هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۵

آستوریا گرین گرس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
با پاهای سست و لرزانم به درون محوطه قدم گذاشتم.سعی کردم تمام افکار منفی و احساسات متشنج را از خودم دور کنم و تنها هدف و موفقیت را پیش رویم قرار دهم. پس از برداشتن یک قدم گرمای آتش سوزی را در کنار بدنم احساس کردم و به صورت کاملا نا خود آگاه خودم را عقب کشیدم. سپس شروع به دویدن کردم و سعی کردم پشت سنگی پناه بگیرم. با خودم زمزمه می کردم :
-آروم باش! آروم باش! تو باید بتونی!

باید را زمزمه می کردم در حالی که خودم هم نمیدانستم چرا این اجبار وجود دارد. چرا باید اینجا باشم و برای بدست آوردن آن تخم طلایی تلاش کنم. حس میکردم که قبل از آن لحظه هیچوقت از سه کلمه تخم مرغ، طلا و اژدها اینقدر نفرت نداشتم.

سعی کردم در پستو های ذهنم به دنبال راه چاره بگردم. برای خودم، برای جیغ و فریاد هایی که برای من بود، برای دوستانم، برای مادر و پدرم!

و جرقه ها درست در زمانی اتفاق می افتند که انتظارش را نداری...پدرم! فریاد زدم:
-اکیو!

سپس خودم را از پشت سنگی به سنگ دیگری منتقل کردم.از این ستون به آن ستون فرج است.

کوییدیچ! تمام عشق و علاقه ای که در وجودم نسبت به آن جاروی کوچک وجود داشت را در ذهنم مرور کردم. قدرتی که شاید از پدرم به من به ارث رسیده بود.

در حالی که منتظر بودم تا جارو پرواز کنان به سمتم بیاید گرما را درست پشت سرم حس کردم و دعا دعا کردم تا کاش زودتر آن جارو دستانم را نوازش کند.اما آن حرارت به طرز عجیبی متوقف شد، تمام سر و صداها خوابید، و من...و من جای دیگری بودم!

اطرافم را از نظر گذراندم. سیاهی مطلق چشم نوازی میکرد! سیاهی شاید دوست داشتنی! حس میکردم این مکان و این زمان متعلق به من است!

-چون هست!

با تعجب به پشت سرم نگاه کردم.فردی سیاه پوش کلاه شنلش را بر روی صورتش انداخته بود و صدا کمی بیش از حد آشنا بود!

پرسیدم:شما؟

و غافلگیر کننده ترین جواب ممکن را شنیدم:
-تو!

فرد سیاه پوش با آرامش کلاه را از چهره اش کنار زد و من توانستم خودم را در مقابلم ببینم! خودی که با من فرق داشت. خط و خطوط زیادی که جای زخم بود صورتش را پوشانده بود و چهره اش درست به سردی بزرگترین دشمن تمام زندگی ام می مانست!

تمام بهت وجودم را به چشمانم منتقل کردم و به چهره خود دومم خیره شدم.سپس ادامه داد:

-من تو ام! تویی که در اعماق ذهنت دفن کردی و نمیذاری هیچکس ببینتش. اینجا هم ذهنته، خونه من، خونه تو! من شخصیت دوم توام. که خودم میدونم 180 درجه باهات فرق دارم! میدونی به نظرم تو باید بیشتر از ولدمورت از من بترسی! چون اگه من تو رو عقب بزنم و خودم زندگی کنم همه چهره متفاوتی از هری پاتر میبینن! هری پاتر تبدیل میشه ولدمورت دوم!

قهقهه ی بلندی سر داد و بعد با پوزخندی که روی لبانش جا خوش کرده بود گفت:

-خدای من! تو فقط یه احمقی! لعنت به اونی که باعث شد این شخصیت هری پاتر برجسته باشه!

خون در وجودم فواره میزد. هرچند خونی وجود نداشت و من فقط یک روح بودم.حجم عظیم اطلاعات و چهره مقابلم گیجم میکرد و این گیجی لحظه به لحظه خشم را در وجودم بیشتر میکرد! فریاد کشیدم:

-من احمق نیستم!

و جواب شنیدم:

- چرا! هستی! چون اگه نبودی الان میدونستی کل این مسابقه یه توطئه است برای برگردوندن ولدمورت! به مودی اعتماد داری؟ هه...اون مودی نیست! اون بارتی کراوچه! نوچه لرد سیاه! فکر کنم حالا فهمیده باشی که چرا باید تو این مسابقه باشی! حالا هم ولت میکنم تا به مسابقه ت برسی. اما یادت بمونه روزی میرسه که آرزوی مرگ هری پاتر رو اینجا و دقیقا جایی که من وایسادم خواهی کرد. چون من ظهور میکنم درونت و تو شاهد نفرت تک تک دوستات از خودت خواهی بود!

و در یک آن تمام آن مکان از جلوی چشمانم کنار رفت. گویی فط یک خواب بوده.خوابی که در آن زمان متوقف شده!

گرما که بیشتر شد سریع بهتم را کنار گذاشتم و به کاری که باید انجام میدادم مشغول شدم.بعدا وقت داشتم فکر کنم چه اتفاقی برایم افتاده بود!

چوب جارو که کنارم بود را سریع چنگ زدم و پشتش سوار شدم. اژدها همچنان غرش کنان آتش را از دهانش خارج میکرد و من به چابکی آن را پشت سرم جا میگذاشتم. تمام افکارم را به سمت تخم طلای سوق دادم و بعد جنگیدن های فراوان بالاخره آن را بدست آوردم. حس خوبی داشت که توانستم این مرحله را پشت سر بگذارم اما در آن واحد استرس زیادی تنم را به لرزه می انداخت!

چطور ممکن بود این فقط یک توطئه باشد و مودی،مودی نباشد؟اصلا خود دوم من حقیقت بود و راست میگفت؟



خوب بود،از این بهترم میشه....

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۲ ۲۰:۳۹:۲۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

Virgul


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۸ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
هری بلند شو.. صبح روز مسابقه است.. بلند شو باید آماده شی
هری تا اسم مسابقه رو شنید مثل فنر از جاش بلند شد..
کم کم داشت به ساعت سابقه نزدیک میشد و استرسشم به مراتب بیشتر. .. پس از دل داری دادن های هرمیون، هری رفت تا خودش رو برای مسابقه اماده کنه..
الان نوبت نفره اوله.. این چه صدای عجیبیه؟؟!؟ ... واااای مبارزه با اژدها😱😱سه نفر اول انگار که انگار میخوان بااژده مسابقه بدن، جسورانه وارد زمین مسابقه میشدن. حالا نوبت هری بود.. دست و پاشو گم کرده بود.. وارد زمین شد. . اژده ها که نه میشد سر شو دید و نه تشو به طرف هری حمله ور شد.. هری جستی زد و خودش رو پشت تخته سنگی قایم کرد ناگهان ولدمورت با اتش از دهان اژدها بیرون امد.. زخم هری درد بسیاری گرفت... همان موقع چوب دستی هری به کمکش امد و توانست خودش را نجات دهد اما برای هری وجود ولدمورت درد بسایری را اورده بود و خلاص شدن از شر ان به همین سادگیا نبود.. اما از انجا که هری توانایی زیادی دارد توانست جون خود را نجات دهد

یه خورده کم نیست؟!کم هم اشکال نداره این داستانک ولی با تمرین و نقد بهتر میشی...با ارفاق...
تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۹ ۲۰:۳۱:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

امیرحسین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۵۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
اوف بچه ها چقدر مدرسه این چند روزه خسته کننده شده
-اوه هرمیون چقدر قر میزنی . (برعکس من توی یکی از دوره های بزرگ زندگیمم یعنی مسابقات جام آتش )
هرمیون با بی حوصلگی دستاش به بالا کش داد و خمیازه ای سرداد و به رون و هری با خستگی گفت
-شب بخیر بچه ها
-شب بخیر
هری از روی تخت خوابش بلند شد و به اتاق تاریک نگاهی کرد و رفت به سوی پنجره تا به بیرون نگاهی بندازد ولی همان گاه چیزی عجیب دید
-رون رون بیابیا
رون تا آمد از تخت بیاد پایین تق افتاد ولی خیلی زود خودش جمع و جور کرد و پا شد و به سمت هری رفت
-چی شده هری آخر شب چی به سرت خورده
-پایین نگاه کن
بیرون تاریک بود و فقط یک فانوس به چشم میرسید چهره فرد خیلی واضح نبود ، فرد ناشناس دارای لباسی سبز و زرد و قرمز بود که نمی شد گروه او را تشخیص داد ولی کار جالبی داشت انجام میداد .. اون داشت زین های اژدها ، ها رو شل میکرد
رون آنقدر متعجب بود که نمی توانست تکان بخورد و به آرامی به هری گفت :
-هههررریییییی ؛میییمیخواییی چه ککاااررر کنی
- باید به دانبل دور بگیم
هری و رون از اتاق رفتن بیرون و پا به راه پله تاریک گذاشتن راه پله های متحرک هری مسیر رو عوض میکرد ولی هری و رون تونستن به اتاق پرفسور دانبلدو برسن ولی تا آمدن در را واکنن یک ضربه درد ناک به کمر رون و هری خورد و آنها بی هوش شدن
-هری هری هری .رون رون رون
این صدای هرمیون بود که هری و رون را که مثل جسد روی تخت افتاده بودن صدا میکرد و میگفت :
-هری پاشو تو امروز مسابقه داری
-آه هرمیون برو رد کارت
-پاشو پاشو
-باشه بیدار شدم
هری با تعجب به دور برش نگاه کرد و سریع به سمت در رفت تا موضوع دیشب را برای دامبلدور تعریف کنه و وقتی جلوی در رسید مردی با لباس سبز و زرد و قرمز را دید ( یعنی همان مرد دیشبی ) هری از تعجب داشت شاخ در میآورد و تا پرفسور از اتاق بیرون آمد همه چیز رو برای پرفسور تعریف کرد و ماجرای این مرد را برای پرفسور تعریف کرد ولی پرفسور با خنده گفت :
-هههههههه این الیور است این پسر خیلی قابل اعتماد و این فقط یک خیال بده
و با لحن جدی تری به هری گفت :
-آقای هری پاتر دیگه نبینم به بقیه بی احترامی کرد ی ، برو و تمرین کن که فقط یک ساعت دیگه به مسابقه مونده
هوای خیلی گرمی بود هر کدوم از بچه ها داشتن در یک گوشه حیاط مدرسه تمرین میکردن اژدها ، ها کاملا خواب بودن ولی درحالت خواب هم ترسناک بودن هری در همین هین جاروی خود را در آورد و هی تلاش میکرد تا میتواند سریع تر حرکت کند و بالا تر برود که ناگهان صدای شیپور آمد و شروع مسابقه را اعلام کردند
هرمیون به هری گفت :
- هری تلاشت بکن خواهش میکنم
-باشه مرسی
همه تماشا گران در گوشه های میدون نشسته بودن و تیم خود را تشویق میکردن ولی هری نگران زین اژدها ، ها بود و در همین هین شیپور چی با صدای بلند گفت :
- نفر اول که مسابقه رو شروع میکنه ........ هری پاتر از گریفندو
صدای جیغ جمعیت و تشویق هری پاتر بلند شد
هری در وسط زمین قرار گرفت تا زمانی که بتونه روی پشت این اژدها بشین و باهاش پرواز کنه ، تنها این گونه یک نفر می توانست بنده لیگ جام آتش شود
صدای بوغ شروع زده شد
هری هی تلو تلو میخورد تا اژدها را گیج کند ، زمانی که اژدها از دست هری عصبی شد آتشی به سوی هری پرتاب کرد کرد تا از او دور شود ولی هری از جاش تکون نخورد و تازه جلوتر هم رفت و دوباره به تلو تلو خوردن ادامه داد تا زمانی که سر اژدها گیج برود ولی این دفعه اژدها به سوی هری رفت تا او را نابود کند ولی هری با رسین به یک سنگ ، از روی سنگ پرید و اژدها با صورت به سنگ برخورد کرد و این بهترین فرصت هری بود و هری به سرعت به پشت اژدها پرید و اژدها را به سمت آسمان هدایت کرد و زمانی که به هوا رسید زنگ پایان خورده شد ولی هری هنوز نفهمیده بود الیور با زین ها چه کار کرده
هرمیون و رون باسرعت به طرف هری رفتن و هرمیون با خوشحالی گفت :
-هری هری عالی بود فکر کنم نفر اول بشی
-اوه مرسی هرمیون
همه بازیکن ها به ترتیب رفتن به بازی ولی همه یا همون اول انصراف میدادن یا هم زمان بلند شدن اژدها این روند تا آخر ادامه یافت تا اینکه پرفسور دانبلدو با صدای بلند گفت:
-برنده امسال لیگ جام آتش کسی نیست جز هری پاتر
همه ی مردم دست و جیغ کشیدن و پرفسور از هری خواست بیاد و جایزه اش را بگیرد
ولی هری هنوز نمیدانست که چرا چرا این گونه شده تا اینکه همان شب در اتاق هری به صدا در آمد و ........ الیور به هری با خند گفت :
-سلام هری من زین های بقیه بچه ها رو دست کاری کردم تا تو برنده بشی
هری با خستگی و بی حالی گفت :
-چرا این کار رو برای من کردی
-برای اینکه من با خانواده تو دوست بودم ما خیلی صمیمی بودیم من چند سال بود که دنبال تو بودم ولی پیدات نمیکردم و زمانی که پیدات کردم میخواستم بهت کمکی کنم
-واقعا ممنونم آقای الیور
-شب بخیر هری بعدا میبینمت
-باشه شب بخیر




اشکالات خیلی کوچیکی داره که با ورود به ایفا و کمک دوستان رفع میشه!

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۹ ۲۰:۱۸:۲۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵

Amirreza.t


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۱ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۸ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تاریک و خالی از هرگونه نور. تنها صدای همهمه تماشاچیانی می آمد که در آن تاریکی منتظر شروع مسابقه بودند.

-لوموس
با به صدا در آمدن این ورد از بارتی کراوچ، همه زمین مسابقه روشن شد و انتظار تماشاچیان برای شروع مسابقه به پایان رسید.

زمین بیضی شکل کوییدیچ به وضوح نمایان شده بود. در طرفی از آن هری پاتر معروف بود و در سمت دیگر آن اژدها قوی هیکل مجارستانی که از تخم اژدها طلایی رنگ خود محافظت میکرد.

هری سوار بر جاروی آخرین مدل خود شد و با سرعت به سمت اژدها پیش رفت. اما درد زخم پیشانیش رهایش نمی کرد. همه چشم ها به او دوخته شده بود و در مورد سرنوشت او با یکدیگر پچ پچ میکردند.

هری به نزدیکی اژدها رسیده بود که اژدها سبز رنگ مجارستانی از جایش بلند شد و با غرشی بلند، از دهان خود آتشی داغ به بیرون داد و باعث سکوت همگان شد. تنها یک نفر بود که هنوز زیر لب با خود وردهایی زمزمه میکرد، الستور مودی.

با فریاد اژدها هری نیز سر جای خودش میخکوب شده بود و ترس در چهره اش نمایان شد. اما دست از تلاش کردن بر نداشت و دسته جاروی خود را به طرف بالا کشید و به سرعت به سمت آسمان پرواز کرد.

اژدها به دنبال او به حرکت افتاد و تخم اژدها طلایی ارزشمند خود را تنها گذاشت.

هری در حال پرواز بود که ناگهان احساس کرد کنترل جارو در دست او نیست. آری. وردهای الستور مودی کار خودش را کرده بود و الان کنترل هری در دستان او بود.

جارو مسیر حرکتش را ناگهان تغییر داد و به سمت اژدها و آتیش گرم دهان او پیش رفت و لب خند را بر روی لبان الستور مودی نشاند.

کاری جز پرش از جارو نمیتوانست انجام دهد. از آن ارتفاع نه چندان کم، خود را از جارو به پایین انداخت.

احساس درد شدیدی در تک تک استخوان های بدنش میکرد. اما چند لحظه پس از فرودش بر روی زمین، خود را با مشکل بزرگتری دید. اژدها درست بالای سر او بود و هری بدون هیچ دفاعی در برابر او قرار داشت.
------------------------------------------
پ.ن: اومدم هری رو بکشم دلم نیومد. برای همین گفتم همینجا داستانو تموم کنم. شرمنده اگه بد بود.

پایانش اندکی ترسناک بود و در نهایت اینکه مشخص نشد هری چه بلایی قراره سرش بیاد!هرچند از ترسهایی که یه پاتر کوچولو ممکنه متحمل بشه استقبال میکنیم!

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۷ ۲۳:۰۰:۲۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۱ چهارشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۰۷ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
از گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
بالاخره روز مسابقه رسید کمی هیجان زده بودم از طرفی هم میترسیدم کسی نمیدونست چی پیش میاد !
بارتی کروچ رو دیدم که با عصبانیت گفت : کجایی هری؟ زود باش پسر! باید بری تو چادر ... اصلا نمیدونم چرا تو این مسابقه شرکت میکنی! حالا سریعا برو پیش بقیه شرکت کننده ها .
سریع رفتم سمت چادر خب کمی گیج شده بودم انگار کسی از شرکت کردن من تو این مسابقه خوش حال نیس اینو میشه از نگاهاشون فهمید ! توی چادر هم فلور -ویکتور و سدریک هر سه نفرشون بودن اونا هم نگران بودن و همش راه میرفتن وظعیت مشابهی داشتیم قابل درک بود که چ حسی دارن .
صدای تشویق کننده ها رو میشد شنید هر گروهی تیم خودشونو تشویق میکردن نمیدونم واکنش بچه ها با دیدن من چیه؟
تو خودم بودم فکر این که قراره با چی مواجه بشم که یه صدای از پشت پرده اومد !! اسم منو صدا زد... هری!
هرمانی بود ! حال که اون لحضه داشتم رو پرسید ازم خواست اروم باشم
گفت : امیدوارم موفق بشی بهت ایمان دارم هری
خب انتظارشو نداشتم ! اما این همون چیزی بود که دقیقا بش نیاز داشتم .
همین موقع بود که اون گزارش گر روزنامه غافلگیرمون کرد. زن عجیبیه! مونده بودم چی بگم دقیقا همین موقع
وکتور با حالت عصبانی به ریتا گفت: حق اینکه الان اینجا باشی و دوستانمو سوالو جواب کنی رو نداری..!
اون زن عجب ( ریتا ) هم سریعا چادرو ترک کرد. درباره وکتور فقط میتونم بگم کارش درسته .
همین موقع دامبلدور-مادام هوچ - کارکاروف و فیلچ سرایدار وارد چادر شدن دامبلدور هیجان زده بود و ازمون خواست که سریعا آماده بشیم میخواست راجب مسابقه توضیح بده که چشمش به هرمانی افتادو گفت : اینجا چیکار میکنی؟ هرمانی هم قبل اینکه دامبلدور عصبانی بشه جیم زد..خخ
بارتی کروچ با ی کیسه عجیبی که تو دستش بود اومد و ازمون درخواست کرد که هر کدوم دستمونو توی کیسه بکنیم و ی اژدها برداریم!اژدها؟!همینو کم داشتیم فقط!
اولین نفر فلور بودکه اژهاشو بر میداشت و در اخرم نوبت به من رسید دستمو توی کیسه کردم !!! این دیگه چیه؟ اصلا به اژدهای اون سه نفر شباهتی نداشت ! کروج ب همون ترتیبی که اژدها را انتخاب کردیم در مورد هر کدوم ازاژده ها توضیحاتی داد نوبت به اژده های من شد. شاخدم مجارستانی! کروچ بعد کمی مکث و نگاهای عجیب گفت: اژدهای هری خطر ناک ترین نژاد اژدهاست!که شبیه مارمولکه و آتش این اژدها بردی نزدیک به پانزده متر ! داره !
نفسم بند اومد صدای ضربان قلبمو میشنیدم زبونم بند اومده بود
دامبلدور و مادام هوچ برامون ارزوی موفقیت کردن و به همراه کروچ از چادر خارج شدن اون لحضه چشمم به فلیچ افتاد یه نیش خندی بم زد و با نگاهش اینو بهم فهموند که دیگه دخلت اومده پسر !!!
مسابقه شروع شد و و دامبلدور اسامی رو میخوند اولین نفری که اسمش خونده شد سدریک بود صدای بچه ها وقتی اسمشو صدا میزدن و مشتاق شروع مسابقه بودن شنیده میشد و این صدا توی گوش من میپیچید سدریک سدریک... فلور و ویکتور هم ب ترتیب از چادر خارج شدن
الان دیگه هیشکی توی چادر نیست خودم تنهام و هر لحضه ممکنه اسمم خونده بشه ...ی دفعه صدای دست زدن و جیغ کشیدن قطع شد!صدای دامبلدور رو فقط میشنوم که داره میگه: اژدهای چهارم توی میدان قرار گرفته و نوبت میرسه به آخرین نفر هرررررری پاتر...
دستام میلرزه کمی مرددم ی نفس عمیق کشیدم برای چند ثانیه چشمام رو بستم و جلو رفتم از چادر که خارج شدم وارد دالان کوتاهی که همه چیزش از جنس سنگ بود شدم جلو تر که رفتم صدای بچه ها رو شندیم که میگفتن هری ..هری... وقتی به اخرش رسیدم اولین چیزی که به چشم میخورد محیط عجیب و سنگی میدان مسابقه بود که به شکل گودی بود که از بالا تمام اطرافش صندلیایی بود که تماشاچیا پر کرده بودن یه دفعه صدای تشویق بچه ها قطع شد سمت چپم رو که نگاه کردم تخم طلایی دقیقا رو به روم بود نفسمو حبس کردم اومدم که به طرفش برم
اوه خدای من این دیگه چی بود! پرت شدم روی زمین صدای خرد شدن سنگای پشت سرم هنوز تو گوشمه ...
بالاخره با چیزی که انتظارشو میکشیدم رو به رو شدم ! اژدها! بزرگ تر از اون چیزی بود که انتظارشو داشتم!!
با دم پر از تیغش به من حمله کرده بود!!! الانم داره مستقیم به من نگاه میکنه ... اوه نه نه نه داره دهنشو باز میکنه... یعنی اگه من شانس علیم اسمم بود غضنفر رو شانس بود !
قبل از اینکه جزغالم کنه خودمو پرت کردم اون ور قشنگ حرارت آتیشی که از دهنش بیرون اومد میشه از پشت حس کرد حتی راه رفتن یومیمو هم از یاد برده بودم تو اون لحضه ! از صورت روی زمین پهن بودم که دوباره با دم تیغ دارش بهم حمله کرد یکی از تیغه های دمش به شنلم گیر کرد و باعث شد بتونه پرتم کنه خیلی درد داشت!
خودمو جم کردم رفتم پشت ی تیکه سنگ بزرگ لعنتی باز دوباره از دهنش اتیش اومد (مامان کجایی که بچتو کشتن! گگگگ) تو حال و هوای این که عجب غلطی کردم بودم که صدای هرمانی رو شنیدم که داد میزد : جارو از جارو استفاده کن ..
فکر خوبیه جارو ... چوب دستمو تکون دادم آکیو... که دوباره او اژده های زشت از دهنش آتیش بیرون زد... زود باش زود باش. جاروم بالاخره اومد ... با سرعت ب سمتش رفتم و روش پریدم آره خودشه رفتم به سمت تخم طلا که با یه حرکت گرفتمش آررررررررره خودشه تو حال و هوای مو بچه گریفیندوم مو مار هفختوم بودم که زنجیر اون جوجه تیغه بالدار پاره شد!!!!! خب با خودم مرور میکنم من و یه اژدهای باز و یه تخم طلا ای لاویو جادوگران!خخ
اخه این همه خشونت لازمه ؟! منو این همه بدبختی محاله محاله ...گگگگ

خب خب خب...ببین اینجا چی داریم؟یک عدد ریموس گرگینه!
ریموس!شوهر خواهرزاده من!هوم؟با پای خودت به استقبالم اومدی؟چه شجاعتی!

به نظرم میاد این بارتی کرواچ خیلی ادم بیخودیه که درست قبل از مسابقه ملتو میترسونه و به استرس میندازه...هیچوقت ازش خوشم نیومد مرتیکه سادیسمی!

بین بند و دیالوگا فاصله بذار پسرجان!اینطوری خیلی توهمه...مجبور شدم کروشیوشون کنم از هم جدا شن بتونم بخونم!در ضمن لحظه درسته نه لحضه!سیصدبار از روش کروشیو...چیز تمرین کن!

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۶ ۱۸:۱۲:۵۵

تصویر کوچک شده


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی
تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

امیرحسین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۵۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
آنلاین
چیز چیز
وای پروفسور دامبلدور حوصتون باشه
هری تو برو یک جا پناه بگیر آه نه .
-میگیرمت کاری که باید چند سال پیش میکردم الان میکنم، تو پیر مرد نمیتونی جلوی منو بگیری
-باید از رو جنازه من بگزری تا هری رو بهت بدم
همه جا خراب شده بود دیگه همه چیز خورد شده بود . به غیر از مجسمه ی پشت سر پروفسور ،هری پاتر سریع رفت پشت مجسمه یک یک هو دامبلدور گفت:
-وای نه داره به من قلبه میکنه هری برو نزار دستش به تو برسه
-هاهاهاها دیدی دیگه تونستم بهت تسلط پیدا کنم پروفسور دانبلدو وای ببخشید تو که دیگه پرفسور نیستی چوب خشک پشمک من پروفسور هستم
ناگهان هری پاتر چون ققنوس خود را از شلوار آبی رنگ کهنه اش در آورد و گفت :
-من تو رو شکست میدم تو هیچ وقت نمیتونی پرفسور و من و مدرسه و دوستام اذیت کنی
بعد با نور قرمزی که از چون جادوییش در آمد به سمت ولدمورت رفت و ....... اون تبدیل به یک وزغ تبدیل شد
-پروفسور شما خوبید
-هری برو خودت نجات بده فقط اگه من مردم نزار مدرسه به دست مرگ خواران نیفته
-باشه ولی پروفسور دوام بیارید من کمک میارم
هری با گریه و دوام دوام به سمت مدرسه رفت و کمک خواست
-کمک کمک پرو ، پروفسور دادا نبلدور اون اون داره میمیره کمک لطفا
هاگرید با اون هیکل درشتش به دنبال هری رفت ولی وقتی به اونجا رسیدن دیگه نه اثری از پرفسور بود نه از اون وزغ ؟

داستان شما میتونست خوب باشه اگر بهش خوب پرداخته میشد!
با این سبک داستانتون ضعیفه.غیر از ایرادات نگارشی و داشتن غلط املایی که مشخصه به خاطر باخوانی متن بوده و همینطور عدم استفاده از اینتر و علایم نگارشی مناسب در انتهای جملا بزرگترین ایراد ماهوی متنتون اینه که سوژه ای رو که برای نوشتن انتخاب کردین به خوبی پردازش نکردین.

بیشتر پست شما از دیالوگ تشکیل شده و دیالوگ به تنهایی نمیتونه فضای پستو برای خواننده ترسیم کنه.شما باید انقدری از توصیف و فضا سازی بهره ببرین که خواننده بتونه صحنه ای که تو ذهن دارین رو مجسم کنه.شما داستان رو به شدت سریع پیش بردین و از روی صحنه هایی که میشد و حتی لازم بود بیشتر توصیف بشن گذشتین و پشت سرتون برای خواننده یه علامت سوال باقی گذاشتین که خب....الان چی شد؟

شما از بین اینهمه صحنه حتی اگر یکیشون رو انتخاب میکردین و به طور کامل بهش میپرداختین کفایت میکرد.پس نظر من اینه برگردین و بیشتر روش کار کنید.


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۷ ۱۷:۲۸:۱۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
نقل قول:

دیانا_کارتر نوشته:
سلاااام
من همون luna17 هستم که بلا جان نمایشنامه مو تایید کرد.
همون که دفه اولی که نمایشنامه نوشت تایید نشد.
همون که تو نمایشنامه اولیه لوهانو گذاشت.
باید دوباره نمایشنامه بنویسم؟؟؟


خب من خیلی خوب متوجه نمیشم چرا میخواید یه شناسه جدید بسازید و دوباره تو کارگاه شرکت کنید.شما یه بار پست زدین و تاییدم شدین و الان میتونید گروهبندی کنید تا دسترسی ایفا بگیرید.دلیل خاصی داره که میخواید یه بار دیگه پست کارگاهی بنویسید؟مطمئن باشید هرچی بیشتر پست توی کارگاه داشته باشید هیچ فرقی به حالتون نمیکنه!

نکته مهم دیگه اینکه از زدن پست های اسپم در این تاپیک خودداری کنید.سوالاتتون رو از طریق سیستم پیام شخصی یا بلیت به اطلاع مدیریت برسونید.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۹ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۵

MEJ118


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۸ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۹ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
از یه جایی ...؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
هری تا جایی که می تونست می دوید تا به بلاتریکس برسه حالا او توی پنج قدمی بلا بود و افسون بی هوشی رو روش اجرا کرد اما اون افسون رو برگردوند هری جا خالی داد و افسون شکنجه رو روی بلاتریکس اجرا کرد ولی این افسون روی اون کار نکرد بلا یک خنده ی بلند کرد و گفت واقعا باید بخوای که بتونی و ناگهان غیب شد هری هاج و واج به جایی که قبلا بلاتریکس افتاده بود نگاه می کرد که ناگهان دامبلدور ظاهر شد و پیش هری اومد ناگهان از درون یکی از بخاری ها کسی خارج شد که هری از اول امشب انتظار دیدنش رو داشت "لرد ولدمورت"ولی دامبلدور شروع کرد به دوئل کردن با اون این دوئل با همه دوئل هایی که هری تا به حال دیده بود فرق می کرد دامبلود از سر چوب دستیش یک تله آبی خارج کرد و روی سر ولدمورت انداخت ولی ولدمورت با یک اتش سبز مار مانند اون رو برگردوند و یک سپر بزرگ عجیب برای خودش ظاهر کرد و دابلدور با افسون هایی که هری تابه حال ندیده بود به سپر اون ضربه می زد و ولدمورت همه اون افسون ها رو به هرجا که می تونست دفع می کرد و در و دیوار وزارت رو نابود می کرد این وسط مجسمه مرکزی وزارت هم نابود شد و هر کدوم ارز اون ها به یک طرف افتادن که ناگهان شعله ی تمام اجاق های وزارت سبز شد و حدود پنجاه آورور و خود فاج وارد شدن و ناگهان از تعجب سر جاشون میخکوب شدن و تا اون موقع که به خودشون بیان ولدمورت ناپدید شده بود فاج رو به هری ور دابلدور گفت که : پس این حقیقت داشت اون برگشته اسمشونبر برگشته ؟ دامبلدور و هری هم فقط سر تکان دادند عزیزم این داستان شما زیاد شبیه داستان نشده بیشتر شبیه پست خبری و گزارشیه تا داستان.ضمن اینکه بسیار تو هم نوشتین.اگر یه سر به پستای قبلی که ویرایش کردم بزنید متوجه منظورم میشید.اگر میخواید اقلا ظاهر داستان به خودش بگیره پستتون یه زحمت بکشید و بین دیالوگ و بندها فاصله بذارید تا نوشته از این در هم رفتگی دربیاد. به نظرم برگردید و بیشتر روی داستانتون کار کنید. استفاده از علائم نگارشی در انتهای جملات نیز به شدت تاکید میشه! فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۴ ۲۲:۰۱:۴۱
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۴ ۲۲:۰۳:۰۹
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۴ ۲۲:۰۶:۲۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

دیانا_کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۲ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
از هر جا که جادوگر باشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
سلاااام
من همون luna17 هستم که بلا جان نمایشنامه مو تایید کرد.
همون که دفه اولی که نمایشنامه نوشت تایید نشد.
همون که تو نمایشنامه اولیه لوهانو گذاشت.
باید دوباره نمایشنامه بنویسم؟؟؟



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵

luna17


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۴ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سلام...ببخشید بابت تاخیرم...امتحانات خیلییییی زیادن!
"هری بدون صدا از خواب پرید...خواب بد دیده بود.هر چه میگذت جزئیات کمتری از خوابش را به یاد می آورد.تنها یک چیز به صورت کامل در خوابش به یاد میاورد:دامبلدور در وزارتخانه است و به کمک احتیاج دارد!
هری به سرعت لباس پوشید و عصایش را برداشت.به سرعت آپارات کرد و وقتی چشکانش را باز کرد متوجه خالی بودن حیاط وزارتخانه شد.ولی در کابوسی که دیده بود اینجا باید به هم ریخته میبود!
پس چطور....
ناگهان صدای سرد و خشکی از پشت سرش بلند شد:
_هری جیمز پاتر!پسری که زنده ماند!
زخم هری شروع به سوزش کرد...سوزش خیلی خیلی شدید.طوری که چشمانس تار مبدید.
به سرعت برگشت و در راه بازگشت پایش کمی سکنری خورد.
البته میدانست چه کسی را میبیند.
مردی با بینی به شکل بینی مار و سر بی مو...چشمان قرمزش با آن مردمک عمودی واقعا وحشتناک بود!
صدای ضعیف هری به گوش رسید:
_تو...
ولدمورت با پوزخند کجی گفت:
_این هم درس عبرتی میشه برات که به خواب هات اعتماد نکنی!
خوب نظرت درمورد یه دوئل چیه؟؟؟
هری با صدایی بلندگفت:
_هرگز!
صدای قهقهه ولدمورت به گوش رسید:
_مگه دست خودته؟؟؟هاهاها!من هر چی میگم بگو چشم!
اول باید تعظیم کنی...یلا تعظیم کن...آفرین!
ولدمورت با طلسم فرمان هری را مجبور کرده بود که تعظیم کند.
بعد از چند لحظه هر دو باهم فریاد زدند:
هری_استوپیفای!
ولدمورت_آواده کاداورا!
دو نور سبز و قرمز از نوک دو چوبدستی خارج شد و به هم برخورد کرد...همان لحظه...
صدایی فریاد زد:تام این یه نبرد نا عادلانه است و تو باید با هم قد خودت بجنگی نه یه پسر 15 ساله!
توجه ولدمورت به دامبلدور حمع شد و نور سبز قطع شد.طلسم هری به ولدمورت بذخورد کرد و او را به گوشه ای انداخت...
دامبلدور به هری گفت:هری حالا که گیج شده بهتره فرار کنی!من خودم باهاش میجنگم!
البته خودمم گیج شدم که چطور طلسم بهش برخورد کرده!
هری با وحشت گفت:
_ولی شما..
دامبلدور گفت نگران نباش از پسش برمیام!
ناگهان ولدمورت از جا بلند شد و گفت:
_تو هم نگران نباش خودم میکشمتون!
دامبلود با چوبدستی مشغول جنگ با ولدمورت شد و رو به هری گفت:
_آفرین هری! برو!لطفا!
هری سر تکان داد ولی مشغول تماشای جنگ بود.
ولدمورت اشعه پرتاب میکرد و دامبلدور هم جواب میداد...ناگهان احساس کرد کشیده شده...
دستی او را میکشید!
با وحشت برگشت ولی با دیدن هرماینی نفسش از ته معده ش بالا اومد.
هرماینی گفت:
هری بهتره بریم!
رون که کمی انطرف تر ایستاده بود گفت:آره!دامبلدور به ما گفت که تو تو خطر افتادی و بهتره به کمکت بیاییم!
هری پرسید:
ولی اون از کجا فهمید که...
رون به سرعت گفت:ما نمیدونیم!بهتره بریم!
و چند لحظه بعد در حیاط خانه رون بودند.
حدود چهل و پنج دقیقه بعد دامبلدور ظاهر شد.
هری به سرعت به سمت او دوید و گفت:
_چی شد؟؟؟
_یه لحظه حواسم پرت شد برگشتم دیدم فرار کرده!
هرماینی پرسید:ولی چرا؟؟
و دامبلدور گفت:خودم هم نمیدونم.ولی فکر کنم که ترسید از بین بره.زورش نرسید ترسید شکسن بخوره!
هری گفت:
شما از کجا فهمبدید من تو وزارتخونم؟
ولی دامبلدور غیب شده بود!"
راستی یه سوال: شما هم اکسو ال هستید؟؟؟؟
;-)))))))

جانم؟اکس و ال؟کی اکس و ال هست؟ما بلاتریکس هستیم و خوشبختیم!

بگذریم و برگردیم سر نقد!
پست شما از انسجام نگارشی بیشتری برخورداره ولی چرا انقدر نوشته در همه؟بین بندها و دیالوگ هاتون اصلا اینتر نزدین و همین باعث شده نوشته خوندنش سخت بشه.بند و پاراگرافارو از هم جدا کنید و به نوشته نظم و ترتیب بدین.

هری یه خواب دید و اپارات کرد وزارت خونه؟به همین راحتی؟اونم نه هیچ جا وزارت خونه؟!اونم برای کمک به دامبلدور؟!

مثل دوستمون تو پست پایینی توصیه م به شما هم همینه که خواننده رو درگیر فهم منطق داستان نکنید.این در حق خواننده یه جنایت محسوب میشه!در حدیکه به سادگی خوندن نوشته رو ها میکنه.تازه ادامه ماجرا رو با اپارات کردن به خونه ویزلی ها بدتر کردین.اینا همینطوری سر از وزارت در میارن بعد هم سرشونو میندازن پایین میرن خونه ملت نصفه شبی؟درسته خانواده ویزلی ها به هری عشق می ورزیدن و غیره ولی حتی اگر شما نصفه شبی و بدون اجازه وسط خونه فرشته مهربون هم اپارات کنید قطعا مهربونی و فراموش میکنه به ویژه اگر بفهمه قبلش به قصد پیچوندن مدرسه رفتین وزارت خونه در محضر ولدمورت!

قبل از ارسال پست یه دور باخوانیش کنید.تو نوشته شما غلط های تایپی به چشم میخوره که با یه دور بازخوانی به راحتی قابل رفع و رجوعن.دیگه همین دیگه شبا مسواک بزنید و به موقع بخوابید!

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۲۱:۳۷:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۲۱:۴۰:۰۴

یَلّا بای!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.