عقابگورکن
دای لوولین و وندلین شگفت انگیز
فرض کنید بالش گل گلی عمه جانتان را دزدیده اند. شما شرلوک وار ردِ دزد را زده اید، تا مخفیگاهش رسیده اید، حتی محلی که بالش گل گلی عمه جان را نگه می دارد هم پیدا کرده اید. بعد از اینکه تا اینجا رسیدید و مرحله بعدی را هم آنلاک کردید، چه کار می کنید؟
سدریک، لللن[=لی لی لو نا
] و تام ریدل سینیور، با وجودی که دو تایشان هافلی بودند و یکیشان مشنگی که قاچاقی فرستاده بودندش راونکلاو، اما شیردلانه و گریفندور وار تصمیم گرفتند بروند دزد را دنبال کنند و دمار از روزگارش در بیاورند. به جای آنکه بالشِ گل گلیِ عمه جان [که در اینجا استعاره از دیهیم راونکلاو و فنجان هافلپاف می باشد!] را بردارند و برگردند هاگوارتز و نفری صد امتیاز برای گروهشان کسب کنند! آفرین به این دلاوری گریفندوری! آفرین به این هوش راونکلاوی! آفرین به این وفاداری هافلپافی حتاع!
در همان حال که سه دانش آموزِ دلیر تصمیم گرفتند لرد سیاه را دنبال کنند، تراورز داشت به سمت خانه ریدل آپارات می کرد تا وینکی را از ارباب قرض بگیرد. اما بخت با گروه تعقیب کننده یار بود. چون تراورز ناگهان با خیل عظیم آپاراتی هایی که میرفتند تا در رهپیمایی روز قدس شرکت کنند برخورد کرد و در ترافیک سنگنیگی گیر کرد که حالا حالا ها راه خلاصی ازش نداشت!
لرد سیاه به همراهِ مرگخواری که «به جای چهارتا دوتاشو آورده» از خانه خارج شدند و قدم به فضای سبز باشکوهِ عمارتِ ریدل نهادند. لرد با حرکت دست مرگخوار را مرخص کرد، و قدم زنان در محوطه به راه افتاد. سد، لللن و تام پشت شمشاد بزرگی که به شکل مار هرس شده بود پناه گرفتند و از لابلای شاخه های آن لرد را زیر نظر گرفتند.
لرد مدتی به ظاهر بی هدف در محوطه پرسه زد. پروانه ای را کروشیو کرد. درخت آلویی را طلسم کرد که موجب شد آلو هایش خشک شود-چرا که لرد همواره از میوه متنفر بود!-و به شکل لواشک در بیاید. طلسمی به سمت بوته ای فرستاد که موجب شد رودولف جیغ زنان از پشت آن بیرون بپرد و در انتها به قسمتی از باغ رسید که نه مرگخواری در اطرافش دیده میشد، نه درخت آلویی، نه پروانه و کفشدوزکی. تنها چیزی که دیده میشد یک مجسمه بزرگ باسیلیک بود.
لرد به چپ و راست نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. به سمت مجسمه خم شد، چیزی زمزمه کرد و عقب رفت. باسیلیکِ سنگی یک لحظه جان گرفت، سر عظیمش را تکانی داد و دمش را بالا برد. جایی که به نظر می رسید چند لحظه پیش دیوار باشد، یک راه مخفی به چشم می خورد. لرد به سرعت داخل راه مخفی خزید و باسیلیک دوباره دمش را به جای قبلی بازگرداند و خشک شد.
گروه تجسسِ دانش آموزان از پناهگاهشان بیرون پریدند و روبروی مجسمه ایستادند. سدریک با ناامیدی گفت:
-گمش کردیم، حالا نمیدونیم کجا میره!
تام ریدلِ مشنگ تلاش می کرد با زور دمِ باسیلیک را از جلوی راه مخفی کنار بزند. لی لی لونا دست ظریفش را روی بدنه مجسمه گذاشت و گفت:
-باید یه وردِ مخفی داشته باشه تام، اونجوری باز نمیشه. شاید مثل حفره اسرار باید با مجسمه حرف بزنیم تا بازش کنه!
سدریک که از کتاب سه به بعد به مجموعه اضافه شده بود و از ماجرای حفره اسرار خبر نداشت با چهره گنگی به لی لی خیره شد.
لی لی توضیح داد:
-واسه باز کردن حفره اسرار باید از شیر دستشویی میرتل گریان که به شکل ماره، به زبون ماری خواهش کنی در رو باز کنه. سالازار این کار رو کرده که فقط نواده اصیل اسلیترین بتونه این کار رو بکنه. لرد ولدمورت هم نواده اسلیترینه، پس....
سدریک پشت سرش را خاراند و اخم هایش را توی هم کشید:
-باید یه مارزبون این در رو باز کنه؟
-اهوم!
-حالا یه مارزبون از کجا بیاریم؟
-
-بریم تغییر شخصیت بدیم به سالازار اسلیترین؟
-
-تو تغییر شخصیت میدی به سالازار اسلیترین؟
-
-به مروپ گانت؟
صبر هافلپافیِ لی لی تمام شد و بالاخره آن رگی که از مادرش به ارث برده بود مجابش کرد با آرنج بکوبد توی صورت سدریک.
-نه تسترال! من خودم مارزبونم!
بعد نفس عمیقی کشید، متانت خودش را به دست آورد و لبخندی زد:
-مثل اینکه یادتون رفته من دخترِ پسرِ برگزیده ام!
و سپس بدون توجه به سدریک که خون از دماغش فواره میزد و تام که همچنان زور میزد دمِ باسیلیک را بالا ببرد، رو به مجسمه کرد و فش فش کرد:
-باز شو!
مجسمه هیچ واکنشی نداد.
-باز شو لدفن؟
و....مجسمه هیچ واکنشی نداد. لی لی قدری به ذهنش فشار آورد و بعد امتحان کرد:
-مرگ به درختِ آلو؟
و در کمال تعجب، بله، باسیلیک زنده شد. دمش را بالا برد، و راه را برای آنها باز کرد. لی لی پیروزمندانه جلوتر از بقیه به راه افتاد و دو همگروهی اش شگفت زده او را دنبال کردند. در حالی که هیچ هم شگفتی ندارد. وقتی رمزِ دفترِ مدیرِ هاگوارتز «آب نبات لیمویی» و «قرص جوشان پرتقالی» و «نوتلا بستنی» است، چرا نباید رمزِ راهِ مخفیِ لردِ مملکت «مرگ به درخت آلو» باشد؟
علی ای حال، راهِ مخفی راهروی تاریکی بود که از باغ ریدل شروع و به پارک لاله ختم میشد!
وقتی سه دانش آموز به انتهای راهرو رسیدند و چشمشان به روشنایی روز عادت کرد، متوجهِ سر براقِ لرد شدند که در آفتاب تیرماه تابشی بی بدیل داشت! روبروی لرد بانوی چاقی نشسته بود که پیراهن پف دار زرد رنگش از زیر چادر کوتاهی که به سر داشت، توی چشم می زد. هر سه نفر پشت نزدیک ترین درختی که گربه ای مشغول جفتگیری نبود
پنهان شدند و آنها را زیر نظر گرفتند....منظورم لرد و آن خانم چاق است، نه جفتگیری گربه ها!
-تونستین پیداشون کنین؟
لرد چوبدستی اش را تکانی داد و مشنگی که به شکلی تابلو داشت با اسمارت فون اش از آنها فیلم می گرفت به درک واصل کرد. سپس جواب داد:
-دو تاشون رو به دست اوردم، دو تای دیگه رو هم به زودی براتون میارم.
بانوی چاق-که نباید با شبح گروه هافل اشتباه گرفته شود!- چادرش را با انگشت روی گونه اش کشید و پشت چشم نازک کرد:
-من که گفتم، مهریه من هر چهارتاشونه. سر سفره عقد هم مهرم رو میگیرم. :zogh: اصلا از کجا معلوم دو تاش دست شماست؟
لرد با دستپاچگی ای که از او بعید بود، چوبدستی اش را تکان دیگری داد و چیزی را ظاهر کرد.
-بفرمایید خانوم، اینم مدرک!
همراهش از زیر چادر شیء ظاهر شده را تحویل گرفت و با نارضایتی برانداز کرد:
-اینکه یه نگینش کنده شده آقا!
پشت لرد به بچه ها بود و آنها صورتش را نمی دیدند، اما از پشت گردنش میشد حدس زد که سرخ شده باشد.
-سپردم باسیلیک برام بیاردش، از وقتی با پاتر مبارزه کرده و کور شده نمیشه بهش اعتماد کرد لعنتی. میدم اضغرآقا زرگر درستش کنه خانوم. شما غمت نباشه خانوم!
-خیالم راحت باشه؟:zogh:
-بله که راحت باشه....
-خب...
و آن زن چادرش را باز روی گونه اش کشید و ریز ریز خندید. و بچه ها:
-
همان موقع، زیر زمینِ هاگوارتز دای شانه های وندلین را گرفته بود و محکم تکان تکان می داد. وندلین هم با هر تکان مقدار زیادی جرقه زنگی از خودش ساتع می کرد!
-فنجون دست خود هلگاست! بعد از اون بازی کجا رفت؟! الان کجاس؟!
وندلین همانطور که به مثابه ماشین جوشکاری جرقه پرتاب می کرد جواب داد:
[خرررررررچ]...از[جررررررررخچ]...کجا[چررررخخخ]...بدونم[خررررجز]....نگفت!
دای خواست باز هم وندلین را تکان تکان بدهد، اما متوجه شد با هر کلمه ای که وندلین میگوید مرورگر یک بار می پرد و ویرایشگر متن یک قسمت از آن خط را پاک می کند، بنابراین اینتر زد و ادامه دیالوگ وندلین را خودش گفت:
-نگفت کجا میره؟
وندلین سرش را به نشانه «دقیقا! تو خودت وقتی قهر میکنی میذاری میری، اعلام میکنی کجا سر به بیابون میذاری؟!» تکان داد و بعد با صدای تق بلندی(که با جرقه های بیشتری همراه بود!) از کمر تا شد و بی حرکت ماند. دای وحشتزده عقب رفت و از وندل فاصله گرفت. همگروهی هافلپافی اش غرولند کرد:
-شکست. دیگه جرقه نمیزنه. راحت شدی؟ حالا مجبورم سنگ آتش زنه ش رو عوض کنم.
ببین سر میانسالی آدمو به چه کارایی وادار می کنن!
دای که چشم هایش به قاعده یک کف دست گشاد شده بودند پرسید:
-چی...شکست؟
وندلین در حالی که مذبوحانه تلاش می کرد دست چوبدستی دارش را بالا بیاورد و خودش را شکسته بندی کند جواب داد:
-ستون فقراتِ جرقه زنِ زیپویی که سیصد سال پیش از نیوت خریده بودم. Made in Pennsylvania ی اصل بود.
در حالی که وندلین دفترچه راهنمایی را ورق میزد و ورد های «گارانتی ریپاریوس» و «تماس با بخش پشتیبانی ایوس» و «بعنی چی که بعدِ دویست و نود و نه سال از گارانتی خارج میشه ایوس؟!» را اجرا می کرد دای عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد، به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و پیش خودش قسم خورد هرگز با هیچ آدم شگفت انگیزِ دیگری همگروه نشود!
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۶:۴۴:۰۷