هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#57

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
هافلکلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا کوييرک




- كي اونجاس؟
- آريانا!
-

به دنبال صداي جيغ زن، كه فكر مي كرد دزد به خانه شان زده است، صداي مردانه اي هم بلند شد.
- چى شده؟

نه اشتباه نكنيد آن مرد رودولف نبود.

- اصغر پاشو دزد خونه مون رو زد!

اورلا با عصبانيت به آريانا نگاه کرد. سعى کرد با حالت پچ پچ و نجوا صحبت کند.
- حالا چى کار کنيم؟
- نمى دونم. ولى ما اينجا رو گشتيم. فنجون اينجا نبود خب!
- ولى دانگ همين آدرس رو داد. شايد خوب نگشتيم!

درحالى که دخترها مشورت مى کردند، صاحب هاى خانه هم به دنبال دزد بودند.

- يعنى مى گى بيشتر بگرديم؟
- نمي دونم نظر تو چيه؟

آريانا روي زمين نشست. معلوم بود دارد فكر مي كند. ناگهان همه جا روشن شد.

- اورلا نمى بينى اينجا قايم شديم؟ واس چى لوموس زدى؟
- آريانا من فکر کردم تو لوموس زدى!
- اصغررررر دزدا رو گرفتم!



نيم ساعت بعد



آريانا و اورلا، دست و پا بسته و حتى با دهان هاى بسته، روى صندلى نشسته بودند و مشنگ ها هم زل زده بودند به آن ها.
- خب حرف بزنيد!
- م..نخسم... دزفن.. رسشت!
-

اصغرآقا پيژامه اش را تا روى ناف بالا کشيد، جلو رفت و دهان آريانا را باز کرد. درحالى که اورلا در دل حسرت مى خورد که کاش دهان او که باهوش تر بود را باز مى کردند، آريانا شروع به صحبت کرد.
- راستش... ميشه به شما بگم خاله؟
- آخي چه دل پر دردى داره اين دختر اصغر... بگو.. بگو خاله!
- راستش ما دنبال يه فنجون مى گرديم که واسه ننه ى منه... به ما گفتن که اون فنجون تو خونه ى شماست. آره؟

زن نگاهى به اصغرآقا انداخت. اصغر پيژامه را تا گردن بالا کشيد.
- والا ما يه کارخونه ى فنجون سازى داريم. کدوم فنجون رو مى گيد؟
-




ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۰:۳۰:۵۲
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۰:۳۴:۵۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#56

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
هافلــکلاو
اورلا کوییرک و آریانا دامبلدور

اورلا و آریانا از خانه یا شاید بر اساس تفکرات خودشان میدان جنگ خارج شدند و دویدند و دویدند تا به سر کوچه رسیدند. دو تا خاتون... اهم القصه که آن ها از ترس در تاریکی پنهان شدند.

- الان چرا اینجاییم؟
- چون اونجا میدون جنگه.
- خب یعنی بیخیال فنجون شیم؟
آریانا با ناراحتی و البته حسرت به خانه نگاه کرد که هنوز صدای شلیک ار داخل آن می آمد نگاه کرد و سوالش را مطرح کرد.

- معلومه که نه!

و سپس مانند فیلم های هالیوودی چماقی از کجا آباد بیرون آورد و با افکت " " بر سر آریانا کوبید. دور سر دخترهافلپافی چندین فنجان هافلپاف چرخیدند و بالاخره حالش سر جا آمد.

- ما باید به اون خونه بریم آریانا. متوجهی؟
- چه شکلی؟ با اون همه تفنگ دار؟ :worry:

اورلا دستش را با افکتی خفن زیر چانه اش گذاشت و سپس گفت:
- صبر میکنیم از خونه بیان بیرون بعد ما میریم و فنجون رو پیدا میکنیم. حالا تو آسوده بخواب منم بیدارم تا اینا بیان بیرون.

ساعاتی بعد- همان مکان

خرررر پووووووووووف

- اورلا! اورلا! بیدار شو. دیگه صدای شلیک نمیاد!
- ها چیشده؟ من بیدارم.

اورلا چشمانش را باز کرد و به آریانا نگاه کرد که رو به رویش ایستاده بود.

- باید بریم.

آریانا این را گفت و به راه افتاد و اورلا نیز پشت سرش.

- آلاهومورا.

در با طلسم اورلا به آرامی باز شد و دو دختر وارد خانه شدند. اورلا در گوش آریانا گفت:
- باید تو اشپزخونه رو ببینیم چون قطعا اونا فک میکنن اون یه فنجون معمولیه.

لحاظاتی بعد آن ها در کابینت ها کشو ها و هرجای دیگر دنبال آن فنجان گشتند و به طور عجیبی این کار ها را بدون سر و صدا انجام دادند.

- اینجا نیست. باید بی سر و صدا بریم آریانا. بدون...

ترررررق

دست آریانا به لیوان روی میز خورد و آن نیز افتاد و شکست!

- کی اونجاست؟

صدای زنی از یکی از اتاق ها دو دختر را حسابی ترساند. آن ها بیدار شده بودند!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۲۲:۱۳:۴۹
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۲۲:۱۶:۲۲
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۲۲:۲۰:۴۲
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۰:۵۲:۵۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#55

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
هافلـکلاو

لینی & سوزان


لینی قلم‌پریو پشت گوشش گذاشته بود و سخت در حال انجام محاسبات بود. سوزان که بیهوش و معلق در هوا به دنبال لینی حمل می‌شد، مدام بر اثر برخورد به در و دیوار، به این طرف و اون طرف شوتیده می‌شد!

مسلما اگه سوزان می‌دونست عاقبتش این چنین می‌شه هرگز با لینی مخالفت نمی‌کرد و مثل یک دختر هافلپافی خوب و پشتکار به دنبالش راه میفتاد. ولی خب... فرصت‌های از دسته رفته رو نمی‌شه برگردوند و الان وضعیت سوزان همینی بود که توصیف شد!

اما نگاهی داشته باشیم به اونچه که تو ذهن لینی در حال رخ دادن بود...
- ما یه نور دیدیم... سگ سه سر نبود چون تکون نمی‌خورد! رفتیم سمتش... بو میومد! بوی غذا... خب آشپزخونه بود! اما... اما... منظور اون جن چی بود؟ چرا باید می‌گفت اینارو دیگه راه ندین؟ این یعنی قبلا کسی اونجا بوده؟

- بله این یعنی قبلا کسی اونجا بوده! حتما فنجون با ارزش ننه هلگا قاطی فنجونای بی‌ارزش دیگه شده.

رشته‌ی افکار لینی به سرعت توسط امواج فریاد سوزان پاره می‌شه.
- ببینم تو مگه بیهوش نبودی؟
- گفتم شاید اگه بات موافق باشم بتونم رضایت نویسنده رو بگیرم تا رضایت تو رو بدست بیاره تا منو به هوش بیاری. آخه نگاه کن... پام کشیده شد به دیوار. خراش برداشته. اوف شده.

سوزان گوشه‌ی شلوارشو بالا می‌ده تا خراش‌های حاصل از کشیدگی به دیوار نمایان بشه.

لینی با بی‌میلی نگاهی به پای سوزان می‌ندازه. سوزان بعد از اطمینان از اینکه لینی متوجه آسیب اون نقطه شده ادامه می‌ده:
- تازه کله‌مو ندیدی! سرم خورد به میله‌ای که از دیوار در اومده بود و الان سرخ شده!

لینی اینبار قصد داشت روشو برگردونه و بی‌توجه به سوزان سرنخاشو دنبال کنه. اما شیء براقی که از درون موهای سوزان به لینی چشمک می‌زد، متوقفش می‌کنه.
- اون چیه تو موهات؟

قبل از اینکه سوزان بخواد واکنشی نشون بده، لینی دستشو دراز می‌کنه و جواهر درخشانو از لای موهاش در میاره.
- یکی از نگینای دیهیم رووناس. من می‌دونم. من مطمئنم. خودشه. اون زخمی شده. ما باید تا نمرده پیداش کنیم.

اینبار نوبت سوزان بود که با چهره‌ای متعجب به لینی که آشفته شده بود زل بزنه.
- مگه دیهیمم زخمی می‌شه؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۱۹:۵۷:۲۷

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#54

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تصویر کوچک شده رزرو تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
#53

زنوفیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۲۰ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین

هافلـکلاو

لاکریتا
&زنوف&ویلبرت



ویلبرت با نگاهی به لاکرتیا فهماند که عمل پیچاندن زنوفلیوس با موفقیت واقع نشده. همه ی گروه ها رفته بودند اما آنها کل وقتشان را برای اینکه زنوفیلیوس را بپیچانند صرف کرده بودند. لاکرتیا با دیدن این وضعیت عصبانی شد و با جیغی بنفش گفت:
- همه ی گروها رفتن فقط ما موندیم!
زنوفیلیوس و ویلبرت با نگاهی کوتاه به اطراف متوجه شدند که کسی به جز آنها در سراسری نیست. دو هوش راونکلاوی با دیدن این صحنه مغز راونکلاویشان کم آورد و از لاکرتیا پرسیدند:
- خب ما کجا بریم؟

لاکرتیا یکی از گربه هایش را در آغوش کشید و مشغول فکر کردن شد، پس از چند لحظه با خوشحالی تقریبا فریاد زد:
- فهمیدم! بریم توی تالارا دنبال نشونه ها بگردیم.
- توی تالار ها؟
- آره، مگه کسی بجز خود بچه های گروه ها می تونه برداشته باشه؟

زنوفیلیوس، ویلبرت و لاکرتیا راهی تالار راونکلاو شدند و با گفتن رمز عبور داخل شدند. ویلبرت که تازه لود شده بود، پرسید:
- حالا کجا دنبالشون بگردیم؟
- تو وسایل.:vay:
زنوفیلیوس و ویلبرت به سمت خوابگاه پسران روانه شدند و لاکرتیا هم شروع به بهم ریختن خوابگاه دختران کرد.

چند ساعت بعد

روی مبل های آبی روشن تالار نشسته بودند و به وسایلی که روی میز ریخته بودند، نگاه می کردند.
- اینا چیه؟

لاکرتیا دسته ای کاغذ را به دست گرفت و شروع به توضیح دادن کرد.
- اینا یه سری آدرسه که ما رو به نشونه ی گروه ها می رسونه. مثلا این آدرس یه مغازه عتیقه فروشیه، این یکی آدرس یه آرایشگاه، اینم آدرس یه جایی که معلوم نیست کجاست. خب شما ها چی پیدا کردین؟
- من چند تا شیشه خون که فکر کنم مال دای باشه رو پیدا کردم، دونه های تسبیح هم بود. تو چی پیدا کردی ویلبرت؟
- چیزی به نظر من مشکوک نیومد که بر دارم.

لاکرتیا با حالتی متفکرانه فقط به زنوف و ویلبرت نگاه کرد و گفت:
- فعلا بریم دنبال این آدرس ها اگر پیدا نشد می ریم سراغ اون یکی تالار.




زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
#52

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین


هافلـــکلاو

سوزان بونز & لینی وارنر


- بیا بریم.
- چی؟ نــــــه! اون ما رو می خوره!
- میگم بیا بریم! عه!
- نـــــــه!
- اونجا رو ببین! فقط یه نقطه‌ی نور دیده میشه! در حالی که سگه دو سر داره که هر کدوم دو تا چشم دارن!
- نـ...
- چی شد؟
- اوممممم... بوی شیرینی توت فرنگی میاد.. اونجا آشپزخونه ست؟
- احتمالا.
- و الان وقت ناهاره؟
- احتمالا.
- بریم پس.

و به سمت نقطه ی نورانی حرکت کردند.

کمی بعد

- یه لحظه صبر کن...
لینی سرش را از دریچه بیرون برد تا ببیند چه خبر است.
ده‌ها جن مشغول آماده کردن غذاها و دسرهای مختلف بودند. تعدادی ظروف کثیف را در آشپزخانه جمع می کردند و عده ای دیگر آنها را می شستند. عده ای نیز زباله ها را جمع می کردند و... و...
- سرتو بــدزد!
- ها؟!
و سوزان از همان راهی که آمده بود به پایین سقوط کرد.

چند دقیقه بعد، اون پایین


- پاشو دوباره بریم.
- نـه لین. ما شکست خوردیم! حالا باید دست خالی برگردیـم! تو هم اینو قبول کن.
- خب پاشو بریم یه جای دیگه.
- نه. دیگه همه چی تموم شد.
- این بود پشتکار هافلی؟
-
- ببین. خودت مجبورم کردی!
- چی؟
- ایمپریو!
-
- حالا خوب شد. هرجا می‌رم دنبالم بیا.




ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۸ ۱۱:۵۵:۵۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
#51

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
هافلکلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا کوييرک



آريانا و اورلا مقابل خانه ى مشنگ ايستاده بودند و به اين فکر مى کردند که چطور وارد خانه شوند. وارد شدن به خانه ى کذايى داشت برايشان غيرممکن مى شد که ناگهان زنى از خانه بيرون آمد، بين در و لولا يک سنگ گذاشت که بسته نشود و سپس به سمت انتهاى کوچه راه افتاد.

- اورلا در بازه يا دارم خواب مي بينم؟
- بازه... بازه... آريانا انقدر اين خوشبختى بزرگه واسم که احساس مى کنم يه تله ست!
- کارآگاها زيادى بدبينن!

و بعد هر دو با احتياط وارد خانه شدند. آريانا و اورلا به سمت آشپزخانه و جايى که لابد مشنگ ها بايد فنجان هايشان را مى گذاشتند راه افتادند.

جييييير

- آخ! اين چى بود زير پام له شد... پر از دکمه س روش...
- هييييس!

آريانا بى خبر کنترل تلويزيون را له کرده و شبکه را عوض کرده بود. شبكه سه در حال پخش فيلم سينمايى"راننده1"بود.

داخل فيلم، فرانک با دخترى که به تازگى با او آشنا شده بود، در حال صبحانه خوردن بودند. لحظاتى سکوت برقرار مى شود. فرانک شيرينى فرانسوى اى که در حال جويدن بود را قورت مى دهد.
- زيادى ساکته!

قبل از اينکه دختر بگوييد"چى!" صداى شليک بلند مى شود.
- سرتو بدزد!


آريانا و اورلا داخل آشپزخانه: صداي شليك بود؟


به دنبال شليک تفنگ، دشمن ها يک موشک به سمت خانه ى فرانک مى فرستند.


بوووووومبببببب


آريانا خودش را پرت مى کند روى زمين. اورلا پشت يخچال پناه مى گيرد.
- اين مشنگا چه مرگشون شده؟
- اورلا من مي ترسم. بيا بريم از اينجا.

اورلا مى رود که به داخل سالن نگاهى بياندازد که دشمن ها خانه ى فرانک را به رگبار مى بندند.


ترترترترترترترترتر

اورلا سرش را بين دو دستش مى گيرد و جيغ مى کشد.


فرانك و دخترک از معرکه فرار مى کنند. فرانک فرياد مى زند:
- همشون رو مى کشم! لعنتى ها!


آريانا بدو بدو پيش اورلا مى رود. دست دوستش را مى گيرد و به کوچه آپارات مى کنند. بايد زمان ديگرى باز مى گشتند.



Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
#50

زنوفیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۲۰ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
هافلکلاو

لاکریتا
&زنوف&ویلبرت
هر گروه مشغول بحث درباره نشان های گروه ها بودند. بعضی هم کار خود را آغاز کرده بودند. در گوشه ای از سالن سراسری، زنوفیلیوس به ستونی تکیه داده بود و با قیافه ای متفکر، به ملت دو گروه نگاه می کرد. ناگهان چیزی به ذهنش رسید. بهترین گزینه برای مجله طفره زن ماجرای گم شدن دو نشان در هاگوارتز بود. با چشم در بین گروه ها به دنبال مناسب ترین گروه برای خودش می گشت.که چشمش به ویلبرت و لاکریتا افتاد. جلو رفت و انها را متوجه حضور خودش کرد.
- اهم!
ویلبرت و لاکریتا که تازه متوجه حضور او شده بودند، گفتند:
- سلام زنوف. چرا پیش گروهت نیستی؟
- ام خب الان پیش گروهمم دیگه!
ویلبرت و لاکریتا به همدیگر نگاه می کنند تا لود شوند. پس از نگاه به هم با نگاه هایی ملتمس آمیز به لینی نگاه کردند، ولی لینی هم مشغول صحبت کردن با هم گروهیش یعنی سوزان بود. ویلبرت دیگر راهی پیدا نکرده بود که با دلخوری لب گشود:
- خب مثل اینکه چاره ای نیست. زنوف به نظرت بهتر نیست بری با یه گروه دیگه؟
-مثلا؟
-برو با سدریک و تام!
- زیادی جمعشون مردونه اس.
- برو با تراورز و رز !
- تراورز هی با تسبیحش می افته به جون مردم خوش نمی گذره. :worry:
- برو با اورلا و آریانا
- گروهش صورتیه! :zogh:
- یعنی تحت هر شرایطی تو با ما میای؟
-اوهوم
به نظر زنو گروه ویلبرت و لاکریتا بهترین گروه بود چون هم هیجان بود و هم سیاحت(آن هم از نوع آسلامی).


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
#49

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
هافلکلاو

رز & تراورز

همه ی گروه ها از جایی شروع به گشتن کرده بودند اما باز هم رز و تراورز از همه عقب تر بودند و حتی نمی دانستند کجا را می خواهند بگردند! دختر هافلپافی به فکر کردن حساسیت داشت، مثلا اگر الان راجب این فکر کند که تاج سر عقد روونا و یا فنجانِ ست جهاز ننه کجا می توانند باشند، مبتلا به بیماری خطرناک عنتونیسم می شود و می زند کلا سوژه را با ژانرش شهید می کند. پس وظیفه ی فکر کردن به گردن حاج تراورز در وسط مناظره انتخاباتی می افتد.

تراورز هم به هر حال یک ریونی بود و در هر شرایطی حتی در وسط انتخابات وزیر آینده بهتر از یک هافلپافی ایده می داد.

- حاجیت بازی رو بلده!

رز به [url=( ) ]این صورت [/url] تابلوی رو به رویش که ساحره ای عبوس را نشان می داد، را نگاه کرد و منتظر شد تا تراورز ادامه ی حرفش را بزند:

- همون طور که لینی اشاره کرد بهش یکی از خودامون بوده که نشونا رو برداشته. حاجیت می خواد بگه که کار کسایی بوده که قبلا تو گروه هامون بودند، مثلا پیوز از گروه شوما که رفت به گریفندور! ممکنه کار اون باشه؟

رز حقیقتا از همون اول که تراورز نظر لینی را توضیح داد، هنگ کرده و از بقیه ی صحبت جا ماند. حالا هم نمی دانست تراورز راجب چی سوال می کند و بدتر از آن نمی دانست چه جوابی باید دهد! برای لحظه ای حس کرد سر کلاس پروفسور بینز است.

- حاج خانوم نظرت چیه؟

احتمالا قیافه ی همگروهی اش به طور آشکاری حالت " وات؟ " را نشان می داد، چون تراورز سوالش را این بار به شکلی دیگر برای او تکرار کرد:

- گم شدن فنجون ممکنه کار پیوز بوده باشه؟

رز با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و به زن عبوس راخل تابلو چشمکی زد و جواب داد:

- از من می پرسی کار ننه بوده.
قیافه ی حاجی به شکل علامت سوال در آمد:

- هلگا؟ چرا این طوری فکر می کنی؟
- به ننه می خوره از این کارا کنه. دفعه ی قبلم گورکن مون رو برداشته بود. پیرزنه دیگه حوصله سر می ره!

جوابی به این چرت و پرتی نمی توانست ریونکلاویی را قانع کند. ریونکلاویی تصمیم گرفت نظر خودش را دنبال کند. حتی اگر هلگا آدمی بود که برای تفریح هاگوارتز را بهم می ریخت، روونا این شکلی نبود.

- حاج خانوم بیا بریم.

رز حتی نپرسید که کجا دارند می روند. فقط قبل از اینکه دنبال تراورز راه بیافتد برگشت و برای زن عبوسی که بهش چشم غره می رفت؛ دست تکان داد. تراورز اما، می دانست باید کجا بروند؛ باید پیوز را زیر نظر می گرفت. سوالی که در ذهنش چرخ می زد این بود که چه شکلی باید بدون اینکه کسی بفهمه وارد گریف شوند؟

ذهنش ریونی اش ب سرعت به دنبال جواب می گشت و هر چند ثانیه یک بار نظریه ای می داد:
- معجون مرکب پیچیده؟ نه نه قدیمی شده!
- به عنوان بازرس برم ببینم محیط آسلامی دارن؟ نه خیلی مشخصه.
- جن خونگی؟

این یک راه خوبی می توانست باشد، جن ها قشری بودند که بهشان توجهی نمی شد. سوال بعدی این بود که جن از کجا باید پیدا می کردند؟ آیا جن های آشپزخانه راضی می شدند چنین کاری را انجام دهند؟


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۷ ۱۲:۰۰:۰۳



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#48

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سوزان

هافلـکلاو

لینی


هرچقدر هم که خوش‌خواب باشین بازم نمی‌تونین در مقابل دو جیغ گوشخراش متوالی بی‌توجه بمونین و به خواب عمیقتون ادامه بدین. این موضوع در مورد سگ سه سر هم به خوبی صدق می‌کرد. جیغ لینی و به دنبال اون جیغ سوزان، کافیه تا سگ سه سر رو از حالتی خواب‌آلوده، به نیمه هوشیار و سپس کاملا هوشیار تغییر بده.

در این بازه‌ی زمانی‌(از خواب تا بیداری سگ) یک چشم سوزان، لینی رو که هر لحظه دور و دورتر می‌شد دنبال می‌کرد و چشم دیگه‌ش به حیوون خونگی هاگرید خیره مونده بود.

وقتی لینی به طور کامل بال‌بال‌زنان از محدوده‌ی دید سوزان خارج می‌شه، سوزان که حس می‌کرد قال گذاشته شده، آب دهنش رو به سختی قورت می‌ده و کل توجهشو به سگ سه سری که رو به روش قرار داره معطوف می‌کنه.
- سلام آقا سگه. :worry:

آقای سگ که از قضا سه سر هم تشریف داشتن، خمیازه‌ی بلندی می‌کشه و نگاه جستجوگرشو روی دختر کوچکی که درست رو به روش ایستاده بود قفل می‌کنه. از طرز نگاه سگ کاملا مشخص بود که به نظر نمیومد سوزان غذای کاملی برای براش باشه، اما حداقل بعنوان دسر که می‌تونست استفاده بشه!

سگ کش و قوسی به بدنش می‌ده و با صلابت تموم روی پاهاش می‌ایسته. سوزان تو سایه‌ی آقای سگ قرار می‌گیره و کل وجودش با آب دهن اون آغشته می‌شه. سوزان در کمال ناامیدی چشماش رو می‌بنده، دستاش رو محکم به حالت دعا به هم می‌چسبونه و آماده‌ی بلعیده شدن توسط جناب سگ سه سر می‌شه که...

- دوشومب!

مجسمه‌ی بزرگی از آسمون سبز می‌شه و یکراست بر فرق سر سگ وسطی می‌خوره و بعد از کمی تلو تلو خوردن گوشه‌ای پرتاب می‌شه و آوار مجسمه‌ی خرد شده همچون باران بر سر سوزان می‌ریزه. دو سر دیگه‌ی سگ که در سلامت کامل به سر می‌بردن، در تلاش جان‌گدازی به سر می‌بردن تا هیکلو تکون بدن و حشره‌ی مزاحم و دوستشو بخورن. اما خب! امروز روز شانس آقای سگ نبود...

فلش بک

لینی با دیدن روشنایی‌ با اشتیاق به پروازش پایان می‌ده و به داخل سقف سوراخ شده‌ای که همون زمینِ دهن گشوده بود اوج می‌گیره. با دیدن مجسمه‌ی عظیمی که روی بخشِ سالمِ زمین قرار گرفته بود، تصمیم خودشو می‌گیره.
- وینگاردیوم له وی یوسا!

مجسمه از جا بلند می‌شه و با سرعتی باور نکردنی به درون سوراخ شیرجه می‌زنه و لینی بال‌بال‌زنان به دنبالش حرکت می‌کنه.

پایان فلش بک

- من داشتم می‌مردم. لینی من مرگو به چشم خودم دیدم. من تو دهن سگه بودم! من مردم.
- هنوزم چیزی تغییر نکرده! اگه زودتر ازینجا نریم هردومونو یه لقمه چپ می‌کنن.

لینی اینو می‌گه، دست سوزانو محکم می‌گیره و هر دو به درون تاریکی تونلِ سربالایی که قرار داشت و بوی هرمواد غذایی‌ای که بگین از اون برمی‌خاست قدم می‌ذارن.

- لینی لینی! نگاه کن! یه چیزی اونجا برق می‌زنه. حتما چشمای همون سگه‌س. پیدامون کردن. ما از حالا مرده به حساب میایم.

لینی یه نگاه به ارتفاع تونل می‌ندازه و تو ذهنش به دنبال طول و عرض سگ سه سری که دیده بودن می‌گرده. هرجور حساب می‌کردی این نور درخشان که البته تحرکی هم نداشت، نمی‌تونست متعلق به اون سگ باشه...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۲۲:۲۶:۲۲

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.