بالاخرههههههه بعد از ماهها انتظار و خونِ دل, اپیزود فینال تقدیم میکند:
کیو .سی. ارزشی
( پست اول و آخر, زیر نه هزار تا کلمه! مرسی, اه!) - در خدمت شما هستیم با گزارش بازی فینال این دوره از .. پوف! ویولت بودلر اولین اخطارشو گرفت!!
بودلر جوان با شنیدن این جمله قهقهه زد، بیتوجه به علامت داور، نگاهش را از جیمز گرفت و انگشتی را که لحظه ای قبل به طرف جستجوگر کیوسیارزشی گرفته بود، اینبار به سوی جایگاه گزارشگر چرخاند. جمعیت هو کشید و چشمهای ویولت برق زد.
- متشکرم. این هم یکی دیگه از ترفندهای دوشیزه بودلر برای حاشیهسازی قبل از بازیه که البته همهمون بهش عادت داریم، خصوصا که توی این بازی دوباره با رقیب قدیمیش روبرو شده!
جیمز بیصدا پوزخند زد. خیره به اسنیچی که در مشت داور تقلا میکرد، سوار بر جارویش معلق بود و وانمود میکرد که نه ویولت بودلر را میبیند و نه صدای گزارشگر را میشنود.
- همونطور که متاسفانه همه شما عزیزان در جریان هستید، تیم تنبلهای وزارتی به تازگی کاپیتانش رو از دست داده. گرچه تقریبا مطمئن بودیم که تیم بدون سیوروس به فینال نمیرسه، اما اونا حاضر به کنارهگیری نشدن و فدراسیون هم به تنبلها که اصرار داشتن جای اسنیپ خالی بمونه، اجازه داده که شش نفره بازی کنن. آروم بخواب سیوروس اسنیپ. ریگولوس و آرسینوس اینجان. به نظر میرسه تیمت اومده که ببره!
ویولت بودلر فریادزنان چماقش را به چماق هکتور کوبید. همان یک لحظه کنار رفتن آستینش کافی بود تا علامت شوم کهنه روی ساعدش خودنمایی کند.
- توپ ها رها شدن، بازی آغاز میشه! کاپیتان کیوسی قبل از همه کوافل رو میقاپه و تو یه چشم به هم زدن خودشو به دروازه تنبلها میرسونه، بیخود نیست که بهش لقب روباه رو دادن!
- یوآن! اینجا!
یوآن آبرکومبی کوافل را بالا گرفت تا ریگولوس را فریب دهد.
- و بازهم پاس زیگزاگی به عقب! نمیدونم چرا همیشه همه گولشو میخورن با اینکه دیگه اسم یوآن رو گذاشتن رو این حرکت! به هرحال مهاجم دوم کیوسی توپ رو میگیره، ویزلی اگرچه جثه ریزی داره اما به شدت مستعده. شایعه شده که هری پاتر با ثروت افسانهایش برای رز و جیمز یه زمین تمرین خصوصی خریده!
جیمز که از کنار دخترداییاش میگذشت زیرلب گفت:
- نمیدونن حتی از بانکهای مشنگیام وام گرفته با امضام!
رز خندید. جیمز را پشت سر گذاشت و کوافل را برای مهاجم سوم فرستاد.
- حالا توپ میفته دست لارتن کرپسلی! گل زن کیوسی! ببینیم یکی دیگه از اون شوت هاش.. آخ!
همزمان با حبس شدن نفس تماشاچیها، صدای برخورد بلاجر ویولت با سر لارتن به شکل ناخوشایندی در سکوت ورزشگاه پیچید.
لحظاتی بعد - جایگاه تماشاچی ها:- بیا! بعد میگین چرا از کوییدیچ متنفری! ده دیقه نگذشته آش و لاش شده یارو! تا آخر بازی لابد همه شون قلع و قمع میشن!
تد ریموس لوپین با پوزخندی جمله اش را تمام کرد و به سمت پدر و مادرش برگشت تا واکنش آنها را ببیند. نیمفادورا تانکس بی توجه به پسرش، از پشت لنز دوربینش با نگرانی بازی را دنبال میکرد. ریموس لوپین، نگاه جدیاش را از زمین گرفت و به چشمهای بی علاقهی تدی چشم دوخت:
- جیمز توی اون زمینه تد.
- میخواست نباشه! اصلا نمیفهمم چرا وقت منو برا این بازی مسخره..
زمزمه ی تدی میان جیغ جینی ویزلی گم شد. تدی که حالا پشت به زمین به میلهها تکیه زده بود، هری پاتر را دید که روی صندلیاش نیم خیز شده بود.
- پاتر این یکیو خوب جاخالی داد اما انگار تو بد دردسری افتاده!
تدی با چنان سرعتی گردنش را به سمت زمین چرخاند که رگ گردنش گرفت. درحالیکه با یک دست گردنش را میمالید دنبال جیمز گشت که البته با وجود دو چماقبدستی که با بلاجرهایشان محاصرهاش کرده بودند، پیدا کردنش آنقدرها دشوار نبود.
- به نظر میرسه تنبلها بازم همون حیله قدیمی "گل زن رو بکش، جستجوگر رو بگیر!" شونو در پیش گرفتن. از وقتی مورفین گانت تیم رو ترک کرده تا امروز این کارو انجام نداده بودن، خشونت بالایی میطلبه که البته ویولت بودلر به خوبی از پسش برمیاد.. مراقب باش پاتر!!
جیمز نیازی به هشدار گزارشگر نداشت. سرش را به موقع دزدید و دو بلاجری که همزمان از طرف هکتور و ویولت به سمتش روانه شدهبودند با یکدیگر برخورد کردند.
- به خیر گذشت.. و البته که لارتن زنده ست. هرچند کاپیتان کیوسی مطمئنا میدونه که چندماهی طول میکشه مهاجم اولش روبراه شه، برا همین هم بلافاصله به بازی شش نفره رضایت داد! حالا دو تیم شرایطشون مشابهه! هرچند که رودولف لسترنج با خیال راحت داره دنبال اسنیچ میگرده و جیمز..
یوآن نفس عمیقی کشید، نگاه سریعی با رکسان رد و بدل کرد و تصمیمش را گرفت. با دو انگشت به مدافعانش علامت داد و به جیمز اشاره کرد. بعد همزمان با رکسان از کنار جیمز که میان دو مدافع تنبل ها گیر افتاده بود گذشت و به طرف آرسینوس اوج گرفت که کوافل به دست به سمت دروازه کیوسی میرفت.
- اسکورپیوس مالفوی و ورونیکا اسمیتلی رو می بینم که حالا تمام تمرکزشون روی جستجوگرشونه. تصمیم عاقلانه ای بود یوآن.. جیمز سرعت میگیره و چهارتا مدافع رو تنها میذاره که باهمدیگه تنیس بازی کنن!
یک ساعت و نیم بعد: تدی دست به سینه روی صندلی اش لم داده بود و تظاهر میکرد به خوابی عمیق فرو رفته، که البته با وجود سروصدای کرکننده بازی فینال کاری غیرممکن بود.
- و اینم گل دهم تنبلها! دو تیم با امتیاز 100 – 100 دارن پابهپا پیش میرن، نتیجه غیرقابل پیشبینیه! جستجوگرها هم سایه به سایه همدیگه پرواز میکنن و به نظر میرسه دیگه دارن کلافه میشن!
رودولف لسترنج زیرلب ناسزایی گفت و بعد زمزمه کرد:
- نظرت چیه من فیلم بازی کنم یه چیزیو گرفتم، توام الکی بزنی زیرگریه و ملت فک کنن بازی تموم شده و تنبلا بردن و ما کاپو ببریم و یکی یکی بریم خونه هامون؟
جیمز که چشمهایش روی نقطهای نامعلوم ثابت مانده بود لبخندی زد و بدون نگاه کردن به رودولف جواب داد:
- خوبه ولی من ایده بهتری دارم.
- چی هست ایده ت جوجه فکلی؟
جیمز جواب نداد، در عوض روی جارویش خم شد و به سرعتش افزود.
- جیمزسیریوس پاتر اسنیچ رو دیده! رودولف هم به دنبالش! مرلین من عاشق این قسمت از بازیام!
تدی چشمهایش را باز نکرد. آخر قصه را میدانست. جیمز سیریوس پاتر محبوب و مشهور یکی دیگر از آن حقههای پروازی اش را رو میکرد...
- خدای من، بازهم کلک جیمزی!
و این درحالیبود که اسنیچ را در جهت مخالف نشان کردهبود.. - جیمز تغییر جهت میده! لسترنج جا مونده!
و بعد با یک پرش فیک خطرناک، آن را میقاپید. - واااااااااو! دیدین چیکار کرد!؟ دیدین!؟ 250 -100 به نفع کیوسی! پاتر قهرمانی رو به تیمش هدیه کرد!!
تدی چشمهایش را باز کرد.
صدای موسیقی و جیغ و هورا توی گوشش زنگ میزد و نوارهایرنگی پیش چشمهایش میرقصیدند.
تماشاچیها برای پایین رفتن از پله ها همدیگر را هل میدادند و تدی صدای پدرش را میشنید که به هری تبریک میگفت و از او بابت بلیت جایگاه مخصوص تشکر میکرد. چیزی در قلبش میکوبید. حوصله اختتامیه را نداشت. از حواسپرتی والدینش سواستفاده کرد و چشمهایش را بست و با صدای "پاق" خفهای، میان جمعیت ناپدید شد.
چند ساعت بعد - درهی گودریک: بازم مثل همیشه
کیو.سی قهرمانه
اسنیچ تو مشت پاتر
کلاغ تهِ داستانه
خونهی پاترها طبق معمول چند لیگ گذشته محل برگزاری جشن قهرمانی تیم کیو.سی بعد از مصاحبه با خبرنگارها و مهمانی فدراسیون بود و جویندهی این تیم در حالیکه هنوز اسنیچ طلایی را همراهش داشت, روی شونه ی لارتن دور خونه می چرخید و با بقیه از خوشحال فریاد میکشید و آواز میخواند.
- بیست سال پیش فکر میکردم هری شبیه باباشه ولی الان میگم این جیمزه که بیشتر از یه اسمو از بابا بزرگش به ارث برده.
تدی که دوباره برخلاف میلش آنجا بود, به سمت پدرش برگشت که به دیوار تکیه داده بود و با تحسین به جیمز نگاه میکرد. احساس میکرد قبلا هم این جمله را جایی از کسی شنیده بود ولی به خاطر نمی آورد. شاید از یکی از پروفسورهای مدرسه یا از مغازهدارهای هاگزمید..شاید حتی این دیالوگ را در خواب شنیده بود و الان احساس میکرد آشناست.. مطمئن نبود. هر چی که بود, نگاه پدرش را دوست نداشت.
- اونم همینقدر اعتماد به سقف داشت؟
ریموس خندید.
- باور کن این جیمز جلوی اون جیمز خیلی فروتنه. راستی! بعد بازی کجا غیبت زد؟
تدی شانههایش را بالا انداخت. اون دیگه از نظر قانونی جادوگر بالغی بود و هیچ دلیلی نداشت برای هیچکس توضیح بده کجا میره و چیکار میکنه. ترجیح داد بحث را به قبل از پایان بازی برگردونه و پرسید:
- فکر نمیکنی خوش شانس بود اسنیچو گرفت؟
- اون یه بازیکن حرفهای کوییدیچه, تدی! به نظرم هیچ حرکتش از روی شانس نبود و دقیقا میدونست داره چیکار میکنه. بهش تبریک گفتی؟
تدی با تلخی اندیشید:
و پسرت بازیکن زمین خاکیای لندنم نیست. - مگه رفقا و فامیلاش میذارن؟ خیله خب. الان میرم .. ببین! رفتم!
و با اکراه به سمت گوشهی اتاق رفت, جایی که جیمز پشتش به او بود و داشت با صدای بلند به حرفهای رکسان میخندید. خندهای که زنگ آشنایی داشت و کسی رو به یادش می آورد که نمیدونست کیه.
و من صاحب هزار زنگوله شدم که بلدن بخندن..- پسر, قیافهی مردیکه لسترنج دیدنی بود! انگاری بهش گفته باشن وارث اسلترینی, بد معلوم شه وارث توالت بوگندوی هاگوارتز که همیشه چاهش گرفته هم نیست.
تدی هم که مثل بقیه از تشبیه رکسان خندهاش گرفته بود, بی اختیار و با لحنی پر حرارت گفت:
- خیلی معرکه بودی جیمز!
بعد دستش را دراز کرد و موهای جیمز را بهم ریخت. نه تنها پاتر ارشد که هم تیمیهاش هم به اندازه ی خودِ تدی از این حرکت غافلگیر شده بودند , همه میدانستند جیمز چقدر از این کار متنفر است. جوینده ی کیو.سی سرش را عقب کشید و با چشمانی که دیگر اثری از خنده در آنها نبود, براندازش کرد.
- هوم.. مرسی.
و به سرعت دوباره پشتش را به تدی کرد و با دست مشغول مرتب کردن موهای همیشه نامرتبش شد. لحظهای بعد دوباره صدای خندههایش با اعضای تیم اوج گرفت و حضور تدی را به فراموشی سپرد و زمزمهی " پسرهی خودخواه خرشانس" ـش را نشنید.
یک مرتبه فضای خانه به شکل غریبی دلگیرش کرده بود. با قدمهایی سنگین به طرف حیاط مسیرش را کج کرد. احساس خوبی نداشت که به نظر نمیرسید از آن خلاصی داشته باشد و خودش را سرزنش میکرد برای اینکه ناخودآگاه ابلهش برای یک لحظه تصور کرده بود میتواند انقدر با جیمز سیریوس پاتر معروف صمیمی شود. به دستش خیره شده بود و دندان روی دندان می سایید.
چته تدی؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ که چی آخه؟ من اصلا نه اونو میشناسم و نه دوستای رنگارنگ کوییدیچ باز و کوییدیچ پسندشو! حتی اونقدر عرضه نداشت با من بیفته تو هافل و اون کلاه احمق تا اسمشو دید فرستادش گریفیندور و کل مدرسه دیوونه شد که پسر هری پاتر مشهور کو ندارد نشان از پدر! بعدشم که معلوم نیست با کدوم پارتی بازی توی لیگ راش دادن.. آره! منم اگه بابام یه آدم کله گنده بود الان لابد کاپیتان تیم کیو.سی. بودم. - بلند بلند حرف زدن از نشونه های دیوونگیه ها, موسیو لوپین!
انگشتان دستش تبدیل به مشت شدند. این صدا را خوب میشناخت حتی اگر سالی یک بار فقط به گوشش میرسید. ویکتوریا ویزلی که برای تعطیلات برگشته بود, کنارش ایستاد. از نگاه کردن به او فرار میکرد.. همیشه خیلی زود علاقهاش را به دخترهایی که دست رد به سینه اش میزدند از دست میداد, هر چند تعدادشان زیاد نبود ولی ویکتوریا ویزلی در واقع یکی از اولینهایشان بود. سعی کرد لحن سرد و بی تفاوتی که در آن استاد بود را تحویلش بدهد.
- و یه خط در میون اصطلاح فرانسوی استفاده کردن نشونهی با کلاسی! میدونی اگه میرفتی هاگوارتز تو هم حتما گریفیندوری میشدی و این دیگه اصلا کلاس نداره.. کلاه هر چی اسم پاتر و ویزلی میبینه یه راست میفرسته گریفیندور.
ویکتوریا لبخند زد.
- بهرحال منو کلاه نفرستاد بوباتون, خودم خواستم. ولی تو رو چرا نفرستاد گریفیندور,
لوپین؟
- بهتر! کی میخواد با این از دماغ شیردال افتادهها همگروه باشه؟ بهرحال همه میگن من بیشتر شبیه مامانم..
صداشو کمی پایین آورد و با لبخندی پیروزمندانه گفت:
-..من که راضیم. دخترای هافلپاف هر کدوم یه پا پریزادن.. منظورم پریزاد کاملهها.. نه یه هشتم!
ویکتوریا با آزردگی گفت:
- خیلی وقیحی..
- بــــــــی خیــــال! وقیح؟ واقعا اینطور فکر میکنی؟ مردم که چه جادوگر و چه مشنگش نظر دیگه ای دارن.
و دستی توی چتریهای صاف فیروزهایش کشید و به سادگی یک پلک زدن به آنها حالت داد. انزجار تنها چیزی بود که در صورت ویکتوریا به چشم می آمد. در حالیکه به سرعت از او فاصله میگرفت, با صدای بلند گفت:
- خودشیفته لوپین!
- گل کاشتی که خودشیفته لوپین!
تدی از ته دل خندید.
- شاگردتیم عمو لارتن. همینطور که دور شدن ویکتوریا را تماشا میکرد, سرش را به شدت تکان داد.
امشب چه مرگته تدی؟ احساس میکرد یک نفر فیلم اشتباهی را توی ذهنش پخش میکند یا خاطراتش را با خاطرات شخص دیگری قاطی کرده و این خاطرات دزدی باعث این احساسات بیمعنی شده بود.. که دلش میخواست داخل حلقه ی رفقای صمیمی جیمز باشد و نه بیرونش.. میخواست عضوی از یک تیم حرفهای باشه نه بازیکن ذخیرهی تیم سر کوچه!.. بدتر از همه.. دلش میخواست بخشی از خانوادهی پاترها و ویزلیها باشد!
- شام حاضره شازده!
صدای مادرش که از لای در تماشایش میکرد, لبخند به لبش آورد و خشم و کلافگیش را کمی آرام کرد.. فقط برای لحظهای کوتاه.
- شما برو.. من الان میام مامان.
مادرش خندید و دندانهای ردیف صدفیاش را به نمایش گذاشت. با شیطنتی که درست مثل موهای صورتی جیغش بخشی جدانشدنی از او بود, گفت:
- برم دیگه اینجا نیستما!
همین یک جمله کافی بود تا همه ی حسهای بدی که داشت به سرعت برگردند و مثل آسانسوری که کابلش بریده, در اعماق قلبش سقوط کنند. نگران بود.. انگار که اگر مادرش میرفت, برای همیشه از دستش میداد. به خودش نهیب زد و نفس عمیقی کشید. دست به جیب به طرف در رفت و بازویش را به سمت دورا گرفت که طبق عادت دستش را دورش حلقه کرد.
- با هم میریم پس.
خوابهای آن شب تدی فرسنگها با خواب و رویای آرام فاصله داشت:
اون در مرکز حلقهی دوستان جیمز بود و با بی خیالی موهای پاتر ارشد رو بهم میریخت و او میخندید و برای ویولت بودلر شکلک در میآورد. مدافع تیم تنبلهای وزارتی چماقش رو توی هوا میچرخوند و با آواز زمزمه می کرد, "من بینظیرم" و جیمز خندان با آواز جواب می داد, "تو ننگ روونایی". بعد یک مرتبه بودلر از جا پرید و روی نیمبوس اوج گرفت و به تمام هیکل خودشو جلوی بلاجری که به طرف ویکتوریا میرفت پرتاب کرد و صدای شکستن استخوانش در استادیومی ساکت که بی شباهت به خونهی دوم هری پاتر توی میدون گریمولد نبود طنین انداخت. ویکتوریا به طرف تدی دوید, شال سرخ و زردش را دور گردنش انداخت و جیمز و ویولت وانمود کردند که حالت تهوع گرفتهان, همهشون لباسهای سه رنگ کیو.سی. رو پوشیده بودند. زیر لب همینطور که جیمز رو اسنیچ به دست تماشا میکرد, گفت:
- پسرهی خودخواه خرشانس!
صدایی با خنده جواب داد:
- توله گرگ زشت هپلی!
عکاسها مرتب ازشون عکس میگرفتن و جامهای قهرمانی کوییدیچ با اسم کیو.سی.ارزشی بین اون چهار نفر دست به دست میشد اما جامها همین که به دست تدی میرسیدن, زبون باز میکردن و اونو مقصر میدونستن که خودشو به بازی فینال نرسوند و سهمی از قهرمانی نداره چون بدترین کاپیتانیه که یک تیم میتونه داشته باشه و تدی تنها ناامیدانه فریاد میزد, ریدیکولوس.. ریدیکولوس!
هری پاتر معروف دستشو روی شانهی او گذاشته بود و با مهربانی و نگاهی کمی غمگین باهاش حرف میزد.
- اولین درسی که از بابات یاد گرفتم همین ریدیکولوس بود.. نه دومیش بود.. اولیش این بود که شکلات بر هر درد بی درمان دواست.
پیام امروز زیر ظرف شکلات روی میز جلوشون بود و زیر گزارش قهرمانی کوییدیچ, ستونی به یاد جنگ هاگوارتز چاپ کرده بود. مادرش توی عکس کنار پدرش بود. براش دست تکون داد و گفت:
- برم دیگه اینجا نیستما!
و هر دو از عکس ناپدید شدند.
کسی شونههاشو از پشت گرفته بود و مدام اسمشو تکرار میکرد.. کسی که صدای دخترونهاش به گوشش آشنا نبود. فلش بک:- امروز فیناله.
در حالی که زانوهایش را بغل کرده بود آهی کشید و به تصویر درون آینه آرزوها خیره شد:
- دلم واستون تنگ شده ، این همه لیگ و این همه فینال تا الان گذشته اما هیچ وقت مثل امروز نمی خواستم که کنارم باشین.هیچوقت این همه مشکل سر راهمون گذاشته نشده بود. توی این بازیا ما تبدیل به غول شدیم..
"قطع به یقین، اعضای تیم کیو.سی ارزشی اگر سر سوزنی اطلاع داشتن مواد تشکیل دهندهی معجون مرکب ساده چیه، هیچوقت خودشون رو روی سر و کلهی لولو پرت نمیکردن. میدونین، اعضای تیم کیو.سی.ارزشی بعد از پایان این دوره از مسابقات جهانی قادرند نام خود را تحت عنوان بُزبیارترین تیم ِ مسابقات ثبت کنن. "- تا کشورای دور رفتیم که قالیچه پیدا کنیم..
"وحدت این تیم در حدیه که مهاجمان روی یه قالیچه مدافعان روی دیگری و جوینده ام روی چیزی نشسته که من ازینجا میتونم کلمه ی WELL COME رو روش بخونم و خبر رسیده که دروازه بون تیم به خاطر مشکل "چی بپوشم" نتونسته خودشو به بازی برسونه و تیم به صورت 6 نفره به بازی ادامه میده."- زیر آب بازی کردیم..
"تیم نابغه ی کیوسی با طلسم وینگادیوم لویوسا و نه لوی ئوسا خود را از آب بیرون کشیدند. در مدتی که آن ها مشغول دست و پا زدن روی آب بودند ،تیم مقابل 80 به 10 از آنها جلو افتاده بود و حالا، در حینی که دیوانه ساز به تک تک اعضای گروه تنفس مصنوعی می داد کاپیتان کیو سی تقاضای تایم اوت کرد."- و از طاق نمای سازمان اسرار توی وزارتخونه رد شدیم...
"دمنتور آباد درست در پشت طاق نمای وزارتخانه بود و حالا که اعضای کیو سی ارزشی با ملیت وزارتی باشد که نباشد و گرین دمنتورکارت دیوانه ساز و کلی حرکت بروسلی و جکی چان طور توانسته بودند از طاق نما رد شوند و به دمنتور آباد بیایند زمان کمی برای بازگشت داشتند."- راستی بابا تو گفتی یه بار اون جا بودی ...
با شنیدن صدای حرکتی حرفش را قطع کرد ،سرش را برگرداند و دور تا دور اتاق را بررسی کرد و ادامه داد:
- چی داشتم می گفتم؟ آها ! باید اینجا می بودین. می دیدم نگاه و هیجانتونو...
برای چند دقیقه تنها سکوت در اتاق خالی برقرار بود و تدی لوپینی که غرق در افکار خودش بود. سپس تدی از جا بلند شد ، در حالی که به تصویر شاد و سرحال نیفادورا تانکس و ریموس لوپین لبخند می زد خاک های پشت لباسش را تکاند و گفت:
- با این حال میدونم که پشتمین.میدونم حواسم بهتون هست و همیشه بوده .مگه ن...
شترق!!!شخصی ناشناس تدی را به سمت آینه هل داد. او با صورت به سمت آینه رفت و خود را برای برخورد محکم و دردناکی با سطح سخت آماده کرد اما با یک حس زود گذر و ناگهانی سرمای شدید از آن عبور کرد . گویی که قاب خالی بود. تدی ایستاد و باز هم اطرافش را نگاه کرد. هیچکس غیر از او در اتاق خالی نبود.
پایان فلش بک- تد، تد بیدار شو!!
تد ریموس لوپین از خواب بیدار شد و با دست صورتش را پوشاند.نور آفتاب مستقیم در چشمانش بود. نشست و به دنبال منبع صدا گشت.
- تد؟بیداری؟
صدا از سمت شومینه بود.تدی از دنیای خواب بیرون آمد. این دوست دختر جذاب جدیدش، کارولین بود که از درون شومینه او را صدا می زد.پسر های زیادی در هاگوارتز خواهان دوستی با کارولین بودند اما کارولین او را انتخاب کرده بود و تدی با خود فکر کرد:
-معلومه، کی از من بهتر!
پس از چند دقیقه گپ و گفت گو، مادرش در را باز کرد و او را برای صبحانه صدا زد. پدرش پشت میز مشغول خواندن پیام امروز بود که تیتر اول آن خبر قهرمان کیو.سی.ارزشی بود.
-عهه! من این تیتر اصلی روزنامه رو دیشب تو خواب دیدم!
چشمان ریموس از بالای روزنامه پدیدار شدند.
- طبیعیه! تموم دیروز همه جا حرف فینال بود.
مادرش اما همیشه کنجکاو دانستن جزییات بود.
- خوابت چطوری بود؟ رنگی بود؟ تعریف کن خب!
شانههایش را بالا انداخت. حس عجیب و ناخوشایندی از خواب در او مانده بود. با اکراه و در حالیکه سعی میکرد جزییات را به خاطر بیاورد مشغول تعریف کردن شد.
- خواب دیدم .. یه برادر کوچیک دارم و با هم تو لیگ کوییدیچیم.. یه تیم درست حسابی..فکر کنم همین تیم ارزشی و روزنامه خبرقهرمانی رو کار کرده بود.
- همتیمیهات هم جیمز و رز و رکسان بودن؟
مطمئن بود ادامه ی مکالمه با پدرش دوباره به اینکه "خوابت تحت تاثیر دیروزه" خواهد رسید.
- یادم نیست.. بگذریم! من باید برم.. تمرین دارم!
زیر لب با خودش گفت: شما اونجا نبودین که بهم افتخار کنین..
با بی میلی خانه را به قصد تمرین در تیم کوییدیچ منطقه ترک کرد. تیمی که تنها برای رضایت خاطر خانوادهاش در آن بود وگرنه سخت بود که بگوید از کدام بیشتر متنفر است, کوییدیچ یا هم تیمی هایش؟! نمی دانست چرا امروز حس خوبی ندارد.احساس بی قراری میکرد و فکر می کرد چیزی را جا گذاشته است.
قدم زنان به سمت محل تمرین میرفت که گربه ی خیابانی بد خلقی به سمتش آمد و دور پاهایش شروع به چرخیدن کرد.نشست و شروع به خاراندن گوش هایش کرد.گربه با رضایت خرخری کرد و تدی ناگهان به خود آمد:
- از گربه متنفرم.
لگدی به گربه زد و به راهش ادامه داد.چرا اینطوری شده بود؟ شبیه خود همیشگی اش، تدی لوپین مغرور و بی تفاوت نبود و اصلا این موضوع را دوست نداشت. با این حال نمی توانست جلوی این فکر را بگیرد که "ماگت" می توانست اسم خوبی برای آن گربه باشد.
به راهش ادامه داد و با بی حواسی به دو دختری که جلویش راه می رفتند نگاه میکرد اما فکرش جای دیگری بود.دختر سمت چپی موهای طلایی بلند و دختر سمت راست موهایی کاملا مشکی و کمی نامرتب داشت:
- برای هزارمین بار بهت میگم ماریسا، ماجرا اصلا جوری نیست که تو فکر میکنی!
دختر با موهایی طلایی سری تکان داد که موج زیبایی برداشتند و دل تدی ریخت. چرا این حس عجیب برای نزدیک شدن به آن دختر به او دست داده بود؟ تا جایی که به یاد میآورد او هیچ وقت طرفدار موی بلوند نبود.حالا نمیدانست چرا افکارش به سمت زیر شلواری راه راه می رود.آخر چه ارتباطی میتواند بین موی طلایی و زیر شلواری باشد!
امروز اصلا نباید به دور و برش نگاه میکرد. امروز از آن روز های عجیب و غریب بود..عجیبتر از دیروز حتی! سرش را پایین انداخت . اصلا به آسفالت کف خیابان نگاه میکرد. آسفالت هیچ فکر عجیبی را در سرش نمیتوانست بیندازد!
- اِ این ترک آسفالتو! انگار یه اژدها داره یه نهنگو میخوره.باید به جیمز بگم.
این فکر آنقدر ناگهانی و غریزی در سرش افتاد که به خود نهیب زد دیگر تعجب نکند.واقعا امروز یک طورش می شد. او هیچ جیمزی در میان دوستانش نداشت به جز جیمز،پسر ارشد هری پاتر که در بهترین حالت یک آشنای خیلی دور محسوب میشد و احساس دلتنگی شدیدی برای آن آشنای دور درونش را داشت میفشرد.
ایستاد و به دیوار تکیه داد.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. هوای تازه احساسش را بهتر کرد.به زمین تمرین رسیده بود.با خود گفت:
- شاید این اواخر زیادی بیکار بودم. شاید یه تمرین حسابی حالمو جا بیاره! همین یه بار سعی کنم حتما میشه.. یه تمرین خوب و همهی این حسای عجیب از بین میره!
ورودی زمین تمرین را با یکی از بیلبورد های تبلیغاتی مجلس مشنگ ها استتار کرده بودند. تدی سرش را بالا گرفت تا مثـل همیشه با خواندن شعارهای تبلیغاتی کمی در دلش آنها را مسخره کند و سپس به داخل زمین برود. با نگاهش بیلبورد را از نظر گذراند.مردی در کت و شلوار رسمی و لبخندی درخشان که در کنارش جمله ای را به رنگ بنفش نوشته بودند:
(( ما یکدیگر را تنها نمی گذاریم!))
با خواندن این جمله انگار دنیا بر سر تدی خراب شد.
ویولت و ویکی و جیمز...
جیمز تدیا..
کیو سی ارزشی...
آینه آرزوها...
پدر و مادرش...
حالا تمام اتفاقات مانند قطعات یک پازل در کنار یکدیگر قرار گرفتند..او از آینه ی آرزوها رد شده بود.. مادر و پدرش را دیده بود.. اما این واقعی بود؟ آیا تمام این سالها جیمز ،کیو سی را و هم تیمیهایش را در آینه تماشا میکرد؟ آن سایه... آن شخصی که او را به سمت آینه پرت کرده بود میخواست همین را به او یادآوری کند؟ پس این خاطرهی نقشهها برای نرسیدن تیم به فینال.. یا دقیقتر.. برای نرسیدن او به بازی فینال به عنوان کاپیتان تیم از کجا بود؟ از خواب دیشب..؟
نمی دانست. گیج شده بود. هیچ وقت در زندگی اش دو چیز را این قدر ناگهانی و همزمان نخواسته بود. می دانست اگر الان آینه ی آرزوها جلویش باشد، تصویر درون آن ویولت بالبخند همیشگی اش است، ویکی در حال دست تکان دادن است و جیمز...با نیشخندی کجکی است که هر سه به او نگاه میکنند و دست تکان می دهند. تصویری که در آن خبری از ریموس و دورای نازنینش نیست.. پدر و مادرش آنسوی آینه وجود نداشتند.
تردید و آشفتگی گلویش را می فشرد. احساس میکرد در این دنیا تنهاترین جادوگر است.. در واقع تنها جادوگر است. باید دوباره از آینه عبور میکرد و مطمئن میشد. اگر این مسیر را مجددا میرفت میتوانست بین واقعیت مجازی و واقعیت حقیقی مرز بکشد.
حسی به او میگفت آینه حتما باز هم در انبار قدیمی جاروهای ورزشگاه کیو.سی.ارزشی است.. لوپین جوان چشمانش را بست ..و با صدای پاق خفیفی ناپدید شد.
****
نباید یک اتم را به دو قسمت کوچکتر تقسیم کرد.
نباید یک اتم را توسط یک نوترون، به دو قسمت کوچکتر تقسیم کرد.
این مقدمهی یک واکنش هستهایست.
این..
مقدمهی یک انفجار اتمیست.
و دنیا را از هم میپاشاند.
****
- اوضاش بیریختهها!
- تدی! تدی!
- آخرش از دسّ این گودزیلا زد به سرش!
- ببند دهنتو!
- میبوسمتونا!
- تک دل تدی ریموس لوپین رو کسی بُریده!؟
صداها در ذهن تدی کش میآمدند. جملهی آخر اما تنها جملهای بود که شنید. "تدی ریموس لوپین".
جویده جویده به حرف آمد:
- تدی.
-
ساکت!عربدهی جیمز که مثل سایر اعضای تیمش نمیدانست تدی، با موهای پریشان و ردای نیمهپوشیدهی کیو.سی در آستانه ی شروع بازی چه میکند، شلوغی اعضای تیم را که آماده برای مسابقهی فینال اطراف کاپیتانشان جمع شده بودند، فرو نشاند.
- تدی؟!
تدی بار دیگر به همان شکل تکرار کرد:
- "تدی"..از "تد" متنفرم.
نگاهی میان جیمز، ویولت و ویکی رد و بدل شد.
چه کسی کاپیتان را "تد" صدا کرده بود؟! چه کسی جرئت کرده بود؟!!
- داداش..پاشو. مسابقهست.
و چشمان کهربایی تدی به یکباره گشوده شدند و در چشمان فندقی جیمز گره خورد.
"داداش".
قلب تدی در جای خود قرار گرفت.
یک بار دیگر.. "خودش" بود!
****
نباید یک جیمزتدیا را از هم جدا کرد.
این مقدمهی یک واکنش هستهایست.
و..
دنیا را از هم میپاشاند..!
****
گیج و مات به اعضای تیمش نگاه میکرد که در حال شوخی و خنده، رداهایشان را میپوشیدند و برای مسابقه آماده میشدند. ویولت خندان چماقش را چرخاند و شکلکی برای جیمز در آورد."ننگ روونا"ی جیمز، باعث خندهی لطیف ویکی ویزلی شد. لولو به شکل سپر مدافع، دور تا دور رختکن دنبال دیوانهساز میدوید و کریم هم به دنبالشان، تا از هم جدایشان کند.
- ساکت! کاپتان سخنرانی داره!
برای لحظهای رختکن ساکت شد و نگاهها به سمت تدی ِ آشفته چرخید. برای مدتی طولانیتر از آنچه واقعاً بود، سکوت گوشهایشان را آزار داد.
- من..
نگاهش، بیقرار و پریشان، هر چند ثانیه یک بار میپرید و روی جیمز متوقف میشد.
"داداش".
- کیو.سی ارزشی اینه.
چشمانش بر روی موهای در هم ریختهی جیمز ثابت ماند.
- جستجوگر تیم ما، جیمز سیریوس پاتره. این چیزیه که توی هیچ دنیایی عوض نمیشه.
برای لحظهای، اعضای تیم گیج شدند. اما صدای تدی کم کم آرامش و قدرتش را باز مییافت.
- دروازهبان ما لولوئه. خیلی لازم نداره نگران باشه، چون مدافعهای تیم ما.. دیوونه و ویولت.. ویولت بودلرن.
نگاهش چشمان نامطمئن ویولت را به دام انداخت.
- ویولت بودلر.. که همهمون میدونیم..
ووووووش
ویکتوریا با نگرانی به ویولت بودلری نگریست که برای مرلین میدانست چندمین بار، بلاجرش با فاصلهی یک میلیمتر از کنار هدفش گذشت. سوار بر جارویش، چرخی زد و کنار کاپیتان تیم رفت.
- ویولت حالش خوبه؟
خندهی جیمزتدیای در حال شوخی قطع شد و تدی، کنجکاوانه به ویولت نگاه کرد:
- هوم؟ آره. چرا بد باشه؟!
وووووووووش
- همهی بلاجراش دقیقاً از کنار هدف میگذرن!
جیمز و تدی نگاهی رد و بدل کردند و به دنبال لحظهای سکوت، زدند زیر خنده. پس از خندهای طولانی که اشک به چشمان هر دو آورد، تدی برای شاهزاده خانم سری تکان داد.
- دقیقاً برای همینه که مطمئنم حالش خوبه.
به ویکتوریا نگریست:
- هدف رو نمیزنه، ولی مجبورش میکنه وایسه، یا تغییر مسیر بده.
راز کوچک مدافع کیو.سی ارزشی..- هیچوقت بلاجراش به کسی نخوردن.
نگاه ویولت آرام باقی ماند. سپس، نیشخند مطمئنی زد و چشمانش را به نشانهی اطمینان بخشیدن، یک بار بست و بار دیگر گشود.
- مهاجمای تیم ما.. کریم و من و ویکی.. ویکی که.. بوباتون نرفته.
نفس عمیقی کشید.
- کنار من مونده. کنار "ما" مونده!
آرام به تک تک اعضای تیمش نگریست:
- این کیو.سی ارزشیه.
"برم دیگه اینجا نیستما."این دنیا تانکس نداشت.
این دنیا ریموس لوپین نداشت.
این دنیا چیزهای زیادی نداشت!
- و این تنها چیزیه که مهمه.
با دست، در رختکن را نشان داد.
- پشت اون در، هرکسی که هست، هر حریفی که هست. ما کنار هم باهاش رو به رو میشیم. چون این..
قدرت یک گرگ در صدایش رخ نمود:
- کیو.سی ارزشیه!
****
بعضی پیوندها اما قدرتمندتر از پیوند یک اتم بیاهمیتند. بعضی پیوندها همیشه به هم بازمیگردند. از ورای دنیاها.. از ورای آینه.. از ورای کیلومترها و کیلومترها فاصله..
همیشه به یکدیگر بازمیگردند..
و دنیا را با اتصالشان سر جای خود نگه میدارند..!
****
- خانم ها و آقایون! با گزارش بازی فینال بین تنبلهای زوپسی و کیو.سی ارزشی در خدمتتون هستیم..!
هفت لکهی قرمز و آبی و سفید با شتابی نفسبر از سمتی اوج گرفتند و هفت سیاهپوش ِ تنبلهای زوپسی هم پا به پای آنها، خودشان را بالا کشیدند.
- ریتا اسکیتر هستم.. و اوه! جیمز سیریوس پاتر رو میبینیم در حال خودنمایی که اخلاق مشترکی بین همهی پاترهاست! شما میدونستید تیم کیو.سی به لطف هری پاتر و ارتباطاتش.. یا ریش مرلین!
جیغخفهای که با صدای "شترق" ناشی از برخورد بلاجری با حفاظ جایگاه گزارشگر تعقیب شد، خندهی تماشاگران را در پی داشت. آنسوتر، در میان زمین و هوا، ویولت بودلر نیشخند زنان به تذکرهای داور جدی گوش میداد و دستی که پشت سرش بود، علامت پیروزی را برای تماشاگران هیجانزده به نمایش میگذاشت.
- به هر حال بازی در حال شروع شدنه و بودلر هنوز هیچی نشده، اولین اخطارش رو دریافت کرده..
بودلر جوان با شنیدن این جمله قهقهه زد، بیتوجه به علامت داور، نگاهش را از جیمز گرفت و انگشتی را که لحظه ای قبل به طرف جستجوگر کیوسیارزشی گرفته بود، اینبار به سوی جایگاه گزارشگر چرخاند. جمعیت هو کشید و چشمهای ویولت برق زد.ویولت به سمت جایگاه تماشاگران چرخید و چماقش را خندان برایشان تکان داد. صدای تشویق تماشاچیان همگام با صدای خندهی او اوج گرفت و جیمز، از کنار تدی ِ رنگپریده گذشت.
- ننگ روونای عاشق جلب توجه.
صدای خندهی ویکی در گوش تدی پیچید.
- ببین کی اینو میگه!
-
و حالا داور! گوی زرین محبوب ما رو رها میکنه!- بیا! بعد میگین چرا از کوییدیچ متنفری! ده دیقه نگذشته آش و لاش شده یارو! تا آخر بازی لابد همه شون قلع و قمع میشن!باد میان موهای فیروزهای و آشفتهی تدی میپیچید. حتی به خاطر نداشت چه زمانی دست کاپیتان تیم مقابل را فشرده که حالا بازی شروع شده است. کوافل مال آنها بود؟
- تدی! اینجا!
ریگولوس بلک را دید که به سمتش خیز برداشته است. بیشتر، دستپاچه و نامطمئن، کوافل را به سمت دیگری پرتاب کرد.
وووووووش!
بلاجر ویولت دقیقاً از یک میلیمتری صورت ِ بلک گذشت و به ناچار متوقفش کرد، ویکی به هر زحمتی بود کوافل را گرفت و..
- حالا کیو.سی ارزشی رو میبینیم که با دو مهاجم و در حالی که مدافعینش اون ها رو ساپورت میکنن، به سمت دروازهی تنبلها خیز برمیداره! حرکات نمایشی ِ مهاجمها دیگه داره شکل خودنمایی به خودش میگیره..
- و بازهم پاس زیگزاگی به عقب! نمیدونم چرا همیشه همه گولشو میخورن با اینکه دیگه اسم یوآن رو گذاشتن رو این حرکت! به هرحال مهاجم دوم کیوسی توپ رو میگیره، ویزلی اگرچه جثه ریزی داره اما به شدت مستعده. شایعه شده که هری پاتر با ثروت افسانهایش برای رز و جیمز یه زمین تمرین خصوصی خریده!- گـــــــ.. اوه نه! گل زدن به الادورا بلک به این راحتیا هم نیست! حالا نوبت مهاجمای تنبلاس که خودی نشون بدن! بلاجر سرعتی بودلر با چماق گرنجر رو به رو میشه که شاید ندونید، ولی هیچ ارتباطی با هرمیون گرنجر نداره! این گرنجر، قطعاً اون گرنجر نیسـ.. اوه! حیف!
آرسینوس جیگر با چرخشی شتابان بر روی جارویش سر و ته شد تا بلاجر دیوانهساز تیم کیو.سی از روی جاروی خالیش بگذرد و کوافلش در آغوش مهاجم مو طلایی کیو.سی سقوط کرد.
- تدی!
تدی با کندی غیر قابل باوری برگشت و کوافل، نصیب سیوروس اسنیپ شد.
- معلوم نیست کاپیتان تیم کیو.سی ارزشی از چه چیزی استفاده کرده که حواسش تا این حد...
جیمز همانطور که از کنار ویولت میگذشت تا سراغ تدی برود، غرّید:
- یه بلاجر دیگه بفرست سمتش!
- و گــــــــــــــــــــــــــل!! گل اول برای تیم تنبلهای زوپسی! چه میکنه این تیم! چه هماهنگیای!
- به نظر میرسه تنبلها بازم همون حیله قدیمی "گل زن رو بکش، جستجوگر رو بگیر!" شونو در پیش گرفتن. - تدی!
به یکباره.. دنیاها دست از تلفیق کشیدند. صدای گزارشگرها محو شدند. همهچیز محو شد. همهچیز آرام گرفت. هیچ چیز کش نیامد.. هیچ چیز.. گنگ نبود.
جیمز جارویش را در برابر برادرش متوقف کرد. ویکی و کریم میتوانستند چند دقیقه بدون تدی دوام بیاورند.
- کجایی؟
چشمانشان در هم گره خورد. چشمان کهربایی تدی، همچنان نا آرام و بیقرار بودند.
"من کجام؟"
اینجا کدام دنیا بود؟
- گـــــــــــــــــــــل!! کیو.سی مهلت خوشحالی هم حتی به حریف نمیده! حرکت نمایشی ویکی ویزلی منو یاد اون قانون ممنوعیت بازی کردن ِ پریزادها میندازه که..
او متعلق به کدام دنیا بود؟
- کجایی داداش؟
"داداش"..
دستش را جلو برد. مردد. نا مطمئن. پریشان.
و انگشتانش، خانهی خود را باز یافتند.
همانجایی که همیشه باید بودند.
"من خونهم."
موهای جیمز را بهم ریخت.
- کنار تو.
جیمز از میان موهای بهم ریختهش، به او نگریست.
- کنار من.
چند لحظهای جواب او را مزه مزه کرد و بعد، گویی از پاسخش خوشش آمده باشد، نیشخندی زد.
- خوبه! همینجا بمون!
چرخی زد و در آسمان اوج گرفت. "چشمِ تدی" آن بالا زمین را در جستجوی گوی زرین میکاوید.
پاق!تدی حتی نیازی نمیدید تکان بخورد. ویولت از ناکجا ظاهر شد و بلاجری که به سمت گرگ مو فیروزهای میآمد را به دابی برگرداند.
"دستان تدی" از او حفاظت میکردند.
- کاپتان!
کوافل در آغوشش قرار گرفت. دو مهاجم دیگر، با حرکاتی زیگزاگی و جابهجاییهای سریعشان، مدافعین و دروازهبان تیم مقابل را گیج میکردند.
تدی حالا..
کامل بود.
به سمت دروازهی تنبلهای زوپسی خیز برداشت. نیشخند گرگمانندی بر روی لبانش درخشید.
"من خونهم."
باد میان موهایش پیچید.
دیگر نتیجه اهمیتی نداشت..!