هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور و ویولت ساعات زیادی بود که در کنار هم حرکت می‌کردند ولی هکتور به طور محسوسی چند قدم از ویولت فاصله گرفته بود. هنوز می‌توانست خنجر ویولت را روی گردنش حس کند که قلقلکش می‌داد و اگر می‌خندید سفری یک طرفه به عالم زیر زمین جایزه اش بود.
- اممم... چیزه! میگم نمیشه بزنیم قد...! نه نه نزنیم!

هکتور حتی در آن حالت هم نتوانسته بود دست از مسخره بازی هایش بردارد.
- وب! ببین اون کنه تر از این حرفاست... نه یعنی میدونی اون نمیره زیر زمین، زیر زمین دوست نداره، من بهت قول میدم ببینیمش! اصلا کافیه یه شیشه معجون زندگی مجدد بریزم رو روحش میاد پیشمون!

هکتور مطمئن بود زمانی که با دیوار حرف می‌زد توانسته بود از آن پاسخ بگیرد. فحشی، چرت و پرتی یا حداقل "بزن قدشی!" ولی ویولت فقط می‌رفت و هکتور هر چند قدم مجبور مدتی بدود تا ویولت را گم نکند.

- ببین خب اصلا میخوای من اداشو در بیارم تو بخندی؟ خنجرتو مثلا بدزدم ازت، بعد تو بدویی دنبالم بعد من معجون بریزم روت، بعد تو بزنی قدش، بعد من ویبره بزنم! وای چه هیجان انگیز واسه یادبود ریگوله!

و ویولت همچنان ساکت تر از دیوار می‌رفت!

هکتور که انگار برای لحظه ای ترسش از ویولت را فراموش کرده و درصد هیجانش بالا گرفته بود، ویبره زنان خودش را به ویولت رساند و با صداش شترق محکمی به صورت ویولت کوبید و هیجان زده فریاد زد:
- زدم قدش! زدم قدش!

ویولت از شدت قدش زدن هکتور و ویبره همزمانش محکم به دیوار خورده بود و انگار تازه متوجه شده بود کجا هستند و چه می‌کنند.

- وب، وب! دیدی چه خفن زدم قدش! تو فکرشم معجونشم اختر...
- یه نفر داره میاد!
- حتما معجون خوبی می‌شه! میتونم بپاشمش تو صورت بقیـ....

دنباله صحبت هکتور شنیده نشد. ویولت دستش را روی دهان او گذاشته بود و او را به فرورفتگی بین دو دیوار کشانده بود. حالا هکتور می‌توانست صدای قدم هایی را که نزدیک می‌شدند، بشنود. و البته صدای صحبت دو نفر که بلند بلند حرف می‌زدند.
- من هنوزم گوشنمـــــــه!
- هاگرید تو تقریبا نصف آزکابان رو فرستادی تو معده ات! دیگه بهتره کوفت میل کنی!
- نصف غذای خورده شدمو که ازم پس گرفتن! داورا حتی به غذای تو معده منم چشم داشتن! نتونستن ببینن هاگرید گوشنه نیست! بوق بهشون!

هاگرید و روونا بی خبر از ویولت و هکتور پیش می‌آمدند. با توجه به رفتار جدید ویولت می‌شد انتظار هر چیزی را داشت، هر چیزی!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۰ ۲۳:۴۸:۳۷

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- فقط هفت نفر زنده موندن و ما هنوز کلی وقت داریم، باید چی‌کار کنیم؟

در دفتر داوران همه مشغول چاره اندیشیدن درباره ی مسابقه ی مرگبارشان بودند که واقعا هم مرگبار بود، دوازده نفر کشته! دامبلدور مشغول بررسی کردن کتاب " چگونه همه را هیل کنیم تا همه با عشق و محبت، سوار بر پونی کوچولو های شاخ دار زندگی کنند؟" بود بلکه بتواند راهی برای جذاب تر کردن مسابقه بیابد اما از اسم کتاب معلوم بود که این ایده ها به درد فرار از آزکابان نمی‌خوردند.

- نظر ما اینه که همه رو زامبی کنید.

سه داور دیگر رو به لرد ولدمورت که بدون توجه به مسابقه مشغول ساخت چند صدمین جانپیچش بود، گویی مرگ و میر های مسابقه برایش کسل کننده بودند. دامبلدور کتابش را بست و گفت:
- یه مقدار خشن نیست تام؟

اما ولدمورت با سختی فراوان او را ندیده گرفت، دلش می‌خواست همه ی شرکت کنندگان سریع تر بمیرند تا او بتواند از همنشینی با دامبلدور رهایی یابد. آرسینوس جیگر مطیع دستور اربابش، منویش را بررسی کرد و متوجه گزینه‌ای به نام" ملت مرده رو زامبی کن" شد.
- عجیبه که با وجود بودجه ی کممون می‌تونیم مرده ها رو زامبی کنیم.

آرسینوس دکمه ی مربوطه را فشار داد و ملت مرده را زامبی کرد.

***


- داشتم می‌گفتم، بلقیس خانوم دخترش رو می‌خواد شوهر بده.
- اِوا خدا مرگم بده، دختره ی ایکبیری مگه شوهر گیرش میاد؟

مورگانا و ایلین هنوز هم مشغول سبزی پاک کردن رو به روی چهره ی دو خط بالا یه خط پایین مرلین بودند و راجع به تمامی مسائلی که در دنیا رخ می‌داد بحث های کارشناسانه می‌کردند. ناگهان چیزی جدید به مرلین وحی شد و در حالی که بدنش می‌لرزید تا فرکانس ها را بهتر دریافت کند رو به مورگانا و ایلین کرد و گفت:
- به من وحی شده، مردگان به صورت زامبی احیا خواهند شد تا چالشی جدید برای زندگان بخت برگشته باشند!

و کمی بعد دست های مورگانا، ایلین و دیگر مردگان از زمین خارج و آماده ی از هم دریدن شرکت کنندگان شدند.

***


- آی دلم!

علاوه بر اسهال روحی و معنوی چیزی دیگر نیز در دل او وول می‌خورد و این طرف و آن طرف می‌شد. از آن‌جا که بیش از اندازه بزرگ بود و نمی‌توانست آن را به شکل شکلاتی دفع کند مجبور به تف کردن آن شد. چیزی که روی زمین قرار داشت سیوروس اسنیپ بود، اما پوست، ردا و موهای چرپش به طور کامل سوخته بودند و در حجم عظیمی از بذاق دهان به زمین چسبیده بود.

- یا کیک!

هاگرید این سخن گهربار را گفت و روونا را زد زیر بغل و جَلدی در راهرو ها ناپدید شد.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۴:۲۲:۱۲
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۶:۰۲:۱۷

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
به سرعت می دوید و خود را از صحنه قتل دور میکرد.فرارش بخاطر پشیمانی و یا بخاطر ترس از لباس های خونی اش که ننگ یک قاتل را به او می چسباندند نبود، فقط دنبال گربه اش میدوید و سعی میکرد اورا از این موش و گربه بازی ها منصرف کند.
-اگه همین حالا نیای اینجا دیگه دوستت نخواهم داشت!

قاتل در میانه راهرو ایستاد و بی توجه به جملات دستوری لاکرتیا به دو پیکره ریز و درشتی خیره شد که در انتهای راهرو لنگ لنگان تنشان را دنبال سرشان میکشاندند.

لاکرتیا به جایی که گربه اش به آن نگاه میکرد چشم دوخت و وقتی متوجه هاگرید و روونا شد، لبخندی شیطانی که رگه هایی از ترس در آن دیده میشد بر لبانش نقش بست.

-من اسنیپ رو هم خوردم...واااای!

در نود درصد مواقعی که مردم با خبر مرگ کسی روبه رو می شوند، میگویند "فلانی چه آدم خوبی بود...واقعا حیفش شد!" حالا از این که در زمان حیات شخص مرده، او برایشان حکم اژدهای سه سر را داشت که بگذریم می رسیم به آن دسته ای که میگویند"واقعا آدم خوشمزه ای بود ولی کاش نمیخوردمش!"بله...میدانم که تا به حال چنین چیزی را نشنیده اید اما حالا این را از زبان هاگرید بشنوید.
-ووااای...نباید اونارو میخوردم!

روونا که کاسه صبرش لبریز شده بود، هاگرید را روی زمین انداخت و با عصبانیت گفت:
-همینجا بشین...من میرم یه چیزی پیدا کنم تا با اون بتونم دهنتو ببندم و کم تر به چرت و پرتات گوش بدم!

و بعد به سمت سلولی دوید و هاگرید را دستی دستی انداخت در تله.

-من گوشنم نیست...من یه غول بدم!
-تو خیلیم مهربونی!

هاگرید ترشحات دماغش را با آستین پاک کرد و با تعجب به منبع صدا نگاه کرد..لاکرتیا بلک پیش او بود.
-من یه چیزی دارم که گشنگیتو برطرف میکنه...بهم اعتماد میکنی؟میخوام کمکت کنم!

هاگرید با خوشحالی سرش را تکان داد و با حالت احمقانه ای به لاکی چشم دوخت. لاکرتیا با آن هیکل سرتا پا خونی اش به او نگاه کرد و گفت:
-تو خیلی باهوشی...ولی اگه قول بدی منو نخوری کمکت میکنم، ها؟
-آره قول میدم!

لاکرتیا نیشخندی زد و بعد به سرعت برق با چنگال های تیزش به سمت گلوی هاگرید یورش برد...ناگهانی و غیر منتظره!
-میـــــــو!

هاگرید دست و پایش را گم کرد و هیکل گنده اش مانند تنه درخت گرومبی روی زمین افتاد. قاتل روی سرش پریده و راه تنفس بینی اش را بسته بود و لاکرتیا گلویش را با پنجه های تیزش...ندرید!
بله لاکرتیا این کار را نکرد! لابد فکر کردید که کشتن یک غول گندبک که هزارتای لاکرتیا تازه میشوند نصف او خیلی راحت است؟آزکابان شهر هرت بود اما نه درآن حد...هرچیزی فوت و فن مخصوص خودش را داشت!
هاگرید و لاکرتیا برای دقایقی با فرمت"" به هم خیره شدند و بعد هاگرید با چهره ای سردرگم گفت:
-این الان چه حرکتی بود؟


گامب گومب گامب گومب...


صدای قدم های روونا بر روی کف لخت آرکابان نزدیک میشد. لاکرتیا رو به هاگرید شانه هایش بالا انداخت...گاهی اوقات لازم است قبل از کشته شدن و به جای کشتن فرار کرد...فرار!

چند دقیقه بعد
-واااااااااااااااااااای!

آریانا و رز زلر با دیدن موجودی که مثل زامبی ها قدم برمیداشت و پنجه های تیزش در نور کم راهرو برق میزد و خون از لباس هایش میچکید جیغ کشیدند و آماده بودند که دوباره لینی وارنر را از موسیقی زیبایشان بهره مند کنند که صدایی آن ها را متوقف کرد.
-نترسید...من لاکیم!

حالا که کمی دقت میکردند او واقعا لاکرتیا بود...لاکرتیای بی عرضه غول نکش!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۱:۵۰:۳۸
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۲:۳۷:۴۴
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۲:۴۹:۰۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- وای دُمم!

یوآن روی زمین به این طرف و آن طرف قل می‌خورد و از درد به خود می‌پیچید. از شدت درد جلوی چشمانش را اشک فرا گرفته بود و نمی‌توانست چیزی ببیند. فریاد یا بهتر بگویم جیغ زد:
- سیو!

اما تنها جوابی که شنید سکوت بود، سکوتی که تنها می‌توانست نشانگر مرگ اسنیپ و همچنین دمش باشد، او تنها مانده بود. تمام سعیش را کرد تا درد را بکشد و از زمین بلند شود. نمی‌توانست، بدنش توان بلند شدن را نداشت.
- آخه چرا من باید یه دم اضافه ی به درد نخور داشته باشم؟

دست از تلاش کردن برداشت و روی زمین سفت و سخت دراز کشید، قطرات اشک که در چشمانش جمع شده بودند را پاک کرد و سعی کرد هر طور که شده اطرافش را ببیند. هیچ‌کس آن‌جا نبود.

- قاتل، کجا رفتی؟

شاید اشتباه می‌کرد، کسی در حال نزدیک شدن بود. تمام زورش را زد که بلند بشود، تقریبا موفق شده بود که با فک به زمین افتاد. می‌توانست طعم آزاردهنده ی خون را در دهانش مزه مزه کند.

- قاتل؟

صدا نزدیک تر شده بود. یوآن با سختی فراوان بلند شد، حالا باید فرار می‌کرد و از این موقعیت خطرناک خارج می‌شد. یک قدم... دو قدم و ... تلپ! او دوباره بر زمین افتاده بود.

- قاتل این‌جایی؟

صدا خیلی به او نزدیک بود، خیلی زیاد. او همه چیز را تار می‌دید، اما می‌توانست به راحتی تشخیص دهد چیزی که رو به رویش قرار داشت یک گربه بود. گربه به سرعت به او نزدیک شد و روی سینه‌اش پرید. راه نفسش بسته شده بود و به سختی می‌توانست نفس بکشد. شلغمی که چند دقیقه پیش در زمین فرو کرده باد را یادش آمد. در جست و جوی آن زمین را گشت اما چیزی را لمس نکرد. دوباره این‌کار را انجام داد، باز هم هیچ چیز.

- فک کنم قاتل تو این اتاقه باشه.

بالاخره پیدایش کرد. شلغم را به سختی از زمین بیرون کشید و گربه‌ای که روی سینه‌اش نشسته بود کوبید. گربه بر اثر ضربه‌ای که به او وارد شده بود پرت شد و به دیوار خورد.

- قاتل!

حالا می‌توانست صاحب صدایی را که می‌شنید ببیند. او لاکرتیا بلک بود، کسی که گربه‌ای به نام قاتل داشت. حالا می‌توانست تکه های پازل را کنار هم بگذارد و متوجه اشتباهش بشود، او نباید گربه را می‌زد.

- تو قاتل من رو زدی!

باید همه چیز را سریع توضیح می‌داد قبل از آن‌که صاحب قاتل، قاتل خود او نیز بشود. دهانش را باز کرد تا توضیح دهد چرا این‌کار را کرده‌است اما خون در دهانش جمع شده بود و قبل از این‌که کلمه‌ای از دهانش خارج کند خون از دهانش به بیرون می‌پاشید.

- تو یه سگ سانی، من از سگا متنفرم!

لاکرتیا پنجه های تیز و برنده‌اش را بر گلوی یوآن پایین آورد و خون چهره ی خشمگینش را پوشاند. کسی حق نداشت گربه ی او را بزند، چه برسد که یک سگ سان باشد.

***


هاگرید، روونا را کول کرده بود و در راهرو ها به دنبال راهی برای خروج از آن زندان می‌گشت. در خودش چیز جدیدی را احساس می‌کرد، چیزی که بیشتر از گوشنگی او را آزار می‌داد و آن اسهال روحی بود. احساس می‌کرد تمام وجودش را دارد در زندان از دست می‌دهد. او باید قبل از این‌که تمام ابعاد روحی و معنویش را در زندان از می‌داد از آن زندان نکبت بار خارج می‌شد.

می‌دانست که هنگامی که پایش را بیرون از آزکابان بگذارد دیگر آن هاگرید سابق نیست، بلکه یک نیمه غول دیگر است که تمام وجودش را همراه با اسهالی متعفن در آزکابان جا گذاشته است.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۹:۱۴:۰۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_دیگه هیچی مثل قبل نیست.

پسر قد بلند و مو مشکی ای که کنار دیوار ایستاده بود و بنظر می رسید که دیوار را مخاطب قرار داده است، ریگولوس بلک نبود. چرا که چشمانی سبز رنگ داشت و چرا که در وضعیتی که بوجود آمده بود، در واقع میشد گفت که هیچ کس ریگولوس بلک نبود.
_اون یه شب اومد و گفت که توی بُعد تاریک روحم گم شدم، و بعد بین لایه های مغزش برای همیشه ناپدید شد.

بنظر میرسید برای پسر قد بلند و مو مشکی ای که ریگولوس بلک نبود ولی بطرز عجیبی هاله ی بنفش رنگی از "ریگولوس بلک" را با خود حمل می کرد، اصلا فرقی نداشته باشد که دقیقا با کدام قسمت از دیوار حرف می زند، چرا که در حال توصیف بُعد تاریک روحش، بسرعت گام برمیداشت.
_دیگه هیچی مثل قبل نیست. میتونم حسش کنم. میفهمی دیوار؟ میتونم حسش کنم! خیلی هم ناجور!

درد نمی کشید. گام برمیداشت. انگار که... یک تکه اش مُرده بود. یک تکه ای که فرصت نکرد زیاد گام بردارد. دیوار پاسخ گفت.
_می فهمم.
_نه... نمی فهمی. تو یه دیواری! چجوری باید بفهمی؟

این واقعیت که دیوار ها چیزی را نمی فهمند، در مغزش درست مثل گلوله ای آهنی، متصل به یک طناب نقره ای رنگ که جزئی از یک آونگ باشد، به گلوله ای دیگر که حقیقتِ ترسناکِ "دیوار ها اصلا حرف نمی زنند" بود برخورد کرد و آن را به عقب راند.

هکتور چشم هایش را بست.
_چجوری باید حرف بزنی؟
_تو خودت دقت کردی چه چرندیاتی داری میگی؟

راست میگفت. حرف های هکتور را آدم ها نمی توانستند بفهمند. مگر این که دیوار ها می فهمیدند.

***


در واقع، ویولت به یاد نداشت که پیش از این تابحال روی زمینی به این نرمی گام برداشته باشد. پاهایش، محکم و استوار، چنان نرم زمین را به چالش می کشیدند که می توانست فرو رفتنش را زیر کفش هایش احساس کند.

درد نمی کشید. گام برمیداشت. انگار که... یک تکه اش مرده بود. یک تکه ای که فرصت نکرد زیاد گام بردارد.
دیوار...
پاسخ گفت.
_ویولت؟

از جا پرید. این یکی، انتظار نداشت پاسخی از دیوار بگیرد.
چرا که... شاید هنوز حرفی نزده بود. و شاید هم... بخاطر این که از ساعت ها پیش، درست از زمانی که ویولتی دیگر از راهرو بیرون آمده بود، برای این یک کلمه برنامه ریزی کرده بود. منتظر نشسته بود یک نفر برسد و بگوید "ویولت؟"، و او همان ویولتی شود که همین چند ثانیه پیش، زمین را به انحنا کشیده بود.

شاید هم چون کسی به اسم "ویولت" را نمی شناخت.

با پرش نرم و زاویه دارش، فردی که صدایش را شنیده بود را با مشت محکمی به دیوار کوبید، و درخشش خنجرش بود که گردن مهاجم را عقب کشید. چیزی در چشم های مهاجم آشنا بود. چیزی که... از "مهاجم" بودنش کم میکرد. ویولت چشمانش را بست تا مهاجم، مهاجم بماند.

بالا و پایین رفتن گلوی پسرک را در اثر فرو دادن آب دهانش، زیر تیغه ی خنجر احساس کرد.
_ام... بزنیم قدش؟

چشمان ویولت باز شدند. جرقه های گنگ و زرد رنگی، تکه چوبی در پس ذهنش را به آتش کشیده بودند.
_هکتور.
_ویولت...
_ریگولوس مرده.

همین. آنقدر ناگهانی، که هکتور برای لحظه ای احساس کرد هنوز هم با دیوار صحبت می کند.
_اوه.
_آره.
_اوه.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۸:۱۷:۱۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
فلش به چند دقیقه قبل، اتاق داوران:

آرسینوس همانطور که مشغول بررسی قدحش بود متوجه شد که اوتو زنده شده، آن هم بدون لباس. از آن‌جا که شدیدا مخالف بی‌ناموسی بود رو به ولدمورت کرد و گفت:
- ارباب، مرلین اوتو رو بدون لباس زنده کرده.

ولدمورت دست از ساخت جان پیچ جدیدش برداشت و جواب داد:
- خودت بهش برس جیگر، ما کار داریم.

جایی که اوتو مشغول انجام حرکات خاک بر سری بود:


لاکرتیا دستی به روی قاتل، گربه‌اش، کشید و سپس نگاهی به جسد اوتو انداخت جوری که روح اوتو که هنوز در بدنش گیر کرده بود حرارت نگاهش را حس کرد انگار که دوباره در آتش دهان شیمر مشغول سوختن بود.

- ببخیشید بانو لاکرتیا، اما اوتو با پوشش نامناسب زنده شده و این برای کودکای توی خونه ضرر داره و راستش اصلا نباید زنده می‌شد پس من باید بلاکش کنم.

آرسینوس جیگر به آن‌جا آپارات کرده بود تا فضا و جو شاد و شورانگیز برنامه را حفظ کند بنابراین دوباره منویش را باز کرد و دکمه ی " اوتوی منشوری رو یه راست بفرست جزایر بالاک" را فشرد و اوتو نیز همانطور که برهنه بود به جزایر بالاک شتافت.

جایی که هاگرید مشغول بلعیدن تمامی ابعاد شناخته شده و ناشناخته بود:

- من گوشنمه!


و او، گوشنه‌ بود، خیلی گوشنه. نگاهی به یوآن و سیوروس اسنیپ که با چهره های" " مانند به او خیره شده بودند کرد. هاگرید یوآن را یک شلغم و سیوروس را یک بادمجون تصور می‌کرد نه انسان.
- بادمجون و شلغم، خوراک سبزیجات!

سیوروس تمامی دکمه های منویش را با هم می‌فشرد بلکه واکنشی نشان دهد اما منویش مدام تکرار می‌کرد" من خسّمه". یوآن برای نجات جانشان علارغم میل باطنی، شلغمی که عاشقش بود را مستقیم به سوی دهان هاگرید پرتاب کرد. شلغم وارد دهان هاگرید شد و از گلویش فرو رفت. یوآن انتظار داشت این حرکت گوشنگی او را کمتر کند اما این شلغم برای هاگرید مانند یک پیش غذا بود که دستگاه گوارشی را برای هضم غذای اصلی آماده می‌کرد.

- من خیلی گوشنمه!


از شدت گوشنگی دیگر نیازی به جویدن یا چیز دیگری نداشت، او مستقیما هر چیزی را که رو به رویش قرار داشت را با قدرت مکشی بسیار زیاد به دهانش هدایت می‌کرد. یوآن و اسنیپ نیز جزوی از مجموعه ی " هر چیزی که رو به رویش قرار داشت" بودند، آن‌ها به یک باره به سمت دهان هاگرید کشیده شدند و از آن‌جا که زندان بان های آزکابان در بند موجودات خطرناک هیچ میله‌ای را برای جا شدن موجودات در اتاق ها نساخته بودند هر دو به سوی دهان هاگرید کشیده شدند.

یوآن شلغمی را که زیر جورابی که بر سرش قرار داشت بیرون آورد و در کف زندان فرو کرد. سیوروس هم دم یوآن را محکم گرفت اما دم او به اندازه ی کافی قوی نبود و درجا کنده شد و همراه با سیوروس یک راست وارد معده ی هاگرید شد. سیوروس و دم یوآن در اثر برخورد اسید معده به بدنشان سوختند و جزغاله شدند و در نتیجه مردند. کمی بعد صدای آروغ هاگرید، بند بند زندان را به لرزه انداخت، حالا دیگر هاگرید گوشنه نبود.


قسمتی دیگر از بند موجودات خطرناک:


لاکرتیا گربه‌اش را یافته بود، باید به سمت گروهش باز می‌گشت تا نقشه‌ای برای فرار از آن زدنان لعین بکشند. ناگهان زمین زیرپایش به همراه صدایی وحشتناک به لرزه در آمد و به زمین افتاد. قاتل برعکس دیگر گربه ها به جای این‌که بگریزد به سمت منبع آن صدا که آروغ هاگرید بود حرکت کرد.

- صبر کن قاتل!


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۶:۴۲:۵۷
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۶:۴۴:۳۸
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۷:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۷:۴۲:۴۹
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۷:۴۴:۳۳
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۸:۳۶:۲۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
گارامب گورومب تاق توق بامب بومب!

صدای انفجار در راهروهای سرد آزکابان انعکاس یافت و دود صحنه را برای لحظه ای محو کرد و سه دختر پس از تعقل فراوان متوجه شدند که صدای "گارامب گورومب تاق توق بامب بومب!" ناشی از اتصالی قوری ننجون هلگا به وسیله امواج مضر و خانه خراب کن آزکابان بوده است و این اتفاق رسما باعث و بانی این بود که ازحالا فکر شام شب هفتشان باشند و آرزو کنند هیچ وقت دست هلگا هافلپاف بزرگ به آن ها نرسد.
-بدبخت شدیم...ننجون زنده زنده دفنمون میکنه!
-تیکه بزرگمون میشه گوشمون!

آریانا لرزان و ترسان این حرف را زد و بعد دودستی بر پیشانی اش کوبید. سکوت شوک واری برای چندثانیه برقرار شد...فقط برای سی ثانیه!
-واااای!قاتل کجاست؟

با جیغ لاکرتیا دو دختر دیگر به حالت نیم خیز درآمدند و با وحشتی که صورت های کثیف و دوده آلودشان را در برگرفته بود مثل هرکسی که با دیدن یک انسان مار گزیده هول می کند به لاکرتیا خیره شده بودند و دست و پایشان را گم کرده بودند.
-قاتل کو؟کجا گمش کردم؟شما ندیدینش؟قاتل من؟!کجایی؟

و بعد درحالی که لاکی این جملات را بلغور میکرد و آریانا و رز را در همان حالت شوک زده انفجار خودش و قوری رها میکرد، در پشت راهرو ها دوید و به جستجوی یارغارش رفت.

دقایقی بعد!

لاکرتیا دوان دوان میدوید و با نگرانی چشمانش دنبال سلولی که در آنجا قاتل جانش را جا گذاشته بود میگشتند، اما وقتی صدای قاتل از سلول دیگری به گوشش رسید متوجه شد که در اصل قاتل اورا جا گذاشته است...درست مثل مواقعی که مادرش اورا در بازار گم میکرد.
-میــــــــــــــــــــو!

لاکرتیا میخواست به اتاقک کوچکی وارد شود که قاتل درآن با صدایش اورا به سمت خود فرامیخواند اما ناگهان صدای دیگری اورا در جایش نگه داشت...صدایی خشن و آشنا!

-هه هه...چه گربه ملوسی...میدونی میتونم با پوست تو یه شلوارک درست کنم؟اینجوری دیگه سرتا پا لخت نمیمونم!

صدای خنده ها در مغزش جرقه زدند..آن مرد اوتو بگمن بود!

-خوب...بیا بغلم ببینم!

لاکرتیا دستانش را مشت کرد و نگاهی به ناخن های گربه مانند و تیزش انداخت...اگر جانش را هم میگرفتند اجازه نمیداد که دست هیچ کسی به پوست و موی قاتل عزیزش برخورد کند...او یک گربه اسفینکس کانادایی نمیخواست...او قاتل خودش را میخواست!
-بیا تا پوست قشنگتو بکنم!
-میـــــــــــــــــــــــــــو میووو!

اوتو بگمن گربه سیاه را در بغل گرفت و برق کارد کوچکش چشمان لاکرتیا را به کوره ای از آتش بدل کرد...نفس عمیقی کشید و بعد به آرامی وارد اتاقک شد و مانند اجل معلق در بالای سر اوتو قد علم کرد.
-مادر نزاییده کسی که بخواد پوست قاتل منو بکنه، چون خودم میشم قاتل جونش!

اوتو خشکید. دستانش یخ کردند و راهپیمایی پنجه های برنده ای را روی شاهرگش احساس کرد و قبل از این که بخواهد حرفی بزند دهانش از مزه خون پر شد و رودی قرمز رنگ از پشت گردنش فواره زد.
-میـــــــــــــــــــــــــو!

قاتل از میان دستان اوتو بیرون آمد و به سبک فیلم های هندی در آغوش صاحبش پرید و گونه او را لیسید...گربه ها همانقدر که صدای قدم هایشان آرام بود، تیزی پنجه هایشان هم در مواقع خشم زیاد بود...زیاد و کشنده!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۳:۴۳:۱۱
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۳:۴۹:۰۲
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۳:۵۸:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
تراورز مرده بود، این حقیقتی انکار ناشدنی بود و روونا به هر سختی که بود با آن کنار آمده بود. اما هاگرید مثل او یک مرگخوار که می‌توانست احساساتش را انکار کند نبود، او نمی‌توانست این حجم از مصیبت را تحمل کند. اول از همه وینکی، بعد از آن فلیت ویک و حالا مرگ تراورز.

افکار منحوس به ذهنش هجوم می‌بردند و سلول به سلول آن‌را مانند ناپلئون بناپارت فتح می‌کردند و او را از هاگریدی که بود و دیگران با آن آشنا بودند، دور می‌کردند. او احساس می‌کرد چیزی جدید در او مشغول به رشد است، چیز موحش و ترسناک. اشک هایش را که سراسر چهره ی او را فرا گرفته بودند پاک کرد و با بلندترین صدای ممکن فریاد زد:
- من خیلی گوشنمه!

اتاق داوران:

- وای هاگرید، فرزند من!

همه ی چهره ها از قدحی آویزان در هوا که ویولت را نشان می‌دادند به قدحی که رو به روی دامبلدور بود چرخیدند. چیزی که مشاهده می‌کردند همسطح با فاجعه ی مروپ گانت و یا حتی فجیع تر از آن بود.

هاگرید با چشمانی سرخ که حاصل گریستن بسیار بود، به ناحیه‌ای در دیوار که تماما سفید بود و گویا هیچ چیزی در آن وجود نداشت خیره شده بود. دامبلدور با لکنت گفت:
- هاگ... هاگرید بعد ز... زمان و مکان رو خ... خورد!

آرسینوس جیگر که به هیچ عنوان چنین چیز نامعقولی را باور نمی‌کرد منویش را باز کرد و دکمه ی" این صحنه رو ویدئو چک کن ببینم." را فشرد. هاگرید مشتش را وارد دیوار کرد و تمام چیزهای موجود در آن را خورد، از آجر گرفته تا بعد زمان.
- راست می‌گه.

جایی دیگر:

سیوروس اسنیپ بدون اطلاع از چیزی که داورها شاهد آن بودند در منوی محدودش به دنبال مکان هاگرید می‌گشت تا برای کشتن وینکی از او انتقامی سخت بگیرد اما گویا منویش به هیچ عنوان کار نمی‌کرد و مدام واژه ی" عامو ولُم کُنا." را تکرار می‌کرد. در همان لحظه که تصمیم گرفت منو را ببندد صدایی شنید... بیب بیب!

او هاگرید را در منویش یافته بود، او کمی آن طرف‌ تر پشت دیوار رو به رویشان بود. برای رسیدن به او باید چند راهرو را طی می‌کرد تا به پشت آن دیوار برسد. او به یوآن که جورابی سیاه را بر سرش جا به جا می‌کرد تا به درستی اندازه ی کله‌اش بشود، نگاهی کرد و گفت:
- یوآن آماده ی حرکت باش، فقط چند دقیقه مونده تا انتقام وینکی رو بگیریم.

ولی گویا همان چند دقیقه هم نیاز نبود. دیوار رو به رویشان ناگهان ناپدید شد و به رنگ سفید در آمد. کمی بعد هاگرید که موهایش چهره‌اش را پوشانده بودند از سفیدی مطلق عبور کرد و دوباره فریاد زد:
- من گوشنمه!


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۲:۲۵:۲۱

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۲۶ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
فلش‌.. بسیاااار.. بک

در کوچه‌ پس‌کوچه‌های لندن با عجله می‌دویدند. دختر با چابکی چرخید و فریاد زد:
- اکسپکتوپاترونوم!

پرنده‌ی کوچک ِ درخشانی، از انتهای چوبدستی دختر به سمت دیوانه‌سازهایی که در تعقیب سه عضو ِ محفل ققنوس بودند، پر کشید. درخشش ِ سپر مدافع، چشم هرکسی را خیره می‌کرد. دختر سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید.
- حریف ِ حاجی‌تون نیستین دااااش!

و با حالتی سرشار از تفاخری کودکانه به سمت پسر ِ مو مشکی ِ کنارش برگشت:
- حال کردی با سپر مدافعم؟!

پسر زبانی برایش درآورد:
- اگه مث دیوونه‌سازرُبا نمی‌کشوندیشون سمت ِ ما، بیشتر حال می‌کردم.

چشمانش را در حدقه چرخاند:
- ننگ روونا!

پایان ِ فلش‌.. بک

می‌دانید بدترین موجودی که در آزکابان می‌توانید با آن مواجه شوید، چیست؟ منظورم در رده‌ی بعد از "ویولت بودلر" ِ حال حاضر است. می‌دانید کدام جانور را نمی‌توان با هیچ ژانگولربازی، به یاری هیچ داور، کمک‌داور، ویدیو چک و آوادابک، الطاف مرلینی و مورگانایی و دست یاری شخص ِ عله حتی، شکست داد؟ می‌دانید از سد کدام موجود تحت هیچ شرایطی نمی‌شود گذشت و زمان ِ دیدنش..

تنها باید گریخت؟!

ویولت بودلر چاقوی خون‌آلودش را در دست چرخاند و بدون توجه، پایش را بر روی تکه‌پاره‌های سنجاب ِ گوشت‌خوار ِ بر زمین افتاده گذاشت و گذشت. بودلر ِ سابق، می‌توانست سرمای فزاینده‌ی هوا را احساس کند. اما راستش را بخواهید، محفلی ِ ریونکلایی ِ سابق، اصلاً نیازی نداشت از پیچ راهرو بگذرد..

تا گروهی دیوانه‌ساز ِ بی‌حرکت و بی‌تفاوت را ببیند..

تا بی‌اعتنا و بی‌توجه از میانشان بگذرد..

اتاق داوران

لینی با اخم و ناباوری به دیوانه‌سازهایی نگریست که کوچکترین توجهی به ویولت نشان نمی‌دادند. گویی حتی او را نمی‌بینند. گویی حتی عبورش را احساس نمی‌کنند.
- چه بلایی سر دیوونه‌سازا اومده؟!

با تعجب به سمت آرسینوس چرخید.
- چرا دختره رو نمی‌بینن؟!

چشمان آبی و نگران دامبلدور هنوز به مانیتور خیره مانده بود.
- بلایی سر ِ دیوانه‌سازها نیومده.

چطور می‌توانستند وجودی عاری از اُمید و شادی را ببینند یا حس کنند؟ شاید پرنده‌ی درخشان ِ پر اُمید ِ ویولت دیگر هرگز مشاهده نمی‌شد، ولی خودش هم.. دیگر نیازی به آن نداشت.

لرد هم متفکرانه دختری را که سرد و خاموش از میان ِ دیوانه‌سازها می‌گذشت، برانداز کرد. بهتر از هرکس ِ دیگری در آن اتاق، دختربچه را می‌شناخت و..

"نیمه‌ی تاریک"ـش را هم می‌شناخت.

کدام فرزندی ظهور مادرش را تشخیص نمی‌دهد؟
این سرما.. این بی‌رحمی..
مروپ گانت به آرامی کنترل جسم بودلر ارشد را در دست می‌گرفت و آخرین ریسمان ِ اتصال ِ ویولت به این دنیا و عدم تبدیل کاملش به ماشین ِ کشتاری بی‌رحم..

معجون‌ساز ِ همواره هیجان‌زده‌ی ِ خانه‌ی ریدل بود.

و به همین دلیل هم تنها قسمت ِ باقی‌مانده از ویولت بودلر، سرسختانه به دنبال هکتور دگورث گرنجر می‌گشت. عرضه‌ی حفاظت از ریگولوس را نداشت..
به هر قیمتی بود، از دیگری حفاظت می‌کرد..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ چهارشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
بدنی بریان شده که نمیشه گفت زغالم که خیلی کم سیاهه یه ذره اونطرفتر شده(بستگی به ذهن خوننده داره چقد سیاه میگم!) روی زمین، در تاریکی های زندان ازکابان افتاده بود و با سیاهی آن سِته سِت بود. لامصب آن شیمر تا جایی که می توانست فشار داده بود و در پاچه اوتو فرو کرده بود. بدنش چنان سیاه بود که آدم را یاد قحطی زده های جنوب آفریقا به جز دماخه امید نیک می انداخت.

هنوز تحت فشار جزغاله شدن درجه یک بود و نمی توانست حتی اینقد تکان بخورد! چقد؟!... اینقد! گذشته ازینا دیه لباس اینام نداشت آخه! لخت مادر زاد و عریان بریان وسط راهرو بود. خلاصه مرلین ریش بزی که می دید این بنده مرلین اگه بیاد بهشت حوریا از خوشگلیش خودکشی می کنن واس این بابا، از خیرش گذشت و ضد تو ذوق حاجیمون! در نتیجه از روی اجبار و زنده نگه داشتن عالم بالا هم که شده، به اوتو وحی نمود!
- تکوووووون بده!... تکون بده!... بدنو تکون بده!... خودتو نشون بده!... بگو بهم، تنگ شده واست دل...

در این میان بود که اوتو آرام آرام و با ریتم شروع به تکان دادن کرد. تکون دادنی که بیا و ببین! حالا یارم بیا!... دلدارم بیا... بعد از چند دقیقه ای که مرلین با دقت به او می نگریست و سرانجام از سلامتی این بنده در رابطه با زنده شدن، اطمینان حاصل کرد با پشت دست بر دهان وی بکوباند و فرمود:
- بسه دیه!... یکی ببینه می فهمی میان می کننمون تو گونی؟!
- آها حله باو...
- خو دیه، دیه نمیر وگرنه حوریا سکته مکته می زنن! افتاد؟!
- چی؟!
- هیچی...

و شترقی کرد و به عالم زیر زمین... نه یعنی عالم بالا رهسپار شد. در این هنگام اوتو که ازین حرکت انتهاری کف کرده بود، برگشت و به ته راهرو که سیاه بود، نگریست. بعدم به خودش نگریست ولی همین که چشمش به خودش افتاد... چشتون روز بد نبینه... دید لخته!
- ریش کبیییییییر! شلوار کردیممممممممو کی برد؟!... رکابیم چی پس؟!

اما فقط صدا در راهرو پیچید و پیچید و برگشت و زد تو فرق سر خودش!
- آخه احمق! وسط زندون داد می زنن شلوارم و رکابیم و شرت و مخلفات؟!
- ببین باو... واس ما افت داره بی شلوار بزنیم بیرون. تازگیشم نمی خوای نخواه! ولی خودمونیما اگه همین جوری سیاه باشه و ما هم سیاه باشیم...

سپس لامپی ازین حبابی گلابیا بالای سرش روشن و شد و زد تمام آرمان های مرلین را بر بوق فنا داد!
- بوق خوردم! نمی خواد روشن کنی حالا فضا رو می خوام تاریک باشه!... دِ خاموش شو لعنتی!... آها!

شترق!

و با نمی دونم چی زد و لامپ حبابی گلابی رو شکست...
- خو... بهتر شد!

اندر اتاق فرمون


- فرزندانم!... چراغی در دل سیاه زندان روشن شد ولی اثری از کسی نیافتم!
- باز این رف بالا منبر... بنده مرلین تو که چشات سو نداره خو کی گف بیای داور شی هان؟! کو کجاس؟!
- به ریش اعظم سو کوری نور در آن بهبهوهه دیدیم!

لینی که داشت دکمه های آبی را امتحان می کرد گفت:
- منو این همه خوشبختی محاله... محاله!... چقده دکمه! یوهووووو!... همشونم آبی!
- لینی، اینقده این دکمه اون دکمه رو فشار نده. یهو دیدی زدی تمام درای زندون باز شد...
- باشه بابا!

در این هنگام بود که چون نویسنده نیاز به تریلانی داشت یهو او را وسط رول انداخت و او هم با صدای خش و خیل و ضایش شروع به پیشگویی کرد:
- همه چی بهم میریزه... خون های زیادی ریخته میشه و تاریکی زندان همه چیزو در بر میگیره!

در این حال بود که لرد به علت نداشتن حوصله چوبدستی خود را در حلق وی فرو نمود...


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۷ ۲۲:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۷ ۲۲:۰۹:۳۵
ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۷ ۲۲:۲۰:۳۵

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.