هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۰:۰۰ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#45

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_ اجاره ورزشگاه چقدر میشه؟
_چیزی نمیشه...یه ویکتوریا!
_ویکتوریا؟ویکتوریا واحد پول کشوره؟
_واحد پول نیست...شخصه...ویکتوریت ویزلی...اجاره ورزشگاه اینه که ویکتوریا ویزلی رو بدی بهم!

طبیعتا یکی از طرف های این دیالوگ، رودولف بود...کدام طرف؟خب مشخص است...ولی طرف دیگر که بود؟

_گازت میگرما!

بله..مشخص شد که طرف دیگر سگ سان بود...اما چیزی که در جامعه جادویی چیزی که زیاد بود،سگ بود...پالی،سیریوس،تدی و غیره! اما کدام یک؟

_دیگه هزینه اش همینه...نمیخوای برو یه جا دیگه!:sharti:
_باشه!
_باشه؟چی باشه؟ الان باید اصرار کنی و قبول کنی و اینا!
_خیر...میرم یه جا دیگه!
_خب...ام...باشه..ولی خب بیاد یه چیز به عنوان اجاره ای،رشوه ای، یه روغن چرپ کننده سبیلی چیزی بدی!
_میتونم یه "شاید" شاید بهت بدم...شاید گذاشتم ویکی رو ببینی...روی جارو در حال بازی کنار من تو کیو سی!

کیو سی...این مشخص میکرد که طرف دیگر که بود...سگسان کیو سی...تد ریموس لوپن!

_اوممممم...باشه...ولی اگه این شاید نشد،نگهت میدارم اینجا ازت بیگاری میکشم!
_باشه...پس تو هم دعوتی!
_دعوتم؟به چی؟
_جشن میخوام برگزار کنم اونجا دیگه...بزن و بکوبه!
_به چه مناسبت؟

تدی سکوت کرده بود...اما بعد از چند ثانیه نزدیک رودولف شد و در گوشش چیزی گفت...سپس از نزد رودولف رفت تا به جایی که اجاره کرده بود برود و رودولف را تنها گذاشت!
به نظر میرسید تدی آنقدر به مناسبت یا شخصی که بهانه مناسبت بود علاقه داشت و ارزش قائل میشد که حتی حاضر شده بود با رودولف معامله کند بابتش!

رودولف اما سرجای خود ایستاد...رودولف کسی نبود که جشن ها و مهمانی هایی که صد در صد پر از ساحره بود را از دست دهد...اما صحبت درگوشی تدی که به نظر ذکر مناسبت بود، عزم رودولف را جمع کرده بود تا هدیه مناسبی پیدا و به جشن برود.
رودولف نیز شخصی که بهانه جشن شده بود را ارج مینهاد!




پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
#44

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
معمولا وقتی به یک مهمانی دعوت می شوید، بزرگترین سوال این است:
"چی بپوشم؟ "

-نمی دونم چی بپوشم فرزند!

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور در حالی که کمد لباس بزرگی وسط دفتر مدیریت هاگوارتز ظاهر کرده بود، این را گفت.

فوکس پاسخ داد:
-قار!

دامبلدور به طرف ققنوس برگشت.
-قار فرزند؟
-پ ن پ هتل پنج ستاره! قار دیگه!

دامبلدور با تعجب به فوکس خیره شد و گفت:
-تو حرف زدی فرزند؟
-به! معلومه که زدم!
-تو که حرف نمی زدی خب!
-نه من من از اولش حرف می زدم آلبوس.
-از اولش؟ در تمام این سالها؟
-همیشه!
-احساساتیم نکن فرزند!

دامبلدور از کمد لباس هایش، دو ردای مخصوص مهمانی برداشت و به فوکس گفت:
-حالا که حرف میزنی فرزند؛ کدوم ردا بهتره؟ ردای سفید با گل های صورتی، یا ردای بنفش با خال های زرد؟
-نه با اون ردا خال خالیه شبیه مارمولک میشی. همون سفید گل گلی بهتره!

دامبلدور ردای خال خالی را به کناری انداخت، سپس با یک حرکت چوبدستی ردای سفید گل گلی را پوشید و یک کلاه مخروطی مخصوص تولد هم بر سر گذاشت.
سپس از کشوی میز تحریر اش بسته کوچک کادو شده ای را بیرون آورد و در جیبش گذاشت.
-اینم هدیه فرزند روشنایی...ساعت چنده راستی؟...وای بجنب فرزند دیرمون شد!

دامبلدور به سمت فوکس شیرجه زد و دم او را گرفت، سپس هردو با یک حرکت خفن درست مانند فیلم پنجم غیب شدند!

چند لحظه بعد، ورزشگاه

معمولا در زمین ورزشگاه کوییدیچ هیچ چیز دیده نمی شود؛ اما آن شب، وسط ورزشگاه میز بزرگ و طویلی گذاشته بودند و روی آن را با پارچه سفیدی پوشانده بودند. بر روی میز انواع و اقسام شکلات ها، آبنبات ها، نوشیدنی ها و یک کیک بزرگ به چشم میخورد.

در یک سمت میز گروهی با اشتیاق به سخنان پیرمردی که ردای گل گلی داشت گوش می کردند اما در سمت دیگر میز ظاهرا درگیری رخ داده بود.
زیرا چند فرد سیاه پوش، سعی در متوقف کردن مردی داشتند که سر بی مو وی همچون لامپ های مشنگی بخشی از ورزشگاه را روشن کرده بود!
-فرمودیم ولمون کنید!

ریگولوس در حالی که ردای لرد را گرفته بود گفت:
-اربوب بیخیالش! شبتون رو خراب نکنید!
-ولمون کنید...بذارین به این پیرمرد جلف نشون بدم دنیا دست کیه. اومده به ما میگه مو قشنگ از چه شامپویی استفاده می کنی؟
-ارباب بهش فکر نکنین. بذارین یه شب جشن بگیریم!

لرد سیاه فریاد زد:
-اومده جلوی ما میگه دزدی نکن تام! هیچ کس در هاگوارتز تحمل دزدی رو نداره.
-ارباب ببخشین این پیرمرد رو...به خاطر من!
-ما خودت رو هم نمی بخشیم رودولف! سینوس ردای ما رو ول کن!

آرسینوس گفت:
-ارباب! به سر مبارک قسم همه چیز درست میشه! همه چی حل میشه! خون خودتون رو کثیف نکنید!

ولدمورت یا همون تام، کمی آرام شد؛ ظاهرا متوجه نکته ای شده بود.
-امروز چتون شده؟ چرا همتون طرف این پیرمرد رو میگیرین؟

لینی پرواز کنان خودش را به نزدیکی سر نورانی و همچون "لامپ مشنگی" اربابش رساند.
-ارباب آخه...بعد عمری اومدیم جشن. بذارین خوش بگذرونیم بیخیال این حرفا بشیم.

لرد سیاه کمی فکر کرد و گفت:
-خیلی خب...می بخشیمش. البته شما رو هیچ وقت نمی بخشیم! پر رو نشین! هرچند ما بسیار لرد دانا و بخشنده ای هستیم. ولی بعدا حسابش رو می رسیم ها! حالا برید خوش بگذرونید. نه صبر کنین...اول کاری کنید به ما خوش بگذره!

همان لحظه، سمت دیگر میز

چندین جفت چشم در سکوت مطلق به ققنوس بیچاره خیره شده بودند!
بالاخره ویولت سکوت را شکست.
-میگم که پروفسک مطمئنی این جونوره حرف زده؟
-بله دخترم. خودش گفت این ردا رو بپوش!

اورلا گفت:
-پروفسور اون قرص های توهم تون رو خوردین؟
-کدوم قرص فرزند؟

یوآن گفت:
-نه اول باید قرص آلزایمرتون رو میخوردین پروفسور! :grin:

دامبلدور در حالی که آبنباتی از سر میز برداشت گفت:
-قرص چیه فرزندان؟ بیاین آبنبات بخورین!...هی اونجا رو ببینید! تام هم داره خوش میگذرونه. براش یه دست تکون بدین!

محفلی ها:



پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۷:۴۶ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵
#43

کوینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۲ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 40
آفلاین
كوين هم اومده بود. قبل از همه راه افتاده بود اصلاً. داشت روباهش رو اهلي مي كرد و روباهش داشت اهلي ميشد كه يكدفعه يه جغد بوقي از راه رسيد و رفت توي حلق روباهش! و تمام زحمات كوين رو برباد داد!

روباهِ كوين كه با سرعت شونصد اوسين بولت بر دو و ميداني ديوار اتاق رو سوراخ كرد و رفت، كوين اول مبلغي پوكرفيس شد، بعد يه تيكه از نامه كه كنده شده بود و روي زمين افتاده بود رو خوند:

ورزشگاه كيو.سي.امجديه

در جا سوار بر يكي از حلزونهاي پرنده اش شد و با سرعت يك حلزون بر ساعت، به سمت ورزشگاه به راه افتاد.

سر راه، توي يه مغازه بود كه تازه فهميد ورزشگاه چه خبره. بايد كادو مي خريد! كادو؟

پيش خودش فكر كرد مهمترين داراييش رو بايد بده. صد هزار هزار ميليون زرشكش رو بپيچه توي كاغذِ رنگي و ببره.

ولي نميشد كه! صد هزار هزار ميليون زرشكش بزرگترين داراييش بود كه با خودخواهي تموم نگه داشته بودش، درست! ولي آخه اين كارت رو از خود صاحب مجلس گرفته بود!

خوب كه دقت كرد، فهميد ديگه هيچي نداره! يه روباهم داره البته، ولي اون وحشيه، نميشه به كسي كادو داد!

تهش يه كاغذ از جيب چپش در آورد، يه مداد از جيب راستش و همونجور كه سوار بر حلزونش به سمت ورزشگاه مي تاخت، يه جعبه كشيد با سه تا سوراخ روش!

زيرشم نوشت:
«فكر كنم اگر ديدن هديه از پشت جعبه ها، از يه نفر توي اين دنيا بر بياد، خود خودت باشي!»

رسيد كه به ورزشگاه، هرچند زودتر از همه راه افتاده بود، فهميد كه آخر رسيده. به خاطر سرعت حلزونا.

تازه، با قد سي-چهل سانتي متري بين مردم و صندلي ها و كادوها گم شده بود! واسه همين، يه گوشه نشست، از فرصت استفاده كرد و يه پي نوشت هم زير كادوش نوشت:

«يه بار يه آدم خوش سخني گفت: نه ديده و نه شنيدمت، ولي از خيلي ديده ها و شنيده ها آشناتري!
شايد حالا اون واقعاً باهات آشنا بوده، نمي دونم، ولي مطمئن باش هركي نوشته هات رو ميخونه همين حس رو داره!

همه ي اينا رو نوشتم تا آخرش بگم؛ مبارك باشه شازده! :)»

بعدشم كاغذو انداخت روي ميز و يه گوشه نشست!


ویرایش شده توسط کوین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱ ۸:۰۷:۱۷

~ Le Petit Kevin ~


زنگ انشا يعني نوشتن بي قيدو بند! جايي كه تنها قانونش، اينه كه رول نوشتن ممنوعه، يعني حتي در بند قواعد دست و پاگير پاراگراف بندي و ديالوگ نوشتن و علائم نگارشي هم نباشيد. ذهنتون رو آزاد كنيد و فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني نوشتن بدون ترس! انشاها همشون خونده ميشن، ولي هيچكدوم نقد نميشن. حتي كارتا هم فقط براي تفريحن. بدون هيچگونه نگراني، فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني پيدا كردن طنز دروني! فارغ از هر بندي، تا هرجايي كه دلتون مي خواد ديوونه بازي كنيد و قابليت هاي روماتيسميتون رو كشف كنيد. طنزنويسي به موجي از ديوانگي نياز داره آخه! پس بذاريد طنز درونتون بجوشه و فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني منبع اعتماد به نفس براي تازه واردها! توي زنگ انشا همه ي نوشته ها يه جور خاصي برامون قشنگن و همشون رو با علاقه مي خونيم. تقسيم بنديِ انشاي خوب و بد نداريم. پس با جرئت و انرژي تمام، فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني پيدا كردن و حفظ سبك خاص خودتون! جايي كه باعث ميشه كم كم توي نوشته هاتون سبك سبز بشه. تقليدي در كار نيست، خودِ خودتون باشيد و فقط بنويسيد!

... زنگ انشا يعني طنز، تفريح، ديوونه بازي، خاطرات خوش، رهايي از قيد و بندهاي فكريِ نوشتن و پرورش دادن قشرِ نارنجي مغز در شارش بي وقفه ي جرياني از روماتيسم مغزي!

تقديم به استاد لارتن كرپسلي،
به خاطر اعتماد به نفس، حس خوب و نگرش خاصي كه توي مغزم جاساز كردي!
از طرف مودك تحقيق زاده؛ مبصر سابق و استاد فعلي زنگ انشا!


پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ جمعه ۱۰ دی ۱۳۹۵
#42

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۹:۳۰
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
نقل قول:
شما به عنوان "هوادار منتخب" انتخاب شده‌اید.
توی ورزشگاه شیرودی (امجدیه‌ی سابق!) یه خبرایی هس ولی ما بهتون نمیگیم که چی به چیه. بهتره که هرچه سریعتر خودتون رو به محل وقوع حادثه برسونین تا بفهمین که چی به چیه!
حتما یه چیز با ارزشی با خودتون بیارین و به مسئولین تحویل بدین. هرکی نیاره، هِرررررری!
بوق زدن آزاده.
دعوای بین سیاسفید آزاده، ولی در حدی که اوتومیل جدید روباهه آسیب نبینه و ویولت با آچارش نیفته به جون ملت تخریب‌چی!
بلیت ده گالیونه. هرکی نسلفید، هِرررررری!
حداقل باید یه بلیت تحویل بدین اما دادن بلیت‌های بیشتر هم به شدت مقبوله! [کامنت نویسنده: اِی مرتیکه‌ی دزد!]


و روباه هم توی اون لحظه اونقد :دی شده بود که اگه یه کم دیگه :دی‌تر میشد، بافت‌های صورتش کلا کن فیکون میشد. نامه رو چند بار دیگه خوند. از لحن نگارنده‌ش معلوم بود که حتما از طرف آنتونین دالاهوفه. ولی مهم نبود. مهم این بود که بالاخره یکی بهش محلِ گرگ داده بود.

بعد، کرکره‌ی بالای صفحه رو پایین کشید و گزینه‌ی GPS رو فعال کرد و لنگ از جا کند و دوید سمت دیوار اتاقش و دیوار رو سوراخ کرد و چون رول ارزشی بود، روی هوا همچنان به دویدن و دویدن و دویدن ادامه داد. مترها، کیلومترها، هکتارها و مایل‌ها رو با سرعت ۱۲۰ اوسین بولت بر دو و میدانی دوید. اونقد دوید تا اینکه GPS برگشت و بهش گفت که: داداش، داری اشتباه میدوی!
و چون روباه وقت و حوصله‌ی دور زدن رو نداشت، کلیدهای میانبر Shift + Alt + Shiroodi رو فشار داد و توی یه لحظه، منتقل شد به ورزشگاه شیرودی. جایی که لابه‌لای صدها هزار صندلی خالی، توی یه محدوده‌ی چند متری، چند صندلی اشغال شده بود و البته، سر و صدای همین چند نفر به بلندی صدای کودتاچیان شامگاهی ترکیه بود.

روی چمن ورزشگاه، شکیرا به عنوان مهمون افتخاری حضور یافته و همونطور که واکا واکا میخوند و بندری میرقصید، کراوات آرسینوس رو دنبال خودش میکشوند و این مرگخوار بدبخت رو مجبور به انجام حرکاتی بس نااُمیدکننده میکرد که شایعات مربوط به بیناموس بودن آرسینوس رو برای امثال لرد ولدمورت تصدیق میکرد.

صحبت از لرد شد. لرد هم با اکراه اومده بود ورزشگاه. در واقع معلوم بود که حضورش با اکراه و اصرار همراه شده بود. مخصوصا به این خاطر که رودولف و هکتور و لینی و رز، چهار نفره همزمان هم عذرخواهی میکردن و هم تی‌شرت و شلوار با مارک آدیداس رو به زور و اجبار به تنش میپوشوندن. و مخصوصا، مخصوصا، مخصوصا بخاطر فریادهای "ما از کوییدیچ متنفریم!" و "فقط از کوییدیچ مشنگی خوشمان میاد. تنها چیز مشنگی که ازش خوشمان میاد."

یوآن هم بیخیال نسبت به جو و اتفاقات ورزشگاه، :دی زنان، کادوش رو گذاشت روی کوه کادوها و بعد رفت یه گوشه ورزشگاه و روی یه صندلی نشست و هدفونش رو گذاشت روی سرش و همزمان با آهنگ عاشقانه‌ای که پخش میشد، رفت توی حس و خیالاتش که ببینه آیا آخرش به عشقش میرسه یا نمیرسه؟!
و این پاراگراف آخری رو با بی ربطی هرچه تمام‌تر نسبت به محتوای رول، تموم کنه.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ جمعه ۱۰ دی ۱۳۹۵
#41

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
در یک شب سرد زمستانی، با ماه و ستاره هایی که توسط ابر های سیاه پنهان شده بودند، آرسینوسی خسته، در اتاق کوچک خود، در خانه ریدل، نشسته بود و کتاب میخواند. چند دقیقه ای کتاب را خواند تا اینکه خستگی بر ذهنش غلبه کرد. نتیجتا به ناچار چوب کبریت هایی را که برای باز نگه داشتن پلک هایش زیر نقاب جا سازی کرده بود، خارج کرد و خودش را روی تخت خوابش انداخت و چشمانش را بست.

یک ساعت بعد:

آرسینوس که در حال کشتی گرفتن با پتوی خود بود و رویایی مبنی بر زنده شدن معجون هایش میدید، ناگهان با صدای شکستن پنجره، به شدت از خواب پرید و پس از برخورد به سقف، روی زمین افتاد. سرش را بلند کرد و با دیدن یک عدد جغد که روی میز او املت شده، کراواتش را با عصبانیت محکم کرد.
- آخه کی این وقت شب نامه مینویسه؟ پنجره هم که ترکید... اگه فقط مسئله مرگ و زندگی نباشه...

چند ثانیه بعد، آرسینوس پودر استخوان های جغد را داخل شیشه ای ریخت. سپس جاروی قدیمی اش را از زیر تخت برداشت. پنجره را باز کرد، نفس عمیقی کشید و همراه جارو به بیرون پرید.
نقشه اش این بود که بلافاصله پس از پرش سوار جارو شود. که البته موفقیت آمیز بود. حرکت بعدی اش هم قرار بود پرواز کردن به سوی مقصد نامه باشد، که البته این یکی موفقیت آمیز نبود و آرسینوس متوجه شد همچنان در حال سقوط است. پس شانه ای بالا انداخته، کراوات خود را اندکی شل کرد و دور سرش چرخاند و با چهره ای پر از ریلکسی و آرامش روی هوا شناور شد. جاروی بی مصرفش را هم رها کرد که به زمین بخورد. سپس با اندکی تغییر جهت کراوات، به سوی مقصد خود به راه افتاد.

دو ساعت بعد:

آرسینوس با دیدن محوطه ای بدون درخت در زیر پایش، دانست که به مقصد رسیده است. پس سرعت چرخش کراوات را کمتر کرد و فرود آمد. سپس دوباره کراواتش را محکم کرد.
- هیچکس اینجا نیست که! مگه قرار نبود به صرف شام و ناهار و بزن و بکوب باشه؟

او که بسی ناراضی و ناامید شده بود، ابتدا محل را که در واقع یک ورزشگاه عظیم کوییدیچ بود، روشن کرد. سپس با دیدن دستگاه و بساط موسیقی در وسط ورزشگاه، دهانش به خنده ای ترولی باز شد. به آن سو رفت و دستگاه را روشن کرد.
- من همیشه دوست داشتم دی.جِی بشم!

سپس عینک ریبن اصلی روی نقاب خود قرار داده، جعبه کادو شده بزرگی هم از جیب ردای خود خارج کرد و کنار دستگاه گذاشت.



پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
#40

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
نتیجه بازی کیو.سی.ارزشی با تنبل های زوپسی( ورزشگاه کیو.سی.ارزشی)


کیو.سی.ارزشی:

تدی ریموس لوپین: 100 امتیاز

امتیاز تیم: 100



تنبل های زوپسی:

سیورس اسنیپ: 100 امتیاز

امتیاز تیم:100



هر دو تیم شرکت کننده برنده می باشند!




پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴
#39

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
تنبل های زوپسی
vs
کیوسی



مسابقه فینال



صبح بیست و یک اکتبر، شهر لندن

درخت های خشک و خیابان های خالی و مه آلود، آنهم در شهر شلوغی مثل لندن، به طرز عجیبی ذوق آدم را کور میکردند.

البته هر چیزی، حتی چنین وضعیتی نیز در لندن کاملا برنامه ریزی شده بود. اگر جادوگران و ساحره ها، از درون خانه هایشان کمی دقیق تر نگاه میکردند، دیوانه ساز هایی را میدیدند که در خیابان ها گشت میزدند و مثلا هالووین را جشن گرفته بودند.

به نظر میرسید وزارت سحر و جادو، آنهارا نیز دارای "احساسات" دانسته و اجازه داده بود که هالووین را جشن بگیرند. اما در همان لحظات که دیوانه ساز ها در خیابان های لندن با دمشان گردو میشکستند، و حسابی از ملت شکلات میگرفتند، در دفتر وزیر مملکت اوضاع کاملا متفاوت بود.

دفتر وزیر، رختکن تیم تنبل های زوپسی

- من هنوزم میگم که این شکلاتا خیلی کمه!
- کم نیست آرسینوس. به مرلین قسم که کم نیست!

آرسینوس در حالی که آستین های ردایش را بالا زده بود و با چاقوی معجون سازی به جان یک کدو تنبل افتاده بود، نگاه وارانه دیگری به کل اعضای تیم انداخت.
- هنوزم معتقدم که کمه.
- میگم ملت، یه چیزی رو متوجه شدید؟ اینکه هنوز هوا روشنه و ما اصلا نرفتیم برای شکلات جمع کردن پس قاعدتا حتی نباید "به مقدار کم" هم شکلات داشته باشیم؛ و من مطئنم که حتی زیر شلواری مرلین هم از این موضوع خبر داره.
- ریگولوس؟ تو حرف نمیزدی میمردی؟! من انقدر غرق کار شده بودم که فکر میکردم دارم خواب میبینم. همش چرت میگه.
- حرف هارا باید زد، طور دیگر باید دید. ناتانائیل، قایقت جا دارد؟! بکوش چرت گفتن در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری، اصلا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور؟

لب های ملت کاملا صاف شد و پوکرفیسی بسیار دیدنی را ایجاد کرد، به دنبال آن، همگان خشتک دریدند و نعره زنان سر به بیابان گذاشتند. اما چون اصولا پست نباید در اینجا تمام میشد، راوی و نویسنده مقادیر زیادی ریش گرو گذاشتند و سپس با وساطت مرلین آنهارا دوباره مرتب و منظم کردند و به سوژه بازگرداندند.

همچنان که تنبل ها دوباره به سر جاهای قبلیشان برمیگشتند، اسنیپ یک دور از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
- آرسینوس؟ این دیوانه سازا چین بیرون؟! بفرستشون برن دیگه... امشب جشنه ها!
- خب اینام به جشن و تفریح نیاز دارن که بعدا عقده ای نشن هرکیو میبینن ماچ کنن سیو!

درست در همان لحظه صدای جیغ زنی از زیر پنجره اتاق وزیر به گوش رسید که به دست دیوانه سازی در ملاعام و بدون رعایت شرعیات ماچ مالی میشد.

آرسیوس نگاهی به ساعتش انداخت.
- خب دیگه فکر کنم باید کم کم ردشون کنم برن.هرچی نباشه امشب جشنه!

هکتور که خطر قریب الوقوع بلاک شد ارسینوس به علت به بوق کشیدن شخصیت های ایفا را حس کرده بود به سرعت بحث را به دست گرفت.
- هیچی... ملت... یه دقیقه گوش کنید، من یه لیست از کارایی که قراره امشب انجام بدیم رو آماده کردم.

هکتور از پاتیل معجون سازیش که به گفته خودش، قرار بود معجون شکلات باشد سر بلند کرد و به هم تیمی هایش خیره شد.نگاهش از ریگولوس که لباس عجیب و غریبش را مرتب میکرد برداشت و به اسنیپی دوخت که هیچ زحمتی برای تعویض لباس به سبک هالووین به خودش نداده بود.، در سوی دیگر اتاق آرسینوس، دابی، الادورا و هری که مشغول آرایش کدو تنبل ها بودند به خواست نگارنده سرهایشان را به طور همزمان بالا آوردند تا از نویسنده را از رنج توصیف و فضاسازی و در تیجه کش آمدن طول پست بکاهند!

هکتور کاغذی از جیب ردایش بیرون کشید و گفت:
- خب... یه تعدادی فیلم ترسناک جور کردم، همراه جادوویزیون با کیفیت فول اچ دی و یه جادوپلیر جدید. کدو تنبل هایی داریم که میدرخشن و تو هوا میچرخن و تا یکی دو ساعت دیگه باید مستقر بشن تو وزارت. خفاش های جادویی داریم که قراره یکم فضارو جالب تر کنن؛ و همینطور یه میز شام با مخلفات کامل داریم که همگی حسابی لذت ببریم!

آرسینوس که قصد داشت برای فرار از زیرنگاه های دودآلود اسنیپ سوت زنان کادر را ترک کند با شنیدن ای سخن برآشفت.ولی قبل از اینکه به هکتور اعتراض کند که اینجا وزارت خانه اوست و او برای آن تصمیم میگیرد ریگولوس که از چهار خط دیالوگ هکتور، فقط قسمت مربوط به "شام" را شنیده بود،ویبره زنان جلو آمد و آرسینوس را موقتا از سوژه خارج کرد.:

- حالا مهمون کی هستیم؟

همیشه انسان هایی وجود دارند که عاشق مهمانی و مهمانی گرفتن و مفت خوری و روی مخ دیگران رفتن هستند و در مقابل عده ای از جمع و جماعت فراریند و ترجیح میدهد اوقات فراغتشان را به تنهایی بگذرانند و فی الواقع از درون خودشان انرژی لازمشان را تامین کنند که برای دسته اول نگارنده ریگولوس و دسته دوم اسنیپ را پیشنهاد میکند!

اسنیپ که یکی از افراد دسته دوم بود از شنیدن برنامه هکتور به هیچ وجه خوشحال به نظر نمیرسید درحالیکه بار دیگر تجمعی از ابرهای سیاه بر فراز سرش مشاهده میشد به جای هکتور پاسخ داد:
- مهمونِ مادرِ سیریوس!
- دستشون درد نکنه!

اسنیپ :
جشن هالوین:
مادر سیریوس:
ریگولوس:
- مرض!


ساعاتی بعد:



بالاخره الان همه چیز آماده ست بریم به این جشن مسخره برسیم یا اینکه جدا تصمیم دارین اون روی تسترال منو بالا بیارین؟

سیوروس اسنیپ بالاخره به زور اعضای تیمش با اکراه فراوان حاضر شده بود ردای سیاهش را با یک ردای سیاه دیگر عوض کند و در لباس جدید بسیار تغییر کرده بود تا حدی که خود نگارنده هم موفق نشد در وهله اول او را تشخیص دهد.با این همه این تغییر و تحولات در اعصاب دودین او تغییری ایجاد نکرده بود و تعلل های اعضای تیمش اعصابش را دودی تر از قبل کرده بود تا حدیکه به نظر میرسید چیزی نمانده از شدت خشم شعله ور شود.

هکتور که رسما به جای لباس داخل یک پاتیل فرو رفته بود خواست بگوید که هنوز سینی کیک های فنجانی مخصوصش را برنداشته است.اما با مشاهده ی نگاه خونبار اسنیپ منصرف شد و به جای آن پاسخ داد:
-بله ناخدا!
_نشنیدم صداتونو!
_بله ناخدا!
-
- ام...چیزه...آره یعی همه چیز آمادست!
-خوبه و امیدوارم مجبور نباشم باهاتون برای گدایی کردن شکلات بیام بیرون!

ملت میخواستد بگوید که این مهمترین و ویژه ترین قسمت هالوین است ولی خب...فهماندن این مطلب به اسنیپ کار ساده ای به نظر نمیرسید.پس همگی سر به نشانه نفی برای اسنیپ تکان دادند.اما ظاهرا ریگولوس حاضر نبود از خیر این موضوع به سادگی بگذرد. درحالیکه به مناسبت شب هالوین در هیبت دامبلدور ظاهر شده و ریش های بلندش روی زمین کشیده میشد جلو آمد.

- اه سیو....انقدر ضد حال نباش...همه مزه ش به همینه.تازه من به دوستام قول دادم تو رو بهشون نشون بدم.

اسنیپ:در مورد من چی فکر کردی ریگولوس؟فکر کردی من میمون دست اموز توام که راه بیافتم دوستاتو بخندونم؟
- به عنوان میمون که نه میخوان ببینن چطور بالای سر یه آدم ابر جمع میشه و رعد و برق میزنه.تا حالا ندیدن.تازه شرط بندیم روت کردیم چون دوستم میگفت امکان نداره یکی رعد و برق بهش بخوره و نمیره واسه همین باید میخوان از نزدیک ببیننت تا مطمئن شن!

اسنیپ:

ظاهرا هرچه پیش میرفتند اوضاع بدتر و بدتر میشدپس در سکوت اعضا به یک تیجه مشترک رسیدند..یک نفر باید فداکاری میکرد تا ربگولوس را خفه کند قبل از اینکه جرقه های خشم اسنیپ دامن همه اشان را بگیرد!

هکتور زودتر از بقیه برای این فداکاری حاضر شد.هرچند هیچکس نمیداند واقعا این کار را برای فداکاری و نجات هم تیمی هایش انجام داد یا هدفش آزمایش معجون های شکلاتیش بر روی ریگولوس بود.با این همه راه رفتن و ویبره زدن توامان داخل یک پاتیل کار بسیار دشواریست و هیچکس از پس ان بر نخواهد آمد حتی اگر آن شخص هکتور باشد.طی یک حرکت اسلوموشن هکتور سکندری خورد و سپس با تمام هیکل روی زمین افتاد.سینی پر از معجون های شکلاتی در هوا به پرواز درآمدند و محتوی ناشناخته درون آنها نیز در مقابل چشمان وحشت زده افراد حاضر تا لحظاتی بعد در و دیوار و کلیه لوازم داخل اتاق را پوشش دادند.


[/b]
اعضای تیم با مشقت فراوان مشغول پاک کردن ذرات معجون ناشناخته هکتور از روی در و دیوار بودند.
-این دیگه چیه؟ چه کش میاد! اصلا شبیه هیچکدوم از شکلاتایی نیست که تا امروز دیدم.
-دست پخت هکتوره دیگه توقع بیشتر از این داشتی؟
-الان به معجو های م توهین کردی؟

در سوی دیگر اتاق اسنیپ میکوشید با کمک منو لکه های معجون را از آیپی بلاک کند.

در واقع، او کلا به پخش شدن معجون گهربار هکتور در سرتاسر اتاق واکنشی نشان نداد، چرا که دیوانه بازی هایی اعم از پوستر شدن توی در و دیوار و کتلت شدن توی کف و سقف و همینطور تبدیل شدن به انواع و اقسام حلیم در حالات گوناگون برای تیمِ بشدت ورزیده و آماده اش کاری روزمره محسوب میشد.

اما چیزی که او را نگران میکرد این بود که این معجون ساخته دست هکتور بود. پس قطعا تاثیرش نیز نمیتوانست "شکلاتی" باشد.

-بچه ها اونجارو!

در یک حرکت هماهنگ اعضای تیم از شستن و روفتن دست برداشتند تا به منظره ی"اونجا"خیره شوند. جایی روی میز شام که چنگال و کارد با حرارت مشغول نبرد با یکدیگر بودند!

اعضای تیم با دهان هایی نیمه باز و چشم هایی گرد شده به این صحنه خیره شدند که در طی آن، کارد و چنگال در تلاش براش حفظ حریم قلمروشان با سر و صدا به جان هم افتاده و لوازم روی میز را در این راستا تکه و پاره میکردند.

تیم تنبل ها:
کارد و چنگال:

بالاخره وقتی که نمکدان به نفع چنگال وارد صحنه نبرد شد، اسنیپ موفق شد با تکانی به حالت طبیعی بازگردد.
-محض رضای خدا هکتور چه کوفتی توی او معجون بود؟
-پسرم!

این پاسخی نبود که اسنیپ توقع داشته باشد از هکتور بشنود، پس درحالیکه اخم کرده بود سرش را بلند کرد تا مسیر صدا را دنبال کند و در واقع، چیزی که دید کمی بیشتر از خیلی عجیب بود.

یک عدد دامبلدور درست رو به روی او درآنسوی میز ایستاده و لبخند روشنایی بخشش را با تمام وجود نثار او میکرد.

***

می دانید... آرسینوس یک آبدارچی پیر و خسته داشت که مدتها بود روی یکی از نیمکت های اتاق انتظار چتر انداخته بود و در حالیکه پتویش را تا گوش هایش بالا کشیده بود به خواب عمیقی فرو رفته بود. در واقع... همه تا آن شب فکر می کردند که به "خواب" عمیقی فرو رفته است؛ پیش از آنکه سیوروس کشف کند حقیقت چیزی ورای همه ی این هاست.

راستش را بخواهید، خواب یک پدیده ی موقت است، و سیوروس آن شب با مثال عینی توانست متوجه شود به آدمی که با احتساب فردا، چرا که دقایقی چند به زنگ ناقوس نمانده بود، "دوازدهمین" روز متوالی اش را در خواب می گذراند، نمی توان گفت "خفته". مگر این که جواد خیابانی ای چیزی باشید البته. همه رد صلاحیت شده هاش.

سیوروس که دقایقی پیش اتاق را از ترس حضور یک دامبلدور واقعی ترک گفته بود اکنون در مواجهه با یک جنازه ی کاملا واقعی آن هم وسط وزارتخانه، و آن هم چند دقیقه مانده به نیمه شب، و آن هم نیمه شبِ هالووین، ترس و وحشتش چندید برابر شد.

پله ها، زیر ضربات پاهایش که با عجله گام برمیداشتند منحنی شدند.

تا دقایقی دیگر خود را به آخرین طبقه ساختمان وزارت خانه رسانده بود. درحالیکه به سختی نفس نفس میزد لحظه ای ایستاد تا طبقه خالی از حضور هرگونه جنبنده ای را بنگرد. اما نه...انگار کسی آنجا حضور داشت.

اسنیپ بی اراده به سمت دری در انتهای راهرو رفت که از میان شیار باریکِ فاصله اش با چارچوب، نور طلایی رنگی به بیرون می تراوید. صدای جیر جیر لولای زنگ زده ی دری دیگر در راهرو پژواک میشد. تندر می غرید و آذرخش نعره می زد و هرازچندگاهی فضای تاریک راهرو را روشن میساخت.

سیوروس، از آنجایی که ایستاده بود، میتوانست به وضوح صدای کوبش قطرات باران ر مانند ضربات خنجر بر سقف شیروانی ساختمان عظیم الجثه ی وزارتخانه حس کند.

صدای زمزمه هایی که می توانست بشنود را نمی توانست در ذهنش تجزیه و یا حتی تکرار کند؛ مشخص نبود از درونند یا از بیرون. یکی از چراغ های بیهوده روشن مانده ی یکی از اتاق ها خاموش و روشن شد، و در فاصله ی کوتاهِ تاریکی، توانست سو سو زدن مهتاب را روی پوست صورتش احساس کند.

_بسیارخب.

اسنیپ شجاعانه دستش را دراز کرد و دستگیره در را گرفت. سرمای آن را زیر انگشتانش حس میکرد. زمانی که به دستگیره ی در چنگ زد، میتوانست گز گزِ حس عجیبی شبیه موفقیت را زیر پوستش احساس کند. رسیده بود. بالاخره رسیده بود. در واقع، بنظر نمی رسید سیوروس دیگر از ریگولوس و خل بازی هایی که بطور خودبخود در اطرافش شکل میگرفتند متنفر باشد.

همین که در را باز کرد، درست بر خلاف اتاق آرام و تاریکی که انتظارش را داشت، با ضربه ی جسم سنگینی از ناکجا آباد به عقب پرت شد و در اولین اقدام به دستگیره ی در چنگ زد تا نیفتد. با بسته شدن در، توانست صدای خرد شدن چیزی را بشنود و سپس فریاد وحشتناکی که بنظر نمیرسید متعلق به آدمیزاد باشد.

_یا تمبون مرلین...

تنها برای چند ثانیه، سکوت حاکم شد و زمانی که سیوروس بالاخره جرئت کرد فشار دستش روی دستگیره را آرام آرام کمتر و کمتر کند، ناگهان برخورد نفس های داغی به گردنش بود که او را یک متر به هوا پراند. صدای هکتور را توانست بشنود.
_یه دفعه کجا رفتی تو سیو؟

اسنیپ لبش را گزید.متنفر بود از اینکه اعتراف کند از شنیدن صدای هکتور بی نهایت خوشحال شده است.
-رفتم دستشویی! چه خبره اون تو؟

هکتور انگشتش را به لبش فشرد.
-هیس... من همه رو آوردم بیرون. من یه قهرمانم! معجون قهرمانی! اون توئه. :-s
_کی اون توئه ابله؟
_پشمک... پشمک اون توئه. :-s

در واقع، این واکنش هم به اندازه ی "اون میاد بیرون با خوشحالی باب اس فن جی" برایش مسخره بنظر می رسید.
_الان باید بترسم هکتور؟

توانست نگاه خیره ی چشمان درشت و براق هکتور را پشت گردنش احساس کند.
_اگر از تمایلاتش نمیترسی نه خب!

تنها واکنشی که بنظر سیوروس مناسب محسوب میشد، "ایش" بود، و البته اسنیپ سکوت را ترجیح داد. هکتور مصرانه به گزارش دادنش ادامه داده بود.
_ریگولوس... تبدیل به پشمک شده. پشمکِ الکی نه... پشمکِ راس راسکی... و داره با پایه ی میز حرف میزنه... میخوان با هم ازدواج کنن. تا الانم اصرار داشت زمین رو بغل کنه... راستی سیوروس تاحالا دقت کردی زمین رو نمیشه بغل کرد؟
_نه. تاحالا دقت نکرده بودم که زمین رو نمیشه بغل کرد. چه فاجعه ای. من اگه یک روز زمین رو بغل نکنم می میرم. این مسخره بازی رو تمومش کنین و بیاین بریم تو اون اتاق لعنتی و بتمرگیم.

دقایقی بعد، اتاق کناریِ اتاق وزیر

شاید یک معجزه رخ داده بود. به رقم همه سر و صداهای وحشیانه ای که از داخل اتاق وزیر به گوش میرسید، اسنیپ اعضای تیمش را سالم و زنده در برابر خود می دید. البته... تقریبا!

در واقع با اینکه او یک دور کل ساختمان وزارت خانه را با پای پیاده بالا و پایین رفته بود وضعش بسیار بهتر از سایر اعضای تیمش به نظر میرسید. هرکس آنها را میدید بی درنگ گمان میکرد که به قصد کشت یکدیگر را زده اند.

دیگر نه از نقاب آرسینوس خبری بود و نه تبر الادورا، و راستش او ادعا میکرد دستگاه جادوپلیر آن را به زور از دستش گرفته و قورت داده است. لب هری شکافته و باد کرده بود و عینکش که یک دسته نداشت از یک گوشش آویزان مانده بود. هکتور با دست پاتیل را روی بدنش نگه داشته بود چون به نظر می رسید بندهای لباس مسخره اش در تلاش برای جدا کردن کارد و چنگالِ خشمگین از هم، بریده شده اند.

اسنیپ نفس عمیقی کشید و کوشید به صدای زد و خوردی که از پشت سرش به گوش میرسید بی اعتنا باشد.
-خب چیزی که مشخصه اینه که اینجا یه افتضاح به بار اومده.

بلافاصله نگاه های اتهام آمیز اعضای تیم به سمت هکتور نشانه رفت و او را که میرفت تا بار دیگر به ندیده گرفتن تاثیر معجون هایش اعتراض کند، ساکت کرد.
-ظاهرا کلا ریگولوس رو از دست دادیم.

هکتور ویبره زنان وارد کادر شد.
-تعداد نفرات کمه... ریگولوس رو از دست دادیم... مهمات نداریم... حاجی... حااااجی... دوف... گوشپ... دیش...

تپ.


هکتور توسط یک حرکت ترکیبی و خلاقانه از اسنیپ، از پنجره به بیرون پرتاب شد.
-باید یه راهی باشه که ریگولوس رو به حالت اولش بر...

دیالوگ اسنیپ، با صدای مهیبی که در اثر کوبانده شدن جسم سنگینی به دیوار بلند شده بود، قطع شد. همین که اسنیپ نفس عمیقی کشید تا دیالوگش را پی بگیرد، صدای نامبرده دوباره غرید و سپس زمانی که برای بار سوم تکرار شد، به همراه خود دیوار کناریِ اتاق را خرد کرد و درست زمانی که اعضای تیم تنبل های زوپسی فرار را بر قرار ترجیح دادند، گله ای از تخم های اژدها و دندان های خوناشام به درون اتاق هجوم آورد.

تنبل های زوپسی که حالا دیگر چشم هایشان را بسته بودند و تنها فرار می کردند، پس از اینکه اسنیپ با شنیدنِ اولین فریادِ "فرزندان روشنایی!" به جسمِ مذکور که احتمال میرفت ریگولوس باشد چنگ زد و او را بدنبال خود کشید، حتی نفهمیدند که چطور خود را از آخرین طبقه ی ساختمان وزارتخانه به طبقه ی همکف رساندند.

-فقط یه ذره مونده!

درست در زمانی که "فقط یه ذره مونده" بود و تنبل های زوپسی دیگر می توانستند در ورودی را پیش روی خود ببینند که نزدیک و نزدیک تر می شد و می توانستند صدای پای اژدهایان و ابوالهول هایی را احساس کنند که پشت سرشان می دویدند، همه چیز برای یک ثانیه با صدای غرش وحشتناکی متوقف شد.

سرِ تک تکِ اعضای تیم، بی اختیار به دنبال منشاءِ صدا به سمت بالا چرخید.
سقف ترک برداشته بود.

دقایقی بعد


-دوستان ما همین الان از یه افتضاح جون سالم بدر بردیم و دقیقا قبل از فرو ریختن ساختمون بیرون اومدیم.
-میدونم آرسینوس، ده امتیاز از گریفیندور کم میشه بدلیل یاداوری دانسته ها.

این که تنبل های زوپسی از ساختمانِ در حال فرو ریختنِ وزارت فرار کرده بودند، مقوله ای تمام شده بنظر می رسید، اما می دانید... ساختمان ها که خودبخود فرو نمی ریزند! بخصوص اگر ساختمان ها... ساختمان های... وزارت باشند.

در واقع، احتمالا دلیلِ فرو ریختن ساختمان بطرز عجیبی حلال زاده بود چرا که زمانی که اعضای تیم بدون حتی به زبان آوردنِ نامش به او فکر کردند، بسرعت پیدایش شد.
-رفقا!
-خدایا بهم قدرتی بده که بتونم نکشمش.
-رفقاااااا!
-خدایا قبل از اینکه پیشدستی کنم خودت بکشش.
-ررررفـــــــــقـــــــــا...
-بیا و یک بار بدرد بخور باش هکتور، تو از این پایین دیدی چی ساختمون رو خراب کرد؟
-من!
-"من" دیگه چه جور جونوریه؟
-من! خودم! من روی ساختمون معجونِ بالا اومدن ریختم که بتونم ازش بیام بالا و از پنجره بیام داخل ولی مثل اینکه سوسک سرگینش رو زیاد ریخته بودم چون بجای اینکه من برم بالا ساختمون اومد این پایین دنبال من!
-ازت متنفرم هکتور.
-باشه!

روز بعد، دقایقی پیش از مسابقه، رختکن تیم تنبل های زوپسی

تنبل های زوپسی که در میان ویرانه های ساختمان وزارت تمام تلاششان را به کار گرفته بودند و دفتر آرسینوس را پیدا کرده بودند تا حتی پس از ویران شدن نیز آن را از شر رختکن بودن خلاص نکرده باشند، وسطِ اتاقِ در حال فرو ریختن ایستادند.

-بسیارخب. بیاین داده هایی که داریم رو دسته بندی کنیم.
-ساکت شو آرسینوس. ما یه تیم احمقِ بی شعوریم که یه دامبلدور در مرکزمون برق میزنه.
-فرزندان روشنایی!

اسنیپ برای یک ثانیه به ریگولوس خیره شد و سپس نفس عمیقی کشید.
-فقط... یکی... اینو... گم و گور کنه.
-کجا میشه یه دامبلدور رو قایم کرد؟
-ممنونم الا سوال خوبی بود.

هکتور که این بار بدلیل فاصله ی کمِ میان پنجره ی اتاق و زمین، از پرت شدن نمی ترسید، ایده هایش را بی باکانه با جمع در میان گذاشت.
-آزمایشگاه من باید همین دور و برا باشه!
-نه.
-دامبلدور رو میخوای ببری تو زمین؟
-بسیارخب. لعنت به همتون.

دقایقی بعد، زمین بازی

صدای خسته و کوفته ی یوآن در بلندگوی سحرآمیز پیچید.
-اوف... بله. با صدای سوت داور مسابقه شروع میشه. مسابقه نهایی بین تنبل ها و کیوسی اینا! نیازی هم که به معرفی نیست همه میشناسنشون پس وقتو نمیگیریم، لعنت بهتون. این مرلین بوقی واسه چی مسابقه رو انداخت جلو؟ قرار بود دو هفته دیگه باشه! حالا خوبه من نیازی به خواب زمستونی نداشتم وگرنه میخواست از کجا گزارشگر دست و پا کنه سر سیاه زمستون؟ اوه باشه نیازی نیست منو به عمه جان حواله بدی از اونور زمین! گزارش میدم مسابقه رو! اعضای هر دو تیم اوج میگیرن و سر پستاشون میرن. درحال حاضر هم اعضای تیم کیوسی سرخگون رو در دست دارن. چیزی که خیلی عجیبه حضور تیم تنبل ها تو زمینه! من فکر میکردم اعضای این تیم به خواب زمستونی نیاز دارن!

صدای هو کشیدن و قهقهه ی ملت تماشاگر از آنسوی ورزشگاه بلند شد. صدای پوزخندی در بلندگو شنیده شد.
-امروز هم یکی از مهاجمان این تیم غایبه. آرسینوس جیگر، مهاجمِ دیگر این تیم همین الان وسط زمین در حال بازی دست رشته با مهاجمای تیم کیوسیه. باید دید این بار تیم تنبل ها برای به گند کشیدن بازی چه برنامه ای چیدن!

صدای یوان در فریادها و خنده های تمسخر آمیز جمعیت گم شد. با اینهمه، تیم تنبل ها به اندازه کافی بدون داشتن یک مهاجم درگیر بودند که نیازی نباشد به سخنان یوان اهمیتی بدهند، هرچند که زیرلب به کرات سخنانی در باب عمه محترمه و مکرمه نامبرده بین ایشان رد و بدل شد.

-توپ دست تدیه! اوج میگیره سمت دروازه تنبل ها و از کنار هکتور عبور میکنه و باعث میشه هکتور مثل فرفره دور خودش بچرخه! و حالا با جلو اومدن آسنیپ یه پاس در عمق میفرسته واسه ویکتوریا... که کله چربو با یه چرخش دور میزنه... دیگه پیر شدی آسنیپ!

صدای نعره اسنیپ از میان زمین بازی به وضوح به گوش رسید.
-ده امتیاز از گریفندور کسر میشه!

یوان ادامه داد.
-حالا مشاهده میکنیم آرسنبوسه جیگر به جای اینکه سعی کنه دنبال توپ باشه داره با کاپیتانش جر و بحث میکنه و اوپس... خب ده امتیاز دیگه هم کم شد انگاری! و حالا ویکتوریارو داریم که میره به سمت دروازه تیم تنبل ها، جاییکه الادورا بلک رو با تبرزین تو دروازه داریم! و...اوخ! یه توپ بازدارنده خورد پس کله ش! پس این ریگولوس چیکار میکنه؟ هان یادم نبود که تو بازی نداریمش... خب در هر صورت گل میشه! کیوسی ده تنبل ها صفر!

صدای هیاهو و شادی طرفداران کیوسی از به ثمر رسیدن اولین گل این مرحله با سخنان عمه پسند از سوی اعضای تیم تنبل ها درهم آمیخت.

***


برای بار نخست در طول لیگ میشد گفت که یک بازی معمولی در جریان است. به طرز عجیبی تا آن لحظه اتفاق غیرمترقبه ای رخ نداده بود و با اینکه تنبل ها از کیوسی به سادگی عقب افتاده بود اما اقلا خوشحال بودند که مشغول بازی کردن هستند نه جمع و جور کردن وقایع عجیب و خارج از تصور! میشد امیدوار بود که این بازی اقلا با یک پایان آرام و آبرومندانه به اتمام برسد.

-و حالا آسنیپ کله چربو داریم که سرخگون به دست میره طرف دروازه تیم حریف قدر. کلا آسنیپ خودمونیما چقدر این منو کارآمده؟ خدایی با این افتضاحایی که در طول این لیگ بالا اوردین حقتون نبود برسین فینالا! اوخی! باعث شدم یه توپ بازدارنده بخوره وسط صورتش! ایراد نداره خب... بازیه دیگه... ولی یادت میمونه دفعه بعد بدون این معاون خل و چل آرسنبوسه نیاین تو زمین... توپ تو دست تدیه که با سرعت میره طرف دروازه تیم تنبل ها، دروازه ای که بعد از 6 بار هشتبلکو شدن دروازه بانش توسط توپ های بازدارنده دیگه بی حساب محسوب میشه. هرچند اگر ریگولوس هم تو زمین بود فکر نمیکنم کار بیشتری میتونست انجام بده! هکتورم که کلا با پاتیلش خوددرگیری پیدا کرده و تا الا کمتر توپ بازدارنده ای رو تونسته ببینه چه برسه به اینکه بزن... هوم اون کیه وسط زمین؟

شاید تا قبل از اشاره یوآن کمتر کسی توجهش به شخص میان زمین جلب شده بود، ولی اکنون همه حضار نگاهشان را از روی صحنه کتلت شدن دابی روی دیوار ورزشگاه برداشته و به فرد میان زمین می نگریستند.

پیرمردی با موها و ریش نقره فام و بلند که حتی از ان فاصله میشد تشخیص داد که کسی نیست بجز...

-این که پروفسور خودمونه... وسط زمین چیکار میکنه؟ میتونم قسم بخورم همین الان تو جایگاه تماشاچیا دیدمش... وات د فاز؟ پس اونیکه اونجا نشسته کیه؟

نگاه ملت از روی دامبلدوری که با آسودگی در جایگاه تماشاچیان چرت میزد بر روی دامبلدوری متوقف شد که مشتاقانه به سمت جمعیت آغوش گشوده بود. تشخیص اینکه کدام یک واقعیست به هیچ وجه ممکن نبود!

ملت تماشاگر:
دامبلدور اول:
دامبلدور دوم:

-چطور چنین چیزی ممکنه؟ کدوم شیادی خودشو شکل پروفسور ما درآورده؟ هیچ تردیدی نیست که همه اینا زیر سر اون لرد کچل و دار و دسته سیاهشه! چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟

در حینی که صدای همهمه تماشاگران در سراسر ورزشگاه اوج میگرفت اعضای تیم تنبل ها نگاه های معنی داری رد و بدل کردند. هیچ تردیدی نبود که دامبلدوری که جدیدا وسط زمین سبز شده است همان ریگولوسی ست که قرار بود از جلوی دست و پا جمع شود!

اسنیپ به سمت آرسینوس چرخید.
-آرسینوس!
-آس... ام چیز... اسنیپ؟
-توضیح بده این چه وضعیه؟

آرسینوس هیچگونه توضیحی نداشت، هرچه بود خودش از صبح تا الان کنار سایر بازیکنان بود. اسنیپ گاهی وقت ها چه توقعاتی پیدا میکرد!

اسنیپ آهی کشید.
-با منوی خودت نگاه کن. من منوم دست دراکوئه وگرنه منت تو رو نمیکشیدم. در ضمن به خاطر این تعللت 10 نمره دیگه هم از گریفدور کم شد همین الان!

اگر شرایط عادی بود آرسینوس حتما اعتراض میکرد اما زمانیکه دو دامبلدور در میان زمین بازی به صورت همزمان حضور یافته بودند و همهمه ی جمعیت رو به افزایش بود این امر چدان عاقلانه به نظر نمیرسید؛ در نتیجه آرسینوس بدون اتلاف وقت منویش را از جیب ردایش بیرون کشید و به دنبال شناسه ریگولوس بر روی آن گشت.

شناسه ریگولوس بلک، ساعاتی قبل

ریگولوس غمگین در گوشه ای از آزمایشگاه هکتور بر روی زمین نشسته بود. باور این بی مهری که اعضای تیمش در حقش روا داشته بودند برایش بسیار سخت و گران می آمد، هرچند اعضای تیم در قالب ریگولوس هم هیچگاه به او توجه خاصی نشان نداده بودند. با این همه، اکنون در قالب یک پیرمرد با قلبی به سفیدی برف و البته اندکی تمایلات انحراف گرایانه تحمل این وضعیت برای او بسیار سخت و دشوار مینمود.

ریگولوس نگاهش را بر روی قفسه های موجود در آزمایشگاه گرداند، قفسه هایی که هم اکنون همدم تنهایی و بی پناهی او بودند. آیا رها کردن یک پیرمرد با درد زانو و آرتروز و تمایلات حاد در این مکان سرد و تاریک کاری منصفانه بود؟

البته راستش را بخواهید ریگولوس هرگز مزه ی دامبلدور بودن را پیش از ان نچشیده بود و نمیدانست که آیا دامبلدور واقعا مبتلا به آرتروز هست یا نه، با این همه برای رابطه برقرار کردن با شخصیت جدیدش لازم میدید چنین تصوری داشته باشد. هرچه نباشد در حال حاضر او یک پیرمرد 150 ساله بود و آرتروز هم جزو بیماری های باکلاس محسوب میشد.

بی اراده از جا برخاست تا میان قفسه ها قدم بزند و نام معجون های ساخته دست هکتور را یک به یک بررسی کند.
-معجون سوزش چشم، معجون عدم سوزش چشم، معجون بالا پایین شدن در شرایط خلاء، معجون باز کردن بخت... باز کردن بخت؟

ریگولوس مطمئن بود درست نخوانده است.
-...معجون خوب شدنِ فیزیک... معجون موج سوار شدن... معجون اخلاق حسنه... معجون دوبلر شدن، معجون ریگولوس شدن؟! معجون توقف زمان... معجون تثبیت شخصیت... معجون توقف رشد رزهای مورگانا...

تا دقایقی بعد ریگولوس با دقت بیشتری به بررسی معجون های موجود میان قفسه ها پرداخت.قلب روشن و سپید شده ی دامبلدور از شوق لرزید.بعضی از این معجون ها میتوانست به رواج سپیدی هرچه بیشتر و تولید مهربانی کمک کند.تردید نداشت که در این بین چشمش به چنین معجونی هم افتاده است.چیزی که الان مهم بود این بود که این معجون ها را زیر بغل بزند،از این دخمه تاریک و سرد خارج شود و به رواج مهر و محبت در سرتاسر دنیا کمک کند.
هرچند ریگولوس تبدیل به دامبلدور شده بود اما در حین این نقل و انتقال ظاهرا تنها تمایلات منحرفانه به او منتقل شده و کماکان عقل و منطق با وجود او بیگانه بود! پس ریگولوس با لبخندی ابلهانه مشغول جمع آوری معجون ها از داخل قفسه و چپاندن آنها در اقصی نقاط بدنش شد.در همان لحظه که میچرخید تا به سراغ چند پاتیل خالی برای جمع اوری سایر معجون ها برود چشمش به پاتیلی پر از معجون شکلاتی دست پخت هکتور بر روی میز میان آزمایشگاه افتاد و چشمانش برقی زد.
پایان فلش بک

ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ(افکت خارج شدن از شناسه ریگولوس)

آرسینوس با بهت و حیرت سرش را از روی منویش بلند کرد و به صورت اسنیپ دوخت که حتی از او هم متحیرتر به نظر میرسید.سپس هر دو بدون هیچ حرفی نگاهشان را به ورزشگاه دوختند و منتظر فاجعه ای شدند که قرار بود به دست ریگولوس رقم بخورد.گویی زمان را متوقف ساخته بودند.اعضای هر دو تیم بدون هیچ حرکتی میان زمین و هوا ایستاده و درحالیکه به ورزشگاه چشم دوخته بودند انتظار میکشیدند.کیوسی ها در انتظار مشخص شدن تکلیف رهبرشان و تنبل ها در انتظار وقوع فاجعه ای حتمی!

عاقبت فاحعه با سرازیر شدن لشکری از دامبلدورها به درون ورزشگاه آغاز شد.یک لشکر تازه نفس از پیرمردهایی 150 ساله که به روی جمعیت حاضر آغوش گشوده بودند.
- فرزندان روشنایی ما!
جمعیت حاضر در صحنه:
لشکر از راه رسیده دامبلدورین:

با حمله دامبلدورها به سمت جایگاه تماشاچیان ورزشگاه به سرعت بر هم ریخت.تماشاگرا درحالیکه جیغ و فریاد کمک خواهیشان ورزشگاه را به لرزه درآورده بود برای نجات خودشان به هر سو میگریختند ولی در گوشه و کنار به دست دامبلدورها میافتادند.
اعضای تیم کیوسی نیز با رعایت فاصله ایمنی بر بالای سر دامبلدورها در جستجوی رهبر اصلیشان چرخ میزدند و با صدای بلند این را توطئه مرگخواران میدانستند.در میان آن بلبشو ریگولوس درحالیکه شیشه های معجون هکتور را در هوا تکان میداد فریاد میزد:
- اینارو بین بگیرید و بین مردم پخش کنید تا صفا و صمیمیت و سفیدی و دوستی بینشون گسترش پیدا کنه!همه شما فرزندان سپید این مرز و بوم هستین!
- یکی بگه اینجا چه خبره؟

در حینی که مرلین به همراه حوریان آسمانیش به سمت زمین هجوم میبردند اسنیپ نگاهش را از منظره ی معجون خور شدن ملت تماشاگر برداشت و به اعضای تیمش دوخت که گیج و حیران و سردرگم ایستاده بودند و چون او به این منظره باشکوه چشم داشتند.
- ممکنه یکی بگه پیشنهاد ابلهانه زندوی کردن ریگولوس توی آزمایشگاه هکتور با کی بوده؟

اعضای تیم تنبل ها:
اسنیپ:

- ورزشگاه کاملا به هم ریخته...هیچ معلوم نیست اینجا چه خبره.مرلین پس تو به چه دردی میخوری پیرمرد؟هیچ کاری که ازت برنمیاد!یه کاری بکن دیگه...این چه بساطیه؟من که شک ندارم همه این اتیشا از گور این تنبلا بلند میشه.وگرنه چرا تو هیچ بازی دیگه ای از این بساطا نداریم؟همه ی اینا توطئه این سیاه سوخته هاست که میخوان محفل رو....دنگ...قورت....دیش!

به نظر میرسید که بالاخره یوان نیز به سرنوشت سایر تماشاگران مبتلا شده باشد.هرچند اعضای تیم تنبل ها نمیتوانستند منکر این شوند از کسی که با فرو کردن یک شیشه معجون به سخنرانی پرحرارت یوان خاتمه داده بود عمیقا سپاسگزارند!

اسنیپ با دست پیشانیش را لمس کرد.چند متر پایین تر زیر پایشان قیامتی بر پا بود.جمعیت با سرعت به سوی طرح روشنایی دامبلدوری پیش میرفتند.ورزشگاه تا آن لحظه از حضور انواع و اقسام هیولاهای ناشناخته و جدید آکنده بود.در هر گوشه از زمین موجوداتی با شاخ و پر و دم و غیره به چشم میخورد که در هم میلولیدند و با اصواتی غیر انسانی طلب کمک میکردند.
در حینی که مرلین برای گرفتن ریگولوس این منبع آشوب به داخل زمین شیرجه میزد آرسینوس با احتیاط به طرف اسنیپ رفت.
- ام سیو؟میگم که حالت خوبه؟
اسنیپ دستی به موهایش کشید و نگاه غمگینی به زمین بازی انداخت.جایی که مرلین بعد از حمله به ریگولوس دامبلدور نما در اثر سر کشیدن کاملا اتفاقی "معجون ثبات" حالا در ریگولوس ادغام شده و دو نفری به سرعت به سوی خلق و کشف گونه ای نادر در حرکت بودند.
- دیگه از این بدتر نمیشم!راستی ببینم کسی اینجا میدونه اصغر کبابی سر کوچه کارگر میخواد یا نه؟

اعضای تیم:

گاهی نیاز است آدم برای رسید به موفقیت از برخی چیزهایی که دوستشان دارد بگذرد و ریسک این کار را نیز بپذیرد.اما همیشه انتهای این راه رسیدن به موفقیت نیست.گاهی ممکن است ادمی در انتهای مسیر متوجه شود که کلا راه را اشتباه رفته است و ناچار باشد بار دیگر به آغاز خط برگردد. این درست همان اتفاقی بود که برای اعضای تیم تنبل ها افتاده بود.

دقایقی بعد دوربین راه خود را از میان انقلابی که در زمین بازی رخ داده بود با زحمت باز کرد و بر روی شش عضو باقی مانده تنبل ها زوم کرد که جاروهارا روی شانه گذاشته و به آرامی در حال خروج از زمین بودند تا به دنبال یافتن شغلی جدید که اقلا در ان استعداد داشته باشند به سمت اصغر کبابی سر کوچه رهسپار شوند.کسی چه میداند... شاید سرنوشت جای دیگری برای انها رقم خورده بود.مثلا کار در مغازه اصغر کبابی سر کوچه!

در همان لحظه سیوروس، از جایی که ایستاده بود توانست یک پاگنده ی سیبری را ببیند که نیمی از تماشاچیان را با یک حرکت لِه کرد و یکی از دیوار های ورزشگاه را پایین آورد.

چشم هایش را بست. می دانید... بنظر نمی رسید وضعیت تنبل های زوپسی تصمیم داشته باشد بهتر از این حرف ها بشود.
-ای تف تو این زندگی.

در همان لحظه، "زندگی" انگار که صدای سیوروس را شنیده باشد، بوسیله ی چند تیغِ عظیم الجثه ی جوجه تیغی که به طرفین پرتاب شدند دوربین را خرد و خاکشیر کرد و ارتباط با شبکه قطع شد.

در واقع، این یکی دیگر صد درصد آخرین بازیِ تنبل های زوپسی بود. خدایا شکر.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۳:۴۲:۵۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۳:۴۷:۰۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۳:۵۰:۱۰


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۶:۵۹ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴
#38

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
بالاخرههههههه بعد از ماه‌ها انتظار و خونِ دل, اپیزود فینال تقدیم می‌کند:

کیو .سی. ارزشی
( پست اول و آخر, زیر نه هزار تا کلمه! مرسی, اه!)



- در خدمت شما هستیم با گزارش بازی فینال این دوره از .. پوف! ویولت بودلر اولین اخطارشو گرفت!!

بودلر جوان با شنیدن این جمله قهقهه زد، بی‌توجه به علامت داور، نگاهش را از جیمز گرفت و انگشتی را که لحظه ای قبل به طرف جستجوگر کیوسی‌ارزشی گرفته بود، اینبار به سوی جایگاه گزارشگر چرخاند. جمعیت هو کشید و چشم‌های ویولت برق زد.
- متشکرم. این هم یکی دیگه از ترفندهای دوشیزه بودلر برای حاشیه‌سازی قبل از بازیه که البته همه‌مون بهش عادت داریم، خصوصا که توی این بازی دوباره با رقیب قدیمیش روبرو شده!

جیمز بی‌صدا پوزخند زد. خیره به اسنیچی که در مشت داور تقلا می‌کرد، سوار بر جارویش معلق بود و وانمود می‌کرد که نه ویولت بودلر را می‌بیند و نه صدای گزارشگر را می‌شنود.
- همونطور که متاسفانه همه شما عزیزان در جریان هستید، تیم تنبل‌های وزارتی به تازگی کاپیتانش رو از دست داده. گرچه تقریبا مطمئن بودیم که تیم بدون سیوروس به فینال نمیرسه، اما اونا حاضر به کناره‌گیری نشدن و فدراسیون هم به تنبل‌ها که اصرار داشتن جای اسنیپ خالی بمونه، اجازه داده که شش نفره بازی کنن. آروم بخواب سیوروس اسنیپ. ریگولوس و آرسینوس اینجان. به نظر میرسه تیمت اومده که ببره!

ویولت بودلر فریادزنان چماقش را به چماق هکتور کوبید. همان یک لحظه کنار رفتن آستینش کافی بود تا علامت شوم کهنه‌ روی ساعدش خودنمایی کند.
- توپ ها رها شدن، بازی آغاز میشه! کاپیتان کیوسی قبل از همه کوافل رو میقاپه و تو یه چشم به هم زدن خودشو به دروازه تنبل‌ها میرسونه، بیخود نیست که بهش لقب روباه رو دادن!

- یوآن! اینجا!
یوآن آبرکومبی کوافل را بالا گرفت تا ریگولوس را فریب دهد.
- و بازهم پاس زیگزاگی به عقب! نمی‌دونم چرا همیشه همه گولشو میخورن با اینکه دیگه اسم یوآن رو گذاشتن رو این حرکت! به هرحال مهاجم دوم کیوسی توپ رو میگیره، ویزلی اگرچه جثه ریزی داره اما به شدت مستعده. شایعه شده که هری‌ پاتر با ثروت افسانه‌ایش برای رز و جیمز یه زمین تمرین خصوصی خریده!

جیمز که از کنار دختردایی‌اش می‌گذشت زیرلب گفت:
- نمیدونن حتی از بانک‌های مشنگی‌ام وام گرفته با امضام!

رز خندید. جیمز را پشت سر گذاشت و کوافل را برای مهاجم سوم فرستاد.
- حالا توپ میفته دست لارتن کرپسلی! گل زن کیوسی! ببینیم یکی دیگه از اون شوت هاش.. آخ!
همزمان با حبس شدن نفس تماشاچی‌ها، صدای برخورد بلاجر ویولت با سر لارتن به شکل ناخوشایندی در سکوت ورزشگاه پیچید.

لحظاتی بعد - جایگاه تماشاچی ها:

- بیا! بعد میگین چرا از کوییدیچ متنفری! ده دیقه نگذشته آش و لاش شده یارو! تا آخر بازی لابد همه شون قلع و قمع میشن!
تد ریموس لوپین با پوزخندی جمله اش را تمام کرد و به سمت پدر و مادرش برگشت تا واکنش آن‌ها را ببیند. نیمفادورا تانکس بی توجه به پسرش، از پشت لنز دوربینش با نگرانی بازی را دنبال می‌کرد. ریموس لوپین، نگاه جدی‌اش را از زمین گرفت و به چشم‌های بی علاقه‌ی تدی چشم دوخت:
- جیمز توی اون زمینه تد.
- میخواست نباشه! اصلا نمیفهمم چرا وقت منو برا این بازی مسخره..

زمزمه ی تدی میان جیغ جینی ویزلی گم شد. تدی که حالا پشت به زمین به میله‌ها تکیه زده بود، هری پاتر را دید که روی صندلی‌اش نیم خیز شده بود.
- پاتر این یکیو خوب جاخالی داد اما انگار تو بد دردسری افتاده!
تدی با چنان سرعتی گردنش را به سمت زمین چرخاند که رگ گردنش گرفت. درحالیکه با یک دست گردنش را می‌مالید دنبال جیمز گشت که البته با وجود دو چماق‌بدستی که با بلاجرهایشان محاصره‌اش کرده بودند، پیدا کردنش آنقدرها دشوار نبود.

- به نظر میرسه تنبل‌ها بازم همون حیله قدیمی "گل زن رو بکش، جستجوگر رو بگیر!" شونو در پیش گرفتن. از وقتی مورفین گانت تیم رو ترک کرده تا امروز این کارو انجام نداده بودن، خشونت بالایی می‌طلبه که البته ویولت بودلر به خوبی از پسش برمیاد.. مراقب باش پاتر!!

جیمز نیازی به هشدار گزارشگر نداشت. سرش را به موقع دزدید و دو بلاجری که همزمان از طرف هکتور و ویولت به سمتش روانه شده‌بودند با یکدیگر برخورد کردند.
- به خیر گذشت.. و البته که لارتن زنده ست. هرچند کاپیتان کیوسی مطمئنا میدونه که چندماهی طول میکشه مهاجم اولش روبراه شه، برا همین هم بلافاصله به بازی شش نفره رضایت داد! حالا دو تیم شرایطشون مشابهه! هرچند که رودولف لسترنج با خیال راحت داره دنبال اسنیچ میگرده و جیمز..

یوآن نفس عمیقی کشید، نگاه سریعی با رکسان رد و بدل کرد و تصمیمش را گرفت. با دو انگشت به مدافعانش علامت داد و به جیمز اشاره کرد. بعد همزمان با رکسان از کنار جیمز که میان دو مدافع تنبل ها گیر افتاده بود گذشت و به طرف آرسینوس اوج گرفت که کوافل به دست به سمت دروازه کیوسی می‌رفت.

- اسکورپیوس مالفوی و ورونیکا اسمیتلی رو می بینم که حالا تمام تمرکزشون روی جستجوگرشونه. تصمیم عاقلانه ای بود یوآن.. جیمز سرعت میگیره و چهارتا مدافع رو تنها میذاره که باهمدیگه تنیس بازی کنن!

یک ساعت و نیم بعد:

تدی دست به سینه روی صندلی اش لم داده بود و تظاهر می‌کرد به خوابی عمیق فرو رفته، که البته با وجود سروصدای کرکننده بازی فینال کاری غیرممکن بود.
- و اینم گل دهم تنبل‌ها! دو تیم با امتیاز 100 – 100 دارن پابه‌پا پیش میرن، نتیجه غیرقابل پیش‌بینیه! جستجوگرها هم سایه به سایه همدیگه پرواز می‌کنن و به نظر میرسه دیگه دارن کلافه میشن!

رودولف لسترنج زیرلب ناسزایی گفت و بعد زمزمه کرد:
- نظرت چیه من فیلم بازی کنم یه چیزیو گرفتم، توام الکی بزنی زیر‌‌گریه و ملت فک کنن بازی تموم شده و تنبلا بردن و ما کاپو ببریم و یکی یکی بریم خونه هامون؟

جیمز که چشم‌هایش روی نقطه‌ای نامعلوم ثابت مانده بود لبخندی زد و بدون نگاه کردن به رودولف جواب داد:
- خوبه ولی من ایده بهتری دارم.
- چی هست ایده ت جوجه فکلی؟

جیمز جواب نداد، در عوض روی جارویش خم شد و به سرعتش افزود.
- جیمزسیریوس پاتر اسنیچ رو دیده! رودولف هم به دنبالش! مرلین من عاشق این قسمت از بازی‌ام!

تدی چشم‌هایش را باز نکرد. آخر قصه را می‌دانست. جیمز سیریوس پاتر محبوب و مشهور یکی دیگر از آن حقه‌های پروازی اش را رو می‌کرد...

- خدای من، بازهم کلک جیمزی!

و این درحالی‌بود که اسنیچ را در جهت مخالف نشان کرده‌بود..

- جیمز تغییر جهت میده! لسترنج جا مونده!

و بعد با یک پرش فیک خطرناک، آن را می‌قاپید.

- واااااااااو! دیدین چیکار کرد!؟ دیدین!؟ 250 -100 به نفع کیوسی! پاتر قهرمانی رو به تیمش هدیه کرد!!

تدی چشم‌هایش را باز کرد.
صدای موسیقی و جیغ و هورا توی گوشش زنگ می‌زد و نوارهای‌رنگی پیش چشم‌هایش می‌رقصیدند.
تماشاچی‌ها برای پایین رفتن از پله ها همدیگر را هل می‌دادند و تدی صدای پدرش را می‌شنید که به هری تبریک می‌گفت و از او بابت بلیت جایگاه مخصوص تشکر می‌کرد. چیزی در قلبش می‌کوبید. حوصله اختتامیه را نداشت. از حواس‌پرتی والدینش سواستفاده کرد و چشم‌هایش را بست و با صدای "پاق" خفه‌ای، میان جمعیت ناپدید شد.

چند ساعت بعد - دره‌ی گودریک:

بازم مثل همیشه
کیو.سی قهرمانه
اسنیچ تو مشت پاتر
کلاغ تهِ داستانه

خونه‌ی پاترها طبق معمول چند لیگ گذشته محل برگزاری جشن‌ قهرمانی تیم کیو.سی بعد از مصاحبه با خبرنگارها و مهمانی فدراسیون بود و جوینده‌ی این تیم در حالی‌که هنوز اسنیچ طلایی را همراهش داشت, روی شونه ی لارتن دور خونه می چرخید و با بقیه از خوشحال فریاد می‌کشید و آواز میخواند.

- بیست سال پیش فکر میکردم هری شبیه باباشه ولی الان میگم این جیمزه که بیشتر از یه اسمو از بابا بزرگش به ارث برده.

تدی که دوباره برخلاف میلش آنجا بود, به سمت پدرش برگشت که به دیوار تکیه داده بود و با تحسین به جیمز نگاه می‌کرد. احساس می‌کرد قبلا هم این جمله را جایی از کسی شنیده بود ولی به خاطر نمی آورد. شاید از یکی از پروفسورهای مدرسه یا از مغازه‌دارهای هاگزمید..شاید حتی این دیالوگ را در خواب شنیده بود و الان احساس میکرد آشناست.. مطمئن نبود. هر چی که بود, نگاه پدرش را دوست نداشت.
- اونم همینقدر اعتماد به سقف داشت؟

ریموس خندید.
- باور کن این جیمز جلوی اون جیمز خیلی فروتنه. راستی! بعد بازی کجا غیبت زد؟

تدی شانه‌هایش را بالا انداخت. اون دیگه از نظر قانونی جادوگر بالغی بود و هیچ دلیلی نداشت برای هیچکس توضیح بده کجا میره و چیکار میکنه. ترجیح داد بحث را به قبل از پایان بازی برگردونه و پرسید:

- فکر نمیکنی خوش شانس بود اسنیچو گرفت؟
- اون یه بازیکن حرفه‌ای کوییدیچه, تدی! به نظرم هیچ حرکتش از روی شانس نبود و دقیقا میدونست داره چیکار میکنه. بهش تبریک گفتی؟

تدی با تلخی اندیشید: و پسرت بازیکن زمین خاکیای لندنم نیست.

- مگه رفقا و فامیلاش میذارن؟ خیله خب. الان میرم .. ببین! رفتم!

و با اکراه به سمت گوشه‌ی اتاق رفت, جایی که جیمز پشتش به او بود و داشت با صدای بلند به حرفهای رکسان می‌خندید. خنده‌ای که زنگ آشنایی داشت و کسی رو به یادش می آورد که نمی‌دونست کیه.

و من صاحب هزار زنگوله شدم که بلدن بخندن..


- پسر, قیافه‌ی مردیکه لسترنج دیدنی بود! انگاری بهش گفته باشن وارث اسلترینی, بد معلوم شه وارث توالت بوگندو‌ی هاگوارتز که همیشه چاهش گرفته هم نیست.

تدی هم که مثل بقیه از تشبیه رکسان خنده‌اش گرفته بود, بی اختیار و با لحنی پر حرارت گفت:
- خیلی معرکه بودی جیمز!

بعد دستش را دراز کرد و موهای جیمز را بهم ریخت. نه تنها پاتر ارشد که هم تیمی‌هاش هم به اندازه ی خودِ تدی از این حرکت غافلگیر شده بودند , همه میدانستند جیمز چقدر از این کار متنفر است. جوینده ی کیو.سی سرش را عقب کشید و با چشمانی که دیگر اثری از خنده در آنها نبود, براندازش کرد.
- هوم.. مرسی.

و به سرعت دوباره پشتش را به تدی کرد و با دست مشغول مرتب کردن موهای همیشه نامرتبش شد. لحظه‌ای بعد دوباره صدای خنده‌هایش با اعضای تیم اوج گرفت و حضور تدی را به فراموشی سپرد و زمزمه‌ی " پسره‌ی خودخواه خرشانس" ـش را نشنید.

یک مرتبه فضای خانه به شکل غریبی دلگیرش کرده بود. با قدم‌هایی سنگین به طرف حیاط مسیرش را کج کرد. احساس خوبی نداشت که به نظر نمی‌رسید از آن خلاصی داشته باشد و خودش را سرزنش می‌کرد برای اینکه ناخودآگاه ابلهش برای یک لحظه تصور کرده بود می‌تواند انقدر با جیمز سیریوس پاتر معروف صمیمی شود. به دستش خیره شده بود و دندان روی دندان می سایید.

چته تدی؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ که چی آخه؟ من اصلا نه اونو میشناسم و نه دوستای رنگارنگ کوییدیچ باز و کوییدیچ پسندشو! حتی اونقدر عرضه نداشت با من بیفته تو هافل و اون کلاه احمق تا اسمشو دید فرستادش گریفیندور و کل مدرسه دیوونه شد که پسر هری پاتر مشهور کو ندارد نشان از پدر! بعدشم که معلوم نیست با کدوم پارتی بازی توی لیگ راش دادن.. آره! منم اگه بابام یه آدم کله گنده بود الان لابد کاپیتان تیم کیو.سی. بودم.

- بلند بلند حرف زدن از نشونه های دیوونگیه ها, موسیو لوپین!

انگشتان دستش تبدیل به مشت شدند. این صدا را خوب میشناخت حتی اگر سالی یک بار فقط به گوشش می‌رسید. ویکتوریا ویزلی که برای تعطیلات برگشته بود, کنارش ایستاد. از نگاه کردن به او فرار می‌کرد.. همیشه خیلی زود علاقه‌اش را به دخترهایی که دست رد به سینه اش میزدند از دست می‌داد, هر چند تعدادشان زیاد نبود ولی ویکتوریا ویزلی در واقع یکی از اولین‌هایشان بود. سعی کرد لحن سرد و بی تفاوتی که در آن استاد بود را تحویلش بدهد.

- و یه خط در میون اصطلاح فرانسوی استفاده کردن نشونه‌ی با کلاسی! میدونی اگه میرفتی هاگوارتز تو هم حتما گریفیندوری میشدی و این دیگه اصلا کلاس نداره.. کلاه هر چی اسم پاتر و ویزلی میبینه یه راست میفرسته گریفیندور.

ویکتوریا لبخند زد.
- بهرحال منو کلاه نفرستاد بوباتون, خودم خواستم. ولی تو رو چرا نفرستاد گریفیندور, لوپین؟
- بهتر! کی میخواد با این از دماغ شیردال افتاده‌ها همگروه باشه؟ بهرحال همه میگن من بیشتر شبیه مامانم..

صداشو کمی پایین آورد و با لبخندی پیروزمندانه گفت:
-..من که راضیم. دخترای هافلپاف هر کدوم یه پا پریزادن.. منظورم پریزاد کامله‌ها.. نه یه هشتم!

ویکتوریا با آزردگی گفت:
- خیلی وقیحی..
- بــــــــی خیــــال! وقیح؟ واقعا اینطور فکر میکنی؟ مردم که چه جادوگر و چه مشنگش نظر دیگه ای دارن.

و دستی توی چتریهای صاف فیروزه‌ایش کشید و به سادگی یک پلک زدن به آنها حالت داد. انزجار تنها چیزی بود که در صورت ویکتوریا به چشم می‌ آمد. در حالی‌که به سرعت از او فاصله می‌گرفت, با صدای بلند گفت:
- خودشیفته لوپین!

- گل کاشتی که خودشیفته لوپین!
تدی از ته دل خندید.
- شاگردتیم عمو لارتن.


همینطور که دور شدن ویکتوریا را تماشا می‌کرد, سرش را به شدت تکان داد.

امشب چه مرگته تدی؟

احساس می‌کرد یک نفر فیلم اشتباهی را توی ذهنش پخش می‌کند یا خاطراتش را با خاطرات شخص دیگری قاطی کرده و این خاطرات دزدی باعث این احساسات بی‌معنی شده بود.. که دلش میخواست داخل حلقه ی رفقای صمیمی جیمز باشد و نه بیرونش.. میخواست عضوی از یک تیم حرفه‌ای باشه نه بازیکن ذخیره‌ی تیم سر کوچه!.. بدتر از همه.. دلش میخواست بخشی از خانواده‌ی پاترها و ویزلی‌ها باشد!

- شام حاضره شازده!

صدای مادرش که از لای در تماشایش می‌کرد, لبخند به لبش آورد و خشم و کلافگیش را کمی آرام کرد.. فقط برای لحظه‌ای کوتاه.

- شما برو.. من الان میام مامان.

مادرش خندید و دندان‌های ردیف صدفی‌اش را به نمایش گذاشت. با شیطنتی که درست مثل موهای صورتی جیغش بخشی جدانشدنی از او بود, گفت:
- برم دیگه اینجا نیستما!

همین یک جمله کافی بود تا همه ی حس‌های بدی که داشت به سرعت برگردند و مثل آسانسوری که کابلش بریده, در اعماق قلبش سقوط کنند. نگران بود.. انگار که اگر مادرش می‌رفت, برای همیشه از دستش می‌داد. به خودش نهیب زد و نفس عمیقی کشید. دست‌ به جیب به طرف در رفت و بازویش را به سمت دورا گرفت که طبق عادت دستش را دورش حلقه کرد.
- با هم میریم پس.


خواب‌های آن شب تدی فرسنگ‌ها با خواب و رویای آرام فاصله داشت:

اون در مرکز حلقه‌ی دوستان جیمز بود و با بی خیالی موهای پاتر ارشد رو بهم میریخت و او می‌خندید و برای ویولت بودلر شکلک در می‌آورد. مدافع تیم تنبلهای وزارتی چماقش رو توی هوا می‌چرخوند و با آواز زمزمه می کرد, "من بی‌نظیرم" و جیمز خندان با آواز جواب می داد, "تو ننگ روونایی". بعد یک مرتبه بودلر از جا پرید و روی نیمبوس اوج گرفت و به تمام هیکل خودشو جلوی بلاجری که به طرف ویکتوریا می‌رفت پرتاب کرد و صدای شکستن استخوانش در استادیومی ساکت که بی شباهت به خونه‌ی دوم هری پاتر توی میدون گریمولد نبود طنین انداخت. ویکتوریا به طرف تدی دوید, شال سرخ و زردش را دور گردنش انداخت و جیمز و ویولت وانمود کردند که حالت تهوع گرفته‌ان, همه‌شون لباس‌های سه رنگ کیو.سی. رو پوشیده بودند. زیر لب همینطور که جیمز رو اسنیچ به دست تماشا می‌کرد, گفت:
- پسره‌ی خودخواه خرشانس!

صدایی با خنده ‌جواب داد:
- توله گرگ زشت هپلی!

عکاس‌ها مرتب ازشون عکس می‌گرفتن و جام‌های قهرمانی کوییدیچ با اسم کیو.سی.ارزشی بین اون چهار نفر دست به دست میشد اما جام‌ها همین که به دست تدی می‌رسیدن, زبون باز میکردن و اونو مقصر میدونستن که خودشو به بازی فینال نرسوند و سهمی از قهرمانی نداره چون بدترین کاپیتانیه که یک تیم میتونه داشته باشه و تدی تنها نا‌امیدانه فریاد می‌زد, ریدیکولوس.. ریدیکولوس!

هری پاتر معروف دستشو روی شانه‌ی او گذاشته بود و با مهربانی و نگاهی کمی غمگین باهاش حرف میزد.
- اولین درسی که از بابات یاد گرفتم همین ریدیکولوس بود.. نه دومیش بود.. اولیش این بود که شکلات بر هر درد بی درمان دواست.

پیام امروز زیر ظرف شکلات روی میز جلوشون بود و زیر گزارش قهرمانی کوییدیچ, ستونی به یاد جنگ هاگوارتز چاپ کرده بود. مادرش توی عکس کنار پدرش بود. براش دست تکون داد و گفت:
- برم دیگه اینجا نیستما!

و هر دو از عکس ناپدید شدند.

کسی شونه‌هاشو از پشت گرفته بود و مدام اسمشو تکرار می‌کرد.. کسی که صدای دخترونه‌اش به گوشش آشنا نبود.


فلش بک:

- امروز فیناله.

در حالی که زانوهایش را بغل کرده بود آهی کشید و به تصویر درون آینه آرزوها خیره شد:

- دلم واستون تنگ شده ، این همه لیگ و این همه فینال تا الان گذشته اما هیچ وقت مثل امروز نمی خواستم که کنارم باشین.هیچوقت این همه مشکل سر راهمون گذاشته نشده بود. توی این بازیا ما تبدیل به غول شدیم..

"قطع به یقین، اعضای تیم کیو.سی ارزشی اگر سر سوزنی اطلاع داشتن مواد تشکیل دهنده‌ی معجون مرکب ساده چیه، هیچوقت خودشون رو روی سر و کله‌ی لولو پرت نمی‌کردن. می‌دونین، اعضای تیم کیو.سی.ارزشی بعد از پایان این دوره از مسابقات جهانی قادرند نام خود را تحت عنوان بُزبیارترین تیم ِ مسابقات ثبت کنن. "

- تا کشورای دور رفتیم که قالیچه پیدا کنیم..

"وحدت این تیم در حدیه که مهاجمان روی یه قالیچه مدافعان روی دیگری و جوینده ام روی چیزی نشسته که من ازینجا میتونم کلمه ی WELL COME رو روش بخونم و خبر رسیده که دروازه بون تیم به خاطر مشکل "چی بپوشم" نتونسته خودشو به بازی برسونه و تیم به صورت 6 نفره به بازی ادامه میده."


- زیر آب بازی کردیم..

"تیم نابغه ی کیوسی با طلسم وینگادیوم لویوسا و نه لوی ئوسا خود را از آب بیرون کشیدند. در مدتی که آن ها مشغول دست و پا زدن روی آب بودند ،تیم مقابل 80 به 10 از آنها جلو افتاده بود و حالا، در حینی که دیوانه ساز به تک تک اعضای گروه تنفس مصنوعی می داد کاپیتان کیو سی تقاضای تایم اوت کرد."

- و از طاق نمای سازمان اسرار توی وزارتخونه رد شدیم...

"دمنتور آباد درست در پشت طاق نمای وزارتخانه بود و حالا که اعضای کیو سی ارزشی با ملیت وزارتی باشد که نباشد و گرین دمنتورکارت دیوانه ساز و کلی حرکت بروسلی و جکی چان طور توانسته بودند از طاق نما رد شوند و به دمنتور آباد بیایند زمان کمی برای بازگشت داشتند."


- راستی بابا تو گفتی یه بار اون جا بودی ...
با شنیدن صدای حرکتی حرفش را قطع کرد ،سرش را برگرداند و دور تا دور اتاق را بررسی کرد و ادامه داد:
- چی داشتم می گفتم؟ آها ! باید اینجا می بودین. می دیدم نگاه و هیجانتونو...

برای چند دقیقه تنها سکوت در اتاق خالی برقرار بود و تدی لوپینی که غرق در افکار خودش بود. سپس تدی از جا بلند شد ، در حالی که به تصویر شاد و سرحال نیفادورا تانکس و ریموس لوپین لبخند می زد خاک های پشت لباسش را تکاند و گفت:
- با این حال میدونم که پشتمین.میدونم حواسم بهتون هست و همیشه بوده .مگه ن...

شترق!!!


شخصی ناشناس تدی را به سمت آینه هل داد. او با صورت به سمت آینه رفت و خود را برای برخورد محکم و دردناکی با سطح سخت آماده کرد اما با یک حس زود گذر و ناگهانی سرمای شدید از آن عبور کرد . گویی که قاب خالی بود. تدی ایستاد و باز هم اطرافش را نگاه کرد. هیچکس غیر از او در اتاق خالی نبود.

پایان فلش بک


- تد، تد بیدار شو!!

تد ریموس لوپین از خواب بیدار شد و با دست صورتش را پوشاند.نور آفتاب مستقیم در چشمانش بود. نشست و به دنبال منبع صدا گشت.

- تد؟بیداری؟

صدا از سمت شومینه بود.تدی از دنیای خواب بیرون آمد. این دوست دختر جذاب جدیدش، کارولین بود که از درون شومینه او را صدا می زد.پسر های زیادی در هاگوارتز خواهان دوستی با کارولین بودند اما کارولین او را انتخاب کرده بود و تدی با خود فکر کرد:
-معلومه، کی از من بهتر!

پس از چند دقیقه گپ و گفت گو، مادرش در را باز کرد و او را برای صبحانه صدا زد. پدرش پشت میز مشغول خواندن پیام امروز بود که تیتر اول آن خبر قهرمان کیو.سی.ارزشی بود.
-عهه! من این تیتر اصلی روزنامه رو دیشب تو خواب دیدم!

چشمان ریموس از بالای روزنامه پدیدار شدند.
- طبیعیه! تموم دیروز همه جا حرف فینال بود.

مادرش اما همیشه کنجکاو دانستن جزییات بود.
- خوابت چطوری بود؟ رنگی بود؟ تعریف کن خب!

شانه‌هایش را بالا انداخت. حس عجیب و ناخوشایندی از خواب در او مانده بود. با اکراه و در حالی‌که سعی می‌کرد جزییات را به خاطر بیاورد مشغول تعریف کردن شد.
- خواب دیدم .. یه برادر کوچیک دارم و با هم تو لیگ کوییدیچیم.. یه تیم درست حسابی..فکر کنم همین تیم ارزشی و روزنامه خبرقهرمانی رو کار کرده بود.
- هم‌تیمی‌هات هم جیمز و رز و رکسان بودن؟

مطمئن بود ادامه ی مکالمه با پدرش دوباره به اینکه "خوابت تحت تاثیر دیروزه" خواهد رسید.
- یادم نیست.. بگذریم! من باید برم.. تمرین دارم!

زیر لب با خودش گفت: شما اونجا نبودین که بهم افتخار کنین..

با بی میلی خانه را به قصد تمرین در تیم کوییدیچ منطقه ترک کرد. تیمی که تنها برای رضایت خاطر خانواده‌اش در آن بود وگرنه سخت بود که بگوید از کدام بیشتر متنفر است,‌ کوییدیچ یا هم تیمی هایش؟! نمی دانست چرا امروز حس خوبی ندارد.احساس بی قراری میکرد و فکر می کرد چیزی را جا گذاشته است.

قدم زنان به سمت محل تمرین میرفت که گربه ی خیابانی بد خلقی به سمتش آمد و دور پاهایش شروع به چرخیدن کرد.نشست و شروع به خاراندن گوش هایش کرد.گربه با رضایت خرخری کرد و تدی ناگهان به خود آمد:
- از گربه متنفرم.

لگدی به گربه زد و به راهش ادامه داد.چرا اینطوری شده بود؟ شبیه خود همیشگی اش، تدی لوپین مغرور و بی تفاوت نبود و اصلا این موضوع را دوست نداشت. با این حال نمی توانست جلوی این فکر را بگیرد که "ماگت" می توانست اسم خوبی برای آن گربه باشد.

به راهش ادامه داد و با بی حواسی به دو دختری که جلویش راه می رفتند نگاه میکرد اما فکرش جای دیگری بود.دختر سمت چپی موهای طلایی بلند و دختر سمت راست موهایی کاملا مشکی و کمی نامرتب داشت:
- برای هزارمین بار بهت میگم ماریسا، ماجرا اصلا جوری نیست که تو فکر میکنی!

دختر با موهایی طلایی سری تکان داد که موج زیبایی برداشتند و دل تدی ریخت. چرا این حس عجیب برای نزدیک شدن به آن دختر به او دست داده بود؟ تا جایی که به یاد می‌آورد او هیچ وقت طرفدار موی بلوند نبود.حالا نمیدانست چرا افکارش به سمت زیر شلواری راه راه می رود.آخر چه ارتباطی میتواند بین موی طلایی و زیر شلواری باشد!

امروز اصلا نباید به دور و برش نگاه میکرد. امروز از آن روز های عجیب و غریب بود..عجیب‌تر از دیروز حتی! سرش را پایین انداخت . اصلا به آسفالت کف خیابان نگاه میکرد. آسفالت هیچ فکر عجیبی را در سرش نمیتوانست بیندازد!
- اِ این ترک آسفالتو! انگار یه اژدها داره یه نهنگو میخوره.باید به جیمز بگم.

این فکر آنقدر ناگهانی و غریزی در سرش افتاد که به خود نهیب زد دیگر تعجب نکند.واقعا امروز یک طورش می شد. او هیچ جیمزی در میان دوستانش نداشت به جز جیمز،پسر ارشد هری پاتر که در بهترین حالت یک آشنای خیلی دور محسوب میشد و احساس دلتنگی شدیدی برای آن آشنای دور درونش را داشت می‌فشرد.

ایستاد و به دیوار تکیه داد.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. هوای تازه احساسش را بهتر کرد.به زمین تمرین رسیده بود.با خود گفت:
- شاید این اواخر زیادی بیکار بودم. شاید یه تمرین حسابی حالمو جا بیاره! همین یه بار سعی کنم حتما میشه.. یه تمرین خوب و همه‌ی این حسای عجیب از بین میره!

ورودی زمین تمرین را با یکی از بیلبورد های تبلیغاتی مجلس مشنگ ها استتار کرده بودند. تدی سرش را بالا گرفت تا مثـل همیشه با خواندن شعارهای تبلیغاتی کمی در دلش آنها را مسخره کند و سپس به داخل زمین برود. با نگاهش بیلبورد را از نظر گذراند.مردی در کت و شلوار رسمی و لبخندی درخشان که در کنارش جمله ای را به رنگ بنفش نوشته بودند:


(( ما یکدیگر را تنها نمی گذاریم!))



با خواندن این جمله انگار دنیا بر سر تدی خراب شد.

ویولت و ویکی و جیمز...

جیمز تدیا..

کیو سی ارزشی...

آینه آرزوها...

پدر و مادرش...


حالا تمام اتفاقات مانند قطعات یک پازل در کنار یکدیگر قرار گرفتند..او از آینه ی آرزوها رد شده بود.. مادر و پدرش را دیده بود.. اما این واقعی بود؟ آیا تمام این سال‌ها جیمز ،کیو سی را و هم تیمی‌هایش را در آینه تماشا می‌کرد؟ آن سایه... آن شخصی که او را به سمت آینه پرت کرده بود می‌خواست همین را به او یادآوری کند؟ پس این خاطره‌ی نقشه‌ها برای نرسیدن تیم به فینال.. یا دقیق‌تر.. برای نرسیدن او به بازی فینال به عنوان کاپیتان تیم از کجا بود؟ از خواب دیشب..؟

نمی دانست. گیج شده بود. هیچ وقت در زندگی اش دو چیز را این قدر ناگهانی و همزمان نخواسته بود. می دانست اگر الان آینه ی آرزوها جلویش باشد، تصویر درون آن ویولت بالبخند همیشگی اش است، ویکی در حال دست تکان دادن است و جیمز...با نیشخندی کجکی است که هر سه به او نگاه میکنند و دست تکان می دهند. تصویری که در آن خبری از ریموس و دورای نازنینش نیست.. پدر و مادرش آنسوی آینه وجود نداشتند.

تردید و آشفتگی گلویش را می فشرد. احساس می‌کرد در این دنیا تنهاترین جادوگر است.. در واقع تنها جادوگر است. باید دوباره از آینه عبور می‌کرد و مطمئن میشد. اگر این مسیر را مجددا می‌رفت می‌توانست بین واقعیت مجازی و واقعیت حقیقی مرز بکشد.
حسی به او می‌گفت آینه حتما باز هم در انبار قدیمی جاروهای ورزشگاه کیو.سی.‌ارزشی است.. لوپین جوان چشمانش را بست ..و با صدای پاق خفیفی ناپدید شد.

****


نباید یک اتم را به دو قسمت کوچکتر تقسیم کرد.
نباید یک اتم را توسط یک نوترون، به دو قسمت کوچکتر تقسیم کرد.

این مقدمه‌ی یک واکنش هسته‌ای‌ست.
این..
مقدمه‌ی یک انفجار اتمی‌ست.

و دنیا را از هم می‌پاشاند.
****

- اوضاش بی‌ریخته‌ها!
- تدی! تدی!
- آخرش از دسّ این گودزیلا زد به سرش!
- ببند دهنتو!
- می‌بوسمتونا!
- تک دل تدی ریموس لوپین رو کسی بُریده!؟

صداها در ذهن تدی کش می‌آمدند. جمله‌ی آخر اما تنها جمله‌ای بود که شنید. "تدی ریموس لوپین".

جویده جویده به حرف آمد:
- تدی.

- ساکت!

عربده‌ی جیمز که مثل سایر اعضای تیمش نمی‌دانست تدی، با موهای پریشان و ردای نیمه‌پوشیده‌ی کیو.سی در آستانه ی شروع بازی چه می‌کند، شلوغی اعضای تیم را که آماده برای مسابقه‌ی فینال اطراف کاپیتانشان جمع شده بودند، فرو نشاند.
- تدی؟!

تدی بار دیگر به همان شکل تکرار کرد:
- "تدی"..از "تد" متنفرم.

نگاهی میان جیمز، ویولت و ویکی رد و بدل شد.
چه کسی کاپیتان را "تد" صدا کرده بود؟! چه کسی جرئت کرده بود؟!!

- داداش..پاشو. مسابقه‌ست.

و چشمان کهربایی تدی به یک‌باره گشوده شدند و در چشمان فندقی جیمز گره خورد.
"داداش".
قلب تدی در جای خود قرار گرفت.
یک بار دیگر.. "خودش" بود!
****

نباید یک جیمزتدیا را از هم جدا کرد.

این مقدمه‌ی یک واکنش هسته‌ایست.
و..
دنیا را از هم می‌پاشاند..!
****

گیج و مات به اعضای تیمش نگاه می‌کرد که در حال شوخی و خنده، رداهایشان را می‌پوشیدند و برای مسابقه آماده می‌شدند. ویولت خندان چماقش را چرخاند و شکلکی برای جیمز در آورد."ننگ روونا"ی جیمز، باعث خنده‌ی لطیف ویکی ویزلی شد. لولو به شکل سپر مدافع، دور تا دور رختکن دنبال دیوانه‌ساز می‌دوید و کریم هم به دنبالشان، تا از هم جدایشان کند.

- ساکت! کاپتان سخنرانی داره!

برای لحظه‌ای رختکن ساکت شد و نگاه‌ها به سمت تدی ِ آشفته چرخید. برای مدتی طولانی‌تر از آنچه واقعاً بود، سکوت گوش‌هایشان را آزار داد.
- من..

نگاهش، بی‌قرار و پریشان، هر چند ثانیه یک بار می‌پرید و روی جیمز متوقف می‌شد.
"داداش".
- کیو.سی ارزشی اینه.

چشمانش بر روی موهای در هم ریخته‌ی جیمز ثابت ماند.
- جستجوگر تیم ما، جیمز سیریوس پاتره. این چیزیه که توی هیچ دنیایی عوض نمی‌شه.

برای لحظه‌ای، اعضای تیم گیج شدند. اما صدای تدی کم کم آرامش و قدرتش را باز می‌یافت.
- دروازه‌بان ما لولوئه. خیلی لازم نداره نگران باشه، چون مدافع‌های تیم ما.. دیوونه و ویولت.. ویولت بودلرن.

نگاهش چشمان نامطمئن ویولت را به دام انداخت.
- ویولت بودلر.. که همه‌مون می‌دونیم..

ووووووش

ویکتوریا با نگرانی به ویولت بودلری نگریست که برای مرلین می‌دانست چندمین بار، بلاجرش با فاصله‌ی یک میلی‌متر از کنار هدفش گذشت. سوار بر جارویش، چرخی زد و کنار کاپیتان تیم رفت.
- ویولت حالش خوبه؟

خنده‌ی جیمزتدیای در حال شوخی قطع شد و تدی، کنجکاوانه به ویولت نگاه کرد:
- هوم؟ آره. چرا بد باشه؟!

وووووووووش

- همه‌ی بلاجراش دقیقاً از کنار هدف می‌گذرن!

جیمز و تدی نگاهی رد و بدل کردند و به دنبال لحظه‌ای سکوت، زدند زیر خنده. پس از خنده‌ای طولانی که اشک به چشمان هر دو آورد، تدی برای شاهزاده خانم سری تکان داد.
- دقیقاً برای همینه که مطمئنم حالش خوبه.

به ویکتوریا نگریست:
- هدف رو نمی‌زنه، ولی مجبورش می‌کنه وایسه، یا تغییر مسیر بده.

راز کوچک مدافع کیو.سی ارزشی..


- هیچ‌وقت بلاجراش به کسی نخوردن.

نگاه ویولت آرام باقی ماند. سپس، نیشخند مطمئنی زد و چشمانش را به نشانه‌ی اطمینان بخشیدن، یک بار بست و بار دیگر گشود.
- مهاجمای تیم ما.. کریم و من و ویکی.. ویکی که.. بوباتون نرفته.

نفس عمیقی کشید.
- کنار من مونده. کنار "ما" مونده!

آرام به تک تک اعضای تیمش نگریست:
- این کیو.سی ارزشیه.

"برم دیگه اینجا نیستما."
این دنیا تانکس نداشت.
این دنیا ریموس لوپین نداشت.
این دنیا چیزهای زیادی نداشت!

- و این تنها چیزیه که مهمه.

با دست، در رختکن را نشان داد.
- پشت اون در، هرکسی که هست، هر حریفی که هست. ما کنار هم باهاش رو به رو می‌شیم. چون این..

قدرت یک گرگ در صدایش رخ نمود:
- کیو.سی ارزشیه!
****

بعضی پیوندها اما قدرتمندتر از پیوند یک اتم بی‌اهمیتند. بعضی پیوندها همیشه به هم بازمی‌گردند. از ورای دنیاها.. از ورای آینه.. از ورای کیلومترها و کیلومترها فاصله..

همیشه به یکدیگر بازمی‌گردند..

و دنیا را با اتصالشان سر جای خود نگه می‌دارند..!
****

- خانم ها و آقایون! با گزارش بازی فینال بین تنبل‌های زوپسی و کیو.سی ارزشی در خدمتتون هستیم..!

هفت لکه‌ی قرمز و آبی و سفید با شتابی نفس‌بر از سمتی اوج گرفتند و هفت سیاه‌پوش ِ تنبل‌های زوپسی هم پا به پای آنها، خودشان را بالا کشیدند.
- ریتا اسکیتر هستم.. و اوه! جیمز سیریوس پاتر رو می‌بینیم در حال خودنمایی که اخلاق مشترکی بین همه‌ی پاترهاست! شما می‌دونستید تیم کیو.سی به لطف هری پاتر و ارتباطاتش.. یا ریش مرلین!

جیغ‌خفه‌ای که با صدای "شترق" ناشی از برخورد بلاجری با حفاظ جایگاه گزارشگر تعقیب شد، خنده‌ی تماشاگران را در پی داشت. آن‌سوتر، در میان زمین و هوا، ویولت بودلر نیشخند زنان به تذکرهای داور جدی گوش می‌داد و دستی که پشت سرش بود، علامت پیروزی را برای تماشاگران هیجان‌زده به نمایش می‌گذاشت.

- به هر حال بازی در حال شروع شدنه و بودلر هنوز هیچی نشده، اولین اخطارش رو دریافت کرده..

بودلر جوان با شنیدن این جمله قهقهه زد، بی‌توجه به علامت داور، نگاهش را از جیمز گرفت و انگشتی را که لحظه ای قبل به طرف جستجوگر کیوسی‌ارزشی گرفته بود، اینبار به سوی جایگاه گزارشگر چرخاند. جمعیت هو کشید و چشم‌های ویولت برق زد.

ویولت به سمت جایگاه تماشاگران چرخید و چماقش را خندان برایشان تکان داد. صدای تشویق تماشاچیان همگام با صدای خنده‌ی او اوج گرفت و جیمز، از کنار تدی ِ رنگ‌پریده گذشت.
- ننگ روونای عاشق جلب توجه.

صدای خنده‌ی ویکی در گوش تدی پیچید.
- ببین کی اینو می‌گه!

- و حالا داور! گوی زرین محبوب ما رو رها می‌کنه!

- بیا! بعد میگین چرا از کوییدیچ متنفری! ده دیقه نگذشته آش و لاش شده یارو! تا آخر بازی لابد همه شون قلع و قمع میشن!

باد میان موهای فیروزه‌ای و آشفته‌ی تدی می‌پیچید. حتی به خاطر نداشت چه زمانی دست کاپیتان تیم مقابل را فشرده که حالا بازی شروع شده است. کوافل مال آنها بود؟

- تدی! اینجا!

ریگولوس بلک را دید که به سمتش خیز برداشته است. بیشتر، دستپاچه و نامطمئن، کوافل را به سمت دیگری پرتاب کرد.

وووووووش!

بلاجر ویولت دقیقاً از یک میلی‌متری صورت ِ بلک گذشت و به ناچار متوقفش کرد، ویکی به هر زحمتی بود کوافل را گرفت و..

- حالا کیو.سی ارزشی رو می‌بینیم که با دو مهاجم و در حالی که مدافعینش اون ها رو ساپورت می‌کنن، به سمت دروازه‌ی تنبل‌ها خیز برمی‌داره! حرکات نمایشی ِ مهاجم‌ها دیگه داره شکل خودنمایی به خودش می‌گیره..

- و بازهم پاس زیگزاگی به عقب! نمی‌دونم چرا همیشه همه گولشو میخورن با اینکه دیگه اسم یوآن رو گذاشتن رو این حرکت! به هرحال مهاجم دوم کیوسی توپ رو میگیره، ویزلی اگرچه جثه ریزی داره اما به شدت مستعده. شایعه شده که هری‌ پاتر با ثروت افسانه‌ایش برای رز و جیمز یه زمین تمرین خصوصی خریده!

- گـــــــ.. اوه نه! گل زدن به الادورا بلک به این راحتیا هم نیست! حالا نوبت مهاجمای تنبلاس که خودی نشون بدن! بلاجر سرعتی بودلر با چماق گرنجر رو به رو می‌شه که شاید ندونید، ولی هیچ ارتباطی با هرمیون گرنجر نداره! این گرنجر، قطعاً اون گرنجر نیسـ.. اوه! حیف!

آرسینوس جیگر با چرخشی شتابان بر روی جارویش سر و ته شد تا بلاجر دیوانه‌ساز تیم کیو.سی از روی جاروی خالی‌ش بگذرد و کوافلش در آغوش مهاجم مو طلایی کیو.سی سقوط کرد.
- تدی!

تدی با کندی غیر قابل باوری برگشت و کوافل، نصیب سیوروس اسنیپ شد.

- معلوم نیست کاپیتان تیم کیو.سی ارزشی از چه چیزی استفاده کرده که حواسش تا این حد...

جیمز همانطور که از کنار ویولت می‌گذشت تا سراغ تدی برود، غرّید:
- یه بلاجر دیگه بفرست سمتش!

- و گــــــــــــــــــــــــــل!! گل اول برای تیم تنبل‌های زوپسی! چه می‌کنه این تیم! چه هماهنگی‌ای!

- به نظر میرسه تنبل‌ها بازم همون حیله قدیمی "گل زن رو بکش، جستجوگر رو بگیر!" شونو در پیش گرفتن.

- تدی!

به یک‌باره.. دنیاها دست از تلفیق کشیدند. صدای گزارش‌گرها محو شدند. همه‌چیز محو شد. همه‌چیز آرام گرفت. هیچ چیز کش نیامد.. هیچ چیز.. گنگ نبود.

جیمز جارویش را در برابر برادرش متوقف کرد. ویکی و کریم می‌توانستند چند دقیقه بدون تدی دوام بیاورند.
- کجایی؟

چشمانشان در هم گره خورد. چشمان کهربایی تدی، همچنان نا آرام و بی‌قرار بودند.
"من کجام؟"

اینجا کدام دنیا بود؟

- گـــــــــــــــــــــل!! کیو.سی مهلت خوشحالی هم حتی به حریف نمی‌ده! حرکت نمایشی ویکی ویزلی منو یاد اون قانون ممنوعیت بازی کردن ِ پریزادها می‌ندازه که..

او متعلق به کدام دنیا بود؟

- کجایی داداش؟

"داداش"..

دستش را جلو برد. مردد. نا مطمئن. پریشان.

و انگشتانش، خانه‌ی خود را باز یافتند.
همانجایی که همیشه باید بودند.
"من خونه‌م."

موهای جیمز را بهم ریخت.
- کنار تو.

جیمز از میان موهای بهم ریخته‌ش، به او نگریست.
- کنار من.

چند لحظه‌ای جواب او را مزه مزه کرد و بعد، گویی از پاسخش خوشش آمده باشد، نیشخندی زد.
- خوبه! همین‌جا بمون!

چرخی زد و در آسمان اوج گرفت. "چشمِ تدی" آن بالا زمین را در جستجوی گوی زرین می‌کاوید.

پاق!

تدی حتی نیازی نمی‌دید تکان بخورد. ویولت از ناکجا ظاهر شد و بلاجری که به سمت گرگ مو فیروزه‌ای می‌آمد را به دابی برگرداند.

"دستان تدی" از او حفاظت می‌کردند.

- کاپتان!

کوافل در آغوشش قرار گرفت. دو مهاجم دیگر، با حرکاتی زیگ‌زاگی و جابه‌جایی‌های سریعشان، مدافعین و دروازه‌بان تیم مقابل را گیج می‌کردند.

تدی حالا..
کامل بود.

به سمت دروازه‌ی تنبل‌های زوپسی خیز برداشت. نیشخند گرگ‌مانندی بر روی لبانش درخشید.

"من خونه‌م."

باد میان موهایش پیچید.

دیگر نتیجه اهمیتی نداشت..!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۰:۲۷ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
#37

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
دیدار فینال مسابقات جام جهانی کوییدیچ


تنبل های زوپسی - کیو.سی.ارزشی


زمان: از ساعت 00:01 روز سه شنبه 94/11/27 تا ساعت 23:59 روز جمعه 94/12/7

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#36

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
نتیجه بازی کیو.سی.ارزشی با تراختور زرد( ورزشگاه کیو.سی.ارزشی)


کیو.سی.ارزشی:
ویکتوریا ویزلی: 81 امتیاز
ویولت بودلر: 86 امتیاز
تد ریموس لوپین: 90 امتیاز

امتیاز تیم: 85.6
امتیاز هماهنگی پست ها: 17



تراختور زرد:

به دلیل حضور نیافتن در زمین این تیم با امتیاز صفر زمین بازی را ترک می کند. همچنین صد امتیاز بنابر قانون از این تیم کسر خواهد شد.


برنده مسابقه: کیو.سی.ارزشی
صاحب گوی زرین: کیو.سی.ارزشی










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.