بنام خالقِ "کوه"
ریگولوس بلک VS آملیا سوزان بونز
هرگز عشق را تجربه نکردم، چون روح و جسم و قلب من با ارزش تر از آن بود که آن را با کسی قسمت کنم. روح من فقط و فقط برای یک هدف باید تقسیم می شد: جاودانگی "لرد ولدمورت".
***
سیاه چاله ها، در هنگام انفجار معکوسی که به تولدشان منجر می شود، هرگونه نشانه ای از حیات که تا شعاع چندین مایلی اطرافشان به چشم می خورد را در خود می کشند. و با به کار گیری عکس این قضیه، می توان اثبات کرد که آنگاه، سیاه چاله ها در هنگام انفجاری که خبر از پایان عمرشان می دهد، حیاتی را از خود می زایند که تا شعاع چندین مایلی اطرافشان جریان پیدا خواهد کرد.
بنابرین، تئوریِ بدست آمده از کنار هم قرار دادنِ داده ها مساوی ست با:
اگر موفق شویم زمان را به عقب برگردانیم، عامل پیدایش زمین می تواند مرگ یک سیاه چاله باشد. نتیجه گیری:
بازگشت، به مرگ می انجامد.
استیون هاوکینگ، تئوریِ همه چیز
***
_برگشتنو دوس نئارم، ملتفتی که.
_منم همینطور. ولی خب تولدشه و راستشو بخوای کاری که ما میخوایم بکنیم، از طرف تمام مرگخوارا، میتونه خیلی تاثیر گذار-
_احمقه. برگشتنو میگم. چرت و پرته. میدونی؟! نچ. نمیدونی. چیزایی که دیگه نیستن دردناکن. کارت احمقانه س. ناراحتش میکنی.
_بهرحال، هر چیزی تهش دیگه نیست.
_و وختی یه زمانی بیاد که دیه نباشه، نباس بری نبش قبرش کنی.
_ لرده. من و تو نیستش که. لرده. کلی... چیزمیز داره.
_پس به همون اندازه ام چیزمیز از کفش رفته.
_لرده. چیزایی که مارو ناراحت میکنه ناراحتش نمیکنه.
_لردا ام ناراحت میشن ریگولوس. لردا بیشتر از باقی آدما ناراحت میشن.
_فکر میکردم بهش میگفتی لردک.
_به همه ی لردا که نمی گفتم! فقط به همین لرد خاص که مال منه میگفتم.
***
اگر ذره ای باشید بنام a که در قطاری به سرعت v قرار دارد، و اگر این قطار با سرعت ثابت به دور کره ی زمین بچرخد، میتوان نتیجه گرفت که شما بطور همزمان در حال جلو رفتن در فضا و زمان هستید، که این یعنی می توان برای شما یک نمودارِ فضا-زمان رسم کرد.
اما اگر سرعت v شما را سرعتی بیش از سرعت نور که دقیقا برابر با ۲۹۹٬۷۹۲٬۴۵۸ متر بر ثانیه است در نظر بگیریم، خط نموداری شما محو و نمودار کشیدن برای ذره ی a غیر ممکن می شود.
در آن حالت، شما می توانید زمان را ببینید که به عقب برمیگردد، در حالیکه لمس کردن و تغییر دادن آن همواره غیر ممکن خواهد بود.
نسبیت آلبرت انیشتین، خاص و عام
***
می دانید؛ ریگولوس بلک یک جستجوگر بود. یعنی خب... با وجود اینکه تمام توجهات دنیای کوییدیچ بسرعتی بیش از سرعت نور روی جوان ترین جستجوگر تاریخ هاگوارتز، "هری پاتر" متمرکز شد، اگر موفق می شدیم زمان را به عقب برگردانیم و خوب نگاه کنیم می توانستیم ببینیم که ریگولوس بلک هم یک جستجوگر بود.
و یک چیز دیگر را هم می دانید؟! یک جستجوگرِ سابق هرگز چیزی را که پنج سال از عمرش جایی میان آسمان و هوا در تعقیبش بوده است، تنها رها نمیکند. یک جستجوگر، جایی در میان کپه ی لباس های در هم ریخته ی توی کشویش و یا جایی در میان دستمال کاغذی های در هم گلوله شده ی درون کوله پشتی اش، یک گوی زرین را همیشه با خود حمل میکند.
و راستش را بخواهید، یک گوی زرین هم، درست مثل جستجوگرش، هرگز دست از پرواز برنمیدارد.
***
_بهت گفته بودم که اونا جرئت نمیکنن نجینی. کسی جرئت نمیکنه به اربابش کادو بده و "ما" از این قضیه خوشحالیم. این فقط جواب چند تا نامه ست. از اونجا که جرئت نمیکنن برای ما نامه بفرستن، ما اول میفرستیم و اونا طبق وظایفشون پاسخ میدن.
هیس هیسِ مظلومانه ی نجینی اما، همیشه جرئت مخالفت داشت.
_"ما" نجینی. بله. ما. من و... من. بذار این نامه ها رو باز کنیم.
صدای خراشی که ناخن انگشت اشاره ی رنگ پریده ی لرد روی مهرِ متصل به بسته انداخت و جدایش کرد، نجینی را از جا پراند. جسم طلایی رنگی، رهای از قفس، بال هایش را باز کرد و روی میز تحریر چوبی ولو شد. هیس هیس نجینی، باعث شد چهره ی بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ از چیزی میان خشم و حیرت در هم فرو برود.
_نه. تو درست نمیگفتی نجینی. ساکت باش.
با تماس انگشتانش، چشمانش روی دست خط سیاه رنگی متمرکز شدند که پیرامون گوی زرین شکل گرفت.
"پایانی وجود نخواهد داشت. من، آنگاه که تو فرایم خوانی باز می شوم."
_خب ما ازت میخوایم که... باز شی. این دیگه چه دوربین مخفی مسخره ایه. ما کادوی باز شونده نمیخوایم.
***
_میدونی چیه... ویولت... کاشکی میشد وسط میز ناهار بدیمش بهش.
_که کاملا مستفیض شه با این ایده ی خارق العاده ت ریگولوس؟!
_نه خب... که... دلم میخواد چیزایی که میبینه رو همه ببینن. دلم میخواد خودش نگاه کنه بعدش قیافه ی همه چه شکلی میشه.
_اگه میشد چشای مردمو وا کرد، مطمئن باش خیلی وخ پیش اقدام میکردم.
_از برگشتن متنفرم ویولت.
_ملتفتم. ولی میدونی... فک کنم خودشم یادش رفته جدا کیه.
_یکی باید بهش یاداوری کنه "جدا" کیه.
لبخندش، چشم های قهوه ای رنگش را برق انداخت.
_جادوی قبلی پیش؟!
_جادوی قبلی پیش.
***
همزمان با صدای چرخیدن کلیدی در قفل و همزمان با محکم ایستادن زبانه ی لولای در، که بند ارتباطی لرد سیاه را با جهان بیرون پاره کرد، نگاه مار بزرگی که روی میز چنبره زده بود و... آدمش، به سمت منشاء صدا چرخید.
_چوبدستی مائه نجینی. نور میده.
چشمان نجینی برق زد.
"جادوی قبلی پیش."
و می دانید؟! مسلما لرد سیاه دوست نداشت آخرین جادوی ذخیره شده در حافظه ی چوبدستی اش قفل کردن در لعنتی باشد.
"فقط تنهام بذارین. "ما" رو نه. منو تنها بذارین."
به اتاق تاریکی خیره شد که پیرامونش را در بر گرفته بود.
"خدا کنه جادوی بعدی لوموس باشه."
سایه هایی که محاصره اش کرده بودند، پیشاپیش خبر می دادند که نوری در کار نیست.
_ما خوبیم نجینی.
چشم های ناباور نجینی، بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ را می دیدند که درست به اندازه ی یک سیب زمینی آب پزِ لعنتی "خوب" بود.
***
_بیزحمت خودت خنده ت بگیره بنفش. ما نمیدونیم باید چیکار کنیم تا یه بنفش بخنده. ما راه های خندوندن بنفشا رو بلد نیستیم. و نمیخوایم مرگخوار ما رو بکشی، اونم به دلیل مسخره ای مثل "چون نگرانشم" یا حتی دلیل مسخره تری مثل "چون مواظب خودش نیست". میدونی که، ریگولوس همیشه یکی از بدرد بخور ترین مرگخواران ما بوده. وظیفش همیشه این بوده که هر وقت و هر زمانی از شبانه روز که لازمش داشتیم سریع حاضر میشده و ما با دیدن قیافش خندمون میگرفته و می فهمیدیم که زشت ترین آدم دنیا نیستیم. میبینی چه مهره ی کلیدی ایه؟
راستش را بخواهید، "بنفش"، اصلا بنظر نمیرسید که دلش بخواهد بخندد. گونه هایش گر گرفته و موهایش آشفته روی پیشانی اش ریخته بودند. چاقوی ضامن داری که توی مشتش می فشرد را، آنقدر محکم فشار می داد که بند انگشت هایش سفید شده بودند. اما می دانید... خندیدن گاهی اوقات دست خود آدم نیست.
از خشم لرزید؛ و گوشه های لبش، به بالا منحنی شدند.
_حرفت خنده دار بود لردک.
_هوم. پس میتونی بهمون تبریک بگی. ما راهای خندوندن یه بنفشو بلدیم. و راستشو بخوای، اینی که ما داریم میبینیم یه راه خیلی بزرگ برای خندیدنو همواره داره با خودش حمل میکنه ولی متاسفانه ما تو اتاقمون آینه نداریم. سال میمون بودی راستی؟!
لبخندش پررنگ تر شد، و خون به بند انگشتانش دوید. هنوز هم می لرزید.
_آره.
_اوه. بهت میاد. کاشکی زودتر میدونستیم مسخره ت میکردیم.
لبخندش، به قهقهه ای بلند تبدیل شد.
_اوه و اینکه ازت متنفریم.
_میدونم لردک!
_میدونیم بنفش.
_میدونم... لردک.
_گندشو در آوردی بنفش.
_میدونم لردک.
***
_... و تاکید هر دوره رو تکرار می کنیم. حتما رای بدین.
زمانی که روی صندلی اش نشست، به روبرویش خیره مانده بود. جایی درست... بالای سر مرگخوارانی که در گروه های چند نفره متفرق می شدند.
_چرا وقتی هر دوره داریم تاکید هر دوره رو تکرار میکنیم، بازم نمی فهمن نجینی؟!
"یه دفعه که عصبانی نشی قدر تاکید هات رو میدونن."
_این گروه حرمت داره نجینی. ما نمیتونیم عصبانی نشیم.
"آنها" نمی توانستند عصبانی نشوند.
***
_سرگین غلطان خوبه ارباب؟!
_خوبه هک.
_ارباب بنظرتون به اندازه کافی پودر شدن؟
_بله هک.
_وای ارباب! بنظرتون خوب میشه؟!
_خوب میشه هک.
_وای ارباب وقتی شما میگین خوب میشه پس حتما خوب میشه!
_میدونی هک؟ از تو و معجونات متنفریم... هک.
نگاهش روی پسر جوانی ثابت شد که بنظر میرسید همراه داشتن افتخارِ ایستادن در کنار لرد سیاه، به عبارتی "او را بس" و لبخندِ عظیم و درخشانی سرتاسر چهره ی سرخ و هیجان زده اش را فرا گرفته بود. لرد سیاه از معجون های "هک" متنفر نبود.
لرد سیاه اگر از "هک" و معجون هایش متنفر بود، حتی به او "جناب آقای هکتور دگورث گرنجر" هم نمی گفت چه برسد به "هک". در واقع لرد سیاه اگر از "هک" و معجون های کوفتی اش متنفر بود، اصلا قبل از اینکه هر دویشان را با طلسم سبز رنگی که احتمالا بعد ها در "جادوی قبلی پیش" به سراغش می آمد خلاص کند، به خودش زحمت نمی داد عنصر نامطلوبی که در میدان دیدش ایستاده بود را صدا کند!
راستش را بخواهید، خوشحالیِ توی چهره ی پسرک بنظر نمی رسید ذره ای کم و زیاد و یا حتی نامیزان شده باشد.
_میدونم ارباب!
می دانید... حتی لرد ها هم فکر می کنند. فکر های... عمیق می کنند. حتی لرد ها هم می توانند همزمان به چند چیز فکر کنند و نکنند و دست هایشان را مشت کنند و نکنند و برای یک ثانیه، یک ثانیه ی خیلی خیلی کوتاه، اصلا نفس... بکشند. و نکشند.
لرد سیاه از معجون های "هک" متنفر نبود. ولی راستش را بخواهید، حتی لرد ها هم خسته می شوند. از ایستادن و تایید کردن. از ایستادن و تایید نکردن. از نشستن و تایید کردن. از "آره" و "نه" گفتن خسته می شوند.
خیلی خیلی؛ خسته می شوند.
***
_من اینجام.
می دانید... آنجا بود. و راستش را بخواهید، با تمامِ تمامِ وجودش هم "آنجا" بود. همه ی... "خودش"... همان جا کنار بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ و روی لبه ی پنجره ی اتاقش، طبق معمول، کنار شومینه ی سرد و خاموش لمیده بود.
_فرقی نمیکنه.
راستش را بخواهید، خوشحالی توی چهره ی دخترک بنظر نمیرسید ذره ای کم و زیاد و یا حتی نامیزان شده باشد.
_میدونم فرقی نمیکنه لردک! ولی من بهرحال اینجام.
اخم کرد.
_اهمیتی نمیدیم.
لبخند زد. به لردِ سیاهِ سیاهی خیره شد که آن شب، راستش را بخواهید، بیشتر بنفش بنظر میرسید. به لرد سیاهِ بنفشی خیره شد که... آزارش داده بودند. شکسته بودندش. و به هزار تکه شدنش نگاه کرده بودند و با لبخند به خودشان یادآوری کرده بودند که "لرد ها اصلا ناراحت نمی شوند". لبخند زد. می دانید... ویولت بودلر در تک تک لحظات سخت زندگی اش لبخند زده بود.
_میدونم اهمیتی نمیدی! فقط میخوام بدونی من... هممم... هستم اینجا.
_ اراده کردیم که ندونیم.
_ چرا خب؟!
_ از دونستن چیزهای بیفایده خوشمون نمیاد.
_ این فقط مثل... خونه داشتنه. بدونی یکی هست. یکی هست که... "هست". بدون اینکه منتظر چیزی باشه.
نفس عمیقی کشید و بازدمش آهِ محو و شبح مانندی را در فضای اتاق به پرواز در آورد.
_اگه حالت خوب بود انقدر اعلام نمیکردی که خوبی لردک.
و راستش را بخواهید... آنقدر... آهسته زمزمه کرد، که لرد سیاه تصمیم گرفت پیشنهاد ناگفته اش را بپذیرد و به روی خودش نیاورد که شنیده است.
آن شب، ویولت بودلر به پسر مو مشکی و دیلاقِ ساکن اتاقی که پنجره اش تقریبا کنار پنجره ی اتاق لرد بود، تنها یک جمله گفت.
"دیدی یه نفر یه گندی میزنه، بعد گوشه های گندش میگیره به تو؟! از طرفی دلم نمیخواد از دستم ناراحت باشه. از طرفی دلم نمیخواد اذیت شه. و از طرفی نقشی تو ماجرا نداشتم و آدم فقط نقش خودشو میتونه تو ماجرای کوفتی عوض کنه."
در واقع، از یک جمله خیلی بیشتر شد. در واقع، بعضی پاراگراف ها فقط به یک کلمه احتیاج دارند که شروعشان کند و بعد بترکند و هر چه اطرافشان است را پودر کنند. اما... راستش ریگولوس خوشحال بود که طومار دو خطیِ ویولت را شنیده است.
_یه نقش برات دست و پا میکنیم، و عوضش میکنیم.
_چرا هیشکی ناراحتیاشو نمیبینه؟
_چون قدرتمند تر از اونیه که بشه ناراحت بودنشو تصور کرد.
***
_عمتم در واقع، میخواستم بگم منم یه طاقتی دارم، تا کی جواب کارای تورو بیان از من بخوان؟!
حیاط پشتی خانه ی ریدل ها، اصولا امن ترین و آرام ترین قسمت خانه ی ریدل ها محسوب میشد. از تمام بنا جدا بنظر میرسید؛ انگار اصلا جزئی از خانه ی ریدل ها نبود. آخر می دانید... جزوی از خانه ی ریدل ها که شمرده شوید، درگیری ها و عمه بودن ها و طاقت داشتن های لعنتی اش هم همراه اسمش می آید.
دخترک ریزنقشی با موهای قهوه ای رنگ که علیرغم جزو خانه ی ریدل ها نبودنش، عمه ی اصلی و گوینده ی دیالوگ مذکور محسوب میشد، هافلپافیِ همیشه خندان مقابلش را با تمام قدرتش به عقب هل داد.
در واقع، احتمالا مردِ هافلپافی "همیشه خندان" خانه ی ریدل ها هم "یک طاقتی داشت"، و اگر همیشه خندان بودنش بدلیل نقاب روی صورتش نبود، می شد دقیقا خطوطی را دنبال کرد که خبر از به پایان رسیدن طاقتش می دادند.
_ببخشید شما؟!
اصلا بنظر نمی رسید دخترک احساس یک غریبه را پیدا کرده باشد، و در واقع راستش را بخواهید کلا بنظر نمیرسید دخترک دیالوگ مرد را شنیده باشد.
_تو مسابقات نمیشد درست حالتو گرفت دس بالم بسته بود! وای به حالت، وای به روزگارت الان که گیرت آوردم!
در واقع، هافلپافیِ گریانِ لعنتی تازه متوجه شده بود که دلیلِ "وای به روزگار" بودنش دقیقا چیست.
_اوه... مسابقات! مسابقاتِ... فرار از آزکابان!
_شازده ملتفت شدن!
در واقع، راستش را بخواهید "شازده" ی مذکور در همان لحظه و تحت محاصره ی خیل عظیم مرگخوارانِ شاکی و در حالیکه چشم در چشمانِ قهوه ای رنگِ دختری که یقه اش را گرفته بود، احساس میکرد الان است که یک مشتِ بسیار لطیف به گونه اش نواخته شود و احساس لعنتی دیگری در گوشش فریاد میزد که احساس اول درست است، کاملا "ملتفت" بنظر میرسید.
_خب من الان دقیقا نمیتونم بفهـ-
_الان میفهمونیم بهت!
_خب من درک نمی-
_الان درک رو بهت فرو-
_بس کنید.
حجم نقره ای رنگِ "جادوی قبلی پیش"، "سیلنسیو" را نشان داد و...
و... خب؛ بس کردند. یک دقیقه بس کردند.
صدایی که برای لحظه ای، تمام هستیِ اطرافش را من جمله مکالمه ای که در هوا جریان داشت و میان یک هافلپافی خندان و یک ریونکلاییِ... خب... نه چندان خندان در نوسان بود، در هم کشید؛ چنان تهدید آمیز می نمود که... بس کردند.
تیک تاکِ ثانیه شمار، شروعِ یک دقیقه را اعلام کرد.
***
_کاراییه که ما کردیم نجینی.
"خودم میدونم."
_ما میدونیم... ادامه ش چی میشه نجینی.
"خودم میدونم."
_ما احساس میکنیم یکی داره نگاهمون میکنه نجینی.
"خودم مید-چی؟!"
_ما احساس میکنیم... همشون پشت سرمونن نجینی.
مکث کرد. می دانید؟! مار سبز رنگی که روی میز تحریر لرد سیاه، درست کنار گوی زرین چمبره زده بود نیاز نداشت حرفی را تکرار کند. چشم هایش خبر از این می دادند که... چیزی پشت سرش نبود.
_همشون دنبالمونن نجینی. میبینی؟! همشون دارن نگاهمون میکنن.
"نمی فهمم چی میگـ-"
_گذشته ت. همیشه دنبالته.
جنبش چیزی را در "پشت سرش"، درست کنار میز تحریر احساس کرد. برگشت.
آینه.
***
یک دقیقه ی لرد سیاه، سریع تر از چیزی که فکرش را می کرد به پایان رسید. اما راستش را بخواهید وقتی سوژه ی کتک خوری، هافلپافیِ "خندان" را از میان مرگخوارانش بیرون کشیده بود دیگر چیزی برای "شروع کردن" یا "تمام نکردن" باقی نمی ماند. اوه و البته، "مرگخواران"ِ مرگخواران هم نه چندان. شاید با کمی... ناخالصی. ناخالصی ای از جنس موهای قهوه ای رنگ و چشمان براق، که راستش لرد سیاه اهمیت چندانی هم به آن نمیداد.
در اتاقش را پشت سرش بست، و درست زمانی که نور نقره ای رنگِ "جادوی قبلی پیش" قفل شدن در را نشان داد، بدون اینکه هیچ لوموسی در پی اش بیاید و بدون اینکه کسی حتی منتظرش باشد، پیشانی اش به سطح خنکِ چوب آبنوس تکیه زد. با حرکت نرم انگشتانش، کلید در قفل چرخید. صدای هیس هیس نجینی، با حرکت دست لرد سیاه در نطفه خفه شد.
کلماتی که از دهانش در می آمدند را با رضایت مزه مزه کرد.
_اینجا فقط منم...
"آره اینجا فقط شمایین."
_نه. ما نیستیم... فقط منم.
"فقط من" بودن هم راستش، حال و هوای خاص خودش را دارد.
***
_من راستشو بخواین نه که همدوره ی لردم از نظر مرگخوار بودن و اینا...
_تو رفیق همونی نبودی که حرفاشو می دزدید به اسم خودش تحویل میداد؟!
خب، راستش را بخواهید، مکالماتی از قبیل "سلام من عمتم" و "خداحافظ من ننتم" و امثالهم، جزو مکالمات روزمره ی خانه ی ریدل ها محسوب می شدند؛ اما حتی این هم باعث نمیشد مکالمه ای که همین دو خط بالا تر اتفاق افتاد عادی بنظر برسد. بخصوص... دیالوگ اول. که البته میشود سه خط بالاتر. بخصوص وقتی از زبان ایلین پرنس شنیده شود. بخصوص وقتی ویولت بودلرِ همیشه چتر انداخته ی خانه ی ریدل ها، تقریبا از زمانی که به یاد داشت آویزان پنجره ی لرد سیاه بوده باشد و "همدوره ای" ای ندیده باشد.
_... چون میدونی؟! اشتیاق خاصی دارم برای ملاقات با رفیقت، و اینکه واس چی من نمیشناسمت اگ اَ زمان لرد بودنش باش بودی؟!
راستش را بخواهید، ایلین پرنس برای جلوگیری از ادامه یافتن مکالمه ای که در جریان بود، بنظر میرسید حاضر باشد خودش را جلوی گرگ های گرسنه بیندازد و چه حیف که بغیر از ویولت بودلری که حتی اگر رو به موت هم بود لب به ایلین پرنس و امثالهم نمیزد، گرگی در حیاط خلوتِ خانه ی ریدل ها به چشم نمیخورد. نه در آن موقع روز.
مشخصا به تته پته افتاد.
_نه خب... منظورم این بود که... یعنی منظورم اون نبود... میدونی...؟!
_نه راسّشو بخوای نمیدونم عیزم! اون اَ رفیقت که حرفای طرفو عینا کپ میزنه پخش میکنه به اسم خودش بعد آخرم ملتفت نمیشه که غلط کرده، اون اَ خودت که واس تاییدیه گرفتن ازش انقد زور میزنی رفیقش شی!
فقط توانست خیره شود. میدانید؟! نه. نمیدانید. دهانش مثل ماهی باز و بسته شد، و تنها توانست خیره شود.
***
_ارباب... اومدم غر بزنم!
_میدونیم رودولف.
در واقع، بله. میدانست. هر تایمی از شبانه روز و در هر نقطه ای از عمارت عظیم الجثه ی مرگخواران که چهره ی رودولف لسترنج در کنار چشمان سرخ رنگ لرد سیاه دیده می شد، همه میدانستند که یکی "اومده غر بزنه". و راستش را بخواهید، همیشه یک نفر بود که چشمان سرخ رنگش را به شاکی ترین آدم جهان بدوزد و تنها بشنود.
سکوت، وادارش کرد جمله ی بعدی اش چیزی شبیه صدور یک اجازه ی خاموش باشد.
_میشنویم رودولف.
راستش را بخواهید، منظورش دقیقا "میشنویم رودولف" نبود.
"ما اینجاییم که بشنویم رودولف."
***
عقب رفت. یک قدم، عقب رفت.
_آینه مون تکون خورد نجینی.
بدون توجه به چشمان درشت و کهربایی رنگ نجینی که حالتی میان تعجب و تمسخر را جایی در ورای عکس لرد سیاه که در آنها افتاده بود منعکس میکردند، به تصویر بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ خیره شد. یا بهتر بگوییم... "تصاویر". یکی رنگین و دیگری شفاف و بلورین، یکی در بند و دیگری آزاد؛ دو لرد سیاه از درون آینه به او زل زده بودند. خودش، و انعکاس خودش. خودش، و گذشته ی خودش.
_گذشته ت همیشه دنبالته.
***
_کجاست؟
چوبدستی اش را میان انگشتان رنگ پریده و کمابیش شفافش فشرد.
_لرد سیاه، سرورم! رفته!
اخم کرد. خب در واقع، هر جادوگری چوبدستی اش را دوست دارد، بنابرین تصمیم گرفت فشارش ندهد، چرا که می توانست خش خشی را که نشان دهنده ی از هم گسیختن الیاف چوبی بود احساس کند. و می دانید؟! نتوانست فشارش ندهد. پس آن را روی زمین انداخت، بدون اینکه چشمانش حرکتش را دنبال کنند.
_رفته؟
مرگخوار مقابلش اما، وظیفه ی ناکرده ی چشمان سرخ رنگ را بخوبی به اتمام رساند. چشمانش، ورای خیرگی شان به بالا و پایین پریدن چوبدستی بلند و باریک، به زمین خیره شدند.
_رفته، ارباب.
***
_یه سوال دارم...شما یه روز صبح که از خواب بیدار می شین می تونین بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنین و از خونه برین؟
کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند راستش، می دانستند که صدای لرد سیاه، که در طیِ سخنرانیِ صبحگاهیِ آن روزش با طلسمی چند برابر بلند تر از حد معمول جلوه میکرد، هرگز نمی لرزد. و راستش را بخواهید، قیافه ی "کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند"، درست در همان لحظه چیزی معادل کدو تنبل های پلاسیده بود، چرا که دردِ بی امانِ لعنتی را احساس می کردند و صدای لرد سیاه هنوز هم نمی لرزید.
_به کسی چیزی نگین...فقط برین...
چشمانش را بست. و برای یک لحظه، انگار تصور کرد که چگونه می تواند باشد. به کسی چیزی نگویی... "فقط برین".
***
_مرگخوار ما؟! دمِ ماموریت؟! ما نمی فهمیم، راستش رو بخوای. مرگخوار ما نمیره. مرگخواران ما نمیرن.
_صبح بلند شدیم و اتاقش خالی بود ارباب. قبلش هم البته حرفش رو...
_مرگخواران ما همینجوری جمع نمیکنن برن تراورز. مرگخواران ما همینجوری نمیرن. این گروه حرمت داره.
_میدونم ارباب...
_نه، نمیدونی. مرگخواران ما نمیرن. مرگخوار ما نمیره.
***
_از نظر فیزیکی ممکنه. ولی از نظر اخلاقی و انسانی چی؟ بحث احترام گذاشتن به احترامیه که یکی بهتون گذاشته.
نگاه ها رویش خیره مانده بود. نسیمِ بی ملاحظه، پنجره را آرام به هم کوبید.
_ حرفاتونو گوش می کنه... حرفای خصوصیتونو. درد دل های گاها خیلی طولانی تونو. تا جایی که می تونه سعی می کنه کمک کنه.
می دانید...؟! صدای لرد سیاه "هرگز" نمی لرزید.
_ و یه روز میاد می بینه نیستین، و اونقدر براش ارزش قائل نشدین که حتی بگین من رفتم. خداحافظ! شوکه می شه! ناامید می شه.
بلند شد. و...
_ کسی اینجا زندانی نیست. همه می تونن برن.
رفت.
_ ولی رفتن هم آدابی داره.
***
_من بهتون گفتم لوس.
تابحال شده در حال راه رفتن در خیابان باشید و یک هو یک دیوانه ای پیدا شود و از ناکجا آباد سبز شود و یک پس گردنی حواله تان کند؟! بله؟! بسیارخب. راستش را بخواهید احساسی که لرد سیاه هنگام شنیدن چنین جمله ای از زبان ریگولوس بلک پیدا کرده بود چیزی درست معادل همین مثال مذکور بنظر میرسید.
دست هایش روی میز کنار هم جا خوش کردند و دو انگشت شصتش شروع به چرخیدن دور هم کردند؛ چرخشی که با گذر ثانیه ها شدت گرفت.
_تو که هنوز حتی ما رو درست نمیشناختی.
_فقط میخواستم بگم اون خائنِ گربه صفتی که تازگیا حرفش هست منم. و دارم رفع زحمت میکنم.
می دانید؟! قلبش فرو ریخت. "رفتن هم آدابی داشت"، و لرد سیاه هرگز قلبش فرو نمی ریخت بجز زمانی که می دید کسی می رود؛ و با آدابش می رود. کسی که با آداب لعنتی اش می رود نمی توان جلویش را گرفت. کسی که می گوید خداحافظ من رفتم را نمی توان نگه داشت، و می دانید... لرد سیاه از اینکه کسی را نگه دارد متنفر بود.و این یکی را دیگر نمی دانید! لرد سیاه از اینکه کسی را نگه ندارد هم متنفر بود.
قلبش فرو ریخت و آتش گرفت و یخ زد و پیچید و نیست شد و هستی گرفت. و چهره اش، چشمانش، دست هایش و انگشتان شصت مارپیچش، چه ماهرانه همچنان خاموش بودند.
_به سلامت.
***
برای لحظه ای، درست همزمان با همان زنگ بزرگِ آشنا که کائنات را به لرزه در آورد و درست همزمان با حضورِ کامل و مطلقِ چهار لرد سیاه در اتاق، دو تا در آینه و دو تا در مقابلِ آن؛ توانست احساس کند چشمان سرخ رنگی که از ورای آینه ی گرد و خاک گرفته به او خیره شده بودند می توانستند سرخ ترین چشمان تاریخ لقب بگیرند.
چشمان سرخ رنگِ "بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ"ـی که می خندید و گریه میکرد و می رفت و می آمد و در اتاقش را قفل می کرد و تنها می ماند و به تاریکیِ همیشگی اتاقش عادت می کرد و ذره ای از یک "لوموس"ِ کوچک را آرزو می کرد و رفتن را به تماشا می نشست و می بود و نمی بود و می رفت و نمی رفت و عشق می ورزید و تنفر می پراکند و می شکست و خرد می شد و نمی شد و تمام این ها را درست مثل بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ انجام می داد.
هوا رو به تاریکی می رفت، و هنوز هم ادامه داشت. سِیر گذرِ سالهای متمادیِ "لرد سیاه"، حتی به هزاره هم نرسیده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. می دانست که امشب نخواهد خوابید. می دانست که پس از اینکه گوی زرین دوباره "بسته" شود، شب های متمادی را نخواهد خوابید.
می دانید؟! برای جادو کردن نیازی ندارید چوبدستی توی دستتان بگیرید. برای جادو کردن نیازی ندارید ورد بخوانید؛ راستش را بخواهید یک "بنفش" بدون ورد و این مزخرفات هم میتواند بخندد.
می دانست که از آن پس قادر نخواهد بود در آینه ای نگاه کند که روزی چشمان سرخ رنگش در آن زل زده بودند و تک تک خداحافظی ها را مرور کرده بودند. می دانست که از آن پس قادر نخواهد بود بدون اینکه گذشته اش را تصور کند که از پشت سرش به آینه خیره شده است، در آینه ای نگاه کند که روزگاری چشمان سرخ رنگش در آن زل زده بودند و سرخ ترین چشمان دنیا شده بودند.
_ما خوبیم نجینی.
می دانید؟! صدای لرد سیاه "هرگز" نمی لرزید. یعنی... شاید هرگزِ هرگز هم نه، اما... خب... دروغ چرا. صدای لرد سیاه لرزید. "خوب" بودنش هم همینطور. آن هم لرزید. آینه ی روبرویش و دنیای پیرامونش و چشمان سرخ رنگش و تمام خداحافظی ها و درددل ها و ماموریت ها و حرمت شکنی ها و نسیم های بی ملاحظه ی دنیای کوچکِ لرد سیاه، همه لرزیدند.
و همیشه ی همیشه وقتی طاقچه ای می لرزد، گلدانی هست که پایین بیفتد. خرد شود... هزار تکه شود. موج انفجار عقبش راند. نگاهش در آینه متمرکز شد و نه روی بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ و نه به روی انعکاس تصویر او در آینه، بلکه نگاه لرد سیاه مستقیما روی گذشته ای ثابت شد که همیشه پشت سرش قرار داشت.
_میبینیش نجینی؟ گذشته ی ماست.
دستش آهسته به سمت سطح سرد و شیشه ایِ آینه بالا آمد و در حالیکه انتظار داشت آینه زیر دستش خرد شود یا موج بردارد یا لااقل عقب نشینی کند، آن را روی شیشه ی نقره ای فشرد.
_همیشه پشت سرمونه.
می دانید؟! لرد سیاه لبخند نمی زند. لرد سیاه "هرگز" لبخند نمی زند. یعنی... هرگزِ هرگز هم نه... ولی خب...
_درست مثل یه کوه.