هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
پست پایانی!


برای بلاتریکس مهم نبود که دابی نقاط ضعف آنها را میدانست...مهم این بود که لرد دستور قتل دابی را داده بود...والبته نقطه ضعف دابی را هم میدانست!
_دابییییییی..اگه گفتی چی تو دستامه؟
_دابی دید...دابی خنجر در دستان بلاتریکس رو دید!
_نه دیگه..خنجر تو دستم بود...الان تو بدنته!

دابی نگاهی به خود انداخت،و خنجر در بدنش را دید...
_دابی خوشحال بود..دابی به صورت جن ازاده مرد!

دابی توقع داشت که ان صحنه،یک صحنه دراماتیک و سوزناک باشد..آن دیالوگ میبایست اشک از چشمان سنگ درمیاورد...اما خب...مرگخواران سنگ تر از سنگ بودند،و بی توجه به دابی به راه خود ادامه دادند!

چند دقیقه بعد طبقه دهم!

_خب همقطاری ها...اینجا طبقه ای هست که دامبلدور و مرلین رو توش نگه میدارن...باید دنبال مرلین بگردیم و چوب دستی رو بهش بدیم!
_اهم..بلا!
_چیه قطع میکنی حرفم رو!
_پشت سرت!

بلا به پشت سر خود نگاه کرد...دامبلدور،سالم و سرحال پشت سر او ایستاده بود و لبخند میزد!
_فرزندانم!
_دور شو دامبل...دور شو...مرلین کجاس؟
_مرلین کدوم فرزند روشناییه...من اینجا فقط گلرت رو دیدم!
_همون...همون گلرت کجاست!
_از اونور رفت!

مرگخواران جهتی را که دامبل نشان داده بود،دنبال کردند که به پنجره ی شکسته ای ختم میشد!
به نظر میرسید که مرلین مرگ را به همجواری به دامبل ترجیح میداد...اما چرا؟

_هی فرزند روشنایی...تو گلرتی؟

رنگ از رخسار سالازار با شنیدن این جمله از دامبلدور پرید...
_میگم دوستان...پنجره کجاست؟!

پایان!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۳ ۱۷:۵۹:۲۸



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

ثانیه‌ای قبل از این که بلاتریکس دوان دوان از پله‌های موزه پایین رفته، رودولف را که پیش از این ناک‌اوت شده با خود بالا آورده و به همراه همسرش چون بانویی عفیفه، وجیهه، مکرمه، منوره و متشخصه، از پنجره به پایین بپرد، نامه‌ای پر پر زنان بین بلاتریکس و دابی شناور شد.

که..

قرمز بود.

بلاتریکس که نکته‌ی "نامه‌ی قرمز ِ رسیده برای مرگخواران" رو نگرفته بود، همچنان قصد داشت دوان دوان از پله‌های موزه پایین رفته و همچون یک منزل خوب، همسرش را به بالا آورده و..

بومــــــــــــــب!


صدایی که به دنبال این انفجار مخوف شنیده و توصیف و فضاسازی بسیار شگفت‌انگیزناک ِ جادوکار ِ ویزنگاموت رو نیمه‌تموم گذاشت ( ) متأسفانه بر خلاف صدای انفجار، خیلی هم خونسرد و آروم به نظر می‌رسید.

- ما چند مرگخوار رو برای رسوندن یک چوبدستی به مرلین فرستادیم؟
- ارباب جسارتا، اون اسمایلی..

بلاتریکس بدون این که نگاه طورش رو از نامه‌ی عربده کش ِ لرد برداره، گوشی‌ش رو از جیبش بیرون آورد، آرسینوس رو منشن کرد و یکی از اون استیکر چک‌ها زد تا وزیر نزدیک به سابق رو برگردونه همونجایی که بود.

- قصد دارید انقدر رسوندن یک چوبدستی ناقابل به مرلین رو کش بدید که یا دامبلدور به صورت خودجوش بر اثر کهولت تلف شه یا ممکنه یک نفر از بین شما بالاخره از خودش بپرسه چرا صد و پنجاه و هفت مرگخوار، هریکی سرآمد در دویست و چهل و سه طلسم ممنوعه و غیر ممنوعه، قادر نیستن هم‌زمان به یک عدد جن خانگی هجوم ببرند و محوش کنن؟

- اربوب عرضم به حضورتون شما اگه اون الادورای ما رو می‌فرستادین، سه سوته ماجرا تموم بودا.

نقل قول:
بلاتریکس بدون این که نگاه طورش رو از نامه‌ی عربده کش ِ لرد برداره، گوشی‌ش رو از جیبش بیرون آورد، آرسینوس ریگولوس رو منشن کرد و یکی از اون استیکر چک‌ها زد تا معاون وزیر نزدیک به سابق رو برگردونه همونجایی که بود.


- ابله. الادورا بلک رو بیاریم که چوبدستی به مرلین برسونه؟! می‌فرمودین سرورم.

- برید چوبدستی رو به مرلین برسونید!!

تنها کسی که بعد از منهدم شدن نامه‌ی عربده‌کش، همچنان به اون فضای خالی خیره شده بود، بدیهتاً بلا بود.

سایرین به دابی خیره شده بودن.
بیشتر از هم قیافه‌شون شبیه بود.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
آن شخص کسی جز بلاتریکس نبود که با خنجری نقره ای لای دندان هایش را تمیز میکرد و به طرف دابی می آمد.

بلاتریکس درحالیکه کماکان خنجر را لای دندان هایش بالا و پایین میکرد پرسید:
-کیندا شپرره؟

مرگخواران:

بلاتریکس با اوقات تلخی خنجر را از لای دندانش خارج کرد.
- زهر تسترال!پرسیدم اینجا چه خبر شده؟در ضمن آرسینوس فکر نکن پستتو نخوندم و ندیدم که بهم لقب ناخن سیاه و روی سیاه دادی...کارم اینجا تموم شد وایسا سرکوچه مرتیکه بی اصل و نسب!

مرگخواران با مشاهده چوبدستی که میان انگشتان بلاتریکس میچرخید آب دهانشان با به زحمت قورت دادند.حتی شایع هست دای که به خاطر خون آشام بودن و داشتن مشکل کم خونی از بنیه ضعیفی برخوردار بود با مشاهده این منظره از حال رفت.
-خب خب خب...بذار ببینیم اینجا چی داریم...یه جن خونگی ازاده!

در حینی که مرگخواران تلاش میکردند لیوان اب قند را دست به دست به دای برسانند بلاتریکس بالاخره مقابل دابی ایستاد.رویارویی مجدد قاتل و مقتول!

دوربین مرتبا زاویه فیلم برداری را از روی بلاتریکس به سمت دابی میچرخاند. هر دو رقیب چشم در چشم یکدیگر بی حرکت ایستاده و دست هایشان در نزدیکی جیب لباس هایشان متوقف مانده بود.خار بوته ای نیز جهت خالی نماندن صحنه از میانشان عبور کرد.
عرق از سر و روی دابی میچکید و لبخندی شوم و شیطانی روی لب های بلاتریکس خودنمایی میکرد.پیرامون این حالات موسیقی وسترن بسیار ضایعی در بک گراند پخش شد که با یک چشم غره کارگردان به سرعت به خاموشی گرایید.

عاقبت به ضرب اخم و تخم کارگردان و چشم غره های نگارنده مبنی بر طولانی شدن بی دلیل پست هر دو نفر دست از ناز و غمزه کشیده در یک حرکت هماهنگ دست در جیب لباس هایشان کردند.
- یااااااه!
-هیااااااااااه یاااااااه!


ملت مرگخوار:

در اینکه بلاتریکس طبق معمول چوبدستیش را بیرون کشیده بود جای تعجبی وجود نداشت.بلکه مرگخواران از مشاهده آن چیز که در دست دابی خودنمایی میکرد حیرت زده شده بودند.در دستان کوچک دابی یک عدد شانه زنانه به چشم میخورد.



ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۴ ۶:۵۱:۱۲

تصویر کوچک شده

هدیه ویژه اربابیت برای شخم زدن خون های ناپاک!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

محفلی ها دامبلدور رو به موزه فروختن و لرد هم مرلین به موزه فرستاده تا دامبلدور رو بکشه، در طبقه دهم موزه و در کنار دامبلدور، مرلین متوجه میشه که چوبدستیشو نیاورده و دامبلدور هم مرلین رو با گلرت اشتباه گرفته. مرگخوارا وارد موزه میشن تا چوبدستی مرلین رو بهش برسونن اما توسط دابی، رئیس موزه که یک لیست از تمام نقطه ضعف های مرگخواران رو داره گیر میفتن.
تا به این لحظه رودولف، ریگولوس، آرسینوس و دای، توسط دابی ناک اوت شدن!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگخواران باقی مانده به دابی که دستمال قرمزی به سرش بسته بود و با قدرت ایستاده بود نگاه کردند. دابی نیز به آنها نگاه کرد. دابی لبخندی زد، عینک دودی ای به چشم زد و سپس یک عدد سیگار برگ در میان لب هایش گذاشت.
- یو شال نات پَس.

ملت مرگخوار:

- آقا این مگه واسه ارباب حلقه ها نبود؟

گردن ها و چشمان مرگخواران و دابی همزمان به سمت پنجره برگشت و یک "ورق" ریگولوس که به سختی آویزان شده بود را دیدند.
هیچکس از دیدن ریگولوس که کاملا صاف شده بود تعجب نکرد. به هرحال او ریگولوس بود. حتی اگر ناک اوت شده باشد. به ماشین لباسشویی افتاده باشد. سرش برود زیر گیوتین و از ده طبقه ساختمان سقوط کرده باشد و کلا روی زمین صاف شده باشد.
- چیه؟ ریگولوس ندیدید تا حالا؟

مشخصا ملت مرگخوار جوابی ندادند، مشغله های ذهنیشان بزرگتر از دیدن یک ریگولوس بود. آنها باید فکر میکردند که این ارباب حلقه ها چه کسی است که عرض اندام کرده و همچنین باید از سد دابی عبور میکردند. بنابراین نفس عمیقی کشیدند، سپس لب هایشان را غنچه کردند و
فـــــوووت!

از نتایج این حرکت شجاعانه و خطیر ملت شهید پرور مرگخوار، میتوان به کبود شدن چهره هایشان و البته برگرداندن ریگولوس بلک به پایین ساختمان اشاره کرد.

- دابی همچنان منتظر حریف بعدی بود.
- تشه بزن دابی!

دابی آماده جواب دادن شد که شخصی هکتور را کنار زد و جلو آمد.
شخصی با موهای وز وزی، ناخن بلند، روی سیاه، واه واه واه!
آن شخص کسی جز بلاتریکس نبود که با خنجری نقره ای لای دندان هایش را تمیز میکرد و به طرف دابی می آمد.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
ملت مرگخوار و ترسان از ورقه دابی مانند تیم فوتبالی دور هم جمع شده بودند.رودولف پرسید:

- حالا چیکار میتونیم بکنیم؟

هیچ کس حتی دهانش را هم باز نکرد.پس از چند دقیقه دای گفت:

- باید یه جوری ورقه رو ازش بگیریم

مرگخواران سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.دای ادامه داد:

- ولی جن ها هم جادو دارن! اون که نمیزاره ما اونو ازش بگیریم!

رودولف نیشخندی شیطانی زد و گفت:

- بهتره خودت بری دای

- جان؟

- خب نقطه ضعف همه نفرات قبل توی احساساتشون بود! تو هم که فقط با چوبدستیت حرف میزنی. پس نباید نقطه ضعفت خاص باشه

مرگخوارها دای را هل دادند و آن را به سمت اژدر کاغذ به دست فرستادند!دای درحالی که روی چوبدستی اش ضرب گرفته بود با صدای محکم نعره زد:

- بکش کنار ضعیفه!

اما دابی فقط آن را نگاه کرد و کاغذش را نگاه کرد، سپس گفت:

- دای...یکی دیگه از مرگخوارها...برای تو هم نقطه ضعف دارم.

دای داشت از حال میرفت! فکر نمی کرد از او هم یک نقطه ضعف داشته باشند.دابی شروع به صحبت کرد:

- میگن اون اسنیپ خیلی بهت دستور میده و بهت میگه "نوچه!"

دای وارد حالت " " شد.دابی ادامه داد:

- همش اسنیپ،اسنیپ،اسنیپ نه؟!

دای وارد حالت " " شد.

- خیلی ها میگن اسنیپ از تو بهتره! خیلی بهتر!

دای دیگر نتوانست تحمل کند.وارد حالت " " شد و مانند بقیه به آرامی از کادر،بیرون رفت.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
- نفر بعدی کی میتونه باشه؟

مرگخواران یک قدم عقب رفتند... در آن لحظه کاغذ موجود در دستان دابی، برایشان حکم یک بمب اتمی را داشت. کسی چه میداند؟ شاید حتی در آینده وارد کابوس هایشان نیز میشد و آنها در حالی که شست هایشان را میمکیدند، با وحشت از یک کاغذ، از خواب میپریدند!

- یعنی واقعا هیچکس نیست؟! تسلیم شدید؟
- من باهات صحبت میکنم دابی. مشکلی نیست.

ملت مرگخوار که آماده بودند یک قدم دیگر نیز عقب بروند، متوقف شدند و به دیالوگ و شکلک بعد از آن نگاهی کردند. آرسینوس در حالی که چهره اش مثل همیشه در زیر نقاب آرام بود، جلو آمد و کراواتش را نیز مرتب کرد.
- دابی... راه رو باز کن ملت رو معطل نکن.
- وزیر مرگخوار الان دو ماه بود که حقوق دابی رو نداد!
- بذاری رد بشیم، حقوقتو هم میدم بهت!

دابی چند ثانیه به فکر فرو رفت... و سپس کاغذی که حاوی تمامی نقطه ضعف ها بود را مقابل چشمان خود گرفت.
- دابی به زیرو جیگّر و مرگخوارا اجازه عبور نداد!
- وزیره... و گافش مکسوره!

دابی پس از گفتن این حرف، دانه های ریز و درشت عرق را در زیر نقاب آرسینوس احساس کرد.
- ولی این دلیل نمیشه که من بذارم آقای مدیر زیرو جیگّر با مرگخوارا از اینجا عبور کنن!
- بیا برو کنار دابی... زشته... اخراجت میکنم! اخراج! اخراج! اخراج!

مرگخواران و دابی به سختی جلوی خنده خود را گرفته بودند... آرسینوس مدت ها بود که به این شکل از شدت خشم منفجر نشده بود.
وزیر مملکت که پوستش در زیر نقاب مثل لبو شده بود، به سختی خود را آرام کرد و گفت:
- فقط دو کلمه باهات حرف دارم دابی...
- شما؟

آرسینوس نابود شد. آرسینوس ترور شد. آرسینوس محو شد. آرسینوس همیشه دوست داشت این دیالوگ را مقابل شخصی به کار ببرد و با تمام قدرت وی را ترور کند. اما در کمال تعجب در آن لحظه لب های خودش به خط صافی تبدیل شده بودند و پوکرفیس بسیار زیبا و به یاد ماندنی را بر صورتش ایجاد کرده بودند.

- دیگه کی میخواد بیاد؟

آرسینوس با شنیدن این دیالوگ، با شانه هایی افتاده و به سرعت کادر را ترک کرد و در افق محو شد.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
محفلیا دامبلدور رو به موزه فروختن، و لرد سیاه به مرلین دستور میده که بره توی موزه و کار دامبلدور رو یه سره بکنه؛ اما وقتی مرلین میرسه به طبقه ی دهم متوجه میشه که چوبدستی ش رو جا گذاشته، و اونجا با دامبلدور که احتمالا مرلین رو با گلرت هم اشتباه گرفته تنها میمونه.
برای همین لرد سیاه به مرگخوارا دستور میده که برن و چوبدستی رو به مرلین برسونن تا نیفتاده رو دستمون، ولی دابی که بشدت از موزه مراقبت میکنه جلوی اون ها رو میگیره و با کاغذی که از زنوفیلیوس گرفته و تمام نقاط ضعف هر مرگخوار توش نوشته شده، جلوی اونا سبز میشه و اونا رو به جنگ تن به تن دعوت میکنه. حالا فقط کافیه که یکی از مرگخوارا موفق به عبور کردن از سد دابی بشه.
دابی تا اینجا با استفاده از کاغذش رودولف رو شکست داده.

______________________________________________________


در واقع، برای اینکه بتوانی از چیزی بترسی، به چند فرایند نیاز داری.
اولین فرایند: گردش خون. پس از اینکه این فرایند پیام سلول های عصبی را به سمت مغز- اوه... فرایند دوم.

مغز!

اگر مغز نداشته باشی نمی توانی بترسی، چرا که گردش خونت راه به جایی نخواهد برد. و متاسفانه وقتی مغز نداشته باشی زنده هم نخواهی ماند، چرا که باز دوباره گردش خونت راه به جایی نخواهد برد! اما اگر بگردی... خیلی خیلی بگردی... خیلی زیاد تر بگردی... و یک نفر را پیدا کنی که آنقدر کله خراب باشد که مغز داشتن و نداشتنش فرقی نکند، می توانی درک کنی چطور می شود بدون مغز زنده ماند.

آن موقع است که دیگر از هیچ چیز نمی ترسی.
وقتی از هیچ چیز نترسی، نقطه ضعفی نداری. آن موقع است که دیگر نقطه ضعفی نداری.

_ولم کنین برم بکشمش!

مرگخواران نمی توانستند به همین سادگی "ولش کنند بره بکشدش"، چرا که اگر ریگولوس می رفت احتمالا پس از پنج دقیقه دیگر نه موزه ای وجود داشت و نه ریگولوسی، اما دابی هنوز پا بر جا بود.

در واقع وقتی سوژه را شروع کرده بودند ریگولوس هنوز قدم نحسش را وارد مرگخواران نکرده بود، و بزرگترین حسرت مرگخواران در زندگی این بود که چرا پیش از رسیدن ریگولوس سوژه را تمام نکردند.

دابی در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود و به مرگخواران خیره شده بود پوزخند زد.
_ولش کنین بیاد منو بکشه!
_د لامصب مگه خریم! یهو میره از زیر موزه زمینو میکشه بعدم ده سال باس قانعش کنی کارش افتخار آمیز نبود!

به ناگاه از میان مرگخواران صدایی باب مارلی مانند بلند شد.
_خودم میرم.

مرگخواران در حالیکه به باب مارلیِ مذکور خیره شده بودند و اشک شوق در چشمان شان موج میزد کنار رفته خالی را برای عرصه کردن وطن هنرمند حمله کردند... اهم... عرصه را برای حمله کردن هنرمند وطن خالی کردند. مرگخوار مذکور در حالیکه با افکت دوئل وسترن به سمت دابی قدم قدم پیش می رفت و هفتیرش را بیرون آورده بود، به سبیل هایش تاب-

_وایستا ببینم! باب مارلی که سیبیل نداشت.
_باب مارلی که مرگخوار نبود.
_باب مارلی که-پس این که داره حمله میکنه کیه؟!
_باب آگدن؟
_باب اسفنجی؟
_

همین که صدای بابِ مذکور بلند شد، تمامی مرگخواران به یک باره پی بردند که او دقیقا چه بابی ست.
_ولم کردن بیام بکشمت!
_ریگولوسه.
_ریگولوس؟
_ریگولوس؟
_مدرسان شریف؟
_سفر های علمی؟


دابی اما در سمت دیگر، با خونسردی کاغذش را بیرون آورد و روی آن دنبال نام ریگولوس گشت. پس از اینکه چیزی پیدا نکرد، او حتی دنبال اسم باب مارلی هم گشت، اما حتی وقتی به خود باب زنگ زد و با هم گشتند هم چیزی پیدا نکردند.
در واقع برمیگردیم به توضیحات اول پست. نقطه ضعف ریگولوس روی کاغذ نبود.

ریگولوس نزدیک شد...
نزدیک و نزدیــــک تر شد...
کلی نزدیـــــــک شد...
هِی هِی نزدیــــــــــــــــک شد...

و سپس وقتی دید که دابی همچنان با کاغذ درگیر است، روبروی جن خانگی آزاد ایستاد.
_داداش من اومدم حمله کنما قصد نداری توجه کنی؟
_هوم... بلک... ریگولوس بلک... کجا بود... تو یه دقیقه همون جا وایستاد...
_تو همیشه همین طوری بودی. هیچوقت به من توجه لازم رو نمی کردی! هیچوقت منو درک نمیکردی! حتی بخاطر زندگیمون!
_
_حتی بخاطر این بچه! فکر کردی من نمیبینم چیکار میکنی؟ من فقط نمیخوام هیچی بگم!
_

ریگولوس در حالیکه نعره کشان ردایش را می درید و به دودمان دابی سلام و احترامات می رساند، از کادر خارج شد. باب مذکور در حالیکه به دور شدن ریگولوس و پایین افتادنش از پنجره نگاه میکرد، پس از شنیده شدن صدای "تلپ" حاکی از اعلامیه شدن ریگولوس، به دابی نگاه کرد.
_داداش من رفع زحمت کنم؟ ببخشید دیگه کمکی بر نیومد.

سپس در حالیکه به دنبال ریگولوس از کادر خارج می شد دابی را به حالت پوکرفیس تنها گذاشت تا به دنبال یک حریف بهتر بگردد.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ ۲۱:۰۴:۰۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-با این جسد چیکار کنیم؟ ارباب همیشه می فرمودن آثار جرم رو از بین ببرین!

رودولف به دابی که روی زمین خوابیده بود نگاه کرد.
-ارباب کی همچین چیزی فرمودن؟ وقتی من نبودن فرمودن؟ یا قبلا فرموده بودن؟ ما که هر خرابکاری ای می کنیم یه علامت شوم می چسبونیم بهش که همه بفهمن کار ما بوده. ولی در این ماموریت باید مخفی بمونیم! یکی این جسدو ببره دفن کنه.

درست در همین لحظه مرگخواری ویبره زنان جلو پرید!
-احتیاجی به دفن و بیل زدن نیست. معجون جسد ذوب کن هکتور در خدمت شماست!

و قبل از این که کسی موفق با اعتراض یا حتی زدن لگدی به هکتور بشود، مایع داخل قمقمه اش را روی دابی خالی کرد.

و جسد، سرحال تر از قبل از جا پرید!
-دابی جن بد!

رودولف وحشت زده به قمقمه هکتور خیره شد.
-تو...مرده رو زنده کردی؟...اون تو چی داری؟

هکتور که خودش هم باورش نمی شد چنین کار مهمی انجام داده به گوشه ای رفت و سرگرم صحبت با خود، و قانع کردن خودش شد که واقعا چنین کار مهمی را انجام داده. ولی توضیحات بعدی دابی قضیه را برای مرگخواران روشن کرد.
-دابی که نمرده بود...طلسم مرگخوار به دیوار خورد...و دابی از ترس غش کرد! دابی از آوادا ترسید! و حالا دابی عصبانی بود. مرگخوار نخواست خشم دابی را دید. خشم جن وحشتناک بود. نه وینکی؟

وینکی ناخوداگاه با حرکت سر تایید کرد...و برای این تایید از خودش متنفر شد. دوان دوان به طرف هکتور رفت و قمقمه اش را گرفت و یک نفس سر کشید.

بیخودی منتظر نباشید...اتفاق خاصی نیفتاد...فقط تشنگی وینکی بر طرف شد.

دابی با چوب دستی ای که به دلیل نگهبانی موزه به او اهدا شده بود، صندلی مجللی را ظاهر کرد. روی آن نشست.
-دابی جن طرفدار فرهنگ و تاریخ. نخواست جلوی بازدید جادوگران سیاه پلید بد را گرفت. حالا مرگخوارا توانست دابی را راضی کرد که دابی اجازه عبور داد. کاغذ حاوی نقاط ضعف شما در دست دابی بود. یکی یکی اومد جلو تا دابی بهشون رسیدگی کرد.

مرگخوارها نگاهی به هم کردند...کافی بود یکی از آنها موفق به عبور از سد دابی می شد.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

مادام پامفری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۵
از ازاون دور دورا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
مثل همیشه داشت میگشت و آروم برای خودش آهنگ:
ارباب هری
کجا میپری
جون دابی نری
که .....صدای سخت وسفت یک زن به گوشش خورد امکان نداشت موزه هنوز باز نشده بود دوباره صدایی به گوشش خورد
-دابی باید کاری کرد وگرنه دابی رو بیرون کرد وگرنه از حقوق نبود خبر تو سایه خودشو پشت فسیل گردن اژدهای نوروژی قایم کرد که....
-آروم بلا میگن این یارو جن احمق دابی شبا اینجاست
-ساکت بابا من هیچی نمی خوام فقط اومدم عکس ارباب عزیزمو ببرم چیکار به بقیه اش دارم
-ولی من اومدم که کلی چیز کش برم
-اینقدر چیزچیز نکن چیزم میاد مثلا چی میخوای بردا...هیسسس
-فقط میخو...
-گفتم خفه یه صدایی شنیدم
-توهم زدی بلا
-نه توهم نزد این من هستم دابی دابی نگذاشت شما کاری کرد
- سلام دابی سیسی خیلی دلش برات تنگ شده
-نه دروغ گفت تو بد هستی تو سیروس و کشت دابی تو رو دوست نداشت :worry: .
-دابی مغزتو بکار بنداز پسر اینجا فقط2گالیون بهت میدن بزار ما کارمونو بکنیم کلی پول گیرد میاد.
-نه دابی با شرافت بود دابی مثل ارباب هری با شرافت بود دابی هیچ وقت دزدی نکرد.
-آوداکداورا
ودابی مرده بود
-خیله خوب آنتونین بیا برو هر چی رو دلت می خواد بردار من میرم دنبال عکس ارباب جونم
-بیچاره سیگنس همین کارای دخترش کشتش.
چیزی گفتی
-نه
-پس زر نزن برو به کارت برس.
.
.
.
.
.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲:۲۸ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
صداي دابي که گفت" قبوله!" اسلوموشن طور رفت و رفت و رفت و وارد گوش رودولف شد. صدا از گوش وارد مغز شد و محکم خورد به قسمت تفکر و ديييينگ صدا کرد.

کارگرهاى تفکر مغز رودولف به سرعت براى مشورت دور هم جمع شدند. کارگر اول که پيرتر از بقيه بود گفت:
- قضيه مشکوکه... جن زيادى آرومه.
- طبيعيه مى خواد اعتماد به نفس ما رو کم کنه.
- آخه خيلى مطمئن به نظر مياد.
- به نظر من پشت هر جن موفقى يه ساحره هست.
-

کارگر آخر که تازه از قلب براى مغز خون آورده بود اين حرف را زد. و با رسيدن خون تازه به مغز رودولف که لحظه اى اعتماد به نفسش خدشه دارشده بود تصميم نهايى را قبول کرد و با صداى کيييييش قمه اش را بيرون آورد. سر مرگخوارها پيچيد سمت دابى تا ببينند او چه سلاحى براى اين جنگ تن به تن آماده کرده است.

در کمال تعجب، دابى درحالى که با گوش هايش خودش را باد مى زد، با خونسردى تمام کاغذ را بيرون آورد. با آرامش تمام تاي کاغذ را باز کرد و متنى را از رويش خواند سپس دوباره آن را تا کرد و مثل چينى ها و کره اى ها گذاشت در آستينش.

سپس با قيافه ى زل زد به رودولف. رودولف قمه اش را بالا برد و فرياد زد:
- ياااااااااااه...

و به سمت دابي هجوم برد.

دابي:
رودولف: مى کشمت!
دابى:
رودولف: بترس ديگه. :worry:
دابى:
رودولف: از من نمى ترسه.

قمه ها از دست رودولف جرييينگ افتادند روى زمين. دابى از رودولف نمى ترسيد. رودولف غمگين بود. رودولف تحقير شده بود. نقطه ضعف رودولف همين بود. اينکه ديگر کسى از قمه هاى او نترسد. رودولف دوباره در دوئل شکست خورده بود.

کارگرهاى تفکر مغز رودولف مدام فرياد مى زند" رودولف پاشو تو مى تونى! رودولف اميد مايي. " ولي رودولف نمي توانست بلند شود. زيرا كارگرى که خون مياورد در راه عاشق يه گلبول ساحره شده و همانجا مانده بود.

دابى مانند بروسلى انگشت اشاره را به سمت مرگخوارها به معنى" بيا جلو! " خم و راست کرد. دابى رقيب بعدى خود را مى خواست.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۲:۳۳:۳۹

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.