هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۹:۲۱ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵
#51

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
وندلین بسیار شاد و خوشحال در کنار تخت ارباب زانو زده بود و خودش رو اماده میکرد. ارام دفتر رول هایش را باز کرد، چشمش به رول بسیار سمی افتاد ان را برداشت و روی لبش قرار داد و با فندک طلایی و خاصش رول را روشن کرد و سه کام حبس مرگی گرفت. زمانی به خودش اومد که لردولدمورت با چهره ی بسیار خشمناک و ترسناکی به او خیره شده بود قبل از اینکه وندلین فرصت حرکت پیدا کنه نور طلسمی اتاق رو روشن کرد و وندلین به بیرون اتاق پرتاب شد.

بقیه مرگخواران در کنار شومینه خاموش نشسته بودند و منتظر صدای خر و پف اربابشان بودند که وندلین مانند شله زرد به دیوار مالیده شد.
مرگخواران میخواستند به به کمک وندل بروند اما میدانستند که لرد چوبدستیش رو به سمت در نشونه رفته و منتظره تا کسی وارد تیررس بشه.

پس وندلین را به حال خودش واگذاشتند تا بر اثر گذشت زمان زخم هایش خود به خود خوب بشه و خودشون هم سخت به فکر راهی برای خواباندن ارباب افتادند.

رودولف از هکتور که تا چند ثانیه ی دیگر پیشنهاد معجون میداد پنجولوخ محکمی گرفت و او را سر جای خدوش نشاند و خودش شروع کرد:
-به نظرم بهتره از داروی خواب اور استفاده کنیم.

--
آی ام ساری فور کمیّت!


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۷ ۹:۴۹:۰۲

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵
#50

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
لاکرتیا دستش رو توی گوی کرد وبرگه ای را دراورد.هیچکی پلک نمیزد.چند نفری دستشون رو بالا برده بودن وداشتن زیر لب میگفتن:اسم من باشه اسم من باشه.

لاکرتیا برگه رو بالا اورد واسم روشو با صدای بلند خوند:وندلین

هم همه ی جمع بالا رفت.بعضی ها اهی به حسرت کشیدن.

-وندین خیلی خوش شانسه
- اره خوش به حالش

-اما به نظر من تقلب شد .این صدای رودولف بود .
لینی با صدای بلندی گفت:رودولف بسه این دفعه لاکرتیا اون اسمو در اورد پس تقلبی در کار نیست.بعد نگاهی به وندلین انداخت ادامه داد :برو تو اتاق ارباب و رول رو براش بخوان وطبق قرار قبلی اگه ارباب با رول تو خوابش نبرد نفر بعدی انتخاب میشه.

وندلین با خوشحالی دستشو بهم کوبید وراه افتاد به سمت اتاق اربابش بین راه به عقب برگشت وزبونشو به حالت تمسخر برای رودولف در اورد .

ردولف هم سرش به طرف دیگه ای برگدوند.
وندین به در اتاق اربابش زد:ارباب امدم براتون رول بخونم اجازه میدید بیام داخل.
-بیا تو

وندلین درو به ارومی باز کرد وارد اتاق شد.که صدای ارباب اونو از جا پروند.
-احمق درو ببند.
وندلین زد به کلش وگفت:ببخشید لرد .وسریع به طرف در رفت درو بست.

لرد خوابید رو تخت وگفت:شروع کن .
وندلین پایین تخت زانو زد وشروع کرد:.....


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۶ ۱۲:۴۷:۱۲

تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#49

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
وندين شروع به نوشتن اسامي بر روي برگه هاي كوچكي كرد. سپس همه ي آنها را درون گوي قرعه كشي ريخت. نفس ها در سينه حبس شده بود. همه منتظر اين بودند كه ببينند اسم چه كسي از درون گوي بيرون مي آيد. رودولف و باروفيو با چشمانشان براي هم خط و نشان ميكشدند. هركس اميد داشت كه اسم خودش بيرون آيد. سرانجام انتظار ها به پايان رسيد. وندين دستش را درون گوي آورد. همه ي چشم ها به سمت برگه بود. بالاخره وندين برگه را باز كرد. جيغ بلندي كشيد و گفت:
- آخ جون، اسم خودم دراومد. خودم واسه ارباب رول ميخونم.

همگي عصباني شده بودند.

با صداي رودولف همگي به سمت او برگشتند:
- خب معلومه كه اسم خودت در مياد. اگه منم دستمو توي گوي ميكردم، مطمئنا اسم خودمو از اون تو درمياوردم.
- نخير، هيچم انطور نيست.
- چرا هست.
- ميگم نيست.
- هست
- نيست
- هست.
...

- بسه ديگه. :vay:

اين صداي ليني بود كه با صداي بلندي صحبت هاي آنها را قطع كرد.
- مگه شماها بچه اين كه هي كل كل ميكنين؟ يكم منطقي باشين.
- اين داره از حسودي...

ليني دوباره با فريادش وندين را مجبود به سكوت كرد.
- گفتم بسه. اصلا يه كاري ميكنيم. هركسي كه نميخواد واسه ارباب رول بخونه، دستشو ببره بالا!

از ميان تعداد انبوه مرگخواران تنها يك نفر دستش را بلند كرد و آن فرد كسي نبود جز... لاكرتيا بلك. ليني با ديدن لاكرتيا به او گفت:
- خب لاكرتيا، تو تنها كسي هستي كه نميخواد واسه ارباب رول بخونه. پس تو بايد اسم يك نفر رو از توي گوي در بياري. اينجوري ديگه كسي نميتونه اعتراض كنه.

به نظر همه اين منطقي ترين راه بود. لاكرتيا دستش را درون گوي كرد و برگه اي را از آن بيرون آورد. مثل بار اول هيچ كس از استرس زياد پلك نميزد و تنها به برگه اي كه در دستان لاكرتيا قرار داشت، نگاه ميكردند. بالاخره لاكرتيا اسم نوشته شده بر روي برگه را با صداي بلندي خواند.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۲:۲۴:۵۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#48

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:لرد بیخواب شده و با قصه هم خوابش نمیبرد،به همین خاطر مرگخواران تصمیم میگیرند به جای قصه،برای لرد "رول" بخوانند!

---------------------


_ پس بریم برای لرد رول بخونیم،اما کدوم رول و رول از کی باشه؟!

مرگخواران نگاهی به یکدیگر کردند...اما خیلی سریع همهمه ای جمع را فرا گرفت...
_رول من ره بخونید...رول من شیر داره،مقوی و خواب آور هسته!
_رول منم شیر داره....رول من رو بخونید،رول بارفیو لهجه داره!
_روف رولاش بیناموسیه،لرد خوشش نمیاد....به نظرم رول من رو بخونید،به هر حال باید بهترین رول رو بخونید،بهترین رول هم از بهترین نویسنده اس،بهترین نویسنده هم...خب رنک بالا سر منو نیگاه کنید!
_نه...رولای رودولف شه نقطه ژیاد داره،همه اش هم شمبل کاریه ژود جمع میکنه داشتان رو،لرد خوابش نمیبره...ولی رولای من خوبه،رولای منو بخونید!
_مورفین رولای تو طنزه،خواب رو میپرونه از سر آدم!
_بسه!

با فریاد وندلین،همهمه مرگخواران فروکش کرد...سپس وندلین گلویش را صاف کرد و گفت:
_بهتره که قرعه بندازیم...اسم هر کی در اومد،میره تو اتاق برای لرد رولش رو میخونه،اگه لرد ضرف چن دقیقه نخوابید،باس بیاد بیرون،نوبت میرسه به نفر بعدی!

مرگخواران،از هیجان صدای تپش قلبشان را میشنیدند...همه منتظر بودند تا اسم آنها به عنوان نفر اول بیرون بیاید!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۸:۲۶:۳۹



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#47

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
بله! لرد تصمیمش را گرفت، به آرامی چوبدستی اش را زیر ردای سیاهش بیرون آورد و آن را به سمت لینی گرفت.
-شما به چه جرئتی ما رو تهدید کردی لینی؟

لینی که گویی تازه از خواب بیدار شده بود گفت:
-کی ارباب؟ من؟! ارباب! من غلط بکنم! ارباب! باور کنین اشتباه شده! ارباب! من نمی خواستم! ارباب! من فقط می خواستم شما خوب بخوابین! ارباب! ...
-بس کن دیگه! همین حالا بیا به اتاق ما!
لرد سیاه به اتاقش رفت و حشره آبی رنگ هم پشت سرش بال بال زنان وارد اتاق شد.

اتاق خواب لرد سیاه

ولدمورت روی تخت اش دراز کشید و پتو را به تا زیر چانه اش بالا کشید. در آن حالت هچون نوزاد غول پیکر و ترسناکی به نظر می رسید.
-خب لینی، فرمودیم که برامون قصه بگو.
-من ارباب!؟
-بله! خود شما!
-اممم...ارباب، چیزه...من قصه بلد نیستم!
-باید بگی لینی.

چوبدستی لرد به آرامی و به طرز تهدید آمیزی از زیر پتویش بیرون آمد. لینی در حالی که به نوک چوبدستی خیره شده بود، با صدایی لرزان، شروع به تعریف کرد:
-ارباب! یه روزی یه تسترال بود که با سه تا بچه اش زندگی می کرد. اسم بچه هاش شنگول، منگول و حبه انگور بود. بعدش یه روز...
-لینی؟
-بله ارباب؟
-شما ما رو چی فرض کردی؟ چرا اسم تسترال سفیدن؟
-اسم تسترال ها سفیدن؟!
-بله! سفیدن! مگه اینجا محفله؟
-ببخشید ارباب! اسماشون آوادا، کروشیو و ایمپریو بود...

لینی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-یک روز مامان تسترال میره بیرون و به بچه هاش میگه که من دارم میرم بیرون اگه مانتیکوره اومد در زد و گفت من مادرتون هستم، در رو براش باز نکنین.

چشمان سرخ لرد، درحال بسته شدن بود؛ کم کم داشت به خواب عمیقی فرو می رفت.
لینی نفس راحتی کشید و گفت:
-آخرش اینکه مانتیکوره سه تا بچه رو می خوره و خلاص!

ناگهان لرد از جایش بلند شد و فریاد زد:
-غلط کرده!
لینی در حالی که خشکش زده بود گفت:
-کی ارباب؟
-مانتیکوره! مگه اتاق تسترال های اینجا صاحب نداره؟! ما خودمون توی انجمن مون تاپیکش رو زدیم، سوژه دادیم اونجا، ماموریت دادیم حالا یک مانتیکور بیاد تسترال های ما رو بخوره؟
-ارباب این فقط قصه بود!
-برو بیرون لینی!

قبل از اینکه لرد بخواهد تغییر عقیده بدهد و چوبدستی اش را بیرون بکشد، لینی به سرعت از اتاق خارج شد و به سایر مرگخواران پیوست.

لرد فریاد زد:
-اگه تا پنج دقیقه دیگه خوابمون نبره، همتون خوراک نجینی میشین!

بیرون از اتاق

مرگخواران متفکرانه به یکدیگر خیره شدند تا ببینند که باید چه کنند، تا این که یکی از آنها گفت:
-شاید اگر برای ارباب، به جای قصه، رول بخونیم خوابشون ببره.
-

شاید این ایده، زیاد هم بد نبود!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#46

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
بعد از اينكه ايرما از اتاق خارج شد لرد به بقيه ي مرگخواران نگاه كرد. منتظر بود كه يكي از آنها بياد و يه قصه براش تعريف كنه بلكه اين بي خوابي از سرش بپره، اما هيچ كدوم جلو نميومدند. لرد با عصبانيت داد زد:
- دِ چرا منو نگاه ميكنين؟ :vay: يكي بياد ديگه.
ولي بازم هيچ كدومشون نرفت. كسي جرئت نداشت كه جلو بره. لرد همينجور عصباني داشت بهشون نگاه ميكرد و از روي عصبانيت با صداي بلند تري فرياد زد‌:
- خاك تو سرتون كنن! برين يكم از اون محفلي ها ياد بگيرين! يه قصه هايي براي آلبوس تعريف ميكنن كه به دقيقه نكشيده خوابش ميبره!
همگي اين سوال در ذهنشون بود كه لرد چطوري از قصه هاي محفلي ها خبر داره اما مگه كسي جرئت داشت اين سوالو ازش بپرسه! همه خيلي ترسيده بودند و ميدونستند كه اگه يكيشون جلو نره، لرد يه بلايي سرشون مياره كه مرغاي آسمون به حالشون عر ميزنن! در همين زمان ليني كه اصلا تو باغ نبود و فقط دنبال يه راه حل بود با ديدن پيانوي كنار اتاق لبخند گشادي زد و با خودش گفت:
- بالاخره اين رمانا يه روزي به دردم خورد!
پس رو به لرد كرد و گفت :
- ارباب من يه راه حل براي بيخوابي شما دارم.
- آخ جون قصه، بدو بيا كه خيلي خوابم مياد!
اما ليني حركتي نكرد.
- خب پس چرا نمياي؟
- آخه ارباب راه حل من كه قصه نيست!
- پس چيه؟!
- خب ميذارين اون راه حل رو عملي كنم؟
- اول بگو چيه؟
- نه ديگه، اول بگين ميتونم يا نه؟
و اينجوري بود كه يه كل كل طولاني بين لرد و ليني شروع شد. از اين طرف ليني ميگفت اول بايد اوكيشو بدي و از اون طرف هم لرد بود كه ميگفت اول بايد بگي ميخواي چيكار كني. اينقدر اين بحث ادامه پيدا كرد كه در آخر لرد خسته شد و ليني پيروز شد. پس ليني رو به رودولف كرد و گفت:
- برو يكم از شير اون گاوميش هايي كه اونجا هستن رو گرم كن و بيار بده به ارباب.
تا ليني اسم شير رو آورد لرد با عصبانيت گفت:
- نه ... مگه تو نميدوني من از شير حالم به هم ميخوره؟ من شير نميخوردم!
- اگه ميخواي خوابت ببره بايد شير بخوري.
- نه نه نه، من شير ن م ي خ و ر م.
و اين آغاز يه كل كل جديد بين اون دو نفر بود. ولي ايندفه لرد به هيچ وجه كوتاه نمي يومد چون از شير متنفر بود، حاضر بود بميره اما يه ذره شير نخوره اما در مقابل ليني هم كوتاه نمي يومد تا اينكه ليني گفت:
- يا شيرتو ميخوري يا من ميرم و تو ميموني بي خوابيت.
رلد سردرگم شده بود نمدونست بايد چيكار كنه! پس مدتي فكر كرد و بالاخره تصميم خودش رو گرفت.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۱۲:۴۴:۳۸
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۱۲:۴۸:۳۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
#45

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
- خب بخون دیگه...
-
- چی شده؟
- هیس!
- به ما گفتی...
- هیــــــــــس... رو با رودولف بودم!

رودولف: دِ!

لرد ولدمورت نزدیک به ربع ساعت به ایرمایی خیره شده بود که در سکوت مشغول کتاب خوندن بود و حتی یک کلمه هم حرف نمی زد. اعصاب لرد در حال خورد شدن بود؛ چیک ... چریک... چروک!

- بخون!

بیرون در مرگخوارها شروع به دویدن در مسیر های مارپیچ کردند و بعضی ناخن به صورت کشیدن، بعضی ها بی صدا جیغ زدن و شیرگاومیش های باروفیو خشک شد و ایرما هم سرجایش چند سکته را رد کرد و خواست بمیرد، اما چون می دانست لرد عصبانی تر می شود جرات نکرد بمیرد.

- خب خب ... اممم یه روزی یه کتاب داره بود که اسمش ریما... میرا... نه ا، ی، ر، م، ا، حالا برعکسش، امریا بود!

ایرما که همینجور ناخن می جوید و همونجوری سرجایش در حال آب شدن بود ادامه داد: عه... بعدش... این ایرما، نه...امریا هه که خیلی کتاب دوست داشت رفت!
- کجا رفت؟

لرد لبه پتو را که تا زیر چانه اش رسیده بود گرفته و با چشمان سرخ درشتش که مثل مار بودند، خیلی معصومانه به ایرما چشم دوخته بود:
- رفتش... خونه گریمولد!
- خونه گریمولد؟!
- غلط کرد! خواست بره خونه ریدل گمشده بود!

ایرما از درون یه چندتا جیغ کشید و خیلی درونی چنگ کشید به پوستش که مرگخوارا که از بیرون نگاه می کردند خیلی کف کردند و ایرما ادامه داد:
بعد این ایرما... یعنی امریا هه...
- عجب اسم مزخرفی داره، امریا. ادامه بده.
- ... رفتش کتابخونه، اونجا امریا هه یک کتاب دید که خیلی تمیز بود، خیلی سالم بود و خیلی چیزای خوب توش بود و عاشق کتابه شد و با همون کتابه ازدواج کرد و تا آخر عمر خوب و خوش زندگی کردن! تموم شد ارباب.
- داستانش اونقدرا هم گریه دار نبودا ایرما، ما متوجه شدیم شما خیلی احساساتی هستید... در کل خوشمون نیومد که بخوایم بخوابیم. یکی دیگه بیا! با کتاب ازدواج کرد؟! عجبا.

و لرد به مرگخوارانی که در آستانه در جمع شده بودند خیره شد، در این فاصله ایرما لرزان لرزان اتاق را ترک کرد...


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵
#44

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران مات و مبهوت و البته خواب الود به لرد که بی خوابی به سرش زده بود،خیره شدند...
_ارباب فرمودین قصه؟
_بله...ما خوابمون نمیاد اما میخواهیم بخوابیم...راه حلی پیدا کنید...قصه بگید،لالایی بخونید یا هر کار دیگه..خودتون چجوری میخوابید؟

مرگخواران به یکدیگر نگاهی کردند...
_من همون قصه و لالایی کارسازه برام!
_منم که باید تکونم بدن..چیه خب؟!از بچگی عادت کردم!
_من وقتی تلوزیون مشنگی و این سریالا رو میبینم خوابم میگیره،میخوابم!
_اتفاقا من هم تلوزیون مشنگی میبینم...ولی کویدییچ برتر ایران!اصلا میبینم اینقد خواب آوره که میخوابم!
_البته به شرطی که سرهنگ گزارش نکنه،چون یکهو جوری داد میزنه "وععععع توی دروازه" که خواب یک هفته آدم میپره!
_خواب چی هست؟!

مرگخوران به سمت رودولف که سوال بالا را پرسیده بود،سربرگرداندند...
_نمیدونی خواب چیه؟!
_ولش کنید...این دربونه،اصلا نمیخوابه،وظیفشه!
_اهم اهم!

با سرفه ساختگی لرد،دوباره همه توجهاشن به لرد جلب شد.لرد هم لب به سخون گشود...
_ما با بحث و صحبت های شما خوابمون نمیگیره!

از میان جمعیت،ناگهان پیرزنی کتاب به دست،با ویلچر راهش را از میان مرگخواران باز کرد و به لرد نزدیک شد...
_ارباب...من یک کتاب قصه دارم...میتونم براتون قصه بخونم!
_چه خوب...پس دیگه تا ایرما غصه میگه ما بریم بخوابیم!

مرگخواران قصد داشتند که بروند و به خوابشوان برسند.اما فقط قصد داشتند...زیرا که به نظر نمیرسید لرد به این زودی ها و توسط داستان خوانی ایرما،بی خوابیش رفع شود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۳ ۲۳:۵۶:۳۱
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۰:۰۴:۰۹



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵
#43

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
سوجه ژدید:


- لینی! اینقدر بال هات رو تکون نده!
- هان؟ ارباب من که خواب بودم!

سکوت...

- خب پس... به خوابت ادامه بده...

مرگخواران در سکوت شب در گوشه و کنار اتاق لرد سیاه درازکشیده بودند تا زبانشان لال کسی سوء قصدی به جان اربابشان نکند.

- بس کن رودولف!

رودولف که به سختی بالای آباژور خوابیده بود، از جا پرید:
- غلط کردم! ببخشید ارباب! می بخشید ارباب؟ ارباب دیگه... ارباب من که کاری نکردم.

راستش را می گفت، کاری نکرده بود، اما خب! همیشه در خانه ریدل حق با لرد بود:
- همین ... هیچ کاری نکردن رو گفتیم بس کنی دیگه!
- ارباب هیچی هیچی هم نبود... خواب می دیدیم... جای شما هم خالی ارباب، ساحره ها همه جا بودن. همه جا پر از ساحره، درخت ساحره، ساحره ها تو هوا... ساحره تو دریا...
- رودولف!
- یکی شون هم بود می خواستم ابراز کنم علاقه رو...
- چوبدستی ما کو؟
- خرررر پفففف اصن!

رودولف هم به خوابش در بالای آباژور ادامه داد. لرد دوباره چشمانش را به سقف دوخت.

- از اتاق ما برید بیرون!

مرگخوارهای غرق خواب تشک و لحاف به دست، جیغ کشان رفتند بیرون.

- بانز تو هم برو!
- ارباب چهره و هویتم رو بردن خب، تکون نمی خورم از...
-
- ارباب من رفتم بیرون... مثلا!

لرد تاریکی خواست چوبدستی اش را بکشد که بانز رفت بیرون. هرچند خود لرد هم یک لحظه تعجب کرد که چه طوری بانز را دیده، ولی خب این موضوع اهمیت چندانی نداشت. مهم این بود که؛

- ما خوابمون نمی بره! یکی یک راه حلی پیدا کنه!
- ارباب معجون خواب آورـــ
- ماموریت جانبیتون هم خفه کردن هکتوره!

لرد ولدمورت از تخت پایین آمد و پاهایش را از لبه آن آویزان کرد، نمی دانست مرگخوارها چه خیالی دارند، اما خودش یک راه حل پیدا کرده بود:

- یکی بیاد... برای ما قصه تعریف کنه تا خوابمون ببره.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
#42

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
(پست پایانی)

-جن ها...موجودات...پستی ...هستن! تکرار کن!

-اوممم...ارباب...گناه ندارن؟

لرد سیاه برای شکنجه به چوب دستی احتیاجی نداشت...حداقل نه برای شکنجه مرگخواران! نگاهش کافی بود. مغز لاکرتیا خیلی زود متوجه شد که جن ها گناه ندارند. ولی قلبش...
-اوم. هر چی شما بگین ارباب!

دست هایش با طلسم نه چندان قدرتمندی بسته شده بودند. لرد سیاه خسته شده بود. از جن هایی که در طول خانه ریدل می دویدند و در مقابل گرفتن دستور به فریاد زدن جمله "من آزاد شدم" اکتفا می کردند.

لرد سیاه وینکی را فرا خواند!
-وینکی...بیا برای این توضیح بده که جن ها چه موجوداتی هستن!

وینکی ظاهر شد! جلو رفت...پاپیونی را که معلوم نبود در آن فرصت کم از کجا پیدا کرده بود، سفت کرد و با تکان دستش میکروفونی ظاهر کرد. وقتی با تکان بعدی بطری آب را ظاهر می کرد با حرکت دست لرد سایه مواجه شد که کم کم به طرف چوب دستیش می رفت.
-نه نه ارباب...اصلا لازم نبود وینکی رو مجازات کرد. وینکی خودش به زبان خوش شروع به صحبت کرد. ارباب درک کرد. وینکی هیچوقت اینقدر جدی گرفته نشده بود. وینکی جو گیر...وینکی رفت خود را کشت؟...نرفت خود را کشت؟ شروع به صحبت کرد؟ وینکی منتظر دستور بود...ارباب لطفا حرف زد. وینکی دستوری نگرفت. وینکی گیج شد. تعادل روحی وینکی به هم خورد. روح وینکی بد؟

با سکوت لرد، وضعیت وینکی بدتر و بدتر می شد. اشک در چشمان لاکرتیا جمع شد.
-ارباب...یه دستوری بدین. داره عذاب می کشه. طفلکی وینکی...

لرد سیاه متوجه شد لاکرتیا به این سادگی قانع نخواهد شد. تنها یک راه باقی مانده بود!
-وینکی؟ لاکرتیا اینجا زندانیه...و تو زندانبانش هستی. وظیفه داری براش درباره احساساتت حرف بزنی. مسلسلا رو بذار کنار. تا وقتی لاکرتیا رو درست نکردی دست زدن به مسلسل ها ممنوعه.

وینکی نگاهی به مسلسل هایش انداخت. آه سردی کشید. او در آن لحظه جن بسیار مصممی بود...مصمم برای این که هر چه سریع تر لاکرتیا را قانع کند که "وینکی جن بد!"...وینکی و بقیه هم نوعانش!


پایان!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.