هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
خانه ریدل

-ارباب این پشمک چه کارتون داشت؟
این سوال را بلاتریکس از ارباب محبوبش پرسید.

ولدمورت که حالا به فکر فرو رفته بود با صدای ریزی گفت:
- پشمک دعوتمون کرده بریم خونشون عشق پارتی.

همین که بحث عشق پارتی شد، بر روی چشمان رودولف برقی نمایان شد و سریع نظر خود را داد:
- ارباب اونجا کلی ساحره هست. تورو خدا بریم ارباب.

ولدمورت بدون توجه به رودولف رو به مرگخوار مورد علاقه اش،بلاتریکس، کرد و گفت:
- بلا، نظر تو چیه؟

بلاتریکس در حالی که با موهای وز وزیش بازی میکرد، پس از چند لحظه درنگ گفت:
- نمیدونم والا ارباب. اما اگه نریم فکر میکنن ازشون ترسیدیم. من میگم بریم. چیزی که از دست نمیدیم.

-ایولا بلا جونم. منم برای همین میگم بریم دیگه.
این صدای هیجان زده رودولف بود که باز با بی توجهی اطرافیانش خاموش شد.

لرد ولدمورت دستی بر نجینی میکشید و با دستی دیگر سر بی مویش را میخاراند. پس از مدتی فکر کردن کلاه مهمانیش را بر سرش گذاشت و رو به همه مرگخواران گفت:
- زود باشید آماده شیم. میخوایم بریم عشق پارتی.

از چهره لرد مشخص بود نقشه شومی در سرش دارد.




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- خب چجوری این مرض رو...

و نا نداشت که ادامه دهد، هیچ کس نداشت. آن قدر نا نداشتند که به مرلینگاه هم نمی‌رفتند در نتیجه همه جا بوی نا می‌داد. یکی از ریونی ها که برعکس خیلی دیگر از آن‌ها ننگ روونا نبود و یک چیزهایی حالیش بود با استفاده از ارتباط چشمی ایده‌اش را در مخیله ی ملت جا کرد. در نتیجه آن ملت برای ملتی که بصیرتشان در حد ارتباط چشمی نبود یکی یکی ماجرا را شرح دادند.
- ما باید چند نفر رو...
- بفرستیم به...
- خونه ی ریدل...
- که مرگخوارا رو...
- مریض کنن.

و آن ملت دیگر از روی نا نداشتن تنها چند اپسیلون متر سرشان را بالا و سپس به همان اندازه پایین آوردند تا نشان دهند که حالیشان شده است. اما مشکل چیز دیگری هم بود.

- پروف، ما نا نداریم.
- خب، فرزندم.
- نمی‌تونیم بریم اون‌جا.
- خب، فرزندم.
- بهتره بگیم اونا بیان این‌جا.
- خب، فرزندم.
- تموم شد حرفم.
- نخب، فرزندم.

و سپس لوییس ویزلی که فعال تر از بقیه ی محفلیون بود، تنها موبایل محفل که یک 1100 بود و فقر و بیچارگی محفلیون را نشان می‌داد را به سوی دامبلدور پرت کرد. دامبلدور نیز موبایل را برداشت و شماره ی خانه ی ریدل را گرفت و پس از چند بوق بوق...

- تام، فرزندم.

از پشت خط ندایی آمد که" ارباب باز این پشمک سیریشست، کارتون داره."

- چی کار داری؟
- تام، امشب گریمولد عشق پارتیه. یه سر بیاین این‌جا.

و تلفن قطع شد. همان ریونی که بیشتر از بقیه حالیش می‌شد گفت:
- پروف، جدا فکر کردید قبول می‌کنن؟
- بله، فرزندم.

و حالا باید به دنبال راهی می‌گشتند تا مرگخواران را به گریمولد بکشند.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۱ ۱۷:۰۲:۰۱

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
سوژه جدید:

در با صدای مهیبی باز شد و یک نفر که در تاریکی ظاهر شد که خیلی مخوف به نظر می رسید. آن شخص که در تاریکی ظاهر مخوفی داشت، جلو آمد و با تابیدن روشنایی به سر و صورتش و نمایان شدن دماغ قرمز و لب و لوچه آویزان و حال و ظاهر درب و داغانش، کل مخوفیتش به باد رفت.

" آخه فرزندم! چرا اینجوری میای تو؟ آرو..م و با عشـ..ق -فیــــــن- بیا."

پروفسور دامبلدور در حالی که با یک دستمال گلدار بزرگ بینی اش را می چلاند، رو به جیمز این ها را گفت و با کیسه نایلونی پر از کدئین به گوشه ای رفت. در هر گوشه خانه گریمولد تشکی پهن بود و محفلی ای در حالی که مقدار قابل توجهی قرص و شربت بالای سر داشت، در سر جای خودش می لرزید.

جیمز هم که کلی پالتو و شال گردن و کلاه پوشیده بود، جلو آمد و خودش را روی کاناپه ای ولو کرد: می گم هیشکی سالم نمونده؟
- گمون نکنم.
یکی از محفلی ها که هنوز نا داشت این را گفت.

جیمز در کنار دستش کنترل تلویزیون را دید. جیمز می خواست با کنترل تلویزیون، تلویزیون را روشن کند. جیمز می دانست که محفلی ها به تلویزیون نیاز دارند. او وظیفه خود می دانست که تلویزیون را روشن کند. اما نا نداشت!
- لوییس میای تلویزیون رو روشن کنی؟

لوییس که روی اُپن آشپزخونه گریمولد دراز کشیده بود و خیلی اکتیو بود و یه کمی هم نا داشت، خودش را قل داد که بیاید ها! ولی افتاد و بر اساس قانون دوم نیوتون، نایش به زمین منتقل شد و زمین همان قدر پس داد، ولی معلوم نشد این پس دادن نیرو چرا اینقدر درد داشت؟! چرا دماغ لوییس درد گرفت؟! قانون هم قانون های قدیم!

جیمز که دید دیگه چاره ای نیست و دستش هم حاضر نبود خودش تنهایی برود و دکمه روشن کردن، کنترل را بزند، مجبور شد، قد دو لقمه سوسیس تخم مرغ کالری بسوزاند و دکمه را بزند و تلویزیون هم با صدای بنگی روشن شد و یکی آمد که اخبار را بخواند:

بنا به گزارش وزارت سحر و جادو برخی از هم میهنان جادوگرمون در این چند وقته دچار مرضی شدند که هنوز راه درمانش کشف نشده است و از آن جایی که این جادوگران که این مرض را گرفته اند، از قشر یارانه بگیرند و به توصیه های دولت بریتانیا بی خیال رایانه خود نشده اند، پس دولت هم بی خیال یافتن راه درمانشان شده و به همه دانشمندان و پزشکان و سایرین دو ماه مرخصی با حقوق داده تا بلکه ریشه این افراد از بیخ و بن کنده بشه به حق ریش مرلین ایشالا!

محفلی ها با شنیدن این گذارش یک حال غریبی پیدا کردند.

" می گم پروفسور، ما یارانه می گرفتیم؟ "
- بله فرزند.
- هنوز هم می گیریم؟
- بله فرزند.
- بعد این الان گفت سقط شن ما رو می گفت؟
- یحتمل فرزند.

ملت یک مکث کوتاه کردند و بعد یکی پرسید: مرگخوار ها هم یارانه می گیرن؟
- فکر نکنم فرزند.
- از این مرضه چی؟ گرفتن؟
- فکر نکنم فرزند.
- پس یعنی ما قراره تنها تنها سقط شیم؟
- بله فرزند.

محفلی ها خیلی حال غریبی پیداکردند. پروف در فکر فرو رفت. بعدش یهو از فکر بیرون آمد. بعد دوباره رفت. بعدش دیگه خسته شد و همان جا ماند! که یکهو یک محفلی که احتمالا ریونکلاویی بود یک چیزی کشف کرد و فریاد زد:
- اینجوری خب فقط سیاها می مونن! اینجوری خب ما می میریم! هیهات جبهه سفیدی! هیهات! وا جبه سفیدیا!

او درست می گفت...مگر اینکه:
- مگه اینکه یه جوری سیاه ها هم این مرضه رو بگیرن!

یکی از محفلی ها در حالی که پوزخند می زد و دماغش را بالامی کشید این را گفت.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
(پست پایانی)


-بقیه...این بیژنه!

روونا دست تک تک مرگخواران را گرفته بود و به زور برای آشنا شدن با لرد به آنجا آورده بود. لرد سیاه نگاهی به چهره تک تک خائنان انداخت و حتی مجبور شد با آنها دست بدهد!

-آخ...
-اوخ...
-چرا علامتم سوخت؟! این بیژنه جادوی قدرتمندی داره ها.

روونا قصد تایید داشت که در از چارچوب کنده و ریگولوس وارد اتاق شد.
-بیچاره شدیم...گیبن رفته تو دفتر ارباب سابق، شکلاتای باقی مونده شو کش بره. طلسم دفاعی خونه بکار افتاده. پنج دقیقه فرصت داریم خونه رو ترک کنیم. وگرنه منفجر می شه.

همهمه ای به راه افتاد. مرگخواران چمدان هایشان را ظاهر کردند تا هر چیزی را که می توانند در این پنج دقیقه در چمدان ها چپانده و محل را ترک کنند. ولی یک نفر بود که هیچ اثری از ترس و عجله در چهره و حرکاتش به چشم نمی خورد.

بیژن!

او به آرامی به طرف دفتر لرد سیاه به راه افتاد...و دو دقیقه بعد صدای فریادش به گوش مرگخواران رسید.
-آروم باشین...حلش کردیم!

مرگخواران آرام شدند!
-راس می گه؟
-آره...لرزش خونه متوقف شد.
-اون برای اینه که دیگه مثل تسترال چهار نعل نمی دوییم این طرف و اون طرف.

روونا که احساس می کرد این جادوگر جدید کشف خودش است، مغرورانه سرش را بالا گرفت.
-این بیژن خیلی بارشه ها! اول شر سیریوس رو کند...و حالا خونه رو نجات داد. اگه بخواییم یکی از بین خودمون رو لرد کنیم ممکنه اختلاف پیش بیاد. نظرتون چیه که بیژن رو به عنوان لرد جدید قبول کنیم؟ چوب دستی ارباب قبلی رو هم می دیم بهش. مثل اربابم حرف می زنه.

لرد سیاه از داخل دفترش فریاد های موافقت مرگخواران را شنید...کافی بود چوب دستیش را پس بگیرد تا به همه نشان بدهد که چه کسی ارباب اول و آخر ارتش سیاه است.

فکر نمی کرد بازگشت به این سادگی باشد!


خانه شماره دوازده:


-دیگه طاقت ندارم!

روبیوس هاگرید بعد از گفتن این جمله به طرف میز که چیزی به جز رومیزی روی آن دیده نمی شد حمله ور شد...و البته هدف او هم چیزی جز رومیزی ترمه یادگار مادربزرگ مالی نبود.
هاگرید گوشه رومیزی را چنگ زد و در دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد.
-طعم شوپ پیاژ می ده!

مالی از شدت گرسنگی قادر به تکان دادن انگشت شست خودش هم نبود. بنابراین مقاوتی نکرد و خورده شدن تنها یادگار مادرش را در سکوت تماشا کرد.
درست در همین لحظه سیریوس با چوبی در دهان وارد خانه شد.
-ندادنش...آخرشم بهم ندادنش! شماها چتونه؟ لازم نیست اینقدر ناراحت باشین. اون نشد می رم خواستگاری باسیلیسک.

مالی نمی توانست شستش را تکان بدهد، ولی می توانست دهانش را تکان بدهد...که داد!
-ما...گشنمونه!

سیریوس تکه چوب را با دقت در جیبش گذاشت.
-این که مشکلی نیست. پاشین ببرمتون رستوران.

-ما که پول نداریم.
-لازم نیست داشته باشین. می ریم. هر چی خواستین می خورین. بعد یا در می ریم یا گیر میفتیم...که البته ما سفیدیم و بهتره گیر بیفتیم! و در این گزینه مجبورمون می کنن ظرف بشوریم. شما با این موضوع مشکلی دارین؟

کسی مشکلی نداشت!


رستوران محل کار آلبوس:

-هی...تامی...باز منو قال گذاشتی و رفتی یه گوشه چرت می زنی؟ اشکالی نداره. کل ظرفا رو با نیروی عشق شستم. یه پاتیل سوپ پیازم به یاد مالی، با نیروی عشق درست کردم. ولی نیروی عشقم داره ته می کشه. خسته شدم دیگه.

صاحب رستوران که گارسون هم محسوب می شد وارد آشپزخانه شد.
-تکون بخور پیری...اون لجن به سر کجاس؟ یه گروه جدید اومدن. اینا سفارشاشونه. غذاها حاضره؟
-سوپ پیاز داریم!
-لازانیا؟
-سوپ پیاز داریم!
-پیتزا؟...استیک؟...هیپو برگر؟
-سوپ پیاز داریم!
-این همه وقت اینجا بودی و فقط سوپ پیاز درست کردی؟ الان من جواب مشتریا رو چی بدم؟

آلبوس نمی دانست. بدون توجه به صاحب رستوران در حالی که قطره اشکی گوشه چشمش را خیس کرده بود سرگرم کشیدن سوپ پیاز شد.

ملت محفلی با دیدن پیرمردی که با سینی حاوی سوپ به آنها نزدیک می شد احساساتی شدند.
-مثل پروفسور دامبلدور راه می ره.
-و مثل اون می خنده.
-نمی خنده بابا...قطره اشکی گوشه چشمشو خیس کرده.
-بوی سوپ پیاز میاد.
-من پروفسورو می خوام..وقتی اون بود اصلا گشنه نمی موندیم. این روباهه هم رفت و دیگه برنگشت...پروفسور...کجایییییی؟

-همین جا!

محفلی های دلتنگ، به پروفسور بی ریش مقابلشان خیره شده بودند...احتمالا تا شب مجبور بودند در جوار هم کار کنند...ولی نیروی عشق از پس این کار هم بر می آمد!


جنگل:


-آقای خوک؟..نه؟...جناب بوفالو؟ شما هم نه؟...خانم زرافه؟ شما هم رد می کنین؟ بابا یکی بیاد شکار من بشه خب! دارم محترمانه ازتون خواهش می کنم. حتما باید گولتون زد؟ اومدم جنگل ماگلا...گفتم شما ممکنه درکم کنین. این کتم لک برداشت. کفشام خاکی شد. جناب شیر؟ شما هم قصد ندارین...جناب شیر؟...شیر؟


مرگخواران به اربابشان، و محفلی ها به پروفسورشان رسیدند...ولی یوآن تا سالیان دراز در جنگل های ماگلی آواره و سرگرم پرورش مهارت های روباهیش شد...و وقتی به این نتیجه رسید که همینقدر کافی است و او دیگر روباه مکار و شایسته ای شده به محفل بازگشت...

و جای محفل، زمینی خالی از سکنه یافت!

میدان گریمولد...خانه ریدل...هاگزمید...هاگوارتز... و تمامی مکان های جادویی دیگر طی جنگ جهانی پنجم که بین ماگل ها و جادوگران سرگرفته بود بطور کامل نابود شده بودند.

نه جادوی سیاه و نه جادوی سفید حریف انفجارهای اتمی ماگل ها نشده بود.

یوآن به جنگل برگشت و تا پایان عمرش-که چندان هم دور نبود- به صورت یک روباه واقعی زندگی کرد.



پایان




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
خانه ریدل ها

لرد لبخند موقری زد و وارد خانه شد.
- ممنونیم لینی.. خودمون راهو بَــ..
- چی گفتی؟ گفتی لینی؟

لرد نفس عمیقی کشید. این کار چیزی از متانت و ارزش او کم نمی کرد..
- گفتیم عروسی دارید؟ لی لی لی لی!
- به خاطر این تعجب کردم که فک کردم اسممو صدا کردی! به هر حال، اسمم لینیه!

لینی نگاهِ مایوسی به تازه وارد مقابلش انداخت:
وایسا ببینم.. کل کشیدن بلد نیستی؟ اونجوری کل نمیکشن که!
با ذوق شروع به توضیح دادن کرد:
- نیگا.. زبونتو باید بچسبونی به دندون جلوییت، بعد هی پشت سر هم جیغ بکشی" لی لی لی لی" خب؟ حالا امتحان کن!

ارباب سابق همانطور که برای تربیت چنین مرگخوار هایی که "از هر انگشتشان یک هنر می بارد" به خود آفرین می گفت، سری تکان داد.

- چرا سر تکون میدی؟ گفتم کل بکش.

لرد سیاه خواست خانه را ترک کند، اما آغوش های تهدید آمیزِ همیشه بازِ دامبلدور را به خاطر آورد:
- خب.. گفتی چجوری؟
دهانش را تا ته باز کرد. لینی جلو دوید و فکش را کمی بالاتر برد:
- تا اونجا که نه.. آهان.. حالا دُرُس شد! چند بار پشت سر هم بگو لی!

لرد، نیم ساعتِ تمام با فرمت :paz: سعی در کل کشیدن داشت، تا اینکه بالاخره توانست اولین کلِ عمرش را بکشد و دست نویسنده را از پشتِ مانیتور، به گرمی فشرد.
- لی؟

- خوب نبود؟
- چرا چرا خوب بود! حالا هم زمان که داری میگی "لی" ؛ جیغ بکش!
- قبلش اون عینکو بردار پیکسیِ مــ.. منظورم اینه که اول اون عینکو از رو چشات بردار. کِل کشیدن درس میدی، فیزیک که تدریس نمیکنی!
- تو جیغتو بکش! چه معنی داره تازه وارد با یه خاک انجمن ارباب خورده اینجوری حرف بزنه؟ خودِ ارباب.. چیز.. خود ارباب سابق ینی!.. همیشه میگف دوره زمونشون با تازه واردا خوب برخورد نمیشده.. اصن شاید راز خلوت شدن سایت کم جمعیت شدنمون همین باشه
جیغِ بلندی کشید:
-اوه من یه نابغه م! ننه روونا بم مفتخر میشه وقتی ایدمو بگم بش!

لرد پرسید:
- کودوم ایده؟
- حدس بزن!
لینی همچنان لبخند دلنشین می زد که با چهره پوکرفیسِ تازه وارد روبرو شد. ابروهایش را بالا انداخت:
- به جمعِ مرگخورای بی ارباب خوش اومدی نمونه آزمایشی!
بعد، بلندتر از قبل داد زد:
- آرسی؟ نت سیوروس قطعه هنو؟ یه دسترسی زیر سایه علامت شوم میتونی بدی؟
آرسینوس هم که به لطف نویسنده از اولِ رول به امید گفتن همین یک دیالوگ پشت در ایستاده بود، بلافاصله جواب داد:
- به کی؟

پیکسی به سمتِ تازه وارد برگشت:
- به کی؟
- اممم.. اسممو بگم؟
-
- بیژن!

لینی صدایش را بلند تر کرد:
- آرسی به بیژن دسترسی بده!
_ آی پیش عاشناستا..!

صدای سیوروس هم که از ابتدای رول به سرنوشت آرسینوس دچار شده بود، به گوش رسید:
- دروغ میگه. میخواد جلوتون ژست بیاد و به سوژه جو بده، وگرنه این یارو بیژنه با قند شکن اومده اصن!

جانورنمایِ ریونی به سمتِ بیژن برگشت:
- بیخیال.. دعوای اینا قدیمیه.. تو کِلِتو بکش تا من برم بقیرو بیارم باهات آشنا کنم!^_^






ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۰۵:۴۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۰۸:۱۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۰۹:۴۲
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۸:۱۳:۴۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
لرد خیلی دلش میخواست سوار ابر دودیش بشه و فرار با ابهتی داشته باشه. ولی بعد از اون همه ظرف شستن و سیب زمینی پوست کندن این چیزا دیگه براش مهم نبود. برای همین دو پا داره، دو پای دیگه هم قرض میکنه و د برو که رفتی!

لرد سیاه میدوئه و میدوئه و میدوئه. از جنگلا و کوها رد میشه. به دریا میرسه. ولی دریا هم نمیتونه متوقفش کنه.لرد به دویدن ادامه میده.نمیدونم امتحان کردین یا نه ولی دویدن توی آب کار سختیه.کوسه ها بهش حمله میکنن. نهنگا قورتش میدن.شکارچیا شکارش میکنن. ولی لرد مصمم تر از این حرفاس. اونقدر میدوئه تا به خونه میرسه. ولی نه خونه ی خودش.

لرد:اینجا کجاس؟
صدایی از دور دست ها: خونه ی من!
لرد:خب تو کی هستی؟
صدا:کلاغه ای که هرگز به خونش نرسید. ولی تو اونقدر دویدی که رسیدی. بهت تبریک میگم. خونه ی من از این به بعد مال توئه.

لردخونه ی کلاغه رو نمیخواد. می فهمه که زیادی دویده.برای همین بصورت عقبی شروع به دویدن میکنه تا به خونه ی ریدل ها میرسه و در میزنه.

با شنیدن صدای در لینی درو باز میکنه و فریاد اعتراض سر میده که: مگه من دربونم؟!
انتظار داره سیریوس پشت در باشه. ولی جادوگر لجن مال شده ای رو پشت در میبینه.
لینی:تو اومدی خواستگاری کی؟ رز؟ دافنه؟ صبر کن ببینم...گیاه دیگه ای اینجا نداریم؟ سیریوس چی شد؟
لرد جواب میده:یه تیکه چوب جلوی در بود.ازش خوشمون نیومد.پرتابش کردیم به دور دست ها. و اون آقاهه هیجان زده شد و در حالی که زبونش از دهنش بیرون افتاده بود رفت دنبالش. و ما خواستگار کسی نیستیم. ما اومدیم که...
لینی:مرگخوار بشی؟
لرد:نه...اومدیم که...لرد بشیم!
لینی خوشحال می شه. درو بیشتر باز میکنه و میگه:چه هدف جاه طلبانه ای! اینو میتونی تو فرم درخواست عضویتت بنویسی. بیا تو. چقدر کثیفی. برو دوش بگیر.

لرد خیال نداشت دوش بگیره.


جنگل:


یوآن روبروی درختی وایساده و به بلند ترین شاخه ی درخت زل زده: ببخشید. ممکنه ازتون خواهش کنم تشریف بیارین پایین و برین توی نیزه ی من؟

کلاغی که بالای درخته(نخیر! این اون کلاغ نیست که روباهه رو گول میزد. اون خیلی وقته مرده. این کلاغیه که لرد به خونش رسیده بود.) و داره میوه می خوره به روباه کت و شلوار پوش مودب نگاه میکنه و میگه:این روش جدیده داداش؟ حالا خواهشت رو نشنیده میگیرم. ولی نیزه؟تو روباهی مثلا.

و یوآن واقعا "مثلا" روباه بود.چون از روباه بودن جز رنگش چیزی نداشت. اینجاست که یوآن به حقیقت تلخی پی میبره. اون بلد نیست شکار کنه.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۷ ۱۵:۳۰:۵۶

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
آشپزخونه‌ی رستوران - اَسیرگاه لرد و پروف!

لـــــیخ لــــــیخ لــــــیخ! [هیس! دمپایی های لرد خسته ان! اعصاب معصاب ندارن!]

لرد چنان تک تک مفاصل و غضروف هاش، کوفته و Low Battery شده بود که اگه فقط یه خورده، فقط یه خورده، به خودش فشار می آورد، صدای مهیب ترکیدن قولنجش، میتونست پرده گوش هاش رو به فنا داده و کلکسیون اعضای از دست رفته کله‌اش رو تکمیل کنه.

لـــــوخ لـــــوخ لــــــوخ! [خیلی خسته ان! ... هـــــعـــــــی!]

- آه.. چقد خسته‌مون شده.. هن هن.. هرچی میکشیم.. از دست این یاران خائنمونه که میکشیم!

لرد وارد راهروی خلوت شد و دستش رو مستقیما برد طرف دستگیره‌ی اولین در راهرو.

ایتــــٰـــش عــــیــــنـ...

در هنوز بطور کامل نچرخیده بود که لرد دست نگه داشت. نگاهی دقیق به جلوی پاش تا آخر راهرو انداخت و سعی کرد قبول نکنه که هیچ جنبنده‌ای جلوش حضور نداره.
اما..
چه قبول میکرد، چه نمیکرد، مهم این بود که واقعاً هیچ احَدی به غیر خودش، توی راهرو نمی پلکید.
هیچکس توی راهرو نبود! هیچکس! حتی اون موجود مجهول الهویه‌ی مورد علاقه ی گیبن! سکــــــوت! هیچ هیچ هیچ! No One Else!

- ما رو مؤدبانه دستگیر و بدبخت میکنین، هان؟ وقتی برگشتیم.. اون روی مؤدبمون رو خواهید دید!

خونه شماره دوازده گریمولد

- شلغمت رو برداشتی؟
- اوهوم!
- تخته اسکیت بورد توربودار؟
- اوه یس!
- هارمونیکای عشقولانه؟
- آهین!

جیمز سیریوس پاتر که توی درآوردنِ پدرِ مسافرانِ راهیِ دیارِ غربتِ، تخصص وافری داشت، یه بار دیگه به چشای آبی یوآن که مشغول پوشیدن ژاکتش بود، زل زد و برای بار هوفصدم توی اون روز، توصیاتش رو تکرار کرد:

- میری اونجا آبرو ریزی نمیکنیا! میگن تو اون جنگل، کلاغاش همه مدرک دکترای مخ زنی دارن! ویلا و ماشین هم دارن، تازه! میری و عین یه روباه جنتلمن، مخشون رو میشوری و شکارشون میکنی و با خودت میاری!

- صد در صد مطمئن باش که مخشون رو میشورم و شکارشون میکنم و با خودم میارم!

- آیت الکرسیتم نشه فراموش! صد دفه به تدی گفتم، این دفه به تو میگم! برو ببینم چیکار میکنی!

و همچنان یوآن:


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
-دامبل!
-چیه تام؟
-ما الان این مایع ظرفشویی رو ریختیم دهنت... بازم حرف میزنی؟
-با نیروی عشق میشه هر کاری رو انجام داد.

لرد نمیدانست چه حسی دارد! خشم... نفرت... عصبانیت! ولی میدانست که هرچه باشد حس مثبتی نیست! ناگهان لرد متوجه شد که گارسون در آشپزخانه نیست.
-تو ظرف ها رو بشور... ما کمی استراحت کنیم.
-

خانه ریدل، یکی از اتاق ها!

-میگم تازه وارده!
-میگم نیست!
-وقتی یه بزرگ تر یه چیزی میگه باید باور کنی!
-پس اعتراف کردی که سنت زیاده!
-

فیلیوس و ندای درونش مشغول دعوا سر عضو تازه وارد ریون بودند. ناگهان صدای اره آمد. فیلیوس دیگر به این صدا عادت کرده بود.

در شکست!

-هوووی! چرا درو اره میکنی؟
-عاااااااا! دلم میخواد. نکنه تو هم میخوای اره شی؟

فیلیوس ترجیح داد سکوت کند!

یک دقیقه سکوت!

دو دقیقه سکوت!

سه دقیقه سکوت!

چهار دقیقه سکوت!


-عاااااا!
-بالاخره سکوت شکست!
-من برم بقیه درا رو هم اره کنم.
-


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۵ ۱۹:۴۸:۲۶
ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۵ ۲۱:۳۸:۱۹

Only Raven


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
لرد در حالیکه تلاش میکرد نزند توی دهن گارسون، به دامبلدور خیره شد. البته او نتوانست مدت زیادی به دامبلدور خیره بماند چرا که می ترسید دامبلدور یک هو بپرد و او را در آغوش گرفته با نیروی عشق به بوق دهد. بنابرین لرد تنها یک نفس عمیق کشید... و زمزمه کرد:
_آلبوس... میریم ظرفارو بشوریم.
_با نیروی عشق دیگه؟
_در حال حاضر واقعا تو موقعیتی نیستم که بتونم تشخیص بدم با نیروی چی.
_نه انصافا بیا با نیروی عشق این گارسون رو راضی کنیم... گارسون بیا در آغوشم.

و اینگونه بود که گارسون برای یک لحظه نه تنها چوبدستی ای را که به سمت صورت لرد و آلبوس بالا گرفته بود فراموش کرد بلکه نفس کشیدن را هم یادش رفت، و با تمام قدرت پا به فرار گذاشت.
_هر کار میکنین بکنین... فقط خواهشا... خواهشا موهات رو از ظرفای من دور نگه دار...

در حالیکه لرد با غرور موهایش را در دست باد رها کرده بود و پارچه ی گل گلی مخصوص گردگیری را به سرش می بست و اصلا هم از خودش نمیپرسید گردگیری چه ربطی به ظرف شستن دارد، لرد و دامبلدور به سمت آشپزخانه حرکت کردند.

لاخ لاخ لاخ... (افکت حرکت به سمت آشپزخانه)
لاخ لاخ لاخ لاخ... (افکت توقف در میان آشپزخانه)

ده دقیقه بعد
_ولــــدمــــــورت؟ :pretty:
_منو به اون اسم صدا نکن پشمک...
_تــــــــــــــــــام؟
_فقط بگو چیه؟
_اون اسکاچ رو به من میدی عزیزززمــــ؟ :pretty:

لرد اسکاج ظرفشویی را برداشته با تمام قدرتی که در خود سراغ داشت به همراه ظرفی که در حال شستنش بود به صورت دامبلدور کوباند. او دلش میخواست خودش هم همراه مخلفاتی که به صورت دامبلدور کوبانده بود با سر در مغز دامبلدور فرو رود، اما متاسفانه مقدار زیادی ظرف برای شستن باقی مانده بود و تنها کاری که میتوانست بکند این بود که دلش را صابون بزند برای زمانی که پس از شستن ظرف ها آلبوس را تا سر حد مرگ کتک می زد.

_تـــــــــــــامی؟
_چیه آلبوس؟
_اون لیوان رو با نیروی عشـــــق هدایت میکنی بیاد سمت من؟
_واقعا نه.
_تام تـــــــــــــــام؟
_دامبلدور... یک دفعه دیگه اون اسم رو ازت بشنوم ریز ریزت میکنم...
_میشه اون مایع ظرفشویی رو به من بدیــــ؟ :zogh:

لرد که احساس میکرد پارچه ی گل گلی ای که جهت گردگیری به سرش بسته بود الان از شدت تندی جریان خون در مغزش خواهد ترکید، مایع ظرفشویی را در کمال متانت توی دهان باز آلبوس دامبلدور خالی کرد.
_چیز دیگه ای لازم نداری عزیـــزم؟

میدانید... لرد احساس میکرد دامبلدور دیگر کم آورده است. در واقع لرد مطمئن بود که حتی اگر کم هم نیاورده باشد بهرحال با وجود مایع ظرفشویی در دهانش نخواهد توانست حرف بزند. اما مثل اینکه دامبلدور به این سادگی ها از میدان به در نمیشد.
_نه عشــــــــقم ممنــــــون! :kiss:


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۵ ۰:۳۱:۲۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
رستوران - پیش لرد اینا:

دامبلدور بدون اینکه تلاشی برای پنهانی انجام دادن کارش بکند، مرتب با پا لگدی نثار لرد می‌کرد تا لرد دست از معرفی شخصیت واقعی‌اش و لو دادنشان بردارد.

- اوخ... چته پیری؟ بذار ببینم حرف حسابش چیـ... آخ... نکن دیگه.
- هیس کن تام! هیس!

گارسون با چشمانی گشاد شده در حالی که خشکش زده بود، نظاره‌گر لگدهای بی‌امان دامبلدور به لرد بود.
- لرد؟ ببینم دوستتون...؟ این ؟

گارسون این را می‌گوید و با ایما و اشاره سعی می‌کند کلمه "شیرین عقل" را به دامبلدور انتقال دهد. اما به هر حال پیری هم اثراتی به دنبال دارد که از جمله‌ی آن می‌توان به کندی ذهن و دیر گرفتن اشاره کرد.
- چی می‌گی پسرم؟ مرلین دهن داده واسه چی؟ خب حرفتو بزن.
- ببینم پیری، این داشت به ما توهین می‌کرد؟ به ما گفت شیرین‌عقل؟ به ما؟

دامبلدور سعی کرد حرکات دست و صورت گارسون را به یاد بیاورد تا بتواند پاسخ درستی به سوال لرد بدهد. بعد از چند دقیقه فسفر سوزاندن بالاخره صحنه‌ها در ذهنش جان گرفتند.
- نه تام. اینو نگفت. ولی فک کنم یه چیزی راجع به نیروی عشق می‌گفت. درست نمی‌گم پسرم؟

گارسون که دیگر نمی‌توانست آن‌دو را تحمل کند بالاخره اختیارش را از دست می‌دهد و یکی یک دانه چشم‌غره نثار لرد و دامبلدور می‌کند و با لحنی کاملا جدی می‌گوید:
- یا همین الان پول غذاتونو پرداخت می‌کنین یا یه پاترونوس می‌فرستم وزارتخونه تا بیان و تکلیفمونو مشخص کنن.

- پیری؟ این پسره الان مارو تهدید کرد؟
- متاسفانه بله تام. جوون هم جوونای قدیم. اصلا حرمت‌نگه‌دار نیستن. باید از ریش بلندم خجالت بکشن.
- پیری تو که دیگه ریش نداری!

و بار دیگر بغضی گلوی دامبلدور را فرا می‌گیرد. گارسون دیگر حوصله نداشت. عصبانیتش به اوج رسیده بود و خوب می‌دانست که قرار نیست پولی از آن دو بدست آورد. بنابراین گزینه پاترونوس و وزارتخانه را به کناری رانده و پیشنهاد جدیدی روی میز می‌گذارد.
- اگه پول ندارین و نمی‌خواین به وزارتخونه خبر بدم پس مجبورین تا شب اینجا بمونین و کارای آشپزخونه رو بکنین!

لرد و دامبلدور نگاهی به یکدیگر می‌اندازند. چوبدستی‌ای که به سمتشان نشانه رفته بود و تهدیدکنان آن‌ها را به آشپزخانه هدایت می‌کرد را کجای دلشان باید می‌گذاشتند؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۴ ۲۱:۳۸:۲۵

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.