی عمیق و وهم آلودشان را دارند. منطق و احساسش، هر دو به او این پیام را منتقل می‌کردند که کارش تمام شده است و مرگش در این زندان رقم می‌خورد. زندانی که بار ها از آن فرار کرده بود و حتی برای مدت کوتاهی زندانبانش بود را هیچوقت اینقدر ترسناک نیافته بود.

حدود یک یا دو روز از شروع مسابقه می‌گذشت، شاید هم بیشتر. حساب کار از دستش خارج شده بود. مقصر همه ی این‌ها یک همتیمی بود.

فلش بک:

- ببین هاگرید، تو کوییدیچ گند زدی از گروه انداختیمت بیرون، این‌جا هم گند بزنی می‌ندازمت بیرون.
- بیبین، اول کاری نرو رو مخ مَنا. من یه هفته رفتم اردو کیک بخورم انداختیم بیرون.
- کاری نکن بهم وحی بشه که ...
- بسه!

روونا میان تراورز و هاگرید که هر کدام مانند باکس آرت مورتال کامبت رو به روی هم قرار گرفته بودند ایستاد و گفت:
- باید گذشته رو بی‌خیال بشیم و این مسابقه رو جدی بگیریم.

ناگهان چشمان هاگرید تنگ شد، دستانش را بر شکمش گذاشت و در حالی که با زاویه نود درجه خم شده بود آرام نجوا کرد:
- یه چیزی تو دلم داری وول می‌خوره.
- روونا، دیدی این بازم شروع کرد؟ چند دفعه گفتم یه غول بی عقل محفلی رو نباید راه بدیم تو گروهمون؟ این از ننگ روونا هم اون ور تره...

هاگرید دستانش را بیشتر بر دلش فشار داد و چشمانش به طور کامل بسته شد. تراورز مشغول غرولند کردن بود و متوجه ی فاجعه‌ای که در شرف رخ دادن بود، نشد. روونا خودش را آرام آرام از هاگرید دور کرد و برای رخ دادن فاجعه آماده شد. چند ثانیه بعد چنین صدایی رعشه بر دیوار های آزکابان انداخت:
- وای مَمَن!

و تنها یک لحظه بعد تراورز گویی که بر امواجی سبز رنگ از گاز اسکی می‌کرد از همتیمی هایش دور شد و سفری به ناکجا آباد و نِوِرلند را آغاز کرد.

زمان حال:

باز هم در یکی دیگر از راهرو بلعیده شد و جسم و روحش را در اختیار تاریکی قرار داد تا او را به یک بن بست دیگر هدایت کند. البته اوضاع اینقدر هم خراب و نامیزان نبود. این دفعه به یک بن بست یا یک دالان دیگر بر خورد نکرد؛ بلکه به انبوهی از موهای خیس و لزج برخورد کرد. کمی عقب تر رفت تا بتواند منبع این موها را ببیند. منبع آن ها هاگرید بود که زار زار اشک می‌ریخت و اشک هایش پس از این‌که از گونه هایش سر می‌خوردند و پایین می‌رفتند در ریش هایش فرو می‌رفتند و آن ها را آبیاری می‌کردند.

- اون نباید قلاب می‌گرفت، من کسی رو نکشتم اصلا. من گوشنمه!


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۵:۵۵:۴۳
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۵:۵۸:۲۶

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#92

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
اعتماد به نفس چیست؟
اعتماد به نفس چیز خوبیست! اگر اعتماد به نفس نداشته باشید ، قطعا در بسیاری از کارهایتان ناموفق خواهید بود! اعتماد به نفس به شما نیرویی می بخشد که به کمک آن میتوانید در برابر بسیاری از مشکلات پایداری کرده ، با اولین شکست نا امید نشوید و باز به تلاشتان ادامه دهید.
اعتماد به نفس زمانی مخرب میشود که کلمه سوم آن، یعنی نفس، به سقف تبدیل شود!
فرض کنید سنتان قریب به پنج قرن، استقامت بدنتان در حد لوازم چینی ساخت ایران، طول ریش، دو برابر قدتان و کل هیکل تان از فرط پیری در حال ویبره رفتن است؛ آن وقت می آیید و با اطمینان کامل، در مسابقات فرار از آزکابان شرکت می کنید! در این صورت اعتماد به سقف تان، سقف را نیز سوراخ کرده و به پشت بام می رود!

***

در حالی که ردای سیاهی پوشیده بود، سرش را در زیر کلاه شنلش پنهان کرده بود و یک عصای بلند در دست داشت، ویبره زنان در راهرو های تاریک و تو در تو آزکابان پیش میرفت.
پیرمرد، می دانست که می بایست دنبال کسی بگردد اما دقیقا نمی دانست، تنها می دانست که چندین ساعت است در این راهرو های تو در تو بدون برخورد به هیچ مانعی پیش میرود‌‌. قطعا شما هم انتظار نداشتید یک پیرمرد پانصد ساله آلزایمری، چیزی از مسابقات به خاطر داشته باشد!
ویبره زنان در راهروی تنگ و تاریک جلو رفت، البته نه ویبره ای که همچون هکتور از ذوق باشد، و یا مثل رز زلر برای تخریب باشد! بلکه تنها ناشی از کهولت بیش از حد سن بود!
ناگهان متوجه شد
در راهروی بن بست ایستاده است که در انتهای آن دری قرار داشت.

در دو طرف در، دو مشعل زیبا قرار داشت که نور زرد و قرمز آن سایه های لرزانی بر روی در ایجاد کرده بود.

برایان ویبره زنان به سمت در رفت صدای برخورد عصای بلندش با زمین سکوت محضی که زندان را فرا گرفته بود می شکست.

دستش را بر روی دستگیره در گذاشت و آن را به سمت پایین فشرد در با صدای ترق مانندی باز شد.
برایان نگاهی به داخل اتاق انداخت و با عجیبترین صحنه در تمام عمرش مواجه شد!

در اتاق ،سگی عظیم الجثه، با سه سر بزرگ انتظارش را می کشید. برایان به سرعت در را بست.
وقتی با خطری بزرگ مواجه می شوید، تمام ذهنتان به طور ناگهانی درگیر حل موضوع می شود، حال مهم نیست که پسری پنج ساله باشید، یا پیرمردی پانصد ساله!

ذهن برایان ناگهان به کار افتاده بود، گویی دیدن آن سگ وحشتناک، آلزایمر، پیری، پوکی استخوان، دندان مصنوعی، پا درد، دست درد و کمر درد را کاملا فراموش کرده بود!

به سالها قبل برگشت، زمانی که تنها سیزده سال داشت و در هاگوارتز تحصیل می کرد؛ آن روز در کتابخانه بود...
کتاب جانوران شگفت انگیز را در دست داشت...

تنها را خوابانیدن یک سگ سه سر، نواختن موسیقی است.

گویی کلمات مقابل چشمان پیرمرد ظاهر میشدند.
برایان بلافاصله چند تار مو از ریش های بلند و انبوهش را کند و آن را بین دو انگشت دست راستش پیچاند؛ ریشش برای ساختن وسایل موسیقی کاملا قابل استفاده بود.

برایان به آرامی وارد اتاق شد و بلافاصله شروع به نواختن تارهای ریشش کرد.
صدایی که از تارهای ریش برایان خارج می شد کاملا می توانست در مقام صداهای وحشتناک رتبه اول را کسب کند ،درست مانند آن بود که با ناخن روی تخته سیاه بکشید.

سگ سه سر بیچاره پس از شنیدن این صدا به سرعت به خواب عمیقی فرو رفت چنان که گویی هزاران سال بود در خواب است! البته این سوال پیش می آمد که آیا سگ بینوا در اثر موسیقی به خواب رفته یا وحشتناک بودن صدا!

-من نابغه ام!

تنها همین دو کلمه از دهان پیرمرد خارج شد! سپس بدون آنکه به اطرافش نگاه کند، از مقابل سگ خفته عبور کرد و به راهش ادامه داد...

***

-آفرین! معلومه که نابغه ای بابا بزرگ! میبینی تام! جد منه ها!

-

-چیه تام؟! نمی خوای به پدر بزرگم عشق بورزی!؟

-


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۲۰ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#91

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
قانونى است که مى گويد:<< بکش تا کشته نشى!>> ولى يک قانون نانوشته اى هم وجود دارد که مى گويد هر چه دور از بقيه باشى، هر چه خودت را کمتر نشان بدهى امکان زنده ماندنت هم در شصت درصد موارد بيشتر مى شود. طبيعى است که ميزان درصد را از خودم درآوردم و حتى قانون دوم را هم از خودم درآوردم ولى خب دليل نمى شود که غلط باشد. انسان هاى باهوش درصد ها را چشمى مى گويند. قانون ها را خلق مى کنند. و واقعيت اين است که من يک فرد باهوش هستم.

در گوشه اى از آزکابان يکى از شصت درصدى که عرض کردم، يکى از همان هايى که قانون نانوشته را پيش گرفته بود، حضور داشت. تکه اى از زمين را کنده و پاهايش را داخل خاک خنک گذاشته بود. هر چند دقيقه يک بار از پى پى هايى که هاگريد روى زمين رها کرده بود برمى داشت و براى خود کود درست مى کرد.

- آخ چه کود تازه و با کيفيتى!

صداي جيغ و داد مي آمد. صداي کوبيده شدن پاهاي بزرگى روى زمين. صداهايى که هم تيمى هايشان را صدا مى کردند اما دافنه به هيچ کدامشان اهميتى نمى داد. شايد اگر تا آخر آنجا مى ماند کسى او را حتى پيدا نمى کرد و او برنده ى مسابقه ى بزرگ فرار از زندان مى شد.

دستش را دراز کرد تا لقمه ى ديگرى از کود تر و تازه بزند که ناگهان احساس کرد يک جفت چشم سياه و درشت او را زير نظر دارد. خيلى آرام سرش را بلند کرد.

يک سنجاب!

دافنه نفسش را با خيال راحت بيرون داد.
- ترسونديم! کيش کيش! برو پى کارت!

سنجاب لحظه اي با ناراحتي دستي به دهانش كشيد، مشخص بود جالى خالى چيزى عذابش مى دهد... دندان!
سنجاب گوشت خوار دندان نداشت و شايد کسى دندان هايش را با ماهيتابه خرد کرده بود. كسي چه مى داند. حالا سنجاب گرسنه بود و بدون دندان مجبور بود که... گياه بخورد و گياهخوار شود.

دافنه دور دهانش را پاک کرد.
- آخيييش سير شدم.

با گفتن"سير شدم!" ناگهان...

قاااااار قووووووور

سنجاب هم گرسنه بود. هيچ وقت جلوى افراد گرسنه غذا نخوريد زيرا هم کار زشتى است و مرلين را خوش نمى آيد و هم ممکن است او بيايد و شما را بخورد. کسى که گرسنه است تعادل ندارد خب.

سنجاب جلو آمد. دافنه که حالا نگران شده بود، پاهايش را از خاک بيرون کشيد.
- هى سنجاب! آروم باش!:worry:

قاااااااار قوووووور

دافنه ترسيده بود. از جايش بلند شد شروع كرد به دويدن.
- منو نخور!

ولي فايده اي نداشت. سنجاب پايش را روى ساقه ى دافنه گذاشت. دافنه با حالت زل زد به دهان باز و آماده ي سنجاب.
- منو نخو...
- هااااااااااام!

و... سنجاب ديگر گرسنه نبود. دافنه به شكم سنجاب رفت و آن جا هضم شد. هيچ راهى براى برگرداندن اين گل عزيز نه به صورت روح و نه هيچ صورتى وجود ندارد و اقدام براى اين کار آوادا بک دارد.

فقط بهتر است از اين پس جزء آن شصت درصدى نباشيم که سعى مى کنند از همه دور باشند خب!


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۰:۲۵:۰۴
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۰:۳۴:۴۵

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
#90

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
دانشمند ها با سال ها تحقیق و تفحص به این نتیجه رسیده اند که دویدن باعث بهبود حافظه می شود، چون اکسیژن بیشتری به مغز می رسد و در نتیجه صدها سلول گل منگولی جوان و پرانرژی در حافظه تان شکل میگیرد...نه...صبر کنید...نمیخواهم با این حرفای بالای دیپلمی و پیچیده سرتان را درد بیاورم و از موضوع خارج شوم فقط میخواهم بگویم که به جان تک تک فنجون های ننه هلگا که مارک فرانسه اند، مدیونید اگر فکر کنید که لاکرتیا از ترس فرار میکرد و با دویدن میخواست فاصله اش را از آن موجود بی ریختِ گربه_سگ طورِ بی نام زیاد کند. او بیدی نبود که به هر بادی بلرزد و قصدش ازین گونه دویدن فقط تولید سلول های بیشتر بود...همین.
-چی از جونم میخوای؟!

گربه_سگ جادویی نعره ای کشید که تا مغز استخوان لاکرتیا را به رعشه انداخت و به صورتی غیرمستقیم به او فهماند که از جانش، جانش را میخواهد!
-ایها الناس! یکی نیست به داد من بدبخت برسه؟! به مرلین من جوونم و اندازه یه کامیون جارو آرزو دارم...کسی نبود؟!

مطمئنا گفتن چنین جمله ای آن هم درحالی که قسمتی از ردایتان به دندان های یک گربه_سگ جادویی گیر کرده و تکه تکه شده و موجودی وحشی که به هیچ وجه شباهتی به گربه –سگ برنامه کودک ها ندارد، مثل بوفالو دنبالتان افتاده و نفس شما به هن و هن افتاده و فرشته مرگ آغوشش را برایتان باز کرده و "یک، دو،سه" میگوید تا شما هرچه زودتر در آغوشش بیفتید اصلا کار راحتی نیست...یعنی امکان پذیر نیست...ولی خوب لاکرتیا از هرجهت انسان غیرنرمالی تشریف داشت.

در یک جایی از کتاب شازده کوچولو شخصیتی ذکر میکند که همه جاده ها به آدم ها میرسند؛ در اینجا باید بگویم که آن شخصیت غلط کرده است با شازده کوچولو، چون درحال حاضر جاده ای که لاکرتیا در آن میدوید به جای آدم ها به بن بست رسیده بود.

-اممم...نزدیک نیا...نیا!
لاکرتیا قرمز شد. سبز شد. زرد شد و بعد رنگش مثل گچ شد. خودش را محکم به دیواری می فشرد...بیچاره شاید فکر کرده بود این آخر عمری آپشن از دیوار گذشتن هم به توانایی هایش اضافه شده، ولی زهی خیال باطل!
-من که میو میو میکنم برات، سلولارو تمیز میکنم برات، منو میخوری؟‎

بی شک لاکرتیا چرت میگفت. مطمئنا گربه_سگ جادویی علاقه چندانی به نظافت فردی و اجتماعی نداشت و حتی اگر لاکرتیا پیشنهاد دلپذیری مثل"من که میو میو میکنم برات، کتلت مرغ میپزم برات" را هم به او میداد تنها میزانه جمله اش را به توان پرت رسانده و نطق آخرش مساوی می شد با چرت و پرت.
-من که میو میو میکنم برات، عمتو دعا میکنم برات، منو میخوری؟
-هومیوهاخخخخخ؟

" هومیوهاخخخخخ؟" صدای گربه_سگ بود. در اصل آن حیوان عجیب الخلقه مفقودالنام با شنیدن جمله آخر لاکرتیا اخم هایش را باز کرده و با فرمت علامت سوال به لاکرتیا خیره شده بود.
-منظورم...اینه که...اممم...جا...4

شاعر میگوید " بیچاره اگر مسجد آدینه بسازد یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید/خوش طالع اگر خانه ز ویرانه بسازد، خانه شود قصر از آن گنج درآید."ل اکرتیا جزو دسته دوم بود...موجود گربه سگ با شنیدن این حرف چنان به عمق فکر فرو رفت که لاکرتیا برای لحظه ای باخود فکر کرد نکند طفل معصومی را با یک جمله سکته داده و خونش را گردن خودش انداخته اما بعد که گربه_سگ جادویی بی اهمیت به لاکرتیا چند قدمی عقب رفت، سلول های مغزی لاکرتیا به او دستور دادند که بهترین زمان برای جیم فنگ زدن است.

او به سمت راهرویی دیگر دوید و پشت سرش را نگاه نکرد...به...فعلا از مشکل نجات پیدا کرده بود، اما تنها برای چند ساعت! هنوز دور نشده بود که صدای ریزی از عالم بالا شنیده شد:
- کیه؟ کیه؟ کــــــیه؟
دختر به چشم های موجود زل زد و لبخند غلط کردم زد و با سرعت میگ میگ شروع به دویدن کرد و در همان حال هشدار می داد:
- یکی داره میاد! یـــــکی داررره میاد!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۴ ۲۳:۱۷:۲۱



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
#89

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
-آخیش... هیچی مثل یه خواب عمیق بعد از اکبرعبدی نمی چسبه! انقد عمیق بود حس کردم روحم از تنم جدا شده... حس کردم فرشته ها برام خوشبو کننده با بوی رز اوردن... حس کردم... عجبا این آرسینوس تو خوابم هم دس از سر ما ور نداش ولی.

هاگرید در خواب دیده بود که آرسینوس برایش غورباغه شکلاتی آورده و این هاگرید را خیلی می ترساند. آرسینوس چندین بار به هاگرید گفته بود که یک روزی وقتی حواست نیست به تیمارستان می برمت و هاگرید هم دل خوشی از تیمارستان نداشت چون غذایش کوپنی بود و هر کس سهمیه محدودی داشت.
داشت از همین فکر ها می کرد که رسید به روونا و دوستان سد معبر. بالاخره زیاد فاصله نگرفته بود که.

-با سولام خدمت شما دوستان عزیز. خیلی ممنون که بحث رو استپ کردید که بنده هم برسم. زیاد که طول نکشید؟ همه چی اوکی بود؟ وای چقد گوشنمه.
-هاگر؟!
-شرمونده ی خلق و خوی ورزشیت. هاگرید از آن جهان آمده کمی احساس گوشنگی کرد که الصاعقه برطرف شد. خب کجا بودیم؟ داوش عنکب! این پوز پهن چی میگه؟
-میگه این عادلانه نیست. توی این بو نمیشه مذاکره کرد.
-مخالف! هیس روونا کار رو به گردن یک کار بلد بنداز. این پهن پوزه واسه من تعیین تکلیف میکنه؟ پهن پوزه که سهله. به صاحاب مملکتتون بگو ابراهیمویچ هم بیاره نمیتونه رو سر من هِد بزنه!
-این قاطی داره؟
روونا در حالی که داشت سرش را به حالت تایید تکان می داد ، گفت:
-نه بابا! جاش توی گروه خودم بود. حقشو خوردن.
عنکبوت هم به نشانه اینکه حرف های روونا را متوجه شده است، طی یک تغییر ژنتیکی صاحب انگشت شست شده و انگشت شستش را به سمت او گرفت.
-چی؟ این چی بود نشون دادی مرتیکه؟ مگه خودت ناموس نداری؟ جلوی من به مدیر یکی از گروه های هاگ توهین میکنی؟ من خودم تو رو با قفست رنگ می کنم جا تالار اسرار می فروشم بچه. دیگه هیچوقت جلوی من به صاحاب یک چارم هاگ توهین نکن.

و حمله کرد و عنکبوت و پوزه پهن سوئدی و کلهم هرچه در مسیر بود را کند و کاوید و تا ته جوید تا رسید به یک اتاق که یک اسنیپ درش بود و خوب روونا هم پشت سرش می آمد و سرش را می خواست بکوبد به در و دیوار که متاسفانه کثیف بود و خطر مرگ داشت.

-عژژژب اتاق خفنگی!ععع...آسنیپ تو اینجا چه میکنی؟ این چاله چیه؟ عــــع اینا چرا افتادن اون تو؟
-چیز خاصی نیست هاگرید. خودم حلش میکنم.

هاگرید که متاسفانه سیم متصل کننده گوش هایش به مغزش اتصالی کرده بود کلام اسنیپ را که ترس از خراب کاری جدیدی از سمت هاگرید داشت، نشنید و شیرجه زد درون چاه!

بالای چاه

اسنیپ با عصبانیت مشهودی به روونا خیره شده بود.انگار قلباٌ مطمئن بود که هاگرید خراب کاری خواهد کرد.

-خب خانواده چطورن؟
-برو كنار من ببينم اون تو چه خبره!
-خودمونيم.زندگي سخت شده ها.
-برو كنار.

روونا در حالي كه سعي مي كرد به زور سيوروس را از ميدان ديد چاله دور نگه دارد، هرگونه چرت و پرتي را سوار مي كرد و در دلش به هاگريد فحش مي داد.

آخـــــــــــــــ

-فك كنم الان ميتوني بري ببيني چي شد... پيشاپيش شرمنده اخلاق اصيلت. من بي تقصيرم.

پايين چاه
فلش بك ده ثانيه قبل


-پس تو قلّاب مي گيري، من ميرم بالا. اين چاه ها برا ما چاله س! هه.
-وينكي قلّاب گرفت. وينكي خواست خلاص شد.

وينكي دستان كوچكش را با فاز اينكه براي خودش سوپر منی شده است مثل فلیت ویک ، به هم قلاب کرد و هاگرید با افتخار انگشت شست پایش را گذاشت روی آن قلاب برای تست محکم بودن که متاسفانه جن فلک زده از وسط تا شد.
پایان فلش بک

آخـــــــــــــــ

-نه. نه. تو نباید بمیری! وینکی نمیر. چرا انقد ملت ضعیفن؟ یکم کیک بخورین خو...

و افتاد به جان جن بدبخت که کمرش شکسته بود و تا آخر عمر فلج می ماند. انقدر مشت و لگد زد و چک کش کرد و انقدر گفت که از اول هم باید طبق نقشه اول(اکبرعبدیدن برای بالابردن چاه) می کردیم که متاسفانه عمر جن زیاد طولانی نشد که بخواهد فلجی اش را ببیند.
روی سنگ قبرش نوشتند، وینکی. جنی که تا لحظه آخر خر حمالی کرد.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۶:۱۷:۲۶
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۵ ۱۵:۲۷:۴۹

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
#88

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
سمت اِدی اینا

- پیدات کغدم!
کسی که جلوی او ایستاده بود، یک نوع فلوری بود که نمی شناخت. مردمک چشم هایش باز تر شده بودند و دهانش میانه راهِ فریاد زدن، در هوا خشک شده بود.
قطعا این موجود قهوه ای رنگ با سر شیر، تنه بز و دم اژدها که صدای فلور میداد(!) فلوری نبود که آن روز صبح بر سرش جیغ می کشید. سعی کرد آخرین دیالوگ های رد و بدل شده بین شان را به خاطر بیاورد:


- دیغمون شد!
ادوارد همانطور که سرش را از لایِ کتابِ " چگونه گندِ یک سوژه بو گندو را در آوریم" بالا می آورد گفت:
- فلور، من گفتم نیم ساعت دیگه. و باورت میشه از وقتی که گفتم چند دقیقه گذشته؟ سه دقیقه!
- آخه...
- میشه لطف کنی اسممو برام تلفظ کنی؟!


همین! فلور دلاکور رفته بود و ادوارد نمی دانست که چند ساعت را پشت سر گذاشته اند.
ادوارد ذهنش را به کار انداخت، به یاد آوردن درس های هاگوارتز کار سختی نبود. به شیمر مقابلش نگاهِ متعجبی کرد. شیمر متوجه شد که زیاد از حد منتظر پیشرفت سوژه و تعجب ادوارد بوده، پس غرشی کرد و باز هم منتظر ایستاد تا ادوارد بترسد و نویسنده به توصیف او بپردازد. نویسنده هم دستش را زده بودی زیر چانه اش( در واقع تکیه داده بود به یکی از دکمه های بی خاصیت کیبرد) و " شیمر اینقدر کند؟" گویان در انتظار مرگِ ادوارد بود، در نهایت وقتی که متوجه شد سوژه یک جوری گره خورده که نمی شود آن را بدون کات کردن ادامه داد، به سمتِ " خودشان اینا" تغییر سوژه داد.

سمتِ خودمان اینا

روونا همانطور که به چشمانِ شهلایِ " همون عنکبوته که اسمش خیلیَم قشنگه" زل زده بود و سعی می کرد فکرِ هوشمندانه در کله اش( یا در پس کله اش حالا!) بود را بخواند، به سمت صدا برگشت. این صدا برای او خیلی نوستالژیک بود، اشک در چشم هایش جمع شد:
- هلنا هم همینا رو میگفت همیشه!
البته که احساساتِ بر انگیخته شده روونا با دیدنِ دریاچه شکلاتی رنگی که به سویش می آمد به سرعت سرکوب شدند.
مشکل اصلی که هنوز سر جایش بود هیچ، شنا کردن در دریاچه ای از شکلات فاسد شده نمی توانست اولین انتخاب بانوی آبی برای فرار از زندان باشد.


سمت اِدی اینا

پیش از اینکه شما تشریف بیاورید اینور بازار، نویسنده شیمر را کاملا قانع کرده و کمی سوژه را جلو برده بود. در واقع کشته شدن یک جادوگر به وسیله یک شیمر دلیل منطقی نمیخواهد. خب مسابقه است دیگر، داور ها هم رحم و مروت ندارند خب!
اما از آنجا که نویسنده از بچگی فوبیای "آوادابک" داشت، تصمیم گرفت سوژه را از اینطرف و آنطرف کش بدهد هی، بلکه فرجی شود و یک چیزی در این مایه ها.

درتمام مدتی که شما نبودید، شیمر هی به ادوارد گفت که بلند شود با وی بجنگد تا یک کم مرگ طبیعی تر جلوه کند، ولی ادوارد که تمامِ کتبِ هاگوارتز را در دوران تینیجریَت جویده بود، می دانست که در طول تاریخ جادوگری، تنها یک نفر توانسته در برابر شیمر مقاومت کند و او هم از شدتِ خستگی از اسب بالدارش افتاده پایین و چشم از جهان فرو بسته، نتیجتا برای صحنه سازی و آوادابک نخوردن نویسنده از جا بلند شد و با شیمر مچ انداخت، و خب در طیِ صحنه هایِ خشنی- که خیلی خشن بود و چون عضو دوازده ساله داریم در سایت، احساس مسئولیت نویسنده نگذاشت بنویسدشان- توسط شیمر دریده شد و در میان کتبش چشم از جهان فرو بست.

چند دقیقه بعد، پژواک صدای فلور در راهرو شنیده شد:
- ادواغد بونز! بالاخغه تونستم اسمتو بگم! ادواغد؟



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۴ ۲۰:۵۷:۳۶


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.