هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۴ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
- هرگز فراموش نکن چه کسی بودی ! از کجا شروع کردی و به کجا رسیدی ..

محیط متروکه ی وسیعی اطرافش را همچون هزارتویی احاطه کرده بود.مه بسیار سنگینی حاکم بر فضای کل منطقه بود و به نظر می رسید آن محیط متروکه ، فاصله ی زیادی با نزدیک ترین آبادی داشت.هر لحظه که می گذشت ، سایه هایی از همه طرف به او نزدیک می شدند ولی نه تنها هیچ چیز را به خاطر نمی آورد ، بلکه کاملا از درون گمشده بود!

فلش بک

اطراف لندن برخلاف مرکز شهر ، بافتی کاملا سنتی دارد که ساکنین ـش به اداب و رسوم ، اهمیت زیادی می دهند و برایش احترام قائلند.افراد سنت شکنی هم در این میان بودند که زیاد با همسایگان ـشان در ارتباط خاصی نداشتند و خودشان را محدود به اداب و رسوم مسخره نمی کردند.تام ریدل مردی تنها بود که همان حوالی زندگی میکرد.در جنوب شرقی ترین مکان لندن!

در یک خانه ی ویلایی تقریبا کوچک که نمای بیرونی ـش از چوب ساخته شده بود.البته خانه های زیادی در آن منطقه وجود داشت اما همگی حداقل یک شریک برای زندگی ـشان داشتند.از اولین ساعات روشنایی تا نیمه های شب ، تام ریدل تمام وقتش را در نزدیک ترین "بار" آن منطقه می گذارند.

همیشه بعد از نیمه های شب با حالتی ناخوش به خانه می آمد و روی کاناپه دراز می کشید.پایش را روی میز می انداخت و تلویزیون را روشن می کرد.اما بعد از چند دقیقه خوابش می برد.این چرخه ی لعنتی آنقدر تکرار شده بود که تقریبا هیچ چیز را از گذشته خود به یاد نمی آورد.حتی دلیل تنهایی خودش را نمی فهمید ولی می دانست روزگارانی در گذشته ، اشتباهاتی را انجام داده است که هرگز جبران پذیر نیستند.

کابوس های شبانه امانش را بریده بود.مدام چهره هایی آشنا در خواب می دید که او را به درون دریایی بی کران می اندازند و او با اینکه شنا را به خوبی آموخته بود ، اما هرچه بیشتر تقلا می کرد ، بیشتر غرق می شد.تا به جایی که دیگر امید نداشت و دست از تلاش می کشید اما مشکل آنجا بود که بازهم زنده بود و می توانست از اعماق آن دریای بسیار زلال و شفاف ، دوستانش را ببیند که در حال ترک کردن او هستند.

وقتی از خواب می پرید ، بیشتر احساس گناه میکرد.نمی توانست تشخیص بدهد که آن چهره ها در خواب هایش کیستند ولی می دانست که هرچه برایش اتفاق میوفتد ، سزای اعمال خودش است.

کُت و کلید ماشین قدیمی ـش را برداشت و به سمت آخرین مکانی که از گذشته به یاد می آورد حرکت کرد.لندن همیشه بارانی ، اینبار بسیار مه آلود بنظر می رسید.کمی که بیشتر به سمت جنوب رفت ، به جاده ی مستقیمی رسید که مقصدش را به یاد نمی آورد.اما اینبار جرائت ـش را پیدا کرد تا با گذشته خود روبرو شود.

از رادیوی داخل اتومبیل ، موسیقی از گروه Trees of Eternity به نام A Million Tears پخش می شد.شاید سالها بود که اشک از چشمان تام سرازیر نشده بود.اما هرچه که بیشتر مسیر جاده را سپری میکرد ، خاطرات مبهم و بهم ریخته ی بیشتری از جلوی ذهنش می گذشت و همین باعث شد تا همچون کودکی شیرخواره گریه کند.

به اتنهای جاده که رسید ، خودروی خود را متوقف کرد و آرام پیاده شد.قدم زنان به سمت محیط متروکه آن سمت جاده ، حرکت کرد.

پایان فلش بک

اما آن سایه ها نه تنها برایش رعب آور نبودند ، بلکه مانند بیشتر به نوری شباهت داشتند که می توانند تام را به زندگی برگردانند.از دردی که درونش لانه کرده بود ، روی زانوانش افتاد و سرش را به پایین انداخت.اما سایه هایی که نزدیک میشدند، یکی پس از دیگری نمایان شدند و تام آنها را با چشمانی گریان نگاه میکرد.کسانی که زمانی دوست و یاورش بودند اما در گذر زمان، نه تنها آنها را فراموش کرده بود ، بلکه کمک هایشان را نیز نادیده گرفته بود.

- هرگز فراموش نکن چه کسی بودی ! از کجا شروع کردی و به کجا رسیدی ..




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﻮاﺭ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩﻩ و ﺩﺭ ﺩﻝ ﺳﺎﻳﻪ ﻣﺨﻔﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻧﺴﻴﻢ ﺷﺒﺎﻧﻪ اﻱ ﻛﻪ اﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﺣﺮﻳﺮ ﺑﻪ ﺩاﺧﻞ ﻣﻴﻮﺯﻳﺪ, ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺳﺮﺧﺶ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻟﻲ ﻟﻲ اﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﺩاﺧﻞ اﺗﺎﻕ ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻛﻨﺪ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ و ﺻﺪاﻫﺎﻳﻲ ﮔﻮﺵ ﺳﭙﺮﺩ ﻛﻪ اﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻳﺪﻝ ﻫﺎ, ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﮔﻔﺖ و ﮔﻮ ﻫﺎ, ﺻﺪاﻱ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﺭا ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻠﻨﺪ و ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻣﻴﺸﺪﻧﺪ. ﺷﺨﺼﻲ ﺩاﺷﺖ ﺩﺭ ﺭاﻫﺮﻭ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﻴﺸﺮﻭﻱ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ, ﺻﺪاﻱ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﺷﺎﺩ اﻣﻠﻴﺎ ﺭا ﻣﻴﺸﻨﺎﺧﺖ. ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻠﻮﻃﻲ اﺗﺎق اﻣﻠﻴﺎ, ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻧﺪ.

ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ اﺗﺎﻕ, ﻟﻲ ﻟﻲ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ اﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪ و ﻧﮕﺎﻩ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ اﺵ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻭاﺭﺩ اﺗﺎﻕ ﺷﺪ و ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﻫﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺪاﺩ. ﺩﺧﺘﺮك ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺳﻮﺕ ﻣﻴﺰﺩ و ﺁﻫﻨﮓ "ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﻙ" ﺭا ﻧﺠﻮا ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻛﺎﺩﻭﻫﺎﻱ ﻣﺘﻌﺪﺩﺵ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﺶ ﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻔﺴﺶ ﺭا اﺯ ﺷﺪﺕ ﻫﻴﺠﺎﻥ, ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ اﺵ ﺣﺒﺲ ﻛﺮﺩ.
-ﺣﺪﺱ ﻧﻤﻴﺰﺩﻡ اﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻲ.
ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺠﻮا ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪﻧﺪ.
و اﻣﻠﻴﺎ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺨﻔﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﺁﺭاﻣﻲ اﺯ ﺳﺎﻳﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ و ﻧﻮﺭ ﻧﻘﺮﻩ اﻱ ﺭﻧﮓ ﻣﺎﻩ, ﻧﻴﻤﻲ اﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭا ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩ. ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ و ﻫﺮ ﺩﻭ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻳﻜﻮﺭﻱ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺩاﺩﻧﺪ.
-ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻌﻨﺘﻲ! ﻣﻨﻮ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﻱ!

اﻣﻠﻴﺎ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ اﻳﻦ ﺭا ﮔﻔﺖ و ﺑﻌﺪ اﻭ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﻬﺘﺮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﺪ.
-اﻧﺘﻆﺎﺭ ﻧﺪاﺷﺘﻲ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻪ?!
-ﻣﻦ... ﺁﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﻮﺭاﻳﻲ ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻆﺮﻩ ﺑﻮﺩ. ﻋﻴﻦ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻋﺠﺎﻳﺐ, اﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻮاﺏ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩاﺩ :
-ﺁﻣﻴﻞ, ﻣﺎ اﻻﻥ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻋﺠﺎﻳﺒﻴﻢ. ﺗﻮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﭼﺎﻱ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ و ﻣﻂﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﻠﻜﻪ ﺭﻭ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﻴﻜﻨﻲ.
-ﺁﺭﻩ. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﻣﻴﺨﻮاﻡ اﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ.
-ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ. ﭘﻴﺪاﺵ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ. ﺑﺎ ﻫﻢ.

اﻳﻨﺒﺎﺭ اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻌﺪ اﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﮔﻔﺖ :
-ﺑﻴﺎ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ ﻛﺎﺩﻭ ﭼﻲ...
-ﻧﻪ. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻱ.
-ﻛﺠﺎ?! ﻣﺎ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺮﻳﻢ?!
ﻟﻲ ﻟﻲ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ و ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا ﮔﺮﻓﺖ. ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ي ﻟﻲ ﻟﻲ ﭘﻴﺶ اﺯ ﺁﭘﺎﺭاﺕ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ:
-ﻣﻴﺮﻳﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ.

"ﭘﺎﻕ"

ﺑﻌﺪ اﺯ ﺣﺲ ﺧﻔﮕﻲ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺣﻴﻦ ﺁﭘﺎﺭاﺕ, ﭘﺎﻫﺎﻱ ﻟﻲ ﻟﻲ و ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﺮاﻧﺠﺎﻡ ﺑﺎ ﺳﻂﺢ ﺳﻔﺘﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ. ﺑﺎﺩ ﻧﺎﺁﺭاﻡ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺸﺎﻥ ﺳﻴﻠﻲ ﻣﻴﺰﺩ و ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻮﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺧﺰﻳﺪ.
-اﻭﻩ ﻣﺮﻟﻴﻦ اﻳﻨﺠﺎ ﻣﺤﺸﺮﻩ!!!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺻﺪاﻱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺁﻣﻠﻴﺎ ﮔﻮﺵ ﺳﭙﺮﺩ و ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ. ﺑﻌﺪ اﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻆﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ و ﻗﺪﻣﻲ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﺩاﺷﺖ. ﺭﻭﻱ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. اﻳﻨﺠﺎ, ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ. اﻳﻨﺠﺎ, ﺗﺠﺴﻢ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺁﺳﺎﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ و اﻳﻨﺠﺎ... ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭاﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻲ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺎﻝ ﻧﺴﻴﻢ ﺑﮕﺬاﺭي و ﻧﻮاﺯﺷﺶ ﻛﻨﻲ. ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺥ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻟﺒﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ و ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺧﻂﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﻴﻤﻲ اﺵ ﮔﻔﺖ:
-ﺁﻣﻴﻞ, اﻳﻨﺠﺎ ﻛﻞ ﺷﻬﺮ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮﻧﻪ. ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ اﻭﻥ ﭘﺎﻳﻴﻨﻪ و ﻣﻦ و ﺗﻮ اﻳﻦ ﺑﺎﻻﻳﻴﻢ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮ ﻟﺒﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻧﺸﺴﺖ و ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ. ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ اﺯ اﻳﻦ ﺑﺎﻻ ﻛﻮﭼﻚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ. ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ, ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ و ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﻜﻼﺕ اﺯ اﻳﻦ ﺑﺎﻻ, ﻫﻴﭻ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ. ﻣﺸﻜﻼﺕ, ﻛﻮﭼﻚ,ﭘﻮﭺ و ﺗﻮ ﺧﺎﻟﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

اﻣﻠﻴﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻧﻮﺭاﻧﻲ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ و ﭘﺎﺗﺮ ﻛﻮﭼﻚ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ اﺵ ﺭا ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ و ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺭا ﻇﺎﻫﺮ ﻛﺮﺩ و ﺳﭙﺲ ﺁﻥ ﺭا ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﺬاﺷﺖ:
-ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺁﻣﻴﻞ, ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻦ ﻳﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

اﻣﻠﻴﺎ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﺭا ﻧﻮاﺯﺵ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﭘﻨﺞ ﭘﺮ ﺳﺮﺥ, ﺗﺰﻳﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﭙﺲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﺭﺧﺸﻴﺪﻧﺪ ﮔﻔﺖ :
-ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ.
-ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ. ﺗﻮﻱ ﻫﺮ ﻓﺼﻞ اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ ﻣﻴﻔﺘﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ و ﻳﺎ ﺩﻟﺨﺮاﺷﻦ. ﺑﻪ ﻧﻆﺮم ﺑﺎﻳﺪ ﻭاﺭﺩ ﻓﺼﻞ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺸﻲ ﺁﻣﻴﻞ.

ﺑﻌﺪ اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺳﺮﺵ ﺭا ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ. ﻣﺎﻩ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻮﻡ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ اﻣﺎ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ اﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺷﻤﺎﺭ.
-ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺁﻣﻴﻞ? ﭘﺮ اﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ اﺳﺖ... اﻣﺎ ﻣﺎﻫﻲ اﻭﻧﺠﺎ ﻧﻴﺴﺖ. ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﻥ. ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﭼﺮا?! ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺘﻦ, ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻣﺎﻩ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﻲ اﻭﻗﺎﺕ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﻴﺸﻪ. ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﺑﺎﺷﻦ اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﻮﺭاﻓﺸﺎﻧﻲ ﻣﻴﻜﻨﻦ.
-ﺣﺘﻲ ﺗﻮﻱ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﻩ.

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺑﻌﺪ اﺯ ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ و ﻟﻲ ﻟﻲ ﻛﻪ ﺁﺭاﻡ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺭا ﺗﺎﺏ ﻣﻴﺪاﺩ, ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ. ﺳﻜﻮﺕ ﺑﺮﻗﺮاﺭ ﺷﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺩ ﺯﻭﺯﻩ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ.
-ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭي ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ اﺯ ﺑﺎﻻﻱ ﻳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ.
-ﺁﺭﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ.
-ﻣﻴﺨﻮاﻡ اﻳﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻭ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻛﻨﻢ.
-ﺗﻮ... ﭼﻲ?!

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺣﻴﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﭘﺮﺳﻴﺪ و ﻟﻲ ﻟﻲ اﺯ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ اﺵ ﺭا اﺯ ﺟﻴﺒﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪ. ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﺭﺳﺎﺗﺮ اﺯ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩاﺩ:
-ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﻤﻮ ﺗﻮ ﺷﺐ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻛﻨﻢ!

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ي ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ و ﻟﻲ ﻟﻲ... ﺧﻨﺪﻳﺪ :
-ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﭙﺮﻳﻢ ﭘﺎﻳﻴﻦ.
-اﻣﺎ...
-ﺑﻬﻢ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﻛﻦ.

ﺑﻌﺪ اﺯ ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ, ﻟﻲ ﻟﻲ ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺭاﺯ ﻛﺮﺩ و ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ و ﺩﺳﺖ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺭا ﮔﺮﻓﺖ.
-ﺁﻣﺎﺩﻩ اﻱ?!

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﺩﺭ ﺟﻮاﺏ, ﺁﺭاﻡ ﺳﺮ ﺗﻜﺎﻥ ﺩاﺩ. ﺑﻌﺪ اﺯ ﺩﻳﺪﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺁﻣﻠﻴﺎ, ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ:
-ﻳﻚ.

ﻧﺴﻴﻢ ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻫﻞ ﺩاﺩ.
-ﺩﻭ.

ﺩﺳﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﻓﺸﺮﺩ:
-ﺳﻪ!

ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻛﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺭاﻣﻲ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻓﺖ و ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ, ﮔﺎﻡ ﻫﺎﻱ ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ اﺯ ﺳﻘﻒ ﺳﻨﮕﻲ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺟﺪا ﺷﺪ. ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ, ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺯﻣﻴﻦ و ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻌﺪ, ﺯﻣﺎﻥ ﺳﺒﻘﺖ ﮔﺮﻓﺖ. ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪ. ﻟﻲ ﻟﻲ و ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻘﻮﻁ ﻛﺮﺩﻧﺪ و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﻫﻢ... ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪﻱ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺁﭘﺎﺭاﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ.

"ﭘﺮﻭاﺯ" ﻭاﮊﻩ ي ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ اﺳﺖ. ﭘﺮﻭاﺯ ﻃﻌﻢ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ "ﺁﺯاﺩﻱ" ﺩاﺭﺩ, ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ "ﺭﻫﺎﻳﻲ". ﺑﺮاﻱ ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺮﺩﻥ, ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ اﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺩﻝ ﺑﻜﻨﻲ و ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺁﺯاﺩ ﻛﻨﻲ, اﺯ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺭا اﺳﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﺪ.

اﺯ ﻏﻢ, ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ و ﻣﺸﻜﻼﺕ.

"اﻳﻦ ﻳﻚ ﺁﻏﺎﺯﻩ, ﺑﺮﭼﮕﻮﻧﮕﻲ ﭘﺎﻳﺎﻥ اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا. ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻜﻦ... اﻓﺮاﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻳﺎﺩﻱ اﻳﻨﺠﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﻥ"
ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﻮﻧﺰ


I've Got Everything I Ever Wanted


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
مرد ظلدمورت را در آن وقت که به دست بزان گرفتار شده بود، پرسیدند:"علت چه بود که ملکی بدین سیاهی و خفنی که تو را بود، چنین مختل شد؟"
گفت:"کار های بزرگ به مردم خرد فرمودم و کار های خرد به مردم بزرگ;که مردم خرد کار های بزرگ را نتوانستند کرد و مردم بزرگ از کار های خرد عار داشتند و در پی نرفتند. هر دو کار تباه شد و نقصان به ملک رسید و کار لشکری و کشوری روی به فساد آورد."


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خالق آغاز و پایان





در کنار پنجره ای که نور سبز دریاچه را منعکس می کرد، کز کرده و زانوهایش را در بغل گرفته بود و در مقابلش ارّه بزرگ و زنگ زده ای به صندلی تکیه داده شده بود و شاید اگر چشم داشت به آن دو چشم قهوه ای درشت که به عمق منظره بی جان مقابل خیره شده بودند، می نگریست.

- چیه؟!

برای یک لحظه حتی ارّه هم جا خورد و برای یک لحظه اندیشید نکند که واقعا چشم دارد. اما بار دیگر ماهیت دوست نداشتنی اش را به یاد آورد؛ ارّه بزرگ و فولادی که دندانه هایی برنده داشت و به لطف ذوق هنری صاحبش به نقش ها و تک کلمه هایی مثل «زپلشک» و « عااااااا» در رنگ های سرخ و گاهی سبز با خطی خرچنگ و غورباقه مزین شده بود. با این حال می دانست که حتی اگر چشم هم نداشته باشد، اگر نتواند با آن ها چیزی را به کسی بفهماند هم باز هم کسی آن دختر بچه خواهد فهمید که او چه خیالی دارد.

در مقابل دخترک تنها به سبزی لجن زار کف دریاچه خیره شده بود. بدون هیچ چیزی که در ذهنش وول بخورد و او را وادار کند تا یک راه حل ارّه ای بیابد. بدون هیچ چیزی که بتواند او را وادار کند فریاد زنان در طول تالار بدود و این و آن را به انواع شکنجه ها تهدید کند. خودش هم درست سردر نمی آورد که چرا جیغ و ویغ هایش را تحمل می کنند؟ هر چند که گاهی واقعا دادشان را در می آورد. یک بار که داشت روی یکی از وردهای اختراعی اش به نام «زرشکیوس زانتیا» کار می کرد، نصف تالار از جمله شش انگشت از ده انگشت سلستینا واربک را منهدم کرده و تهدید شده بود که: « تار صوتیات رو با جاشون می کنم! انگشتاااام! » و یک بار هم درست یادش نمی آمد بابت چه؟ اما سیوروس او را به سبزکردن تمام شنل هایش تهدید کرده بود. ظاهرا موضوع دکوراسیون تالار خصوصی بود. لرد سیاه هم با چندین طلسم و نفرین و چند عدد چسب یک، دو، سه، از رفتن به تالار دوئل باز داشته بود و گفته بود که «اگر نزدیک باشگاه دوئل ببینیمت، خودتون، خودشون و همه رو آتیش می زنیم. »

برای چند ثانیه ای اندیشید. در تمام این لحظات پشتش گرم بود. به کسی... به چیزی...؟

- این پاره آهنو از اینجا بردار می خوام بشینم!

خرررررچع!

مهم نبود که آن دانش آموز سال پنجمی یک ارشد بود. هر کسی به ارّه می گفت "پاره آهن" ارّه می شد. ارّه فقط ارّه نبود. ارّه همیشه پشتش بود. با او بود.ارّه...

ارّه دوستش بود!

دوستی که همیشه ساکت و آرام می نشست و به موقع داد و قال می کرد. ساکت می نشست و با شما به یک منظره مزخرف بی تحرک خیره می شد و یک کلمه هم حرف نمی زد و بدون چشم به شما خیره می شد و حتی به خاطر شما هیچ وقت بغلتان نمی کرد. امّا...

حقش این بود؟! واقعا حقش بود که هربار لبخندتان را ببیند و حتی دهانی نداشته باشد که با آن تبسمی بکند؟! همیشه باشد و حتی یک بار هم رفیق خطاب نشود؟! مگر رفیق ها چه کار می کردند؟!

هجوم این افکار نگاه ورونیکا را از آن منظره بی روح به ارّه انداخت. دستانش را دراز کرد و دسته پلاستیکی آن را گرفت و آن را مانند یک شمشیر در برابر خودش گرفت. تکه فولاد مهربان دوستداشتنی اش...

اره، اما نه برای اولین بار، ولی بیشتر از همیشه آرزو می کرد که دهن داشت. دهانی تا فریاد بزند، دهانی تا التماس کند...

*****


روز بعد اعضای تالار اسلیترین با فریاد پسربچه کوچکی از خواب پریدند. پسرک در میان تالار جسدی غرق در خون یافته بود که تکه آهن بزرگ و ترسناکی را به آغوش کشیده بود. مقتول دخترکی بود که ردا و شنلش هر دو تماما غرق در رنگ سرخ بودند. لکن چیزی روی تکه فولاد وجود داشت، خط منحنی خون آلود غریبی که بی نهایت به لبخندی شباهت داشت که روی صورت خون آلود دخترک وجود داشت.


هوووفف... خب به هر حال، ارّه حقش بود یکبار بغلش کنن، حالا فرقی نداره که بهاش چی باشه؟ خب، مثلا یه چیزی تو مایه های...

خداحافظی!




be happy


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
یکی از چالش های خانمان سوز افراد، خرید هدیه ی تولده. می پرسید چرا هدیه ی تولد؟ خب.. در جواب این سوال باید بگم چون واقعا کار سخت و دشواریه. همه ی ما می دونیم که خرید یک کادوی تولد خودش یک پروسه ی خیلی طولانی داره. از در نظر گرفتن سلیقه ی فرد مورد نظر گرفته تااا میزان بودجه ی شما. حدس زدن میزان علاقه ی احتمالی فرد مورد نظر به انتخاب شما هم که کلا مبحث جداییه! ترجیح میدم زیاد وارد اینجور مباحث نشیم. برای همین فعلا برگردیم سر موضوع این خاطره. هدیه ی تولد!

- دااای..؟
- هوم؟
- هوم نه. بله!
- بله؟!
-
-

فلش بک


صبح یک روز قشنگ بهاری در خانه ی مخوف ریدل...

- دااااای!
- اوخ.. آآآآآآخ!!

دیالوگ دوم متعلق به تک خون آشام خانه ی ریدل بود که همزمان با افتادن از روی تخت و سقوط یک عدد مجسمه ی سنگی بر روی سر مبارکش، به زبان آورد.

-
- دوست دارم بدونم اگه همینکارو با خودت بکنم بازم می خندی یا نه؟
- حالا ولش کن. مهم نیست. داای! اگه گفتی امروز چه روزیه؟
- روز جهانی هات چاکلت؟
- چی؟! نه!
- روز جهانی اهدای خون؟
- نه..
- روز بزرگداشت بزرگ خون آشام بزرگ؟
- نه!
- خب پس امروز اتفاق خاصی نیفتاده. برو بیرون درم ببند می خوام بخوابم.
- دااای..؟!
- دیگه چیه؟
- امروز روز تولد اربابه!
- بله؟!
- بریم برای ارباب کادو بخریم؟
-

پایان فلش بک

-
- یه بار دیگه هم گفته بودم. نه!
- خواهش.
- گریه نکن حالا. اینجا رو سیل بر میداره.
- باشه پس بیا بریم تو فروشگاه.
-

سوزان دست دای را گرفته و او را کشان کشان به داخل فروشگاه برد.
فروشگاه با تابش چراغ های قرمز و زرد نورانی شده بود و تا چشم کار می کرد، پر از خرس های عروسکی در رنگ های مختلف و جعبه های قلبی شکل پر از شکلات بود.
با توجه به روحیه ی کودکانه ی سوزان و علاقه ی شدید دای به رنگ قرمز، آنجا برای مدت دو ساعت، اصلا خسته کننده نبود! ولی با وجود تمامی اینها، دیگر دو ساعت و پنج دقیقه برای دای خیلی زیاد بود!

- این!..نه نه این یکی!..نه اون سبزه.. اون قهوه ایه هم خوبه ها..وای این آبیه رو ببین دای!
-
- یه چیزی بگو دیگه. این خرس آبیه بهتره یا اون سبزه یا اون قرمزه؟
- لنگلاک. آقا لطفا همین خرسه که رنگش سیاهه رو با اون جعبه شکلات بزرگه کادو کنید ما ببریم.



____________
لنگلاک: افسون چسبیدن زبان به سقف دهان به طوری که فرد نتواند سخن بگوید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
هیچکس سقوط کردن را دوست ندارد. حتی آنهایی که بالای یک سرسره چند ده متری می نشینند و "ویژژژژ" خودشان را به پایین سر می‌دهند هم، از سقوط خوششان نمی آید. فقط فرقش این است که سرسره سوارها می دانند که حتی اگر بد فرود بیایند، نهایتاً ممکن است دچار درد در نواحی پشت بدنشان شوند و دیگر هیچ!
ولی یکی مثل مورگانا که نمی فهمید چرا به جای بالا رفتن دارد با سرعت هر چه تمام تر، به پایین سقوط می کند اصلاً به سالم ماندنش اطمینان نداشت.
در واقع اگر راستش را بخواهید، وقتی یک نفر تصمیم بگیرد، هر چیزی را که دارد کنار بگذارد.مثلاً کتاب های وحی را بایگانی کند، نمیسیاها را به ارشدشان بسپارد. ودست کم برای مدتی بی خیال پیغمبری کردن و عوالم چند گانه شده و هر جور لقبی را بردارد ببرد آویزان کند بیخ دیوار، و بخواهد مثل باقی"آدم"ها باشد، هرچه که دارد را می گذارد کنج اتاقش در عالم زیرین و می آید بالا!
بله می آید بالا! ولی مورگانا داشت سر میخورد. به طرز بدی هم داشت سر می خورد. در اصل داشت سقوط می کرد. احتمالا با سر!

- آخ...اوخ... ایخ... میخ!
- میخ؟ مورگانا مگه میخ جزء آواهای درده؟

به نظر می رسید مورگانا حق دارد گیج شود. چون اساساً آدمی که با مخ و مخچه و سایر متعلقات زمین می خورد، خیلی اهمیتی به رعایت دستورهای نگارشی- ادبیاتی نمی دهد. ولی مساله فقط این نبود. چون مورگانا مطمئن بود وقتی تصمیم گرفت بی خیال همه آن مثلاً جلال و جبروتش شود و خاکی، پا روی زمین خدا بگذارد، هیچ موجود ناطقی همراهش نبود. حالا وراج و غیر وراجش پیشکش

- اهوی باجی! باشمام!
- جیغ نکش! این گوشه کار میکنه.دکوری نیست!
- نه دیگه! اگه گوش بود که لازم نبود من زه پاره کنم که تو برگردی به زمان فعلی!
- زه پاره کنی؟ زه داری مگه ؟ اصن چی هستی تو؟ کجایی؟

مورگانا دور خودش چرخید. خوشبختانه یا متاسفانه، هیچ چیز آنجا نبود. ولی صدا همچنان به گوش می‌رسید.
- والا در سال های دور، که در واقع همین دو ساعت پیشه، اسمم ساتین بود. ولی الان، همونجوری که می بینی تیر کمونم!
- جاااااااااااااااان؟

مورگانا هر کسی هم بود و هرچقدر که سن داشت، مطمئن بود در طول تاریخ هرگز گربه-کمان وجود نداشته است.

- میگم نظرت چیه دهانت رو در حالت عادی نگهداری؟ آدم ها بیشتر اوقات دهانشون بسته اس! اوووی چته؟ این چوبه خواهر! می‌‌تونه بشکنه ها!
- احتمالا می شکنه اگه شبیه انسان های نخستین با من برخورد کنی ساتین! اصلاً گربه ها از کی تا حالا تمدن شناس شدن؟
- تیرو کمان هستم! در خدمت شما!
- خب حالا!

مورگانا برای تیرو کمان پشت چشمی نازک کرد (!) و نفس عمیقی کشید.... دم... بازدم... دم...بازدم. لبخندی گوشه لبش رشد کرد و او چشم هایش را راحت گذاشت تا آزادانه اطراف را جستجو کنند. جنگل بیش از اندازه آشنا به نظر می رسید. زیر لب از عالم زیرین به خاطر انتخاب چنین مکانی سپاسگذاری کرد. بلاخذه آدم های عادی هم شکر می کنند. نمی کنند؟ فقط مورگانا نمی فهمید چرا تا حالا به نظر می رسید که او عادی نیست!؟ او فقط کمی سنش از دیگران بیشتر بود. که البته بهتر بود کسی به این موضوع اشاره نکند.
فکر کردن به عوالم برای چند لحظه ای فکرش را درگیر کرد. همه چیز در روی زمین عالی به نظر می‌رسید جز یک چیز! مورگانا نمی دانست در مواقع لزوم باید به چه چیزی سوگند بخورد؟ و ابداً دوست نداشت نتیجه ای را که در ذهنش به آن رسیده بود، حتی به زبان بیاورد. علی رغم کنار گذاشتن، بعضی چیزها هرگز فراموش نمی شوند. غرغر کنان کمانش را تمیز کرد.
- اگه بمیرم هم به اون سوگند نمی خورم! ولی بلاخره باید به یه چیزی سوگند بخورم!
- اربابت که هست!
- اون ارباب تو هم هست!

بی اختیار جواب داده بود. ولی به این فکر افتاد که گربه-کمان ها بعضی وقت ها به درد می خورند. بلند خندید. مورگانای چند ساعت پیش، اگر حالا کنارش بود، قطعاً به او تشر می زد که مودب باشد. ولی به نظر می رسید که برای مورگانا مهم نبود که الهه چه می کرد یا چه میخواست. او مورگانا بود.
خم شد تا گل سرخی را بچیند ولی نتوانست. موضوع این است که مهم نیست شما کی هستید. وقتی یک بوته گل، جلوی چشم هایتان رشد می کند و بالا می آید شما هرگز نخواهید توانست گلی بچینید.بنابراین مورگانا به جای انجام دادن کارهای محال، جیغ بلندی از سر خوشحالی کشید.
- گل هام!
- ام... فک نکنم اونا فقط گل های تو باشنا!
- به تو چه!

ساحره جوان با بی خیالی دور خودش و گل هایی که هر لحظه دورش رشد می کردند، می چرخید.
چند لحظه بعد، اگر کسی اطراف جنگل، کار داشت ساحره جوانی را می دید که جست و خیز کنان از حاشیه جنگل بیرون آمده و آواز می خواند.صدایش آنقدر بلند بود که حواس هر کسی را پرت می کرد. حتی سوروس اسنیپی که مشغول تقویت طلسم های امنیتی بود.
- صد امتیاز از گریفندور... اوه مورگانا.

مورگانا چشمکی زد و رز سیاهی را به یقه ردای سوروس وصل کرد
- من اسلیترینی ام آقای مدیر!
- خودتی مورا؟
- نه! معرفی می کنم اینجانب نارسیسا مالفوی می باشم. خب خودمم دیگه سیو! این چه سوالیه؟

مورگانا دست برد تا به تلافی آن حرف پشت گردن سوروس بزند. ولی نتوانست. هم سوروس عقب کشیده بود و هم مورگانا دستش را پس کشید
- اییییی. سیو چه اصراریه آخه؟ ملت به روز شدن. الان سالهاست ژل مو اختراع شده. چکار داری میکنی؟
- تقویت!
- تقویت چی؟
- تقویت طلسم.
- کدوم طلسم؟
- همون طلسمی که پشت کوه... چی دارم می گم! دیوانه ام کردی مورا!

قهقهه مورگانا بلند شد
- به من چه که باید با منقاش از دهن تو حرف کشید.
- خب چه دلیلی هست که حرف بکشی اصلا؟
- به جهت ثبت در تاریخ!
- مورگاناااااا!

صدای خنده های مورگانا، حتی وقتی غیب شده بود هم در گوش سوروس می پیچید.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۸:۳۳:۴۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
نسیم لبخندی زد و از میان موهای بلند و تیره دخترک گذشت.

آملیا سوزان بونز مثل همیشه نبود.
امروز آرام، ساکت و هشیار به نظر میرسید. با چنگ و دندان سعی نمیکرد نقاب آرسینوس را از سرش در اورد یا هی به ریگولوس غر نمیزد که چرا با او جهت بستنی دزدی بیرون نمی آید. امروز معجونهای هکتور را به سخره نگرفته بود، به دست و پای لیلی نیوفتاده بود که موهایش را ببافت و با ویولت یکی به دو نکرده بود!
امروز همه چیز آرام بود. آملیا...آسمان...باد...خدا گویی امروز آرام بود!

بر روی شاخه درختی در شکل انسانی اش نشسته بود. دستانش را به شاخه گرفته و موهای بازش را در باد رها کرده بود و یواش یواش پاهایش را تکان میداد. لبخند بر لب نداشت و اخمهایش در هم نرفته بود. چشمانش در حقیقت بسته بودند. گویا از دیدن خسته شده باشد...

...

-مورا ولی به نظرم این شاخه گل نرگس بیشتر بهت میاد.
-مطمئنی؟ ولی من فکر میکنم که گل رز بیشتر به موهام میاد. اخه خب هارمونی قشنگی ایجاد میکنه.
-من که از هارمونی مارمونی چیزی حالیم نمیشه واقعیتش! ولی به نظرم یک پیغمبره ای مثل تو میتونه برای متشخص تر شدن و البته صمیمی جلوه کردن نرگس بزنه.
-ولی گل رز یک جورایی سطلتنی و عاشقانه است. به نظر من یک پیغمبره زن باید نماد محبت باشه و اینکه من گل رز دوست دارم!
-خب...اره تو گل رز دوست داری! تو مورایی در هر صورت.
-مورا گل رز خیلی هم بهت میاد!
-مرسی ریگولوس! مطمئن بودم که این طوره! پس از گلهای رز یک تاج درست میکنم. آمل تو هم میخوای؟
-اوه نه مرسی مورا!

و به با تعجب به سمت ریگولوس برگشت. بلک جوان که با سیبی گاز زده در دست دور شدن پیغمبره ی لبخند بر لب را تماشا میکرد وقتی تعجب دوستش را دید، پوزخندی زد و گفت:
-اگه به اصرارت ادامه میدادی تا فردا دلیل می آورد که گل رز بیشتر بهش میاد!

آملیا لبخند بر روی لبانش نشست و با گلهای نرگس خیره شد. شاید واقعا گلهای رز با موهای مورگانا هارمونی زیباتری ایجاد میکردند...البته اگر او میدانست هارمونی چیست!

...

-پیداش کردم! پیداش کردم! مطمئنم که خودشه لیلی!
-آه! آملیا بس کن تو رو به مرلین! ما الان نیم ساعته داریم قدم میزنیم و هر قدم که میریم تو یک چاله خرگوش جدید پیدا میکنی!
-ولی این خودشه! قسم میخورم که خودشه! مطمئنم اگه داخل این یکی پرت بشم میرسم به سرزمین عجایب!

لیلی سرش را خم کرد و به داخل چاله نگاهی انداخت. چاله ی خیلی عمیقی به نظر نمیرسید.

-مطمئنی؟
-اره مطمئنمــ....آی!

لیلی که با فشار مختصری آملیا را به داخل چاله پرت کرده بود قهقهه خنده را سر داد.
آملیا در حالی که موهایش را از جلوی چشمانش کنار میزد، با بیشترین جدیت ممکن گفت:
-خیلی بدجنسی پاتر!

لیلی در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت لب گودال کوچک نشست و گفت:
-بونز! تو خودت وسط یک سرزمین عجایب زندگی میکنی! فقط کافیه بهش این طوری نگاه کنی تا سر و کله خرگوشش وسط ادمای معمولی پیدا بشه!

آملیا چشمانش برقی زد و گفت:
-درسته...فقط کافیه که یک کلاه فروش دیوانه پیدا کنم که باهاش چایی بخورم. ولی لیلی! من یک گودالم پشت درخت کناری دیدم! بیا اونم امتحان کنیم!

لیلی با تاسف سری تکان داد و دور شد و فریادهای کمک خواه آملیا را با لبخندی بر لب ترک کرد.

...

-من واقعا نمیدونم چرا اینجام!
-خیلی مسخره ای ریگولوس!
-اخه من بهترین دزد در تمام دنیا حالا اومدم با یک دختر بی دست و پای پر سر و صدا دزدی! اونم دزدیِ...
-خیلی منت میذاری پسر! یکم کمتر به خودت برس! بهترین دزد در تمام دنیا...

ریگولوس جلوی دهان آملیا را سریع گرفت.

-احمق! اون شنود اینجا گذاشته. هر لحظه ممکنه صدای ما رو بشنوه این طوری داد نزن!

و سپس دستش را برداشت. آملیا در حالی که به آرامی جلو میرفت زمزمه کرد:
-در هر صورت که خیلی کلاس میذاری. خوبه فقط همین یک کار از دستت برمیاد...وای ریگولوس! وای ریگولوس اونجان! باشه داد نمیزنم!

و جمله آخر را با دیدن چشمان درشت و ترسناک پسرک کنارش به آرامی اضافه کرد. بلک کار وارد دست به کار شد و بعد از چند دقیقه صدای ترک برداشتن شیشه شنیده شد و همزمان با صدایی از طبقه بالا به گوش رسید!

-کی اونجاست؟
-وای ریگول فهمید! وای داره میاد! وای ریگول چی کار کنیم؟ مرلین به دادمون برس!
-اه خفه شو املیا!

ریگولوس در حالی که چیزی در یکی از دستانش بود و با سرعت دخترکی که دو زانو نشسته بود و دستانش را به سوی آسمان بلند کرده بود و گریه میکرد را بلند کرد و فرار کرد.
چند دقیقه بعد چراغ های فروشگاه روشن شد و پیرمرد کاغذی را روی شیشه یکی از دستگاهیش دید...

مرسی برای بستنی شکلاتیهای خوبتون. ببخشید من به شخصه از بستنی متنفرم ولی خب دوستم عاشقشونه و متاسفم برای سر و صدایی که راه انداختیم!
ریگولوس بلک، بهترین دزد تمام دنیا.

...

-are we out of the woods?

زیر لب این را زمزمه کرد و بالاخره رضایت داد تا چشمانش را باز کند. خورشید در حال طلوع بود. زمین و آسمان داشتند به نازک ترین فاصله شب و روز میرسیدند و این برای آملیا چیزی شبیه یک جادوی مقدس به شمار میرفت.
او همیشه باور داشت در این لحظه هر آرزویی که داشته باشد بر آورده میشود. دقیقا مثل همان باوری که راجع به رنگین کمان داشت.
"اگه بتونی از یک رنگین کمان رد بشی هر آرزویی که داشته باشی برآورده میشه."
لبخندی زد و چشمانش را دوباره بست.

_آرزو میکنم امشب یک ستاره دنباله دار ببینم که بتونم دوباره یک آرزوی دیگه بکنم.

لبخندش تبدیله به نیشخند شد. چشمانش را باز کرد و پایین پرید تا به خانه خودش، خانه ریدل برگردد و دوباره سر سوسیس بیشتر برای صبحانه با رودولف دعوا کند.

اگر قرار بود تک تک آرزوهایش اینگونه به واقعیت تبدیل میشدند زندگی خسته کننده از آب در می آمد!
همین که از مشکلاتشان گذشته بودند به اندازه کافی خوب بود.

+تقدیم به تمام لحظات سپری شده!
مرسی برای بودنتون.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
گم شدن بعضی وقت ها چیز خوبی است. حتی اگر عمدی باشد.
آدم می تواند, خودش را, خاطراتش را, همه تاریخ و زندگی اش را, بردارد ببرد و گم شود بین زمان و مکان!
گم شود در تاریخ!

و هیچ کس, ککش که نگزد هیچ, خوشحال هم بشود!
ای بسا جشن بگیرد با رفقایش.... خود آدم هم می تواند خلوت کند. از همان نوع خلوت هایی که هیچکس را به درونش راه نمی دهد. حتی عزیزترین هایش را.

مورگانا هم همین کار را کرده بود. بخش اعظم کتاب هایش را بخشیده بود به هاگوارتز. گل هایش را گذاشته بود برای ایلین. عکس های یادگاری را بین بقیه پخش کرده بود. و حالا خودش مانده بود و تیر و کمانش. چیزی که ربطی به هیچکس نداشت. میراثی از هیچ احدالناسی نبود و کسی حق نداشت روی آن انگشت بگذارد. آن هم تیر و کمانی که از 10 سالگی همراهش بود. خودش بود و تیر و کمانش و گربه ای که از وقتی یادش می آمد با او بود. ساتین سیاه و ملوسش.

پشت سرهم آپارات کرده بود.
از این سر شهر به آن سر شهر. از این شهر به آن شهر. از این کشور به آن کشور. تا حدی که حالا خودش هم نمی دانست کجاست.
همه چیز را رها کرده بود. همه چیزهایی که مورگانا را با آن ها می شناختند. آن لباس های خاص... آن گل‌ها... نمیسیاهایی که تلفظ اسمشان برای بقیه سخت بود و عزیزترین هایش را... برای خلوتش از اربابش اجازه گرفته بود.

رفته بود.

میخواست دور شود.

دورتر ...

دورتر ...

و باز هم دورتر...

و حالا خودش بود و جنگلی که "میسا" را درون خود پذیرفته بود. طبیعتی که با آن یکی می شد. و هیچ چیز نمی ماند جز طبیعت.
روی صخره و درخت, یا کنار دریاچه نشستن و فکر کردن, تنها کاری بود که مورگانا انجام میداد. تمام روزهایش را غرق در این اندیشه شده بود که "چرا"؟
و حالا حتی نمی دانست چند روز است که از خانه دور شده.
از اول روز... تمام فکرش, به اربابش متمرکز شده بود. و خاطرات خانه ریدل در سرش چرخ می زد.
شده بود الهه مرگ خودش.
از هر حرکتی... از هر حرفی حساب می کشید. و نمیفهمید چه چیزی دیگران را زده کرده است.
به سه روز نمی کشید که دعوای عظیمی با عالم زیرین به راه انداخته بود. تنهایی یعنی تنهایی. و عالم زیرین, با هر نوع دخالتی, خرابش می کرد. و مورگانا می خواست تنها باشد.

دور از همه حرف ها
دور از همه اتهام ها
دور از همه دادگاه ها
و دور از همه بی انصافی ها
مورگانا تلاش کرده بود خودش باشد. و بعضی متعقد بودند نیست. مورگانا در حالیکه روی لبه یک صخره نشسته بود, به این می اندیشید که آدم ها نمی دانند از دنیای خودشان چه می خواهند.. مورگانا رئوف بود وگرنه خیلی ها باید تا بحال می مردند. کلماتی چون(قتل)،(مرگ) و (نفرت)،اکنون تنها کلماتی بودند که مورگانا در گنجینه واژگان سیاهش بیشتر به آنها مینگریست.

از پیغمبره سیاه چه انتظاری میرفت؟

همچو الهگان نوباوه ی سفید در سواحل با پاهای برهنه بدود و با پریان همبازی شود؟
یا هرروز به باغ هیدیز برود و به حسرت چیدن سیب های طلایی، در انتظار رایحه خوشی باشد که باد با خود می اورد؟
این دوری نشان ضعف نبود...این دوری نشان آغازی بود که پایانی نداشت.
آغازی که هنوز به (آغاز) نرسیده بود.آغازی که شاید...مورگانا برای تحمل آن به قدرتی روحی فراتر از این نیاز داشت.
در روزهایی نه چندان دور، برخی انسانها را خوب شناخته بود...دوستی که دشمن شد و دشمنی که دشمن تر شد... و دشمنی ای که به دوستی بدل شد.

اما اکنون، میخواست تنها به خودش بیندیشد.
گذشته چیزی نبود که اندیشیدن درباره آن خوشایند باشد. مگر انکه قصد داشت دوباره خود را آزار دهد.یا چیزی را کشف کند که نمی‌فهمید. تقصیری که یا وجود نداشت یا چنان در کار درست آمیخته شده بود که دیده نمیشد. مورگانا الهه تولد آدم ها نبود.

خودش را پاک از یاد برده بود.در اوج غرور و عزتی که باید حفظ میکرد تا بیشتر نشکند خودش را از یاد برده بود.در(یاد)ش خودش را از یاد برده بود.
اما اکنون خودش بود... تنها خودش و خودش و خورشیدی که در پس دریای آرام پشت درختان که از لابه لای شاخه ها دیده میشد، غروب میکرد...نسیم گرگ و میش غروب که می وزید و می نواخت و رایحه پیچک سفیدی که با عطر درخت اقاقیا در هم آمیخته و تا دستان درخت بالا رفته بود و همانجا روی شانه هایش خفته بود...

آرامش را حس میکرد... و پس از مدت های طولانی.این تمام چیزی بود که میخواست...

آرامشی که تنها با تنهایی نصیبش می شد. گاهی برای اینکه بفهمیم چه کسانی... چه چیزهایی اطرافمان هستند... نباید آنها را داشته باشیم.... گاهی باید به یادمان بیاورند که بعضی هایی که ظاهرا همیشه در دسترسند. همیشه هستند... همیشه آماده اند. تا جایی که به نظر اضافه می رسند. به نظر تقلید کار می‌رسند. وآنقدر به وجودشان عادت می کنیم که فکر می کنیم دائمی اند... در هر شرایطی... شبیه اختاپوسی که برای حفظ دوستی اش با کوسه، بازوهایش را به او می دهد.

این بعضی ها هم می توانند بگذارند و بروند. می توانند ناگهان از جایی که عاشقانه دوستش دارند, دل بکنند و خودشان و خاطراتشان را بردارند و بروند. با همه عشقشان! می توانند عاشقت باشند... اما می توانند نبخشند... می توانند بخواهند کنار تو باشند.... اما می توانند بروند.
صدای آب به مورگانا ارامش می داد. چشم هایش را به نور آفتاب بست و قسم خورد خلوتش را روزی بکشند که هم شناخته باشد و هم شناخته باشند...



تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
می‌دانید، راستش را بخواهید، لرد سیاه همیشه فکر می‌کرد رودولف لسترنج یک‌جورهایی "گل به خودی" محسوب می‌شود. این مختص به زمان یا شرایط خاصی نبود، رودولف لسترنج در سرتاسر زندگی‌ش گل به خودی ِ لرد محسوب می‌شد و او بارها و بارها فرم عضویت قمه‌کش ِ خانه‌ی ریدل‌ها را مورد بررسی قرار داد، اما نفهمید چرا و چگونه او را به عضویت پذیرفت. احتمالاً آن شب یکی از معجون‌های هکتور را خورده بود. هکتور هم یکی دیگر از گل به خودی‌های لرد به حساب می‌آمد.

ولی، خب، این رول ارتباطی به گل‌به‌خودی های لرد ولدمورت ندارد. این رول ارتباطی به رودولف لسترنج یا هکتور دگورث گرنجر هم ندارد و پاراگراف بالایی، تنها برای توضیح ِ این بود که چرا وقتی ویولت بودلر به یک‌باره از پنجره وسط اتاق لرد شیرجه زد و هوار کشید:
- لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردک!!

لرد و صندلی‌ش هم‌زمان چند سانتی‌متری از روی زمین بلند شدند و بعد، فریاد او در خانه‌ی ریدل پیچید:
- هکتــــــــــــــــــور!! رودولـــــــــــــــف!!

در حقیقت، وسط اتاق لرد شیرجه زدن ویولت، چیزی شبیه به نفس کشیدنش بود: غیر قابل پیشگیری و ناخودآگاه. اما در نظر لرد هر افتضاحی در خانه‌ی ریدل باید علی‌القاعده زیر سر یکی از این دو نفر باشد.

و مگر قرار نبود یک نفر یک دیوار ِ کوفتی پشت پنجره‌ش..
- لردک لردک! بیا بریم یه چیزی نشونت بدم!
- ما لردک نیستیم! ما..

ادامه‌ی جملات ِ قطع به یقین بسیار قصار ِ "لردک" ِ ویولت، در صدای پاقی ناپدید شد.
خودش هم!
*****


پاق!

و سکوت.

باد خنک شبانگاهی، میان ردای هر دو نفر وزید و لرد، با این که هنوز می‌کوشید عصبانی باشد، نفس عمیقی کشید. گاهی.. در بعضی هواها.. در کنار بعضی آدم‌ها.. عصبانی بودن یک‌جورهایی سخت می‌شود.
- ما رو..
- هیسسس.. نگا کن فقط..

لرد نگاهی به اطرافش انداخت. در تاریکی، همین را تشخیص می‌داد که روی تپه‌ای در میان ِ جنگلی ایستاده و ویولت، با چشمانی درخشان و سرحال، به چیزی زیر پایشان نگاه می‌کرد.
- خوابه..

لرد با بی‌توجهی نگاهی به زیر پایش انداخت:
- این دیگه ما روی پشت یه اژدها ایستادیم؟!!

ویولت سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید. به شکل عجیبی هیجان‌زده به نظر می‌رسید.
- می‌بینی‌ش لردک؟! خعلی محشره! نه؟!

لرد مفاهیم و معانی "محشر" را در ذهنش مرور کرد.
بیشتر.
و بیشتر.
.
.
.
ولی ایستادن روی پشت ِ یک اژدهای خفته هیچ‌جایشان نمی‌گنجید!!

ویولت چرخی زد و بی‌خیال از پشت اژدها پایین پرید:
- بیا لردک!
- ما از جامون تکون نمی‌خوریم.
- نترس!
- ما.. نمی‌ترسیم. ما فقط.. اراده کردیم تا ابد همین جا بمونیم!

ویولت دستش را در جیبش کرد و کج به لرد نگاه کرد.
- نیگا!

جست و خیز کنان به سمت جایی که سر اژدها قرار داشت، رفت. چشمان کهربایی اژدهای نیمه‌خواب برای لحظه‌ای باز شد، به موجود کوچکی که کنار سرش با هیجان می‌چرخید و تماشایش می‌کرد نگریست و بعد، بی‌توجه چشمانش را بار دیگر بست. شبیه به آن جمله‌ی معروف ِ «با بی‌اعتنایی ِ نزدیک به تنفر نادیده‌ت می‌گیرم.» بود.

- اون ضرب‌المثل معروفو شنیدی لردک؟!
- ما تمام ضرب‌المثل‌های معروف و حتی غیر معروف رو شنیدیم!

ویولت خندید. دستش را جلو برد و با چشمانی که از علاقه می‌درخشیدند، سر اژدها را نوازش کرد.
- "اژدها هیچوقت دمشو برای تکون دادن مگس بلند نمی‌کنه."

لرد کمی چرخید. اگر اژدها به جنگولک‌بازی‌های ویولت واکنشی نشان نداده بود، قطعاً به او هم..
اگر واکنشی نشان می‌داد چه؟!

- اژدها هیچ‌وقت حتی چشمشو هم برای دیدن مگس باز نمی‌کنه لردک. ولی..

هنوز دو قدم هم به سمت تخم‌های بزرگ و سخت ِ اژدها برنداشته بود که صدای غرّش خفیفی، سطح ِ زیر پای لرد را لرزاند. اژدها بیدار شده بود!

- می‌بینی؟ حتی نزدیکشون هم نشدم.. ولی بهم تشر زد. اگه دستم بهشون بخوره، احتمالاً یه چی بدتر از این سرم میاد.

با خنده اشاره‌ای به زخم سوختگی روی صورتش کرد و محتاطانه، از گنجینه‌ی ارزشمند اژدهای ماده‌ی مجارستانی فاصله گرفت. چیزهایی وجود دارند که نباید به آنها نزدیک شد.

مثلاً.. دلبستگی‌های پنهان ِ یک اژدهای خفته..!

سرش را به سمت آسمان چرخاند و لرد، زیر نور ماه، جای خط و خراش‌های جدیدی را بر چهره‌ی نه چندان دلچسب او دید. همیشه همین بود. می‌رفت و می‌آمد و زخم‌های جدید برای خودش دست و پا می‌کرد!

- در واقع شغلی بی‌معناتر و بیهوده‌تر از شغل تو تا به حال ندیدیم بنفش. محافظت از اژدها؟!

کسی در ذهن لرد جیغ می‌کشید: «این به محافظت احتیاج داره آخه؟! » و لرد، بی‌توجه، آب دهانش را نامحسوس قورت داد و آرام آرام سعی کرد از پشت اژدها پایین بیاید.

- اونا.. خیلی بزرگن، می‌دونی؟

"بله. داریم می‌بینیم."

- و.. به نظر خطرناک میان. انگار که خودشون بلدن از خودشون محافظت کنن. و آتیش دارن. و همه اینا.. ولی می‌دونی لردک؟

"نه نمی‌دونیم. لردک هم نیستیم ضمناً! "

- خیلی ارزشمندن. خیلی کمن. وختی یکی‌شونو پیدا می‌کنی، باس مواظبش باشی. حتی اگه خودش بلده از خودش مراقبت کنه، بازم تو نمی‌تونی الماس بندازی زیر پات چون نمی‌شکنه. می‌دونی لردک؟!

در واقع لرد اگر آن‌قدر درگیر پایین آمدن و بعد از آن تکاندن ردایش و بعد از آن حاضر غایب کردن از جان‌پیچ‌هایش به صورت ذهنی نبود، متوجه نگاه خیره‌ی ویولت به خودش می‌شد. ولی علاوه بر تمام این‌ها، ولدمورت عادت داشت که او را در حال زل زدن به خودش ببیند.

- شبیه توئه.

"از ناگت خیلی بهتره. "

و همان‌طور که آه می‌کشید، به ویولت نگاه کرد. مدتی طولانی می‌شد که دست از اصلاح او کشیده بود. در واقع، امیدش به اصلاح او را از دست داده بود. به خصوص از زمانی که با هکتور و ریگولوس می‌چرخید. دیگر امیدی به هیچ‌کدامشان نبود.. تمامشان از دست رفته بودند.

و او لبخند زد. از آن لبخندهای گل و گشاد ِ همیشگی.
- توام گنده‌ای. و خفنی. و آتیش داری.. ولی.. نباس ولت کرد. می‌دونی؟

سپس با همان لبخند ِ بی‌خیال، برگشت و به اژدهای خفته نگریست. بی‌آزار به نظر می‌رسید. در واقع آن مدلی که خم می‌شد و با چشمان قهوه‌ای‌ش به آدم خیره می‌شد، بی‌آزار به نظر می‌رسید.

- خعلی دوسِت دارم لردک!

لرد عقب عقب رفت. می‌دانست بعدش چه اتفاقی قرار بود بیفتد! نه! نه!

- بیا بغلــــــــــــــــــــــــــــــــم!!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۳۳ سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ایلین،دختر کنجکاوی بود.
از اعماق قصر پرینس ها گرفته تا رموز و اسرار قصر ارباب را چنان نا محسوس میافت،که روح سالازار اسلیترین هم از آن خبردار نمیشد!

هیچگاه از آنچه در ذهن زیرکش میگذشت،احد الناسی خبردار نبود...حتی حقیقت آنچیزی را که در آیینه نفاق انگیز میدید را هیچکس به جز خودش و خدای خودش نمیدانست...

به قول معروف:ظرفیت ها تا حدی اند!تقریبا اکثر افرادی که ایلین میشناخت،افکار پیچیده اش را درک نمیکردند.

ایلین به یاد یکی از استادانش افتاد که میگفت:یکه تکه لعل ارزشمند را جلوی یک جوجه مرغ بینداز...به جز نگاه کردن و نوک زدن های نا اگاهانه و بی هدف به ان،چه عکس العملی نشان میدهد؟اما همین لعل را به یک زرگر بده...خودت میبینی که با چه وسواس و شوقی آنرا زیر ذره بینش قرار میدهد و برای هریک از خصوصیات ارزشمندش قیمت میزند.

اما اکنون در میان تمام تفکرات پیچیده اش،فکری مجهول در ذهنش معلق بود.
فکری که مدام در ذهنش از او میپرسید:پشت آن در بسته...چه چیزی میتواند وجود داشته باشد؟

برایش اسراری شده بود که نمیتوانست مجهول ماندنش را تحمل کند.اما هیچ اسراری از او پنهان نمیماند.
در خانه ریدل ها...درست در اخرین طبقه، یک اتاق وجود داشت.

اتاقی که در ان کلید نداشت.دری بود همیشه قفل.جای انداختن کلید نداشت.چوبی بود اما محکم بودن عجیب آن بیشتر شبیه فولاد بود.

به محض انکه ایلین دستی بر روی در کشید،گرد و خاکی ضخیم بر انگشتانش نشست.
به نظر می امد مدت هاست کسی آنرا نگشوده در حالی که اینطور نبود.

ایلین دوباره همه چیز را در ذهنش مرور کرد...اینکه چگونه به سختی توانسته بود ان افسون گشاینده را بیابد.
نفس اهسته ای کشید و افسون را بر روی در اجرا کرد.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در به آرامی گشوده شد.

آنجا یک اتاق بود.درحقیقت یک انباری بود.پر از اشیاء قدیمی ریز و درشت.از کتاب های باطله گرفته تا تابلو ها و مجسمه هایی شکسته که به نظر با ارزش نمی امدند.
ایلین جلو تر رفت،صدای خفه ای از برخورد کفش هایش با زمین چوبی شنیده میشد.

همانطور بی هدف اتاق را از نظر میگذراند که ناخود اگاه چشمانش به کمدی جلب شد که بر روی جسمی در بالای آن،پارچه ی سفیدی کشیده بودند.
چوبدستی اش را کشید و با طلسم فراخوانی،جسم را به سمت خود هدایت کرد.
جسم از زیر پارچه سفید کاملا به شکل یک صندوقچه بود.

ایلین جسم را گرفت و پارچه روی آنرا کشید.همانطور که تصور میکرد،یک صندوقچه قدیمی زیر پارچه بود.صندوقچه ای که به نظر نمی امد برای اشیاء ارزشمندی آنرا ساخته باشند.
حدسش هم درست بود.

به محض انکه در بدون قفلش را باز کرد،تنها چیز هایی که دید یک شیشه معجون خالی،یک سنگ چخماق قرمز رنگ،یک دستمال کثیف و کهنه ی ابی رنگ و در ته صندوقچه یک تابلو قرار داشت.

ایلین تابلو را از ته صندوقچه بیرون کشید.آن تابلو،تابلویی بود با نقش یک گل بنفشه که با وجود قدیمی بودنش،ظاهرا هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود.
قاب طلایی رنگی که داشت،نور ماه را از خود انعکاس میداد و میدرخشید.
نگاه ایلین بر روی تابلو متمرکز شد.تابلوی زیبایی بود.

او لحظه ای آنرا برداشت و روبه روی نور ماه بیرون پنجره گرفت تا آنرا بهتر ببیند.

در همان لحظه بادی شدید وسردی از هوای زمستانی بیرون پنجره ی باز،به داخل اتاق وزیدن گرفت.

به محض آنکه باد به صفحه پارچه ای تابلو برخورد کرد،در کمال شگفتی و تعجب و در حالی که اصلا انتظار نمیرفت،صفحه پارچه ای همچون چوب پوچ و موریانه خورده ای ترک خورد و تکه های پاره شده ی پارچه ای اش در هوا پراکنده شد و نقش گل بنفشه ی به ظاهر زیبا،به تکه های بی ارزشی تبدیل گشته و به زیر پای ایلین ریخت.

ایلین هنوز متعجب بود.انتظار نداشت آن تابلوی به ظاهر زیبا به حدی پوچ و توخالی باشد که با وزش بادی،خود را بشکند و تمام زیبایی هایش را در جلوی دیدگانش نابود کند.

لحظه ای تامل کرد.آن اتفاق کوچک اورا ناخود اگاه به یاد چیز هایی می انداخت.
به یاد اشخاصی که در ظاهر چنان زیباخوی و نیک پندار مینمودند که با قدیسه اشتباه گرفته میشدند،تا حدی که ستایندگانی پیدا میکردند که همچو سپر مدافعی از آنها دفاع میشد و خود انها نیز پشتیبان بی چون و چرای آنها میشدند.

ظاهر نماهایی که به محض آنکه شخص رودر رویشان برخلاف میلشان رفتار میکرد،با پوزخند هایی (از نظر خودشان)کمر شکن،چنان خود را به مظلومیت میزدند و با تهدید و تهمت ها و قضاوت های زود شخص را متهم معرفی میکردند،که هیچ راهی برای آنها باقی نمیگذاشتند به جز انکه با زبان خودشان با آنها برخورد شود.

اینها کسانی اند،همچون کودکانی که هنگامی که در مقابل یک حرف،حرفی برای گفتن ندارند،به پیش والدین خود رفته و نزد انها گله میکنند.
کاری که نه تنها قدرت و به قول خودشان،گرم بودن پشتشان را نشان نمیدهد،بلکه کوته فکری و رفتار کودکانه انها را به اشخاص گوشزد میکند.

کسانی که نام تهدید های خود را حرف های ناچیز و عادی می نامند و نام گوشزد کردن یک عاقبت را که اگر قبول نکنند به ضرر خودشان تمام میشود را تهدید!
نام یک پیمان منطقی و انسانی برای صلح را معامله مینامند و نام معامله های خود را سخنان منطقی.

چشمان خود را میبندند،گوش های خود را میگیرند و تنها حرف میزنند.هیچ حرفی را قبول نمیکنند و دلیل قانع کننده انها این است که:شخص حرف هایشان را نمیفهمد!

با تفکر آنکه شخص از (حرف)میترسد،جوری حامیان خود را تحریک به تهدید های پوچ و توخالی میکنند که آنها بدون دانستن و قضاوت زود از هرچه که میان ان شخص و شخص مقابل هست،به تهدید او میپردازند.
ایکاش کسی بود که به آن حامیان میگفت:اگر توانایی گفتن حق را ندارید،برای حرف نا حق تشویق نکنید...

اشخاصی که تمام نیش سخنانشان را نادیده میگیرند و تنها کافی است شخصی (به قول معروف:بگوید بالای چشمت ابروست)که کل قوانین را با دستان خودشان نابود کرده و نام خود را به بهانه های بیهوده و بی دلیل و بی اعتبار(البته از نظر خودشان کاملا با اعتبار)قانونمند بگذارند.
در حالی که کسی به جز خود و حامیانشان نمیداند که این قانون را در کدام کتاب نوشته اند!

اینها شخص را نمیشناسند.البته حق هم دارند،یک لیوان کوچک هیچگاه نمیتواند دریا را در خود جای دهد.به همین دلیل درمقابل یک گوشزد،تهدید هایی را به سمت او سرازیر میکنند تا نوعی ضربه ی ذهنی ایجاد کنند در حالی که نمیدانند گاهی اشخاص از خود جهنم هم نمیترسند...انها را از شعله کبریت میترسانند؟...

ایلین رشته تفکراتش را قطع کرد.پوزخند تلخی زد و به تابلوی دردستش که تنها یک قاب طلایی از آن مانده بود نگریست.قاب گویی همچون محافظ و مکمل نقاشی بود که بدون نقاشی هیچ بود.گویی نوعی تعصب ویژه در قاب نسبت به نقاشی وجود داشت،چهره ی مجازی قاب گویی پس از تکه تکه شدن نقاشی خشمگین شده بود.
همانطور که دستانش را بر دور قاب میکشید،قاب ناخود اگاه مانند انکه بخواهد انتقام نقاشی را بگیرد،با لبه ی تیزش که دست ایلین ناخود اگاه بر ان کشیده شد را برید.

خیلی زود خون گرمی از قسمت بریده شدی دست ایلین جاری شد.
ایلین همانطور که رد خون را با چشمانش بر دستش دنبال میکرد لبخندی زد.
قبلا تا این حد به زخم ها بی تفاوت نبود.دلیل ان نبود که او نسبت به خودش بی تفاوت بود،شاید دلیل آن بود که برای بستن این زخم ها دیگر حتی به چشم باز هم نیازی نداشت!

ایلین چوبدستی خود را کشید و پیش از انکه یک قطره خون با ارزشش بر زمین بریزد،خون را به زخم بازگرداند و بریدگی را بست.خیلی اسان و راحت...جوری که انگار هیچوقت نبریده بود.

قاب را بر کف زمین انداخت.به محض برخورد با زمین،به چند تکه تقسیم شد.

نگاهش را از قاب برگرداند و باری دیگر به صندوق معطوف کرد.بقیه اجسام در ان بودند که ایلین با انها کاری نداشت.
به اسمان نگاه کرد.از نیمه شب گذشته بود اما سر و کله ی آن الهه جوان هنوز پیدا نشده بود.

ذهنش هنوز استدلالی برای تاخیر مورگانا نیافته بود که صدای در او را متوجه خود ساخت.
بی اختیار چوبدستی اش را کشید و به طرف در گرفت که اندک اندک گشوده میشد.

اما شخص پشت در،مورگانا بود.
ایلین نفس اهسته ای از اسودگی کشید.
مورگانا به سرعت داخل شد و در را بست و بلافاصله گفت:
اوه ایلین...نفس نکش!

ایلین با نگاه سردرگمی به او نگریست.
ـ منظورت چیه؟
ـ میترسم اسم اینو هم تقلید بذارن!

ایلین باخود خندید.گاهی مورگانا در 1 ثانیه سخنی میگفت که ساعت ها معنا داشت.

مورگانا همانطور که با کنجکاوی اتاق را از نظر میگذراند گفت:
متاسفم که دیر کردم...باورت نمیشه! مجبور شدم با یه چیز پرفل* قرمز رنگ درگیر شم که سعی داشت لابه لای موهای ساتین جاخوش کنه!که البته...الان حتی یه استخون هم ازش نمونده.

ایلین خندید.

ـ اوه،موجودات پست کوچولوی بیچاره.

ایلین این را گفت اما لحظه ای مانند انکه چیزی را به خاطر اورده باشد سکوت کرد و سپس گفت:
بذار ببینم...این چیز پرفل همونی نبود که من چند بار سعی کردم مادرشو که تو وسایل سیوروس میپلکید رو بکشم؟

مورگانا خندید و گفت:
نمیدونم شاید داره انتقام میگیره!
ـ اوه آره شاید!

خنده مورگانا با دیدن صندوقچه در دست ایلین قطع شد.
ـ ببینم اون چیه تو دستت؟
ـ تنها چیزی که توجه منو به خوش جلب کرد.

آنگاه صندوق را به دست مورگانا داد و ادامه داد:
اینجا هیچی نیست...آخرین چیزی که برام مجهول مونده بود همین صندوق بود که اخرش فهمیدم تنها ظاهر فریبنده ای داشته...مثل اون نقاشی.
انگاه به خورده و تکه های نقاشی و قاب شکسته ی روی زمین اشاره کرد.

مورگانا پوزخندی زد،در صندوق را بست و انرا به سر جای اولش برگرداند.
ـ بذار ببینم،ما اینهمه کنجکاو بودیم که داخل این اتاق بی ارزش رو ببینیم در حالی که درش قفل بود؟
ـ ظاهرا...

مورگانا به ماه بیرون پنجره خیره شد.
ـ این وضعیت چیز هایی رو به خاطرم میاره...مثل یه طبل تو خالی میمونه.میتونه هدف باشه یا حتی شخص...بعد از تمام تلاشی که میکنی آخرش به این نتیجه میرسی که هیچ ارزشی نداشته!

ـ اما یه چیز هایی هیچوقت بی ارزش نمیمونن...
ـ مثلا؟
ایلین لبخندی زد و گفت:
بعضی چیز ها باید ناگفته بمونن مورگانا...

ـ اوه ایلین...من هیچوقت از تو سر در نمیارم!
ـ مغرور نیستم اما من هیچوقت اونی نیستم که به نظر میام...اسم منو ادم بد هم نمیتونن بذارن اما انتقام من از پشت خنجر زدنه...من تا خود جهنم رفتم...جهنم رفته رو که نمیشه از شعله کبریت ترسوند...میشه؟

مورگانا لبخندی زد و در فکر فرو رفت.
لحظه ای همه جا را سکوت اسرار امیزی فرا گرفت.
ـ خب خب خب!بیا پیش از اینکه یخ بزنیم ازاینجا بریم!
ـ موافقم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیز پرفل:برای یافتن اطلاعات،به کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها-صفحه 29-طبقه بندی(چ)مراجعه کنید.



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ۰:۴۵:۱۳

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.