هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
از جایی به نام هیچ جا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
تلالو آخرین باریکه های نور نوید غروبی حماسی را به الوار الوار پوسیده و نم گرفته عمارت کهنه ای می داد که روزگاری تصویر منزلی باشکوه را بر فراز بلندترین تپه دهکده لیتل هنگلتون در ذهن اهالی آنجا تداعی می کردند. بال هایی به سپیدی قو رقص کنان از میان ابرهای غم زده و خاکستری راهشان را به سوی باغچه مزین به خس و خاشاک عمارت قدیمی باز می کردند. شاید بر چشم هر ماگل و یا حتی جادوگری فرود زنی بالدار در حالیکه فرد شنل پوشی را در آغوش حمل میکرد، آن هم درست وسط باغچه این چنین خانه ای متروک و نفرین شده، توهمی بیش نبود، لیکن حالا به چشم تو رنگ حقیقت به خود می گیرد.

پس از فرودی نسبتاً سنگین، زن جوان به زحمت سعی میکرد بال های روییده از ستون فقراتش را از دست عشقه های خشکیده روی دیوار خانه رها سازد. پس از چند لحظه ای کلنجار و سوراخ سوراخ شدن دکلته سراسر مشکی اش، به سمت مرد شنل پوشی برگشت که او را به دشواری قبل از خودش وسط راه سنگفرش شده مشرف به درب نیمه باز خانه فرود آورده بود.

«سرورم... سرورم... منو ببخشید...»

زن با دستپاچگی مقابل اربابش زانو زد و ضمن طلب زبانی عفو، سریعا در حال بلند کردن مرد شنل پوش از زیر بغل او بود. بلاخره مرد را بلند کرد و یک دستش را دور گردن خودش انداخت و با همدیگر کشان کشان به سمت درب خانه گام بر می داشتند. صدای بی روح، سرد، سرشار از افسوس اما پر ابهت مرد، آن زن را شرمنده کرد...

«هیچ وقت یاد نمیگیری. هیچ وقت یاد نمیگیری دلفی. »

زن با خجالت و چشمانی ریز شده سرش را پایین انداخت. از لابلای تار های موی مشکی و صافش، قطرات رقیق و سفید رنگ اسهال کبوتر روی سینه اش می چکید...

«سرورم. کبوتره رو ندیدم. از ناکجا ظاهر شد وسط صورتم. پیشکشی هم با تمام وجود تقدیمم کرد. من تلاش...»

واژگان جاری بر زبان زن با صدای پوزخند مرد شنل پوش در گلویش خفه شد و دیگر هیچ نگفت. زن دستش را دور کمر مرد شنل پوش گرفت و او را از چند پله مقابل در بالا کشید. سرانجام درب نیمه باز و تقریبا خرد شده و از چندجا شکسته را به داخل هل داد. مرد شنل پوش چند قدمی به جلو برداشت و به چارچوپ در تکیه زد. کلاه شنلش را از روی سرش برداشت و و با آهی عمیق در دل به تالار پذیرایی منزل پدرش اش زل زد که حالا چیزی به جز تار عنکبوت و خاک و کوهی از لوازم خانگی تکه تکه شده از آن باقی نمانده بود.

نگاه خونین و همچون مار ارباب تاریکی به آرامی از سوی سکوت و ماتم قرارگاه سابقش به سمت دلفی چرخید که با چشمانی اشک آلود و نگاهی شیفته به او زل زده بود. لرد ولدمورت بی آنکه مجبور باشد با نگاه سردش چیزی بگوید، زن کف دستانش را به سمت اربابش تکانی کوتاه داد و از ناکجا چوبدستی جادویی بین انگشتان دست راست مرد ظاهر شد و عصایی هم زیر دست چپش را گرفت و پاهای برهنه و ناتوانش را به حرکت وا داشت.

قدرتمندترین و پر ابهت ترین جادوگر تاریخ حال تبدیل به پیرمردی شکسته و غمگین شده بود. با چشمانی بسته، به سوی راه پله قدم بر می داشت و با هر قدم، صدای تک تک یارانش در گوشش طنین می انداخت و او را به روزهایی می برد که سراسر آن پذیرایی بجای شکل دخمه امروزی اش،‌ باشکوه بود و پر از دوستانی که جانشان را برای ارباب خود فدا می کردند.

«معجون بدم ارباب؟ ارباب ارباب. من پیکسی ام. مگس نیستم. چرا مگس کش آخه؟ سرورم ! اجازه بدین من این بی مصرف ها رو کروشیو کنم. ارباب؟ ساحره تازه وارد داریم؟ سرورم ! من برم پدر مادرمو بکشم الان برمیگردم.. دایی؟ دایی ژون. کوژا گژاشتی اون منقل منو. دایی؟ اومدیو نشاژیا. ئه. دایی؟ ارباب؟ ارباب؟ میشه در یخچالو باز کنید؟ اینجا ده ساله هوا مطبوع نیست. سرورم. من املت شما هستم. ارباب؟ لواشک در دوازده طعم بدم؟...»

به زحمت خود را از آخرین پله بالا کشید و قدم در راهروی طبقه دوم گذاشت. اصوات زنده درون گوشش تبدیل به چروک های روی صورت سرد و بی روحش شدند. در تاریکی راهرو به سوی اتاق انتهایی گام برداشت.

«ارباب این شیره ره میل بفرمائید. مال گاومیش دِهه مون هسته. »

لحظه ای گمان برد که مرگخوار دهاتی اش واقعا آنجا بود و کاسه بدست شیر تعارف می کرد. لبخندی تلخ و گذرا بر گوشه لبش می نشیند اما سریعا آن را می بلعد. همچنان با چشمان بسته پیش می رود و نهایتا خود را به آخرین درب راهرو می رساند. صدای فریاد وحشتناک و غیر منتظره ارباب تاریکی لرزه بر اندام دلفی انداخت که پشت سرش او را دنبال می کرد.

«خیانت ! دلفی. ذره ذره وجود این خونه بوی خاطراتی رو میده که آغشته به خیانت شدن.»

پلک های چشمان سرخش رو به دستگیره در مقابلش بالا رفتند. قطره اشکی نقره فام گوشه چشم لرد ولدمورت پدیدار گشت اما قبل از اینکه احساساتش برانگیخته شود، اشک تبدیل به قطره خونی شده بود که آرام آرام از بین چین و چروک های صورت سفیدش راهش را پیدا می کرد. با اشاره لرزان چوبدستی اش، در اتاق گشوده شد. آخرین پرتوهای خورشید در حال غروب از میان پنجره ای با شیشه های ترک خورده و خاک گرفته راهش را به داخل اتاق و صورت او باز کرد. پیش از آنکه قدم دیگری در اتاق خاک گرفته، خالی و کثیفی بگذارد که روزگاری دفتر باعظمت و ترسناک او بود، نقش بر زمین شد.

«سرورم ! »

«به من دست نزن دلفی. »

پیش از آنکه دلفی خم شود تا او را بلند کند به عقب رانده شده بود. لرد تاریکی به زور بدن نحیف و کوبیده شده اش را از زمین کند و خودش را کشاند پای پنجره.

«برایم یک صندلی بیار.»

دلفی نگاهی به اطراف اتاق انداخت و در گوشه ای کنار یک تخت، صندلی چوبی و شکسته ای یافت. انگشت اشاره اش را به سوی صندلی گرفت و صندلی تبدیل به یک صندلی نو و محکم شد و مقابل پنجره ظاهر شد. پنجره شکسته را باز کرد و سپس به سمت همان تخت زهوار در رفته رفت و با ناله هایی مبهم و زمزمه هایی اشک آلود و دخترانه روی تخت ولو شد و ملتمسانه به اربابش نگاه می کرد.

ارباب تاریکی با چهره ای مات و خونسرد اما پیکری دردمند به تماشای آخرین پرتوی نور خورشید و غروب نشسته بود. آه عمیقی کشید و گفت:

«در طول تمام این سالها جان انسان های زیادی رو گرفتم، دلفی. از جادوگر تا ماگل. از بچه تا بزرگسال. اما میدونی تصویری که ازم به خاطر اینها در ذهن مردم ساخته شده چیه؟ میدونی دلفی؟»

«سرورم ! خواهش میکنم...خوا...ه...»

دلفی از روی تخت خود را به زمین انداخت و سجده کنان با ناله و گریه خود را به سمت پای اربابش می کشید.

«اینقدر ناله نکن. حرف های منو به لجن میکشی. داری حال من رو بهم میزنی دلفی. کروشــــ.. ــــ.....ووو»

پیش از آنکه لرد ولدمورت بتواند نفرین شکنجه را به سوی خادمش روانه کند، چوبدستی اش از میان دست لرزانش بیرون جهید و مقابلش روی زمین افتاد.

«آه ! می بینی دلفی؟ حتی دیگه نمیتونم تنبیه ات کنم. »

لرد سیاه به چوبدستی نگاه می کند که مقابلش روی زمین افتاده بود. روزهایی که با آن بی نظیرترین جادوهای تاریخ را اجرا می کرد به سرعت از مقابل چشمانش رد می شدند. به بازی زمانه پوزخندی زد و سرش را بالا گرفت و به تپه هایی در دوردست نگاه می کرد که رفته رفته خورشید را جایی در فراسوی خودشان به آغوش می کشیدند.

«به خاطر کشتن آدم های زیادی به من گفتند و میگن جنایتکار و و قاتل ! اما مساله اینجاست که من هیچ کدام اینها نبودم و اونها هیچ وقت متوجه نشدند... »

سری با نشانه تاسف تکان داد و با مکثی کوتاه گفت:

« من وسیله یا عامل مرگ نبودم. من خود مرگ بودم و از جنس سرنوشت. و اونها شایسته رویارویی با من. اونها هیچ وقت یاد نگرفتند و هنوز هم نمی فهمند که نیکی و سیرت خوب برای برقراری نیکی مطلق، یک تلاش بی فایده برای بر هم زدن توازن دوره ای خیر و شر بوده. حداقل بخاطر تلاش شون شایسته رها شدن از این زخم دردناک و عفونی دنیوی بودند. اونها هیچ وقت نمیفهمن دلفی. همچنان که یاران و دوستان من هم نفهمیدند و یک به یک خیانت کردند. افسوس !»

شعله ای مهیب و سبز رنگ از کمر دلفی ظاهر شد و بال هایی آتشین از پشت زن بیرون جهیدند، مشت محکمش را بر پارکت اتاق کوبید، چوبدستی مقابلش به پرواز در آمد و دوباره میان مشت اربابش قرار گرفت. روی پاهای لرد تاریکی خم شد و گلوی خودش را جلوی نوک چوبدستی گرفت.

«منو بکش ! منو بکش ارباب !»

لرد ولدمورت با تمسخر و قهقهه ای ممتد گردنش را بالا رو به سقف اتاقی گرفت که با غروب رفته رفته در تاریکی فرو می رفت. دلفی اشک هایش را پاک کرد و با صدایی دورگه ادامه داد:

«منو بکشید ارباب ! توی جوونی حس پیرزنی رو دارم که تنها نگرانیش شستن دندون های مصنوعیش هست. کاش توان شستن همین زندگی مصنوعی را داشتم یا لا اقل توان پاک کردن خودمو از زندگی واقعی. حجم نفرتی که به سمتم اومده بی نهایته سرورم. آوار قلبهایی که شکسته ام داره خردم می کنه و تنها دلخوشیم همینه که هیچ چیزی نیستم جز ذره ای از جرقه این دنیا ! خلاصم کنید و ادامه بدین.»

قیافه لرد تاریکی هیچ تغییری نکرد و همچنان از میان پنجره به جایی در دوردست خیره مانده بود و انتظار چیزی را می کشید. بلاخره پس از چند دقیقه سکوتش را شکست.

«دلفی ! مایل هستم با برادر عزیز و نیمه گمشده ام ملاقات کنی. ایشون سالهاست در امر حمل و نقل بدون به اون طرف بدون هیچ چشم‌داشت و مزایایی، با من همکاری دارن. »

در میان خنده های دیوانه وار و ترسناک لرد ولدمورت، دلفی چانه اش را از زیر چوبدستی اربابش کنار کشید تا به سمت فرد شنل پوشی برگردد که پس از آخرین اثرات نور، از میان قاب پنجره وارد اتاق شده بود.

«دلفی، مرگ ! مرگ، دلفی ! اوه. چقدر دیر کردی برادر. میخواستم با نگاه به منظره غروب تموم بشه.»

مرگ هیچ نگفت. صورت تاریک و ناپیدایش هم گویای چیزی نبود. تنها به نشانه تعجب شانه هایش را به بالا انداخت و داس تیزش را محکم بر کف اتاق کوبید و منتظر به لرد تاریکی نگاهی کرد. دلفی با دستپاچگی از کف اتاق بلند شد، بال هایش را تکان داد. با اشاره انگشتش گلوله ای آتش پشت صندلی اربابش ظاهر کرد اما قبل از اینکه بخواهد لرد تاریکی را از روی صندلی بلند کند و داخل آتش بپرد، گلوله آتش با اشاره چوبدستی لرد ولدمورت در هوا منجمد شد و مانند گلوله برفی بر کف اتاق فرو رفت. گویی ساعت چند دقیقه ای به عقب برگشته باشد، خورشید کمی از پشت تپه بیرون آمد تا دوباره غروب را ترسیم نماید.

«سرورم...»

«دستمو بگیر دلفی !»

انگشتان زن جوان میان انگشتان نحیف و چروکیده اربابش قفل شد. لرد ولدمورت نگاه سرخ و نافذش را روی مردمک چشم دلفی قفل می کند و با صدایی آرام و متین زمزمه می کند:

« ما نقشای اصلی داستانی بی نویسنده ایم که ذهن سیال طبیعت به هر سو که دلش بخواد سوق مون میده. هر از گاهی به قریحه جبر، کتابی رو میسازیم. از جنینی که توی رحم مادرش تلف میشه و فقط مبدل میشه به یه پاورقی گمنام بگیر تا مردمی که زندگی شون کتابی کهنه و چند صد صفحه ای به کهنگی چروک های عمیق صورتشونه.»

قبل از آنکه زن سرش را بالا بگیرد، نوک چوبدستی لرد ولدمورت روی مچ خودش قرار گرفته بود. آخرین لبخند مصنوعی اش را تحویل دلفی می دهد و با لبخندی مضحک به مرگ نگاه می کند. مرگ با متانت از مقابل پنجره کنار می رود تا ارباب تاریکی بتواند غروب دوباره بازسازی شده اش را باری دیگر ببیند. ولدمورت آرام زمزمه می کند:

«آوادا....کــداورا...»

جرقه ای سبز رنگ همانند جریان هم آغوشی مخدر و رگ، از نوک چوبدستی لرد تاریکی به آرامی بیرون می جهد و درون مچ دست خودش فرو می رود و آرام آرام وارد سراسر پیکر نحیف و دردمندش می شود. آخرین نگاهش را از غروب آفتاب بر می دارد و مردمک چشمان خونینش روی دلفی از حرکت باز می ایستد. نگاهی که می رود تا ابد در وجود دلفی ثبت شود. ارباب تاریکی به همراه «مرگ» از قاب پنجره درون آسمان تاریک محو می شود و جنازه اش را با زن گریانی تنها می گذارد که قطعه روحی از او بنام خود «مرگ» را در حین عروجش در آغوش کشید و آن را هیچگاه تسلیم همجنسش یعنی «مرگ» نکرد...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۱:۴۷
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۴:۳۶
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۶:۲۰
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۳۹:۳۸
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۴۶:۳۴

با من مپیچ که تلخم...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
نفس عمیقی کشید. کیف دستی کوچک و کهنه اش را به آرامی بر روی علف های نرم زیر پاهایش قرار داد. نفس عمیق دیگری کشید تا بوی جادو و خانه را تا اعماق ریه هایش فرو ببرد. چشمانش را بست و بار دیگر باز کرد. احساس میکرد حلقه های نورانی و درخشان شوق و ذوق از ورود به خانه پست حدقه هایش می چرخند. نیشش را تا بنا گوشش باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:

-آی ام اِلایو!
-هان؟!

با شدت پلک زد و سرش را به سمت فرد "گنده ای" که کنار در ورودی ایستاده بود برگشت. تمام آن حلقه های نورانی درخشان و بوی جادو و مزخرف پریدند و آن هم همه اش تقصیر آن فلان شده رو به رویش بود."رودولف لسترنج"!

محکم به پیشانی اش کوبید.
-رودولف! حتما باید ورود شکوهمند منو نابود میکردی؟ حالا خیالت راحت شد؟ حالا که من تمام امیدمو برای یک شروع دوباره عالی از دست داده ام؟ حالا که دیگه نمیتونم بدرخشم در ابتدا؟ حالا که شاید میتونستم حتی رنک بهترین نویسنده تازه واردو بگیرم؟

و چه وقتی چه چیزی گفته شد! رودولف که با شنیدن کلمات "رنک بهترین نویسنده تازه وارد" داغ دلش تازه شده بود قمه اش را کشید و فریاد بر اورد که:
-من رنک بهترین نویسنده تازه وارد نبردم بعد تو ببری؟ تو؟ اخه تو؟ تو اصلا کی هستی؟!
-من...؟ من کی هستم رودولف...؟ من...من...
-تو تو چی؟! برو بابا وقت ما رو گرفتی!
-رودولف من آملیام!

رودولف به چشمان دخترک که غرق در اشک بود نگاهی کرد. به موهای کوتاه و سیاه پسرانه اش. به شنل سوخته اش. چیزهایی را فهمید. مثل اینکه شخص رو به رویش یک ساحره است! و خب ساحره ها هم که ... ولی با این همه...
و آن جمله حماسی باز هم تکرار شد!
-هان؟!
-رودولف منم! آملیا سوزان! همون که یک بار توی دوئل بردیش!
-اوه خانوم من خیلی ها رو تو دوئل بردم!

آملیا زیر لب غرید:
-آره جون عمه ات!
-چیزی گفتید خانوم باکمالات؟ البته...ام...با ارفاق!
-نه! خب مثل اینکه منو به یاد نمیاری رودول! اهمیتی نداره! وقتی یکبار در دوئل شکستت دادم همه چیزو به یاد خواهی اورد!

چمدانش را برداشت و به سمت ساختمان تیره و تار مقابلش حرکت کرد. یعنی شروع به حرکت کرد که یقه اش از پشت کشیده شد.

-هی چه مرگته رودولف؟!
-کجا میری؟
-میرم خونه ام! خونه ریدل!
-حرف مفت نزن بابا. تو که مرگخوار نیستی.

و در حالی که مطمئن شده بود آملیا پشت خط ورودی خانه ریدل قرار دارد او را رها کرد. آملیا یقه اش را صاف کرده، با حالت عصبی ای چشمانش را ریز کرد.

-حرف دهنتو بفهم فلان شده! اصلا این چه طرز برخورد با ساحره هاست؟

رودولف دستش را به یکی از میله های در تیکه داد تا عضلات ورزیده اش بهتر نمایش داده شود.

-خب دیگه شرمنده به عنوان دربان ارباب من نمیتونم به ساحره های باکلمالات تازه اونم با ارفاق در حالی که مرگخوارم نیستن اجازه بدم که داخل خونه ریدل شن!
-چی چی رو مرگخوار نیستن!

و آستین دست چپش را بالا زد و علامتی را نمایش گذاشت که...
-این چیه؟!

به علامت نگاه کرد. چیزی بود شبیه استخوانی در میان ابرها. شستش را کمی تف کرد و به آرنجش مالید.
-ببخشید کاکائویی شده!
-تو با آرنجت کاکائو میخوری؟!
-ام...نه همیشه یعنی...خب آره گاهی ولی...اصلا تو چی کار داری؟! حالا که دیدی من ساحره ام و مرگخوار حالا بذار برم تو.

رودولف لبخند به شدت جذاب و ساحره کشی زد که باعث شد آملیا پوفی کشیده با تاسف چشمانش را در حدقه بچرخاند، و سپس گفت:
-نه دیگه آبجی! من همه اهالی این خونه رو، علل خصوص ساحره ها رو البت میشناسم ولی تو رو...نوچ! پس تو چی؟ یک کاسه ای زیر نیم کاسه ته!

آملیا چیزی که در دهانش نبود را کمی مزه مزه کرد. نگاهی به اطراف خودش انداخت.

-رودولف. منــــــــــــــــــــــــم! مردک منم! آملیا سوزان بونز! همون که همش اون شکلک کوفتی مادر سیریوس نیشخند بدون دندون لعنتی رو میزدش! منم! رودولف منو به یاد بیار!

و رودولف قبل از اینکه چیزی را به یاد بیاورد خود را در حالی یافت که یقه همیشه بازش از دو طرف توسط آملیا گرفته شده به عقب و جلو هل داده میشود!

-هی چه مرگته تو! تو دیوونه ای بابا!

و ساحره را با کمال بی کمالاتی به کناری پرتاب کرد. آملیا که میدید عفت عمومی اش بیش از حد خدشه دار شده، کیف دستی اش را برداشت و به سمت جنگل و راه نا معلومی حرکت کرد و در همان حال فریاد میکشید:
-حسابتو میرسم لسترنج! حالیت میکنم با کی طرفی! حالیت میکنــــــــم! حالیــــــــــــــت!

رودولف خندید.
-تو اگه میتونستی به من حالی کنی که با کی طرفم الان 180 درجه داشتی متفاوت گام برمیداشتی.

آملیا چرخید. دقیقا 180 درجه هم چرخید. کیف دستی اش را به سمتی پرتاب کرد که صدای مهیبی از آن برخاست. معلوم بود توی کیف پر از وسایل است.
بونز بزرگ به سمت رودولف گام برداشت. دقیقا به سمت رودولف. گامهای بلند و قاطع. در چشمان تنگش چیزی جز حرص و نفرت دیده نمیشد. رودولف کمی خود را عقب کشید. آن دخترک واقعا دیوانه به نظر میرسید!
وقتی چشم در چشم هم در فاصله ده سانتی متری ایستاده بودند -جا دارد یادآور شوم وقتی ساحره ای در فاصله ده سانتی متری رودولف می ایستد یعنی واقعا آب از سرش گذشته است- آملیا نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت:
-باشه...اینم آخرین شانسم...این کلمه رو میگم و اگه تو منو نشناختی رودولف لسترنج، چوبدستیمو میکشم بیرون! و باور کن یا تو میمیری یا من!

رودولف دستش را به سمت قمه اش برد که اگه دخترک را نشناخت که یحتمل نمیشناخت، قبل از اینکه کاری از سمتش سر بزند از وسط نفسش کند!

-من...من...من...من اسبم!

رودولف چشمانش گشاد شد. قمه ای که در دست گرفته بود از دستش افتاد. آملیا سوزان بونز در همان فاصله ده سانتی متری هنوز ایستاده بود و نفس عمیق میکشید و ذره ذره دستش را به چوبدستی اش نزدیک تر میکرد که...

-واااااای اسب! وای تویی! باورم نمیشه! تمام این مدت کجا بودی! هی بروبچ ببینید کی برگشته اسب!

رودولف دوان دوان خود را به داخل خانه ریدل پرتاب کرد و بعد از او فقط صداهایی بود که از سمت خانه ریدل شنیده میشد!

"اسب"
"اسب"
"اسب"
"اســـــــــــــب"

آملیا سوزان بونز این سری نه نفس عمیقی کشید و نه چیزی. در همان حال که به سمت کیف دستی اش میرفت زیر لب زمزمه کرد:
-از همتون متنفرم!

و نیشخندی صورتش را پوشاند!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-من نبودم!

جادوگر غریبه خاک ها را با بیلش جابجا کرد.
-فرقی نمیکنه به هر حال. همه چی تموم شده داداش! یا باید بگم خواهر؟ آبجی؟ همشیره؟

کراب درک نمیکرد که یک جادوگر چرا باید با بیل کار کند. ولی در آن لحظه این موضوع اهمیتی نداشت. جادوگر کارگر در مقابل چشمانش کلنگ را برداشت و به پنجره خانه ریدل کوبید. دیوار و پنجره با هم فرو ریخت.
-حالا بقیه کجا هستن؟ ارباب؟ مرگخوارا؟ رودولف؟ لینی؟

کارگر سخت سرگرم کار بود.
-رفتن خب. گروهتون هم منهدم شد. پیاماشونو دریافت نکردی؟

کراب با کلافگی جعبه پیام شخصی اش را از جیبش در آورد و باز کرد. دو پیشنهاد نظارت(یکی برای تالار ریونکلا.!)...یک پیشنهاد مدیریت به شرط همکاری با دیگر مدیران...سه پیشنهاد استادی در هاگوارتز و یک پیشنهاد ازدواج که طی پیام های بعدی پس گرفته شده بود!
کراب فقط دو هفته نبود!
حالا که برگشته بود، خانه ریدل با خاک یکسان شده بود. حتی کل هاگزمید هم همینطور و وقتی ناچار، برای پذیرفتن پیشنهاد استادی هاگوارتز به آنجا رفت با بولدوزرهایی مواجه شده که یادگار سالازار اسلیترین را ویران میکردند.
دوستانش نبودند. ارباب هم نبود. کراب کم کم داشت میترسید. از کارگر پرسید:
-من که گفتم نبودم. ازشون بی خبر بودم. حالا نمیدونی جادوگرا کجا رفتن؟

کارگر برای اولین بار کلنگش را کنار گذاشت.
-جادوگر؟...چی داری میگی؟ این خونه مال یه اربابی بود که فروخت و رفت. از همونایی که لقب لرد بهشون میدن. اون دهکده هم جای آدمای مشکوکی بود. جادوگرا وجود ندارن. ذهنتو با این حرفا آلوده نکن. با این قیافه ای که برای خودت درست کردی بهت نمیاد خرافاتی باشی.

کراب نگران شد! جادوگرها وجود داشتند. ساحره ها هم همینطور. حتی کسانی که چیزی بین این دو بودند هم وجود داشتند.

طی دو روز گذشته که از سفر کوتاهش برگشته بود هیچ نشانی از جادوگران ندیده بود. جستجو کرده بود. پاتروناس فرستاده بود. ده ها جغد ارسال کرده بود...ولی هیچ اثری از جادوگران نبود. انگار دستی بطور ناگهانی جادوگران را از روی کره زمین محو کرده بود.
کراب گوشواره هایش را مرتب کرد.
-میرم دنبالشون میگردم. باید یه جایی باشن. من که نمیتونم تنهایی زندگی کنم. باید پیداشون کنم. تو هم هی بیل نزن!

کراب دوباره راهی سفر شد. این بار برای پیدا کردن هویت و گذشته و خانواده اش.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
با احتیاط درب خانه ی ریدل را باز کرد و داخل شد. هیچ کس داخل سالن نبود. پاورچین پاورچین و بدون کوچکترین صدایی از پله ها بالا رفت و وارد راهرو شد. مثل همیشه، تنها، نور کم سوی شمعی که بوسیله ی یک جاشمعی به دیوار وصل شده بود، راهرو را روشن می کرد.
یکی یکی از جلوی درها گذشت تا اینکه به دری آشنا رسید. لایه ای از گرد و غبار سطح در را پوشانده بود. به آرامی و با حالت نوازش دستش را روی در کشید و گرد و غبار را کنار زد. با دیدن اسم نقاشی شده ی خودش بر روی در، لبخندی روی لبهایش نشست. همانطور که به نقاشی خیره شده بود، تک تک خاطراتی که از آنجا به یاد داشت در ذهنش نقش بستند.
-----

چمدانش را روی تخت انداخت. با افتادن چمدان، توده ای از گرد و غبار به هوا بلند شد که باعث شد به سرفه بیفتد. همانطور که سرفه می کرد، خنده اش گرفت. با صدای دورگه ای زمزمه کرد:
- جوری کثیف شده که انگار سالهاست کسی به اینجا سر نزده! بابا من فقط یکی دو ماه نبودم! جنگه مگه؟!

دستمال گردنش را از گردنش باز کرد و آن را روی چمدانش گذاشت. از کشوی سوم میز آرایشش دستمالی برداشت و با گفتن جمله ی "ببینم چه میکنی سوزی!" شروع به تمیز کردن اتاق کرد.
-----

با خستگی خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.
- من برگشتم..

تق تق تق

چقدر دلش برای این صدا تنگ شده بود. سرش را به سمت پنجره چرخاند. جغد خاکستری رنگی پشت پنجره ایستاده بود و با گردن کج کرده اش به او نگاه می کرد.
جستی زد و از تخت پایین پرید. با گام های بلندی به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
نامه ی بسته به پای جغد را باز کرد. به سمت کیفش رفت و یه سکه از آن در آورد. به سمت جغد برگشت و سکه را درون کیسه ی کوچکی که به پایش وصل کرده بودند انداخت.
جغد کوچک پرواز کنان از ساختمان دور می شد و سوزان دور شدن جغد را تماشا می کرد. تا اینکه جغد محو شد.
روی تخت دراز کشید و نامه را باز کرد. همان دست خط آشنا بود. همان رنگ آشنا.

می دونم که امروز بر می گردی ولی نمی دونم که الان برگشتی یا نه. به هر حال، خوش اومدی.
قرارمون فردا، همون جای همیشگی.

امضا: یه دوست


نامه را تا کرد و آن را زیر بالشتش گذاشت.
- آره. یه دوست که منتظرت مونده و به فکرته. این یعنی زندگی!

بالشتش را محکم بغل کرد و چشمانش را بست. و به خواب فرو رفت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
-در نزن...بیا تو!


تق تق تق تق...


لرد سیاه از این همه بی درکی و بی فراستی متاسف شد. ولی به هر حال خودش را کنترل کرد.
-همون طور که دو ثانیه قبل فرمودیم، بیا تو!

در باز شد و سینی نقره ای رنگی، معلق در هوا وارد اتاق شد....پشت سینی جادوگری لاغر و رنگ پریده که بسیار خسته به نظر می رسید سینی را گرفته بود. و چیزی که مانع از افتادن سینی می شد حشره آبی رنگی بود که پرواز کنان یکی از دسته های سینی را گرفته بود.
-ارباب شام مخصوصتون!

صدای زیر و آزار دهنده حشره برای لرد که بسیار گرسنه بود بسیار گوش نواز و دلنشین به گوش می رسید.
-اوه لینی...مثل همیشه به موقع رسیدی. نزدیک بود ضعف بفرماییم. این سینی زیبا هنر کی بوده؟

هکتور سرش را از پشت سینی بالا آورد: من! من ارباب...من! من به موقع رسیدم!

لرد سیاه رو به لینی کرد: هووووم... اینا رو تو آماده کردی؟ منظره اشتها آوریه.

هکتور به سختی سینی را تا جلوی میز لرد سیاه حمل کرد و روی آن گذاشت. نفسی تازه کرد و جواب داد:
-نه ارباب. من! من درستش کردم. فقط برای شما. به عشق شما. شصت و سه ساعت گوشت رو در حرارت نیم درجه سانتیگراد پختم تا آبدار و خوشمزه بشه. بعد سبزیجات رو...
-لینی...تو فقط یه حشره کوچولو هستی. ما راضی نیستیم اینقدر زحمت بکشی. چه تزئین زیبایی.

لینی لبخندی زد و تعظیم کرد. هکتور بیشتر لرزید!
-ارباب...من...من درست کردم. من تزئین کردم. با همین دست های لرزانم. این آبیه فقط آتیش روشن کرد...اونم با چوب دستی من.

لرد سیاه به طرف لینی رفت و دست نوازشی بر سرش کشید.
-باید خیلی خسته شده باشی...مرگخوار لرزنده؟ برای چی اونجوری زل زدی به ما؟ لینی رو ببر استراحت کنه. لینی حشره با استعدادیه.

-نه ارباب...اونی که گفتین منم...من با استعدادم! اون بوقی بیش نیست. الانم نمی دونم چرا لالمونی گرفته و هیچی نمی گه و هی عشوه میاد!

هکتور سراسیمه، با دستش هاله نورانی ای را که کم کم داشت دور سر لینی شکل می گرفت به هم زد. ولی حرکت بعدی لرد برای هکتور غیر قابل تحمل بود. لرد لینی را برداشت و روی شانه اش گذاشت.
هکتور: ارباب! پس من چی؟ منم بیام رو شونه تون؟

جواب هکتور نگاه خیره و وحشتناکی بود که نصیبش شد و به فهماند که جایی روی شانه ندارد!
توجه لرد سیاه خیلی زود دوباره به سینی غذا جلب شد. و همین فرصت مناسبی برای هکتور بود که برای لینی خط و نشان بکشد.
-بالاخره که از اون بالا میای پایین...اگه اشتباهی ننداختمت تو تُستر!

لینی زبانش را برای هکتور در آورد.
-هکولی؟ بازوهای من خیلی درد می کنه. نمی تونم بال بزنم. می شه بشینم رو سرت و تا اتاقم تو رو برونم....چیز...یعنی منو حمل کنی؟ تو راه می تونی اندکی ماساژ هم بدی.

هکتور جرات مخالفت نداشت.
-البته که می شه...ولی ارباب...یه نگاه هم به من بکنین. یه نگاه معمولی. نه خیره و وحشتناک.

لرد سیاه سرگرم چشیدن سوپش بود.
-دقیقا همون طور که می خواستیم...هی...تو اسمت چی بود؟ عجب قیافه نحسی هم داری. این اسمش چی بود لینی؟

لینی با خستگی ساختگی خمیازه ای کشید و جواب داد: یادم نمیاد ارباب!

هکتور ناباورانه به پشت سرش نگاه کرد.
-م...من؟ منو می گین ارباب؟ منو فراموش کردین؟

لرد سیاه: هر کسی که هستی...برو بیرون. مایلیم شاممونو در کنار حشره وفادارمون میل کنیم. یه سینی حمل کردی دو ساعته داری از منظره ما لذت می بری. لینی این استیک عالیه. تو می تونی آشپز بزرگی بشی.

هکتور: منم می شم...من می تونم آشپز بزرگی بشم. حداقل بزرگ تر از اون.
لرد: و سسش...حرف نداره. این تزئینی که با سس انجام دادی...تو طراح فوق العاده ای هستی.
هکتور: من ارباب...منم! من طراح فوق العاده تریم. فوق العادگی رو در چهره من ببینین.
لرد:چه نوشیدنی بی نظیری...تو درک عمیقی از میوه ها داری.
هکتور: ارباب! من درک عمیق تری دارم. بیایین مغزمو بشکافین ببینین. درکم از مال اون عمیق تره. اندازه گرفتم.
لینی: ارباب این هی حرف می زنه هوا رو با دهنش به سمت من هدایت می کنه. منم که سبک و کوچولو هستم. چیزی نمونده بود که از روی شونه شما بیفتم پایین.

لرد سیاه به طرف هکتور برگشت.
-تو هنوز اینجایی ویکتور؟ فرمودیم برو!

-هکتور ارباب...هکتور معجون ساز! من هکتورم! و اگه من هکتورم اون حشره رو خواهم کشت! حتی اگه ویکتور بودمم می کشتمش! اولین جایی که ببینمش می شینم روش!
-غر نزن مرگخوار...برو...لینی رو هم ببر به اتاقش. خسته به نظر می رسه.
-بعد می گین چرا هلش دادی توآب...می شه حداقل تو راه بزنمش؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۲ ۱۹:۴۹:۵۹



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
لبه صخره نشسته بود.

امواج خروشان دریایی که پیش روی‌ش قرار داشت، با نیروی کوبنده ای به سنگ‌ها برخورد میکردند.
هر ضربه، گویی یادآور ِ دردی بود، که پایانی نداشت..
نه هوای گرگ و میش حسی درونش ایجاد میکرد،
نه سکوت بقیه‌ی زمین و آسمان..
شاید فقط پرنده کوچکی
که گوشه‌ی آسمان
پرواز میکرد..

پیش از این تنها درد ِ خیالی‌اش، دردی بود که با هر بار یادآوری چهره‌ی کریه ِ فنریر درونش میجوشید، و قلبش با هر بار یادآوری ِ چهره‌‌ی استلا، از طپش می‌ایستاد..
ولی اینک مرگ پدر،
توسط محفل ققنوس،
دردی واقعی، عمیق، و جانکاه را
همنشین تک تک سلول‌هایش کرده بود..

پدرش جادوگری قدرتمندی بود که حتا از جامعه جادوگری انگلستان فاصله داشت. و اصالتا فرانسوی بود. و با کسی به جز همسر و دختر و پسر کوچکترش مــک ارتباط نداشت، حتا پسر بزرگترش با او ارتباط چندانی نداشت، و هر از گاهی کورمک چند روزی در تعطیلات تابستانی به همراه عمویش رهسپار خانه پدربزرگ میشد.. ولی همین مردِ آرام و بی‌حاشیه، بخاطر انتقام گری بک از مــک، و اظهار پشیمانی و جاسوسی کثیف ِ گرگینه‌ی پیر برای محفل، جانش را از دست داده بود.. و این درد برای مــک، حتا به یک هزارم دردی که برای استلا کشیده بود هم نمی‍رسید..

و درد
درد و درد و .. د ر د

با یادآوری درد ِ شکنجه‌ای که پدرش قبل از مرگ کشیده بود فریاد خاموشی کشید..
تصاویری که از هرگز از یاد نمی‌بُرد ..
تصاویری که هرگز قابل توصیف نبودند..
تصاویری که حتا با ریختن خون، با هر چه جادوی سیاه، با یک جنگِ تمام و عیار، و حتا جادو، محال بود از ذهنش پاک و کمرنگ شوند..

موهایش درگیر ِ وزش نسیم ملالت‌آور ِ ساحلی، به چشمانش میخورند و اشکهایی که فرو نمی‌ریختند و گفته نمی‌شدند را عقب می‌راند..

درد حضور آدمهایی که بود و نبودشان مهم بود و نبود، هرگز به این اندازه و تا حجم ِ این نبودن و این رفتنِ برای همیشه، آزارش نداده بود.. آزاری که انگار مانند یک نفرین قدیمی و قدرتمند، سلولهای وجودش را در اختیار داشت. و فقط شاید یک مهر، یک حس تعلق، یک رفاقت، یک عشق ناب، حسی زمینی‌تر از استلای پریزاد، میتوانست آرام‌ش کند..


ویرایش شده توسط تایبریوس مک لاگن در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۷ ۲۲:۵۲:۲۷
ویرایش شده توسط تایبریوس مک لاگن در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۷ ۲۲:۵۶:۴۱

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- وقت پروازه.... وقت پروازه.. وقت پرواااااازه!

گوایندلین موهای آشفته اش را از روی صورتش کنار زد.
-شوخی می کنی؟ به همین زودی صبح شد؟

اما آن ساعت زشت کوچک اصلاً شوخی نمی کرد.در واقع ساعت ها اصلا نمیدانند شوخی یعنی چه! الین روشنایی روز را می دید. نور تند خورشید را می دید و حتی سر و صدای عادی شهر را!
البته این یکی را قاعدتا می شنوند.ولی گوایندلین با توجه به وضع فعلی زندگی اش هیچ چیز را بعید نمی دانست!
لخ لخ کنان از تخت بلند شد. باید حمام می کرد تا سرحال شود. اما با استناد به تجربیاتش می دانست در حمام به خواب می رود. فقط می توانست صورتش را زیر آب بگیرد و با جهشی روی جارو، خودش را به دفتر روزنامه برساند.
روی آسمان برای چندمین بار از خودش پرسید:
- آخه بازیکن کوییدیچ رو چه به روزنامه نگاری!

و باز هم جوابی برای خودش نداشت. قبل از اینکه مجددا چرت بزند با چوبش پنجره را باز کرد و دقیقا پیش از آنکه سردبیر در اتاقش را باز کند، خودش را روی صندلی انداخت!

- به موقع رسیدی. داره میاد تو اتااااق!
- هیس شو سیخ سیخی.
- صبح به خیر الین! مقاله ات حاضره؟

الین سرش را تکان داد.
- بری تو اتاق روی میزته!

سردبیر سری تکان داد.
- تنبل!

الین دلش می خواست محتویات داخل و بیرون میز کارش را روی سر آقای سردبیر خرد کند ولی عاقلانه ترین کار این بود که انرژی اش را برای تمرین عصرگاهی کوییدیچش نگه دارد. البته پرتاب کردن "سیخ سیخی" هم گزینه بعدی به حساب می‌آمد.
.
.
.
تنها چیزی که باعث شد الین دست از نوشتن بردارد گردن درد بی امانش بود. الین وقتی متوجه ساعت شد از عضلات گردنش تشکر کرد که دلشان خواسته بود درد بگیرند.





چند کیلومتر آنطرف تر استادیوم اختصاصی تیم هالی هارپی هد


- دیرکردی گوایندلین! تو مثلا کاپیتانی!
- غرغر موقوف گلیندا!
- من نمیفهمم تو چرا آپارات نمی کنی الیــــــن!اصلا تو چرا اینقدر سرت شلوغه؟

جاروی گوایندلین برای چند لحظه در هوا ثابت ماند.ولی الین به او فرصت جواب دادن نداد.
- چون.... چون.... چون اونقد سرم شلوغه که یادم نمی مونه!
-هی! اینو که خودم الان گفتم.

دختر جوان به فکر فرو رفت
"هشت ساعت کار تو مجله. چهار ساعت تمرین کوییدیچ. به روز کردن آموزه های مرگخواری چهارساعت. کارآموزی تو وزارتخونه چهارساعت. و چهار ساعت خواب. گلیندا توقع داره من معجزه کنم؟ من که ولدمورت نیستم!"
- اوخ!

مجبور شد بازوی چپش را ماساژ دهد. بیشتر مواقع ضربات بلاجرها دردناکند ولی وقتی روی ساعد دست چپتان فرود بیایند دردشان بیشتر می شود. الین این را به حساب مجازات گفتن اسم لرد سیاه گذاشت.
او باور داشت که لرد سیاه می داند.
لااقل بیشتر چیزها را!
هنوز باید برای ملحق شدن به ارتش باشکوه سیاهی صبر می کرد. حداقل اینکه، باید وقتی تلاش می کرد که امکان فعالیت کردن داشت. هنوز دوماه تاپایان لیگ باشگاهی کوییدیچ کشور مانده بود. بعلاوه کار مجله. هنوز دو ماه از کارآموزی اش باقی بود. و....
سرش را تکان داد. مجبور نبود مشغولیات بی شمارش را مرتبا بشمارد. بخصوص وقتی کمتر از یک متر با گوی زرین فاصله داشت.

- بگیرش ... د بگیرش لعنتی.
- جارو جون میشه ببندی اون دهن سیخ سیخیتو؟

به نظر می رسید الین تمام یک ساعت اخیر را کر بوده است چون "سیخ سیخی" نیمساعتی بود که فریاد میزد بگیرش.
.
.
.
.
وقتی خودش را روی تخت رها می کرد غر زد
- ببینم خورشید نمیشه دیرتر طلوع کنی؟ اصلاً کاش همیشه شب بود. کاش زودتر تموم شن این هفته های بی سر و ته! معلوم نیست کی شروع میشن کی تموم! هی فردا چند شنبه اس؟


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
-بیا تو!

کسی در نزده بود...صدای وز وز، برای اعلام حضورش کافی بود.

وارد اتاق شد. نه از در، نه از پنجره و نه حتی از دود کش شومینه!
از سوراخ کلید در وارد اتاق شد.

لرد سیاه سرش را بلند کرد. او را دید که مثل همیشه میان زمین و هوا معلق بود. بال هایش را با اضطراب به هم می زد و سرش را کمی خم کرده بود. لرد می دانست که این یعنی تعظیم!

حشره آبی رنگ می ترسید...باز اشتباه کرده بود. و طبق قرارشان این بار بخششی در کار نبود. چشمان نگرانش به دنبال چوب دستی لرد سیاه می گشت. ولی خبری از چوب دستی نبود.

-می شه لطفا وزوزتو قطع کنی؟ ...بگیر بشین! سوالی داریم...تو چند ساله اینجایی؟

لینی روی دسته صندلی نشست. هیچوقت نمی توانست ریسک نشستن روی خود صندلی را بپذیرد...خطر این که مرگخوار بی دقتی بدون توجه به حضور کوچک و کمرنگ او رویش بنشیند بسیار زیاد بود.او همیشه برای دیده شدن مجبور بود تلاشی بیشتر از بقیه داشته باشد.
شاید برای همین معمولا جدی گرفته نمی شد.
-نه سال ارباب!

دست لرد سیاه به طرف چیزی شبیه چوب دستی رفت. ولی چوب دستی نبود. وسیله ای کاملا غیر جادویی که لینی در تمام ماموریت هایی که با مشنگ ها سرو کار داشت با آن آشنا شده بود!
-ارباب؟...مگس کش؟ اونم پلاستیکیش؟ ...این کارو نکنین! بعد از این همه سال باید اینجوری بمیرم! حداقل از اسپری حشره کش استفاده کنین! بدون بو باشه! این روش بسیار ابتداییه. من پخش می شم! تان هم این حرف منو تایید می کنه.پخش شده من اصلا قشنگ نیست.

لرد سیاه مگس کش را در دست گرفته بود و نگاه خیره اش را به آن دوخته بود.
-نه ساله اینجایی...تحت هر شرایطی کنار ما بودی. ولی یه مدت رفتی...نه؟

لینی بال هایش را دو بار به هم زد. این کار تمرکزش را بیشتر می کرد. هر چند روی هم رفته معمولا تمرکزی نداشت که بیشتر بشود! لینی حشره حواس پرتی بود. شاید همه حشرات همینطور بودند...نمی دانست! چون از وقتی چشم باز کرده بود با جادوگران سروکار داشت.
-رفتم کنکور دادم و برگشتم ارباب...کنکور مشنگی!
-و قبول شدی؟

قبول شده بود. حشره زندگی جادویی و ماگلی را در کنار هم اداره می کرد. لرد سیاه می دانست که به تازگی سرگرم آموزش زبان مشنگی بسیار سختی شده. زبانی که نوشته هایش به نظر لرد، بیشتر شبیه نقاشی های کودکانه از در و پنجره بود.
حشره به شکلی بی معنی دست راستش را بلند کرد.
-قبول شدم ارباب!

-و اون دست یعنی چی؟ ما باید معنی این حرکات تو رو بفهمیم؟
-امممم....شرمندگی؟ با شرمندگی دستمو بلند می کنم؟! اصلا این حرکت دسانگه. من دخالتی توش ندارم!

این حرکت همیشگی اش بود. دسانگ هم پناهگاه همیشگی اش! بعد از نه سال همه حرکاتش برای لرد سیاه قابل پیش بینی بود. حالت ذوق زده تکراری اش! شب بخیر گفتن های هر شبش...و از کاه، کوه ساختنش! حشره عادت داشت هر مشکل کوچکی را برای خودش بزرگ کند...شاید هم بزرگ بود. لردسیاه با خود فکر کرد:
-چقدر کوچیکه...طبیعیه که مشکلاتی که برای ما عادی باشن برای اون بزرگ جلوه کنن. اون حتی نمی تونه دستگیره رو بگیره و درو باز کنه. نمی تونه سر میز بشینه و با ما غذا بخوره. کسی اونو نمی بینه...صداشو نمی شنوه! علامت شومش هم دیده نمی شه. حتی خود دستش رو هم به سختی می بینم.

مگس کش هنوز توی دستش بود. با قدم های آرام به طرف مبلی که لینی روی دسته اش نشسته بود رفت.
حشره تکان نخورد. فرار نمی کرد. نه سال تحت هر شرایطی همراه او مانده بود. حالا هم اگر قرار بود کشته شود...
-مگس کش کمی تحقیر آمیز نیست ارباب؟ بعد دسته مبلتون کثیف می شه. من به خاطر خودتون می گم ارباب! یه لکه آبی له شده روش می مونه...و من خیلی چسبناکم! خیلی سخت تمیز می شم! براتون دردسر درست می شه. ولی اسپری اینجوریه؟ یه فیسسسس می زنین و من برای همیشه خفه می شم! جاروم می کنین و می ندازین دور! ارباب مایلین براتون از خواص آب دهان در معالجات پزشکی بگم؟ ...قبلا گفته بودم؟....اونم وقتی داشتین شام می خوردین؟

همینطور که حرف می زد سایه مگس کش را دید که بالا رفت و با سرعت زیادی روی دسته مبل فرود آمد...درست در کنار لینی! جریان هوای تولید شده، به عقب پرتابش کرد.

لرد سیاه اخم کرد.
-اشتباه کردیم!

اشتباه نکرده بود. هرگز در هدف گیری اشتباه نمی کرد. مخصوصا از آن فاصله. صرفا قصد ترساندن تنها حشره مرگخوار را داشت. ولی همین حرکت هم نگرانش کرده بود. زیر چشمی به دست و پا و شاخک های ظریف لینی نگاه کرد...بال هایش را هم کنترل کرد. ظاهرا مشکلی وجود نداشت.
-لازمه اینقدر ضعیف باشی؟ کوچیک...سبک...ناچیز!

حشره بال هایش را کمی باز کرد. به تصور خودش در این حالت کمی قوی تر به نظر می رسید!
-خب...دوباره بزنین!

-ما مایل نیستیم دوباره بزنیم! چون به خودمون قول داده بودیم تو رو در یک ضربه بکشیم! یک حشره ارزش اینو نداره که دستمونو دو بار روش بلند کنیم. تو اخراجی اصلا...برو!

از جا بلند شد...

-داری می ری؟
-خب...دستور دادین! ندادین؟
-نه...ما فقط فرمودیم!

چرا این حشره هیچ چیزی را درست متوجه نمی شد؟ او نباید می رفت! لینی حالا تنها رشته اتصالش به گذشته بود...به گذشته پرشور و هیجانش...به یاران قدیمی و وفادارش. به ایوان...رز...روفوس...لودو...
برخلاف هیکل ریز و ظریفی که داشت، همیشه مثل کوه پشتش ایستاده بود...قرص و محکم و مطمئن!
او نباید می رفت!

لینی همچنان مردد بود. مغزش در پردازش تفاوت بین " دستور" و "فرمودن" ناتوان مانده بود.
نمی ترسید...سال ها مرگخوار بود...و سالها در کنار لرد سیاه. او را به خوبی می شناخت. گاهی کمی از هم فاصله می گرفتند...ولی هرگز طاقت دیدن ناراحتی او را نداشت. شعار همیشگیش در ذهن لرد سیاه حک شده بود..."شما خوشحال باشین! شما باید خوشحال باشین."
به بد اخلاقی های معمول لرد سیاه عادت کرده بود. حتی زمانش را هم به خوبی می دانست. زمانی که مجبور بود به جنگل محل تولدش برگردد...زمانی که از او دور می شد.
زندگی حشرات فرق می کرد! گاهی باید می رفت. بال هایش را برای همین به او داده بودند.

لرد سیاه به عروسک آبی رنگ روی میز اشاره کرد.عروسک در کنار گلدانی به همان رنگ نشسته بود...خاموش و بی صدا. ولی پر از حرف.
-اونو یادت میاد؟

با اشاره سر تایید کرد.

-ما نمی دونیم چرا هنوز اونجاست. پیکسی زشتیه. بهشون گفته بودیم بندازنش دور. اصلا قشنگ نیست. ما از رنگ آبی متنفریم...ما از رنگ قرمز هم متنفریم. ما از همه رنگ ها متنفریم! و تو...آبی هستی! همیشه آبی بودی. از اتاق ما خارج شو تا نکشتیمت...ما دوست نداریم هیچ رنگی در اتاقمون حضور داشته باشه.

حشره بال هایش را به هم زد. تعظیم مخصوص خودش را انجام داد . به طرف سوراخ کلید در رفت. در حین خروج آخرین جمله را هم شنید.

-نری سر تا پاتو رنگ کنیا...ما گاهی هم از آبی متنفر نیستیم. آبی بمون.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۸ ۰:۲۴:۳۳



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
وقتی میگوییم تنها باید تعادلشان را حفظ میکردند، فکر نکنید تعادل حفظ کردن خیلی کشک است و اینها!
اگر آدمیزاد بلد بود تعادلش را حفظ کند الان این بدبختی ها را نداشتیم.
چه تعادلش روی ریلهای قطار باشد و چه در روابطش با دیگران...
اصلا آدمیزاد جماعت یک "گندشو درار" واقعی است!

-لیلی...لونا...پاتر! این کار... احمقانه ... مسخره ... و سخت ترین کاریه که تو زندگی تا به حال انجامش... دادم!
-اینقدر غر نزن آمیل! تو دختر روزهای سختی!
-این تعریفها باشه برای خودت پاتر!

با حرص این کلمات را از میان دندانهای بهم فشرده اش ادا کرد. حرصی که خوردنش هم شیرین بود.
باران لحظه به لحظه شدید تر میشد و در آن تنهایی جنگل خود را به سر و صورت آملیا و لیلی میزد. بوی خاک تر فضا را پر کرده بود. و درختان برای تقاضای آب، دستانشان را بیشتر از هر زمان دیگری به سمت آسمان می کشیدند.
شنل سوخته و موهای بلند قرمز دو دختر پشت سرشان می رقصیدند و به صاحبهایشان میخندیدند. برعکس دختران که سکوت کرده بودند. سکوتی همراه با صدای باران.

-سکوت چیز قشنگیه. نه لیلی؟
-اوهوم!

قطرات درشت باران لحظه به لحظه ریز میشد. گویی آسمان نیز مثل آن دو به نفس نفس افتاده بود.
بعد از دقایقی که باران قطع شد فقط صدای بوتهای پاشنه دار لیلی و کفشهای اسپرت آملیا بود که شنیده میشد که سعی در سبقت گرفتن از یک دیگر داشتند... و بدون هیچ قطاری که احیانا قصد آمدن داشته باشد!

-تا حالا شده از سکوت خسته شده باشی لیلی؟
-مثلا دلم بخواد که برم و فریاد بزنم؟

لیلی در همان حالی که دستانش را مثل پرنده ای که برای اولین بار قصد پریدن دارد، بلند کرده بود و با سرعت پیش میرفت، این را گفت. آملیا که محتاطانه تر قدم برمیداشت و واضح بود که هیچ در این کار وارد نیست، به پشت سر و تمام راهی که آمده بودند نگاهی کرد و جواب داد:
-آره...مثلا دلت بخواد یک چیزی رو بگی ولی بترسی یا روت نشه. دلت بخواد اونو با تمام وجود فریاد بزنی ولی نتونی!
-خب آره...برای همه پیش میاد آمیل! این طبیعیه! مهم اینکه اینقدر شجاع باشی که اینو بگی. مثل یک گریفیندوری!
-باشه. پس مثل یک گریفیندوری!

از حرکت ایستاد. این کار باعث تعجب لیلی شد و او نیز ایستاد.
آملیا دستانش را از هم باز کرد و فریاد کشید:
-لیلی لونا پاتر! من در مسابقه راه رفتن روی ریلهای قطار هیچ استعدادی ندارم و اعتراف میکنم که تو واقعا برنده ی بدون رقیب این مسابقه...

صدای آملیا با لرزیدن ریلهای زیر پایشان خاموش شد. ریلهای که دیوانه وار مثل زنگ خطر میلرزیدند، دو دختر را وارد کردند که با ترس و تعجب و کمی شوق به یک دیگر نگاه کنند.
همزمان با هم خندیدند!

-قطار رسید!

درست در آخرین لحظه، لیلی و آملیا خود را از ریلها جدا کرده و به طرفی پریدند.
میدانید...
قطارها، برعکس آدمها، گندش را در نمی آوردند!

"قطارها همیشه به موقع میرسند!"

***

-به نظرت چرا ریلها زنگ میزنن؟

لیلی برگشت و به دخترکی نگاه کرد که روی دو زانو نشسته و به ریل قدیمی و زنگ زده قطار نگاه میکرد. آنچنان با دقت که گویی میخواست تک تک اجزایش را از درون آن آهن قدیمی بیرون بکشد. لبخندی بر روی لبان دخترک مو قرمز نشست و به آرامی راهش را کج کرد و به سمت دوستش برگشت.
-خودت چی فکر میکنی؟
-اگه از من بپرسی...میگم شاید برای خاطراتشونه!

آملیا سرش را بلند کرد و با چشمان تیره و درخشانش به انتهای ناپیدای ریلها که در مه ها گم شده بود چشم دوخت. گویی سرانجام قطاری که از این راه میگذشت ابدیت بود!

-میدونی چه قدر خاطراتو حمل میکنن؟ و چه قدر امید؟ و چه قدر چشم انتظاری رو؟ و تمام لحظاتی که مسافرهای اون آهن قراضه بزرگ دارن رو... تمامشو! پَکَری آدم های خاکستری و رویاهای به خواب رفته ها و دستها ملچ بچه هایی که تازه بستنی خوردن و یکمشم ریختن رو لباسشون! شاید برای همینه که ... زنگ میزنن!

شاید این حرفا از آن وراج پر سر و صدا بعید بود ولی لیلی با اینکه فقط چندماه بود او را میشناخت... میدانست کمتر چیزیست از او "بعید" باشد!
بالای سر دوستش ایستاد. باد ژاکتش را تکان میداد و موهای سرخ و بلندش را توی صورتش میریخت. گویی میخواست ابراز وجود کند.
ولی...
میان آن همه "خاطره" باد کجا جا داشت؟!

-مثل یک سال!

آملیا سرش را بالا آورد و به دوستش چشم دوخت که حالا با چشمان روشنش به آسمانی نگاه میکرد که کم کم خالی میشد از هرچه ابر تیره بود.

-میدونی آمیل! مثل یک سال میمونه! یک سال هم تمام خاطرات و امیدها و چشم انتظاری ها و لحظه ها رو تحمل میکنه! تمام شبهای دلتنگی و صبح های رنگی رو... اون زمانایی که میتونی از خوشحالی جهانو تو آغوش بگیری و اون زمانایی که فقط دوست داری یک گوشه مچاله بشی و تو تنهایی خودت سکوت رو جیغ بکشی... اون همه رو تحمل میکنه و به دوش میکشه!

آملیا پوزخند زد. شاید بیموقع و شاید باموقع!
-پس حق داره گاهی تعویض و تحویل بشه!
-دقیقا! مثل ریلها!

اگر یکم دیگر میماندند ماه هم بالا می آمد. آن وقت بود که تاریکی و ظلمات شب هم دوست داشتنی و جذاب به نظر میرسید. خاموشی، دلنشین و ...
زندگی...
خاطره انگیز!

البته!
ماه آملیا خیلی وقت پیش بالا آمده بود!
دقیقا هم زمان با لیلی!

"همه چیز، عالی بود."


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ. ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﺯ اﺑﺮﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ. اﺑﺮﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﺭﻧﮕﻲ ﻛﻪ ﻣﺪاﻡ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ و ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺷﻜﻞ ﻣﻴﺪاﺩﻧﺪ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﺎ ﻭﺯﺵ ﻧﺴﻴﻢ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺴﺖ و ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻭﺳﻴﻊ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ ﻗﺼﺪ ﺩاﺷﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ, اﺑﺮﻫﺎ و ﻧﺴﻴﻢ ﺭا ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻜﺸﺪ.

ﻧﺴﻴﻢ اﻣﺎ... ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺳﺮﺧﺶ ﺭا ﻋﻘﺐ ﺯﺩ.

-ﻭﻗﺘﻲ ﻫﻮا ﺑﺎﺭﻭﻧﻴﻪ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻛﺜﻴﻔﻦ!

اﻳﻦ ﺻﺪا ﺭا ﻣﻴﺸﻨﺎﺧﺖ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ ﺑﻮﻧﺰ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺳﻌﻲ ﺩاﺷﺖ ﺭاﻫﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻫﺎﻱ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ, اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭا ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﺎﺹ و ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ و ﻟﻲ ﻟﻲ اﻳﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭا ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩاﺩ:
-ﺷﺎﻳﺪ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺑﺎﺭﻭﻧﻪ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺸﻮﺭﻱ.
-اﮔﻪ اﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﻜﻨﻢ ﻳﻜﻢ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﻴﺒﺎﺭﻩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺭﻳﻞ ﻗﻂﺎﺭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﺳﻌﻲ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﺗﻌﺎﺩﻟﺶ ﺩاﺷﺖ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻪ ﻧﺠﻮا ﮔﻔﺖ :
-اﻳﻦ ﻛﻪ ﻋﺎﻟﻴﻪ ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ ﺑﻮﻧﺰ.
-ﻋﺎﻟﻲ?! ﻟﻲ ﻟﻲ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ?! اﮔﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﻴﺎﺩ ﺧﻴﺲ ﻣﻴﺸﻴﻢ و اﮔﻪ ﺧﻴﺲ ﺑﺸﻴﻢ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ و اﮔﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﻳﻢ ﺑﺨﺎﺭ ﺷﻠﻐﻢ...

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺣﺮﻑ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﺭا ﻗﻂﻊ ﻛﺮﺩ :
-ﺁﻣﻴﻞ! ﺳﺨﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ! ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺩﻳﺪﻥ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺭﻭ ﺩاﺭﻱ? ﭼﻨﺪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﻲ و ﻗﻂﺮاﺕ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ اﻱ ﺭﻭ ﺣﺲ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ ﺩاﺧﻞ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺮﻥ و ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺧﻨﻚ ﻣﻴﻜﻨﻦ?!

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭا ﺩﺭﻭﻥ ﮊاﻛﺖ ﭼﺮﻣﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﺎ ﺁﺭاﻣﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ :
-ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ, ﺣﺴﺮﺕ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻲ رو ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ ﻛﻪ اﻧﺠﺎﻣﺸﻮﻥ ﻧﺪاﺩﻳﻢ و ﺗﺠﺮﺑﺸﻮﻥ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ. ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻢ اﻣﻠﻴﺎ. ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻨﻢ.
-ﭘﺲ...

ﻟﻲ ﻟﻲ و اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻬﻢ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ و اﻣﻠﻴﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ :
-ﺑﺎﺷﻪ ﺭﻓﻴﻖ! ﻣﻨﻢ ﻫﺴﺘﻢ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﻗﺪﻣﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﺩاﺷﺖ و ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺳﻨﮓ ﺭﻳﺰﻩ ﻫﺎﻱ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻳﻚ ﻗﺪﻣﻲ اﻣﻠﻴﺎ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻡ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ دوﺳﺘﺶ ﺭا ﮔﺮﻓﺖ و ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻲ اﻣﻠﻴﺎ و اﺯﺕ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ.

ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ و ﺟﻮاﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﻮﭼﻚ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﺭاﻣﻲ ﺧﺎﻙ ﺳﺮﺩ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺩﺭﻭﻧﻴﺸﺎﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺭا ﺳﺒﺰ ﻛﻨﻨﺪ. ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻗﺼﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩاﺷﺖ. ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ, ﻓﺼﻠﻲ ﻧﻮ ﺩاﺷﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻴﺸﺪ. ﻓﺼﻠﻲ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ اﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﻱ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺑﻪ اﺭﻣﻐﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ.

"ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩاﺷﺖ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ."

اﻣﻠﻴﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﺮﻣﻲ ﺯﺩ. ﺑﻪ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ, اﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﻮﺩ. ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮔﺮﻣﺎ و روﺷﻨﺎﻳﻲ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ.
-اﻭﻩ!
-ﭼﻲ ﺷﺪ?!
-ﻳﻪ ﻗﻂﺮﻩ ﭼﻜﻴﺪ ﺭﻭ ﺑﻴﻨﻴﻢ!

اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﻂﺮﻩ ي ﺑﺎﺭاﻥ را اﺯ ﺭﻭﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﻗﻠﻤﻲ اش ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻞ ﺩاﺩ و ﺧﻨﺪﻳﺪ :
-ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺩاﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﺸﻪ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺳﺮﺵ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ و ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ :
-ﭘﺲ ﺑﺬاﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﺸﻪ!

ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﻴﺶ اﺯ ﺣﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ و ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ... . اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ, ﺭاﺿﻲ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ و ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺮاﻱ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﺟﺮاﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮﺩ. ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﻻ...

"ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ, ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ."

***

ﺑﺎﺭان ﺁﻫﺴﺘﻪ, ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ اﺵ ﺭا ﺩﺭ ﻫﻮا ﺗﻜﺎﻥ ﺩاﺩ و ﭼﺘﺮ ﺳﺮﺧﺎﺑﻲ ﺭﻧﮕﻲ ﺩﺭ ﻫﻮا ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ ﺷﺪ. ﭼﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺁﻥ ﺭا ﻗﺎﭖ ﺯﺩ.
-ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﭼﺘﺮﻫﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺮﺩﻱ ﻟﻲ ﻟﻲ?!

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻋﺴﻠﻲ ﺑﺮاﻗﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﻭﺧﺖ. ﭼﺘﺮﻫﺎ...?! ﻣﻨﻆﻮﺭ اﻣﻠﻴﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ? ﺩﺭ ﺟﻮاﺏ اﻣﻠﻴﺎ, ﺳﻮاﻝ ﻛﺮﺩ :
-ﻣﻨﻆﻮﺭﺕ ﭼﻴﻪ اﻣﻠﻴﺎ?!
-ﭼﺘﺮ ﻫﺎ... ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻦ. ﻧﻤﻴﺬاﺭﻥ ﻛﺴﻲ ﺧﻴﺲ ﺑﺸﻪ.
-ﺁﺭﻩ. ﺧﺐ ﺑﻌﺪ?!
-اﻣﺎ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎﺩ اﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻛﻨﻪ...?!

اﻣﻠﻴﺎ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ. ﺑﺎﺭاﻥ ﺣﺎﻻ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭا ﻛﺎﻣﻼ ﺧﻴﺲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﺘﺮ ﻫﺎ... . ﭼﺮا ﺑﺎﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭا ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻣﻴﻜﺮﺩ?! اﮔﺮ ﻳﻚ ﭼﺘﺮ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻣﻴﺸﺪ, ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺟﻤﻊ ﻣﻴﺸﺪ و ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ اﺯ ﺳﺎﻳﺮﻳﻦ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺎﺭاﻥ ﻣﺤﺎﻓﻆﺖ ﻛﻨﺪ ﭼﻪ?! ﺩﺳﺖ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺭﻭﻱ ﺑﺪﻧﻪ ﭼﺘﺮ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ. ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻓﺸﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا اﺯ ﭼﺘﺮ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ :
-ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺘﺮ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﻲ ﺁﻣﻴﻞ. ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺬاﺭﻱ ﭼﺘﺮﺕ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﻨﻪ و ﺭاﺳﺘﺶ ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ...

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﺘﺮ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﻧﺴﻴﻢ ﻭﺯﻳﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﻟﻲ ﻟﻲ اﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﭼﺘﺮ, ﭼﺘﺮ ﺳﺮﺧﺎﺑﻲ ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.

-ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺬاﺭﻱ ﺑﺎﺩ, ﭼﺘﺮﺕ ﺭﻭ ﻫﻤﺮاﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻩ.

اﻣﻠﻴﺎ ﺁﻫﺴﺘﻪ اﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺭا ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ.

-ﺁﺭﻩ ﺁﻣﻴﻞ. ﺑﺎﻳﺪ اﺯ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻱ.

اﻣﻠﻴﺎ ﺗﻜﻪ اﻱ اﺯ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺷﺐ ﺭﻧﮕﺶ ﺭا اﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭاﻧﺪ و ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻪ ﺭﻳﻞ ﻧﻴﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻗﻂﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ :
-ﻧﻆﺮﺕ ﭼﻴﻪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪاﻱ ﺳﻮﺕ ﻳﻪ ﻗﻂﺎﺭ, ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻳﻢ?!
-ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻴﻔﺘﻪ ﺑﺎﺧﺘﻪ!
-ﻳﭗ! ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻴﻢ?!
-ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻴﻢ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻮﺕ ﻣﺸﻜﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﻛﺮﺩ و اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻨﺪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺯ ﻛﻔﺶ اﺳﭙﺮﺗﺶ ﺭا ﺩﻭﺭ ﺳﺎﻕ ﭘﺎﻳﺶ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ و ﺑﻌﺪ... ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺎﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺳﺴﺘﻲ اﻣﺎ ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻓﺸﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺎﺯﻱ ﺳﺎﺩﻩ اﻱ ﺑﻮﺩ...

"ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻌﺎﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭا ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ."








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.