نتیجه دوئل رودولف لسترنج و آملیا سوزان بونز:امتیاز های داور اول:
آملیا سوزان بونز:27.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 28 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
آملیا سوزان بونز: 27 امتیاز – رودولف لسترنج: 29 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
آملیا سوزان بونز:26.5 امتیاز- رودولف لسترنج: 28.5 امتیاز
امتیاز های نهایی:
آملیا سوزان بونز: 27 امتیاز – رودولف لسترنج: 28.5 امتیاز
برنده دوئل: شیطونه می گه ننویس ها...ولی ما کلا اربابی حرف گوش نکن هستیم و می نویسیم...برنده دوئل
رودولف لسترنج و رول بسیار مزخرفش!
-آملیا اخراجه!
هکتور و کراب با تعجب به نتایج نگاه کردند...مرگ، نتیجه عادی شکست در دوئل بود. ولی اخراج؟
-چشم...ولی برای چی ارباب؟
-در دوئل تقلب کرده!
تقلب در دوئل جرمی غیر قابل بخشش بود. هکتور و وینسنت هم قانع شدند که آملیا باید اخراج شود.
-حق با شماست...ولی چه تقلبی کرده؟
-ما هنوز نمی دونیم. ولی پستشو ببینین...این فقط دو متره! ده متر نیست. متوجهین؟ اینو نمی تونه آملیا نوشته باشه. این یک تقلبه! مطمئنیم به کسی گالیون داده که اینو براش بنویسن. آملیا اصلا توانایی کوتاه نوشتن نداره. رودولف کجاس؟ الان اصولا باید از سرو کول ما بالا می رفت به دلیل بردش!
هکتور نگاهی به ساعت دیواری مرگخواران انداخت. عقربه رودولف روی کلمه "دعوا" متوقف شده بود. نگاه لرد سیاه هم به طرف ساعت رفت.
-پس اینطور...باز هم به حرف ما گوش نکرد. ما فرموده بودیم انسان در مقابل دیگران مسئوله! نباید بدون فکر کاری انجام بده. رودولف هم اخراجه. بهش ابلاغ کنین! هیچ بخششی هم در کار نیست.
دو روز بعد!-مرگخوار آبی...بال بال زدن را متوقف کن و به ما گزارش بده. ماموریت در چه مرحله ایست؟
لینی به آرامی روی زمین فرود آمد.
-در مرحله خوبیه ارباب. موفق شدیم سازمان مخفی "زنده باد شیرینی کشمشی" رو منهدم کنیم. البته متوجه نشدیم که این گروه چه خصومتی با ارتش سیاه دارن. ولی شما شیرینی کشمشی دوست ندارین. و همین دلیل کافی برای داشتن خصومت بود. اعضاش همگی کشته شدن...از مرگخوارا هم فقط رودولف کشته شد. که فکر نمی کنم اتفاق مهمی باشه.
اتفاق مهمی نبود...
لرد سیاه گیج شد! به فکر فرو رفت...و چون دید که لینی قصد خروج از اتاق را دارد از فکر خارج شد!
-رودولف؟ ولی اون که مرگخوار نیست. ما اخراجش کرده بودیم.
لینی کاغذ های حاوی گزارش ماموریت را روی میز پخش کرد و بین آن ها به جستجو پرداخت.
-اووووممممم...بله...اینجاس. پیداش کردم. رودولف در لحظه آخر به ماموریت پیوسته. گفته شما به عنوان نیروی کمکی فرستادینش. کسی هم از اخراجش اطلاع نداشته. مثل همیشه بی هوا جلو رفته و خودشو به کشتن داده. خب...اگه اخراج بوده که کلا هیچ تلفاتی نداشتیم ما و این خبر خوبیه. با اجازه ارباب.
لینی از اتاق خارج شد...لرد سیاه همانطور که کاغذ گزارش در دستش بود، خشک شده بود...برای چند دقیقه تکان نخورد. تا جایی که نجینی نگران و مضطرب از پایه میز بالا خزید و درست روبرویش قرار گرفت و به چشمانش خیره شد.
پلک می زد...نفس هم می کشید...زنده بود...
چرا لینی فکر می کرد مرگ رودولف اتفاق مهمی نیست. احتمالا دیگران هم همین فکر را می کردند. رودولف را اخراج کرده بود. فقط به همین دلیل که بدون فکر عمل می کرد و خودش را به خطر می انداخت. برای محافظت از او اخراجش کرده بود...و رودولف...
-آخرش کار خودشو کرد! خودشو به کشتن داد.
-حس خوبی نبود ارباب...شما سعی کنین خودتونو به کشتن ندین!
صدای رودولف در فضای اتاق منعکس شد. خوشحالش کرد. هیجان زده اش کرد.
-تو نمردی؟ کجایی؟ از دستت خشمگینیم. ولی بیا دوباره تاییدت کنیم. حداقل اینجا که بودی بیشتر حرف گوش می کردی.
چند ساعت بعد...لرد سیاه خسته و کلافه به طرف تختخوابش رفت.
-چراغ رو خاموش نکردین ارباب!
-ببند!
-دم نجینی از سبدش بیرون زده. ممکنه سردش بشه.
-فرمودیم ببند!
-ارباب ردای خواب قبلی بیشتر بهتون میومد. فردا شب سبزه رو امتحان کنین. به رنگ سرخ چشماتون بیشتر میاد.
-خفه می شی یا خفت کنیم؟
-ارباب منو ببخشین. ولی من که همیشه می گفتم هستم حتی وقتی که نیستم. کسی اهمیتی نمی داد. الانم نمی دونم کجا هستم. فقط دارم شما رو می بینم و با شما حرف می زنم.
-به ما ربطی نداره! مُردی...حرف نزن...برو به طرف نور! به سمت تونل تاریک...برو به جهنم. به هر جایی که می خوای. فقط برو! ما خوشمون نمیاد یه صدا همش تو اتاقمون باشه. به حریم خصوصی ما احترام بذار!
-ارباب من جدی جدی دوئلو بردم؟ کاش برای مردن اونقدر عجله نمی کردم. می خواستم قیافه بونز و عمه شو بعد از اعلام نتایج ببینم...یا برادر زادش بود؟ خب وقتی اسم این طولانی تره یعنی این کوچیکتره دیگه...نه؟ مثل جیمز پاتر و هری جیمز پاتر! الان نجینی بچه دار بشه می تونه اسم بچه شو بذاره نجینی ولدمورت الیزابت! ارباب چرا حرف نمی زنین؟...ارباب؟...خوابیدین؟...اربااااااب! من تا صبح اینجا چیکار کنم؟ صداها که نمی خوابن...می خوابن؟ می گن ساحره ها جذب صداهای بم و صاف می شن. باید تمرین کنم. مخصوصا الان که سلاحی جز صدام در دست ندارم. همه برگای برنده مو ازم گرفتن! ارباب؟ من دیگه تا آخر عمرتون همراه شما می مونم؟ هیجان انگیزه! می تونم نقش مشاوری تیزبین و باهوش رو براتون ایفا کنم...ارباب؟
لرد سیاه خیلی وقت بود که به خواب عمیقی فرو رفته بود...