(پست پایانی)
- وینکی جن خانگی خوووووب بود!
وینکی بعد از تکرار حرف خود سعی کرد حرکت کند. اندازه خانه ریدل امکان حرکت چندانی را برای وینکی نمیتوانست فراهم کند و به همین دلیل بعد از برخورد سرش با سقف، به زمین افتاد. با برخورد وینکی بر روی زمین و لرزش ایجاد شده، تعادل مرگخواران به هم خورد. لرد سیاه با لذت تمام در حال مشاهده اتفاقاتی بود که بر سر یارانش می آمد و خوشحال تر بود که خودش از معجون نخورده است.
مورگانا با سرعت هر چه تمامتر در حال نوشتن بر روی دفترش بود. خودش هم نمی دانست که چه چیزی می نویسد، حتی کنترلی بر روی دستانش نداشت، فقط می نوشت و می نوشت و می نوشت! از طرف دیگر اسنیپ خشک شده بود و نمی توانست هیچ حرکتی بکند. لرد سیاه که دیگر رز های صورتی و تابان روی سر خودش را فراموش کرده بود، با دیدن وضعیت اسنیپ قهقهه ای زد و گفت:
- سیورس! می بینیم که بسیار خشک و رسمی و جدی هستید. آفرین بر شما!
اسنیپ نمی توانست جواب بدهد. تمام عضلاتش منقبض شده بودند و قادر به انجام هیچ کاری نبود. مدت ها قبل آرزو کرده بود که خشک و رسمی باشد؛ اما باید مراقب چیزی که آرزو می کرد، می بود. مرلین پیر شده بود و قوه شنوایی چندان جالبی نداشت!
- من چرا نمیتونم درست راه برم؟
آگوستوس در حالی که به هیچ وجه تعادل نداشت، جلو تر آمد. سعی کرده بود بعد از خوردن معجون به آشپزخانه برود و مشغول پخت و پز روزانه شود؛ اما اکنون موضوع متفاوت بود. مرگخواران با شنیدن صدای آگوستوس به سمت او برگشتند و با دیدن چیزی که آگوستوس به آن تبدیل شده بود، همگی وضعیت خود را فراموش کردند و از شدت خنده مشغول گاز زدن زمین و فرش و دیوار و ... شدند.
- بپا اینور و اونور نپاشی آگوستوس!
- راکی جون؛ سایز بندی هم دارید شما؟
- بلاتریکس تو خونه از اونایی استفاده می کنه که گود ترن! تو چرا اینطوری نیستی؟
- مردک! ما کی تو خونه آشپزی کردیم که ملاقه مون گود باشه یا صاف؟!
بله! آگوستوس تبدیل به ملاقه ای دو متری همراه با دست و پا شده بود. اکنون به خوبی می توانست با با وسایل آشپزخانه همدردی کند. فقط کافی بود وینکی ِ بیهوش شده بیدار شود و غذای جدیدش را با ملاقه ی جدید امتحان کند.
دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... ساعت خانه ریدل ها دوازده مرتبه زنگ خورد و رسیدن نیمه شب را اعلام کرد. لرد سیاه به محض شنیدن اولین زنگ، خمیازه اش گرفته بود و تصمیم داشت برود بخوابد. اما با رز های صورتی بالای سرش، امکان همچین کاری نبود. به همین دلیل چوبدستی اش را به سمت هکتور گرفت تا به دلیل بلایی که سرش آورده بود، تنبیهش کند. اما با هر صدای زنگ، گویی وزنه ای از سرش برداشته می شد!
- چه اتفاقی داره برای ما میفته؟!
- چه اتفاقی داره برای ارباب میفته؟
- چه بلایی داره سر ارباب میاد؟
- چیزی که گفتیم رو تکرار نکنید!
-
این اتفاق فقط برای لرد سیاه روی نداده بود. بقیه مرگخواران نیز در حال تغییر بودند! آگوستوس در حال برگشت به حالت عادی بود. وینکی به حالت اولیه برگشته بود و در خواب ناز به سر می برد. دستان مورگانا نیز در حال استراحت بودند و دیگر اثری از رز های صورتی درخشان بر روی سر لرد نبود.
- چرا اینطوری شدیم؟
مرلین بدون توجه به وضعیت چند لحظه پیشش که مجبور شده بود چندین شلوار را به دلیل خردلی رنگ شدن عوض کند، نگاهی خردمندانه به جمعیت انداخت و گفت:
- از اونجایی که ما پیامبر لایسنس دار و کار بلد و همه چیز دان هستیم؛ باید به اطلاعتون برسونیم که نیمه شب فرا رسید!
- خسته نباشی! تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
- ساکت فرزندانم!
با فرا رسیدن نیمه شب، اثر معجون هکتور از بین رفت و همه شما سالم هستید!
- مگه ما فقط یک روز اینطوری بودیم که الان درست میشیم؟
- اوه بله فرزندم. ولی دیگه ربطی به ما نداره که نویسندگان پست مشخص نکردند که در طی چند روز این اتفاق براتون افتاده! میتونید برید و یقه نویسنده رو بگیرید!
لرد سیاه نگاه غضب انگیزی به سمت بالا انداخت و خطاب به نویسنده بدبخت این پست که هیچ تقصیری نداشت، گفت:
- یکی دیگه از اون شماره ها رو پاک کن!
- ولی آخه مگه من مقصر...
- به ما ربطی نداره! وقتی میگیم پاک کن، یعنی پاک کن!
- چشم ارباب...
مرگخواران همگی خوشحال از اینکه دوباره به حالت اولیه برگشته بودند، میخواستند بروند پی کارشان! به همین دلیل همگی به سمت اربابشان برگشتند تا از وی اجازه مرخصی بگیرند:
- ارباب، به ما اجازه مرخصی می دهید؟
- همگی برید؛ ولی هکتور و آرسینوس و اسنیپ بمونن! مایلیم در مورد معجون ها سوالاتی ازشون بپرسیم تا ببینیم درس هایشان را چقده خوب مطالعه کرده اند!
پایان