-بیا تو!
کسی در نزده بود...صدای وز وز، برای اعلام حضورش کافی بود.
وارد اتاق شد. نه از در، نه از پنجره و نه حتی از دود کش شومینه!
از سوراخ کلید در وارد اتاق شد.
لرد سیاه سرش را بلند کرد. او را دید که مثل همیشه میان زمین و هوا معلق بود. بال هایش را با اضطراب به هم می زد و سرش را کمی خم کرده بود. لرد می دانست که این یعنی تعظیم!
حشره آبی رنگ می ترسید...باز اشتباه کرده بود. و طبق قرارشان این بار بخششی در کار نبود. چشمان نگرانش به دنبال چوب دستی لرد سیاه می گشت. ولی خبری از چوب دستی نبود.
-می شه لطفا وزوزتو قطع کنی؟ ...بگیر بشین! سوالی داریم...تو چند ساله اینجایی؟
لینی روی دسته صندلی نشست. هیچوقت نمی توانست ریسک نشستن روی خود صندلی را بپذیرد...خطر این که مرگخوار بی دقتی بدون توجه به حضور کوچک و کمرنگ او رویش بنشیند بسیار زیاد بود.او همیشه برای دیده شدن مجبور بود تلاشی بیشتر از بقیه داشته باشد.
شاید برای همین معمولا جدی گرفته نمی شد.
-نه سال ارباب!
دست لرد سیاه به طرف چیزی شبیه چوب دستی رفت. ولی چوب دستی نبود. وسیله ای کاملا غیر جادویی که لینی در تمام ماموریت هایی که با مشنگ ها سرو کار داشت با آن آشنا شده بود!
-ارباب؟...مگس کش؟ اونم پلاستیکیش؟
...این کارو نکنین! بعد از این همه سال باید اینجوری بمیرم! حداقل از اسپری حشره کش استفاده کنین! بدون بو باشه! این روش بسیار ابتداییه. من پخش می شم! تان هم این حرف منو تایید می کنه.پخش شده من اصلا قشنگ نیست.
لرد سیاه مگس کش را در دست گرفته بود و نگاه خیره اش را به آن دوخته بود.
-نه ساله اینجایی...تحت هر شرایطی کنار ما بودی. ولی یه مدت رفتی...نه؟
لینی بال هایش را دو بار به هم زد. این کار تمرکزش را بیشتر می کرد. هر چند روی هم رفته معمولا تمرکزی نداشت که بیشتر بشود! لینی حشره حواس پرتی بود. شاید همه حشرات همینطور بودند...نمی دانست! چون از وقتی چشم باز کرده بود با جادوگران سروکار داشت.
-رفتم کنکور دادم و برگشتم ارباب...کنکور مشنگی!
-و قبول شدی؟
قبول شده بود. حشره زندگی جادویی و ماگلی را در کنار هم اداره می کرد. لرد سیاه می دانست که به تازگی سرگرم آموزش زبان مشنگی بسیار سختی شده. زبانی که نوشته هایش به نظر لرد، بیشتر شبیه نقاشی های کودکانه از در و پنجره بود.
حشره به شکلی بی معنی دست راستش را بلند کرد.
-قبول شدم ارباب!
-و اون دست یعنی چی؟ ما باید معنی این حرکات تو رو بفهمیم؟
-امممم....شرمندگی؟ با شرمندگی دستمو بلند می کنم؟! اصلا این حرکت دسانگه. من دخالتی توش ندارم!
این حرکت همیشگی اش بود. دسانگ هم پناهگاه همیشگی اش! بعد از نه سال همه حرکاتش برای لرد سیاه قابل پیش بینی بود. حالت ذوق زده تکراری اش! شب بخیر گفتن های هر شبش...و از کاه، کوه ساختنش! حشره عادت داشت هر مشکل کوچکی را برای خودش بزرگ کند...شاید هم بزرگ بود. لردسیاه با خود فکر کرد:
-چقدر کوچیکه...طبیعیه که مشکلاتی که برای ما عادی باشن برای اون بزرگ جلوه کنن. اون حتی نمی تونه دستگیره رو بگیره و درو باز کنه. نمی تونه سر میز بشینه و با ما غذا بخوره. کسی اونو نمی بینه...صداشو نمی شنوه! علامت شومش هم دیده نمی شه. حتی خود دستش رو هم به سختی می بینم.
مگس کش هنوز توی دستش بود. با قدم های آرام به طرف مبلی که لینی روی دسته اش نشسته بود رفت.
حشره تکان نخورد. فرار نمی کرد. نه سال تحت هر شرایطی همراه او مانده بود. حالا هم اگر قرار بود کشته شود...
-مگس کش کمی تحقیر آمیز نیست ارباب؟ بعد دسته مبلتون کثیف می شه. من به خاطر خودتون می گم ارباب! یه لکه آبی له شده روش می مونه...و من خیلی چسبناکم! خیلی سخت تمیز می شم! براتون دردسر درست می شه. ولی اسپری اینجوریه؟ یه فیسسسس می زنین و من برای همیشه خفه می شم! جاروم می کنین و می ندازین دور! ارباب مایلین براتون از خواص آب دهان در معالجات پزشکی بگم؟
...قبلا گفته بودم؟....اونم وقتی داشتین شام می خوردین؟
همینطور که حرف می زد سایه مگس کش را دید که بالا رفت و با سرعت زیادی روی دسته مبل فرود آمد...درست در کنار لینی! جریان هوای تولید شده، به عقب پرتابش کرد.
لرد سیاه اخم کرد.
-اشتباه کردیم!
اشتباه نکرده بود. هرگز در هدف گیری اشتباه نمی کرد. مخصوصا از آن فاصله. صرفا قصد ترساندن تنها حشره مرگخوار را داشت. ولی همین حرکت هم نگرانش کرده بود. زیر چشمی به دست و پا و شاخک های ظریف لینی نگاه کرد...بال هایش را هم کنترل کرد. ظاهرا مشکلی وجود نداشت.
-لازمه اینقدر ضعیف باشی؟ کوچیک...سبک...ناچیز!
حشره بال هایش را کمی باز کرد. به تصور خودش در این حالت کمی قوی تر به نظر می رسید!
-خب...دوباره بزنین!
-ما مایل نیستیم دوباره بزنیم! چون به خودمون قول داده بودیم تو رو در یک ضربه بکشیم! یک حشره ارزش اینو نداره که دستمونو دو بار روش بلند کنیم. تو اخراجی اصلا...برو!
از جا بلند شد...
-داری می ری؟
-خب...دستور دادین! ندادین؟
-نه...ما فقط فرمودیم!
چرا این حشره هیچ چیزی را درست متوجه نمی شد؟ او نباید می رفت! لینی حالا تنها رشته اتصالش به گذشته بود...به گذشته پرشور و هیجانش...به یاران قدیمی و وفادارش. به ایوان...رز...روفوس...لودو...
برخلاف هیکل ریز و ظریفی که داشت، همیشه مثل کوه پشتش ایستاده بود...قرص و محکم و مطمئن!
او نباید می رفت!
لینی همچنان مردد بود. مغزش در پردازش تفاوت بین " دستور" و "فرمودن" ناتوان مانده بود.
نمی ترسید...سال ها مرگخوار بود...و سالها در کنار لرد سیاه. او را به خوبی می شناخت. گاهی کمی از هم فاصله می گرفتند...ولی هرگز طاقت دیدن ناراحتی او را نداشت. شعار همیشگیش در ذهن لرد سیاه حک شده بود..."
شما خوشحال باشین! شما باید خوشحال باشین."
به بد اخلاقی های معمول لرد سیاه عادت کرده بود. حتی زمانش را هم به خوبی می دانست. زمانی که مجبور بود به جنگل محل تولدش برگردد...زمانی که از او دور می شد.
زندگی حشرات فرق می کرد! گاهی باید می رفت. بال هایش را برای همین به او داده بودند.
لرد سیاه به عروسک آبی رنگ روی میز اشاره کرد.عروسک در کنار گلدانی به همان رنگ نشسته بود...خاموش و بی صدا. ولی پر از حرف.
-اونو یادت میاد؟
با اشاره سر تایید کرد.
-ما نمی دونیم چرا هنوز اونجاست. پیکسی زشتیه. بهشون گفته بودیم بندازنش دور. اصلا قشنگ نیست. ما از رنگ آبی متنفریم...ما از رنگ قرمز هم متنفریم. ما از همه رنگ ها متنفریم! و تو...آبی هستی! همیشه آبی بودی. از اتاق ما خارج شو تا نکشتیمت...ما دوست نداریم هیچ رنگی در اتاقمون حضور داشته باشه.
حشره بال هایش را به هم زد. تعظیم مخصوص خودش را انجام داد . به طرف سوراخ کلید در رفت. در حین خروج آخرین جمله را هم شنید.
-نری سر تا پاتو رنگ کنیا...ما گاهی هم از آبی متنفر نیستیم. آبی بمون.