هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#47

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#46

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
هافلـکـلاو!
سدریک دیگوری و تام ریدل و لیلی لونا پاتر


در آن طرف ماجرا، تام ریدل، هنوز در حال تعقیب سدریک و لیلی لونا بود.

لیلی لونا و سدریک، پا به پای هم و تام پشت سر آن دو، در حال قدم زدن بر روی سنگ فرش های قدیمی راهرو های هاگوارتز بودند.

- چی کار کنیم از دست این مرتیکه خلاص بشیم؟ گم شدن فنجون ننه هلگا کم بود، اینم اضافه شد.

این جمله را لیلی لونا با عصبانیت درحالی که به راهشان ادامه میدادند، رو به سدریک گفت.

سدریک اندکی درنگ کرد و در جواب لیلی لونا گفت:
- شاید اصلا لازم نباشه از دستش خلاص بشیم. شاید بتونیم ازش کمک بگیریم.

- آخه چه کمکی از دست این مشنگ منحرف بر میاد؟

- اتفاقا داشتم به همین فکر میکردم. ببین یادته آخرین باری که فنجون ننه هلگا گم شد، سر از خانه ریدل در اُورد و فهمیدیم جان پیچ شده؟ شاید بتونیم از توی خانه ریدل یه سری سر نخ در بیاریم.

لیلی لونا که کمی گیج شده بود، نیم نگاهی به تام ریدل که هنوز در حال تعقیب آن دو بود انداخت و گفت:
- خب اینا چه ربطی به اون داره؟

- معلومه دیگه. ما میتونیم از تام استفاده کنیم تا به خانه ریدل برسیم و از اونجا، رد فنجون ننه هلگا رو بگیریم.

پس از تمام شدن حرف سدریک، لبخند رضایت بر روی لب های لیلی لونا و سدریک ضاهر شد و در کنار هم متوقف شدند تا تام به آن دو برسد.




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#45

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین

هافلـ
ـکلاو

سوزان بونز
& لینی وارنر


سوزان و لینی همانطور پایین می رفتند. دقیقا یک دقیقه و بیست و نه ثانیه پیش، دو ساعت کامل می شد که داشتند پایین می رفتند. در واقع سقوط می کردند.
همانطور که معلق بودند، لینی مشغول تمیز کردن بال های شیشه ای کوچکش با شیشه پاک کن بود و سوزان برای بار بیستم، ناخن هایش را سوهان می کشید تا شکل آنها را عوض کند. که ناگهان...

شلپ!

لینی که از شدت ترس چشمانش را محکم بسته بود، به آرامی و ذره ذره آنها را باز کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. مثل اینکه در چیزی شبیه به فاضلاب پسماند مواد غذایی افتاده بودند. برگشت و به سوزان نگاه کرد. او اصلا در وضع مناسبی نبود!
-اُوو! ینی... منم الان مثل تو شدم؟ :worry:

سوزان منظور لینی را متوجه نشد. مثل تو شدم؟ مگر او چه شکلی شده بود؟ دست در جیب ردایش کرد و به دنبال آیینه ی زرد و مشکی رنگ خود گشت. به محض یافتن آیینه، بلافاصله آن را از جیبش درآورد و در آن به تصویر خود نگاه کرد.

-یا مرلین!

با دیدن چهره ی آشفته و کثیف خود در آیینه، لحظه ای پوکر شد. اما دیری نپایید که به خود آمد و با دقت بیشتری به خود نگاه کرد.
موهایش چرب شده و به صورتش چسبیده بودند. تکه ای پوست سیب زمینی به پیشانی اش چسبیده بود. پوست موزی روی سرش قرار داشت و لایه ای از چیزی شبیه به سس خردل قسمتی از صورتش را پوشانده بود.

-خب.. باز جای شکرش باقیه که یه ویتامینی به پوستم می رسه.
-فکر می کنم به حموم نیاز داری.
-
- البته الان که نمیشه. هر وقت تاج و فنجونو پیدا کردیم، بعد.
-
-چیه؟ چرا اینطوری به من نگاه می کنی؟
-
-هـِــی! زنده ای؟
-
-الووو؟!
-
-سوزی اگه تا دو دقیقه ی دیگه همینجوری بمونی پرواز می کنم میرما!
-
- خیله خب! خودت خواستی!

و برگشت که برود...ولی نرفت! به جاش همانجا متوقف شد:
-

رو به رویش سگ بزرگ و سه سر هاگرید را دید که آب از لب و لوچه اش آویزان شده بود و با حالت ترسناکی به آن دو خیره شده بود.

بعد از آن نگاه عاقل اندر سفیهی به سوزان انداخت.
-خیلی دوست دارم جیغ نزنم.. ولی...
-
و سپس به سمت همانجایی که از آن پایین افتاده بود، پرواز کرد.

-هی! کجا میری؟


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱۱:۴۵:۵۳
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱۹:۱۸:۵۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۲۵ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#44

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
هافـلکلاو


وندلین با قدم هایی محکم مسیری را پیش گرفته بود و دای تقریبا پشت سر او می دوید.
- هی حداقل نمی خوای بگی کجا داریم می ریم؟
- دنبال نشان های گمشده بگردیم.
- خب کجا؟

وندلین هرگز در زندگی خود کم نمی آورد. یا حداقل برای نشان دادن برتری خود طرف مقابل را به آتش می کشید ولی الان واقعا حرفی برای گفتن نداشت.

- خب از اونجایی که من خون آشامم و مستعد اربابم و اینا، الان یه راه حل پیدا می کنم.
- دیر شد.من تصمیم گرفتم بریم زیرزمین های قلعه رو بگردیم چون معمولا کسی اونجا نمی ره.

دای از هر لحظه ای بیشتر تحقیر شد. دای نابود شد. دای تصمیم گرفت سر به بیابان نهاند. دای آب شد.

- هی! خودتو جم و جور کن. من حوصله ندارم برات صبر کنم.

دای سعی کرد خودش را دوباره جامد کند. سپس به همگروهیش نگاه کرد که از پله ها پایین می رفت و از این همه دلرحمی به شدت متعجب شد.
- باید سریع بهش برسیم لاله. من نمی خوام اگه چزی پیدا کرد افتخارشو برای خودش برداره.

به هرحال، لاله همیشه تقصیر ها را بر گردن می گرفت!

دو ساعت بعد- محلی نامعلوم، احتمالا زیرزمین های هاگوارتز.


پس از دو ساعت دویدن در راه رو های مختلف و نرسیدن به هیچ، دای نیاز شدیدی به استراحت و رفتن به مرلینگاه داشت.
- هی لعنتی... بسه دیگه!
- انقدر غر نزن. بیا این راهرو امتحان کنیم. تهش سیاهه؛ و از اونجایی که سیاهی خیلی خوبه پس من مطئمنم هدف همینجاست.

دای مرگخوار بود ولی جدا هیچ علاقه ای نسبت به راهرو هایی با انتهای سیاه نداشت. دای گیبن نبود!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۲۴ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#43

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
هافلــکلاو
اورلا کوییرک و آریانا دامبلدور


اورلا و آریانا در افق درحال محو شدند بودند و غافل از این که ماندانگاس داشت به ریش نداشته ی آن ها میخندید. این که چقدر راحت گول آن آدرس الکی را خورده بودند.

- ببین آریانا هیچ وقت گول ظاهر ملتو نخور.
- باشه.

اورلا که از زیر زبان دانگ حرف کشیدن به خودش میبالید در حال نصیحت کردن آریانای بیچاره بود. شاید نباید هیچ گاه با یک کاراگاه خودنما و مغرور همگروه میشد.

- جامعه ی بیرون پر از آدمایی که میخوان همه رو گول بزنن.
- باشه.
- و تو باید حواست باشه.
- باشه

در واقع دیگر آریانا به صورت یک ماشین خودکار درحالی که حواسش به جای دیگری بود با مکث اورلا باشه ای میگفت.

- گوش‌ت با منه؟
- باشه.

اورلا به آریانا نگاهی انداخت که تمام حواسش به اطرافش بود و درواقع اصلا به حرف های دختر ریونکلاوی گوش نمیکرد و این اورلا را عصبانی کرد.
- دارم با تو حرف میزنما!

و به شدت آریانا را تکان داد تا حواسش دوباره جمع شود.

- ها؟ خسته م خب خیلی وقته داریم راه میریم. باید با یه چیزی تا اونجا بریم. میدونی تا لندن چقدر راهه؟

ناگهان چشمان آریانا برقی زد و از حرکت باز ایستاد و اورلا نیز بدون این که بفهمد چرا ایستاده اند، ایستاد.

- بیا تا اونجا پرواز کنیم.
- من جانورنمای عقابم. تو که نیستی.

آریانا دستانش را به هم قلاب کرد و حالت ملتمسانه گرفت و چشمانش را گرد کرد.

ساعاتی بعد- آسمان!

- وای چه حالی میده. سریع تر! سریع تر!

ناگهان عقاب سفید سرش را پایین گرفت به سرعت به سمت پایین پرواز کرد. این نوع فرود برای خودش عادی بود.

-

با جیغ آریانا سرعت اورلا ناخوداگاه بیشتر شد اما هرچه بود و نبود آن ها بالاخره فرود آمدند و شاید باورتان نشود آن ها سالم بودند!

اورلا و آریانا به دور و برشان نگاه کردندو متوجه شدند از شانس خوبشان در کوچه ی دیاگون هستند.

وقتی از کوچه خارج شدند. کمی در شهر چرخیدند. آن ها در شهر گم شدند باید راهی پیدا میکردند تا این که مردی با حالتی :sharti: وارانه جلو راهشان سبز شد.
- به به!چه خانومای باکمالاتی! هرجا بخواید میبرمتون، دربست. چون توریست ـید تخفیف قائل میشم. :sharti:

توریست؟ واقعا ردای هاگوارتز شبیه لباس توریست ها بود؟ درهرحال اورلا و آریانا تنها کلمه ی ممدآباد را شنیدند و با خوشحالی به دنبال مرد راه افتادند. مرد سوار ماشین مشنگی اش شد و درحالی که داشت در آن را میبست گفت:
- سوار بشید لطفا. :sharti:

قطعا دو دختر میخواستند سوار شوند اما چگونه اش را نمیدانستند. آریانا دستش را به زیر ردایش برد تا چوبدستی اش را در بیاورد اما اورلا گفت:
- اینجا نمیتونیم جادو کینم...
- خانوما؟ یعنی تو شهرتون تا حالا ماشین ندید؟
دو جادوآموز هیچ چیز نگفتند.

- خب اون دستگیره رو بکشید حله! :sharti:

بالاخره با هر بدبختی ای بود ماشین با سه سرنشین شروع به حرکت کرد.

- میخواید به کجا برید؟

اورلا به سرعت کاغذ آدرس را به دست راننده داد.

- این چقدر سر راسته!

دقایقی بعد ماشین در کوچه ای باریک ایستاد و وقتی دو دختر میخواستند پیاده شوند مرد گفت:
- پول مول چی میشه پس؟ :sharti:

آریانا 10 گالیون از زیر ردایش بیرون آورد و در دستان مرد گذاشت و راننده نیز به هوای این که پول خارجی خیلی بیشتر می ارزد تشکر کرد و پس از پیاده شده مسافر هایش به سرعت دور شد.

اورلا و آریانا به خانه ی رو به رویشان نگاه کردند. خانه ای با دیوار های خراب و نرده هایی زنگ زده. در واقع تمام خانه ها این شکلی بودند و مثل این که مشنگ‌ها خیلی خیلی فقیر بودند!

اما فنجان هلگا هافلپاف ارزش گشتن این خانه ی داغان را داشت.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱:۳۱:۳۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱:۳۱:۵۹
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱:۴۴:۱۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#42

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
هافلكلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا كوييرك

درحالي كه آريانا به ماندانگاس که گويا ناگهانى پولدار شده بود نگاه مى کرد و حسرت ثروت نداشته را مي خورد، اورلاي ريونكلاوي كه کارآگاه وزارت خانه است و از هر انگشتش هزارتا هنر مى بارد ماشاالله. همين روزها است که خواستگارها پاشنه ى در را از جا بکنن اما اورلا به هيچ کدام جواب بله نمى دهد! چرا؟ دختر بزرگ کرده ايم که بدهيم دست پسر غريبه؟! خواب ديده اند خير باشد. اورلا را به هيچ کس نمى دهيم. اورلا دختر تک دانه و يكدانه و يگانه ى بابا است. بابا جنازه ى اورلا را هم روى دوش کسى نمى اندازد. اورلا را به هيچ کس نمى دهيم. شاعر مى گويد: دخترى دارم شاه نداره/ صورتى داره ماه نداره!

اهممم... بله داشتم مى گفتم. اورلا که باهوش و کارآگاه بود، ثروتمند شدن ناگهانى ماندانگاس را عاقلانه نمى دانست.
- آريانا مگه اين دانگ دزد نبود؟ دست کج نبود؟
- چرا بود. ولى اورلا دزد کلمه ى زشتيه. دانگ فقط برخى اشياء رو از ملت قرض مى گيره.
- پس اگه دزد...
- اورلا دانگ دزد نيست فقط بعضى اشياء رو از ملت قرض مى گيره.
- ... اوكي... مگه اين دانگ اشياء رو از ملت قرض نمى گرفت؟ پس اين همه پول رو از کجا آورده الان!؟ يه کاسه اى زير نيم کاسه شه. پاشو بريم.

و دست آريانا را کشيد و به سمت ماندانگاس رفت. دله دزد، با ديدن دخترها، به سمتشان رفت.
- به به سلام خانوما. مى دونيد ساعت چنده؟ الان بهتون مى گم!

آستين كتش را بالا زد و ساعت طلايش را به نمايش گذاشت.
- ساعت دهه! ساعتم چطوره؟ اينو جديد خريدم.
- اوه مبارکه دانگ.

اورلا، آريانا را كنار زد.
- من کارآگاه وزارت خونه اورلا کوييرک هستم! با کدوم پول اين ساعت رو خريدى؟
-
- حرف بزن!
- خانم اورلا من چند وقت رفتم شهر. اونجا کار کردم. خيلى هم کار کردم. کارهاى کوچيک و بزرگ و نتيجه ى تلاشام رو گرفتم.
- آخي دانگ من مى دونستم تو به راه راست هدايت مى شى!
- آريانا اين ساده لوحي هافلپافيت رو بذار کنار! اون داره دروغ ميگه. اون فنجون هلگا رو دزديده. تازه تو گروهتون هم هست و رمز رو مى دونسته!

آريانا سعى کرد اوضاع را آرام کند اما اورلا داغ کرده بود. به عبارتى ديگر، ديوار مى گشت تا لگد بزند. اورلا چوبدستيش را بيرون کشيد.
- بگو فنجون کجاست؟
- خانوم آروم باش. من كه نمي دونم كجاست من فقط هورکراکس ولدمورت رو دزديدم. حالا همه به من مى گن دزد.

اورلا ديگر داشت چوبدستى را در چشم ماندانگاس فرو مى کرد.
- کجاست؟
- ميگم نره، ميگه بدوش. اصلا حالا که اينطوره، فروختمش به يه دختر دم بخت مشنگ.

اورلا چوبدستى اش را با ناباورى پايين آورد.
- مى دونستم! بعدا به دست قانون مى سپارمت. اما فعلا، آدرس؟

اورلا و آريانا آدرس را گرفتند و دور شدند.

دانگ نگاهى به مسير دخترها کرد.
- آدمو مجبور مى کنن دروغ بگه. حالا بگرد تا اون دختر مشنگ که اصلا وجود نداره رو پيدا کنى.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۲۲:۰۹
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۲۴:۵۵
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۵۶:۵۱

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#41

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی

هافلـکلاو

سوزان


لینی دست به سینه ایستاده بود و به تلاش و همت مضاعفی که سوزان برای گشت و گذار تو جیباش انجام می‌داد خیره شده بود. پشتکاری هافلپافی جماعتو، همون لحظه داشت عینا به چشم می‌دید!
- می‌شه حداقل بگی داری دنبال چی می‌گردی؟ بلکه بتونم کمکی کنم.

سوزان بدون اینکه دست از جستجو برداره جواب می‌ده:
- عه وایسا لینی. هولم نکن! دنبال کتاب می‌گردم... کتاب!

لینی با دیدن عقربه‌های ساعت که گذر ثانیه‌هارو نشون می‌داد، تصمیم می‌گیره مشارکتی در ماجرا داشته باشه. یه نگاه به تابلو و یه نگاه به دیالوگی که سوزان بر زبان رانده بود کافیه تا هوش ریونکلاوی لینی شروع به استارت زدن بکنه.

- ببینم دنبال این می‌گشتی؟

سوزان که همچنان درگیر خالی کردن جیباش بود، نیم‌نگاهی به لینی می‌ندازه. با دیدن کتاب "هری پاتر و جام آتش" گل از گلش می‌شکفه و به آغوش لینی هجوم می‌بره!

- خب... باشه باشه... خفه شدم... فهمیدم خوش‌حال شدی... اما... یادم نمیاد کجاش بود که!
-

سوزان بعد از پیاده شدن از سر و کول لینی، با بدخلقی کتابو از دستش در میاره، یه گوشه چهارزانو می‌شینه و مشغول ورق زدنش می‌شه.

- نگو که می‌خوای تک تک صفحاتو چک کنی تا بفهمی کدوم میوه رو باید قلقلک بدیم!
- چرا که نه!

لینی ناله‌ می‌کنه. لینی این حجم از پشتکار در سوزانو درک نمی‌کنه. لینی طاقتش تاب می‌شه. لینی جلو می‌ره و رو به روی تابلو قرار می‌گیره.
- مهم اینه که می‌دونیم بالاخره باید یکی از همینارو قلقلک بدیم. هربار از یه کدوم شروع می‌کنیم تا برسیم به گزینه درست!

پیش از اینکه فریاد پیروزمندانه‌ی سوزان مبنی بر "یافتم یافتم! باید گلابیو قلقلک بدیم!" به هوا بلند بشه، بر اثر خنده‌های عصبی سیب سرخ رنگی که لینی قلقلکش داده بود، زمین زیرپاشون دهن باز می‌کنه...

لینی میون زمین و هوا: اوپس!

و هر دو به ناکجا آباد سقوط می‌کنن!




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#40

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی

هافلـکلاو

سوزان


لینی دست به سینه ایستاده بود و به تلاش و همت مضاعفی که سوزان برای گشت و گذار تو جیباش انجام می‌داد خیره شده بود. پشتکاری هافلپافی جماعتو، همون لحظه داشت عینا به چشم می‌دید!
- می‌شه حداقل بگی داری دنبال چی می‌گردی؟ بلکه بتونم کمکی کنم.

سوزان بدون اینکه دست از جستجو برداره جواب می‌ده:
- عه وایسا لینی. هولم نکن! دنبال کتاب می‌گردم... کتاب!

لینی با دیدن عقربه‌های ساعت که گذر ثانیه‌هارو نشون می‌داد، تصمیم می‌گیره مشارکتی در ماجرا داشته باشه. یه نگاه به تابلو و یه نگاه به دیالوگی که سوزان بر زبان رانده بود کافیه تا هوش ریونکلاوی لینی شروع به استارت زدن بکنه.

- ببینم دنبال این می‌گشتی؟

سوزان که همچنان درگیر خالی کردن جیباش بود، نیم‌نگاهی به لینی می‌ندازه. با دیدن کتاب "هری پاتر و جام آتش" گل از گلش می‌شکفه و به آغوش لینی هجوم می‌بره!

- خب... باشه باشه... خفه شدم... فهمیدم خوش‌حال شدی... اما... یادم نمیاد کجاش بود که!
-

سوزان بعد از پیاده شدن از سر و کول لینی، با بدخلقی کتابو از دستش در میاره، یه گوشه چهارزانو می‌شینه و مشغول ورق زدنش می‌شه.

- نگو که می‌خوای تک تک صفحاتو چک کنی تا بفهمی کدوم میوه رو باید قلقلک بدیم!
- چرا که نه!

لینی ناله‌ می‌کنه. لینی این حجم از پشتکار در سوزانو درک نمی‌کنه. لینی طاقتش تاب می‌شه. لینی جلو می‌ره و رو به روی تابلو قرار می‌گیره.
- مهم اینه که می‌دونیم بالاخره باید یکی از همینارو قلقلک بدیم. هربار از یه کدوم شروع می‌کنیم تا برسیم به گزینه درست!

پیش از اینکه فریاد پیروزمندانه‌ی سوزان مبنی بر "یافتم یافتم! باید گلابیو قلقلک بدیم!" به هوا بلند بشه، بر اثر خنده‌های عصبی سیب سرخ رنگی که لینی قلقلکش داده بود، زمین زیرپاشون دهن باز می‌کنه و هر دو به ناکجا آباد سقوط می‌کنن...




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#39

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#38

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
هافلکلاو

رز زلر زلزله & حاج تراورز

رز با ویبره به جمعیت ریونی نگاه کرد، تقریبا همه همگروهی هایشان را پیدا کرده بودند و حتی گروه لینی و سوزان کارشان را هم شروع کرده بودند. اما او هنوز هم گروهی نداشت.

دوست داشت با دوستش اورلا هم گروه شود اما آریانا زودتر از او اقدام کرده بود. رز هم با خودش رو راست بود حوصله ی رفتن زیر دست قاتلان ( همان شفاگر ها ) ی سنت مانگو، برای جراحت ایجاد شده از اکسپليارموس را نداشت، پس بی خطر تر بود که هم گروهی دیگری پیدا می کرد.

در درجه ی دوم او به دنبال یک محفلی می رفت، اما در آن جمع تنها اورلا و ویلبرت محفلی بودند که رز جرئت در افتادن با پنجه های تیز لاکرتیا را هم نداشت پس از این یکی هم صرفه نظر کرد.

دختر هافلی گفت و گوی کوتاهی با ندای درونش تشکیل داد:
- خب چیکار کنیم؟
- می تونی با لینی هم گروه شی!

رز در ذهنش ویبره ای رفت و بلافاصله جواب داد:
- نه نه! خیلی ریونی فکر می کنه باهاش هنگ می زنم!

ندا هم او را تائید کرد:
- آره قبول دارم،دای؟
-نه خونمو می خوره که!
-

ندا پس از اینکه از پوکر فیسی در آمد، پیشنهاد تام را داد، اما باز هم رز رد کرد:
-نه با سد موفق تره تا با من!
-تراورز؟
تراورز و رز! چه قافیه های جالبی!

ندا سری تکان داد و گفت:
- به چیا که فکر نمی کنی تو!


با ویبره ی هشت ریشتری ای نتیجه ی فسفر سوزاندن و کار کشیدن از قسمت ریونی ( ندا جون ) را اعلام کرد:
- لاکی بنویس رز و تراورز! ما هم یک گروه شدیم!

حاجی خواست اعتراض کند که این آسلامی نیست اما وقتی بقیه ی گروه ها را دید، متوجه شد که حالت آسلامی وجود ندارد و با گفتن " استغفرالله " گروهی تشکیل داد.

رز از گروهش راضی بود. خیلی باهم فرق داشتند اما گروه جالبی هم بودند. ماجراهای زیادی با این تفاوت هایشان داشتند!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.