پنج ساعت بعد
هوا تقریبا تاریک شده بود،و برادران ویزلی همچنان دور میز نشسته بودند و به تکه سنگ خیره شده بودند.
دوازده ساعت بعد
هوا تقریبا روشن شده بود،و برادران ویزلی همچنان دور میز نشسته بودند و به تکه سنگ خیره شده بودند.
برای لحظه ای هر دو به یکدیگر خیره شدند و سکوت کش دار و بی پایانی بینشان حاکم شد. و سپس سکوت با صدای تکه سنگ شکسته شد:آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
فرد و جرج برای یک دقیقه همچنان به هم خیره ماندند... و سپس تصمیم گرفتند همچنان با تمام تمرکز به سنگ زل بزنند.همه ی این ها وقتی اتفاق می افتد که نویسنده اصرار بر نوشتن دارد و همزمان از کمبود ایده رنج میبرد.
سکوت پیش آمده،دوباره با صدای سنگ شکسته شد:آقایون؟ شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
فرد و جرج که این بار مجبور بودند جواب بدهند همزمان چشمانشان را چرخاندند و به سنگ خیره شدند:چه کاری مثلا؟!
و سنگ چشم هایش را چرخاند و پوزخند زد:آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟!
_
_آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
_
_آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
_
_آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
فرد با خشم به جرج خیره شد:فکر کنم این سنگ اتصالی داره! فقط به چیز رو تکرار میکنه!
و جرج با خشمی حتی شدید تر به برادرش نگاه کرد،و همینکه دهانش را برای حرف زدن باز کرد خشم توی چهره اش با حیرت تعویض شد.
_فرد... ما داریم با یه سنگ حرف میزنیم!
_آره میدونم... سنگ ها خیلی صمیمی و جالبن،آدامس ها هم همینطور!
_فرد... ما داریم دیوونه میشیم... ما الان حدود بیست ساعته که اینجا نشستیم و داریم با این سنگ ارتباط برقرار میکنیم!
_بی تربیت.
_منظورم ارتباط ذهنیه.
فرد نفس عمیقی کشید... بطرز عجیبی نسبت به این سنگ احساس خوبی نداشت. دلش نمیخواست باقی عمرش را کنار یک سنگ سخنگو به میز زل بزند و در آخر هم با یک آدامس خفن قرمز ازدواج کند. زمزمه کرد:دارم میرم که... این سنگ رو بندازم بیرون.
جرج با بی تفاوتی به او خیره شد:خب هیچوقت لازمش نداشتیم. سفارششم ندادیم . برو بندازش. ام.. فرد؟!
_چیه؟!
_برو بندازش!
_رفتم!
_تو که نشستی!
فرد همچنان نشسته بود و به جرج نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:نه... دارم میرم! فقط حالا که وسط راهم فکر میکنم تنهایی رفتن یکم این وقت شب... با این سنگ...
جرج چشم هایش را چرخاند:ترسو... منم باهات میام.
ده دقیقه بعد
_چقدر خوب شد که انداختیمش تو دریاچه فرد. احساس سبکی میکنم.
_فقط حیف اون همه پول که برای آدامس داده بودیم.
_حس نمیکنی اون تیر برق ها امشب خیلی جذاب شدن؟!
جرج در حالیکه می خندید و برای تیر برق هایی که به او لبخند میزدند دست تکان می داد در مغازه را باز کرد و هر دو خوشحال و خشنود داخل رفتند... و البته این خوشحالی بیشتر از دو ثانیه دوام نیاورد ، چرا که نگاه هر دو بلافاصله روی جعبه ی روی میز که بعد از اینکه سنگ را از داخلش در آوردند خالی شده بود،متمرکز شد.
جعبه خالی نبود.
هر دو با حیرتی آمیخته به وحشت به کتیبه ی خیس خیره شدند که درون جعبه جا خوش کرده بود،و ظاهرا زودتر از آنها رسیده بود.