هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴
#95

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
تراورز گونی را روی دوشش انداخت و هگرید هم مورفین را زیر بغلش زد تا نزد پرسیوال بروند.

- پرسیوال...درد...انقلاب.
- آره! پرسیوال یه درد دیده ـست که توی انقلاب کمکمون میکنه.

خب، منظور وی اصلا همچین چیزی نبود اما شما از یک حاجی جوگیر چه انتظاراتی دارید؟!

اتاق پرسیوال:

- پدرخوانده!
- چه می خواهی فرزند؟!
- پرسیوال... اهمیت...انقلاب.
- به پرصیوالم احمیط ندادن؟!ای مادر صیروصای وظارطی. کیکم که بحشون ندادین.
- واشتا من برات توژیح بدم داداش. اینا می خوان انقلاب کنن.

پرسیوال دامبلدور که پس از انجام تشریفات مافیایی که تا گشتن آخرین دانه تسبیح تراورز ادامه داشت، آنها را درون اتاقش راه داده بود، گفت:
- چه سودی برا من داره؟
- سود...انقلاب...بسه.
- وی فرمود سود در انقلاب است و بس!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴
#94

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- هدف ما از انقلاب اینه که...

تراورز از آن جایی که کمتر غلط املایی داشت به نمایندگی از قشر انقلابی پشت میکروفون - دیگه دوره ی چوب تموم شده، مدرن شدیم- رفته بود ولی مشکلی وجود داشت، او حتی نمی‌دانست سخنرانی را با چه "س" ای می‌نویسند. گیج و بهت زده به ملت خیره شده بود، هدف انقلابشان واقعا چه بود؟ وِی دهانش را باز کرد و آرام گفت:
- انقلاب... تعطیل... وزارت... عید!

در واقع منظور وی این بود که" انقلاب رو تعطیل کنین، وگرنه وزارت عیدی نمی‌ده." اما خب حتما تاکنون فهمیده‌اید که زاویه ی دید- البته باید گفت زاویه ی گوش چون دارن می‌شنون- انقلابیون متفاوت با وی بود. تراورز که جرقه‌ای در ذهنش خرده بود فریاد زد:
- هدف انقللاب ما تعطیلی وزارته. انقلابی بهاری برای رهایی از زمستان های گذشته!

همه مشغول کف و سوت زدن بودند، البته در تصور تراورز. در حقیقت پیرمرد های سایت در حال چرت زدن بودند و صدای خر و پفشان در صحن آن مکان، اِکو پیدا می‌کرد.

هاگرید صحنه ی رو به رویش را نظاره کرد و سپس نگاهی به تراورز کرد و گفت:
- وی گفط دیکطاطوراصی. الان دیگه وقطشه قثمت اولش رو اجرا کنیم، دیکطاطوری!

مورفین پس از شنیدن کلمه ی "دیکتاتور" تصویر زشت و کریه آن گونی را دوباره در ذهنش مرور کرد و در حالی که سعی می‌کرد خستگی صدایش را کنار بزند و قاطعانه سخن بگوید، گفت:
- نیاژی به این کار نیشت، من خودم راژیشون می‌کنم. فقط تو رو ژون شاقیتون دوباره ننداژینم تو گونی.

- طو که با کودطا کیک شدی، چطور می‌خوای این پیرپاطالا رو راظی کنی؟

مورفین کمی در فکر فرو رفت و پس از لود کردن چند نقشه ی مختلف و چک کردن احتمال موفقیت هر کدام جواب داد:
- باید بریم شراغ مافیای شالمندا، پرشیوال دامبلدور.


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴
#93

هرپوی کثیفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۷ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۲ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
از یونان باستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
هنوز دود ملایمی توی فضا جریان داشت و جو رو معنوی کرده بود.مورفین بیدی نبود که با این بادها به لرزش در بیاد و به دود عادت داشت اما بقیه کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بودن.تراورز جلوتر از هاگرید حرکت میکرد و تسبیح در دست به سمت سرژ می رفت.با لبخند پلیدی به هاگرید نگاه کرد و گفت:
-حاجی اینو بگیریم دیگه مثلثمون تکمیله!

سرژ خود را کاملا در محاصره ی انقلابیان یافت و شروع به خواندن اشهدش کرد اما این هاگرید بود که لحظه ای متوجه ی اشتباه شان شد.خودش را جلوی تراورز انداخت و با عصبانیت گفت:
-جون طو اگه بظارم به ظور کصی رو کپچر کنی.ما برای برخواصتن علیه دیکتاتورشیپ و آوردن دموکراصی انقلاب کردیم!
-ما به هرچه حضرت وی فرمودند،عمل می کنیم.فهمیدی نره غول؟ یکی بده اون تسبیح رو.

علماء که کم کم میانشان اختلاف افتاده بود به درون گونی مراجعه کردند تا نظر حضرت وی را بپرسند.تراورز که از هواداران سرسخت این شخصیت ناشناس بود،اول کلام باز کرد و نظر وی را جویا شد:
-یا وی(شع)! فرمانتان چیست؟ دیکتاتورشیپ یا دموکراسی؟
-دیکتا .. توراسی!

هاگرید و تراورز: آری! اینگونه عمل می کنیم، تلفیقی!

البته منظور وی این نبود اما به هرحال به نوعی جان سالمندان را نجات داد چون تراورز و هاگرید تصمیم گرفتند،در صحن علنی خانه ی سالمندان حضور یابند و سخنرانی کنند بلکه اینگونه سالمندان را با خود هم جهت کنند.پس فعلا سرژ نجات پیدا کرد و از سوژه به بیرون ناک اوت شد.حال سخنرانی حضرات آغاز شده بود!

---

شع: شت علیهم!


ویرایش شده توسط هرپوی کثیف در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۲۰:۴۶:۰۰


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱:۱۰ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴
#92

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
-پناه بر شالاژار کبیر هر چی ژده بودم پرید!

مورفین به نیمه غولی که هر لحظه نزدیک تر میشد چشم دوخت.حس میکرد باید قبل از له شدن زیر پای هاگرید فرار کند،اما مورفین حال فرار نداشت.به هر حال نمیتوان از یک فژانورد که تازه از فژا بازگشته است توقع کارهای بزرگی مانند فرار داشت.

هاگرید که حالا بسیار جوگیر شده بود.همانطور که به سوی مورفین پیش میرفت شعار های انقلابی میداد و با قدم های خود زلزله ای ۵ ریشتری در خانه سالمندان تا شعاع ۵متری اطراف آن به وجود آورده بود.
-اصطغلال آظادی انغلاب کیکی!املا ذیر بیصت نگرفطم ژون شما.

تراورز که جلوتر از هاگرید می دوید با یک حرکت حاجیانه مورفین را در یک چشم برهم زدن در گونی اش کنار وی گذاشت.

درون گونی


-شلام ای وی.
-چیز...ضرر...مغز...پوک!
-چیژ؟چیژ؟کژاشت؟

بیرون گونی


سرژ سعی داشت هرچه میتواند از هاگرید فاصله بگیرد و در همان هنگام موسیقی به سبک راک با صدای بلند می نواخت.

سالمندان کوله بار تجربه:

-ننه مادر...موسیقی هم موسیقی های قدیم.


ویرایش شده توسط سلستینا واربک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۱:۲۵:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
#91

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
نزدِ وی:

- انقلاب... سالمندا... صابون... قطع!

وی فرد دانایی بود، در طی عمر پربارش به عنوان کوله باری از تجربه تبدیل شده بود اما یک مشکل خیلی خیلی کوچک داشت و آن هم نفس تنگی بود. نمی‌توانست حرف هایش را کامل بزند برای مثال حرفی که زده بود معنی" انقلاب؟! سالمندا صابونشون قطع میشه با این کار!" را می‌داد اما شما از یک نیمه غول و یک تسبیح به دست جوگیر چه انتظاری دارید؟ خب، طبق معمول آن‌ها برداشت دیگری داشتند:
- چی؟! یعنی صابون سالمندا رو هم قطع کردن؟!

وی راهی برای متوقف کردن آن دو نداشت، برای همین تصمیم گرفت بنشیند و زندگیش را بکند اما خب نظر آن دو انقلابی چیز دیگری بود. هاگرید هق هق کنان گفت:
- ای وی، حتما کیک بهتون ندادن، صواط هم یادتون ندادن. واقعا چقدر یه وزیر بی‌کفایت و ظالم می‌تونه باشه.

سپس لحنش را تغییر داد و فریاد زد:
-باید بریم سالمندا رو، این کوله بارهایی از تجربه رو، این کیک های سوخته رو جمع کنیم بریم دم در وزارت!

سپس بدون این‌که وی بتواند دهانش را باز کرده و طبق اخبار رسانه ی ملی چیزی را خاطرنشان کند، تراورز او را زیر بغل زد و دوان دوان به سوی سالمندان دیگر رفت.

لحظاتی دیگر، هنوز در خانه سالمندان:

دود فضا را پر کرده بود و حتی از کادر تصویر هم گذر کرده و وارد شش های مخاطب رول می‌شد تا از بی‌کیفیتی جنس مورد نظر مطلع شود. همراه با دود ها که محیط را روحانی کرده بودند موسیقی تند و خشنی نیز جریان داشت تا فضا را بیش از پیش معنوی کند.

همان طور که حدس می‌زنید مورفین گانت و سرژ تانکیان، اعضای باسابقه و کوله پشتی هایی از تجربه- هنوز مثل وی کوله بار نشدند- در حال کشیدن و نواختن بودند و در طرفی دیگر هاگرید و تراورز که وی را زیر بغل زده بود به سمت آن‌ها می‌دویدند. مورفین رو به سرژ کرد و با صدایی خسته و خش دار پرسید:
- سرژ، این ژوونا چرا دارن میان شمت ما؟

اما صدای گیتار سرژ بلند تر از این بود که صدای ضعیف مورفین به گوشش برسد. اما در همین حین صدایی بلند تر از صدای موسیقی شنیده شد.

- انقلاب!


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ ۲۱:۵۱:۲۳
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ ۲۱:۵۴:۱۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
#90

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
سوژه جدید:

شاید از دیدگاه شما، زندگی سالمندان کسل کننده و بی فایده به نظر برسد.باور کنید خودشان هم زندگی ـشان را اینگونه تصور می کنند.بعضی از آنها آنقدر تنها و غریب هستند که از روی ناچاری به "خانه ی سالمندان" می روند و در انتظار مرگشان می نشینند.فرض کنید هر روز مجبور باشید یک برنامه معین و تکراری را انجام دهید و بدانید که هیجانات زندگی ـتان به پایان رسیده است! قطعا تصورش هم شما را عذاب می دهد.سالمندان روزهای خود را به امید مُسکن و قرص های شبانه ـشان ، سپری می کنند.اما آنها نمی دانستند که چقدر می توانند مفید واقع بشوند، مخصوصا در این مورد!

خانه ی سالمندان هاگزمید را به چشم یک نیروگاه اتمی ببینید! تجمع صدها جادوگر پیر و با کولباری از تجربه که فیتیله ـشان منتظر یک جرقه ی کوچک است.گرچه خیلی ساکت و بی تحرک بنظر می رسیدند اما گول ظاهرشان را نخورید.آنان کسانی بودند که دور از چشم پرستار، چندین دونات و کولوچه ی با قند بالا را در چند ثانیه قورت می دادند.

تنها ماگلی که در این خانه ی سالمندان جادویی نگه داری می شد، وی نام داشت.هیچکس نمی دانست که او چندساله است ولی او را مدام در حال پند دادن و قدم زدن در محوطه ی خانه، مشاهده می کردند.حتی معلوم نبود که از چه زمانی به آنجا نقل مکان کرده بود.تمام کارهای این مرد، از زیر بوته به عمل می آمدند.حتی خودش !

از آغاز حکومت آرسینوس جیگر، بودجه های مربوطه به خانه ی سالمندان پرداخت نمی شد.وضع آنقدری وخیم شده بود که سالمندان از گرسنگی، مدام در مسیر یخچال، رفت و آمد می کردند و وقتی هیچ چیز نمی یافتند، بعد از مدتی این عمل را دوباره تکرار می کردند تا هنگامی که خسته شوند و به قرص هایشان پناه بیاورند.دولت جوان، به پیران اهمیتی نمی داد!

همینطور مدتی می شد که تراورز و هاگرید دستی در صنعت معجون سازی داشتند.البته منظور تولید نیست! بلکه مشغول به قاچاق آن در مرزهای گینه نو و قزاقستان بودند.وقتی آرسینوس حق فروش صعنعت مجعون سازی را به انحصار خود درآورد، کار و کاسبی آنها نیز کاملا بهم ریخت.کمی گذشت تا اینکه کاسه ی صبرشان لبریز شد و حاج تراورز همراه با هگرید الدوله راهی خانه ی سالمندان شدند تا از وی کسب تکلیف کنند.
- یا وی! اکنون نزد تو آمده ایم تا کسب تکلیف بکنیم. حال چه باید کرد؟
- گم شوید و اهممم ... معجون ... ملی ... قلب!

البته منظور وی از این سه کلمه کاملا واضع بود.از زمان خوردن معجون قلبش که ملی پتازون نام داشت، گذشته بود و درحال جان دادن بود.اما تراورز و هاگرید برای گرفتن منظور وی، بسیار احمق بودند.
- یـا ابــرفضر! او به عنوان آخرین وصیتــش به ما حکــم جــهـاد داد. حال باید برای ملی شدن صنعت مجعون سازی به پا خیزیم و طبق فرمایشات ایــشان انــقــلاب کنیم!

آیا آنها می توانستد سالمندان را به عنوان اولین گام با خود همراه کنند؟
یا اینکه همانند گوسفند به بیرون شوتشان میکردند؟
آیا این دو ساده لوح برای روشن کردن جرقه کافی بودند؟
یا اینکه حتی اصغر ترقه هم نبودند؟




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۴
#89

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین


تصویر کوچک شده



لارا همانجا ایستاد و بعد از مدتی که با لبخند شیطنت آمیز به جایی که قبلا مسئول در آنجا ایستاده بود، می نگریست و در دل به خود تندیس آفرین و صدآفرین هدیه می داد.

بعد از مدتی، لارا از در چشم برداشت و بار دیگر به ورزشگاهی که میخواست افتتاح کند، نگریست و با خوشحالی دوری 720 درجه به دور خود زد و سپس دامنش را که از شدت چرخش پیچ خورده بود، را باز کرد و با چهره ای سرخ شده به اطراف نگاه کرد تا مبادا کسی او را در آن وضعیتی که تنها مرلین می داند دیده باشد.

به یکباره دلش برای مسئول تنگ شد. نمی دانست چرا تازگی ها انفدر زود به زود برای مسئول دلتنگ می شد. نمی دانست آیا این نشان دهنده ی موضوع خاصی است؟

با قدم های تند از ورزشگاه نیمه کاره خارج شد و به سوی اتاق مسئول رفت. در پشت در ایستاد و مرتب بودن خود را درآینه ی تمییز سالن سنجید و سپس وارد شد.

مسئول در پشت میزش نشسته بود و همین که لارا وارد اتاق شد، چشم از روزنامه ی پیام امروز برداشت و خیره به لارا لبخندی زیبا بر لبهایش نشست. لبخندی که در داستان عاشقانه های آرام گیله مرد کوچک، هدیه ای برای عسل بود و بس.

لارا با قدم های تند جلو رفت و خود را در بغل مسئول انداخت و در حالی که لبخند شیطنت آمیز همیشگی اش را بر لب داشت، به مسئول خیره شد و مسئول نیز نیشخندی زد و پرده های اتاق کشیده شد و آن دو از نظر ها پنهان شدند. حتی مرلین نیز از این صحنه چشم پوشاند!()

چند ماه بعد


لارا که دیگر اکنون مسئول را شیفته ی خود کرده بود، با قدم های با وقار در سالن های خانه ی سالمندان راه می رفت و به مریض های در حالی که هیچ توجهی به انها نداشت، آنجا نگاه میکرد.

در هرچند لحظه یکبار دستش را بر روی شکمش که اکنون کمی بالا آمده بود و طفلی را در آن می پروراند می کشید و هربار پوزخندی بزرگ بر روی لب هایش می نشست. در دل به باهوشی خود مدال طلا میداد که چگونه توانسته است برای اولین بار فردی را عاشق و شیفته ی خود کند. آن هم با معجون عشق!

حرکت پاهای کوچک طفلش را می فهمید و همین حس مادرانه ی خاصی به او میداد. حسی که او آن را برابر با هیچ حس دیگری نمی دانست!


--------------

ببخشید که مجبور شدم مسیر داستان رو عوض کنم آخه یه جوری بود که نمی شد سوژه ی خوبی براش نوشت یعنی من نمی تونستم بنویسم شرمنده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴
#88

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
لارا در اتاق را باز کرد. لبخند شیطنت‌آمیزی با دیدن باشگاه ورزشی نیمه کاره‌ای بر لبش نشست. با سرعت سرسام آوری برگشت و پشتش را به اتاق بزرگ یا به عبارتی باشگاه ورزشی کرد. دستش را دراز کرد و شنل نامرئی‌ای را از روی وسیله‌ای دیگر کشید. از زیر شنل، جارو ای به وسیله ی پایه ای روی هوا معلق بود، پدیدار شد. لارا وسیله‌ی ورزشی را با یک حرکت چوبدستی اش به گوشه ای از اتاق که خالی بود، منتقل کرد.
- اینم از این!

دختر این را با خشنودی گفت و به داخل اتاق رفت. روبه‌روی جارو ایستاد. خم شد و کاغذ پوستی راهنمایی را جلوی جارو گذاشت.

- عجب چیزیه!

لارا با عجله برگشت و مسئول خانه سالمندان را روبه‌روی خودش دید. دختر با دیدن لبخند مسئول لنخندی زد و گفت:
- آره خیلی خوبه نمیخوای امتحانش کنی؟

مسئول نگاه دیگری به ثابت جارو انداخت و گفت:
- نه ممنون لارا! راستی کی ورزشگاهو راه اندازی می‌کنی؟

لارا پس از نگاه های تحسین آمیزی به ثابت جارو سرش را بلند کرد و به چشمان مسئول نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
- خوب تقریبا تمومه. حدود یه هفته دیگه سالمندان رو میتونی بیاری اینجا.

مسئول سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. لارا دوباره لبخند شیطنت‌آمیزی زد و با صدای آرامی به خودش گفت:
- چقد خوب حافظه اش رو دستکاری کردم که مشتاق باز شدن باشگاه‌ ست!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
#87

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
لارا گردنش را كمي كج كرد و با چشمان درشت شده، چند تا پاك پشت سر هم زد و به دقت مسئول را زير ذره بين قرار داد. مسئول كه احساس خطر كرده بود دو قدم به عقب رفت آخر نگاه لارا جوري بود كه انگار مي خواست شيوه ي قتل را مشخص كند.

لارا دو قدم به جلو برداشت و سرش را به طرف مخالف كج كرد. مسئول دويدن ديگر عقب رفت و پايش به شير آبي كه از ناكجاآباد ظاهر شده بود گير كرد و با پشت سر روي زمين پخش شد.

لارا دو قدم جلو رفت مي خواست در يك حركت اكشن پايش را روي سينه ي مسئول بگذره و آرنجش را زير گلويش و بعد چوب دستي را روي سرش بگيرد و فرياد بزند:
- مجوز مي دي يا بكشمت؟

ولي در طَي يك اقدام ناگهاني از نيم كره ي راست بدنش كه در ٩٠درصد مواقع خواب بود، دو قدم به عقب برداشت و از صحنه ي جرم دور شد.

يك هفته بعد

مسئول در كيوسك كوچكش نشسته بود و با بي حوصلگي روزنامه ي پيام امروز را به دنبال مطلب جالبي ورق مي زد كه دختري به پنجره ي كيوسك زد. مسئول سرش را بالا آورد و دختر را شناخت. همان دختري بود كه مي خواست يك ورزشگاه بزند ولي بعد از گير كردن پايش به شيرآب، بيخيال شد.

از همان روز دختر هر روز به بيمارستان مي آمد و گأهي هم مي نشست و با او قهوه اي مي خورد. براي دختر سر تكان داد و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.

لارا بعد از اينكه از جلوي كيوسك رد شد به جاي رفتن به مسير بيمارستان، مثل هميشه آن را دور زد و به اتاق بزرگ رفت.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴
#86

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
خلاصه:

ساحره ای به اسم لارا بعد از سالها به هاگزمید برگشته. همه شخصیت ها پیر شدن و رفتن خانه سالمندان. لارا هم برای دیدنشون به خونه سالمندان می ره. ولی اوضاع آنجوری که لارا فکر می کند نیست؛ اکثر افراد آنجا سلامت عقلی ندارند. برای همین لارا تصمیم میگیره اونارو با کمک ورزش به دوران اوجشون برگردونه.
----------------------------------------------------------
لارا:
-ببخشید جناب مسعول!

-بله بفرمایید.
-میخواستم ببینم که...
-که چی؟
-که...
-که چی
-که.....
-که چی؟
-دِ تو حرفم نپر دیگه! ...........میخواستم بدونم اجازه دارم توی اون اتاق بزرگ خالیه یه باشگاه ورزشی راه بندازم؟
-باشگاه ورزشی؟! توی خانه سالمندان؟!
-آره...راستش میخوام برای سالمندان یه باشگاه ورزشی راه بندازم.
-اینجا جای پول در اوردن نیست.
-نه هزینه ای نمیخوام.
-خب چرا توی حیاط این باشگاهت رو راه نمیندازی؟
-آخه میخوام یه تحولی توی اون اتاق ایجاد کنم و تبدیلش کنم به یه باشگاه توپ! در حد تیم ملی!
-خب بزار فکرامو کنم.فردا همین موقع خبرت مدم.

لارا پس از خداحافظی با مسعول خانه سالمندان،از آنجا خارج شد و بی صبرانه منتظر جواب ماند.
شب شد و صبح روز بعد،لارا با شوق بیسار زیادی وارد خانه سالمندان شد اما مسعول سر جایش نبود.
سپس زنگ بر روی میز را فشرد.

-زییییینگ.
-ها؟ها؟کیه این موقع صبح؟
-منم لارا!
-لارا؟!لارا کیه؟
-من همونم که دیروز اومدم گفتم میخوام باشگاه بزنم!
-آها فهمیدم.فرمایش؟
-خب میخواستم ببینم موافقت کردی که تو اون اتاقه یه باشگاه بزنم؟
-اوووووو.مگه نگفتم عصر بیا برای جوابت.یه نگاهی به ساعت بنداز.
-ای بابا. باشه عصر میام برای جوابم.

لارا این را گفت و با چهره ای اندوهگین از خانه سالمندان خارج شد.
بی صبرانه منتظر فرا رسیدن ساعتی بود که جوابش را دریافت کند.منتظر ساعت پنج بود.

-ساعت سه و سی و پنج دقیقه

-ساعت چهار و بیست دقیقه

-ساعت چهار و سی دقیقه

-ساعت چهار و سی و پنج دقیقه

-پنجاه و یک دقیقه :worry:

-پنجاه و سه دقیقه :worry:

-پنجاه و پنج دقیقه......

-پنجاه و هشت دقیقه......

و در آخر

-ساعت ایستاد!!!


-اههههههههه! این ساعت لعنتی بازم هنگید

و بالاخره،لارا دوباره وارد خانه سالمندان میشود.

-آقای مسعول!
-بله بفرمایید.
-میخواستم بپرسم آیا آخر اجازه میدید باشگاه بزنم یا نه؟
-آها!...درسته!راستش من خیلی فکر کردم.
-خب!؟!؟
-فکر کردم که من باید بیشتر فکر کنم.
-
-
-خب کی بیام برای جواب؟ :worry:
-فردا همین ساعت.
-

روز بعد،لارا همان ساعت وارد خانه سالمندان شد و امید داشت که جواب خوبی دریافت کند.
مسعول زیر میز بود و صورتش پیدا نبود.

-اِهِم! ....ببخشید جناب مسعول!

مسعول از همان زیر جواب داد:
-بله؟
-میخواستم ببینم آخر اجازه باشگاه رو میدین؟

مسعول سرش را بالا آورد و گفت:
-باشگاه؟!متوجه نمیشم!

لارا به فرمت در آمد.
مسعول،همان مسعول سابق نبود.

سپس گفت:
-ببخشید مسعول قبلی کجاست؟شیفتتون عوض شده؟
-نه بابا!شیفتمون عوض نشده.مسعول قبلی دیگه مسعول اینجا نیست و رفته تو یه کار دیگه.
-خب درمورد باشگاه به شما چیزی نگفت؟
-باشگاه؟!...نه!!!
-خب شما اجازه میدین من یه باشگاه برای سالمندان توی اون اتاق بزگه بزنم؟
-خیر.






-





casper







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.