محفلیا دامبلدور رو به موزه فروختن، و لرد سیاه به مرلین دستور میده که بره توی موزه و کار دامبلدور رو یه سره بکنه؛ اما وقتی مرلین میرسه به طبقه ی دهم متوجه میشه که چوبدستی ش رو جا گذاشته، و اونجا با دامبلدور که احتمالا مرلین رو با گلرت هم اشتباه گرفته تنها میمونه.
برای همین لرد سیاه به مرگخوارا دستور میده که برن و چوبدستی رو به مرلین برسونن تا نیفتاده رو دستمون، ولی دابی که بشدت از موزه مراقبت میکنه جلوی اون ها رو میگیره و با کاغذی که از زنوفیلیوس گرفته و تمام نقاط ضعف هر مرگخوار توش نوشته شده، جلوی اونا سبز میشه و اونا رو به جنگ تن به تن دعوت میکنه. حالا فقط کافیه که یکی از مرگخوارا موفق به عبور کردن از سد دابی بشه.
دابی تا اینجا با استفاده از کاغذش رودولف رو شکست داده.
______________________________________________________
در واقع، برای اینکه بتوانی از چیزی بترسی، به چند فرایند نیاز داری.
اولین فرایند: گردش خون. پس از اینکه این فرایند پیام سلول های عصبی را به سمت مغز- اوه... فرایند دوم.
مغز!
اگر مغز نداشته باشی نمی توانی بترسی، چرا که گردش خونت راه به جایی نخواهد برد. و متاسفانه وقتی مغز نداشته باشی زنده هم نخواهی ماند، چرا که باز دوباره گردش خونت راه به جایی نخواهد برد! اما اگر بگردی... خیلی خیلی بگردی... خیلی زیاد تر بگردی... و یک نفر را پیدا کنی که آنقدر کله خراب باشد که مغز داشتن و نداشتنش فرقی نکند، می توانی درک کنی چطور می شود بدون مغز زنده ماند.
آن موقع است که دیگر از هیچ چیز نمی ترسی.
وقتی از هیچ چیز نترسی، نقطه ضعفی نداری. آن موقع است که دیگر نقطه ضعفی نداری.
_ولم کنین برم بکشمش!
مرگخواران نمی توانستند به همین سادگی "ولش کنند بره بکشدش"، چرا که اگر ریگولوس می رفت احتمالا پس از پنج دقیقه دیگر نه موزه ای وجود داشت و نه ریگولوسی، اما دابی هنوز پا بر جا بود.
در واقع وقتی سوژه را شروع کرده بودند ریگولوس هنوز قدم نحسش را وارد مرگخواران نکرده بود، و بزرگترین حسرت مرگخواران در زندگی این بود که چرا پیش از رسیدن ریگولوس سوژه را تمام نکردند.
دابی در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود و به مرگخواران خیره شده بود پوزخند زد.
_ولش کنین بیاد منو بکشه!
_د لامصب مگه خریم! یهو میره از زیر موزه زمینو میکشه بعدم ده سال باس قانعش کنی کارش افتخار آمیز نبود!
به ناگاه از میان مرگخواران صدایی باب مارلی مانند بلند شد.
_خودم میرم.
مرگخواران در حالیکه به باب مارلیِ مذکور خیره شده بودند و اشک شوق در چشمان شان موج میزد کنار رفته خالی را برای عرصه کردن وطن هنرمند حمله کردند... اهم... عرصه را برای حمله کردن هنرمند وطن خالی کردند. مرگخوار مذکور در حالیکه با افکت دوئل وسترن به سمت دابی قدم قدم پیش می رفت و هفتیرش را بیرون آورده بود، به سبیل هایش تاب-
_وایستا ببینم! باب مارلی که سیبیل نداشت.
_باب مارلی که مرگخوار نبود.
_باب مارلی که-پس این که داره حمله میکنه کیه؟!
_باب آگدن؟
_باب اسفنجی؟
_
همین که صدای بابِ مذکور بلند شد، تمامی مرگخواران به یک باره پی بردند که او دقیقا چه بابی ست.
_ولم کردن بیام بکشمت!
_ریگولوسه.
_ریگولوس؟
_ریگولوس؟
_مدرسان شریف؟
_سفر های علمی؟ دابی اما در سمت دیگر، با خونسردی کاغذش را بیرون آورد و روی آن دنبال نام ریگولوس گشت. پس از اینکه چیزی پیدا نکرد، او حتی دنبال اسم باب مارلی هم گشت، اما حتی وقتی به خود باب زنگ زد و با هم گشتند هم چیزی پیدا نکردند.
در واقع برمیگردیم به توضیحات اول پست. نقطه ضعف ریگولوس روی کاغذ نبود.
ریگولوس نزدیک شد...
نزدیک و نزدیــــک تر شد...
کلی نزدیـــــــک شد...
هِی هِی نزدیــــــــــــــــک شد...
و سپس وقتی دید که دابی همچنان با کاغذ درگیر است، روبروی جن خانگی آزاد ایستاد.
_داداش من اومدم حمله کنما قصد نداری توجه کنی؟
_هوم... بلک... ریگولوس بلک... کجا بود... تو یه دقیقه همون جا وایستاد...
_تو همیشه همین طوری بودی. هیچوقت به من توجه لازم رو نمی کردی! هیچوقت منو درک نمیکردی! حتی بخاطر زندگیمون!
_
_حتی بخاطر این بچه! فکر کردی من نمیبینم چیکار میکنی؟ من فقط نمیخوام هیچی بگم!
_
ریگولوس در حالیکه نعره کشان ردایش را می درید و به دودمان دابی سلام و احترامات می رساند، از کادر خارج شد. باب مذکور در حالیکه به دور شدن ریگولوس و پایین افتادنش از پنجره نگاه میکرد، پس از شنیده شدن صدای "تلپ" حاکی از اعلامیه شدن ریگولوس، به دابی نگاه کرد.
_داداش من رفع زحمت کنم؟ ببخشید دیگه کمکی بر نیومد.
سپس در حالیکه به دنبال ریگولوس از کادر خارج می شد دابی را به حالت پوکرفیس تنها گذاشت تا به دنبال یک حریف بهتر بگردد.