هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
خلاصه:

لرد سياه (زبونم لآل به حق رداى ارباب) مردن و خانه ریدل دچار هرج و مرج شده. مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو دوباره زنده کنن. ولی برای این که حافظه لرد درست کار کنه، احتیاج به قدح اندیشه ای دارن که حاوی خاطرات لرد باشه. رودولف قدحى پيدا ميكنه و مرگخوارا مشغول ريختن خاطراتشون از لرد، تو قدح ميشن... ولى نه هر خاطره اى...خاطرات تحريف شده!
...........................

موقعى كه ملت، به رودولف كه ابروهاش رو تند تند بالا مينداخت خيره شده بودن، آستوريا به قدح نزديك شد.
-نوبت منه!

ملت اصلا حس خوبى به خاطرات آستوريا نداشتن!
ولى خب، اصولا آستوريا به حس سايرين اهميتى نميداد. پس چشماش رو بست و به خاطراتش با اربابش فكر كرد...

روزى كه لرد سياه كتبا اجازه دادن، آستوريا ناخون هاش رو تو دل و روده ى هكتور و لينى فرو كنه.
غنچه هاى رز رو پر پر كنه... و حتى رودولف رو به سى و يك تكه تقسيم كنه و جلوى تسترال ها بريزه.

لبخندى زد. چوبدستى اش رو به شقيقه اش چسبوند. ولى لحظه اى بعد، يادش اومد كه خاطره ى مهمى رو از قلم انداخته...
خاطره ى روزى كه لرد سياه به همه اعلام كردن كه آستوريا، دست راستشونه!

-از اين به بعد، آستوريا دست راست ماست! با موفقيت تو ماموريتش هاش نشون داد كه لياقتش رو داره!

حالا كامل شده بود. پس با رضايت، خاطره رو اضافه كرد و از قدح فاصله گرفت. نوبت نفر بعدى بود.



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
همه مرگخواران با ترس به قدح اندیشه ای که در وسط سالن خانه ریدل قرار داشت نگاه کردند...آنها در حال ساختن حافظه لرد سیاه بودند و تصمیم داشتند با خاطراتی که از لرد داشتند،قدح اندیشه را پر کرده تا حافظه و خاطرات لرد را درست کنند...هرچند که به نظر میرسید این خاطره ها جعلی و توسط ذهنِ سودجو و فرصت طلب مرگخوارها ساخته میشد...اما نگرانی حال حاضر مرگخواران این بود که آخرین نفری که خاطراتش را از لرد در قدح ریخته بود،هکتور بود که خاطراتش را در یک معجون قرار داده و در قدح ریخته بود! و حالا مرگخواران نمیدانستند که قدح بر اثر معجون طبق معمول منفجر میشد و یا استثنا اتفاقی بر اثر معجون هکتور رخ نمیداد!

یک دقیقه ای گذشت و اتفاق خاصی برای قدح رخ نداد و این نشانه خوبی بود که باعث شد مرگخواران نفس راحتی بکشند!
اما در همین حین رودولف لسترنج از غفلت مرگخواران استفاده و خودش رابه نزدیکی قدح رساند و گفت:
_حالا نوبت منه!

مرگخواران به رودولفِ مثل همیشه پیرهن نپوشیده نگاه کردند و سری به نشانه تاسف تکان دادند...از پچ پچ آنها میشد فهمید که همه میدانستند رودولف چه خاطراتی را از خودش خلق میکرد...
_نچ نچ نچ...الان یه خاطره میسازه که لرد بهش اجازه داده با بانو نیجینی ازدواج کنه!
_چی میگی؟الان خاطره جشن عروسیش با نیجینی رو هم میسازه!
_خدا کنه فقط همینایی که گفتین باشه...نره خاطره بسازه که لرد اجازه داده به همه ما ساحره های خانه ریدل علاقه خاص داشته باشه و قرار باشه ما رو بگیره!

رودولف اما اصلا به حرف مرگخواران گوش نمیداد...او بشدت تمرکز کرده بود تا خاطراتش با لرد را به یاد اورد...

_ارباب...ببخشید!
_هرگز!

_میبخشید ارباب؟
_عمرا!

_ببخشید ارباب!
_نه!

_ارباب؟
_بله؟
_میشه ببخشید؟
_خیر!

_ارباب؟
_نمیبخشیم!

_ارباب...میبخشید؟
_رودولف ما تو رو...


رودولف ناگهان دیگر فکر نکرد...خودش بود! این موقعیت طلایی بود که رودولف دنبالش بود...حال تنها میبایست که بعد از جمله "ما تو رو"ی لرد، یک "میبخشیم" یا "همیشه میبخشیم" از ذهن خودش اضافه میکرد...

_ارباب...میبخشید؟
_رودولف ما همیشه تو رو میبخشیم!


رودولف این خاطره جعل شده اش را از ذهنش بیرون کشید و در درون قدح انداخت!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
نفر بعدی که قصد داشت خاطراتش را در قدح اندیشه بریزد داشت آماده میشد. سایر مرگخواران برای اینکه بفهمند او کیست نیاز به فکر کردن نداشتند. حتی نیازی نبود او را ببینند. اما مرگخواران افسوس میخوردند که مجبور بودند همیشه و همه جا او را ببینند.

لرزش زمین و پاتیلی که از آن دود بلند می شد به خوبی معرفش بود.

- نفر بعدی من، من!

میزان علاقه و دوستی سایرین با هکتور به قدری عمیق و شدید بود که میخواستند از هر فرصتی برای خلاص شدن از دست او استفاده کنند. بنابراین پیشنهاد های زیادی پشت سر هم به سمت او روانه می شد.

- هکولی به نظر من برای تاثیر هر چه بیشتر خاطره ات از خودت یه معجون درست کن. سعی کن هر چه بیشتر غلیظ بشه. مثلا برای یه سال برو قله یه کوه اونجا خودتو بپز. اینطوری تاثیر گذار تره.

آرسینوس کمی بابت خراب شدن نقشه هایش احساس نگرانی می کرد، اما همیشه امید داشت. بنابراین دستی به کراواتش کشید و کمی صافش کرد.
- هک من خاطرات تو رو هم اضافه کردم. اصلا نگران نباش.

نبودترین بودِ جمع هم که دل پری از هکتور داشت، پیشنهاد بعدی را داد.
- من میگم میتونی بری تو خود قدح. میگن اگه تا سر تو قدح فرو بری اون خاطرات عمیق تر در ذهن اون فرد نفوذ میکنن.

- تو کی بودی اصلا؟
- من بانزم!
- من که نمیبینمت!
- ما نامرئی ها هم حق و حقوقی داریم که باید بهشون رسیدگی...

ملاقه هکتور که قرار بود سر بانز را نشانه برود، به دلیل نامرئی بودنش درست در گوش چپش فرو رفت و از دهانش بیرون زد و حرف بانز را نصفه گذاشت.

- از اونجایی که من همیشه هکتور بسیار با فکر، معجون ساز، ماهر و سریعی هستم در این مدت که پیشنهاد میدادین معجونی از خاطراتم پختم. هر ملاقه از این معجون بخشی از خاطرات من از اربابـ...

درست در میانه کلام هکتور، کراب به شکلی کاملا اتفاقی پایش به پایش گیر کرد و از فاصله ده متری هکتور تلو تلو خوران به معجون صورتی رنگی که در دست او بود خورد و ظرف معجون را پودر کرد.
- اوه هکتور ببخشید، ریملم غلیظ بود، پامو ندیدم.

هکتور برای از کمتر نیم صدم ثانیه ویبره اش متوقف شد و به ظرف پودر شده معجونش نگاهی کرد. سپس به سرعت به تنظیمات کارخانه برگشت.
- اصلا اشکالی نداره کراب، من برای اطمینان بیست و شیش میلیون شیشه از خاطراتم درست کردم و در نقاط مختلفی قرار دادم. یکیش هم تو جیبمه.

شیشه صورتی رنگ دیگری که هکتور از جیبش بیرون کشید تمام امیدهای مرگخواران را ناامید کرد.
هکتور این بار برای سخنرانی صبر نکرد و شیشه ی معجون خاطراتش را درون قدح اندیشه خالی کرد.

خاطراتی که شامل بهترین و بی نظیر بودنش در معجون سازی، اذیت و آزارش توسط لینی، مظلومیت بیش از حدش، دست نویس های دزدیده شده اش توسط آرسینوس، معجون ساز اول بودنش در خانه ریدل، نداشتن هیچگونه نسبت فامیلی با گرنجر محفلی، سوء استفاده بانز از نامرئی بودنش در آزار و اذیت هکتور، علاقه لرد به تاکسیدرمی کردن لینی و استفاده از رز به عنوان ملاقه در معجون هایش بود.

به نظر می رسید هکتور هم در انتقام گرفتن از سایرین کم نگذاشته بود.

- خاطرات من هم اضافه شد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
وینسنت یک بار دیگر تمام مرگخواران را زیر نظر گرفت تا مطمئن شود اوضاع رو به راه است و چون هیچکس حرفی نزد، شروع کرد به تجدید آرایش.
مرگخواران نگاه خود را از صحنه تجدید آرایش وینسنت برداشتند و به یکدیگر نگاه کردند تا ببینند نفر بعدی که برای ریختن خاطراتش در قدح جلو می‌آید، چه کسی است.

- خودم میرم. اتفاقاً بسیار هم خاطره زیاد دارم از ارباب.

آرسینوس مرگخواران جلویش را کنار زد و کنار قدح رفت، چشمانش را بست و جهت تمرکز بیشتر شروع کرد به محکم کردن کراواتش.
پس از چند ثانیه، اولین خاطره به ذهنش رسید... خاطره روزی که لردسیاه اولین کراوات قرمزش را به او داده بود.
کراواتی که در همان لحظه نیز دور گردنش بود و مشغول بازی کردن با آن بود تا تمرکزش زیاد شود.
آرسینوس لبخندی زد. لردسیاه اولین کراواتش را به او داده بود، اما خودش هرگز از کراوات، و آنهم از کراوات قرمز استفاده نکرده بود.

لبخند آرسینوس اندکی حالت پلیدی و شیطانی به خود گرفت، سپس به سرعت عملیات تغییر خاطره را شروع کرد... او علاقه‌ای به قدرت نداشت و اگر لردسیاه ذره‌ای به وی اعتماد میکرد، بسیار هم راضی میبود. پس تصمیم گرفت علاقه لردسیاه به کراوات را در خاطراتش زیاد کند. او کراوات را به تمام خاطراتش از لردسیاه پیوند زد. لردسیاهی را در خاطراتش دید با کراوات قرمز، سبز، نارنجی و حتی کراواتی با طرح‌هایی از نجینی.

سپس خاطره دیگری به سطح ذهنش آمد. خاطره‌ای پلید با بوی پلیدتر انتقام که البته کاملاً سرد شده بود و قرار بود سِرو شود. انتقام از هکتوری که مدت‌ها آرسینوس را به کش رفتن کتاب معجون سازی‌اش متهم میکرد. پس آرسینوس خاطره‌هایش را تغییر داد. ابتدا لرد را به معجون‌های سالم خودش علاقه مند کرد و سپس کاری کرد که لرد هرگونه کتاب معجون سازی هکتور را فراموش کند.

آرسینوس پس از اینکه کارش را تمام کرد، تار نقره‌ای خاطره را به وسیله چوبدستی از شقیقه خود بیرون کشید و در قدح ریخت. سپس با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن به صورتی شیطانی.

مرگخواران:

- اوه... شماها هنوز اینجایید؟ اون خنده فقط واسه این بود که از کمک به ارباب خوشحالم... اصلاً نگران نباشید. سوت بزنید حالا هم.

آرسینوس هم از قدح دور شد و مرگخواران هم اصلاً چیزی به رویش نیاوردند و با سوت بلبلی زدن، موجب شادی و آرامش خاطر آن نقاب‌دار شدند!



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
قدح وسط اتاق بود!

وینسنت جلو رفت.
-من شروع میکنم!

همه از شجاعت و صداقت وینسنت به وجد آمدند. ریختن افکار درون قدح لرد، در حالی که همه مرگخواران به این صحنه زل زده اند! کار سختی بود. ولی ظاهرا وینسنت برخلاف چهره ظریف و شکننده اش قلبی از آهن و روحی از فولاد داشت.

طولی نکشید که نویسنده متوجه شد بیخودی یک ساعت از وینسنت تعریف کرده!

وینسنت جلو رفت و جلوی قدح نشست. به فکر فرو رفت. به روز هایی که لرد سیاه او را به خاطر آرایش سنگینش تحقیر میکرد.روز هایی که مرگخواران مسخره اش میکردند. او را لکه ننگ ارتش سیاه میخواندند. روزهایی که هکتور دور از چشمش امتیاز های دوئلش را عوض میکرد و ادعا میکرد وینسنت صلاحیت داوری ندارد. روزهایی که دلفی شب ها بالای سرش می رفت و وقتی خواب بود یکی از پر هایش را در دماغش فرو میکرد.

ولی وینسنت این افکار را عوض کرد.

در ذهنش این روز ها را به شکلی بازسازی کرد که لرد سیاه به او افتخار میکرد. به صحنه ای فکر کرد که لرد و خودش روی سکوی بلندی جلوی بقیه مرگخواران ایستاده اند و بقیه رو به آن ها تعظیم میکنند.

-یاران فادار ما! از این به بعد حرف وینسنت حرف ماست. هر آنچه می گوید دستور و فرمان ماست و حتی از آن بالاتر است. او را دوست بدارید و احترام گذارید!

به دو سه ماموریتی فکر کرد که در واقع شکست خورده بود...

ولی در ذهنش ماموریت ها را به شکلی تصور کرد که کاملا موفقیت آمیز به پایان رسیده باشند.

چوب دستی اش را به شقیقه چسباند..افکار را گرفت و درون قدح ریخت. با لبخندی شیطانی از قدح دور شد. مرگخواران متوجه شده بودند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. ولی کسی اعتراضی نکرد. شاید بقیه هم همین نقشه را داشتند.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد مرده و خانه ریدل دچار هرج و مرج شده. مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو دوباره زنده کنن. ولی برای این که حافظه لرد درست کار کنه احتیاج به قدح اندیشه ای دارن که حاوی خاطرات لرد باشه.
رودولف بطور اتفاقی قدحی در اتاق لرد پیدا می کنه.

........................

دقایقی بعد از خروج رودولف از قدح اندیشه!


-لعنت به این زندگی...من برای چی نفس می کشم؟ زندگی اینیه که ارباب کرده. مال من فلاکته...شقاوته...ریاضته... من با دیدن خاطرات سفرهای تفریحی ارباب سرخورده و ناامید شدم. اگه می شد خودمو تو همین قدح غرق می کردم.
-خب بکن!
-سعی کردم. ولی هر دفعه شیرجه زدم توش دوباره همون خاطرات و همون حوری ها و پری ها رو...اِ...آرسینوس؟

آرسینوس با عصبانیت جلو رفت. دستش را به کمر زد و به قدح اشاره کرد.
-ما تو رو فرستادیم اینو پیدا کنی و برامون بیاری. رفتی توش سیر و سیاحت کردی؟

رودولف بسیار غمگین بود.
-تو که نمی دونی توش چه خبر بود! همش می گن ارباب زجر کشید. بدبختی کشید تا جادوگر بزرگی شد. تو برو این تو ببین اگه اینی که ارباب کشیده زجر و بدبختیه، اسم اینی که من می کشم چیه؟!


جلسه مرگخواران دوباره تشکیل شد!

-من می گم قدح های قبلی ره بی خیال شیم. از ذهن های پویای خودمون استفاده ره ببریم. ما سال هاست ارباب ره می شناسیم. همگی فکرامونو بریزیم رو هم!

مرگخواران قیافه های نفهمیده ای به خود گرفتند که باعث شد باروفیو توضیحاتش را کامل تر کند.
-یه قدح بذاریم این وسط. افکار و خاطراتمونو از ارباب ره بریزیم توش. تا این که قدح پر بشه و بریزیمش تو سر ارباب!

چشمان مرگخواران برق زد...برق های ناشی ازخوشحالی...بدجنسی...طمع...فرصت طلبی!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۳۷ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
گریمولد

دامبلدور که مرگخوارها را دستگیر کرده بود،همه انها رو طناب پیچ و به صف احضار کرده بود تا از انان بازجویی کند...
_فرزندان تاریکی...گلی کجاست؟
_ما نمیدونیم...بارفیو و رودولف ارباب رو بردنش،ولی نمیدونیم کجا!


آرتور ویزلی غیور،بعد از اینکه شنید که ناموس محفل،لرد که البته آنها به او گلی میگفتند را دو عدد سبیل برده اند،فریادهایی از سر خشم براورد...
_هعیییی....هعییییی!
_آرتور فریادهایی از سر خشمه الان خیر سرت؟
_فزندم مالی و ارتور...خشمتون رو کنترل کنید...چرا که جدای از اینکه بلد نیستین خشمگین بشین،بهتره این غیرتمندی رو به صورت بهینه مصرف کنیم...باید به دنبال گلی بگردیم و برش گردونیم!

دیار باقی!

لرد ولدمورت که جسمش توسط بارفیو و رودولف کشته شده بود،نزد مرگ نشته بود و در حین ساندویچ خوردن،به خاطرات مرگ نیز گوش میداد...
_سخته دیگه...میدونی؟دخل و خرج با هم نمیخونه...مجبور میشم رشوه بگیرم...وگرنه الان چیزی برای خوردن نبود...اگه به آم...خودت میدونی دیگه...به اون باشه،غذایی که بهم میده رودیه از عسل که ادم هرچقدر بخوره سیر نمیشه..خو چرا بخوره وقتی سیر نمیشه؟!راستی...فیفا شرطی میزنی؟!

لرد در حالی که دهانش پر از ساندویچ بود،به فکر فرو رفت...آیا سرنوشت بزرگترین جادوگر تاریخ این بود که بی دغدغه ساندویچ بر بدن بزند و فیفا بازی کند؟
و چون لرد دهانش پر بود،با تکان دادن سرش به مرگ جواب مثبت داد!

اتاق لرد

رودولف با احتیاط وارد اتاق لرد شد...اتاق به شدت تاریک بود...اما انعکاس آب جادویی درون قدحی،چشمان رودولف را زد!رودولف به آرامی به سمت قدح و شیشه های خاطرات روی میز کنارآن رفت...یکی از شیشه های حاوی خاطره را برداشت و پرچسب روی آن را خواند!
خاطرات اسکاتلند محاله یادم بره!
چشمان رودولف برقی زد...هرکسی کوچکترین شناختی اگر از رودولف داشت،میدانست که قدم بعدی رودولف با دیدن این شیشه حاوی خاطره،چه خواهد بود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۳ ۲:۰۰:۳۶



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۱۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
از جایی به نام هیچ جا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
«سلام علیکم. ارباب تون؟ ارباب تون دیگه کیه. آها فهمیدم کیو میگین. الان صداش میکنم.»

روبیوس هاگرید نیمه غول بی توجه به چند مرگخوار دلسوز و غمخوار ارباب شان، ضمن چپاندن کیک تولد ملکه بریتانیای کبیر درون حلقومش، آنها را در مقابل درب نیمه باز خانه شماره 12 تنها گذاشت...

«گـــُـــلی. گلی؟ بیا دم کارت دارن.»

چند لحظه بعد یک هیکل لاغر و نحیف با چادر ملی، بدون دماغ جلوی در ظاهر شد و با صدایی زنانه گفت:
«بفرمایین. با من کار داشتین؟»

«اوه مای اوس کریم »
«هولی شــــــــهید ! »
«ابر فرض ! »
...


مرگخواران حاضر در مقابل در شروع به زدن کشیده های آبدار به سر و صورت خودشان کردند و تعدادی هم همانجا رگ زدند و برخی به رگ بسنده نکردند و مشغول قطع عضو شدند تا کلاً از صفحه هستی محو شوند. مورفین گانت آخرین پک را به ماتحت سیگارش زد، آخرین عصاره اش را با دوز هشت رقمی و خون بازی طولانی به رگ خوابوند و با چشمانی بیرون زده از حدقه، دست روی شانه نحیف فرد چادری گذاشت تا بلافاصله بعد از آن دعوت مرلین را لبیک گوید.

پیش از آنکه اتفاق دیگری بیوفتد، دست زدن دایی به خواهر زاده اش مساله ساز شد. چند دقیقه بعد گشت آرشاد آژیرکشان مقابل گریمولد توقف کرد و پنجاه تا گاز ضد بی ناموسی به سمت در خانه پرتاب کرد.

دامبلدور:‌ «استغفرالمرلین ! ای بابا. بازم حرف مفت میزنه. مردک مفنگی. تو خجالت نمیکشی دست به کتف گلی ما میزنی؟ به ناموس ما؟ ئه ئه ئه. این چه دنیای بوقی شده آخه ! جناب سروان بگیرید این اراذل رو ببرید.»

مورفین روی پله ولو شده بود و داشت سوزن دیگری از خودش را وسط پیشانی اش تزریق میکرد. با خماری مطلق سر بالا گرفت و نالید: « لعنت به خیابان هایی که گربه ها درش آژادانه به وشال می رسند ولی گرفتن کتف تو در آن بوق است.»

باروفیو که در بین جمع مرگخواران حاضر به نظر می رسید تنها مهره هوشیار باشد، وضعیت را وخیم دید. اربابش مبدل به یک داف آسلامیک شده بود و یاران وی یک به یک در حال خودکشی های خیالی و ناموفق با نی نوشابه بودند.

باروفیو گاوی از ناکجا ظاهر میکنه، شیلنگه رو میبنده به درگاه سعادت و همه شیری میشن. رودودلف هم میاد کمکش میکنه اما از اونجایی که تاثیر خاصی نداره محفلیون یه ورد میزنن گاوی قربونی گشت و گوشتشم همون لحظه بین کل همسایه ها در میدان گریمولد به صورت خودجوش توزیع میشه و سریعاً این حرکت منجر به قطع یارانه ها شد.

مالی با خشم از داخل خونه میاد بیرون و کفگیرشو از توی دامنش در میاره. آلبوس کالبوس کالباس مالبوس و غیره رو از جلوی چارچوب در خونه میزنه کنار، ولدمورتی که تبدیل به گلی شده رو از پشت و دور گردن بغل میکنه و با جیغ و فریاد رو به باروفیو میگه:‌

« چش سيفيد بی حيا! حرومت بشه شيره اون گاو مرحوم!‌ تو هم غلط اضافه كردی خاطر خوا گلی ما شدی! تو بيجا كردی! آرتور بفهمه همه تونو ميزنه سر علم تكيه ش ، تا چهلم تو محل ميگردونه! گلی نانوشته ماله ممد ماست! »

رودودلف و باروفیو به همدیگه نگاه میکنن و بعدش بطور همزمان به شکم مالی نگاه میکنن و در دل رولینگ رو چونصد بار شکر میکنن که بادکنک دیگه ای در کار نیست و این ممد حتما ویزلی جدیدی نیست ولی همون لحظه خشک شون میزنه.

«آخخخخ آرتور. آرررر. توووور. کجایی بی غیرت. پاشو بیا بریم سنت مانگو. ممد ویزلی داره لگد میزنه... »

آرتور ویزلی پنجره بالا رو وا میکنه و خونسردی میگه: «از من نیست ! چیزی نیست عزیزم. معده اته. آلومینیوم ام جی بخور خوب میشی. »

محفلیون مالی رو به داخل میبرن، گشت آسلام محل رو به عنوان نیروی کمکی به مقصد میدان ونک ترک میکنه و ولدمورت در نقش گلی همچنان مات و مبهوت به یارانی خیره شده بود که روزگاری عاشقان سینه چاکش بودند. باروفیو و رودولف چند ثانیه ای در گوشی پچ پچ می کنند و قبل از اینکه گلی متعجب برگرده به سمت در و یک قدم عقب تر برداره، دو اخگر سبز رنگ میخوابه تو صورت لرد ولدمورت کبیر و دوباره تبدیلش میکنه به جسد !

قبل از اینکه محفلی ها متوجه زمین خوردن گلی شون بشن، باروفیو دوباره از ناکجا یه گاو میش دوازده سیلندر ظاهر میکنه، اربابشو میبنده ترکش و خودش و رودولف سوار بر گاوی یه تک چرخ طولانی میزنن و بعدش در آسمون غیب میشن. به دنبال اونها بقیه مرگخواران هم یکی پس از دیگری میخوان که از اونجا ناپدید بشن اما دامبلدور زودتر از اونها ظاهر میشه و بقیه مرگخواران رو بسته بندی میکنه توی یه قوطی.


دیار باقی

«بر ابرمگس معرکه لعنت ! باز که تو برگشتی؟ چند دفعه باید جونتو بگیرم و پس بدم آخه... باو من کار زندگی دارم...کلی آدم توی صف هستن... از اوباما بگیر تا مملی کلی و جنیفر لوپز و اصخر سگ ماهی ! اه ! شورشو در آورده این رولینگ !»

منوی pause روی صفحه فیفا، جایی که نتیجه مقابل دو تیم حوریان و غلمان صفر صفر برابر بود، ظاهر شد. مرگ با عصبانیت در حالیکه دسته پلی استیشن را به گوشه ای پرتاب میکرد، از روی کاناپه اش بلند شد. از جایی به نام هیچ جا شنل سیاه و مرموزش ظاهر شد و دور پیکر لختش را احاطه کرد. به متانت و قر خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت و دو تا ساندویچ هایدا از یخچال بیرون آورد و یکی از آنها را جلوی ولدمورت مبهوتی گذاشت که با یک ردای یکدست و سفید رنگ پشت اوپن آشپزخانه روی یک صندلی ولو شده بود.

ولدمورت: «مرگ؟ آیا همه اینها واقعیه یا فقط در ذهن من اتفاق میوفته؟»

مرگ: «همش کشکه و فقط داره در ایفای نقش یه سایت رخ میده. »

ولدمورت: «من قبلاً اینجا بودم؟ چرا یادم نیست؟»

مرگ: «متاسفانه مرلین ورداشت زنده ات کرد بدون هماهنگی با من و حافظه ات رو به جای مغز خودت، فرستاد روی یه دستمال کاغذی در مقر خودت. اونجا هم یکی از افرادت توی اون دستمال کاغذی که مغز تو باشه، اشتباها و ناآگاهانه فین کرد و تموم شد مرد مخت. چند لحظه پیش هم جسمت دوباره بدست دو تا از افرادت به قتل رسید. تا جایی هم که میدونم الان جسدت در اختیار این دو نفر از افرادته. مخت هم در در قالب دستمال فینی مچاله توی سطل آشغال همون منزل پدری تونه. عده ای از مریدانت هم بدست دامبول دستگیر شدن. »

ولدمورت: «آخه به چه حقی دوباره منو کشتن این دو تا بوقی؟ کیا بودن حالا این دو تا؟ شیطونه میگه پاشم برم...آه ! »

مرگ: «فعلا این هایدا رو بزن به رگ. ژامبون 100 درصده. رفته بودم جون صندوقدار هایدا تجریش رو بگیرم، پنجاه کیلو ساندویچ 100 درصد رشوه داد بهم موقتا تا هفته بعد برم سراغش. بزن تا از دهن نیافتاده.»

ولدمورت با اوقات تلخی به ساندویچ واهی مقابلش نگاه کرد و به این فکر می کرد که الان چه بالایی دارن به سر جسدش میارن.


لیتل هنگلتون – گورستان

«چی داری میگی باروفیو؟ مگه ندیدی مخ نداشت؟ مخ ارباب رو ترکوندن. ما الان اینو بتونیم به احتمال یک درصد زنده هم کنیم به هر کلکی، باز میشه همون گلی... بدبخت میشیما ! »

رودولف با دستپاچگی به اطراف نگاه میکرد و مدام چند قدم به چپ و چند قدم به راست میرفت و هر چند ثانیه یک بار به جنازه لرد ولدمورت که روی سنگ قبر پدرش قرار داشت، خیره می شد. باروفیو با خونسردی سرش را از زیر گاو بیرون آورد، دک و دهان شیری اش را پاک کرد و گفت:

«دامبول که جارو کرد همه مرگخوارا رو انگار. پرنده پر نمیزنه. برو خودت خبرت داخل اتاق ارباب رو بگرد ببین ارباب قدح اندیشه ای چیزی نداشته که بشه تزریق کنیم توی مخش قبل از زنده کردنش؟»


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱:۱۵:۰۰
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱:۲۵:۳۰
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱:۳۷:۴۸

با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۳۴ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
- صبح یک روز گرم به ... نه ... پایی ... اونم که نه .. زمستون؟ تابستون؟ هیچ کدام؟ سوال انحرافی؟ صبح گرم یک روز خالی اصلا! صبحم به نظر نمیاد ... طوفانم شد که خو این چه صحنه هردمبیلیه دادین من روایت کنم! نه روز و شبش معلومه نه فصلش معلومه نه آب و هواش نه زمانش نه مکانش! نخواسّیم اصن.

راوی با دیدن صحنه‌ای که در مقابل چشمانش می‌دید ترجیح داد بازنشسته شود. بخارات سمّی کارخانه تولیدات انبوه معجون های هکتور تاثیرات عجیبی بر دهکده لیتل هنگلتون گذاشته بود، لحظه‌ای هوا روشن بود و رنگین کمان برفراز آسمان دیده می‌شد و دقیقه‌ای بعد ظلمت آسمان را فرا می‌گرفت و صاعقه، وحشت در دل مردم ایجاد می‌کرد.

خانه ریدل نیز به عنوان مرکز ثقل هرج و مرج وضع بدتری داشت؛ گاومیش ها تمام اتاق خواب ها را اشغال کرده بودند، هال پر از طلبه های جوانی بود که برای تحصیل آسلام نزد تراورز به آن‌جا آمده بودند و هر لحظه قسمتی از سقف بر اثر مصرف بی رویه «همر» بر سرشان سقوط می‌کرد. طبقه دوم را مورفین «مکان» کرده بود و دود غلیظ عجیبی جایگزین هوا در آن ناحیه شده بود. مرگخواران مانند جانوران وحشی که از قفس گریخته و آزادیشان را بازپس گرفته‌اند در حال کردن نکردنی ها و قدغن ها بودند.


حلقه‌ی مافیاطور عده خاصی از مرگخواران - زیرزمین


- من دیگه اینجوری اصلا نمی‌تونم!

- من که دلم درد گرفته از بس این پلشت روستایی شیره ره به خوردم داده!

- انقد اسپری زدین که بوی پهن و دود بره خود اسپری خفمون کرد!

افراد خاص، فهمیده بودند که مدیریت خانه ریدل کار کسی جز ارباب فقیدشان نیست و از تحمل وضعیت نابسامان اطرافشان به تنگ آمده بودند.

- پا شین بریم در گریمولد جنازه اربابو پس بگیریم ببینیم چه گلی میشه به سر گرفت. با خون دشمن و گوشت خادم و استخون پدر و اینا سرهمش می‌کنیم دیگه!

بدین گونه مرگخوارها عازم گریمولد شدند و در زدند و گفتند‌ «ببخشید مزاحم شدیم ... اومدیم اربابمونو ببریم! » ... غافل از این که در این یک هفته چه به اربابشان گذشته!


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
خلاصه: لرد ولدمورت مرده، مرگخوارا حسابی داشتن شادی می‌کردن که هاگرید اومد تو سوژه و نشست رو جسد ولدمورت و اون رو با خودش برد گریمولد. بعد اتفاقی هری اکسپلیارموس می‌زنه و ملت فکر می‌کنن هری ولدمورت رو کشته. هری هم تصمیم می‌گیره ولدمورت رو زنده کنه.

***


- فرزندم، تو توی کل کتاب فقط یه اکسپلیارموس بلد بودی حالا می‌خوای واسِ من جسد زنده کنی؟

هری رفت تو فکر، آیا واقعا تو کل داستان فقط یه ورد خشک و خالی بلد بود؟ خب شاید هم همین‌طور بود چون بالاخره تو هر مبارزش با ولدمورت فقط از اکسپلیارموس استفاده می‌کرد. به این نتیجه رسید که پسر برگزیده نیست، کل زندگیش چیزی جز دروغ نبوده و نیست. بنابراین، جامه درید و سر به بیابان گذاشت.

محفلیون که نمی‌تونستن همین‌طور بر و بر به جسد ولدمورت خیره بشن و هیچ کاری نکنن، تصمیم گرفتن به خشتک مرلین متوصل بشن تا ولدمورت رو زنده کنه.

بعد از متوصل شدن به خشتک مرلین:

مرلین که از شدت توصل ها از خواب عمیقش بیدار شده بود نگاهی به جمعیت متوصل شونده انداخت و گفت:
- برای چی به من وصل شدین و من رو از خواب ملکوتیم پروندین؟
- O.M.M! این جسد ولدمورت رو می‌تونی زنده کنی؟

مرلین دوباره نگاهی به ملت انداخت و چهرشون رو برانداز کرد و با تعجب گفت:
- شما که محفلی هستین، پس چرا خود مرگخوارا نیومدن این‌جا؟
- ما خودمونیم نمی‌دونیم، شما فعلا این رو به حیاتش برگردون که ما هم به حیاطمون برگردیم.
- راستی، شوما نقد هم می‌کنی؟

مرلین از اون‌جا که به شدت بی‌حوصله بود و می‌خواست به خواب ملکوتیش ادامه بده و نقد کردن رول های هاگرید هم از زنده کردن ولدمورت سخت تر بود، خواسته ی دوم رو بی‌خیال شد و برای زنده کردن ولدمورت نگاهی به کتاب " چگونه جسد ولدمورت را زنده کنیم؟" انداخت و گفت:
- ممکنه تو این راه حافظش رو از دست بده، مشکلی نیست؟

دامبلدور که فهمیدن نقشه ی ولدمورت دیگر برایش اهمیت نداشت گفت:
- یعنی می‌شه بهش عشق ورزیدن یاد داد؟ زندش کن آقا، مشکلی نیست.

مرلین دست چپش رو تو جیب راست تنبونش کرد و یک دستمال کهنه و کثیف بیرون آورد و بعد مچاله‌اش کرد و انداختش تو سطح آشغالی. دست راستش رو کرد تو جیب چپش و این دفعه یه دستمال نو پیدا کرد. دستمال رو به دماغش نزدیک کرد و بعد از کاوش فراوون و فین فین زیاد، مقداری نفت استخراج کرد و به سمت خلیج فارس فرستاد.

وقتی دید زیادی ملت خواننده ی رول رو معطل گذاشته و الکی داره پست رو طولانی می‌کنه، دستاش رو هوا تکون داد و یکهو ولدمورت زنده شد و بعد از مدتی مکث و پوکرفیس گفت:
- اِ... من کیم اصلا؟ این‌جا کجاست؟ شما کی هستین؟ :worry:
- تام، فرزندم!

خانه ی ریدل:

ملت مرگخوار بعد از پیدا نکردن جسد ولدمورت، دور هم جمع شده بودن و فکراشون رو روی هم گذاشته بودن که حالا که اربابشون نبود باید چی‌کار کنن.
- ارباب هیچ‌وقت نمی‌ذاشت روستایی گاوش ره تو خانه ریدل بیاره.
- نمی‌ذاشت قاتل با نجینی بازی کنی.
- نمی‌ذاشت من بساط ترویج آسلام و فروش جزوه رو راه بندازم.
- نمی‌ذاشت دست به تولید گسترده ی معجونام بزنم.
- نمی‌ذاشت هَمِر بزنیم، فک کنم می‌ترسید این خونه ی فسیل بریزه پایین.

و بعد از کلی نمی‌ذاشت دیگه، تصمیم گرفتن هر کاری دلشون خواست انجام بدن.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۶ ۱۵:۳۲:۲۱
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۶ ۱۵:۴۵:۴۱

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.