هافلــکلاو
اورلا کوییرک و آریانا دامبلدور
اورلا و آریانا در افق درحال محو شدند بودند و غافل از این که ماندانگاس داشت به ریش نداشته ی آن ها میخندید. این که چقدر راحت گول آن آدرس الکی را خورده بودند.
- ببین آریانا هیچ وقت گول ظاهر ملتو نخور.
- باشه.
اورلا که از زیر زبان دانگ حرف کشیدن به خودش میبالید در حال نصیحت کردن آریانای بیچاره بود. شاید نباید هیچ گاه با یک کاراگاه خودنما و مغرور همگروه میشد.
- جامعه ی بیرون پر از آدمایی که میخوان همه رو گول بزنن.
- باشه.
- و تو باید حواست باشه.
- باشه
در واقع دیگر آریانا به صورت یک ماشین خودکار درحالی که حواسش به جای دیگری بود با مکث اورلا
باشه ای میگفت.
- گوشت با منه؟
- باشه.
اورلا به آریانا نگاهی انداخت که تمام حواسش به اطرافش بود و درواقع اصلا به حرف های دختر ریونکلاوی گوش نمیکرد و این اورلا را عصبانی کرد.
- دارم با تو حرف میزنما!
و به شدت آریانا را تکان داد تا حواسش دوباره جمع شود.
- ها؟ خسته م خب خیلی وقته داریم راه میریم. باید با یه چیزی تا اونجا بریم. میدونی تا لندن چقدر راهه؟
ناگهان چشمان آریانا برقی زد و از حرکت باز ایستاد و اورلا نیز بدون این که بفهمد چرا ایستاده اند، ایستاد.
- بیا تا اونجا پرواز کنیم.
- من جانورنمای عقابم. تو که نیستی.
آریانا دستانش را به هم قلاب کرد و حالت ملتمسانه گرفت و چشمانش را گرد کرد.
ساعاتی بعد- آسمان!- وای چه حالی میده. سریع تر! سریع تر!
ناگهان عقاب سفید سرش را پایین گرفت به سرعت به سمت پایین پرواز کرد. این نوع فرود برای خودش عادی بود.
-
با جیغ آریانا سرعت اورلا ناخوداگاه بیشتر شد اما هرچه بود و نبود آن ها بالاخره فرود آمدند و شاید باورتان نشود آن ها سالم بودند!
اورلا و آریانا به دور و برشان نگاه کردندو متوجه شدند از شانس خوبشان در کوچه ی دیاگون هستند.
وقتی از کوچه خارج شدند. کمی در شهر چرخیدند. آن ها در شهر گم شدند باید راهی پیدا میکردند تا این که مردی با حالتی :sharti: وارانه جلو راهشان سبز شد.
- به به!چه خانومای باکمالاتی! هرجا بخواید میبرمتون، دربست. چون توریست ـید تخفیف قائل میشم. :sharti:
توریست؟ واقعا ردای هاگوارتز شبیه لباس توریست ها بود؟ درهرحال اورلا و آریانا تنها کلمه ی ممدآباد را شنیدند و با خوشحالی به دنبال مرد راه افتادند. مرد سوار ماشین مشنگی اش شد و درحالی که داشت در آن را میبست گفت:
- سوار بشید لطفا. :sharti:
قطعا دو دختر میخواستند سوار شوند اما چگونه اش را نمیدانستند. آریانا دستش را به زیر ردایش برد تا چوبدستی اش را در بیاورد اما اورلا گفت:
- اینجا نمیتونیم جادو کینم...
- خانوما؟ یعنی تو شهرتون تا حالا ماشین ندید؟
دو جادوآموز هیچ چیز نگفتند.
- خب اون دستگیره رو بکشید حله! :sharti:
بالاخره با هر بدبختی ای بود ماشین با سه سرنشین شروع به حرکت کرد.
- میخواید به کجا برید؟
اورلا به سرعت کاغذ آدرس را به دست راننده داد.
- این چقدر سر راسته!
دقایقی بعد ماشین در کوچه ای باریک ایستاد و وقتی دو دختر میخواستند پیاده شوند مرد گفت:
- پول مول چی میشه پس؟ :sharti:
آریانا 10 گالیون از زیر ردایش بیرون آورد و در دستان مرد گذاشت و راننده نیز به هوای این که پول خارجی خیلی بیشتر می ارزد تشکر کرد و پس از پیاده شده مسافر هایش به سرعت دور شد.
اورلا و آریانا به خانه ی رو به رویشان نگاه کردند. خانه ای با دیوار های خراب و نرده هایی زنگ زده. در واقع تمام خانه ها این شکلی بودند و مثل این که مشنگها خیلی خیلی فقیر بودند!
اما فنجان هلگا هافلپاف ارزش گشتن این خانه ی داغان را داشت.