هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#57

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بر روی تخته سنگی نشسته وبه منظره روبرویش خیره شده بود...قلعه هاگوارتز!
مدتها بود که هر چند وقت یک بار به سراغ این تخته سنگ مشرف به قلعه میرفت،و به هاگوارتز خیره میشد...تنها خیره میشد...و صحبتی نمیکرد...تنها نگاه میکرد و خاطراتش به یاد می اورد...خاطراتش از هاگوارتز...از ادم های هاگوارتز...از آدم های "خاص" برای او در هاگوارتز!

فلش بک

رودولف به سن قانونی رسیده بودو هاگوارتز برای او لذت بخش تر شده بود...او حالا میتوانست خیلی ز کارهایی که تا قبل از آن نمیتوانست انجام دهد را انجام دهد...و آن شب،یعنی اولین شب از شروع هاگوارتز و در ضیافت شام در تالار اصلی،چشمانش به چشمان "دختر ریونکلاوی " برخورد کرد...و خیلی طول نکشید تا اولین اولین مکالمه بین آنها رد و بدل شود!
_ببخشید آقای لسترنج...میتونید من رو راهنمایی کنید که کحا باید برم؟

رودولف به سمت دخترک برگشت...لبخند حجیمی بر صورت هر دوی آنها نقش بسته بود!

پایان فلش بک

رودولف از تخته سنگ برخاست...اما اینبار تصمیم دیگری گرفت...خسته شده بود از اینکه هر شب این سناریو را تکرار میکرد...اینبار تصمیم گرفت به سمت هاگوارتز قدم بزند!

فلش بک

دختر ریونکلاوی گوشه ای از راهرو ایستاده بود و با دوستانش در حال صحبت بود...رودولف گلویش را صاف کرد و به سمت دختر رفت:
_آم...سلام!
_سلام...چطوری؟
_خوبم خوبم...میگ...ما با بچه ها داریم میریم دریاچه آخر هفته خوش بگذرونیم...تو هم میایی؟
_آم...نمیدونم...اخر این هفته نمیتونم و...
_خب برنامه رو میذارم برای هفته بعد...ها؟
_نه...نمیخواد برنامه تون رو خراب کنم،به خاطر من یه نفر...
_نه دیگه...انداختمش هفته بعد...بیایی حتما...خداحافظ!

دختر روینکلاوی شاید نمیدانست که رودولف آن برنامه را برای او چیده بود...برای فقط او!
پس برایش مهم نبود که دیگران نمیتوانستند بیاییند...مهم این بود که آن دختر بیاید!

پایان فلش بک

به نزدیکی قلعه رسید...از کنار بید کتک زن رد شد و در محوطه قلعه را باز کرد...آسمان ستاره باران بود...نمیدانست که ستاره ها آن شب به او نزدیک شده بودند یا دور شده بودند!
همچنان که به سمت ورودی ساختمان قلعه قدم برمیداشت،خود را در دامن خاطره دیگری رها کرد!

فلش بک

خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکند سفره دلش برای آن دختر باز شده بود...خیلی قبلتر از حتی آن روزی که او را برای بیرون رفتن با دوستانشان به دریاجه دعوت کند...و هچوقت نفهمید چرا؟هیچ وقت راز دلنشینی آن دختر را نفهمید...هیچوقت نفهمید چرا اینقدر زود راز های بزرگ و کوچکش را با او در میان گذاشته بود!

اما حالا رودولف با اینکه بارها با او صحبت کرده بود،اینبار با استرس بسیار سراغ او رفت...
_میخوام یه چیز مهم بهت بگم...
_بگو!
_ام...چیزه...کی کلاست تموم میشه فردا؟
_فردا؟فردا معجون سازی دارم و...آم...ه لحظه...کار مهمت اینه؟
_آره..یعنی نه...نمیدونم چطوری بگم...آم...یادته من در مورد دخترای زیادی باهات صحبت کردم؟
_خب؟
_خب منو میشناسی دیگه...بهت گفتم چیکار کردم...میدونی چقد ادم...آم...نمیدونم چطوری بگم...خودت میدونی دیگه...یعنی...میخواستم ببینم میشه با هم باشیم و...
_فک نکنم بشه...تو هم میدونی من شرایط خاص خودم رو دارم و...
_میترسم بهت بگم هر چی باشه قبوله!
_خب...من دوس دارم بگی!
_پس هر چی باشه قبوله!

و دوباره لبخند...آن شب برای رودولف فراموش نمیشد...فقط لب های او نمیخندید...تمام صورتش،تمام بدنش از خوشحالی میخندیدند...اولین بار رودولف نبود...ولی از اولین بار هم بذت بخش تر بود...و باز هم رودولف نمیدانست چرا!

پایان فلش بک

وارد قلعه شد...سکوت مطلقی قلعه را در برگرفته بود...طبیعی بود...شب بود...شب دوست و در عین حال دشمن رودولف بود...سکوت شب را به خوبی میشناخت!
آهسته قدم برمیداشت...خاطرات خوب و بدی را از گوشه گوشه قلعه در ذهن مرور میکرد...اما عجیب بود که حتی خاطرات خوب هم حالا برای او ناخوشایند شده بود!

فلش بک

نمیدانست چرا،ولی خیلی زود تمام شده بود...تمام آنچه که بود...زیبایی ها،زشتی ها،دوست داشتنی ها...همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...باز هم عصبانیت رودولف کار دست او داده بود...و تمام شد!
و چن تلاش های بسیرا بسیار کوچک نافرجام از هر دو طرف برای برگرداندن اوضواع سودی نداشت...و رودولف همچنان نمیدانست...نمیدانست چرا علاقه او به آن دخترک به این میزان زیاد بود؟چرا او را مثل اولین و آخرین شخص پا گذاشته در زندگیش دوست داشت؟چرا با تمام آن همه تفاوت ها،آن همه تضادها،او را بیشتر از تمامی افراد وارد شده و خارج شده در زندگیش دوست داشت؟با آنکه آن افراد دیگر بیشتر از آن دخترک شرایطش را داشتند!
رودولف نمیدانست...رودولف کلافه شده بود...
_نمیتونم دیگه...نمیخوام!
_اگه نمیخوای همه چی رو پاک کن!

پایان فلش بک

از آخرین باری که انها با هم صحبت کرده بودند مدت ها میگذشت...مدت ها...و مدت ها بود که رودولف سعی کرده بود پاک کند...ولی...نتوانسته بود!
او با آنکه مدت ها گذشته بود اما هنوز نتوانسته بود چیزی را پاک کند...نتوانسته بود دوستش نداشته باشد...اما باید یک جایی تمام میشد...حتی اگر هنوز هم دوستش داشت...حتی اگر تا ابد به مانند اولین بار دوستش میداشت!

او نتوانسته بود برای آن دختر ریونکلاوی کاری کند...نمیتوانست او را به زعم خود بهتر کن...نمیتوانست او را مجبور کند...اما هر چه میشد،به رغم همه ای اینها،او آن دخترک ریونکلاوی را دوست داشت و خواهد داشت...حتی اگر آن دختر نداند که رودولف برای او چه ارزوهایی داشت یا چه کارهایی حاضر بود بکن......حتی اگر آن دختر ریونکلاوی هیچوقت فرق او و بقیه را نمیفهمید...حتی اگر آن دخترک ریونکلاوی بعد از چند مدت حتی اسم رودولف را نیز به خاطر نمی اورد...به رغم همه چیز...به رغم همه چیز...رودولف او را دوست داشت...و خواهد داشت...حتی وقتی که مثل حالا،همه چی را پاک فرار بود بکند!


تقدیم به دختر ریونکلاوی




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#56

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوئیس درحالی که جلوی شومینه خانه گریمولد لمداده بود لبخندی زد. لوئیس در بچگی هم مانند حالا، در دنیای کوچک خودش سِیر میکرد. آن موقع های از محفلی بودن خانواده اش خبر نداشت. از جادوگران سیاهی که مانند شکارچی دردنیای بیرون و در تاریکی شب به آرامی رشدمیکردند خبر نداشت. اما این موضوع برای نج یا شش سال پیش بود. لوئیس هیچوقت اولین باری که از این موضوعات با خبر شدرااز یاد نمیبرد.

فلش بک - 2 سال قبل -هاگوارتز

لوئیس ویزلی یازده ساله در راهروهای هاگوارتز به سمت اتاق ضروریات میدوید. اعضای گروه گریفندور به او گفته بودند که به اتاق ضروریات برود. پس از چند دقیقه دویدن، بالاخره به اتاق ضروریات رسید. با تمام قوا خواست که در باز شود و وقتی چشم هایش را باز کرد، دستگیرهای نمایان شده بود. لوئیس دستگیره را گرفت و در را هل داد تا وارد شود. اتاق پر بود از بچه های کوچک و بزرگ. تنها کسی که ایستاده بود چارلی ویزلی، عموی لوئیس بود. چارلی لوئیس را به نشستن دعوت کرد و لوئیس هم نشست. چارلی لبخندی زد و با صدایی بلند و رسا شروع به صحبت کرد:
- خب، میدونم که همه شما احتمالاً چیزی درباره الف دال شنیدین . ارتش دامبلدور با اسم مخفف الف دال که حکم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه در پنجمین سال تحصیلی هری پاتر رو داشت.

صدای پچ پچ هاو زمزمه هایی به گوش رسید. پس از آنکه زمزمه ها خوابید چارلی ادامه داد:
- درسته که ولدرمورت نابود شد. ما هم نمیگیم که بر می گرده. اما میدونیم که بالاخره کسانی شبیه ولدرمورت وجود دارند. جادوگرهای شرور همیشه وجود دارن. این کلاس شمارو برای اون روز آماده میکنه. چون واضحه که ما نمیتونیم وقتی این مشکل پیش اومد با اون مقابله کنیم.

دانش آموزی که از روی صدایش آشکار بود پسر است در میان جمعیت دستش را بالا آورد و پرسید:
- اما دیگه هیچ جادوگری به قدرتمندی اسمشونبر نمیشه مگه نه؟ مطمئناً شرور های الان خیلیراحتتر ازاسمشونبر شکست میخورن.

چارلی جواب داد:
- از کجا میدونی که دیگه جادوگری به قدرتمندی ولدرمورت نمیشه؟ شاید حتی جادوگری برسه که از اون هم قدرتمند تر و شرور تر باشه.

لرزه بر اندام لوئیس افتاد. اگر اینگونه بود انگار که کل زندگیت بر روی بود که شاید در دوره تو جادوگر سیاهی ظهور نکند. لوئیس دستش را بالا برد وپرسید:
- اما اگه اینطوری باشه که ما هر لحظه باید آماده جنگ باشیم! جادوگر های شرور جدیدتر احتمالاً بهتر از قبلی ها هم هستن!

چارلی خنده ای کرد و پاسخ داد:
- خب الف دال واسه همین چیز هاست دیگه!

پایان فلش بک

لوئیس خنده دیگری کرد. یعنی در دوره ای که او درحال زندگی کردن در آن بود جادوگر شرور دیگری هم ظهور میکرد؟ هیچکس نمی دانست.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#55

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
چه روز هایی بود. اول تنها حرفش بود هیچ کداممان نمیخواستیم به گفته هایمان عمل کنیم اما سرنوشت ما را مجبور کرد و دیگر از آن دوستی های محکم چیزی جز چند دیدار اتفاقی در کافه نماند...

فلش بک- چندین سال پیش- هاگوارتز

دختری دوان دوان در راهروهای هاگوارتز حرکت میکرد. طوری که انگار به قراری مهم دیر رسیده باشد. ردای بلندش در هوا موج میزد و شال آبی و برنزش هنوز دور گردنش بود. نشان درخشان ریونکلاو روی سینه‌اش می درخشید. با کمی دقت میشد دانه های ریز برف را نیز رو موهای سیاه و بلندش دید. یک نامه در دستش بود و صدای جیرینگ جیرینگی نیز از درون آن به گوش می‌رسید.

در راهرویی دیگر پیچید و بالاخره به مقصدش رسید... سرسرای عمومی!

- دای! دای!

قطعا در آن همهمه و زمزمه و پچ‌پچ ها کسی صدای یک دختر شانزده ساله را نمی‌شنید، حتی اگر بهترین دوستش باشد. به سرعت دو میز هافلپاف و ریونکلاو را از نظر گذراند چون یا دای پیش نفر سوم بهترین دوستانش بود یا نزد گروهش ریونکلاو.

با کمی جست و جو توانست پسری قد بلند با موهای مشکی و پوستی سفید را کنار دختری دیگر کنار میز هافلپاف پیدا کند. دختر موهایش قهوه ای بود اما رگه‌های رنگ های مختلف در موهایش پیدا میشد. و البته روی ردایش چند لک رنگ زرد و سبز نیز به چشم میخورد.

- دای لوولین! نمیدونی چقدر دنبالت بودم.

دختر ریونکلاوی به دو دوستش پیوست و خم شد تا نفسش بالا بیاید و در این حین دختر هافلپافی گفت:
- اون چیه تو دستت اورلا؟

دختری که اورلا نام داشت موهای سیاهش را پشت گوش انداخت و نامه را جلوی دوستانش تکان داد و گفت:
- این؟ این یه نامه‌اس از طرف سرپرست فشفشه‌ام. البته همچینم بد نیست. بالاخره با کلی نامه نگاری موفق شدم راضی‌ش کنم که یه کمی برام پول بفرسته بهش نگفتم برا چی میخوام ولی هردوتون میدونین برا چیه دیگه؟

چشمان هر سه نفر برق شیطانی‌ای زد. دای لبخندی زد و به آرامی طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:
- البته که میدونیم. بذا فردا که رفتیم هاگزمید از فروشگاه زونکو با پول اورلا یه چیزی بخریم که دهنش کف کنه.

به پسری با موهای قهوه‌ای و پوستی بسیار رنگ پریده نگاه کرد که سر میز اسلیترین نشسته بود نگاه کرد.

- دوشیزه کوییرک و آقای لوولین شما کنار میز هافلپاف چیکار می‌کنید؟ تا اونجایی که من میدونم شما ریونکلاوی هستید. درسته؟

هر سه نفر به شدت جا خوردند و با سرعت به طرف پروفسور مگ گونگال برگشتند که بی صبرانه منتظر جواب بود. درست بود که اورلا در کلاس ها همیشه تکلیف‌ش را کامل انجام میداد و یا نمره هایش بالا بودند اما سابقه‌‌اش چندان درخشان نبود. او با دای و سوزان کار های عجیب غریبی انجام داده بودند و البته توبیخ هم شده بودند. به همین خاطر پاکت پول را سریع زیر ردایش جا کرد تا حداقل سرپرست گریفندور بهانه‌ی دیگری برای سوال پیچ کردن آن ها پیدا نکند.

دای با لکنت گفت:
- هیچی پروفسور با سوزان کار داشتیم الان هم میریم.

سپس مکثی کرد و گفت:
- سر کلاس جانورشناسی میبینیمت. بیا بریم اورلا. الان ریونی ها دسرها رو تموم میکن.

دای رفت و اورلا نیز پشت او راه افتاد. هردو چهره‌ای شرمگین به خود گرفتند اما تنها سوزان چشمک معنادار اورلا را دید!

روز بعد- حیاط هاگوارتز

دانش آموزان سال شیشمی در حیاط ایستاده بودند. هرکسی یه کیف کوچک بر دوش داشت و خبری از رداهای چهارگروه نبود. آن ها لباس های معمولی خودشان را پوشیده بودند و برای گردش در هاگزمید سر از پا نمیشناختند. پشت تمام جمعیت اورلا، دای و سوزان ایستاده بودند و با هم پچ‌پچ میکردند.

اورلا پاکت را کیف‌ش بیرون آورد و گفت:
- حالا باهاش چی بخریم؟ میخوام قشنگ حال اون پسره‌ی اسلیترینی رو کم کنیم.

سوزان از توی کیف‌ش سه شکلات نعنایی بیرون آورد و دو تا از آن‌ها را به دوستانش داد و وقتی داشت روکش شکلات را باز میکرد گفت:
- بذا برسیم حالا بعدش اونجا فکر میکنیم.

برف شروع به باریدن کرد. دانه‌های کوچک برف روی سر دانش‌آموزان میریخت و بعضی از آن ها بی وقفه سرشان را تکان میدادند تا برف روی سرشان نشیند. بالاخره پروفسور مگ گونگال آمد و با صدای رسا و البته لحن خشک و جدی‌اش گفت:
- خب دیگه. همه چیز آماده‌اس. رضایت‌نامه هارم که به فیلچ دادید. بریــ...
- پروفسور! پروفسور! نه نباید برید.

فلیچ دوان دوان از بین دانش‌آموزان متحیر رد شد و خودش را به پروفسور مک‌گونگال رساند و چیزی در گوشش زمزمه کرد. وقتی حرف سرایدار تمام شد چهره‌ی سرپرست نیز در هم رفت و با لحنی عذرخواهانه گفت:
- متاسفانه بهمون خبر دادند که مرگخواران به دهکده‌ی هاگزمید حمله کردند و اونجا نه الان چیزی ازش مونده که بخوایم گردش کنیم نه جای امنی هست.

پروفسور مکثی کرد و تمام دانش‌آموزانی که سوسوی امید در چشمانش خاموش می‌شد را از نظر گذراند و سپس ادامه داد:
- متاسفم اما برگردید به خوابگاه‌هاتون و رداهاتون رو بپوشید.

سوزان، دای و اورلا به عنوان اولین نفر ها راه افتادند و در راهروهای هاگوارتز به سمت خوابگاه‌هایشان به راه افتادند. به احتمال زیاد از همه ناراحت تر بودند چون این گردش تنها یه بازدید خالی نبود یک هدف بود. هر سه سکوت کرده بودند تا این که اورلا با عصبانیت سکوت رو شکست:
- از مرگخوارها متنفرم! متنفرم! عوضیا.
- فقط ب خاطر این که گردشمون رو لغو کردن؟

اورلا با تردید به چشمان سوزان نگاه کرد که به او زل زده بود و بعد با جدیت گفت:
- نه معلومه که نه. به خاطر این که خون‌خوارند. همه جارو به آتیش میکشن و هزار تا کار مزخرف دیگه.
- ولی به نظر من که خیلی خفن‌اند. من وقتی از هاگوارتز برم مرگخوار میشم.

این بار دای بود که پس از مدتی به حرف آمده بود. شعله‌های خشم در چشمان اورلا زبانه زد و با عصبانیت و خشم رو به دای گفت:
- اگه کشتن مردم، شکنجه کردن انسان های بی‌گناه و آواره کردن بچه ها خانواده ها میشه خفن بودن پس برو جزو اون آدم های خفن. منم وقتی فارغ التحصیل شدم میرم محفلی میشم و جلوی شما خفن ها رو میگیرم.

و سپس با قدم های محکم و سریع از دوستانش پیشی گرفت تا خودش را به خوابگاه ریونکلاو برساند.

پایان فلش بک

چه کسی فکر میکرد من محفلی شوم و بهترین دوستانم مرگخوار؟ همیشه فکر میکردم این ها تنها خیال بافی های خودمان است اما به حقیقت پیوست. چه کسی فکر میکرد من در اتاقی خاک گرفته‌ی خانه‌ی گریمولد بنشینم و خاطرات دوران شیرین هاگوارتزم را مرور کنم؟

تنها سرنوشت میدانست!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۷:۰۳:۲۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۷:۰۴:۳۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#54

سیوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
از :yphbbt:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
صداي غيژ غيژ پنكه قديمي و كهنه كه به جان كندني سرش را به چپ و راست مي گرداند، حالتي سكر آور به تنها ساكن اتاق خاك آلود داده بود.
ملحفه رنگ و رو رفته اي كه به رويش كشيده شده بود، هويتش را از هر بيننده اي مخفي مي نمود.
بوي ترشال و عرق، در تمام اتاق به مشامش مي رسيد. گويي در زماني نه چندان دور مكاني براي نگهداري خمره هاي بزرگ مشروبات الكلي بود.
گرمش شده بود و احساس خفگي مي كد. با اين حال ناي كوچكترين حركتي نداشت. به طور غيرعادي بي حس شده بود.
صداي گاري زهوار درفته اي را مي شنيد كه صاحبش با لهجه اي ناآشنا نوايي سوزناك سر داده بود. هيچ اطلاعي نداشت چه مدت را در آن اتاق تاريك گذرانده بود.
ترسي از آينده نداشت. مدت ها بود كه ترس را از ياد برده بود. آنقدر مرگ را ديده بود كه با آن حس خويشاوندي مي كرد.
''سفير مرگ'' لقبي بود كه آخرين همراهش به او داده بود.
چه بر سر همراهش آمده بود؟! نقطه هايي نوراني در ذهنش شروع به درخشيدن كردند. حسي از خشم و عصبانيت در وجودش شكل مي گرفت. انقباض عضلاتش را حس مي كرد. براي نخستين بار از زماني كه چشم هايش را گشوده بود، ديوانه وار دلش مي خواست اين پرده نمور را از هم بدرد.
چطور جرات كرده بودند او را چنين خوار و زبون كنند. او "سفير مرگ" كه هيچ جنبند اي ياراي برابري را با او نداشت.
صداي باز شدن ناگهاني در چوبي براي لحظاتي افكار تغيانگرش را از يادش برد. اكنون گوش هايش را كاملا تيز كرده بود. سعي در درك كوچكترين حركت و نوساني را داشت كه پيرامونش در جريان بود. صداي گام ها به او فهماند كه سه نفر به درون اتاق آمده بودند. صداي ضربه آهنگين چيزي فلزي- شيشه اي در كنارش او را از جا پراند. جابه جا شدن ملحفه چرك را از سمت چپش حس كرد. نسيم ملايم و گرم آلود پنكه را بر تنش به وضوح حس مي كرد.

كوشيد حركتي به پيكرش دهد. چه شده بود!؟ چرا آن عضلاتي كه روزي به آن اين همه مي نازيد به ياريش نمي آمدند.
صداي كشيده شدن چيزي تيز بر پوستش او را به تقلا وا داشت، اما آن نيروي مرموز پيكرش را همچنان خموش در سرجايش ميخكوب كرده بود.
نفس عميقي كشيد. صداي مايعي كه از درون رگ هايش بيرون مي جست و درون ظرف مي ريخت را مي شنيد.
عمري شكار كرده بود و اينك خود شكار شده بود.
جادوگران اطرافش بر سر قيمت خوني كه از او بدست مي آوردن با هم چانه زني مي كردند.

- اين گرگينه رو بايد زنده نگه داريم. مخصوصا الان كه خونش براي كيمياگران به اندازه طلا ارزش داره.
- اگه كمي دقت بخرج داده بوديم اون يكي رو هم مي تونستيم زنده اسير كنيم.

پس هم قطارش مرده بود. مار خفته درونش به جنبش در آمده بود و حس تنفر و كشتن در وجودش به نقطه اوج رسيده بود. صدا شكارچيان پيرامونش به ناگهان قطع شد. دستي قسمتي از ملحفه را كه صورت گرگينه را پوشانده بود پس زد.

چهره زرد جادوگري را در برابر صورتش ديد كه او را به دقت ورانداز كرد. مي توانست ارتعاش ترس و بهت را در نگاهش ببيند.

"سفير مرگ" نامي نبود كه جادوگران و ماگل ها بشناسند. از نظر آنها همه گرگينه ها يك شكل بودند. يك گونه بودند و از يك نژاد.
هيچ جادوگري باور نداشت گرگينه اي وجود داشته باشد كه از خون جادوگريي به وجود آمده باشد.
"سفير مرگ" ماگل زاده اي بود كه قدرت جادويش در كودكي باعث بدشگون شدنش شده بود. تازه ترد شده بود. گريان و گرسنه. آنقدر كوچك بود كه درست به ياد نداشت چطور بدام گرگينه اي افتاده بود. از آن زمان تنها درد و خون همدم و همراهش بود. حس تنفر و درنده خويي حكم پدر و مادر را برايش پيدا كرده بودند.
هرگز فرصت شاد زيستن را نيافته بود. نيروي جادويش به واسطه گرگينه بودنش او را از ديگر هم قطارانش متمايز كرده بود.
گرگينه داشت به طور غريزي نيروي خفته در وجودش را بيدار مي كرد، طلسم هاي اطرافش به ارتعاش در آمده بودند. جادوگر رنگ پريده اين را حس كرده بود. به سرعت دستش به سمت چوب دستيش رفت. اما سرعت عمل گرگينه از او به مراتب بيشتر بود.
جادوگر فرصتي براي فرياد زدن پيدا نكرد. گرگينه كه به ياري قدرت جادويي، طلسم اسارتش را شكسته بود به روي مرد نگون بخت پريد و گلويش را به سختي فشرد. حس انتقام و كشتن در وجودش به وراي آستانه تحملش رسيده بود. حتي زماني كه انوار سبز رنگ به پيكرش يورش آوردند مرد را رها نكرد. شايد اين بهترين پايان براي زندگي بود كه خود انتخاب نكرده بود.


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
#53

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
هنگامی که گرگ سیاه شب،به دنبال میش سپید صبحگاهی کرده بود و افتاب هنوز از پشت بلندترین و باشکوه ترین قله سر برنیاورده بود،قدم هایی به نرمی اما محکم،بر زمین جاده ی خاکی مینشست.

جاده ی انتهادار اما بی انتهایی که هرچه این قدم ها بیشتر انرا طی میکردند،مسیرش طولانی تر و دشوار تر میشد.
باد هم مانند ریز ذره های باقی مانده از سکوت شب،ارام ارام از کنار گوش هایش میخرامید و موهای بلند قهوه ای اش را به نرمی به اهتزاز در می اورد.
ایلین مدت ها بود که چشمانش به جاده بود.کوهی که در انتهای ان قرار داشت،همچنان در فاصله ای ثابت مانده بود .با این حال نه سراب بود و نه خیال.

شنیده بود بالای ان قله شهری است...که هم صحبت یک تنها،خود ماه است.قاتلان ان،تنها "گرگ" هارا میکشند و سروران ان،شیشه ی روح هیچ انسانی را به خاطر گفتن حرف حق نمیشکنند.شهری که از چشمه ی تخیل،"تعقل" صید میکنند.

با خودش گفته بود این راه را تا اخرش میرود و مدتها بود که این تصمیم را در ذهن داشت.ایلین کسی بود که محال بود تصمیم هایش را بر باد بسپارد.
اما اینبار باخود گفته بود:
هر چه باداباد...
و سفری میکرد برای اوج گرفتن.صعود و هرچه بالاتر رفتن.
اما طبیعی است..که هرچه قدر بالاتر میروی،شیب بیشتر،کارت را سخت تر میکند...

در تمام حالات،هیچ مسیری بدون مانع نمیماند...گاهی عاملی باعث توقف میشود.عاملی که گاه نابود میشود و گاه مانند ضایعه ای بر سر راهت
میچسبد که حتی جمله ی"از من دور شو" هم راه چاره ای برای نابودی ان نیست...

چوبدستی بر کمربندش غلاف بود و قدم هایش همچنان استوار و محکم.در مسیری که میرفت خستگی ناپذیری پیشه کرده بود.باد مینوازید،خاک میپراکنید،ابر میدوید و قدم های او را دنبال میکرد...

ولی در همان لحظات،چیزی او را متوقف کرد.جسمی سیاه رنگ...او یک شخص بود.
شخصی که کمی جلوتر از ایلین راه را میپیمود.
قدم هایش را تند کرد تا به او نزدیک تر شود.
درست به پشت سرش رسیده بود.خواست صدایش کند که ناگهان حرکت سریع چوبدستی اش اورا متوقف کرد.ثانیه ای بعد،چوبدستی درست جلوی صورتش قرار داشت.
ایلین چشمان شک زده اش را محتاطانه به سمت ان شخص برگرداند.

مرد جوانی بود با چهره ای عبوس،عصبی،سرد و رنگ پریده و موهای پرکلاغی صاف تاشانه اش، ردای بلند سیاه رنگ،قدی بلند،چشمانی سیاه و چند جای زخم که بر صورتش دیده میشد و یک کوله پشتی ساده که بر شانه اش حمل میکرد.
اما چیزی که در ان لحظه توجه ایلین را به خود جلب کرد،صندوقچه ای کوچک بود که مرد جوان انرا محکم در بغل خود با دست دیگرش گرفته بود.
در ان لحظه تنها حرکت،حرکت باد بون که در میان یک جفت چشم عبوس و یک جفت چشم ابیِ شک زده جریان داشت.

ـ کی هستی؟

ـ یه مسافر.

ـ از من چی میخوای؟

مرد اینرا گفت و صندوقچه را محکم تر در پهلویش فشرد.
ایلین خونسردی خود را بدست اورد.در همان هنگام که نوک چوبدستی به صورت ایلین نزدیک میشد،چوبدستی ایلین مسیر انرا منحرف کرد و به سمت دیگری کشید.
ایلین که با خود می اندیشید شاید بتواند برای ادامه سفر یک همراه برای خود پیدا کند،ناامید شد.

ـ هیچی!یادم نمیاد چیزی خواسته باشم!

هنوزچوبدستی ایلین در تلاش بود تا چوبدستی مرد را کنار بکشد،که خود او چوبدستی اش را کنار کشید غلاف کرد..مرد با چشمان سیاهش زیر چشمی به او نگاهی انداخت و گفت:
پس راه خودتو برو!

سپس با بی اعتنایی نگاهش را برگرداند و با بی حوصلگی کوله پشتی اش را بر دوشش درست کرد.
ایلین از رفتار او متعجب نبود...در اطراف او انسان های زیادی به همین شکل بودند...سرد و مانند تکه ای یخ.

ایلین دست از بدرقه کردن مرد جوان با نگاهش برداشت و به راهش ادامه داد.
باز هم مسیر،چشم انها را به یکدیگر می انداخت.اما انها کوچکترین توجهی به یکدیگر نداشتند.

رشته افکار ایلین را،صدای سردی از هم گسست.
ـ تو هم اونجا میری؟

چشمانش به سمت او برگشت.
ـ فک کنم خودت فهمیده باشی.

مرد جوان جواب نداد.رویش را به مسیر رو به رویش برگرداند.وزش یک باد،موی پرکلاغی صافش را مرتب از روی پیشانی اش کنار میزد.

ـ تو کی هستی؟
ایلین پرسید.

مرد ایستاد.نفسی که بیرون داد،درباد گم شد.نگاه تهدید امیزی به او کرد و گفت:
ـ اگه میخواستم خودمو معرفی کنم نیاز نبود اول تو بپرسی.

مرد سکوت کرد و چند لحظه ای به او نگاه کرد.سپس دوباره رویش را برگرداند.

ـ اسمت چیه؟

ـ چی؟

ـ پرسیدم اسمت چیه؟

مرد با تردید پاسخ داد.
ـ فرانک...

ـ ایلین هستم!

ـ خوشبختم.

ـ منم همینطور...

چشمان ایلین باری دیگر به همان صندوقی افتاد که به نظر می امد نزد او بسیار گرانبهاست.
چیزی مغزش را قلقلک میداد که چیزی جز کنجکاوی نبود.

- ببینم،چی توی اون صندوق داری؟

مرد ایستاد.باری دیگر نگاه سردش افتاد به چشمان ایلین.به سختی نگاهش میکرد.با سردس وصف ناپذیری.ایلین با خود می اندیشید...
که این چه نیرویی است که اینگونه او را به سردی و انجماد وا داشته است؟
و زل زد به جای زخم های روی صورتش.

- چیزیه که حاضرم به خاطرش زندگی یکی دیگه رو نابود کنم.

با جدیت تمام حرف میزد.چشمانش به سان گرگی زخمی بود.

این حرف ها ایلین را به هیچ وجه نمیترساند.درواقع اهمیتی به هیچ تهدیدی نمیداد.
کاری هم با ان صندوق ارزشمند فرانک نداشت.

******

ـ اکوامنتی!

ایلین جام را پر کرد و مقداری از ان بر گلوی خشکیده اش روانه ساخت.
خورشید به وسط اسمان رسیده بود و اندک اندک به سمت مغرب روانه میشد.

خستگی اندک اندک در جانش رخنه میکرد.نیاز به ایستادن داشت اما با خود عهد بسته بود که تا غروب خورشید از پا نایستد.
قدم هایش از قدم های فرانک عقب افتاده بود.در دل توان و جدیتش را تحسین میکرد.

پسرک گه گداری از بطری ابی اندکی مینوشید و به راهش ادامه میداد.اما انگار خستگی نمیشناخت.در نگاهش استحکامی نهفته بود اما...
گویی خونی در رگ هایش جریان نداشت تا قلب تپنده ای داشته باشد.

حرفی نمیزد.فقط گاهی چیزی را زیر لب نجوا میکرد که ایلین نمیتوانست بشنود.
قدم هایش را تند کرد تا با او همپا شود.

ـ هی!

نگاه پسرک به سمت او برگشت.
ـ بازم تو؟

ایلین چشمانش را ریز کرد و به او خیره شد.
ـ متاسفانه یا خوشبختانه بله!

ـ نمیتونی راه خودتو بری؟

ـ چرا میتونم!فقط چیزی که دوست داشتم بهت بگم اینه که به نظرم خیلی ادم عجیبی هستی!

فرانک حالت پرسشگری به خود گرفت.

ـ حس میکنم طوری رفتار میکنی که انگار از همه چیز متنفری!

ـ حس نکن!جدی میگم!

لحنش طعنه امیز بود.

ـ کاری به غیر از عصبی شدن بلدی؟

ـ نه اینکه ادم اعصاب خورد کنی باشی...نه!ولی راستش من اعصابمو به هر دلیلی خورد نمیکنم.و علاقه ای ندارم در این باره نظر بدم که درباره تو چه حسی دارم.

سپس پوزخندی زد و برای چندمین بار صندوق را در زیر بغلش جا به جا کرد.
ایلین دوباره نگاهش را به صندوق چوبی انداخت.

ـ نمیدونم چرا اینقدر این صندوق برات ارزشمنده...من تنها برای بهترین دوستم چنین ارزشی قائلم که تو برای این صندوق قائلی...

ـ شاید!

انگاه دستی بر صندوق کشید و گفت:
شاید من این صندوق رو به اندازه یه رفیق صمیمی دوست دارم.

ـ راستش هرکسی میتونه یه صندوق رو بخره!ولی...

ـ آره درست میگی!چون درک نمیکنی! آدم ها دیگر وقت شناختن چیزی رو ندارن!آدما هر چیزی که بخوان ساخته شده و آماده میخرن. اما از آنجا که هیچ فروشگاهی " دوست " نمیفروشه،هیچکس یه دوست واقعی نداره! میدونی؟

ـ نذاشتی حرفمو تموم کنم!

پسرک لحظه ای سکوت کرد.

ـ به نظر میرسه تو بهش وابسته شدی.فقط امیدوارم چیزی که اونجاست این ارزش رو داشته باشه که حتی یک لحظه هم نتونی ازش دل بکنی!

و باز هم سکوت...اما سکوتی پر حرف که در پس ان نگاه سرد میشد تک تک کلماتش را خواند.
احساساتی عمیق در پشت چهره اش نهفته بود.حسی دوستانه...محافظت،عشق و وابستگی!

این یک نقاب بود...و شاید همین نقابی که فرانک بر چهره داشت،سالها بود که مانند انرا ایلین بر چهره خود زده بود.نقابی که او را از "خودش" متمایز میکرد.

در همان گیر و دار ذهن پرتکاپویش،لحظه ای گویی کلمات از ذهنش تراوش کرد و مانند طلسمی از زبانش جاری شد...کلماتی که روزگاری فریاد انرا خفه کرده بود...

ـ نمیدونم واقعا خود واقعیت هستی یا نه... اما من ادم عجیبی ام.ادمی که انتقام و مجازات براش مشکلترین کار دنیاست...و ناراحتی دوستانم برام بدترین عذاب...

همینجا رشته ی کلام خود را برید.نمیدانست لحظه ای چه چیزی باعث شده بود چیز هایی را بر زبان بیاورد که با شخص شناخته شده اش در تضاد بود.

اما همه اینهمه،دامی بود که خود برای خود گسترده بود و گردابی که خودش ساخته بود و در ان فرو میرفت...و باید این نقاب ویرانگر را از خود دور میکرد.
*********
به جز ستارگان درخشان اسمان شب و ماه،که گویی همزادش را در اب جاری چشمه میدید،نور دیگری نبود که باقی راه را روشن کند.ماه با لشکر شب،در جنگ باشکوه افق،بر قلمرو خورشید ظفر یافته بود.

ایلین بر سنگ بزرگی نشسته بود و سرزمین بزرگ کوه ها و راه گذشته اش از نظر میگذراند.
همانطور چشمانش در اطراف میچرخید که لحظه ای متوقف شد.

فرانک،چند قدم انطرف تر،با تکیه بر سنگی خوابش برده بود.قدمی جلو تر خاکسترِ چوبی دیده میشد که هنوز دود از اتش کشته ی ان بلند میشد.

در کنارش یک کوله پشتی بر زمین افتاده بود و درست در کنار دستانش همان صندوق چوبی قدیمی محبوبش دیده میشد.
نگاهش همانجا خشکش زد.

بهتر نگاه کرد.نقش و نگار بر صفحه چوبیش را.
از لابه لای صندوق،از میان روزنه های ان،نوری به بیرون دویده بود.نوری که خبر از محتویات داخل صندوق میداد.نوری که ذهن را در خود غرق میکرد.نوری شبیه به آبِ درون قدح اندیشه.

ایلین برخواست...جلو رفت.درکنار او زانو زد و به چشمانش نگریست که در ارامش و درخوابی عمیق بود.
دست برد و صندوق را به ارامی از جا برداشت.

سرانجام کنجکاوی بر او چیره شده بود.هر جور میشد میبایست ببیند داخل ان صندوق چیست که اینگونه پسرک را شیفته خود کرده است.
نور صندوق در آیینه چشمان ایلین تلاءلو میکرد.

از جای برخواست و تا جایی که میتوانست از انجا دور شد...
کمی دور تر...درست بر لبه پرتگاهی ایستاد.باد تندی میوزید...گویی زوزه های باد خبر از واقعه ای شوم میداد.

در صندوق که باز شد...لحظه ای نور مقابل چشمانش را فراگرفت.اما لحظه ای بعد،همه چیز برایش شفاف شد.
در ان لحظه او چشمش به چهره ای افتاد...صورت زنی که در میان دریای ارام و درخشان و کوچک داخل صندوق،به او مینگریست.در قسمت هایی از صورت...جاهای سوختگی دیده میشد...

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ناگهان چیزی صندوق را محکم از دستش کشید.
غافلگیر شده بود.با شک زدگی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...
و انچه میدید یک چهره ی سرد اشنا بود که در میان تاریکی محو تر به نظر میرسید.
زبانش بند امده بود.قدمی به عقب رفت.دست برد تا چوبدستی خود را بکشد اما به لحظه نکشید که با حرکتی سریع خلع صلاح شد...

ـ تو چیکار...

چشمان فرانک از خشم لبریز بود.چوبدستی اش را باخشم در دست میفشرد.

ـ درسته برای جواب دادن دیره!اما این چیزیه که حالا باید بدونی!اتفاقا،منم درست مثل تو ادم عجیبی ام!در زندگیم در مورد چیز هایی حساسم که اگه کسی پیدا بشه که پا ازشون فراتر بذاره،رهاش نمیکنم تا زمانی که نابودش کنم!و برام مهم نیست یه دوست باشه یا دشمن!در این صورته که تا انتقام نگیرم و هزار برابر بیشتر تلافی نکنم و اون شخص رو وادار به پشیمونی نکنم دست بردار نخواهم بود! . فقط در اون صورته که هیچوقت نمیبخشم...فقط در اون صورته که با ناراحتیش از ته دل خوشحال خواهم شد!آدم عجیبی ام...هوم؟فقط اگه کسی پاشو از یک سری خط قرمز هام رد کنه،قدم هاش که هیچ،چیزی که من میشکنم زندگیشه!

درون چشمانش را خون فراگرفته بود.
ـ فرانک...خواهش میکنم...متا...

ولی پیش از انکه ایلین توان انجام واکنشی را داشته باشد،دستی او را محکم به لبه پرتگاه هل داد...
ثانیه ای زیر پایش خالی شد.احساس وحشتناکی وجودش را فراگرفت...لحظه ای مرگش در برابر چشمانش تداعی شد.

او با فریادی بلند از فرط وحشت،به عمق تاریکی سقوط میکرد.
اما در همان ثانیه های سقوط...در کمی پایین تر،شاخه ای را دید که سر از سنگ براورده بود.
چشمانش را بست و در ثانیه ای بعد سنگی را چنگ زد که احتمال میداد شاخه همانجا باشد.

لحظه ای در خلاء...لحظه ای در تعلیق...لحظه ای در سکوت...لحظه ای در ثبوت...و لحظه ای که گویی زمانی در ان توقف یافته بود اتفاق افتاد...

ایلین هنوز تنفس را احساس میکرد و خونی که هنوز در رگ هایش جریان داشت.
چشمانش را باز کرد و خود را در حالی دید که شاخه ی محکمِ بیرون دویده از دل سنگ را محکم گرفته بود...شاخه ای که همچون فرشته ی نجاتی بی جان،به یاری اش شتافته بود...شاخه ای که اکنون(زندگی) را مدیون ان بود.

خودش را به سختی بر روی شاخه کشید.به بالای سر خود نگریست.او را هنوز انجا میدید که همچون کرکسی در انتظار مرگ قربانیش،قد علم کرده بود.
نگاه نفرت امیزش را احساس میکرد.نگاهی که از عدم موفقیتش در گرفتن جان او ناخشنود بود.

مرد فریاد زد:
خیلی خوش شانسی...ولی مهم نیست!میتونی تا ابد اونجا بمونی!

ایلین خندید.خنده اش تلخ بود.اما خندید.
با صدایی بلند فریاد زد:
ـ شاید...ولی...میبینی؟کار عجولانه هیچوقت به سر انجام نمیرسه...اگه میخواستی دفعه ی بعد کسی رو نابود کنی،اول موانع رو پیدا کن تا اینطور با شکست مواجه نشی!... حداقل زمانی که مثل یه تیکه یخ زندگی میکنی!مثل همیشه ات!

مرد موذیانه قهقهه زد.
صدای قهقهه اش کوهستان را فراگرفت...
اسمان دوباره به سپیده دم بازگشته بود.همان سپیده دم پیشین...که در ان راه ان دو به یکدیگر رسیده بود اما اکنون جدا میشد...

روز را غروب نابود کرد...و شب را سپیده دم.اما همان خورشیدی که در غروب ناپدید شد...در طلوعی دیگر و اینبار باشکوهتر،دوباره درخشید...
در همان بحبوحه ی سپیده دم،ناگهان خورشید باری دیگر از پشت کوهساران پدیدار شد و چشمان پسر جوان را نیز به خود جلب کرد.

نور لحظه ای چنان همه جا رافراگرفت...که دیگر چشم ها توان دیدنش را نداشت.
و اندکی بعد از طلوعی شکوهمند...چشمان بهت زده فرانک دیگر هیچکسی را بر شاخه ی پایین پرتگاه نمیدید...انگار همه انها فقط یک خواب بود.اما خوب میدانست که نبود!
گویی هم زمان با ناپدیدی شب او نیز ناپدید شده بود به ناکجا ابادی که تنها خودش میدانست کجاست...!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
#52

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
دابی میفمه که هری پاتر تو دردسر افتاده اما نمیدونه که همش شایعه است ومثل سال دوم به جای کمک بهش....
________________________________________________________________
باید ارباب هری رو پیدا کنم اون به کمک دابی نیاز داشت آخرش از من تشکر کرد.
-بازم این بچه ها اگه یه شب گذاشتن من راحت بخوابم
_خودتو ناراحت نکن عسیسم
-چچجوری ناراحت نباشم پینس دیگه کم کم حالم از خانم نوریس هم به هم میخوره.
فیلچ وپینس همون جوری که غرغر میکردن کم کم صداشون کم شد بعد دیگه کلا ناپدید شدن.
_آخه چجوری امکان داره فقط من دونست که ارباب هری به خطر افتاد فیلچ چه طور فهمیده من باید کاری کرد هر چه زود تر کاری کرد............
تو چه طوری اومدی وینکی
وینکی:دا هیک داب هیک
-چی میخوای بگی وینکی بگو ارباب هری تو درسر گیر کرده
وینکی شیشه شیر تسترال از دستش افتادو زد زیر خنده و گفت:هیک هیک هری پاتر همه قلعه میدونن
ولی وینکی همون جا خوابش برد
_وینکی بی مغز من کار داشت باید به ارباب هری کمک کنم.دابی به راهش ادامه میده بالاخره تو برج ستاره شناسی دوتا سایه میبینه یکم که میره جلو هری رو با جینی میبینه وب با فرمت بهروز اون دوتا رو نگاه میکنه
-ارباب هری
- :vay: باز تو دابی من از دست تو چیکار کنم همش دنبال من هستی دست مالفوی درست خیلی منگولی من اگه نخو......حرف نزن میدونم میخوای چی بگی باز اومدی منو نجات بدی نگاه کن سالمم ناموسن ول کن برو بچسب به کارو زندگیت چرا ول کنم نیستی .
و هری با یک حرکت پرشی موجی خودشو روی دابی میندازه ومیگه دیگه نمیزارم از این جور کارا بکنی وسیگار در میاره و یکی ازسیگارهارو در میاره روشن میکنه هدایتش میکنه تو مماخ دابی.
_آخیش آدم راحت میشه
جینی:هری تو سیگار میکشی
- نه جینی میدونی چیه مممممممم خب چیزه اینو تو راهرو پیدا کردم من اصلا سیگار
_سخنرانی نکن بابا یده منم بکشم
_بازم فرمت بهروز جینی چی ؟
بده پاکتو.....


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
#51

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۵ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۶
از کرج...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
ساعت ده صبح بود،برج ریونکلا شلوغ شلوغ بود،مایکل کرنر با ترس و وحشت مانند گاو رم کرده وارد برج ریونکلا می شود،همه با تعجب به مایل خیره می شوند،پس از چند دقیقه لونا لاوگود جوان با کمبرد پدرص وارد سال عمومی ریونکلا می شود و با عصبانیت به مایکل کرنر خیره می شود.
.
- اون مایکل کرنر رو بگیرید تا سیاه و کبودش کنم!
.
اورلا کوییرک،با شنیدن نام مایکل کرنر با کفگیر داغ وارد سالن عمومی می شود.
.
- مایکل کرنر رو بگیرید تا سرخش کنم.
.
همه تعجب کرده بودند،ناگهان پروفسور فلیت ویک از دفترش بیرون می آید.
.
- اینجا چه خبره؟ چی شده؟
.
اورلا کوییرک و لونا لاوگود پیش پروفسور فلیت ویک می روند و مایکل کرنر سعی می کند تا از جمع خارج شود.
.
- دیروز موقع ناهار مایکل کرنر توغذای من معجون عشق اورلا و تو غذای اورلا معجون عشق من رو ریخت و آبرومون جلوی همه رفت.
.
پروفسور فلیت ویک مایکل کرنر را صدا می کند.
.
- راست میگن؟ چرا اینکارو کردی؟
.
مایکل کرنر با ترس پیش پروفسور فلیت ویک می آید.
.
- نمیدونم! :|
.
همه با تعجب به مایکل کرنر خیره می شوند.
.
- نمیدونی؟ یعنی چه؟
.
مایکل با ناراحتی از جمع فاصله می گیرد،پروفسور فلیت ویک به لونا لاوگود و اورلا کوییرک نگاهی می کند.
.
- ناراحت نباشین،خودم باهاش حرف میزنم و به خانوادش نامه میدم.
.
مایکل کرنر با ناراحتی از برج ریونکلا خارج می شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#50

مادام پامفری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۵
از ازاون دور دورا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
تنها در راهرو های سردر گم کننده هاگوارتز پیش میرفت به دنبال چه چیزی؟
هیچی همین جور الکی به دنبال هیجان میگشت تنها ترسش پیدا شدن سروکله بوق بی محل پیوز است.چند ماه بود که این کار را هر شب تکرار میکرد تقریبا همه جاهای قلعه را بلد بود دیروز سر کلاس معجون ها پ.اسنیپ از او به دلیل دیر رسیدن به کلاس5نمره از ریون کم کرده بود و گفته بود که هیچ کس قلعه هاگوارتز را به طور کامل نمیشناسد.
اما امشب احوال پاپی زیاد خوب نبود مسابقه کوییدیچ با اسلی ها کلی انرژی از او گرفته ودلش خفن خواب میخاست که........
به دری خورد که قبلا آنرا ندیده بود خیلی آؤام در باز کرد
غیژژژژژژژژژژ غیژژژژژژژژ
زهر مار خفه شو در باز کرد در ابتدا در داخل اطاق چیزی قابل تشخیص نبود اما بعد چند لحظه چشمان پاپی به آینه ای افتاد رفت جلو آن چیزی وجود نداشت بالای آینه نوشته بود
(((برای دیدن دنیای آینده موازی)))
چشمانتان را ببندید

پاپی چشمانش را بست و دوباره باز کرد
بلاور نکردنی بود دنیای مشنگ ها را نشان میداد همه جا از آسیا گرفته تا آفریقا و آمریکا و اروپا غرق در عشق و آزادی برابری بود همان آرزوی مردان بزرگ تاریخ مشنگیت همه با هم برابر بودن هیچ جا اسلحه وجود نداشت خونی ریخته نمیشد
پاپی غرق این دنیا شده بود که تصاویر کم کم نا پدید شدن و پاپی بدون هیچ حرکت اضافه ای همان جا به خواب رفت تا فردا با اردنگی فیلچ از خواب بلند شود اما ارزش امتحان کردن را داشت.



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#49

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
گاهی اوقات هیچ چیز قبولت نمیکند.نه دیگران،نه دنیایی که در ان زندگی میکنی و نه دنیایی که ارزوی رسیدن به انرا داشتی،حتی با انکه به ان رسیدی،ولی باز هم قبولت نمیکنند.حتی خودت هم خودت را قبول نمیکنی...و هیچکس...
نمیدانی چرا دلیل انکه خودت هم خودت را قبول نداری را نمیتوانی قبول کنی!حتی با انکه میدانی چیست و مشکل کجاست اما انقدر دیگران با زبان سردی همه تخیلات و همه تفکراتت را حتی درباره خودت انتقاد کرده اند که دیگر در دلت جایی نمانده است برای قبول حرف های نوعی منطق که در وجود خودت است...
ایلین...دختری که همیشه دیگران انرا به دختر اشراف زاده خون اصیلی با خوانواده ای معتبر و ثروتمند میشناختند این احساس را بیشتر از هر کس دیگری حس میکرد.
هیچکدام از چیز هایی که داشتند به کارش نمی امدند.نه ثروتش...نه خوانواده ی معتبرش که به خاطر انکه او همچو بانویی اشراف زاده بار بیاید،همچون دختری نوجوان و پرشور با او برخورد نکردند.
هیچکدام از اینها بدردش نمیخوردند.نه در حالی که در هاگوارتز با وجود تمام تلاشش او را به باد انتقاد و سرزنش میگرفتند.نه در حالی که مجبور بود نقابی با صورتی گلگون و لبخندی زیبا بر چهره اش بنشاند و درحالی که در درونش به جز غم و اندوه چیزی ندارد فریاد بزند که:من خوشبختم و همه چیز مطابق میل من پیش میرود!
نه در حالی که در مقایسه با افراد قبل از خود سرزنش میشد.در حالی که میبایست غروری مسخره را همچنان حفظ کند و هرگاه نامش را میپرسند با تمام غرور بگوید:ایلین پرنس!
***
تیله ها را با حواس پرتی در دستانش میغلتاند.همانطور بی هدف و قدم زنان در جنگل ممنوعه پیش میرفت.
بی توجه به زوزه شبح وار باد که با زوزه های رعب اور یک گرگینه در انتهای جنگی ترکیب میشد.بیتوجه به برف های منجمد و بی رحمی که حتی یک نقطه از بدن دختر جوان را از گزند خود دور نکرده بودند.
دختر جوانی که چهره رنگ پریده اش سرد و منجمد شده بود و گیسوان بلندش را باد شمالی درهوا میپراکند.
به سخنانی می اندیشید که امروز و دیروز و همیشه شنیده بود:
اشتباه میکنی!
غلطه!
نمیتونی!
اشتباه!
اشتباه!
اشتباه!
سرش را به شدت تکان داد.مانند انکه بخواهد ان تفکرات مانند مشتی از حروف سربی از ذهنش بر زمین فرو ریزند و در برف ها اب شوند.
بی اختیار فریادی کشید و تیله های در دستش را به زمین پرتاب کرد.
تیله ها در برف ها فرو رفتند و گم شدند.
لحظه ای ایستاد.خاطرات امروز دوباره به یادش امدند...
ـ تو!دوشیزه پرنس!بیا اینجا.
ایلین از میان جمعیت تیم کوییدیچ جلو امد.
ـ بله استاد؟
نگاه استاد سرد بود...سرد و بی احساس.
ایلین تصورات شیرینی داشت.بعد از انهمه تمرین...بعد از انهمه تلاش الان میبایست مورد تشویق واقع میشد.بایستی نگاه هایی پر امید را از دوستانش دریافت میکرد. و انرژی که او را به سمت هدفش سوق میداد.
اما ناگهان همه چیز با تبر یک جمله شکسته شد.
ـ تو اخراجی.
انگار چیزی در گلوی ایلین گیر کرد.
ـ چی؟ولی من...
ـ متاسفم دوشیزه پرنس...بازی شما عالیه ولی ما یه بازیکن بهتر از تو رو برای تیم پیدا کردیم.
ـ منظورتون چیه؟...من...ولی من اینهمه تلاش کردم...
استاد هیچ چیز نگفت.تنها روبه تیم کرد و گفت:
بریم...
ایلین با نگاه شک زده خود به انها خیره شد.جارویش بی اختیار از دستش بر زمین افتاده بود.
اما وقتی به خود امد دید تنها چیزی که در روبه رویش میبیند تنها انبود درختان کاج و ممرزی است که جامه سپید برف گم شده اند.
چگونه ممکن بود تنها یک لعبت شود درحالی که برای هدفش از لحظه لحظه های زندگی اش مایه گذاشته بود؟
و اکنون جوابش را با چه چیزی دادند؟با همان چیزی که حتی فکرش را هم نمیکرد.
ایلین همیشه و همیشه و در همه جا تنها یک نقاب بر چهره داشت.نقابی که باعث میشد نامرئی جلوه کند.
کاملا نامرئی...درحالی که واقعا نامرئی نبود.اما چه اهمیتی داشت؟چه کسی به ایلین اهمیت میداد؟
چه کسی اهمیت میداد درحالی که او رابه همین راحتی راندند؟
چگونه میتوانست تحمل کند؟انهمه بی رحمی را؟
چگونه میتوانست توجه افرادی را جلب کند که حتی از نزدیک شدن به او احساس ننگ میکردند؟
نمیدانست گناهش چه بود...شاید این بود که به اندازه (معرفت)خود برای دیگران ارزش قائل میشد نه(لیاقتشان).
ایلین با وجود سن کمش خیلی چیز هارا فهمیده بود.اینکه همیشه خودش اشک هایش را پاک کند...اینکه کریسمس را تنهایی جشن بگیرد...اینکه خوبی به انسانها بدی می اورد نه خوبی...اینکه تلاش برای نیکی کردن سرانجام به بنبستی میرسد و راحت میشکند و فرو میریزد.
و اکنون چیزی را به واضح ترین نحو ممکن فهمیده بود.
اینرا که برای روی پای خود ایستادن از کمک هیچکس چیزی نخواهد.
اما سوسوی نوری در قلب ایلین در حرکت بود که گاهگاهی یک قسمت از دیوار های تاریک و زخمی قلبش را روشن میکرد و میرفت.
ایلین روی زمین زانو زد...روی برف ها.
و به اسمان خیره شد.اسمانی که یه زمانی زیر سقفش شادی را تجربه کرده بود و گاهی بدترین لحظات عمرش.
دستش را که درون برف ها فرو کرد،انگشتانش تیله های فرورفته در برف را حس کردند.
انگشتان بی حس شده اش تیله ها را گرفتند و از برف ها بیرون اوردند.
ایلین اندکی به انها نگریست و امیدی در دلش رخنه کرد.
چیزی که انعکاس تبسم رویا را به سمت قلبش متمایل میکرد و در این هوای سرد و طاقت فرسا به او گرما میبخشید.
او باید تصمیمی میگرفت که قدرت را بیش از پیش احساس کند.
او ایلین بود...دختری همچو کوه.محکم و استوار،با اندیشه های آینده نگر.
و کسی نبود که شکست را به راحتی پذیرا باشد.
با خودش گفت:گاهی بهتر است نسبت به نگاه دیگران کور شد.اگرچه مارگونه باشد و گزنده اما بی توجهی همچو زهری مهلک تر و تلاش همچو پادزهری موثر تر اثر میکند.
ایلین برخواست.قاب سیاهی را شکست.تخیل را به حال خود گذاشت.
تیله ها را در دستانش فشرد و به سمت قلعه حرکت کرد.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴
#48

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
زير لحاف آنقدر گرم بود که آريانا داشت فکر مى کرد خوشبختى يعنى همان جا بماند. ولى ساعت هر پنج دقيقه يک بار زنگ مى خورد و يادآورى مى کرد که بايد بلند شود وگرنه ديرش مى شود. سپس دخترک نظرش را عوض کرد. شايد خوشبختى يعنى مى توانست لحاف را بپيچد دور خودش و برود سر کلاس. در کلاس ناگهان متوجه شود بقيه ى دوستانش هم لحاف پيچيده اند دور خودشان. يک کرسى وسط کلاس بنا شده و چاى و خوراکى هم هست و استاد داستان مى خواند تا آن ها بخوابند.

ززززييينگگگگگ

- خيلي خب. خيلي خب بلند شدم.

لباس که پوشيد، براى تصوير داخل آينه لبخندى زد و راه افتاد. با اينکه پاييز بود و زمان درس، ولى راهروها خلوت بودند. حتى اشخاص درون عکس ها هم خواب بودند. آن ها هم خواب را در آن صبح سرد خوشبختى مى دانستند. هر از گاهى صداى خنده ى چند دانش آموز از دور به گوش مى رسيد و بلافاصله صدا خفه مى شد. راهروها مى ماندند و بادهاى سرگردان که زوزه مى کشيدند.

از راهرو که به سمت چپ پيچيد، پلکان طويلى که به کلاس پيشگويى مى رسيد مشخص شد. اين موضوع که به پيشگويى علاقه و صد البته اعتقادى نداشت، رفتن به آن کلاس را برايش سخت تر مى کرد. هووووفى گفت و راه افتاد.

در نيمه هاى پلکان بود که روونا دوان دوان از کلاس بيرون آمد.
- سلام آريانا.
- سل..آآآآ.. مممم... لعنتي خيلي خوابم مياد.
- برو بخواب خب.

برود و بخوابد؟! درست شنيده بود؟

- کلاس؟!
- کلاس تعطيله. پرفسور حالشون خوب نبود.

آريانا ابتدا به حالت درآمد. سپس جلو رفت و روونا را بغل کرد.
- خيلى دوست دارم روونا.
- لعنتي.. خواهر دامبلدوره كه منو بغل كرده؟

ولى فرصت نيافت کار ديگرى بکند چون آريانا او را رها کرد و پلکانى که آمده بود را بازگشت.

- کجا ميرى آريانا؟
- دوست دارم.
-

مى دانيد، شايد خواب خوب باشد. لحاف گرم وقتى هوا سرد است... وقتى صبح است، خوشبختى باشد ولى خب مى دانيد، خوابتان که بپرد... پريده ديگر!

آريانا دوان دوان راهرو ها را رد كرد. مي خنديد. آن بيرون برف مي آمد. از در قلعه که بيرون رفت، آن ها را ديد.
دوستانش!
هاگريد و چندين دانش آموز سال اولى دور آتش بزرگى حلقه زده بودند. صداى خنده ها و حرف هايشان از دور مى آمد. کمى که جلوتر رفت هاگريد او را ديد. دستان بزرگش را باز کرد و دخترک را بغل کرد. آريانا با آن حجم بغل بايد صاف مى شد. بايد طور مي شد خب! نكه نشد... ولي دوست داشت. يك بغل واقعي. نه ساختگى و سرد. از آن دوستانه ها تا ابد.

آريانا به بقيه ى سال اولى ها هم سلام کرد و جلوتر رفت تا کنار آتش باشد. دستش را بالاي شعله ها گرفت.
- کلاسمون تعطيل شد.

و با اين حرفش موج اعتراضات سال اولي ها از كلاس ها شروع شد.
- اصلا خوب درس نميد.
- قيافه هم نداره آخه.
- من ديگه خسته شدم. کى مى خواد هفت سال درس بخونه؟
- منم خسته شدم...

سال اولى ها با تعجب به سمت آريانا بازگشتند.
- از قضاوت شدن.

تتتتتتتتق

آ.. آآآآآآخ..

آريانا وقت نكرد سر ضربه خورده اش را بمالد چون چشم که باز کرد، گلوله برف بعدى لاکرتيا را ديد که به سمت صورتش مى آمد.
- لعنتى!

و سرش را خم كرد. گلوله از او گذشت و صاف خورد...

آآآخخخخ...

تو صورت هاگريد.
خب هاگريد مى تونست کمى کوچک تر باشد تا هدف ناخواسته ى همه نشود.

تا حواس لاک به هاگريد پرت بود آريانا گلوله ى سفتى را آماده کرد. با خونسردى و نفس نفس زنان...
- لاکى!

و وقتى دخترک برگشت...

- بگير که اومد!

البته که خوشبختى همه جا هست. فقط... بايد پيدايش کنى. فقط بايد بخواهى که ببينى اش! :)



Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.