هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
تصویر کوچک شده

- ای بابا! کچلم کردین! سال اولی‌ها هم سال اولی‌های قدیم! اصلاً برین به جهنم! به گریفیندور!

ایکس و ایگرگ ویزلی، هردو شاد و شنگول مثل بدید ندیدها به سمت میزِ سُرخ رنگ، تاختند و پروفسور مک گونگال، کلاه گروهبندی و چهارپایه‌ را جمع کرد.

- و امّا سورپرایز امشب که به عنوان برنامه‌ی قبل از شام براتون در نظر گرفتیم، قطعاً شما رو به وجد خواهد آورد.

دماغش را بالا کشید و ادامه داد:
- امشب ما شخصی رو دعوت کردیم که ســالـهـا پیش، روی همین صندلی‌ها می‌نشست و البته.. جونش رو بخاطر من و شما و کلّ جامعه‌ی جادوگری به خطر انداخت و اگه نبود، خودمم هیچ ایده‌ای ندارم که کدوم یکی‌مون می‌تونست الان صحیح و سالم اینجا حضور داشته باشه!

و بعد از اینکه زمرمه‌های حاکی از وحشت پایان یافت، چرخید سمتِ درِ ورودیِ سرسرا.
- پس لطفاً با من همراه باشین و خیر مقدمی عرض کنین خدمت... جناب آقای یــوآن آبــرکــرومـبــــی!

شـتـرقـومـف!

درِ سرسرا به شدت باز شد، از لولا در آمد و به دیوار مقابل برخورد کرد.
روباهِ مکارِ سی و پنج ساله، با کت و شلوار مشکی و پاپیون نارنجی، شیرجه‌زنان وارد شد و در میان جیغ و هورا و های-فایوهای حضار، به مک گونگال پیوست.

- سلام پروفسور. بَه‌بَه! می‌بینم که دماغتون بعد از بیست و پنج سال فرقی نکرده. هنوزم شبیه گلابیه.
- مثل اینکه یادت رفته هنوزم می‌تونم گوشِت رو بپیچونم و شبیهِ گوجه‌فرنگی ـش کنم، آبرکرومبی!

یوآن در جواب ابروهای گره‌خورده‌ی مدیر هاگوارتز، نیشخندی معصومانه زد و بعد، برگشت سمت جادوآموزان.

- سلام بچه‌ها!
- سلــــام!
- خب خب خب! معطل نمی‌کنم و یه راست می‌رم سر اصل مطلب. من امشب اینجا دعوت شدم تا براتون یه قصه تعریف کنم.

بچه‌ها یواش‌یواش پاپ کُرن‌ها و پاکت پفک نمکی‌ها را از زیر میز و صندلی‌هایشان بیرون آوردند و منتظر ماندند.
روباه، موهای نارنجی و سفیدش را کنار زد.

- خـــب... یکی بود، یکی نبود، غیر از مرلینِ ریش‌درازِ مهربون هیچکس نبود...

فلش بک - نوزده سال قبل

- حالا نوک انگشتای دوتا دستتون رو بذارین روی همدیگه، خم کنین تا شکل قلب بگیره.
- پروفس، اینجوری؟
- نه روبیوس، اینی که ساختی شبیه خربزه‌س. دقت کن فرزندم.

در اتاقِ پذیراییِ خانه‌ی گریمولد، شوالیه‌های سپیدی، دور سفره نشسته و سخت مشغول ممارست و انجام یوگای عشق بودند.

- حالا می‌ریم سراغ حرکت بعدی. همه با هم بگین عـــــــــــــــشق!
- عــــــــــــشق!
- عــــــــــــشق!
- یعنی کــــَــــشــک!
... اوه! دابی به عشق فحش داد. دابی عشق رو کشک دونست. دابی بد! دابی بد!

و هری پاتر هم با چنگ و دندان سعی کرد جلوی جن خانگی را بگیرد تا بلایی سر خودش نیاورد، چراکه کل اموال محفلی‌ها به اندازه‌ی یک چسب زخم هم نبود.

تق تق تق!

- اوه، هری پسرم. بی‌زحمت در رو باز کن ببین کیه؟! ... نه نه وایسا. اول یه بوس بده، بعدش برو.

صدای رسای ماچِ سرشار از عشقی که بر روی گونه‌ی آلبوس دامبلدور فرود آمد، صدها کِشتیِ تایتانیک را در آنِ واحد غرق نمود.
همینکه هری دستش را روی دستگیره گذاشت، ناگهان در به شدت باز شد، از لولا در آمد و به دیوار مقابل برخورد کرد و شخصی که کلاه ردایش را روی سرش گذاشته بود، وارد شد و به دنبال آن، محفلی‌ها چوبدستی‌هایشان را کشیدند.

ریموس لوپین فریاد زد:
- تو کی هستی؟! خودتو نشون بده!

شخص تازه وارد امّا، کلاهش را از روی سرش برنداشت.
- چهره و هویتم مال شما... از زیر سایه‌ی ارباب تکون نخواهم خورد.

شخص مجهول الهویه کنار رفت و آنگاه، مرگخواران به آرامی و به همراه لرد ولدمورت وارد شدند.
دامبلدور لبخندی زد و آغوشش را باز کرد.
- دست نگه دارین فرزندان. تام اومده به دیدنمون! تام دوستت دارم. بیا بشین کنارمون، دم در بده.

♪ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﻮﯾﻨﺪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
♪ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﻮﯾﻨﺪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺷﻌﻠﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻬﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ


ولدمورت جلو آمد، ریش دامبلدور را گرفت و کشید که باعث شد محفلی‌ها بیش از پیش مشکوک شوند و چوبدستی‌هایشان را باری دیگر بیرون بکشند.
به چشم‌های آبی‌ِ پیرمرد خیره شد. دهانش را باز کرد و با حفره‌های وسطِ صورتش، اعماق آن را بویید.

- الآن چی گفتی؟
- دوستت دارم تامی. بیا بغلم.

خون جلوی چشمان لرد را گرفت و دود از گوش‌هایش بیرون زد.

- از تو و اون لاو ترکوندنات متنفریم.
- منو ناامید نکن دیگه تام.‌ عشق بورز، تام. عشق بورز!
- بیا با من تا نشونت بدم به چی، چی بورزی!

قبل از اینکه بتواند دست او را بِکِشَد، ویولت به آن یکی دستِ دامبلدور چنگ زد.

- شرمنده اخلاق سیاهت لردک ولی پروفسکِ ما هیچ‌جا نمی‌ره. شرمنده البتـ... آه!

امّا قبل از اتمام جمله‌اش، ریگولوس بلک خنجرش را به پشت بودلر ارشد زد.
- ای... لعنت بهت بلـــک!
- یه رفیق خوب، هیچوقت از جلو خنجر نمی‌زنه!

و ثانیه‌ای بعد، جیغ بنفشِ ویولت، خانه‌ی گریمولد را لرزاند.
- کلاوس! کجایی که... خوائرت رو کشتــــــــــن!!

ویولت بودلر، لحظه‌ای بود و لحظه‌ای دیگر، مانند یک قاصدک پرپر شده بود. خودش شده بود قاصدک!

- حمله کنیـــــن!
- مرلین اکبـــــر!


و با این حرکتِ نامردانه‌ی ریگولوس، دعوای ناموسی و طایفه‌ای بوجود آمد و اعضای هردو جبهه با مشت و لگد و کف گرگی و آواداکداورا و اکسپلیارموس به جان یکدیگر افتادند.

هاگرید از زیر آوار مرگخواران برخاست و چترش را در آورد و باز و بسته کرد امّا طلسمش به لطف دخالت مادام ماکسیم، چندان دقیق نبود و به رادیوی گوشه‌ی اتاق برخورد کرد.

♪دختر لندنی، تو مال منی
نمی‌دُم به کسی، لبخند بزنی


آرسینوس جیگر قبل از بقیه واکنش نشان داد و کراواتش را باز کرد و بندری زنان مشغول چرخاندن آن در هوا شد. دافنه گرینگراس نیز با او همراه شد و داف بودنش را به رخ همگان کشید. رودولف لسترنج در میان موجی خروشان از ساحره‌ها گُم شد.

- بســـــــه!

لرد که از دیدن این اوضاع اسفناک خشمگین شده بود، به هر زحمتی که شده، خود را از چنگ دامبلدور بیرون کشید و کروشیویی نثار رادیو کرد.
لحظاتی بعد، رادیو به دلیل تحمل درد بیش از حد ترکید و خواننده‌ی درونِ آن نیز، جیغی وحشتناک زد و مُرد.

- اکسپلیارموس فوروارد تو آل محفلیز!

در اوج غفلت، سفیدها ناباورانه به دستان خالی‌شان و بعد، به آریانا دامبلدوری خیره شدند که با چشمانی اشک آلود سرش را پایین گرفته بود.
- من... من فقط خواستم مهارتم رو بسنجم. باور کنین قصدی نداشتم.

پدرش امّا لبخندی زد.
- آه دخترکم! دلبرکم! من هنوزم بهت اعتماد می‌کنم. همونطور که به سوروس اعتماد کردم. شاید با برگشتنت به نزد ما، بتونی کاری کنی که روح‌های کم‌تری ناقص و علیل شن. اگه این...

ادامه‌ی صحبت‌های دامبلدور، در همهمه‌ی مرگخواران گم شد.

- حالا باهاشون چیکار کنیم؟
- به نظرم ولشون کنیم به حال خودشون. گناه دارن.
- یکی اینو دست‌به‌دست کنه بندازه بیرون!
- وینکی تک‌تک اونا رو آبکش کرد؟!
- من که می‌گم بهتره قیمه قیمه‌شون کنیم.

و در این بین، هکتور ویبره زنان خودش را انداخت وسط.
- ارباب! ارباب! بندازیمشون توی پاتیل، بپزیمشون و بخوریمشون؟!

چشمان لرد درخشید.
- این هکتور رو نمی‌شه با ما مقایسه کرد. ما کجا و هکتور کجا! ولی گاهی اوقات ایده‌های خوبی می‌ده. و اونطور هم نگاش نکنین. بله. نظر ما با هکتور یکیه. باید ابتدا اونا رو بخوریم و سپس، هضم کنیم تا اثرات وجودشون به کلی محو بشه. ما لرد دانشمند و مفیدی هستیم. ما دنیا رو از اثرات زیان‌بار این سفیدهای منفور پاک می‌کنیم. درست نمی‌گیم رودولف؟

صدای بهم ساییدنِ قمه‌ها و ساطورها، دل محفلی را به لرزه در آورد.

- هرچی شما بفرمایین ارباب!


♪ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻏﺮﯾﺒﯽ ـﺳﺖ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ
♪عشق ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﯿﺮﮎ میدان گریمولد تازیانه ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ


شترق!!
- آآآآآآخ! نزن نامرد!
شترق!!
- هوووواف! هووف واف!


مرگخواران مثل سگ شلاق می‌زدند و محفلی‌ها، به استثناءِ فنگ، مثل تسترالِ زخمی، درد می‌کشیدند.

هکتور به پاتیلِ خانواده‌ی پاترها رسیدگی می‌کرد و آرسینوس هم به پاتیل لوپین‌ها. در این بین، از بین بردنِ پیوندِ محکمِ بینِ جیمز و تدی لوپین، کاری بس دشوار بود.
رودولف نیز محفلی‌ها را یکی پس از دیگری از زیر تیغه‌های بُرّنده‌ی قمه‌هایش عبور می‌داد.

می‌شد آن‌ها را "محفلی‌خواران" نامید تا "مرگخواران"!

پایان فلش بک!

- آره... تنگ غروب بود و من تازه داشتم از تمرین کوییدیچ برمی‌گشتم خونه. خیلی خسته بودم و نای راه رفتن نداشتم که یهو یه بویی به مشامم خورد. دیدم عه! این بو خیلی آشناس! شبیه بوی گرگیه که توی پاتیل پخته باشنش و از قضا وقتی فهمیدم که منشأش خونه‌ی گریمولده، یه لحظه هم درنگ نکردم و عینهو تسترال تاختم و در خونه رو با لگد باز کردم و... حدس بزنین کی رو دیدم؟!

بچه‌ها به سختی پاپ کرن‌ها را قورت دادند و آنگاه، یوآن با لحنی دلهره‌آور، تکمیل کرد:
- لرد ولدمورت رو!

چهار ستون جادوآموزان، ناخودآگاه بندری زد.

فلش بک دوباره - نوزده سال قبل

شترق!!

درِ خانه‌ی گریمولد به شدت باز شد، از لولا در آمد و به دیوار مقابل برخورد کرد.
پیکری نارنجی در آستانه‌ی چارچوب ظاهر شد و مرگخواران در عملی تدافعی، از جلوی سفره بلند شدند و چوبدستی‌هایشان را به سمت روباه مکار نشانه گرفتند. البته به جز لرد ولدمورت که با نگاهی مصمم به تازه وارد خیره شده بود.

- تــو؟!
- آره، مـــن!

یوآن نفس‌نفس می‌زد. اینکه بعد از یک تمرین سختِ کوییدیچ به خانه برگردد امّا به جای اهالی خانه، با دشمنان خونینش روبه‌رو شود، چیز جالبی نبود.

- زود باشین ببینم. کجا قایمشون کردین؟! یالا زود بگین تا نفله‌تون نکردم.

♪ولدمورتِ پیروزِ مست، ﺳﻮﺭِ ﻋﺰﺍﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ


ولدمورت به سفره و محتویاتش اشاره کرد.
- چرا نمیای کنار ما و چیزی رو میل نمی‌کنی، نارنجی؟ لردِ به این سخاوتمندی و مهربانی تا حالا کجا دیدی؟!
- نه ممنون میل ندارم!

و بدون اتلاف وقت، همه‌جا را بررسی کرد. توی کمد، زیر فرش، اتاق پذیرایی، حیاط، حمام، دستشویی، اتاق ر.ا.ب، زیر سفره، زیر کفش آرسینوس، داخل لوله‌های مسلسل وینکی، درون جیب ریگولوس.
ولی هیچ اثری از محفلی‌ها نبود که نبود. انگار آب شده و رفته بودند زیر زمین.

- کجـــــان؟! کدوم گوری‌ان؟! چرا پیداشون نمی‌کنم؟!

روونا ریونکلاو، رانِ آدمیزادِ بسیار گنده‌ای را از دهانش بیرون آورد و پس از اندکی مکث، اعتراف کرد:
- خوردیمشون!

یوآن بطور تصنعی خندید.
- خوردینشون؟ واقعاً که! مگه می‌شه یه چندتا اِنسون رو درسته درسته خورد؟ حرفا میزنین‌ها دوستان! بیاین شوخی رو بذارین کنار و عین آدم اعتراف کنین که...

لبخندش محو شد، ابروهایش بالا پریدند و فوراً به سمت مرگخواران چرخید.

- خوردینشون؟!

"بله"ی هماهنگ مرگخواران، باعث ایجاد لرزشی تند در ساق‌های روباه شد.

♪ﮐﺒﺎﺏ ققنوس، ﺑﺮ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺳﻦ ﻭ ﯾﺎﺱ


به سمت سفره هجوم آورد و خیلی سعی کرد که هرچیز قابل توجهی را که در بین بشقاب‌ها به چشمش می‌خورد، به خانواده‌اش ربط ندهد.
ولی افسوس!
یک نخ یویو، کله‌پاچه‌ای فیروزه‌ای، یک روبان بنفش، یک دماغ که دستِ کم دوبار شکسته شده، یک...
اشک دور چشمانش حلقه زد.
نــــه! چطور امکان داشت؟ تا همان صبح که صحیح و سالم بودند. چطور ممکن بود که طی چند ساعت به شامِ مرگخواران تبدیل شوند؟ مگر قحطیِ خوراکی بود؟
آه... کاش او هم به همراه آن‌ها به کنلت بامیه تبدیل می‌شد و هیچوقت، آن‌ها را به این شکل نمی‌دید...!

- نـــــه!

مشتش را به سفره کوباند.
بلند شد و چشمانش را با سر آستینش پاک کرد. نگاهی به تک‌تک مرگخواران انداخت.
دیگر حال خودش را ‌نفهمید. باید حسابشان را می‌گذاشت کف دستشان!
تنها خودش مانده بود و فقط خودش.
آخرین محفلی. آخرین روباه. آخرین ساموراییِ سپیدی!
او در برابر ظلم و تاریکی جهان!
One Against All!

- مگه اینکه از روی جنازه‌ی من رد بشین!

و شلغمش را با نهایت قدرت پرتاب کرد، به کله‌ی صاف و کچلِ ولدمورت برخورد و کمانه کرد سمت آرسینوس جیگر و با نابودیِ ماسکش، باعث شد که وزیر جامعه‌ی جادوگری، کشف حجاب شود.

- ازت متنفریم، نارنجیِ گستاخ!

ولدمورت که کله‌اش شدیداً ورم کرده بود، بی‌توجه به جیغ و فریادهای آرسینوس، طلسم سبز رنگی را به سمت روباه فرستاد.
یوآن شوکه و وحشت زده، چرخید و چشمانش را بست.
یک لحظه‌ی دیگر، طلسم با او تماس برقرار می‌کرد و تمام!

ناگهان اتاق سیاه و سفید گشت و طلسم سبز، در فاصله‌ی چند سانتی متریِ دُمِ یوآن متوقف شد. دُمَش بی‌وقفه می‌لرزید. طلسم سیخونکی به دُم زد.

- چته؟ چرا می‌لرزی؟ غمت چیه؟ دردت چیه؟

دُم بدون آنکه برگردد، فریاد زد:
- دِ بکش منو، خلاصم کن از این دنیا!

طلسم امّا سری تکان داد.
- من می‌تونم تو و صاحبت رو درجا نابود کنم. امّا نه، فعلاً با تو کاری ندارم.
- عه؟ راس می‌گی؟ مگه داریم؟ مگه می‌شه؟!

دُم آهی از سر آسودگی کشید. تا حالا آواداکداورایی به آن مهربانی به عمرش ندیده بود.

- تو چرا این شکلی هستی؟! چقد خوشگلی! چقد سبزی!
- من... یه طلسم بخشودنی بودم. ولی این کچل منو توی چوبدستیش زندونی کرد و سالها معجون نفرت به من داد. اونقد نفرت در درونم تقویت شد که سالهاست بی‌گناه و باگناه نمی‌شناسم و همه رو به دستور اربابم به کشتن می‌دم! تو چرا چسبیدی به این یارو پسره؟

دُم آهی کشید.
- زیر دستای همین کچل یه روز اومدن و گوشت روباه رو با قیمت تعاونی وارد لندن کردن. این بچه هم این گوشتا رو خورد و من دقیقاً پشت کمرش به دنیا اومدم. هـــعــــی!
- کچل خبیث!

طلسم لرزش مشت‌هایش را کنترل کرد و به چشمانِ دُم خیره شد. دستش را دراز کرد و موهایش را نوازش کرد.
- می‌خوای باهم بریم بهشت؟
- واااای! چرا که نه؟!

چشمان طلسم درخشید.
آری، عشق و عاشقی حتی بین طلسم مرگ و دُمِ روباه بوجود می‌آمد ولی لرد ولدمورت فاقد آن بود.

- پس سفت بچسب!

و ناگهان، اتاق دوباره رنگی شد، طلسم به دُمِ یوآن برخورد و کمانه کرد سمت لرد ولدمورت!
لحظه‌ای بعد، ارباب تاریکی با چهره‌ای وحشت زده روی زمین افتاد و به دنبال آن، مرگخوارها ناباورانه‌ و "عقب نشینی!" گویان، با نهایت سرعت گریختند.
یوآنِ متحیرانه، نفس‌نفس‌زنان سرش را به دیوار تکیه داد و بیهوش شد و زبانش از دهانش بیرون زد.
سکـــــوت!

پایان فلش بک!

- آره، داشتم می‌گفتم، چوبدستیم شکست و جعبه‌ی شلغم‌هام تموم شد. ولی من که اهل تسلیم نبودم. با دست خالی، عینهو کله‌خر رفتم تو دلشون! چندتاشون رو کتلت بامیه کردم و مسلسلِ یکی‌شون رو گرفتم و همه‌شون رو ترکوندم، ولی لردشون موند! منم که مسلسلم تموم شد. ولی گفتم عیبی نداره. یه مشت زدم تو صورتش، خون جاری شد. یه هلیکوپتری رفتم براش! یه هوک چپ، دماغش کنده شد! یه هوک راست، ابروهاش مو برداشت! بعدش بی‌حال شد و منم دورخیز کردم و با لـــگــــد، انداختمش بیرون پنجره و...

خسته و کوفته به کتفِ مک گونگال تکیه داد.

- کشتمش! من لرد ولدمورت رو با نهایت اقتدار کشتمش!

پاکت‌های پفک نمکی و فلاسک قهوه و بالشت‌ها از دست بچه‌ها افتاد.
لحظه‌ای سکوت، و بعد، اوج گرفتنِ تدریجیِ تشویق‌ها و کف زدن‌ها و سوت‌ها.

- یوآن، مچکریم! یوآن، مچکریم!
- تو جونمون رو نجات دادی. ما تا آخر عمر به تو مدیونیم!

با نیشخند، تک‌تک حضار را از نظر گذراند. میز گریفیندور، به دنبال...
پیدایشان کرد.

پسرش،جیمزتدیا آبرکرومبی که اسم و چهره‌اش ترکیبی از دو عضو فراموش نشدنیِ سابق محفل ققنوس بود.
و دخترش، ویکیولت آبرکرومبی که یاد و خاطره‌ی ویکتوریا و ویولت را زنده می‌کرد.

هردو به او خندیدند. او هم به آن‌ها.
نوزده سال گذشته بود و هیچ اثری از دُمِ نارنجیِ سابقش به چشم نمی‌خورد...!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱۱ ۲۲:۴۷:۴۷

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۵۳ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
به نام اونی که هم خالق سال قبلی بود و هم خالق سال جدیده!

آملیا بونز vs ریگولوس بلک



داستان از اونجا شروع شد که ...
ام... از اونجا که... یعنی... خب اگه بخوایم دقیقا از اولش بگیم، اولش اونجا میشه که... ام...
نظرتون چیه که از یکم قبلتر از اولش شروع کنیم؟



خانه ریدل، دفتر دوئل – یکم بیشتر از کمی قبلتر از شروع داستان (این فَکت: اولین قسمتی که نویسنده یادش میاد ) – به شمسی: یک اسفند


دستانش میلرزید. خیلی در این رابطه مطمئن نبود. ارباب را دید که به هکتور اشاراتی کرد. انگار نتایج دست او بود. معجون ساز ویبره زن خانه ریدل از جایش بلند شد و چوبدستی اش را کنار گلویش گرفت و گفت:
-یک دو سه! یک دو سه! امتحان میکنیم!
-هک احمق! چوبدستی امتحان کردن نداره!
-اما ارباب من از خیلی وقت پیش آرزوم بودش که این حرکتو بزنم. ارباب این جمع شده بود تو دلم. هیچ وقت هیچ کسی نمیذاشت من چیزی رو بلند اعلام کنم که بخوام صدامو امتحان کنم. ارباب همیشه تو هاگوارتز اونی که همه چیزو اعلام میکرد ارسینوس بود. حتی الانم ارباب تو ویزنگاموت و مدیریت نمیذارن من چیزی رو اعلام کنم. ارباب اصلا این اسنیپ همش منوی منو برمیداره چون دراکو برای خودشو شکسته. ارباب مگه منو جزوی وسایل شخصی ...
-نتایجو بگو دیگه مادرسیریوسی!

با این فریاد آملیا هکتور به خودش امد و صورت اربابش را دید که کمی سرخ شده. فقط و فقط کمی! احتمالا گرمشون شده بود. اصلا چه هوای داغی بود! ادم زیر آفتابش جیزغاله میشد! و واقعا چه اهمیتی داره که الان وسط فوریه ایم؟!

-هکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتور!

این فریاد کراب کشید و بسته آرایشش که چیزی نزدیک به دو تن وزن داشت را به سمت هکتور پرتاب کرد. معجون ساز به سرعت جاخالی داد و چشم در چشم لرد شد! شاید لرد کمی بیشتر از کمی سرخ شده بود!
هکتور از ترس ویبره ای زد و نتیجه را اعلام کرد.
-الان میخوانمش!

آملیا با صورتی خیس عرق به رودولف نگاه کرد که با ارامی به یکی از قمه هایش تکیه داده بود. اگر میباخت چه؟
فکرش هم وحشتناک بود. با چشمانی درشت و صورتی رنگ پریده به سمت هکتور برگشت. رودولف همچنان ارام بود. گویی از برد خودش مطمئن بود!

-و برنده دوئل کسی نیست جز ... رودولف لسترنج!
-آرهـــــــــــــــــ!
-نـــــــــــــــــــه!


دو دوئل کننده فریاد کشان خود را به طرفی پرتاب کردند. رودولف خود را در بغل لرد و آملیا خود را در بغل... بدبختی!
و بدبختی نیز چه گرم او را در آغوشش "فشرد"!
برعکس لرد که رودولف را با طلسم انفجاری به طرفی پرت کرد!

***


آنچه گذشت:
تا به حال تو زندگیتون باختید؟
یعنی نه! منظورم تو مسابقه شرط بندی سر اومدن معلم تو بین تعطیلین نیست! یا تو یک کوییندیچ دوستانه. حتی منظورم باختن توی دوئلم نیست!
منظورم اینکه یعنی تا به حال شده زندگیتونو ببازید؟ آبروتونو؟ و تمام ارزش و اهمیتی که برای بقیه داشتیدو؟
خب آملیا هم این طوری نباخته بود. در اصل اون ارزشی پیش بقیه به اون صورت نداشت که بخواد ببازتش ولی... گاهی اوقات چیزایی که نداریم هم میتونیم از دست بدیم!



خانه ریدل، اتاق غذا خوری – ساعت هشت صبح، کمی قبلتر از شروع داستان – به شمسی: بیست و هشتم اسفند


-آرسینوس میشه اون قوری چایی رو بدی بهم؟
-آره سیوروس منم اولش اصلا باورم نمیشد که اون بخواد به وزارتخونه توهین کنه ولی ...
-آرسینوس جیگر لطفا اون قوری رو بده!
-بعدش من به ریگولوس گفتم که هرچه سریع تر بره و به سازمان هماهنگی های بین المللی بگه که ...
-جناب وزیر خواهش میکنم اون قوری چایی رو بده! –افکت فرو کردن چنگال در میز-
-و بعد ریگولوس بعد از یک ساعت اومده میگه که ...
-وزیر الکیه! هوی! اون چایی رو بده.
-بگیرش گیبن!
-

و آملیا با حالت به قوری چایی ای که از این سمت میز به آن سمت میز پرتاب میشد نگاه کرد. مطمئنا آرسینوس صدای او را نشنیده بود. البته با آن ماسکی که او زده بود چه طوری میتوانست صدایی رو بشوند؟ و چه اهمیتی داشت که آملیا و آرسینوس دو صندلی و گیبن و آرسینوس یک عرض میز غذا خوری با هم فاصله داشتند؟!
این بار شخص دیگری رو امتحان کرد.
-لینی میشه ظرف شکرو بدی؟

و نفر بعدی!
-آیلین برام سیب زمینی میریزی؟

و بعدی!
-مرلین اون چاقو رو بده لطفا!

و حتی بعدی!
-دراکو میشه یه دقیقه منو حذف شناسه نکنی و یک دستمال بهم بدی؟

و در آخر...
-سوزان عمــــــه!

با این فریاد آملیا آشپزخانه در سکوتی سنگین فرو رفت. دخترک که حالا احساس میکرد توجه همه را دارد با خونسردی گفت:
-سینی لطفا.

و دستش را به سمت سوزان بلند کرد و منتظر سینی ماند اما...

-دای من که بهت گفتم نمیخوام برای کادوی عید برام کفش قرمز اجری بگیری! من قرمز لاکی میخواستم!
-ببخشید سوزان قول میدم دیگه تکرار نشه!
-امیدوارم! مگرنه اون روم بالا میاد!
-نه اینکه الان بالا نیومده!
-چیزی گفتی؟
-اصلا!
-
-سیوروس حالا که کوییدیچ تموم شد یعنی دیگه ما چهارتایی دور هم جمع نمیشیم؟
-محض اطلاعت ریگولوس ما یک جا کار میکنیم! و این یعنی اینکه هر روز ریخت همو میبینیم.
-
-مرلین شنیدم میخوای یک کتاب جدید بدی.
-آه نه یک تک آهنگ...منظورم چیزه! تک سوره است!
-
-من از غذاهایی که نپخته باشن و خام باشن و با اتیش درست و حسابی گرم نشده باشن، متنفرم! متنفــــــــــر!
-تا به حال بهت گفته بودم که من به ساحره هایی که از غذاهای خام تنفر دارن، علاقه خاص دارم؟
-خفه شو رودولف تو ام کله صبحی! –افکت آتش زدن رودولف با بشکن زدن وندلین-
-

و آملیا همچنان پوکر بود! با عصبانیت صندلی اش را به کناری پرتاب کرد و از سر میز صبحانه بلند شد و به سمت اتاقش که در زیر شیروانی خانه ریدل بود حرکت کرد.

***


آنچه کمی قبلتر گذشت:
"دوتا چینی میخورن بهم بعدش میشکنن!"
-
-
-
-

خب میدونم واقعا جوک جالبی نیست! ولی برای پیش بردن داستان خوبه!
تا حالا فکر کردید اگه دوتا چینی بهم نخورن چی؟! یعنی خب... اگه دوتا بدبختِ درمونده یِ از همه جا رونده شده یِ بیچاره بهم بخورن، چی میشه؟
به نظرتون جوابی که از این سوال میشه گرفت هم... خنده داره؟!



خانه ریدل، وسط راهرو – ساعت هشت و سی و هفت دقیقه صبح، دم شروع داستان – به شمسی: بیست و هشتم اسفند


-پیست! بازنده! منظورم چیزه... آملیا!

دخترک وسط راهرو خشک شد. رنگ صورتش پرید و چشمانش از حدقه به بیرون جهید! ولی آملیا بدون چشمهایش نمیتوانست شخصیت اول ادامه رول باشد و از انجایی که اگر شخصیت اول با حدقهایی خالی این طرف و آن طرف برود ممکن است مخاطب کودک دچار شب چیزی شود و داوران نیز این را خشونت بیش از حد دانسته رول را از مسابقه حذف کنند، آملیا دکمه آندو رو فشار داد و ...
دخترک وسط راهرو خشک شد. رنگ صورتش پرید و عرق سردی بر روی پیشانی اش نشست. به آرامی رویش را برگردانند و ...

-هکتــــــــــــــــــــــــــــــــور! عاشقتــــــــــــم! وااااااااای! هک بالاخره بعد از سه هفته یکی منو صدا کرد! هکــــــــــــــــــــــــــ! تو فرشته نجات منیـــــــــــــــــــــــــ! جانم هک؟ جانم چی میگی؟ هرچی بگی قبوله! هرچیزی!
-آملیا! ولم کن خفم کردی!

آملیا با سر و صورتی خیس از اشک ذوق، دستان خود را از دور گردن هکتور باز کرد و او را از خطر خفه شدن نجات داد. هکتور که نفسهایش صدای خس خس میداد به دخترک نگاه کرد که حالا از خوشحالی بیشتر از خودش ویبره میزد. هکتور از این قضیه عصبانی شد. هیچ کسی حق نداشت از او بیشتر ویبره بزند. اگر این طوری بود که هرکسی جرئت میکرد بعد از دیالوگش شکلک ویبره را میزد؟ اصلا چرا شکلک ویبره به اسم هکتور ثبت نشده بود؟ چرا اسنیپ شکلک داشت و او نداشت؟ بی عدالتی تا این حد؟ مگر او هم مدیریت نبود؟ حالا که این طور شد میرفت و کل باکس شکلک را به نام خودش میزد و بعدش هم اسنیپ را حذف شناسه میکرد.
هکتور در همان زمان که داشت به این فکر میکرد که ایا توانایی حذف شناسه مدیر هم درجه را دارد یا نه، به یاد آورد که آملیا و خوانندگان همچنان به او و صفحه مانتیور و یا گوشی های هوشمند خود زل زده منتظر ری اکشن اویند!

-خب هکتور چی میگفتی؟
-آهان هیچی. میخواستم بگم برو کنار وسط راهی عجله دارم!

آملیا پوکرفیس شد. آملیا از سر راه هکتور کنار رفت.و در آخر آملیا پودر شد و خاکستر شد و به ابدیت پیوست! ولی قبل از اینکه حوریان محترم مرلین او را از سطل آشغال نیز دیلیت کنند، صدای هکتور را شنید.

-راستی آملیا! من فکر میکنم میتونم بهت یک کمکی بکنم!

دخترک این سری شوق زیادی نشان نداد.

-راجع به طریقه از سر راه کنار رفتن؟
-اوه نه! راجع به آبرو ریزی که بعد از باختنت به وجود اومد.

گویی مسئله داشت برایش جذابتر میشد.
-خب؟
-ببین...من میتونم بهت کمک کنم که از این وضعیت نجات پیدا کنی و حالت کمی از قبل هم بهتر بشه. فقط یک شرطی داره.

چشمان آملیا سوزان برق زدند.
-چه شرطی؟ هرشرطی باشه قبول میکنم! هر شرطی که منو از این وضعیت وحشتناک نجات بده!
-خب تو باید به من در موردی کمک کنی.
-چه موردی؟
-قضیه سر اینکه قراره به مناسبت عید نوروز ایرانی که نمیدونم چه ربطی به ما که تو انگلستان زندگی میکنیم داریم ولی خب چون نویسنده هیچ جشن دیگه ای دم دست نداشت انداخت تو دامنمون، یک مسابقه معجون سازی تو خونه ریدل برگزار بشه و من از تو میخوام که...

Signal lost!

***

آنچه در حال گذشتن است:
خب! بالاخره رسیدیم به زمان حال!
تا به حال به این فکر کردید که قهرمان داستانها کین؟ البته این واضحه که "هرکسی شخصیت اول داستان خودشه!" ولی خب... شخصیت اول با قهرمان خیلی خیلی فرق داره!
شخصیت اول میتونه یک زخم روی کله اش باشه و لازم نیست قهرمان زخم داشته باشه. شخصیت اول میتونه با سر بره تو دهن یک سگ سه سر و خب ... قهرمان لازم نیست این کارو بکنه! شخصیت اول میتونه همیشه زنده بمونه و قهرمان گاهی میمیره!
میفهمید منظورمو که؟
هر کله زخمی ای یک قهرمان نیست!
و متقابلا...
هر قهرمانی یک کله زخمی نیست!



خانه ریدل، سالنِ طبقه دوم –ساعت هفت صبح، خود داستان – به شمسی: زمان وقت اضافه! (بین بیست نهم اسفند و اول فروردین)


لبخندی به هکتور زد و با سر مهر تائیدی بر نقشه بی عیب و نقضش زد. هکتور که از اضطراب و استرسش ویبره اش تمام پاتیلها و موارد روی میز مسابقه را میلرزاند به سمت آملیا اومد.

-بابتش مطمئنی؟
-البته که مطمئنم! وسط مسابقه اون اتفاقاتی که باید میوفته و کار آرسینوس و سیوروس خراب میشه. اصلا نگران نباش. مو لای درز نقشه و طلسمهای من نمیره!
-مطمئنی که طلسمهات اصلا بهشون میرسه؟
-اوه البته که میرسه.

نگاهی به سیوروسی انداخت که روغن از موهایش میچکید و دود میکرد و آرسینوسی که مارک پاتیل جدید سفارشی را بلند بلند برای وندلین میخواند.

-نگاشون کن! هم سیوروس از اون روغن مو استفاده کرده و هم آرسینوس پاتیل جدیدشو آورده. البته که طلسم هام بهشون میرسه. بهت که گفتم! مو لای درز نقشه و طلسمهای من نمیره!
-آره! مثل معجونهای من!
-ام...حالا نه در اون حد!
-خب دیگه من برم.

آملیا یقه هکتور که دور میشد را چسبید و او را برگرداند.
-هوی کجا؟
-چی کجا؟
-نکنه یادت رفته! قول و قرارمون چی بود؟ من کمکت میکنم که تو تو مسابقه برنده بشی و تو به همه میگی که نتایج دوئل من و رودولفو اشتباهی خواندی. یادت که نرفته؟

هکتور نگاهی از سر آشفتگی به آملیا انداخته بود. مطمئنا یادش نرفته بود.

-باشه باشه قبوله! حالا بذار من برم و برای آخرین بار به جزوه های معجون سازیم نگاه کنم. یادت باشه که اگه تو مسابقه نبرم هیچ چیزی رو اعلام نمیکنم.
-یعنی تو به معجون سازی خودتم اعتماد نداری؟
-اوه نه! البته که دارم. فقط از تو کمک خواستم که از برد خودم مطمئن بشم.
-نگران نباش با کارایی که من کردم، صد در صد میبری.

و در دل گفت:
-اگه نبری یعنی واقعـــــــــا هرچی پشت معجونات میگن حقشونه!

هکتور با ویبره دور شد و همان طور که چند دستور ساخت را زیر لب مرور میکرد، فکر کرد که اگر مسابقه را ببرد و اعلام کند که نتیجه مسابقه را اشتباهی خوانده و این را فقط به مرگخواران بگوید آیا ارباب چیزی خواهد فهمید؟ اصلا اگر خطرناک بود لازم بود چیزی بگوید؟ مهم این بود که او مسابقه را ببرد که میبرد!
مسابقه شروع میشود و لینی وارنر به عنوان داور اعلام میکند که سه معجون ساز خانه ریدل باید معجون زندگی فلکت بار که بدبختی و مشکلات زیادی را برای بقیه به وجود می آورد بسازند. هر سه نفر دست به کار میشوند و تا میانه های کار همه چیز عادی پیش میرود. دقیقا تا زمانی که ...

-چرا دستم این طوری میکنه؟

آملیا چشمانش را از ساعت گرفت و به دست سیوروس دوخت که به صورت دیوانه واری زالو درون پاتیل میریختند. هر بار که دست سیوروس بالا و پایین میرفت سه زالو به درون پاتیل ریخته میشد و کم کم زالوهای اب شده از پاتیل سرازیر میشدند و سیوروس نیز نمیتوانست هیچ گونه دستش را کنترل کند. جواب سوال سیوروس خیلی واضح بود! آملیا لبخند زد و جواب را با صدای بلند با خودش گفت:
"به خاطر روغن موت! من به روغنها طلسمی زدم که برای سلول ها ضرر دارن و باعث به وجود اومدن اختلال تو کارشون میشن. روغنها از روی موهات به درون سرت نفوذ کردن و توی سیستم عصبی و حرکتیت مشکل ایجاد کردن. حالا تو نمیتونی درست به اونا دستور بدی و اونا کاری رو انجام میدن که آخرین بار بهشون دستور دادی. یعنی ریختن زالو تو پاتیلت! متاسفم رفیق! ولی من برای پس گرفتن افتخارم هر کاری ..."


بوم!


سرها به سمت پاتیل آرسینوس برگشت که ناگهان منفجر شده بود و مواد داخل پاتیل به اطراف پاشیده میشدند. آملیا سوزان که کاملا انتظار این قضیه را داشت، به سرعت خود را به پشت دیواری رسانید و پناه گرفت. ولی... همه نتوانستند این قدر سریع خود را از بمب باران شلیک معجون آرسینوس در امان نگه دارند و برای همین دچار مشکلاتی شدند. یکسری مشکلات ... کوچولو!

وقتی دخترک از پشت دیوار کنار آمد با یکسری مشکلات کوچولو مواجه شد که هیچ کوچولو نبودند!

-هویــــــج؟!

مشتی هویج با دست و پا به اطراف میدویدند و جیغ میکشیدند.

آملیا از جلو راه هویجی که رژ لب و ریملی بر روی پوسته اش معلوم بود و به نظر می آمد هویجِ کراب یا کراب-هویج باشد جاخالی داد و سیوروس را دید که جیغ میکشید چون نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد و از جلوی پاتیلش که حالا زالوهای آب شده از آن سرازیر میشدند و به اطراف میریختند کنار برود. از طرفی دست او همچنان دست راست او در حال ریختن زالو در پاتیل بود و به خاطر کمبود زالو به زالوهای آرسینوس نیز رحم نمیکرد.

و خود آرسینوس به علت ریخته شدن بیشترین مقدار معجون بر رویش به بزرگترین هویج تبدیل شده بود که نقاب بر روی صورت و کرواتی دور گردن و کلاهی بر روی سرش بود. آملیا با خود فکر کرد که حتی اگر در مسابقه همه چیز عالی پیش میرفت هم... آیا آرسینوس با این معجونی که ساخته بود برنده میشد؟ به کجا داریم میریم ما؟!

وقتی با طعنه از کنار رودولف-هویج رد شد که داشت دنبال ساحره-هویجی میدوید، هکتور را دید که از خود بیخود شده و با بطری ای معجون تبدیل هویج به انسان به دنبال هویج های بخت برگشته میدود.

هویج هایی که جیغ کشان به طرفین میدویدند و از دست هکتور فرار میکردند، سیوروسی که میان بخار کله و بخار زالوای ارام ارام تمام سالن را پر میکرد، گم شده بود و آرسینوس-هویجی که کلاه وزارتش را در آغوش گرفته و گریه میکرد.

آملیا دست ریگولوس-هویج را از جیبش بیرون کشید و گفت:
-الان نه بلک! وقت گیر آوردی؟
-
-چیه چرا اون طوری نگاه میکنی؟
-
-خب یه چیزی بگو لامصب! یه چیزی بگو که بفهمم تو درکم میکنی! یه چیزی بگــــــــــو!
-

ریگولوس که به عنوان هویج چیزی برای گفتن نداشت سرش را با تاسف تکان داد و محل را ترک کرد و رفت که خود را در باغ خانه ریدل بکارد بلکه مفید واقع شود.

آملیا که حالا ریگولوس-هویج هم ترکش کرده بود، سرش را فشرد و فکر کرد...
"فکر کن لعنتی! فکر کن! فکر کن! فکـــــــــر..."

نگاهش به هکتور افتاد که معجون تبدیل هویج به انسانش را بر روی هویج بیچاره ای که کنجی گیر اورده بود میریخت. معجونهای هکتور که همیشه برعکس عمل میکرد و حالا معلوم نبود آن بیچاره به چه تبدیل شود...یک لحظه! معجونهای هکتور؟ برعکس؟ بیچاره؟ فلاکت؟ معجون زندگی فلاکت بار هکتور؟!

و بالاخره لامپ روشن شد!

آملیا با سرعت به سمت پاتیل هکتور برگشت و چوبدستی اش را بلند کرد.

حالا وقتش بود که طلسم را میگفت و همه چیز را پایان میبخشید! مهم نبود که هکتور برنده میشد یا نه! مهم نبود که او بازنده خانه ریدل میماند یا نه! مهم نبود که لرد وقتی از خواب بیدار میشد بابت تمام این اتفاقات با او چه کار میکرد. حتی... دیگر مهم نبود که او هیچ وقت شخصیت اول داستان نبود...
حالا فقط یک چیز مهم بود!

-بمبرادو ماکسیما!

"قهرمان داستان" بودن مهم بود!

پاتیل منفجر شد و معجون فلاکت بار هکتور به اطراف پاشیده شد. دقایقی سکوت همه جا را در بر گرفت. هیچ سیوروسی جیغ نکشید و هیچ هکتوری ویبره نرفت و هیچ هویجی فرار نکرد. همه گویی پاز شده بودند و منتظر نتیجه بودند!

آملیا مرگخوار-هویج هایی را دید که تغییر شکل دادند به هیبت انسانیشان در آمدند و با رعایت نکات آسلامی هم را در آغوش گرفتند. بخار زالو ای که حالا همه جا را در برگرفته بود کم کم محو شد. سیوروس قدرت حرکت خود را بازیافت و در اولین اقدام با منویش همه زالوهای دنیا را از ای پی بلاک کرد. هکتور با شوق فریاد میکشید: "اون معجون من بودا! معجون من!". آملیا لبخند زنان به بقیه نگاه میکرد. گویی همه چیز درست شده بود!
ولی خب... همه گویی ها که درست نیستند؟ هستند؟!
مخصوصا وقتی لرد بعد از این همه داد و بیداد و جیغ بیدار میشد!

***


در قسمت بعد خواهید دید:
آیا هکتور به دلیل خدمتی که معجونش به بقیه کرد، نشان افتخار میگیرد؟
آیا آملیا به خاطر لامپی که روشن کرد و استفاده معکوس از معجون هکتور، از دست صفت بازنده بودن نجات پیدا میکند؟
آیا ارباب برای انتقام از دوباره طولانی شدن رول، آن را در اقدامی خودجوش حذف میکند و این اتفاق را کاملا غیرعمدی میخواند؟

برای فهمیدن جواب این سوالات تا دوئل دیگر با ما همراه باشید!

ریگولوس-هویج که خود را در باغچه کاشته بود و معجون هکتور نسیبش نشده بود، پرده نمایش را پایین انداخت و در حالی که آهنگ دیری دیری دی، دیری دیری دی دین، دیری دیری دی دین، دیری دیش دیری دی دین دیری دی دین را با خود سوت زنان زمزمه میکرد، صحنه را ترک گفت!



سال نو -از زمان ارسال من- پیشاپیش مبارک!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱ ۶:۴۳:۵۳

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
بنام خالقِ "کوه"

ریگولوس بلک VS آملیا سوزان بونز






هرگز عشق را تجربه نکردم، چون روح و جسم و قلب من با ارزش تر از آن بود که آن را با کسی قسمت کنم. روح من فقط و فقط برای یک هدف باید تقسیم می شد: جاودانگی "لرد ولدمورت".

***

سیاه چاله ها، در هنگام انفجار معکوسی که به تولدشان منجر می شود، هرگونه نشانه ای از حیات که تا شعاع چندین مایلی اطرافشان به چشم می خورد را در خود می کشند. و با به کار گیری عکس این قضیه، می توان اثبات کرد که آنگاه، سیاه چاله ها در هنگام انفجاری که خبر از پایان عمرشان می دهد، حیاتی را از خود می زایند که تا شعاع چندین مایلی اطرافشان جریان پیدا خواهد کرد.

بنابرین، تئوریِ بدست آمده از کنار هم قرار دادنِ داده ها مساوی ست با:
اگر موفق شویم زمان را به عقب برگردانیم، عامل پیدایش زمین می تواند مرگ یک سیاه چاله باشد.

نتیجه گیری:
بازگشت، به مرگ می انجامد.

استیون هاوکینگ، تئوریِ همه چیز

***

_برگشتنو دوس نئارم، ملتفتی که.
_منم همینطور. ولی خب تولدشه و راستشو بخوای کاری که ما میخوایم بکنیم، از طرف تمام مرگخوارا، میتونه خیلی تاثیر گذار-
_احمقه. برگشتنو میگم. چرت و پرته. میدونی؟! نچ. نمیدونی. چیزایی که دیگه نیستن دردناکن. کارت احمقانه س. ناراحتش میکنی.
_بهرحال، هر چیزی تهش دیگه نیست.
_و وختی یه زمانی بیاد که دیه نباشه، نباس بری نبش قبرش کنی.
_ لرده. من و تو نیستش که. لرده. کلی... چیزمیز داره.
_پس به همون اندازه ام چیزمیز از کفش رفته.
_لرده. چیزایی که مارو ناراحت میکنه ناراحتش نمیکنه.
_لردا ام ناراحت میشن ریگولوس. لردا بیشتر از باقی آدما ناراحت میشن.
_فکر میکردم بهش میگفتی لردک.
_به همه ی لردا که نمی گفتم! فقط به همین لرد خاص که مال منه میگفتم.

***

اگر ذره ای باشید بنام a که در قطاری به سرعت v قرار دارد، و اگر این قطار با سرعت ثابت به دور کره ی زمین بچرخد، میتوان نتیجه گرفت که شما بطور همزمان در حال جلو رفتن در فضا و زمان هستید، که این یعنی می توان برای شما یک نمودارِ فضا-زمان رسم کرد.

اما اگر سرعت v شما را سرعتی بیش از سرعت نور که دقیقا برابر با ۲۹۹٬۷۹۲٬۴۵۸ متر بر ثانیه است در نظر بگیریم، خط نموداری شما محو و نمودار کشیدن برای ذره ی a غیر ممکن می شود.

در آن حالت، شما می توانید زمان را ببینید که به عقب برمیگردد، در حالیکه لمس کردن و تغییر دادن آن همواره غیر ممکن خواهد بود.

نسبیت آلبرت انیشتین، خاص و عام

***

می دانید؛ ریگولوس بلک یک جستجوگر بود. یعنی خب... با وجود اینکه تمام توجهات دنیای کوییدیچ بسرعتی بیش از سرعت نور روی جوان ترین جستجوگر تاریخ هاگوارتز، "هری پاتر" متمرکز شد، اگر موفق می شدیم زمان را به عقب برگردانیم و خوب نگاه کنیم می توانستیم ببینیم که ریگولوس بلک هم یک جستجوگر بود.

و یک چیز دیگر را هم می دانید؟! یک جستجوگرِ سابق هرگز چیزی را که پنج سال از عمرش جایی میان آسمان و هوا در تعقیبش بوده است، تنها رها نمیکند. یک جستجوگر، جایی در میان کپه ی لباس های در هم ریخته ی توی کشویش و یا جایی در میان دستمال کاغذی های در هم گلوله شده ی درون کوله پشتی اش، یک گوی زرین را همیشه با خود حمل میکند.

و راستش را بخواهید، یک گوی زرین هم، درست مثل جستجوگرش، هرگز دست از پرواز برنمیدارد.

***

_بهت گفته بودم که اونا جرئت نمیکنن نجینی. کسی جرئت نمیکنه به اربابش کادو بده و "ما" از این قضیه خوشحالیم. این فقط جواب چند تا نامه ست. از اونجا که جرئت نمیکنن برای ما نامه بفرستن، ما اول میفرستیم و اونا طبق وظایفشون پاسخ میدن.

هیس هیسِ مظلومانه ی نجینی اما، همیشه جرئت مخالفت داشت.

_"ما" نجینی. بله. ما. من و... من. بذار این نامه ها رو باز کنیم.

صدای خراشی که ناخن انگشت اشاره ی رنگ پریده ی لرد روی مهرِ متصل به بسته انداخت و جدایش کرد، نجینی را از جا پراند. جسم طلایی رنگی، رهای از قفس، بال هایش را باز کرد و روی میز تحریر چوبی ولو شد. هیس هیس نجینی، باعث شد چهره ی بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ از چیزی میان خشم و حیرت در هم فرو برود.
_نه. تو درست نمیگفتی نجینی. ساکت باش.

با تماس انگشتانش، چشمانش روی دست خط سیاه رنگی متمرکز شدند که پیرامون گوی زرین شکل گرفت.

"پایانی وجود نخواهد داشت. من، آنگاه که تو فرایم خوانی باز می شوم."

_خب ما ازت میخوایم که... باز شی. این دیگه چه دوربین مخفی مسخره ایه. ما کادوی باز شونده نمیخوایم.

***

_میدونی چیه... ویولت... کاشکی میشد وسط میز ناهار بدیمش بهش.
_که کاملا مستفیض شه با این ایده ی خارق العاده ت ریگولوس؟!
_نه خب... که... دلم میخواد چیزایی که میبینه رو همه ببینن. دلم میخواد خودش نگاه کنه بعدش قیافه ی همه چه شکلی میشه.
_اگه میشد چشای مردمو وا کرد، مطمئن باش خیلی وخ پیش اقدام میکردم.
_از برگشتن متنفرم ویولت.
_ملتفتم. ولی میدونی... فک کنم خودشم یادش رفته جدا کیه.
_یکی باید بهش یاداوری کنه "جدا" کیه.

لبخندش، چشم های قهوه ای رنگش را برق انداخت.
_جادوی قبلی پیش؟!
_جادوی قبلی پیش.

***

همزمان با صدای چرخیدن کلیدی در قفل و همزمان با محکم ایستادن زبانه ی لولای در، که بند ارتباطی لرد سیاه را با جهان بیرون پاره کرد، نگاه مار بزرگی که روی میز چنبره زده بود و... آدمش، به سمت منشاء صدا چرخید.

_چوبدستی مائه نجینی. نور میده.

چشمان نجینی برق زد.
"جادوی قبلی پیش."

و می دانید؟! مسلما لرد سیاه دوست نداشت آخرین جادوی ذخیره شده در حافظه ی چوبدستی اش قفل کردن در لعنتی باشد.
"فقط تنهام بذارین. "ما" رو نه. منو تنها بذارین."

به اتاق تاریکی خیره شد که پیرامونش را در بر گرفته بود.
"خدا کنه جادوی بعدی لوموس باشه."

سایه هایی که محاصره اش کرده بودند، پیشاپیش خبر می دادند که نوری در کار نیست.

_ما خوبیم نجینی.

چشم های ناباور نجینی، بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ را می دیدند که درست به اندازه ی یک سیب زمینی آب پزِ لعنتی "خوب" بود.

***

_بیزحمت خودت خنده ت بگیره بنفش. ما نمیدونیم باید چیکار کنیم تا یه بنفش بخنده. ما راه های خندوندن بنفشا رو بلد نیستیم. و نمیخوایم مرگخوار ما رو بکشی، اونم به دلیل مسخره ای مثل "چون نگرانشم" یا حتی دلیل مسخره تری مثل "چون مواظب خودش نیست". میدونی که، ریگولوس همیشه یکی از بدرد بخور ترین مرگخواران ما بوده. وظیفش همیشه این بوده که هر وقت و هر زمانی از شبانه روز که لازمش داشتیم سریع حاضر میشده و ما با دیدن قیافش خندمون میگرفته و می فهمیدیم که زشت ترین آدم دنیا نیستیم. میبینی چه مهره ی کلیدی ایه؟

راستش را بخواهید، "بنفش"، اصلا بنظر نمیرسید که دلش بخواهد بخندد. گونه هایش گر گرفته و موهایش آشفته روی پیشانی اش ریخته بودند. چاقوی ضامن داری که توی مشتش می فشرد را، آنقدر محکم فشار می داد که بند انگشت هایش سفید شده بودند. اما می دانید... خندیدن گاهی اوقات دست خود آدم نیست.

از خشم لرزید؛ و گوشه های لبش، به بالا منحنی شدند.
_حرفت خنده دار بود لردک.
_هوم. پس میتونی بهمون تبریک بگی. ما راهای خندوندن یه بنفشو بلدیم. و راستشو بخوای، اینی که ما داریم میبینیم یه راه خیلی بزرگ برای خندیدنو همواره داره با خودش حمل میکنه ولی متاسفانه ما تو اتاقمون آینه نداریم. سال میمون بودی راستی؟!

لبخندش پررنگ تر شد، و خون به بند انگشتانش دوید. هنوز هم می لرزید.
_آره.
_اوه. بهت میاد. کاشکی زودتر میدونستیم مسخره ت میکردیم.

لبخندش، به قهقهه ای بلند تبدیل شد.

_اوه و اینکه ازت متنفریم.
_میدونم لردک!
_میدونیم بنفش.
_میدونم... لردک.
_گندشو در آوردی بنفش.
_میدونم لردک.

***

_... و تاکید هر دوره رو تکرار می کنیم. حتما رای بدین.

زمانی که روی صندلی اش نشست، به روبرویش خیره مانده بود. جایی درست... بالای سر مرگخوارانی که در گروه های چند نفره متفرق می شدند.

_چرا وقتی هر دوره داریم تاکید هر دوره رو تکرار میکنیم، بازم نمی فهمن نجینی؟!
"یه دفعه که عصبانی نشی قدر تاکید هات رو میدونن."
_این گروه حرمت داره نجینی. ما نمیتونیم عصبانی نشیم.

"آنها" نمی توانستند عصبانی نشوند.

***

_سرگین غلطان خوبه ارباب؟!
_خوبه هک.
_ارباب بنظرتون به اندازه کافی پودر شدن؟
_بله هک.
_وای ارباب! بنظرتون خوب میشه؟!
_خوب میشه هک.
_وای ارباب وقتی شما میگین خوب میشه پس حتما خوب میشه!
_میدونی هک؟ از تو و معجونات متنفریم... هک.

نگاهش روی پسر جوانی ثابت شد که بنظر میرسید همراه داشتن افتخارِ ایستادن در کنار لرد سیاه، به عبارتی "او را بس" و لبخندِ عظیم و درخشانی سرتاسر چهره ی سرخ و هیجان زده اش را فرا گرفته بود. لرد سیاه از معجون های "هک" متنفر نبود.

لرد سیاه اگر از "هک" و معجون هایش متنفر بود، حتی به او "جناب آقای هکتور دگورث گرنجر" هم نمی گفت چه برسد به "هک". در واقع لرد سیاه اگر از "هک" و معجون های کوفتی اش متنفر بود، اصلا قبل از اینکه هر دویشان را با طلسم سبز رنگی که احتمالا بعد ها در "جادوی قبلی پیش" به سراغش می آمد خلاص کند، به خودش زحمت نمی داد عنصر نامطلوبی که در میدان دیدش ایستاده بود را صدا کند!

راستش را بخواهید، خوشحالیِ توی چهره ی پسرک بنظر نمی رسید ذره ای کم و زیاد و یا حتی نامیزان شده باشد.
_میدونم ارباب!

می دانید... حتی لرد ها هم فکر می کنند. فکر های... عمیق می کنند. حتی لرد ها هم می توانند همزمان به چند چیز فکر کنند و نکنند و دست هایشان را مشت کنند و نکنند و برای یک ثانیه، یک ثانیه ی خیلی خیلی کوتاه، اصلا نفس... بکشند. و نکشند.

لرد سیاه از معجون های "هک" متنفر نبود. ولی راستش را بخواهید، حتی لرد ها هم خسته می شوند. از ایستادن و تایید کردن. از ایستادن و تایید نکردن. از نشستن و تایید کردن. از "آره" و "نه" گفتن خسته می شوند.
خیلی خیلی؛ خسته می شوند.

***

_من اینجام.

می دانید... آنجا بود. و راستش را بخواهید، با تمامِ تمامِ وجودش هم "آنجا" بود. همه ی... "خودش"... همان جا کنار بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ و روی لبه ی پنجره ی اتاقش، طبق معمول، کنار شومینه ی سرد و خاموش لمیده بود.

_فرقی نمیکنه.

راستش را بخواهید، خوشحالی توی چهره ی دخترک بنظر نمیرسید ذره ای کم و زیاد و یا حتی نامیزان شده باشد.
_میدونم فرقی نمیکنه لردک! ولی من بهرحال اینجام.

اخم کرد.
_اهمیتی نمیدیم.

لبخند زد. به لردِ سیاهِ سیاهی خیره شد که آن شب، راستش را بخواهید، بیشتر بنفش بنظر میرسید. به لرد سیاهِ بنفشی خیره شد که... آزارش داده بودند. شکسته بودندش. و به هزار تکه شدنش نگاه کرده بودند و با لبخند به خودشان یادآوری کرده بودند که "لرد ها اصلا ناراحت نمی شوند". لبخند زد. می دانید... ویولت بودلر در تک تک لحظات سخت زندگی اش لبخند زده بود.
_میدونم اهمیتی نمیدی! فقط میخوام بدونی من... هممم... هستم اینجا.
_ اراده کردیم که ندونیم.
_ چرا خب؟!
_ از دونستن چیزهای بی‌فایده خوشمون نمیاد.
_ این فقط مثل... خونه داشتنه. بدونی یکی هست. یکی هست که... "هست". بدون اینکه منتظر چیزی باشه.

نفس عمیقی کشید و بازدمش آهِ محو و شبح مانندی را در فضای اتاق به پرواز در آورد.
_اگه حالت خوب بود انقدر اعلام نمیکردی که خوبی لردک.

و راستش را بخواهید... آنقدر... آهسته زمزمه کرد، که لرد سیاه تصمیم گرفت پیشنهاد ناگفته اش را بپذیرد و به روی خودش نیاورد که شنیده است.

آن شب، ویولت بودلر به پسر مو مشکی و دیلاقِ ساکن اتاقی که پنجره اش تقریبا کنار پنجره ی اتاق لرد بود، تنها یک جمله گفت.
"دیدی یه نفر یه گندی میزنه، بعد گوشه های گندش میگیره به تو؟! از طرفی دلم نمیخواد از دستم ناراحت باشه. از طرفی دلم نمیخواد اذیت شه. و از طرفی نقشی تو ماجرا نداشتم و آدم فقط نقش خودشو میتونه تو ماجرای کوفتی عوض کنه."

در واقع، از یک جمله خیلی بیشتر شد. در واقع، بعضی پاراگراف ها فقط به یک کلمه احتیاج دارند که شروعشان کند و بعد بترکند و هر چه اطرافشان است را پودر کنند. اما... راستش ریگولوس خوشحال بود که طومار دو خطیِ ویولت را شنیده است.
_یه نقش برات دست و پا میکنیم، و عوضش میکنیم.
_چرا هیشکی ناراحتیاشو نمیبینه؟
_چون قدرتمند تر از اونیه که بشه ناراحت بودنشو تصور کرد.

***

_عمتم در واقع، میخواستم بگم منم یه طاقتی دارم، تا کی جواب کارای تورو بیان از من بخوان؟!

حیاط پشتی خانه ی ریدل ها، اصولا امن ترین و آرام ترین قسمت خانه ی ریدل ها محسوب میشد. از تمام بنا جدا بنظر میرسید؛ انگار اصلا جزئی از خانه ی ریدل ها نبود. آخر می دانید... جزوی از خانه ی ریدل ها که شمرده شوید، درگیری ها و عمه بودن ها و طاقت داشتن های لعنتی اش هم همراه اسمش می آید.

دخترک ریزنقشی با موهای قهوه ای رنگ که علیرغم جزو خانه ی ریدل ها نبودنش، عمه ی اصلی و گوینده ی دیالوگ مذکور محسوب میشد، هافلپافیِ همیشه خندان مقابلش را با تمام قدرتش به عقب هل داد.

در واقع، احتمالا مردِ هافلپافی "همیشه خندان" خانه ی ریدل ها هم "یک طاقتی داشت"، و اگر همیشه خندان بودنش بدلیل نقاب روی صورتش نبود، می شد دقیقا خطوطی را دنبال کرد که خبر از به پایان رسیدن طاقتش می دادند.
_ببخشید شما؟!

اصلا بنظر نمی رسید دخترک احساس یک غریبه را پیدا کرده باشد، و در واقع راستش را بخواهید کلا بنظر نمیرسید دخترک دیالوگ مرد را شنیده باشد.
_تو مسابقات نمیشد درست حالتو گرفت دس بالم بسته بود! وای به حالت، وای به روزگارت الان که گیرت آوردم!

در واقع، هافلپافیِ گریانِ لعنتی تازه متوجه شده بود که دلیلِ "وای به روزگار" بودنش دقیقا چیست.
_اوه... مسابقات! مسابقاتِ... فرار از آزکابان!
_شازده ملتفت شدن!

در واقع، راستش را بخواهید "شازده" ی مذکور در همان لحظه و تحت محاصره ی خیل عظیم مرگخوارانِ شاکی و در حالیکه چشم در چشمانِ قهوه ای رنگِ دختری که یقه اش را گرفته بود، احساس میکرد الان است که یک مشتِ بسیار لطیف به گونه اش نواخته شود و احساس لعنتی دیگری در گوشش فریاد میزد که احساس اول درست است، کاملا "ملتفت" بنظر میرسید.

_خب من الان دقیقا نمیتونم بفهـ-
_الان میفهمونیم بهت!
_خب من درک نمی-
_الان درک رو بهت فرو-
_بس کنید.

حجم نقره ای رنگِ "جادوی قبلی پیش"، "سیلنسیو" را نشان داد و...

و... خب؛ بس کردند. یک دقیقه بس کردند.
صدایی که برای لحظه ای، تمام هستیِ اطرافش را من جمله مکالمه ای که در هوا جریان داشت و میان یک هافلپافی خندان و یک ریونکلاییِ... خب... نه چندان خندان در نوسان بود، در هم کشید؛ چنان تهدید آمیز می نمود که... بس کردند.

تیک تاکِ ثانیه شمار، شروعِ یک دقیقه را اعلام کرد.

***

_کاراییه که ما کردیم نجینی.
"خودم میدونم."
_ما میدونیم... ادامه ش چی میشه نجینی.
"خودم میدونم."
_ما احساس میکنیم یکی داره نگاهمون میکنه نجینی.
"خودم مید-چی؟!"
_ما احساس میکنیم... همشون پشت سرمونن نجینی.

مکث کرد. می دانید؟! مار سبز رنگی که روی میز تحریر لرد سیاه، درست کنار گوی زرین چمبره زده بود نیاز نداشت حرفی را تکرار کند. چشم هایش خبر از این می دادند که... چیزی پشت سرش نبود.

_همشون دنبالمونن نجینی. میبینی؟! همشون دارن نگاهمون میکنن.
"نمی فهمم چی میگـ-"
_گذشته ت. همیشه دنبالته.

جنبش چیزی را در "پشت سرش"، درست کنار میز تحریر احساس کرد. برگشت.
آینه.

***

یک دقیقه ی لرد سیاه، سریع تر از چیزی که فکرش را می کرد به پایان رسید. اما راستش را بخواهید وقتی سوژه ی کتک خوری، هافلپافیِ "خندان" را از میان مرگخوارانش بیرون کشیده بود دیگر چیزی برای "شروع کردن" یا "تمام نکردن" باقی نمی ماند. اوه و البته، "مرگخواران"ِ مرگخواران هم نه چندان. شاید با کمی... ناخالصی. ناخالصی ای از جنس موهای قهوه ای رنگ و چشمان براق، که راستش لرد سیاه اهمیت چندانی هم به آن نمیداد.

در اتاقش را پشت سرش بست، و درست زمانی که نور نقره ای رنگِ "جادوی قبلی پیش" قفل شدن در را نشان داد، بدون اینکه هیچ لوموسی در پی اش بیاید و بدون اینکه کسی حتی منتظرش باشد، پیشانی اش به سطح خنکِ چوب آبنوس تکیه زد. با حرکت نرم انگشتانش، کلید در قفل چرخید. صدای هیس هیس نجینی، با حرکت دست لرد سیاه در نطفه خفه شد.

کلماتی که از دهانش در می آمدند را با رضایت مزه مزه کرد.
_اینجا فقط منم...
"آره اینجا فقط شمایین."
_نه. ما نیستیم... فقط منم.

"فقط من" بودن هم راستش، حال و هوای خاص خودش را دارد.

***

_من راستشو بخواین نه که همدوره ی لردم از نظر مرگخوار بودن و اینا...
_تو رفیق همونی نبودی که حرفاشو می دزدید به اسم خودش تحویل میداد؟!

خب، راستش را بخواهید، مکالماتی از قبیل "سلام من عمتم" و "خداحافظ من ننتم" و امثالهم، جزو مکالمات روزمره ی خانه ی ریدل ها محسوب می شدند؛ اما حتی این هم باعث نمیشد مکالمه ای که همین دو خط بالا تر اتفاق افتاد عادی بنظر برسد. بخصوص... دیالوگ اول. که البته میشود سه خط بالاتر. بخصوص وقتی از زبان ایلین پرنس شنیده شود. بخصوص وقتی ویولت بودلرِ همیشه چتر انداخته ی خانه ی ریدل ها، تقریبا از زمانی که به یاد داشت آویزان پنجره ی لرد سیاه بوده باشد و "همدوره ای" ای ندیده باشد.
_... چون میدونی؟! اشتیاق خاصی دارم برای ملاقات با رفیقت، و اینکه واس چی من نمیشناسمت اگ اَ زمان لرد بودنش باش بودی؟!

راستش را بخواهید، ایلین پرنس برای جلوگیری از ادامه یافتن مکالمه ای که در جریان بود، بنظر میرسید حاضر باشد خودش را جلوی گرگ های گرسنه بیندازد و چه حیف که بغیر از ویولت بودلری که حتی اگر رو به موت هم بود لب به ایلین پرنس و امثالهم نمیزد، گرگی در حیاط خلوتِ خانه ی ریدل ها به چشم نمیخورد. نه در آن موقع روز.

مشخصا به تته پته افتاد.
_نه خب... منظورم این بود که... یعنی منظورم اون نبود... میدونی...؟!
_نه راسّشو بخوای نمیدونم عیزم! اون اَ رفیقت که حرفای طرفو عینا کپ میزنه پخش میکنه به اسم خودش بعد آخرم ملتفت نمیشه که غلط کرده، اون اَ خودت که واس تاییدیه گرفتن ازش انقد زور میزنی رفیقش شی!

فقط توانست خیره شود. میدانید؟! نه. نمیدانید. دهانش مثل ماهی باز و بسته شد، و تنها توانست خیره شود.

***

_ارباب... اومدم غر بزنم!
_میدونیم رودولف.

در واقع، بله. میدانست. هر تایمی از شبانه روز و در هر نقطه ای از عمارت عظیم الجثه ی مرگخواران که چهره ی رودولف لسترنج در کنار چشمان سرخ رنگ لرد سیاه دیده می شد، همه میدانستند که یکی "اومده غر بزنه". و راستش را بخواهید، همیشه یک نفر بود که چشمان سرخ رنگش را به شاکی ترین آدم جهان بدوزد و تنها بشنود.

سکوت، وادارش کرد جمله ی بعدی اش چیزی شبیه صدور یک اجازه ی خاموش باشد.
_میشنویم رودولف.

راستش را بخواهید، منظورش دقیقا "میشنویم رودولف" نبود.
"ما اینجاییم که بشنویم رودولف."

***

عقب رفت. یک قدم، عقب رفت.
_آینه مون تکون خورد نجینی.

بدون توجه به چشمان درشت و کهربایی رنگ نجینی که حالتی میان تعجب و تمسخر را جایی در ورای عکس لرد سیاه که در آنها افتاده بود منعکس میکردند، به تصویر بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ خیره شد. یا بهتر بگوییم... "تصاویر". یکی رنگین و دیگری شفاف و بلورین، یکی در بند و دیگری آزاد؛ دو لرد سیاه از درون آینه به او زل زده بودند. خودش، و انعکاس خودش. خودش، و گذشته ی خودش.
_گذشته ت همیشه دنبالته.

***

_کجاست؟

چوبدستی اش را میان انگشتان رنگ پریده و کمابیش شفافش فشرد.

_لرد سیاه، سرورم! رفته!

اخم کرد. خب در واقع، هر جادوگری چوبدستی اش را دوست دارد، بنابرین تصمیم گرفت فشارش ندهد، چرا که می توانست خش خشی را که نشان دهنده ی از هم گسیختن الیاف چوبی بود احساس کند. و می دانید؟! نتوانست فشارش ندهد. پس آن را روی زمین انداخت، بدون اینکه چشمانش حرکتش را دنبال کنند.
_رفته؟

مرگخوار مقابلش اما، وظیفه ی ناکرده ی چشمان سرخ رنگ را بخوبی به اتمام رساند. چشمانش، ورای خیرگی شان به بالا و پایین پریدن چوبدستی بلند و باریک، به زمین خیره شدند.
_رفته، ارباب.

***

_یه سوال دارم...شما یه روز صبح که از خواب بیدار می شین می تونین بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنین و از خونه برین؟

کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند راستش، می دانستند که صدای لرد سیاه، که در طیِ سخنرانیِ صبحگاهیِ آن روزش با طلسمی چند برابر بلند تر از حد معمول جلوه میکرد، هرگز نمی لرزد. و راستش را بخواهید، قیافه ی "کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند"، درست در همان لحظه چیزی معادل کدو تنبل های پلاسیده بود، چرا که دردِ بی امانِ لعنتی را احساس می کردند و صدای لرد سیاه هنوز هم نمی لرزید.

_به کسی چیزی نگین...فقط برین...

چشمانش را بست. و برای یک لحظه، انگار تصور کرد که چگونه می تواند باشد. به کسی چیزی نگویی... "فقط برین".

***

_مرگخوار ما؟! دمِ ماموریت؟! ما نمی فهمیم، راستش رو بخوای. مرگخوار ما نمیره. مرگخواران ما نمیرن.
_صبح بلند شدیم و اتاقش خالی بود ارباب. قبلش هم البته حرفش رو...
_مرگخواران ما همینجوری جمع نمیکنن برن تراورز. مرگخواران ما همینجوری نمیرن. این گروه حرمت داره.
_میدونم ارباب...
_نه، نمیدونی. مرگخواران ما نمیرن. مرگخوار ما نمیره.

***

_از نظر فیزیکی ممکنه. ولی از نظر اخلاقی و انسانی چی؟ بحث احترام گذاشتن به احترامیه که یکی بهتون گذاشته.

نگاه ها رویش خیره مانده بود. نسیمِ بی ملاحظه، پنجره را آرام به هم کوبید.

_ حرفاتونو گوش می کنه... حرفای خصوصیتونو. درد دل های گاها خیلی طولانی تونو. تا جایی که می تونه سعی می کنه کمک کنه.

می دانید...؟! صدای لرد سیاه "هرگز" نمی لرزید.

_ و یه روز میاد می بینه نیستین، و اونقدر براش ارزش قائل نشدین که حتی بگین من رفتم. خداحافظ! شوکه می شه! ناامید می شه.

بلند شد. و...
_ کسی اینجا زندانی نیست. همه می تونن برن.

رفت.
_ ولی رفتن هم آدابی داره.

***

_من بهتون گفتم لوس.

تابحال شده در حال راه رفتن در خیابان باشید و یک هو یک دیوانه ای پیدا شود و از ناکجا آباد سبز شود و یک پس گردنی حواله تان کند؟! بله؟! بسیارخب. راستش را بخواهید احساسی که لرد سیاه هنگام شنیدن چنین جمله ای از زبان ریگولوس بلک پیدا کرده بود چیزی درست معادل همین مثال مذکور بنظر میرسید.

دست هایش روی میز کنار هم جا خوش کردند و دو انگشت شصتش شروع به چرخیدن دور هم کردند؛ چرخشی که با گذر ثانیه ها شدت گرفت.
_تو که هنوز حتی ما رو درست نمیشناختی.
_فقط میخواستم بگم اون خائنِ گربه صفتی که تازگیا حرفش هست منم. و دارم رفع زحمت میکنم.

می دانید؟! قلبش فرو ریخت. "رفتن هم آدابی داشت"، و لرد سیاه هرگز قلبش فرو نمی ریخت بجز زمانی که می دید کسی می رود؛ و با آدابش می رود. کسی که با آداب لعنتی اش می رود نمی توان جلویش را گرفت. کسی که می گوید خداحافظ من رفتم را نمی توان نگه داشت، و می دانید... لرد سیاه از اینکه کسی را نگه دارد متنفر بود.و این یکی را دیگر نمی دانید! لرد سیاه از اینکه کسی را نگه ندارد هم متنفر بود.

قلبش فرو ریخت و آتش گرفت و یخ زد و پیچید و نیست شد و هستی گرفت. و چهره اش، چشمانش، دست هایش و انگشتان شصت مارپیچش، چه ماهرانه همچنان خاموش بودند.
_به سلامت.

***

برای لحظه ای، درست همزمان با همان زنگ بزرگِ آشنا که کائنات را به لرزه در آورد و درست همزمان با حضورِ کامل و مطلقِ چهار لرد سیاه در اتاق، دو تا در آینه و دو تا در مقابلِ آن؛ توانست احساس کند چشمان سرخ رنگی که از ورای آینه ی گرد و خاک گرفته به او خیره شده بودند می توانستند سرخ ترین چشمان تاریخ لقب بگیرند.

چشمان سرخ رنگِ "بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ"ـی که می خندید و گریه میکرد و می رفت و می آمد و در اتاقش را قفل می کرد و تنها می ماند و به تاریکیِ همیشگی اتاقش عادت می کرد و ذره ای از یک "لوموس"ِ کوچک را آرزو می کرد و رفتن را به تماشا می نشست و می بود و نمی بود و می رفت و نمی رفت و عشق می ورزید و تنفر می پراکند و می شکست و خرد می شد و نمی شد و تمام این ها را درست مثل بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ انجام می داد.

هوا رو به تاریکی می رفت، و هنوز هم ادامه داشت. سِیر گذرِ سالهای متمادیِ "لرد سیاه"، حتی به هزاره هم نرسیده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. می دانست که امشب نخواهد خوابید. می دانست که پس از اینکه گوی زرین دوباره "بسته" شود، شب های متمادی را نخواهد خوابید.

می دانید؟! برای جادو کردن نیازی ندارید چوبدستی توی دستتان بگیرید. برای جادو کردن نیازی ندارید ورد بخوانید؛ راستش را بخواهید یک "بنفش" بدون ورد و این مزخرفات هم میتواند بخندد.

می دانست که از آن پس قادر نخواهد بود در آینه ای نگاه کند که روزی چشمان سرخ رنگش در آن زل زده بودند و تک تک خداحافظی ها را مرور کرده بودند. می دانست که از آن پس قادر نخواهد بود بدون اینکه گذشته اش را تصور کند که از پشت سرش به آینه خیره شده است، در آینه ای نگاه کند که روزگاری چشمان سرخ رنگش در آن زل زده بودند و سرخ ترین چشمان دنیا شده بودند.
_ما خوبیم نجینی.

می دانید؟! صدای لرد سیاه "هرگز" نمی لرزید. یعنی... شاید هرگزِ هرگز هم نه، اما... خب... دروغ چرا. صدای لرد سیاه لرزید. "خوب" بودنش هم همینطور. آن هم لرزید. آینه ی روبرویش و دنیای پیرامونش و چشمان سرخ رنگش و تمام خداحافظی ها و درددل ها و ماموریت ها و حرمت شکنی ها و نسیم های بی ملاحظه ی دنیای کوچکِ لرد سیاه، همه لرزیدند.

و همیشه ی همیشه وقتی طاقچه ای می لرزد، گلدانی هست که پایین بیفتد. خرد شود... هزار تکه شود. موج انفجار عقبش راند. نگاهش در آینه متمرکز شد و نه روی بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ و نه به روی انعکاس تصویر او در آینه، بلکه نگاه لرد سیاه مستقیما روی گذشته ای ثابت شد که همیشه پشت سرش قرار داشت.
_میبینیش نجینی؟ گذشته ی ماست.

دستش آهسته به سمت سطح سرد و شیشه ایِ آینه بالا آمد و در حالیکه انتظار داشت آینه زیر دستش خرد شود یا موج بردارد یا لااقل عقب نشینی کند، آن را روی شیشه ی نقره ای فشرد.
_همیشه پشت سرمونه.

می دانید؟! لرد سیاه لبخند نمی زند. لرد سیاه "هرگز" لبخند نمی زند. یعنی... هرگزِ هرگز هم نه... ولی خب...
_درست مثل یه کوه.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱ ۳:۱۱:۴۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
در این کره خاکی انسان ها به دو دسته کلی تقسیم می شوند. آنهایی که اعتماد به نفس بیش از حد دارند و آنهایی که ندارند یا حداقل از دسته اول کمتر دارند. ساده است، نه؟ متاسفانه بدبختی دقیقا از آنجایی شروع می شود که هر دو دسته شروع به رشد می کنند. اولی مثبت و دومی منفی!

شاید اسم دیگر این تقسیم بندی را شنیده باشید. بدین گونه است: خواننده ها و شنونده ها.

درک کردید؟ حالا مهم نیست که شما جادوگر باشید، مشنگ یا جانوری، جنی چیزی. اگر در دسته دوم قرار دارید اطمینان می دهم یک روز از دسته اول ضربه خواهید خورد. اطمینان می دهم!

- اون مزخرفه.
- تو درک موسیقیایی نداری.
- خب، پس اگه اینجوریه ترجیح می دم هیچوقت نداشته باشم.

تقسیم بندی ها هرگز تمام نمی شوند. بگذارید توضیح دهم، شنونده ها هم دو دسته هستند: طرفدارها و متنفرها.

در این حجم بزرگ کروی یک خون آشامی بود، دسته دوم دومی. یعنی کلا از وقتی خلق شد دوم بود. دومین مدافعی بود که در تیم کوییدیچ قبول شد. دو دوره بهترین عضو تازه وارد شد. حتی در مسابقات دونفره هم دومین بود. از نظر خودش دومی بودن چیز بسیار جالبی هم بود.

دای لوولین یک شنوندهِ متنفر بود! احتمالا فهمیده اید وقتی دو نفر در اتاقی رو به روی هم نشسته اند، آهنگی پخش می شود و دیالوگ های بالا هم بینشان رد و بدل می شود، کدام یکی باید دای باشد.

- دارم برات.
-

خب، دای اگر می دانست این دوستش چه ایده های جالبی درمورد انتقام گرفتن دارد قطعا آن قیافه را به خود نمی گرفت.

روزی از روزهای خدا، حیاط هاگوارتز


- هنوزم باهت قهره؟
- فکر کنم.
- نباید اونجوری می زدی تو ذوقش خب. به نظرم برو ازش عذرخواهی کن.
- عمرا.

دونفری نشسته بودند روی چمن ها و به "مشترک مورد نظر قهر است." نگاه می کردند بلکه او هم فرجی شود و برگردد. انگار نه انگار!

-
- خب شاید رو در رو نه، ولی یه نامه براش می نویسم.

نشست پشت میز اتاقش. حداقل خودش می دانست نمی خواهد قهر بمانند.
- بنویسم؟
- تالبی.
- خب یه جوری که مثلا زیادم مشتاق نیستم و اینا.

نقل قول:
خانم بلبیبر!

خب ببین بذار درست و حسابی بهت بگم. من از اون پسره، چه قیافه و چه صداش، خوشم نمیاد. خب؟!
نظرت چیه این کینه ای بازیا رو بذاری کنار؟ توعَم از سورنا خوشت نمیاد. البته فک نکنم میخوام منت کشی کنم. لاله دوس داره شاخکاشو ناز کنی و می دونی که منم رو حرف لاله حرف نمی زنم. به هرحال...

من فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کلا ما نباید درمورد موزیک حرف بزنیم و اینجوری لاله هم راضی تره :|
درک میکنی. میدونم.


یکجوری که اصلا هم هیجانزده نبود به سمت جغددانی رفت.

- هپچجح.
- خب هست که هست. من که نمی رم نامه رو خودم بدم بهش.

چند ساعتی بعد


جغدی از بالای سر دای گذشت و با نشانه گیری مناسب چیزی را روی سرش انداخت. لعنت بر ذهن کثیف، نامه بود.

- دیدی چه منتظر بود؟ تو پاکت قرمزم گذاشته چون می دونه من خوشم میاد.

حداقل اگر دومی هستید یاد بگیرید هر نامه قرمز رنگی را باز نکنید. شاید بخت بد، عربده کش بود.
-what do you mean
When you nod your head yes
But you wanna say no

- ریداکتو

عربده کش که بود. ولی هرزگاهی پیش وی برید شاید درمیان نصحیت هایش به شما گفته که شئ ای را که خود به منفجر شدن معروف است، منفجر نکنید.

- یا رنگین کمون مقدس! جاستین بیبر تو هاگوارتز؟ دای تو چیکار کردی؟!

اگر به یکی از نصحیت هایم گوش می کردید اکنون اینجا نبودید.

ولی آخرینش را هم می گویم، وقتی که در اثر انفجار نامه خود خواننده ظاهر شود و سوزان هم کنار شما ایستاده باشد، فرار کنید!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۳ ۱۴:۳۷:۵۵

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
عقاب
با
رنگارنگ و خون آشام


- عصبانی‌ام! عصبانی!
- چرا؟
- میگه چرا. میگه چرا. دختره‌ی خل زده منفجرم کرده بعد این میگه چرا.

فلش بک- شب پیش

کوچه تاریک بود و تنها منبع نور چراغی بود که سو سو میزد و انگار او هم میخواست خاموش شود و اورلا را با تاریکی مطلق تنها بگذارد. هنوز نیمه شب نشده اما در دهکده هازمید پرنده پر نمیزد. کاراگاه از این سکوت خوشش می آمد دلش میخواست بعضی اوقات تنها باشد و این فرصت خوبی بود. البته شاید علاوه بر آن فرصت کوتاهی نیز بود...

بووووووم

موج انفجار اورلا را به عقب پرتاپ کرد و همین باعث شد که او چوبدستی‌اش را بیرون بکشد و دنیال مقصر ماجرا بگردد. کم کم دود ها از بین رفتند و دختری از با موهای قهوه ای جلو آمد.
- وای خیلی خنده دار بود اورلا. قیافه تو میگم!
- هه هه هه و زهـ... هیچی! آره میدونی خیلی خندیدم. فلورا این چه کاریه خب؟

اورلا دست دوست قدیمی‌اش را گرفت و بلند شد. درحالی که سعی میکرد سر و وضعش را مرتب کند پرسید:
- حالا مناسبتش؟
- همین شکلی. محض تفریح.

دختر آبی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- باشه... ای وای!

اورلا نگاهی به زمین انداخت و متوجه شئ‌ای شکسته شد.
- دروغ یابم!

حالا دیگر وسیله‌ی محبوب اورلا به دو نیم شده بود و قابل استفاده نبود.

پایان فلش بک

اورلا بدون این که به چشمان آندرومدا نگاه کند حرف میزد. دروغ یابش شکسته بود و باید یکدانه جدید را جاگزین آن میکرد. بالاخره از زل زدن به زمین دست برداشت به صورت مخاطبش نگاه کرد.
- به نظرت باهاش چیکار کنم؟ میخوام بهش بفهمونم از این کار ها نکنه.

آندرومدا کمی فکر کرد و سپس گفت:
- بابا حالا چیزی نشده که ولی میتونی براش یه نامه عربده کش بفرستی. این شکلی بهشم فهموندی.

لبخند شرارت باری بر صورت اورلا نقش بست و کاراگاه ردایش را پوشید و تنها گفت:
- من برم یه نامه عربده کش آماده کنم.

و سپس از تالار خارج شد.

یک ساعت بعد- وزارت خانه

- میخوام یه نامه عربده کش سفارشی برام درس کنید.
- خب باید یه سوالاتم پاسخ بدید تا بتونم یه نامه سفارشی براتون بسازم.

اورلا لبخند رضایت آمزی زد گفت:
- بفرمایید اشکال نداره.

مسئول دسته شاسی‌ای را بالا آورد و قلمش را آماده نوشتن کرد.
- خب... اول، نام فرستنده و گیرنده؟
- فرستنده، اورلا کوییرک و گیرنده، فلورا رایت.
- منفجر بشه دیگه؟

لبخند اورلا چندبرابر شد و گفت:
- حتما. اگه درجه بندی داره، آخرین حدش.
- خب حالا که اصرار دارین سعیمو میکنم که اگه منفجر شد شدید باشه.

مسئول قلم را روی میز گذاشت و گفت:
- بخش مهمش موند.لطفا جمله‌ای که میخواین در نامه ضبط بشه رو وقتی علامت دادم بگین. توجه کنین که دقیقا با همین لحن و با همین تن صدا ضبط میشه.
- آها باشه.

اورلا ضربه ای به گلویش زد و آماده شد که جمله اش را بگوید. جمله‌ای که اصلا هدفش نبود.مسئول مکعبی کوچک را بیرون آورد و وقتی با چوبدستی‌اش چند ضربه به آن زد با دست به کاراگاه اشاره کرد.

- تولدت مبارک!

درواقع اصلا تولد فلورا نبود. اورلا با دستش به مسئول فهماند که دیگر چیزی نمی‌خواهد بگوید.

- خب نامه‌تون تا 10 دقیقه دیگه آماده میشه. لطفا بیرون منتظر بمونید.
- فقط روشی داره که زودتر منفجر شه؟ یعنی اگه طرف باز نکنه؟
- سعیمو میکنم. بهتون وقتی اومدین تحویل بگیرین میگم.

25 دقیقه بعد- جلوی خانه فلورا رایت

- طبق حساب من این باید 5 دقیقه دیگه منفجر شه. مسئوله گفت بیست دقیقه بعد از اولین تماس دست که دست من بود و الان 15 دقیقه از اون موقع گذشته.

اورلا رو به روی پنجره‌ی باز اتاق فلورا ایستاده بود و برنامه هایی که ریخته بود را مرور میکرد.
- الان اینو میفرستم تو اتاقشو اونم تا بیاد بازش کنه منفجر میشه و منم انتقاممو میگیرم.

لبخندی زد و به ساعتش نگاه کرد. تنها پانزده ثانیه! نامه را در دست گرفت و طوری آن را گرفت که بتواند با چوبدستی کنترلش کند.
- عه چوبدستیم کو؟

اورلا همه جا را گشت اما چوبدستی اش نبود و تنها فقظ پنج ثانیه باقی مانده بود و...

بوووووم

و این گونه بود که نقشه‌ی شوم اورلا به بن‌بست برخورد کرد و درواقع به خودش برگشت. کلا شرارت به کاراکتر های سفید نیامده و نخواهد آمد!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۲ ۲۰:۱۲:۰۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۳ ۱۴:۵۷:۵۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۳ ۱۴:۵۷:۵۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۳ ۱۶:۳۱:۵۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
رنگارنگ، عقاب و خون آشام

سوژه: نامه ی عربده کش!


صبح یک روز دل انگیز بهاری، مثل همیشه!

تق تق تق

- نه... باور کنید... من اعتراض دار... خخخخخ پووووف...

تق تق تق

- کیه این وقت صب...

تق تق تق

- اَاَاَاَه! تو تعطیلات هم دست از سرم بر نمی دارین؟
و با کلافگی پتو را روی سرش کشید.

چند دقیقه بعد
تق تق تق

سوزان بونز با عصبانیت پتو را از روی سرش کنار زد و در حالیکه زیر لب چیزی می گفت از تخت پایین آمد و به سمت در اتاقش حرکت کرد. سپس دستگیره ی در را گرفت، به سمت پایین کشید و در را باز کرد.
- بله؟! خوشتون میاد مردمو زا به راه کنید؟ اوه...
نه کسی پشت در بود و نه چیزی.

تق تق تق

به سمت پنجره برگشت. جغد قهوه ای رنگی پشت پنجره نشسته بود و خیره به او نگاه می کرد.

- اوه... تو بودی؟

سوزان با قدم های آهسته به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. جغد را به آرامی در آغوش گرفت و پاکت بسته شده به پایش را باز کرد و روی میز گذاشت. سپس به سمت قفس جغد خودش که جیمی نام داشت حرکت کرد.
- بیا کوچولو. اینجا راحت می تونی استراحت کنی.
و جغد را درون قفس گذاشت. به سمت صندلی رفت و روی آن نشست. پاکت را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد.
- اوممم... نامه ی عربده کش... از طرف... از طرف عمه آملیا؟!

مات و مبهوت به پاکت توی دستش خیره شده بود. مغزش با سرعت سرسام آوری کار می کرد. آخر چرا عمه اش باید برای او نامه می فرستاد؟ آن هم نامه از نوع عربده کشش! آن ها که هر هفته همدیگر را می دیدند. پس چرا...

تق تق تق

با شنیدن صدای در از افکارش بیرون آمد. از روی صندلی بلند شد و به سمت در حرکت کرد. دستگیره را به سمت پایین هل داد و در با صدای "تق"ی باز شد. دو نفر پشت در ایستاده بودند. بهترین دوستانش!
قرار آن روز را به کلی فراموش کرده بود. قرار بود آن روز برای گردش به هاگزمید بروند. سریعا آماده شد و با همدیگر به راه افتادند.

کافه ی هاگزهد- دهکده ی هاگزمید

- سوزی بس کن. از وقتی اومدیم این بار هفتمه که به اون نامه خیره شدی.
- دای راست میگه. مثلا اومدیم گردشا. یا بازش کن تموم شه بره، یا انقدر بگیر تو دستت نگاهش کن تا منفجر شه.

اورلا درست می گفت. یا باید همین حالا بازش می کرد و یا... منفجر می شد؟!
- چی گفتی؟ منفجر؟

اورلا به آرامی فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
- آره دیگه. وقتی یه نامه ی عربده کش باز نشه، سه چهار ساعت بعد از وقتی که دریافتش کردی منفجر میشه.
-
- چیه؟
- گفت چند ساعت؟
- تقریبا سه تا چهار ساعت. چطور؟
-

بوووووووم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
vs

آلبوس دامبلدور



- عه... بیا ببین چی پیدا کردم!

آرسینوس که ردای ساده خاکستری رنگی پوشیده بود، به سرعت تلاش کرد خود را عقب بکشد و سرش را از زیر میز خارج کند.

دق!

- آخ!
- عَخِی... سرت اوف شد؟
- چی پیدا کردی ریگولوس؟

آرسینوس که پشت سرش را تنها کلاه ردایش محافظت میکرد و در آن نقاط از نقاب خبری نبود، در حالی که کمرش را صاف میکرد این سوال را پرسید و سپس به ریگولوس که ردایی کهنه پوشیده بود، نشان وزارت را بر سینه زده بود و البته دستمالی مخصوص گردگیری به سرش زده بود، نگاه کرد.
در جواب نگاه پرسشگر آرسینوس که البته در زیر نقابش مشخص نبود، ریگولوس هم با همان تیپ مسخره به او نگاه کرد.

- خب؟
- چی خب؟
- چی پیدا کردی ریگولوس؟
- چی پیدا کردم آرسینوس؟
- من آخرش دستم به خون تو آلوده میشه ریگولوس... مطمئن باش!

به نظر آرسینوس، این شوخی های مسخره و رواعصاب ریگولوس در زمان گردگیری انبار وزارت، آنهم در ساعت هفت صبح روز جمعه، به هیچ‌عنوان کار جالبی نبود.

- خب مرتیکه نصفه نیمه بادمجون، اول صبحی من رو کشوندی اینجا، میگی حرف هم نزنم؟
- برو اصلا... نخواستم... رو اعصاب! پدر ریگولوس!

مشخصا در دنیا فقط یک عدد ریگولوس بلک بود که میتوانست آرسینوس را که همیشه به حالت است، به حالت در آورد. اما در آن لحظه واقعا این موضوع اهمیتی نداشت، و ریگولوس که کاملا راضی بود، با گفتن "پالام پولوم پیلیش، میگ میگ" به سرعت نور از انباری وزارت که شدیدا بهم ریخته و خاک گرفته بود، محو شد.
آرسینوس زمانی که کاملا مطمئن شد ریگولوس رفته و ناگهان از یک سوی دیگر سرش را نمی آورد بالا و "پخ" نمیکند، پس زمانی که کاملا مطمئن شد، از میان جعبه ها و لوازم گرد و خاک گرفته روی زمین گذشت و به طرف جایی رفت که ریگولوس مشغول تمیز کردنش بود.
- پسره از زیر کار در رو... هیچ کاری نکرده. حتی حال نداشته یه دیقه در این جعبه هارو باز کنه ببینه چی توشونه! من به چه دلیلی این رو کردم معاونم؟!

آرسینوس به آن نقطه رسید. چهارزانو نشست روی زمین و با مشاهده چندین جعبه خاک گرفته که در زیر اسناد، کتاب ها و دفاتر پوسیده مدفون شده بودند، ابروهایش به آرامی در زیر نقاب بالا رفتند و حتی به فرق سرش رسیدند. در نتیجه این واکنش، مغز آرسینوس رگ به رگ شده، به تنظیمات کارخانه برگشت.
- این پسره داشته چه غلطی میخورده یه ساعته اینجا بوده؟ :vay:

حالت همواره آرسینوس برای چند ثانیه به فنای عظمی رفته، تصورات ملت را به ورطه نابودی کشاند. ولی چون آرسینوس همواره وزیری مردمی بود و سعی میکرد خوب به نظر برسد، با ده نفس عمیق و خالی کردن چندین بطری آب روی نقابش، دوباره آرامش خود را بازیافت. سپس به کتاب ها و اسناد پوسیده را از روی صندوق ها کنار زد.

دو صندوق روی یکدیگر افتاده بودند. آرسینوس با آرامش در اولین صندوق را باز کرد و...

پاااااااق!

وزیر سحر و جادوی بریتانیا، محافظ و مدافع مملکت، سرش را بالا آورد و با نقابی که کاملا سیاه شده بود به افق نگاه کرد، حتی با وجود آنکه اصولا در اتاقی بسته، هیچ افقی وجود نداشت.
- آخرش یه روزی دستور قتلتو میدم ریگولوس.

آرسینوس تنها با یک دستمالِ کوچک، جای چشمانش در نقاب را پاک کرد، سپس بدون توجه به بوی گندِ بمب کود حیوانی، صندوق اول را که کاملا مشخص بود هدیه ای از طرف ریگولوس است، به کناری انداخت و صندوق دوم را گشود.
درود صندوق، صندوقی کوچکتر بود.

آرسینوس:

آرسینوس صندوق کوچکتر را نیز باز کرد. و زمانی که آماده منفجر شدن بود، گنجه کوچکی به رنگ طلایی را درون آن مشاهده کرد. رنگ طلایی اش به دلیل وجود گرد و غبار فراوان کدر شده بود. روی آن فوت محکمی کرد، سپس آن را از درون دو صندوقچه دیگر خارج کرد. وزن بسیار کمی داشت. آن را روی زمینِ شلوغ گذاشت. سپس با آرامی و احتیاط، در حالی که میکوشید سرش را از آن دور نگهدارد، درش را باز کرد...
و داخل آن گنجه کوچک...
تنها چند تکه کاغذ وجود داشت!

وزیر مملکت که میکوشید به خودش امیدواری دهد که آنها چیز های مهمی هستند، به آرامی آنهارا از گنجه خارج کرد. سپس با دیدن و خواندن اولین کاغذ، دهانش در زیر نقاب به شدت کش آمد که موجبات غر شدن نقاب فلزی اش نیز فراهم آمد.
- این که... این که فاکتور خشکشوییه که ریگولوس جوراباشو داده بود بشورن!

کاغذ اول را به کناری انداخت و کاغذ دوم را نگاه کرد...
- اوه... مامان جان!

اشک در چشمان وزیر مملکت حلقه زد، اما به دلیل ظرفیت ناکافی چشمان وی، از قسمت های مختلف نقابش شروع به خارج شدن کرد تا او را به تنهایی و با برگه ای که در دست داشت، غرق خاطراتش کند.

فلش بک، زمانی که آرسینوس کودکی گوگولی مگولی و بی‌گناه بود:

آرسینوسِ هفت ساله، با کت و شلواری به رنگ مشکی، چهره ای عبوس و موهای بورِ بهم ریخته، روی صندلی نشسته بود. تنها صدای آه و ناله میشنید... از تنها چیزی که خبر داشت، این بود اول صبحی با یک اردنگیِ ناشی از عشق و محبت مادری، از خواب بیدار شده، سپس با عجله لباس رسمی پوشیده و همراه مادر و پدرش، سوار بر جارو، از خانه خارج شده است.
با همان چهره عبوس، به پدرش که روی یک صندلی دیگر در کنارش نشسته بود، نگاه کرد. پدرش مردی با قد بلند، موهای بور و چهره ای ریز نقش بود و در آن لحظه نیز با مردی که کنارش نشسته بود صحبت میکرد.
آرسینوس به آرامی آستینِ ردای سیاه و رسمی پدرش را کشید.
- بابا؟ ما کجاییم؟ مامان کجاست؟ اینجا کجاست؟ به کدام سو داریم میریم اصلا؟

پدرش صحبتش را با مرد دیگر قطع کرد، سرش را به طرف او برگرداند و با لبخندی گفت:
- متاسفم که فرصت نشد واست توضیح بدم... همه چیز خیلی عجله ای شد. متاسفانه، دایی جیمی فُوت کرده. مادرت هم پیش مادربزرگ و زن‌داییته.
- چی کرده؟! فوت کرده؟!
- درسته. متاسفم... میدونم که خیلی بهم نزدیک بودید...

البته، پدرش تنها جهت دلداری این موضوع را بر زبان راند، وگرنه در آن لحظه، مغز آرسینوس تنها در حال پردازش این موضوع بود که کلا دو بار دایی اش را دیده، آنهم چندین سال قبل و نتیجتا حتی چهره وی را نیز به یاد نمی‌آورد.
آرسینوس که هیچ تصوری نداشت معنی این حرف ها چیست، همچنان با تعجب گفت:
- یعنی چی آخه؟ به کجا فوت کرده؟!
- منظور از فُوت کردن، اینه که سقط شد طرف.
- یعنی چی که سقط شد؟!
- یعنی مُرد... متاسفانه. خدا رحمتش کنه.
- عه... خب بابا جان... از اول میگفتی دیگه!
-
- حالا چطوری این اتفاق افتاد؟
- ظاهرا دیشب خسته و کوفته از سر کار اومده و با همون لباس کارش خوابیده. و توی خواب، کراواتش سفت شده دور گردنش و...

با شنیدن این حرف، سوال دیگری با شیرجه وارد مغز آرسینوس شد.
" کراوات دیگر چیست؟"
البته، در مجلس عزاداری مشخصا آرسینوس نمیتوانست از پدرش چنین سوالی بپرسد. نتیجتا صبر کرد، هرچند که انتظار چیزی است بسیار مزخرف و حتی دل‌پیچه آور.

ساعت دوی نصفه شب:

آرسینوس به آرامی پری کوچک را وارد بینی پدرش که روی تخت خوابیده بود و با تمام وجود خرناس میکشید، کرد. آن شب او و پدرش تنها بودند. زیرا مادرش به خانه مادربزرگش رفته بود.
- من از صبح یه سوالی ذهنمو مشغول کرده بابا.
- و نتونستی تا صبح صبر کنی واقعا؟ تو رو به مادر سیریوس قسم... انقدر سخت بود تا صبح صبر کنی؟! حالا سوالت چیه؟
- راستش... چیزه... سوالم اینه که... کراوات چیه؟
-
- از ظهر فکرمو مشغول کرده بود بابا... نمیتونستم واقعا بیشتر نگهش دارم!
- خب... کراوات... یه چیز درازیه که با لباس های رسمی میپوشنش... برای قشنگ تر شدن ظاهر. و البته، کاربرد اشتباهش، مثل کاری که داییت کرد، عواقب خیلی بدی داره.
- اوه... شما از اینا دارید پدر؟
- نه متاسفانه... علاقه ای ندارم من بهش!
- میشه یدونه برای من بخرید؟
- برو بخواب تا ببینم چه میشه کرد.
- مرسی بابا!

و آرسینوس با تمام سرعت به طرف اتاق خود دویده، سر راه انگشت کوچک پایش نیز توسط تخت مورد عنایت قرار داده شد، سپس خوابید روی تخت و دعا کرد که زودتر صبح شود.

روز بعد:

آرسینوس با حالتی افسرده روی صندلی چوبی نشسته بود و از پنجره اتاقش به فضای خشک و برهوتی بیرون نگاه میکرد. هنوز پدرش تصمیمی راجع به خرید کراوات نگرفته بود. آرسینوس اندوهگین بود. آرسینوس میخواست برود معتاد شود. سپس داخل جوب بیفتد.
اما پدرش که گویی این موضوع را حس کرده بود، ناگهان در اتاق را باز کرد و با لبخندی وارد شد.
- آماده شو ببینیم چی میتونیم تو کوچه دیاگون پیدا کنیم واست!

ساعاتی بعد:

آرسینوس که در فروشگاه لباس فروشی به شدت تلاش میکرد تا مودب و متین بماند و بندری نزند، به پدرش که چندین جفت کراوات با اندازه ها و رنگ های مختلف جلوی خود گذاشته بود تا چیزی مناسب برای فرزندش پیدا کند، نگاه کرد.
- بابا؟ چیزی پیدا نکردی؟
- این بهت میاد به نظرم.

پدرش با لبخندی یک کراواتِ بلندِ زرد را در دستان او گذاشت.
به محض اینکه دست آرسینوس با کراوات برخورد کرد، روحش به پرواز در آمد. اشک امید در چشمانش حلقه زد. آینده را روشن دید و به آرامی رفت که تبدیل شود هنرپیشه فیلم های هندی. اما چون کلا سرنوشتش یک چیز دیگر نوشته شده بود، سر جایش ماند و در اولین تلاش، موفق شد کراواتش را به یک پاپیون کج که به بینی اش تبدیل شده بود تبدیل کند، در تلاش دوم آن را تبدیل کرد به یک طناب دار و در آخرین تلاش و زمانی که موفق شد بالاخره آن را به درستی گره بزند به دور گردنش و حتی از آن به عنوان یک کمند استفاده کند، فاکتور خرید آن را به دیوار اتاقش قاب کرد و حتی تصمیم به ازدواج با آن گرفت!

پایان فلش بک!

آرسینوس، خیس و ژولیده از دریاچه خاطراتش خارج شد و به فاکتور خرید اولین کراواتش که با گذشت زمان کمی زرد شده بود، نگاه کرد... سپس آن را به سینه اش چسباند و گفت:
- دلم خیلی واست تنگ شده بود... عزیزم.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۶ ۲۳:۰۹:۰۶


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
آلبوس دامبلدور
VS
آرسینوس جیگر


سوژه: گنجه


خاطره، یک دمنتور بد، یا یک سپر مدافع فوق العاده س. وقتی شما خاطره هایتان را دوره میکنید، دو حالت به وجود میاید، خاطره خوب و خاطرات بد. یک جادوگر یا ساحره با خاطره خوب خود، یک سپر مدافع میسازد تا در برابر دیوانه ساز ها دوام بیاورد. اما اگر آن، یک یاد تلخ باشد... حتی بیش تر از دیوانه ساز شما را از پای در خواهد آورد. طوری که انگار، هیچ وقت چیزی نبوده اید، و هیچوقت چیزی نخواهید شد.

پیرمرد با شنل بنفش، در حالی که به غروب آفتاب چشم دوخته بود، غرق افکارش شد، زمان زیادی برای مرور خاطراتش نداشت، هری به زودی به دفترش می آمد و این به معنی شکار هورکراکس و... ندیدن طلوع توپ درخشان و طلایی رنگ بود. فوکس پرواز کنان روی شانه ش نشست و همراه وی به افق چشم دوخت، ققنوس دست نداشت، حتی دهان هم نداشت، اما می دانست این تنها روش همدردی، با زبان بی زبانی است.

- هری بعد از من، محفلی ها و دوستانش رو داره فوکس، اما، من نگران هری نیستم، چون اون موفق میشه.

چرخید و به پرنده محبوبش نگاه کرد.
- بیش تر نگران آبرفورثم! نمیدونم موضعش بعد از مرگ من چیه، به هری کمک میکنه یا نه.

پرنده بار دیگر پرواز کرد و به جای همیشگی اش نشست، گردنش را کج کرد و با کنجکاوی به پیرمرد نگریست. سرپرست محفل و جبهه ی سفید، به سمت گنجه ای کوچک و خاک گرفته در گوشه دفترش حرکت کرد. عجیب نبود که هیچکس در هنگام ورود به دفتر مدیر هاگوارتز، متوجه حضور گنجه نمیشد. کمی صندلی را جا به جا کرد و به گنجه ی غبار گرفته و زرشکی رنگ نگاه کرد، خم شد و قفل آن را با حرکت چوب دستی اش، گشود.
- میدونی فوکس، من و آبرفورث، خب... تفاوت های زیادی داریم، خاطره های خوب زیادی با هم داشتیم.

فلش بک

- مطمئنی کار میکنه آبر؟

برگ بوته را از جلوی چشمانش کنار زد تا بهتر نگاه کند، قطعا پنهان شدن و زیر نظر گرفتن، آن هم پشت بوته، کار آسانی نبود. آبرفورث، بدون آنکه چشمش را از آن نقطه بردارد به برادرش گفت:
- اگه حرفای اون معلم تغییرشکل درست باشه، باید عمل کنه.

مایکل، فرد مورد نظر به همراه دوچرخه اش، به محل مورد نظر نزدیک شد. چرا از اول حدس نزده بود؟ مطمئنا عادت روزانه دوچرخه سواری مایکل و نفرت آبرفورث از او، در این انتخاب نقش مهمی داشت. آبرفورث چوبدستی اش را تکان داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد و وقتی دوچرخه نزدیک آن ها رسید، به گزار وحشی تبدیل شد و مایکل به زمین خورد و گزار در حالی که میدوید در انتهای کوچه گم شد. صدای شلیک خنده آن دو باعث لو رفتنشان شد.

- وایسید!

آلبوس و آبرفورث درحالی که میخندیدند از دست پسرک فرار کردند و به سمت خانه دامبلدور ها رفتند.

پایان فلش بک

بیش تر از قبل به جزئیات خاطره فکر کرد، لبخند کم رنگی روی لب های خشک شده اش، نقش بست. عینکش را از چشمانش در آورد و درحالی که آن را تمیز میکرد، گفت:
- البته خاطرات بد هم داشتیم...

فلش بک

خانه ی خانوادگی دامبلدور ها در سکوت و تاریکی فرو رفته بود. زیرا کسی که نور تمام خانه های جهان است، از دنیا رفت... مادر! در غیبت پدرش، مادر همیشه علاوه بر وظیفه های خود، و با وجود خستگی بسیار، وظایف پدر هم انجام میداد، بدون هیچ گونه منت و صرفا جهت علاقه ای که هر مادری به فرزندان خود دارد، الحق این موجودات و این مهر و محبت، وقتی برود، دیگر تکرار نخواهد شد... هیچوقت!

همیشه بعد از رفتن مادر، فرزندان آسیب خواهند دید، اما از همه بیش تر، فرزندی که بیش ترین اذیت را برای مادرش داشت، احساس گناه خواهد کرد. آلبوس دامبلدور جوان در حالی که غرق در افکار خود بود، از کنار اتاق برادرش گذشت. ناگهان ایستاد و نگاهی به داخل انداخت، آبرفورث با دستانش صورت خود را پوشانده بود.

- آبر؟!

یک قدم وارد اتاق شد، وقتی دید برادرش واکنشی نشان نمیدهد، جلو تر آمد و صدای هق هقش را شنید.

- آبر! نگرانت شدم!

کنار آبرفورث کنار تخت نشست و قطرات اشکی که کم کم از چشمانش سرازیر میشد را پاک کرد و دستش را روی شانه برادرش گذاشت، درحالی که شانه آبرفورث را نوازش میکرد، گفت:
- میدونی آبر، بعضی وقتا هیچ چیز درست نمیشه... نه با گریه، نه با داد زدن، نه با شاکی شدن از زمین و زمان... فقط صبر لازمه آبر، صبر!

دست هایش را برداشت و با چشمان آبی اش به آلبوس نگاه کرد.

- احساستو درک میکنم، اما بعد از مامان، ما باید مراقب آریانا باشیم و برای اینکار، باید قوی باشیم آبر. برای قوی شدن، زمان کافی برای بازسازی خودمون میخوایم، من تنهات میذارم تا راحت باشی، اما بدون، هرچی زود تر خودمون رو جمع و جور کنیم، هم برای خودمون بهتره، هم آریانا.

برادرش سرش را تکان داد و لبخند تلخی زد، آلبوس هم ضربه ای به شانه او زد و از اتاق خارج شد.

پایان فلش بک

دستان چروکیده اش را روی درصندوقچه گذاشت و به آرامی در آن را باز کرد، صدای " قیژ " بلندی سکوت چند دقیقه ای دفتر هاگوارتز را شکست، این صدا و گرد و خاک ثابت کرد که این گنجه زمان زیادی باز نشده است. وسایل مختلف را کنار زد تا به چیزی که مورد نظرش بود، رسید، یک چوبدستی قدیمی! ققنوس بار دیگر گردنش را کج کرد و با دقت صاحبش را زیر نظر گرفت.

- میدونی فوکس، خاطرات میتونن خفه ت کنن، اونم وقتی با کسی باهاش خاطره ساختی، مشکل داری!

فلش بک

به در رنگ و رو رفته ی خانه دامبلدور ها نگاه کرد، تقریبا یک سالی میشد که به آنجا برنگشته بود. دوری از خانواده ای که دوستشان داری، سخت است، مخصوصا اگر این مدت دوری، یک سال باشد. دستش را روی در گذاشت و آن را هل داد و در حالی که چمدانش را با تلاش فراوان به دنبال خود میکشید، داخل خانه شد. آنجا بود که مفهوم جمله " هیچ جا خانه خود آدم نمیشود " را فهمید. به اولین اتاق مراجعه کرد.

- داداش آلبوس!

آریانا با مو های طلایی خودش را در آغوش برادر بزرگترش انداخت. برادرش چمدانش را زمین گذاشت و خواهرش را بغل کرد.
- حالت چطوره آریانا؟
- خوبم داداش آلبوس!
- آبرفورث کجاست؟

خواهرش کمی از او دور شد و نگاهش را به زمین دوخت و با موهایش بازی کرد، می دانست که آبرفورث از او خواسته است چیزی به کسی نگوید. با چشمان آبی اش به آریانا نگریست و چشمانش را تنگ کرد تا او را متوجه کند که فهمیده است چیزی را مخفی میکند. بالاخره دختر کوچک خانواده دامبلدور تسلیم شد و به آرامی گفت:
- رفته با بچه های خیابون واتسون دعوا کنه.

بدون آنکه تعلل کند به سمت خیابان واتسون دوید، بچه های آن خیابان و آبرفورث مانند کارد و پنیر بودند، چند بار با حضورش توانست مانع دعوا شود اما می دانست این صلح ممکن است با رفتن او بهم بخورد. وقتی تقریبا به سر خیابان رسید، پهلویش را گرفت تا درد ناشی از دویدن رفع شود. متوجه آبرفورث شد که روی زمین افتاده بود که و چند پسر چوبدستی هایشان را به طرف وی نشانه گرفته اند.

چوبدستی اش را از داخل ردایش در آورد و پشت درختی پنهان شد و ماجرا را تماشا کرد. پسری با مو های نارنجی که سر دسته بچه ها بود جلو آمد و یقه آبرفورث را گرفت.
- بچه جون! فکر نمیکردم ان قدر احمق باشی که تنها بیای!
- راجر! من یه دامبلدورم، نیاز به نیروی کمکی ندارم!

پسرک مو قرمز یا همان راجر با سر به دامبلدور روی زمین افتاده اشاره کرد و بچه های دیگر به طرف او آمدند. آبرفورث فریاد زد:
- تو یه بزدل و ترسویی که شخصا با من رو به رو نمیشی!

راجر با عصبانیت برگشت و مشتی را به صورت آبرفورث زد که باعث شد دوباره نقش بر زمین شود، بلافاصله چوبدستی اش را کشید و گفت:
- من بزدلم؟! یک بلایی سرت بیارم که...

بهترین زمان! هنوز جمله راجر تمام نشده بود که از پشت درخت بیرون پرید و با یک ورد چوبدستی را از دست پسرک خارج کرد، حالا همه متوجه دامبلدور دیگر شدند. بدون آنکه فرصت دهد بچه های خیابان واتسون از شوک خارج شوند به سمت آن ها دوید و بین برادرش و آن ها قرار گرفت، آبرفورث را بلند کرد و بار دیگر گارد دوئل به خود گرفت.

- آلبوس تو اینجا...؟!
- الان وقتش نیست آبر!

برادرش دولا شد و چوبدستی اش را برداشت و مانند آلبوس گارد دوئل گرفت. زیردستان راجر شروع به دوئل کردند اما برادران دامبلدور سریع تر از هروقت دیگر طلسم هایشان را روانه آن ها کردند. آلبوس در دل خوشحال بود که بیش تر وقتش را در باشگاه دوئل هاگوارتز میگذراند، زیرا آنجا از دامبلدور جوان، یک دوئلیست حرفه ای ساخته بود. سرعت خواندن ورد او آن قدر بالا رفته بود که حتی برادرش طلسم هارا به صورت واژه ای مبهم از دهانش می شنید. چند دقیقه بعد، هفت بچه روی زمین افتادند و دو دامبلدور با آسودگی چوبدستی هایشان را غلاف کردند.

آبرفورث به سرعت بالای سر راجر رفت و گفت:
- هی تو! یادت نره که من و آلبوس یه ارتشیم! همتون رو حریفیم!

پسرک مو قرمز که در اثر برخورد طلسم آلبوس زیر چشمش باد کرده بود، سری تکان داد و سکندری خوران به همراه زیردستانش از آنجا دور شد. آلبوس داملبدور دست به سینه ایستاد و با خنده به برادرش گفت:
- یه لشکر دو نفره، ها؟
- چرا که نه؟ خوش برگشتی داداش آلبوس!

با گفتن این حرف، مشتی به شانه وی زد. ناگهان چیزی روی زمین توجه آبرفورث را جلب کرد، به سمت آن رفت و چند ثانیه بعد با یک چوبدستی اضافه به سمت دامبلدور ارشد برگشت و آن را به سمت او گرفت.
- این چیه؟
- غنیمت جنگی! چوبدستیه راجره. راستی، بدو که آریانا تنهاست.

چوبدستی را در دستان آلبوس گذاشت و دوان دوان به طرف خانه حرکت کرد. دامبلدور ارشد برگشت و برادرش را دید که به آرامی از محدوده دید او خارج میشد.

پایان فلش بک

- میدونی فوکس، بعد از مرگ آریانا منو نبخشید... دیگه اون روز های خوب برنگشت... دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد، اگر آدما یکم ... فقط یکم همدیگه رو میبخشیدن، یکم قدر هم رو میدونستن،... ان قدر افراد پشیمون گوشه و کنار جهان نداشتیم.

قطره کوچک اشک را از روی گونه اش برداشت، چوبدستی را بار دیگر به اعماق گنجه انداخت و در آن را قفل کرد. بلند شد و بار دیگر به غروب آفتاب خیره شد. برای آخرین بار برگشت و در جای فوکس، کپه خاکستری را دید که در آن جوجه ی کوچکی قرار داشت، لبخندی زد و دریچه خاطراتش را بست. دیگر از دنیا دل کند، و آماده رفتن شد. و برای آخرین بار به برادرش اندیشید...

" وقتی هیچکس نخواستت...وقتی تنها شدی... وقتی کسی رو نداشتی که بهش تکیه کنی... در عمق ذهنت...من رو به یاد بیار... در عمق چشمات... من رو ببین و در اعماق قلبت... من رو جست وجو کن و مطمئن باش... من، علاقم، و دل نگرانم رو کشف میکنی. "


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
! به نام چکش عدالت که همیشه تو صورت من بوده !


شرط بندی حرام است. ~ حاجیمون.

گیبن خیلی دیر متوجه شد که باید به حرف تراورز گوش میکرد و دور شرطبندی را یک خط بزرگ قرمز میکشید از همان خط های قرمزی که کراب با رژ لب روی لبش مینداخت. اما دیر شده بود خیلی دیر.

فلش بک
رودولف برگه ی آس مشکی خوشرنگی را در دستش برگرداند و روی دیگر کارت ها کوبید، پوسخندی زد و به چشمان نقره ای گیبن که از زیر نقاب معلوم بود خیره شد.
-خب گیبن میبینم که شرطو باختی پس هر کاری که میگم باید انجام بدی.
-برام مهم نیست. گیبن همیشه سر حرفش هست.
-باشه! خواهیم دید.
پایان فلش بک


گیبن همیشه سر حرفش بود اما اینفعه قضیه فرق داشت.
رودولف شرط کرده بود که گیبن باید یک روز تمام لباس زنونه بپوشد و از خانه بیرون برود. چند دقیقه بعد از اینکه تمام مرگخواران با گیبن و لباس زنانه ی تنش سلفی گرفتند او را سوار ماشین کردند و در یکی از کوچه پس کوچه های شهر پیاده کردند تا گیبن با پای پیاده با ان لباس مضحک سفید از جلوی چشمان صد ها جادوگر و ساحره تا خانه ی ریدل بیاید.
گیبن برای ساعت ها راه رفت اما هنوز راه زیادی تا خانه ی ریدل مانده بود همانطور که اهنگ لیلا لیلا لیلا راهرو راهرو راهرو را میخواند وارد مطب پزشکی شد تا کمی از ابسردکن اب بنوشد همینطور که اب میخورد و اب قطره قطره از زیر نقاب توی یقه ی لباسش میرفت دستی از پشت شانه ی گیبن را لمس کرد.

-مادام پامفری؟
-هان ؟

هان گیبن به معنای "چی شده بود" اما ان منشی احمق ان هان را به منزله ی مادام پامفری بودن گیبن تلقی کرد.

-اوه. مادام ما خیلی وقته منتظرتونیم. از وقتی رفتین مرخصی اوضاع اینجا به هم ریخته.

گیبن تا برگشت که به ان زن بگوید که من پامفری نیستم با رودولف مواجه شد اما نه ان رودولف همیشگی یک رودولف از جنس مونث، دست های کلفت، هیکل گنده، و سیبیل های پرپشت. گیبن با دیدن هیکل ان زن و شنیدن صدای ظریفش بسیار بسیار چندشش شد و اوق ها زد. منشی دست گیبن را گرفت و به سمت اتاقی حرکت کرد.
-خب اینم اتاقتون درست مثل قبل چیزی رو تغییر ندادیم.
و به سمت در رفت.
-چند دقیقه دیگه اولین مریض رو میفرستم داخل.
و در را ارام بست.

گیبن نمیدانست چه خبر شده و مثل گیبن در خر گیر کرده بود. در با صدای مهیبی باز شد و شخصی پر ابهت با ردای مشکی در درون در ظاهر شد. گیبن با دیدن لرد سیاه سریع به روی زانو افتاد و تعظیمی کرد.
لرد ارام روی صندلی نشست و نجینی را روی میز گذاشت. و گفت:
-خوبه ایندفعه ادب یاد گرفتی. دفعه پیش که اومدیم لایق کروشیوی ما هم نبودی.
گیبن تازه یادش امد که الان مادام پامفری است نه گیبن. اهمی کرد و سریع بلند شد.
-خب مشکلتون چیه؟
-ببند دهنتو مفلوک. ما چه مشکلی میتونیم داشته باشیم. پرنسس دلبندمون کمی حالش بده.

باورش سخت بود که گیبن به نجینی دست بزند، دردانه ی ارباب که توسط خود شخص لرد محافظت میشد حالا در دستان گیبن بود. گیبن به سمت یخچال اتاق رفت بستنی سالاری در اورد و خورد و سپس چوبش را در دهان نجینی فرو کرد. با اینکه هیچ چیز نفهمید قیافه ای گرفت و گفت:
-هووم. یه چیزهایی داره دستگیرم میشه اما اینطوری نمیشه تشخیص داد برید پشت اون دستگاه !

نجینی فس فس کنان روی زمین خزید و پشت دستگاه شیشه ای که بالایش X.RAY حک شده بود رفت و گیبن دستگاه را روشن کرد. در شکم نجینی چیزی وول میخورد. یک چیز دراز، حتی چشم هم داشت. دو چشم ورقلمبیده ! ان چیز در شکم نجینی چه بود ؟
ناگهان اسمان سیاه شد. تمام جهان متوقف شد. صاعقه ی نامرئی بر ذهن گیبن فرود امد و او را از جا پراند.
-یا مادربزرگ موگانا. نجینی بارداره.

پایان!

---
مار ها تخم نمیگذارند بچه زا هستند. جلد سوم نوشته ی جی ار ار تی !


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من و گیبن!




دستور بسیار واضح بود!

دامبلدور رو بکش!

و برای کشتن دامبلدور بهترین زمان وقتی بود که دامبلدور برای چکاپ نزد یک پزشک مشنگ در بیمارستانی مشنگی مراجعه میکرد!
در روزهای اخیر محفل بسیار محتاط شده بود...آنها که از نفوذ مرگخوارها در همه جا خبر داشتند،تصمیم گرفته بودند دامبلدور را که کهولت سن نیز داشت،هر یک مدت یکبار به بیمارستانی مشنگی آورده تا پزشکان او را چکاپ کنند!

و روز پیش جاسوسان مرگخوار،توانستند نقشه محفلی ها را فهمیده و تاریخ چکاب را دربیاورند....از همین رو لرد ولدمورت یکی از مرگخوارانش را مامور کرده بود تا به آن بیمارستان مشنگی رفته و دامبلدور را بکشد...یک مرگخوار...رودولف را!

حالا اما رودولف روبروی بیمارستان مشنگی ایستاده و در فکر چگونگی ورود به بیمارستان بود!
تا اینکه چشمش به صندلی چرخداری افتاد...سپس به سرعت روی آن نشست و به سمت بیمارستان حرکت کرد...تا اینکه بعد از وارد شدن،نگهبان بیمارستان جلوی او سبز شد...
_هی آقا...کجا؟!
_کی؟!من؟!
_بله شما!
_چی شده؟!
_میگم کجا میخوای بری...چیکار داری...با کی کار داری...کدوم بخش میخوای بری!
_بخش؟!
_آره....بخش دیگه...چنیدین بخش داریم...مثلا بخش اتاق عمل،بخش آزمایشگاه،بخش مطب ها،بخش زایمان و زنان،بخش...
_زنان!

نگهبان با تعجب به رودولف خیره شد...طبیعتا رودولف در حال وضع حمل نبود!پس چرا بر روی ویلچر نشسته و قصد داشت به بخش زنان و زایمان مراجعه بکند؟!
_بخش زنان و زایمان؟!
_نه...بخش زنان...برای زایمان وقت هس حالا!
_چرا اون وقت؟!
_خب...چیزه...باید برم...آم...کار دارم!
_کار داری؟!ببینم...نکنه شما پزشکی؟!پس چرا رو ویلچر نشستین دکتر...بفرمایین داخل...بفرمایین...این ویلچرم بدین به من بیزحمت،برای بیمارهاست...شما بفرمایید داخل!

رودولف با تعجب از روی ویلچر بلند شد و داخل بیمارستان رفت....به نظر میرسید که دکتر یا پزشک،معادل همان شفادهنده باشد...او همچنین فهمید که پزشکان مورد احترام بقیه هستند و احتمالا اگر خودش را پزشک جا میزد،میتوانست راحت تر در بیمارستان رفت و آمد کرده و حتی شاید به این وسیله دامبلدور زیر دستان اون می افتاد تا راحت تر کلک او را بکند!
پس به سمت میز اطلاعات رفت که یک مرد و یک زن پشت آن نشسته بودند!
_بله بفرمایید در خدمتم!
_چی؟!نه...با شما کاری ندارم...با خانوم میخواستم صحبت کنم!
_خانوم الان مشغولن،دارن با تلفن حرف میزنن...شما امرتون رو بفرمایید،هر دوی ما اینجا وظیفه داریم بهتون کمک کنیم...بفرمایید!
_میگم با خانوم کار دارم...فقط خانوما به رودولف میتونن کمک کنن...سرت به کار خودت باشه!
_آم...چیز...اوکی....باشه...حالا چرا خشونت؟!من فقط گفتم کارتون رو زودتر راه بندازم...آخه ایشون دارن با تلفن حرف میزنن!
_صبر میکنم صحبتشون تموم بشه...سرت رو تو کار خودت میکنی یا...

مرد مسئول قسمت اطلاعات سریعا نگاهش را از رودولف خشمگین دزدید و به کار خود مشغول شد...رودولف اما همچنان با نگاه خاصی به مسئول زن قسمت اطلاعات خیره شد تا صحبت های آن زن با تلفن تمام شود!


یک ساعت بعد!

رودولف تمامی داستان را فهمید...تمامی داستانی که زن مسئول اطلاعات بیمارستان برای کسی که پشت خط بود،در حال بازگو کردن بود...فهمید که "جوزوفینٍ چش سفید" طلاقش را از همسر چهارمش گرفته و مهریه اش را هم تمام و کمال گرفته بود!فهمید که ماریا برای کریسمس که یازده ماه دیگر بود،به خرید عید رفت و یک "تاب صورتی خوجمل" خریده بود،هرچند که نمیتوانست آن را بپوشد،زیرا که "بدریختِ بدترکیبِ قناص" بود!فهمید که "کرولاین ایکبیری" توانسته بود یک پسر "تیکه" برای خودش جور کند که البته "پسره خیلی ازش بهتره،ولی بد سلیقه اس،وگرنه سراغ کرولاین نمیرفت،میومد سراغ من...ایش!" و مردها فقط به دنبال زنهای با آرایش هستند...و بسیاری معلومات مفید دیگر را در این یک ساعت که گوشی تلفن دست آن زن بود،توانست کسب کند...اما حالا بلاخره آن زن پس از ساعت ها فکزنی بی وقفه،خدافظی کرده و گوشی را قطع کرد...و این بدین معنا بود حالا نوبت رودولف بود که جلو برود!
_سلام!
_سلام چیه؟!چه سلامی؟!چه علیکی؟!از صبح داریم کار میکنیم،جون نمونده برامون،عوض دستت درد نکنه است؟!اصلا من شیفتم تموم شد...برین کنار آقا تا جیغ نزدم،میخوام برم خونه استراحت کند!مرسی،اه!

رودولف کف کرد!او به "پسره "ای که سراغ "کرولاین ایکبری" رفته بود و نه سراغ زن مسئول اطلاعات،کاملا حق میداد...بعد از یک ساعت صبوری،دست از پا درازتر نزد مسئول مرد قسمت اطلاعات برگشت!
_هی...تو!
_بله...کمکی از دستم برمیاد؟!
_اره...من پزشکم!
_خب؟!
_خب؟!عه؟! ادامه داره...خب من پزشکم،میخوام برم سر کارم!
_کدوم بخش؟!

رودولف بسیار جلوی خود را گرفت،که نگوید بخش زنان...زیرا که صد در صد دامبلدور به آن بخش برای چکاب مراجعه نخواهد کرد...اما او با خود فکر کرد که واقعا دامبلدور به کدام بخش مراجعه خواهد کرد!
_بخش...چیز...همون بخشی که...همون بخشی که...آم...پیرمردای بالای صد سال و فرتوت و ضعیف و اینا رو کدوم بخش میبرن؟!
_سردخونه؟!
_نه...نه...ببین...یه بابایی هست...با این مواصفاتی که گفتم...پیر و فرتوت و اینا...اینا معمولا میان ایجا،کجا میرن؟!
_میرن برای چکاب؟!
_آها...افرین...همین...من پزشک بخش چکابم!
_آها...همین دکتر جدیده؟!خوش اومدین...بفرمایید،اینم کارتتون حاضره...فقط...آم...یکم چرا خیلی با قیافه الانتون فرق میکنه عکس کارت؟!
_چی؟!خب...من چیزه...چیز....آها!من شکست علاقه خاص خوردم،اصلا داغون شدم از اون روز...قیافه ام هم عوض شده!

سپس قبل از اینکه مسئول اطلاعات بخواهد یا بتواند بیشتر عکس را با قیافه رودولف مقایسه کند،رودولف کارت را قاپید و به سینه خود زد...و سپس به سمت اسانسور حرکت کرد!

اما همین که در آسانسور باز شد و رودولف در آن قدم گذاشت،پرستاری که در آسانسور بود،سریعا جیغی از سر خوشحالی کشید!
_واااااااااااااااااای!دکتر پرفسور وایت؟!آره...کارت رو سینتون اینو نشون میده...وای اقای دکتر دنبالتون بودم!

رودولف اهمیت نمیداد که دکتر وایت نبود...حتی اهمیت نمیداد که هیچوقت در هاگوارتز تدریس نکرده تا پرفسور خطاب شود،همین که یک پرستار زن باکمالات از نظر او،از دیدنش خوشحال باشد و به دنبال اون میگشت،کافی بود که او "پرفسور رودولف وایت" شود!
_بله...خودمم...دنبال من میگشتی؟!همه دنبال من میگردن...همه ساح...چیز..همه خانوما...ولی همه این سعادت رو ندارن پیدام کنن!
_خیلی عالی شد دکتر...الان من رو فرستائن بیام دنبالتون...لطفا باهام بیایین به اتاق لباس ها!

رودولف چشمانش برقی زد...اتاق لباس ها،ساحره ای که به دنبال او میگشت...افکار شیطانی در سر رودولف بود!
آسانسور بلاخره در طبقه ای که "اتاق لباس ها" در آن بود توقف کرد...پرستار از آسانسور بیرون جهید و وارد اولین اتاق موجود در راهرو شد...رودولف هم در حالی که خنده موزیانه ای بر لب داشت،پشت سر او وارد اتاق شد!
_خب پرفسور...لباستون رو در بیارین...
_باکمال میل!
_و اینا رو بپوشین!
_نیازی نیست حالا!
_نه خب...باید لباس اتاق عمل رو بپوشین...من بیرون اتاق منتظرتونم تا سریع بریم اتاق عمل...همه منتظر شمان!

برای رودولف اینکه اتاق عملی آماده بود یا حتی اینکه قرار بود عمل جراحی انجام دهد،در آن لحظه به هیچ وجه اهمیت نداشت...بلکه چیزی که اهمیت داشت این بود که ساحره میخواست از اتاق خارج شود!
_پس شما چی؟!شما لباست رو عوض نمیکنی؟!
_نه...من که پوشیدم لباس اتاق عمل رو...شما باید عوض کنید لباستون رو!
_آم...خب حداقل وایسا ببین من چه هیکلی دارم...یه خالکوبی دارم اصلا هلو!
_نه مرسی...من منتظر شمام بیرون!

و رودولف را در اتاق لباس ها تنها گذاشت...رودولف نیز مایوسانه لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد...ماسکی به صورت زد و سپس به همراه آن پرستار راهی اتاق عمل شد!
_دوستان...بلاخره پورفسور وایت رو پیدا کردم...خب پرفسور...بفرمایید...این بیمار،بیهوش،منتظر دستان پر توان شما!
_چیکارش کنه دستام؟!
_عمل کنید دیگه...بشکافینش!
_بشکافم؟!هوممم!

رودولف ناگهان بدون اینکه قبل از حرکتش اخطاری به بقیه اعضای اتاق عمل بدهد،قمه ای از روپوش دکتریش بیرون آورد و شکم بیمار نگون بخته را شکافت!
_ام...دکتر...جسارت نمیکنم...این تیغ جراحی مناسب تر نبود؟!در ضمن عمل مغز میخواستیم انجام بدیم،چرا شکمش رو شکافتین؟!
_هی اسمیت...تو که بیشتر از پرفسور وایت حالیت نیس؟!ایشون خفنترین جراح مغز تاریخه...حتما میتونه حتی با شکافتن شکم،مغز بیمار رو عمل کنه...مگه نه پرفسور؟!
_ها؟!آره...صد در صد!

همه با نگاه تحسن آمیزی به رودولف خیره شده بودند...رودولف عرق کرده بود...نمیدانست که چکار باید کند!
_هومممم...این چیه؟!
_از من میپرسین استاد؟!خیلی مایه خوشحالی منه که دارین امتحانم میکنید ببینید بلدم یا نه...این کلیه اس!
_هام...خب...ببریدش،بکنید،بندازینش دور!
_چی...اما دکتر...کلیه نباشه که انسان...
_هیس اسمیت...رو حرف پرفسور حرف نزن...ایشون یه چیزی میدونن حتما...شاید طبق تحقیقاتی که داشتن به این نتیجه رسیدن که کلیه هم مثل آپاندیس عضو زائدی هست!

در همین حین ناگهان،صدایی از بیرون اتاق عمل،توجه رودولف را به خودش جلب کرد...این صدای دامبلدور بود،رودولف به خوبی آن را میشناخت!
_خب بچه ها...من میرم دست به آب...شما مشغول باشین...اجزای غیر ضروری رو بکنین بندازین دور...بذارین سبک بشه این بنده خدا...مشکلش اضافه وزن بود...آم این چیه؟!
_قلبه!
_اینم بندازین دور...داره تکون میخوره؛خوشم نیومد ازش...خب...فعلا!

سپس به سرعت از اتاق عمل حارج شد و توانست دامبلدور را ببیند که وارد اتاق معاینه شد...او نیز سریعا پشت سر او وارد اتاق شد!
_اوه....اومدین دکتر...اینم آزمایشی که هفته پیش برام نوشته بودین فرزندم...من چطورم؟!

رودولف در حالی که ماسک اتاق عمل همچنان بر صورتش بود و لبخند خبیثانه اش را پنهان کرده بود،برگه آزمایش را از دست دامبلدور گرفت...در فکر این بود که چگونه و از چه روشی دامبلدور را بکشد که نگاهش به محتوایت برگه ازمایش افتاد!

فردای آن روز!

لرد ولدمورت در حالی که در صدر مجلس جلسه مرگخوارها نشسته بود،با نگاه پرسشگرانه ای به رودولف خیره شد بود...
_خب رودولف؟!
_چی شده؟!
_منتظریم...چرا خبر مرگ دامبلدور نیومده؟!
_آم...میاد ارباب...یه چن روزی طول میکشه بمیره!
_منظورت چیه؟!
_خب ارباب من نکشتمش...با توجه به برگه آزمایشش تونستم بفهمم که به زودی خودش میمره،چون ایدز داره...خودم توی این برگه ازمایش دیدم!

سیوروس سریعا برگه ازمایش را از دست رودولف قاپید...
_آم...رودولف چجوری تشخیص دادی اینو؟!
_از برگه آزمایش...نمیتونم بهتون توضیح بدم که...شما پزشک نیستین که!
_رودولف...فکر کنم سواد خوندن نوشتن کافیه که آدم بخونه این روش نوشته آزمایش ادرار و نیازی به دونستن علم پزشکی نیست...فک نکنم از آزمایش ادار بشه ایدز رو تشخیص داد!
_چی؟!به تشخیص من شک میکنی؟!میدونی من کیم؟!خفن ترین پزشک جراح مغزم!من خفنم!میفهمی؟!خفن؟!نمیتونی تشخیص بدی چون یکی از عوامی...من قشر فرهیخته جامعه ام...من کسی هستم که...عه؟!ارباب...چرا بلند شدین؟!دارم از خفنیتیم میگم!

لرد اما بدون توجه به حرفهای رودولف به سمت اتاق خود رفت...با خود فکر میکرد که ای کاش شخصی بی جنبه و جوگیر مثل رودولف را مامور این کار نمیکرد!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ ۱:۰۵:۳۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.