هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#59

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
سوژه جديد

خانه ريدل ها

-ايها المرگخوااااار...پاشو، پاشو صبح شد، پاشو...قار قار! :hungry1:

صدا، صداي رودولف بود، كه اخيراً، حقوق درباني اش، كفاف ساحره بازي هايش را نميداد و سِمَت "ساعت كوكي" خانه ريدل را نيز پذيرفته بود.
به اين شكل كه بالاي سر هر مرگخوار، اينقدر فرياد "پاشو...پاشو،صبح شد"، ميزد تا وي، از تخت خواب دل كنده و راهي ميز صبحانه شود!

چندي بعد، همه سر ميز صبحانه، منتظر لرد سياه ايستاده بودند.
با آمدن لرد سياه، ملت نيز نشسته و مشغول خوردن صبحانه شدند.

-مربّا !

دست دلفي به سرعت به سمت ظرف مربّا رفت، ولي با ديدن چنگالي كه آستوريا، به سمت پيشاني اش نشانه رفته بود، دستش را عقب كشيد.
آستوريا ظرف مربّا را جلوي لرد سياه گذاشت.

-ياران ما...! ماموريتي برايتان داريم! در زمان تحصيلمان، چند كتاب با ارزش در دستشويي اتاق دامبلدور، پنهان كرده بوديم و الان به شدت به آنها احتياج داريم!

-ارباب...چجوري بايد وارد هاگوارتز بشيم؟
-همه چيز رو ما بايد به شما بگيم؟ بريد بگيد اومدين محفلي بشــ... نه، نه اين رو نگيد! چه ميدونيم يه راهي پيدا كنيد. اصلا بگيد براي تأييد صلاحيت اساتيد اومدين!...الان هم با خيال راحت صبحانه تون رو بخوريد و بعد صبحانه، راهي بشين...بدون كتاب ها هم بر نگردين.




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
#58

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
پست پايانى:

ابولوك خيلى سعى كرد و خيلى دويد. اما با تمام خفنى و چادرتونيش، دستش به دامبلدور نرسيد؛ او فقط يك جفت پا داشت درحالى كه دامبلدور به دو جفت پا مجهز شده بود.

او در همان بيابان ماند و به شغل لوك بودن ادامه داد؛ به هر حال شغل خفنى بود ديگر!

حدود چهار سال بعد از شروع سوژه:

هرماينى، در همان حالي كه پوشك سومين فرزند نيمه غول-نيمه گرنجرش را عوض ميكرد و براى دومين فرزندش قصه زندگيش را ميگفت، چوبدستى اش را به سمت شيشه شيرى گرفت.
شيشه شير رفت و شيرش را درست كرد؛ كمى خودش را هم زد تا ولرم شود و بعد رفت در دهان كوچكترين فرزند!

-خب مامان جون كجا بوديم؟ آها...آره ديگه، رفتيم تو دخمه.

هرماينى بار ديگر به چوبدستيش حركتى داد و اينبار، زير قابلمه اى روشن شد.
-يادمه كه يه سر و صدايي شد، انگار دعوا بود... اون موقع ها با رون بودم، اما يهو با رون دعوام شد. والا مامان جون، هنوزم نميدونم چه اتفاقي افتاد، ولى يهو ديدم بغل بابا گراوپت، سر سفره عقد نشسته ام.

هرماينى آهى كشيد.
-دامبلدورم فك ميكرديم مرده. اما يهو با چهارتا پا و رون برگشت. خودشم درست نميدونست چي شده كه تصميم گرفته بود جاى مردن، بره تو خط قطار قزوين كار كنه. خلاصه كه مامان جون، تو اين چهارسال، هر روز يه اتفاق جديد برامون ميوفتاد! يه لحظه تو دخمه بوديم و يهو ميديدم تو مزرعه گياه شناسي هستيم. يه بار كه افتضاح شد! تريلانى پيش بينى كرد كه رون، پسر برگزيدس! اصلا يه وضعى بود. دامبلدور ميگه احتمالا به يه چسبندگي زمانى دچار شده بوديم كه هر چهارصد سال يه بار اتفاق ميوفته.

هرماينى نفس عميقي كشيد.
-واى كه دلم بابت اون سال هام ميسوزه... ميبيني مامان جون؟ حتى بوى سوختگي دلمم بلند شده...!

ولى بو، بوى دل هرماينى نبود، بوى غذاى سوخته ناهارشان بود كه ديگر جزغاله شده بود!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶
#57

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
اما بشنوید از بیابان لوک.
شیخ ابوسعید کتلت لوک را که خورد، به گوشه ای تکیه زد و با فراغ بال و کتف، بادی با عطر لوک از خود در کرد.

اما لوک کتلتی نبود که با این بادها بلرزد!
لوک خفن بود. لوک نامیرا بود. چرا که او یک لوک معمولی نبود، او یک لوک چالدرتون بود!

او به عنوان کتلتی که در روده ی شیخ سکنی گزیده بود، از فرصت استفاده کرد و به ذرات سازنده اش تجزیه شد. سپس جذب خون شیخ شد. در نهایت هم از رگ گردن به او نزدیکتر شد و به طور کامل شیخ را تسخیر کرد.
حاصل کار یک "ابولوک چالدرخیر" بود!!

ابولوک نیشخندی زد و با سرعتی ومپایروارانه، به سمت دامبلدور دوید تا انتقام پاهایش را از دامبلدور بگیرد.
دامبلدوری چهارپا که حالا مایل ها دور شده بود، سر راه هم رون را در جیبش گذاشته بود و داشت به هری می رسید!!!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
#56

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-باشه پسرم. خونتون کو؟ بریم.

لوک خوش شانس، به راه افتاد و رفت تا راه خانه اش را به دامبلدور نشان دهد. اما هنوز چندقدمی برنداشته بود که ناگهان موهای سرش فر خورد! لوک چه کرده بود؟ میخواست خانه اش را به دامبلدور نشان دهد؟ لوک، اشتباه بزرگی مرتکب شده بود...

-پسرم، چرا وایسادی؟ داشتیم می‌رفتیم که!

در همین اوضاع و احوال بودند که ناگهان شیخ ابوسعید ابوالخیر، یکه تازِ وادی اسرار التوحید، به ملموس ترین شکل ممکن از دیوارهای بلند سوژه به داخل افتاد و به سمت دامبلدور و لوک حمله کرد. دامبلدور که با دیدن شیخ ابوسعید، خشکیده و شلوارش به رنگ های مختلفی در آمده بود، پاهای لوک را طی یک حرکت وحشیانه، خونخوارانه و بی ادبانه، در آورد و به خودش وصل کرد و دوان دوان از کادر خارج شد.
پس از این خروج بزرگ، تنها لوک مانده بود و لوک! حتی لوک هم نمانده بود؛ یه موجود نصفه و نیمه باقی مانده بود که پا نداشت. لوک بدبخت بود. لوک، بیچاره بود. و این بیچارگی و بدبختی وقتی کامل شد که شیخ ابوسعید، با چماقش روی او پرید و آنقدر او را زد تا تبدیل به کتلت شد. بعد هم نشست و کتلت لوک را خورد و شکمش را مالید و آروغ زد و لای دندان هایش را تمیز کرد.
اما بخوانید از سمت دیگر ماجرا که تویش هری پاتر داشت! هری ما که مدتی پیش در کوچه پس کوچه های دخمه گم شده بود و معلوم نشد که آخر سر، اسنیپ چشم هایش را درآورد یا نه. (البته شاید هم معلوم شد. ولی خب ما می گوییم معلوم نشد چون همه چیز دست ماست و شما اصلا که باشید که بخواهید برای ما سوژه و مسیرش را تعیین کنید؟)
اسنیپ، سرش را بلند کرد و درحالی که خنده های شیطانی سر میداد به سمت هری رفت. اما هری خیلی قوی بود و از کسی نمی ترسید و خشتک همه را روی سرشان می کشید و بعد هم قاه قاه می خندید. می خندید چون قوی بود. می خندید چون خیلی باحال و کول و فان بود. می خندید چون دلش می خواست بخندد. شما هم بخندید. ما هم می خندیم.
درنهایت، همه این خنده ها و قهقهه ها کار دستِ پسر برگزیده داد. هری روی زمین افتاد و جوری خندید که روده هایش از دماغش بیرون ریخت. با دیدن این صحنه، اسنیپ هم خنده اش گرفت و هارهارکنان روی زمین افتاد. اسنیپِ غافل، بعد از چندین دقیقه خنده بی وقفه، یهویی به خودش آمد و فهمید که روده های هری را قورت داده است. به همین دلیل به سمت کوه های دوردست فرار کرد و شناسه اش را به آنتونین دالاهوف تغییر داد.
اما چه بر سر هری آمده بود؟ چرا هری روده نداشت و هنوز زنده بود؟ اگر هری روده نداشت و هنوز هم زنده بود، پس چگونه می‌توانست از این به بعد اجابت مزاج کند؟
هری با واقعیت دردناکی روبرو شد: او باید از این به بعد پوشک می پوشید!
پسر برگزیده، از جای برخاست و به سمت میزکار اسنیپ رفت. پوشکِ زاپاس مدیر سابق هاگوارتز را برداشت و دوان دوان از قلعه خارج شد. همه این ماجراها، به او یک هدف جدید برای زندگی داده بود. او باید یک بار دیگر از جای برمی خاست و به قولی کامبک میکرد تا یک تف بزرگ روی صورت جان اسنو بیندازد و به او بفهماند که فقط او نیست که کامبک بلد است.
هری، میخواست دوباره سوژه را از اول آغاز کند. او می‌خواست باسیهاگر را دوباره به عقد هرمیون در بیاورد و جینی را هم به گراوپ بدهد و یک سریال ترکی بسازد با محوریت جنگ عاطفی بین آن دو یار قدیمی. بعد هم رون را از یه جایی گیر بیاورد و با هم بروند دامبلدور را پیدا کنند. اتاق مغزها باید دوباره احیا میشد...



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۵۸ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#55

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دامبلدور آب نبات لیمویی از جیبش بیرون آورد و آن را به قول معروف بالا انداخت و سپس دوباره به بیرون خیره شد. کم کم در میان شن های بیابان لوک شهری پدید آمد. شهری ساکت با خانه های زیبا اما خیلی ساکت، شاید هم خیلی بشیتر از خیلی یا شاید هم خیلی بیشتر از خیلی بیشتر از خیلی!

- آه چه زیباست! میتونم اینجا به همه عشق بوزم!

بالاخره قطار در ایستگاهی توقف کرد و دامبلدور چمدان در دست از آن پیاده شد. او رو به روی شهر ایستاده بود و در این لحظه بوته‌ای خار به سبک فیلم های قدیمی از جلویش قل خورد و رفت و...

بنگ بنگ!


بوته نیز به وسیله‌ی شلیک یک نفر متلاشی شد!

- هیچ کس نباید بدون اجازه‌ی من حرکت کنه!

لوک خوش شانس نوک هفت تیرش را فوت کرد و سپس آن را ""گونه چرخاند و در قلافش گذاشت.

- تو دیگه کی هستی پیرمرد؟

لوک و دامبلدور چشم در چشم شدند و در این لحظه آهنگی با مضمون دیریریریری دین دین دین دیریریریری دین دین دین بخش شد. انگشتان لوک هم کنار هفت تیرش تکان میخوردند و دامبلدور نیز در جشمان کابوی زل زده بود.

- آه پسرم! بیا به تو عشق بورزم!

ناگهان پروفسور قدیم چمدانش را زمین انداخت و با آغوشی باز به سمت لوک خوش شانس رفت. بالافاصله کابوی هم هفت تیرش را بیرون آورد و دیوانه وار به سمت دامبلدور شلیک کرد. اما انگار این دفعه اون لوک بدشانس بود چون هیچ کدام از تیر هایش به هدف برخورد نمیکرد. پیرمرد لحظه به لحظه به لوک نزدیک تر میشد و سرعت شلیک گلوله ها نیز بیشتر.

- اه لعنتی! گلوله هام تموم شد... نیا! نیا!

اما فریادهای لوک هیچ تاثیری روی دامبلدور نداشت. او با همان لبخند و آغوش باز به سمتش آمد و در آخر...

او را محکم در آغوشش فشرد و گفت:
- آه فرزندم! بیا و به روشنایی به پیوند، البته من که بازنشسته شدم... ولی تو بپیوند!

لوک خودش را از آغوش پیرمرد رها کرد. این پیرمرد دیوانه میتوانست برای شهر خیلی خطرناک باشد، باید او را میکشت. اما چگونه؟ ناگهان فکری به سرش زد:
- بذارین چمدونتون رو بیارم. باید استراحت کنین. چطوره بیاین به خونه‌ی من؟

در خانه‌ی لوک هزاران هفت تیر با گلوله‌ وجود داشت!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۲:۲۷:۴۳
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۲:۲۸:۵۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#54

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
- دامبلدور!

این صدای رئیس و کارفرما ریل قطار خونین بود که دامبلدور را با صدای بمش فراخوانده بود.دامبلدور برای اینکه هنگام دوین کلاه مخلوطی شکلش نیفتد آن را گرفت و در حالی که میدوید گفت:

- اومدم رئیس!

پس از چند دقیقه دویدن در بیابان های پهناور، دامبلدور به اتاق درب و داغان کارفرمایش رسید.وقتی که وارد شد درحالی که نفس نفس می زد گفت:

- اومدم...قربان.

کارفرمای دامبلدور که دقیقاً به شکل" " بود صدایش را با چند سرفه کوتاه صاف کرد و گفت:

- بهت که گفتن قراره به یه ایستگاه دیگه انتقال پیدا کنی؟!

- بله قربان خودتون بهم گفتید...البته از یه جاهای دیگه ای هم شنیدم.

- میدونی چرا می خوام این کار رو بکنم؟ واقعاً میدونی؟

- نه قربان.من از کجا بدونم.شما گفتید می خواید منو منتقل کنین منم گفتم چشم.

- حالا دلیلیش رو بهت میگم.چون تو اصلاً کارت رو بلد نیستی! حتی نمیدونی باید بلیط هارو ثبت کنی!میدونم که خودت راضی بودی اما...امروز منتقلت میکنم .

- باشه قربان...ما که حرفی نداریم!

ایستگاه قزوین - بیابان لوک - 5 دقیقه بعد

دامبلدور که از شدت ناراحتی چشم هایش را بسته بود با شنیدن صدای نزدیک شدن قطار بقچه اش را روی شانه اش انداخت و با قدم هایی کوتاه سوار قطار شد.واگن های خالی را رد کرد تا یک جای خوب برای نشستن پیدا کند.پس از نشستن نگاهی به بیرون افکند و گفت:

- بریم ببنیم این بیابان لوک چطوریه...

و پس از چند لحظه اضافه کرد:

- نمیدونم چرا حس خوبی ندارم!




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#53

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
پیتیکو پیتیکو، صدای پای اسبش تمام بیابان را پر کرده بود. او لوک بود، لوک خوش شانس. او کلی جنایتکار را دستگیر کرده بود، دالتون ها را تبدیل به بیماران روانی کرده بود و جایزه بهترین لوک سال را برده بود و نشان داده بود لوک اسکای واکر حتی با وجود ریلیز شدن استاروارز هفت در حد و اندازه‌اش نیست.

- این‌ژا بیابونه یعنی ژایی که هرچی که توش می‌بینی باعش چیژ کشیدنه!

لوک به عنوان کلانتر شهر کل مردم را قتل عام کرده بود که مبادا کسی جرمی مرتکب شود.( البته یکی دیگر از دلایلش این بود که مردم در اوج خداحافظی کنند و بروند به درگاه مرلین.) بنابراین بیابان بسیار ساکت بود و صدای مورفین به راحتی به گوش می‌رسید. لوک باید این یکی را هم می‌کشت تا ساکنین شهر- که البته همه قتل عام شده بودند- در امنیت کامل باشند.

***


- وعععععععع، گُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!

اشتباه نکنید این صدای سرهنگ علیفر نبود که گل زدن رون ویزلی که حالا رونالدو شده بود را اعلام کند. این صدا از درون خرابه‌ای می‌آمد که رون پس از بازنشسته شدن به آن‌جا پناه آورده بود. از آن‌جا که در پست های قبلی سوژه به تکه پشکلی تبدیل شده بود به عنوان کود از او استفاده می‌کردند و گل پرورش می‌دادند. خود رون هم در مواقع بی‌کاریش کاغذی می‌آورد و گلی می‌کشید.

اما مدتی بود خاصیت پشلکیش را از دست داده بود و گل هایش ته کشیده بودند برای همین باید به نوعی نیازش را برطرف می‌کرد و اولین فکری که به ذهنش رسید، رفتن به سوی مورفین بود.

***


دامبلدور حالا نگهبان ایستگاه متروی قزوین بود و از شغلش بسیار راضی بود زیرا که آزادانه خواص دامبلیش را بروز می‌داد. اما این بروز دادن بیش از اندازه باعث شده بود از کارش عقب بماند. عده ی زیادی در روز های نگهبانیش خودشان را زیر مترو انداخته بودند و گوشت و استخوانش در تار و پود ایستگاه فرو رفته بود و به یک باره رنگ ساختمان قرمز شده بود. در نتیجه رییس ایستگاه قرار بود او را به ایستگاه متروی همان بیابان لوک خوش شانس اینا منتقل کند.


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
#52

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
در دور دست ها اما هنوز هم امید وجود داشت. ویزلی ها رفته بودند اما هنوز نارنجی هایی بودند که به وضعیت سوژه های بی در و پیکر هاگوارتز اهمیت می دادند. و از قضا، نارنجی مورد نظر ما در جایی نشسته بود که سال ها پیش، سلاطین الویزلیون الپشکل می نشستند. اتاقی در خانه گریمولد!

-ببین؛ با رمز "یا شلغم الپلاستیکی" حمله میکنیم. تو از اون طرف میدون بیا و منم از جلو میرم. یادت باشه چهارتا دکمه ی حرکت رو با هم فشار بدی از اون حرکت مکس پینی ها هم میزنه.

ببینید؛ یک لیوان دوغ معمولا حرف نمیزند. دست هم ندارد که بتواند با آن، چهار دکمه ی حرکتی را با هم فشار دهد. اگر هم یک دسته کنسولتان را به زور تویش بکنید هم فرقی نمی کند. هر رمزی که دلتان خواست را هم به عنوان شروع حمله تان به کار ببرید. یک لیوان دوغ نمیتواند "کال آو دیوتی" بازی کند. قطعا روباه نارنجی قصه ی ما به شنیدن این نکته نیاز داشت.

-یـــــا شلغم الپلاستیـــکی!

یاروی در بازی یوآن، صفوف در هم تنیده دشمنان را با بمب های معمولی از هم می درید و با افتخار جلو می رفت. یاروی در بازی یوآن برای افتخارش می جنگید. یاروی در بازیِ یوآن خفن ترین جنگنده تاریخ بود. طبعا کنترل کننده اش که یوآن بود هم خفن ترین گیمر تاریخ بود.هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد. یوآن خیلی خفن شده بود. یوآن...

-گیم اُوِر!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

روباه از جایش برخاست؛ مانیتورش را کَند؛ آن را دور سرش چرخاند و به گوشه ای پرتاب کرد. بعد هم پرید رویش و به سان کینگ کونگ به سر و رویش کوبید. اینجا بود که داریوش از غیب ظاهر شد و با لحن سوزناکش خواند:
-شــَــهلا؛ یار مهربونُم؛ اسم تو؛ وردِ زبونُم!

این آهنگ خیلی بر روحیه یوآن اثر گذاشت. یوآنِ متاثر از خانه گریمولد بیرون زد و سر به کوه و در و دشت گذاشت. یوآن می دوید و می دوید تا از شهری به اسم زوتوپیا سر در آورد. در آنجا با خرگوشی آشنا شد و او را هم در جیبش گذاشت و به سفرش ادامه داد. در ادامه راهش با چندین نمونه گوریل انگوری نیز مواجه شد و آن ها را هم در جیبش گذاشت و باز هم دوید.
در حین دویدن ناگهان بمبی که باقیمانده بمب های معروف رون بود از ناکجا به سرش برخورد و در صورتش ترکید. یوآنی که بسیار عصبانی و ناراحت شده بود به قصد خونخواهی از جایش برخاست و جنبشی ضد روانین (جمع رون) به راه انداخت و باز هم دوید و دوید تا به اتاق مغز ها رسید. روباه بر سر زنان و "مرگ بر روانیلدین" (جمع رونالد) گویان عرض اتاق مغزها را طی کرد و به جایی رسید که لرد ولدمورت بر زمین نشسته بود و هورکراکس هایش را در چشم محفلیون فرو می کرد. یوآن به طرف دیگری نگاه کرد و هرمیونی را دید که از میان پست های در هم گره خورده بیرون می آمد و برگه ازدواجش را تکان می داد و دم می‌زد که:
-مادر سیریوسا! باسیهاگر عاشق من بود بعد من با گراوپ ازدواج کردم؟ این ازدواجو نمی‌خوام! نمره بیست کلاسو نمی‌خوام! دختر خوشگل شاه پریا، اون که جاش تو قصه هاست رو نمی‌خوام!

و این طور بود که هرمیون به استعداد خوانندگی اش پی برد و رفت و کامران و هومن را کشت و خودش یک پا هرمی و یون شد و کلی آهنگ خواند و در آخر هم با خواهر دوقلویش، یون، ترکیب شد و خنثی شد و مولکول هایش از هم گسیخت و باقی عمرش را به عنوان دستیار توحید ظفرپور و سیدعلی رادپور در کوچه پس کوچه های ایفای نقش زندگی کرد و بدون اینکه از اسنیپ معذرت بخواهد، مُرد!

یوآن که از پیچیدگی سوژه و طولانی شدن رول سرگیجه گرفته بود از جیب هایش، که کل کوله بار سفرش را در آنها ریخته بود، یک جن خانگی مسلسل کش بیرون کشید و او را انداخت وسط اتاق مغزها. جن خانگی هم از مرام کم نگذاشت و همه را به مسلسل بست و سوژه را نابود کرد و رفت سر خانه و زندگیش.
در این بین که همه فکر می کردند سوژه در حال بسته شدن است، ناگهان دودی فضای اتاق مغزها را پر کرد و مورفینی از شکاف های سوژه وارد شد.
-هی روباهه که داری اون گوشه می میری. بیا کمک کن این چیژا رو بارِ وانت کنیم ببریم پیش باشیهاگر ژان!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۴
#51

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- کجا آقا؟ صب کن بینم. مگه همین تو رول قبلی رو نزدی؟
- چی؟ رول چیه؟!
- مگه تو فیلی باستر نیستی یارو؟
- برادر من، یه نگاه به بنده کنی می‌فهمی من تراورزم.
- اِ راست می‌گی حاجی. خب برو رول بزن که شیش ماهه پست نخورده این‌جا، قرار بود فوقش دو ماه پست نخوره.

***


در دوردست ها، جایی که حتی گاومیش ها هم جرئت چرا کردن نداشتند، قطعه پشکلی موقرمز در حرکت بود. سرنوشت برای او چیزی مقدر نکرده بود، یعنی در این حد بدبخت و بیچاره بود. حوادث گذشته را در خاطر خویش مرور کرد، زمانی که گراوپ زن حقوقی و حقیقی او را عقد کرده و سپس با خیال راحت بلعیده بود. آری، رسم زمانه برای ویزلی ها این‌گونه است.

ویزلی ها، خاندانی که تاریخ چند هزار ساله ی جادوگری سیفون را بر آن‌ها کشیده و درون چاهی همانند یک سیاهچاله ی عظیم که البته درونش به جای سیاه بودن، به قهوه‌ای سوخته می‌زد. از قدیم این‌گونه بوده و هست، برای مثال زمانی که فرد ویزلی گوشش را از دست داد یا زمانی که جرج فقید، فقید شد. البته شاید هم اسامی را برعکس گفته باشم، این خود نشانه‌ایست از گمگشتی آن‌ها در مستراح تاریخ این جهان پلید.

اما در حال حاضر، منو در دستان رون ویزلی بود. حالا وقت او بود که پایان این داستان شوم را به نفع خود رقم بزند. باید به سراغ نویسنده ی این داستان می‌رفت و همانگونه که خودش زیر لگد های زمین و زمان- مخصوصا گراوپ- پایمال شده بود، له شدن را به خالقش هم یاد می‌داد. اما تازه یادش آمد که منوی مدیریتی که به او داده شده بود در دنیای حقیقی هیچ کاربردی نداشت پس سرافکنده شد و تصمیم گرفت یک"و" کنار اسمش، رونالد، بگذارد و حرفه ی فوتبال را دنبال کند و از له شدن در لا به لای پست های سوژه استعفا بدهد.

حال چه کسی به جای او پشکل می‌شد؟ حال با وجود یک ویزلی در فوتبال، چه بلایی بر سر این ورزش می‌آمد؟ حال چه اتفاقی برای سوژه می‌افتاد؟ حال دخمه برای چند ماه پست نمی‌خورد؟


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۲ ۲۱:۱۴:۲۸
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۲ ۲۱:۳۲:۴۱

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴
#50

دکتر فیلی باسترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۱۱ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
چیز، یکی از مبهم ترین چیز های جهان چیزی. سالیانه هزاران نفر بر اثر مصرف بی‌رویه چیز تلف میشوند. از این‌رو دولت همیشه به دنبال منع ورود، صدور، دخول، فرود، سقوط و دیگر فعولات مربوط به چیز بوده است. برای همین در یکی از روزهای تلخ و سیاه این دنیای لعنتی جوانی به همراه پدر و مادرش به سینما رفت.

پس از سینما پدر و مادر آن فرد که افراد پولداری هم بودند توسط مورفین گانت، چیزی ترین چیزکش، به قتل رسیدند. آن پسر بر اثر این حادثه متحوّل شد. تمامی دنیا را گشت و دانش ها و فنون رزمی مختلف را آموخت تا با جرم و جنایت مبارزه کند. در این راه برای ایجاد ترس و واهمه در دل دشمنانش از ترس خود استفاده کرد، چیز!

او تبدیل به چیزمن شد که البتّه مترجمین توانا و غیور ایران زمین نام او را به باباچیزی تغییر دادند. او در تمامی نقاط دنیا و در تمامی زمان ها حضور پیدا کرد و شعر معروف خودش را برای چیزکشان خواند تا متحوّل شوند:
"اسمم بابا چیزیه/ می دونی کارم چیه
دلم می خواد همه جا مصرف چیز کم باشه/ تا چیزامون تحریم نشه
مصرف بی رویه/ چیز خیلی بدیه
هرگز نشه فراموش/ چیز اضافی خاموش"

در اثر این شعر هیتلر خودکشی کرد، توپ سوباسا به تیرک خورد، جومونگ مانند اژدها پرواز کرد و فرمانده ی سپاه چین را تکه پاره کرد و مهم تر از همه اتفاقی که در اتاق مغز ها رخ داد.

اتاق مغزها:

مورفین گانت مقابل رون ویزلی که آن را مانند کپه‌ای از پشکل مو قرمز، که یک عدد مغز که مایعات زرد و چسبنده‌ای از آن به بیرون پاشیده می‌شد و مدام با خود تکرار می‌کرد" 403 forbidden" که نشان از ممنوع بودن چیز بود، می‌دید. مورفین گانت که از این ممنوعیت که توسط یک کپه پشکل موقرمز به ظاهر هری پاتر برایش قابل قبول نبود چوب جادویش را بیرون آورد و آواداکدورا گویان به رون حمله ور شد.

رون ویزلی منوی مدیریتی از فنگ که از ناکجا آباد وارد این سوژه ی بی‌در و پیکر شد قرض گرفت و به مرور تاپیک پرداخت. اتاق مغز چه ربطی به دخمه داشت؟ چرا وسط سوژه هری پاتر شده بود؟ چرا هرمیون او را رها کرده بود؟ چرا هرمیون به جای باسیهاگر با گراوپ ازدواج کرده بود؟ چرا دامبلدور نمرده بود و به دنبال شغل در قم می‌گشت؟ چرا به جای قم در قزوین دنبال شغل نمی‌گشت؟ چرا سیریوس بلک به جای پروفسور مک گونگال مدیر مدرسه شده بود؟ و مهم تر از همه چرا او یک پشکل بود؟! در همان جا دکمه‌ای را فشرد و مورفین گانت را بلاک آیپی و حذف شناسه کرد.

حال که منوی مدیریت در دستان رونالد ویزلی هری پاترنما بود چه می‌شد؟ آیا سوژه به روند بی‌در و پیکریش ادامه می‌داد یا هکتور دگورث گرنجر معجونی در حلقوم شخصیت های سوژه فرو می‌ریخت و وینکی در حالی که با مسلسلش دخمه را تیرباران می‎‌کرد سوژه را می‌بست؟ همه و همه در پست بعد که به احتمال بالا 2 ماه دیگر زده می‌شود.


ویرایش شده توسط دکتر فیلی باستر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۷ ۱۷:۰۳:۵۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.