هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۱۹ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#67

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
بعد از شروع سوژه و گسترش ملت در نواحی مختلف و بعضا ناپدید شدن عده ای و زدن سی و دو پست( ناموسن؟:|) ملت ریونکلاوی و هافلپافی دوباره در سرسرا جمع شده بودند. لاکریتا بنا بر عادت دیرینه خود سعی در بالا رفتن از شانه های ویلبرت داشت که متوجه شد اتفاقات مهم تری در جریان است!

-
-
-

قبل از این که سه بی طرف خبر خود را پخش کنند، لینی میان جمع رفت.
- ملت! ما اینو پیدا کردیم. بقیه چیکار کردن؟

و جواهر دیهیم ریونکلاو را بالای سرش گرفت.
لیلی پس از مشورت های بسیار با سدریک تصمیم گرفت واقعیت را بگوید.
- خب ببینید... اسمشو نبر...
- پسرم می خواد با ننه هلگا ازدواج کنه. شرط ازدواج ننه داشتن نشان های چارتا گروهه.
-

ملت همچنان پوکرفیس در افکار خود فرو رفتند.
- یعنی ارباب می ذارن من به عنوان ساقدوش بشینم رو شونه هاشون؟
- من چی بپوشم؟
- شام چی می دن؟
- کروشیو سلف سرویس.

بعد از این که ملت پی بردن، ای دل غافل! عمریه بلند فکر می کنن؛ تصمیمی به شدت گولاخ طور گرفتند.
- می ریم خونه ریدل تبریک می گیم!شاید تونستیم ننه رو هم راضی کنیم مهریه شو ببخشه.


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#66

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
بعد از اینکه رز موفق شد با موفقیت وندلین رو جا بزنه [در حالی که گارانتی بی شرفش هیچ کمکی در این راستا نکرد!]، و دای رو از دیوار جدا کنه و بهش اطمینان خاطر بده که اتفاق شگفت انگیزِ دیگه ای نمی افته، تصمیم گرفتن که از اون راهروی تاریک خارج بشن و ببینن تو بقیه زیرزمین چه خبره. تا اون موقع گروه لاکرتیا اینا نصف ناکترن و دیاگون و پاتیل آباد سفلی و علیا رو گشته بود، خوبیت نداشت اونا فقط یه راهرو رو گشته باشن خدایی!

رز که به عنوان جاسوس به گروه الحاق شده بود، منتظر بود تا وندلین تصمیم خفنی بگیره، یا دای هوشمندانه انتخاب کنه جای بعدی که میگردن کجا باشه. اما در کمال تعجب دای و وندل خیلی عادی از راهرویی که توش بودن اومدن بیرون و رندوملی وارد یکی از راهروهای دیگه شدن. رز هم که پاک ناامید شده بود بندری زنان دنبالشون رفت. هیچکس نمیدونست رز چرا همیشه ویبره میره. همونقدر که هیچکس نمیدونست چرا لرد سیاه دماغ نداره. یا چرا دامبلدور اون همه سال عمر کرده. یا چرا هری عینک می زنه. یا چرا می چرخه زمین. ای عشق من بگو چرا؟ تو فقط بگو همین! [رز بندری زنان وارد کادر دوربین شده و پس از اجرای چند قر ریز از آن سوی کادر خارج می شود.]

همینطور که راه میرفتن، وندلین هر از چند گاهی با صدای خرچ و خورچ تک تک مهره هایی از ستون فقراتش که درست جا نرفته بودن جا مینداخت، رز بندری می زد و دای در عوالم خودش فکر می کرد که فنجان هلگا حتما بین وسایلی بوده که هلگا وقتی گذاشته رفته، با خودش برده. یعنی در واقع از هافلی ها هیچی بعید نیست دیگه. خود بنده همین الان داشتم دنبال متکایی که همیشه میذارم زیر آرنجم و باهاش تایپ می کنم می گشتم، کل خونه رو زیر و رو کردم آخر فهمیدم زیر آرنجمه. به همین سوی چراغ. حالا شما اینو تعمیم بده به کل هافلی ها اعم از فارغ التحصیل تا سال اولی.

اما این بار دای در اشتباه بود. چرا که سدریک، تام و لللن موفق شده بودن اثبات کنن که نه تنها فنجون ننه هلگا دست ننه هلگا نیست، بلکه دست ننه هلگا با کسی که فنجون و دیهیم رو دزدیده، تو یه فنجون کاسه س و اون شخصِ دزدِ بسیار محترم هم لرد ولدمورت کبیر می باشه! بنابراین هرچی در مورد هوش هافلی گفتید خودتونید و ایشالا میرید جهنم با بقیه مسخره کنندگان به توبره کشیده میشید.

دو همگروهی و جاسوس ویبره زنِ همراهشون اونقدر رفتن که طبق نقشه غارتگری که بنده از فانتازیو خریداری نمودم، الانا دیگه باید از ضلع شرقی قلعه خارج شده باشن و رسیده باشن بلوار دانشجو. اما خب همونطور که میبینید از قلعه خارج نشده ن و در عوض دارن میرن که...بله...
-بوشومف!
-کی اونجاست؟!

وندلین جیغ زد و چنان عقب پرید که از سایش پاشنه کفشش به زمین میشد برق تولید کرد.
-یه نفر خورد به من! کی هستی ! خودتو نشون بده! آواداکداورا! ایمپریو! آگوامنتی! لوموس! نکسوس! اپل واچ! آی پاد تاچ! جییییییییغ!

زیر نوری که وندلین بالاخره تونست از چوبدستیش ساطع کنه [شما هم شیش ماه چوبدستیتونو بذارین تو کشوی میز تحریرتون برین یللی تللی بعد برگردین شروع کنین به جادو کردن از وضعیت جنگی خارج میشید آمادگی جسمانی تونو از دست میدین. جهنم - مسخره کننده ها - توبره. آره. ] چهره پوکر فیس لن و سوزان رو میشد دید.

چندی بعد

دای در حالی که گوهر آبی رنگی که لن به دستش داده بود با دقت نگاه می کرد پرسید:
-پس شما این گوهر رو تو راهرو های نزدیکِ آشپزخونه پیدا کردین و متوجه شدین که مالِ دیهیمه؟

لینی با نگرانی بال بال زد و سوزان سرش رو به تایید تکون داد. در همون حال رز به عنوان دانش آموز ارشد هافلپاف مشغول چسب زخم چسبوندن روی زانوی اوف شده ی سوزان بود.
وندلین در حالی که با حالتی عصبی فندکش رو روشن و خاموش می کرد گفت:
-چیز دیگه ای پیدا نکردین؟ مثلا تیکه های شکسته ی یه فنجون طلایی...

لینی یکی دو سانت از زمین فاصله گرفت و گفت:
-بعیده کسی که نماد ها رو دزدیده بخواد اونا رو از بین ببره. بیشتر به نظر میاد که طرف متوجه نشده که به دیهیم آسیب زده...یه موجودِ بی فکر، بی مسئولیت، حواس پرت، فاقد صلاحیت، فاقد احساس وفاداری به این شیء با ارزش و باستانی و یک جانی به تمام معنا بوده!

دای پرید شونه های لن رو ماساژ بده تا اونو از کندن موهاش و کوبیدن سرش به سقف[چون پیکسی ها میتونن پرواز کنن. شما نمی تونین. شما تهش میتونین سرتون رو بکوبین به دیوار. ] منصرف کنه. رز که کار چسب زدن زانوی سوزان رو تموم کرده بود پیشنهاد داد:
-برگردیم سرسرا و بچه ها رو جمع کنیم به همه خبر بدیم چی شده!

بقیه اعضای گروه به هم نگاه کردن و سر تکون دادن. رز هم خوشحال از این موافقت دسته جمعی ویبره های بیشتری رفت و از کادر خارج شد.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۱:۰۲:۴۹

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#65

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
هافلکلاو

رز & تراورز

تراورز وقتی که می رفت حتی یک درصد هم احتمال نمی داد که رز به حرفش گوش کند و دنبال بقیه ی گروه ها راه بیافد، فکر می کرد او همانجا می ماند و ویبره می زند تا او به خانه ی ریدل برود.

اما رز یک هافلپافی اصیل بود و هیچ هافلپافی اصیلی نمی توانست منتظرکسی بایستد، باید خودش دست به کار می شد. از آن جایی که حس فکر کردن هم نداشت، فسفر برای پیدا کردن کار نسوزاند و به جای آن فکر کرد که بهتر است زاغ سیاه کدام گروه را چوب بزند.

- لاک؟

لاکرتیا می توانست گزینه ی خوبی باشد اگر دو ریونکلاوی را در گروهش نداشت. این ها همه بر وزن اگر هست که در این موقعیت شرط برقرار نیست و حالا که تعداد ریونی ها بیشتر است، رز به این نتیجه رسید که :

- فسفر بیشتر سوزوندن بهتر از زاغ سیاهِ دو ریونی را چوب زدنه! هم بهتره هم راحتره! بعدی لطفا!
- آریانا؟

آریانا هم گزینه ی خوب دیگری می بود اگر مشکل با اکسپليارموس نداشت. در واقع آریانا استاد طلسم های اشتباه به در و دیوار زدن بود و رز در محدوده ای که آریانا حضور داشت احساس راحتی نمی کرد. حتی به سوزان هم فکر کرد اما واقعا نمی توانست حدس بزند لینی سوزان را به کجا برده است و او کجا را باید بگردد.

- چه قد این ریونی ها سخت می گیرن. تفاوت فکری که توی سر هافلیه با اون چیزی که تو ذهن ریونی می چرخه، فرق هاگوارتز با دورمشترانگ ـه!

بلاخره از فکر کردن خسته شد و به سمت زیرزمین، جایی که به احتمال نود درصد وندلین رفته بود تا آن زیر زیر ها فندکش را روشن کند، راه افتاد. بنا به تجربه ی بسیار گرانبهای رز، نیازی نبود به دنبال راهی برای رفتن به زیر زمین بگردد، فقط لازم بود بی فکر حرکت کند و چند دقیقه ی بعد خودش را گم شده در زیرزمین پیداکند.

- به این راحتی! نیازی به فعایلت ذهنی هم نیست!

کاری به شدت هافلی ای بود که رز با ویبره های متعدد آن را اجرا کرد. نقشه ی رز تا به اینجا که درست پیش رفته بود، او حالا در زیرزمین بود اما فاز بعدی نقشه ی نداشته اش این بود که بفهمد کجا هست و پس از آن بفهمد که وندلین و دای کجا هستند. شاید فکر کنید غیر ممکن است اما هیچ چیز برای هافلپافی غیر ممکن نیست!

- خب دیگه فکرکنم با موفقیت گم شدم حالا باید بفهمم کجا گم شدم؟

دختر کمی دیوار را نگاه کرد اما به جایی نرسید این مکان با جاهای دیگر از زیرزمین که به انواع مختلفی از جمله : کاملا اتفاقی دیده / توش گم شده/ از اونجا پیدا شده/ از تالار اسرار به اونجا رسیده/ و هزار نوع دیگر، دیده بود فرق می کرد. باید به یاد می داشت که بعد از این ماجراها این قسمت را هم به جی پی اس مخصوص هافل اضافه می کند.

خلاصه ی بند قبلی این می شود که رز از خیر فاز اول گذشت نمی دانست کجاست اما می توانست وندلین و دای را پیدا کند. منطقی به نظر نمی آید اما برای رز خیلی هم منطقی بود! شیوه ی اجرای فاز دوم هم از آن روش هایی بود که فقط برای رز منطقی بود.

طرف دای و وندلین:


وندلین همچنان مشغول چک کردن گارانتی های مختلفش بود و دای هم همچنین در حسرت یک هم گروهی غیرشگفت انگیز بود که صدایی از نزدیک آنها به گوش رسید:

- همگروهی ام کجایــــــــــــی؟ دقیقا کجایــی؟ بی من تو، بی من کجایــــــی؟

دای سرش را بالا آورد و پرسید:

- صدای چی بود؟

وندلین دفترچه های گارانتی اش را گوشه ای انداخت با با تاسف گفت:

- صد بار بهشون گفتم از این فیلم های مشنگی نیارین تو تالارببینین، گوش نمی دن که!

دای با نگاه سرزنش بار " منکه تو هافلتون نیستم ببینم کی این طوری می خونه. عین یه آدم عادی بگو اینصدا کدومشونه "

وندلین هم با نگاه " من ریونی ام یا تو ؟" جوابش را داد:
- این رزم که برا من خواننده شده حالا!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۲۱:۴۹:۱۵



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#64

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
هافلکلاوشون!

سدریک دیگوری
تام ریدل
لیلی لونا پاتر


-
- چیه تام ؟ باز دوباره اون نیمه‌ی تاریکِ پشت وانتیت اکتیو شده؟
- پسرم داره دوماد میشه! مروپ گور به گور شده کجایی که این لحظه رو از نزدیک ببینی

شاید تا بدین لحظه متوجه شده باشید که چه اتفاقی درحال رخ دادن است. اگر هم متوجه نشدید، توصیه میکنم بار دیگر ضریب هوشی‌تان را اندازه بگیرید تا از سلامت عقلی خود مطمئن شوید! لردسیاهی که ما همیشه با آن کاراکتر "" گونه‌ش میشناسیم، درحال حلوا حلوا کردن هورکراکس های خود پای شخصی‌ست که ظاهرا به او علاقه‌مند شده است و این اتفاق هرگز نخواهد افتاد مگر اینکه او از جان خودش سیر شده باشد!

بازهم متوجه قضیه نشدید! لرد سیاه هرگز از جان خودش سیر نمی‌شود بلکه با گرفتن جان بقیه، جان خودش را از جاودانگی سیر میکند! پس ممکن است چه اتفاقی درحال روی دادن باشد ؟ آیا لردسیاه توسط مجعون عشق طلسم شده بود ؟ شاید هم درپس این ظاهرسازی‌ها، نقشه‌ی پلید و شومی مخفی شده باشد ؟

درحالی که این سوالات از ذهن کنجکاو و پاترگونه لیلی لونا عبور میکرد، تام با همان حالت "" به سدریک علاقه‌ی مخصوص خودش را نشان می‌داد و سدریک هم به صورت سیامک انصاری‌طور به دوربین خیره شده بود تا میزان پوکرفیس بودن خودش را نسبت به این حرکت تام ، ثابت کند!
- حتما یه کاسه‎ای زیر نیم کاسه‌اس!
- نیم کاسه چیه آبجی! کور بشه هرکسی که چشم نداره خوشبختی پسرمو ببینه. ماشالله چقدر هم عروسم شبیه رابعه اسکویی‌ـه!

لیلی که احساس میکرد هرلحظه ممکن است تام از شدت ذوق و علاقه‌ش، سر هرسه‌تایشان را به باد فنا بدهد، یقه‌ی جفتشان را گرفت و با همان حالت استتار قبلی خودشان در پشت بوته‌ها، کم کم از صحنه دور شدند تا به تالارهایشان برگردند و بقیه را از این موضوع با خبر کنند.
- سدریک بالاخره ما با هم پشت بوته ها همسفر شدیم! دیدی اونقدرها هم که فکر می‌کردی، تنگ و تاریک نیست!
-

همینطور که مدام از صحنه‌ی دیدار لرد با عروس مذکور دور می‌شدند، تام ریدل اشک بیشتری توی چشمانش جمع می‌شد و دستانش را با حالت "" تکان میداد تا با پسرش وداع کند.به محض خروج از لوکیشن مخفی، سدریک بوته‌ها را از خودشان جدا کرد و بعد از نشان دادن میزان تنفرش به بوته ها با حالتی که "عمرا دیگه با تام ریدل پشت یک بوته مخفی بشم!" ، کمی خودش را مرتب کرد و با قرار دادن لیلی به عنوان تنها مخاطبش، کلامش را باز کرد ..
- لیلی گویا موشکلی داریم! یعنی موشکل که چه عرض کنم، دچار دوشواری شدیم!
- چرا همیشه باید توی رولهای این مرتیکه مشنگ دوشواری وجود داره؟ ما چه گناهی مرتکب شدیم که باس کاراکترهای رولش باشیم!
- عاقو بزار حرفمو بزنم. متاسفانه تنها کاراکترهای بی طرف این سوژه ما سه تا هستیم. یعنی به جزء خودمون به کس دیگه‌ای نمی تونیم اعتماد کنیم!به جز یکی دوتا محفلی، بقیه مرگخوارن!
- وات دِ فااااج؟




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#63

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین

هافلکلاو



یکی از معایب دیر رسیدن، جدا از عقب ماندن از دیگران این است که همیشه کم هم برایتان می ماند. مثلا اگر ویلبرت و لاکرتیا و زنوفلیوس کمی زودتر دست می جنباندند و نقشه هایشان را میکشیدند، شاید به جای کوچه ناکترن حداقل می توانستند دخمه های هاگوارتز را جستجو کنند و کمی کم تر از آن صاحب آرایشگاه بی اعصاب مشت و لگد نوش جان کنند.

تقریبا در هرجایی از سرزمین جادوگری میانگین احتمال زنده ماندن در چنین ماموریتی شصت درصد است اما در کوچه ناکترن این احتمال افت چشمگیری خواهد داشت...به هرحال الکی که نیست کوچه ناکترن است و خلافکاران حرفه ای و جادوگران سیاه گولاخش. در نتیجه سه الف بچه که تا به حال پایشان را از سرکوچه شان آن ورتر نگذاشته بودند با سلام و صلوات و درود بر روح هلگا و روونا جرعت به خرج داده و وارد آن قسمت تنگ و تاریک و خوفناک جهان شدند. واقعا جای تقدیر دارد!

ویلبرت با سینه ای ستبر و چهره ای که سعی میکرد آن را خونسرد نشان دهد اما بی شک اگر کمی احساساتش را تحریک میکردند اشک هایش سرازیر میشد، مشت هایش را گره زد و زمزمه وار گفت:
-فقط میخوام بدونم چرا تقدیر باید کاری کنه که از بین اینهمه خراب شده ما دقیقا تو این خراب شده قدم بزنیم؟!

لاکی، درحالی که تمام نفرتش از آن مکان را با له کردن قاتل در میان دستانش بروز میداد، با صدایی لرزان تر از صدای ویلبرت گفت:
-نتـ...نترس ویلبرت...منــ...نـ...اینجا پیشتم!

قسمت آخر جمله لاکرتیا آنقدر مضحک بود که ویلبرت لحظه ای دلش خواست همان وسط کوچه چهارزانو بنشیند و آنقدر بخندد تا بمیرد، هرچند که شاید تا به حال کسی از شدت خنده نمرده است ولی ناکترن جزو محدود مکان هایی است که این غیرممکن را ممکن میکند. هردو پسران ریونکلاوی حاظر بودند شرط ببندند که اگر مرلین نکرده و زبانشان لال کسی به آن ها یک کلمه، حتی "سلام" بگوید، لاکرتیا اولین کسی است که بی توجه به عکس العمل بعدی طرف مقابل تا خود هاگوارتز میدود.
زنوفلیوس بعد از دقایقی طولانی، سکوت را شکست و درحالتی که نگاه اش را از نگاه افراد مرموز اطرافشان میدزدید پرسید:
-خب...اول کی وارد مغازه میشه؟
لاکی و ویلبرت:
-اهم...ممنون از این همه ایثار و از خود گذشتگی.:worry:

زنوفلیوس نفس عمیقی کشید و با فکر این که این نفس های آخرش است پا به مغازه بورگین و بارکز گذاشت و در پی او دوهمگروهیش لرزان و ترسان وارد مغازه شدند.
-اینجا کاری دارید؟

صدا آنقدر دلهره آور بود که زنوفلیوس مجبور شد یقه ی لاکرتیا را در هوا بگیرد و اورا دوباره به درون مغازه بکشد.
-بــب...بله!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۸:۲۱:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#62

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
عقابگورکن

دای لوولین و وندلین شگفت انگیز


فرض کنید بالش گل گلی عمه جانتان را دزدیده اند. شما شرلوک وار ردِ دزد را زده اید، تا مخفیگاهش رسیده اید، حتی محلی که بالش گل گلی عمه جان را نگه می دارد هم پیدا کرده اید. بعد از اینکه تا اینجا رسیدید و مرحله بعدی را هم آنلاک کردید، چه کار می کنید؟

سدریک، لللن[=لی لی لو نا ] و تام ریدل سینیور، با وجودی که دو تایشان هافلی بودند و یکیشان مشنگی که قاچاقی فرستاده بودندش راونکلاو، اما شیردلانه و گریفندور وار تصمیم گرفتند بروند دزد را دنبال کنند و دمار از روزگارش در بیاورند. به جای آنکه بالشِ گل گلیِ عمه جان [که در اینجا استعاره از دیهیم راونکلاو و فنجان هافلپاف می باشد!] را بردارند و برگردند هاگوارتز و نفری صد امتیاز برای گروهشان کسب کنند! آفرین به این دلاوری گریفندوری! آفرین به این هوش راونکلاوی! آفرین به این وفاداری هافلپافی حتاع!

در همان حال که سه دانش آموزِ دلیر تصمیم گرفتند لرد سیاه را دنبال کنند، تراورز داشت به سمت خانه ریدل آپارات می کرد تا وینکی را از ارباب قرض بگیرد. اما بخت با گروه تعقیب کننده یار بود. چون تراورز ناگهان با خیل عظیم آپاراتی هایی که میرفتند تا در رهپیمایی روز قدس شرکت کنند برخورد کرد و در ترافیک سنگنیگی گیر کرد که حالا حالا ها راه خلاصی ازش نداشت!

لرد سیاه به همراهِ مرگخواری که «به جای چهارتا دوتاشو آورده» از خانه خارج شدند و قدم به فضای سبز باشکوهِ عمارتِ ریدل نهادند. لرد با حرکت دست مرگخوار را مرخص کرد، و قدم زنان در محوطه به راه افتاد. سد، لللن و تام پشت شمشاد بزرگی که به شکل مار هرس شده بود پناه گرفتند و از لابلای شاخه های آن لرد را زیر نظر گرفتند.

لرد مدتی به ظاهر بی هدف در محوطه پرسه زد. پروانه ای را کروشیو کرد. درخت آلویی را طلسم کرد که موجب شد آلو هایش خشک شود-چرا که لرد همواره از میوه متنفر بود!-و به شکل لواشک در بیاید. طلسمی به سمت بوته ای فرستاد که موجب شد رودولف جیغ زنان از پشت آن بیرون بپرد و در انتها به قسمتی از باغ رسید که نه مرگخواری در اطرافش دیده میشد، نه درخت آلویی، نه پروانه و کفشدوزکی. تنها چیزی که دیده میشد یک مجسمه بزرگ باسیلیک بود.

لرد به چپ و راست نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. به سمت مجسمه خم شد، چیزی زمزمه کرد و عقب رفت. باسیلیکِ سنگی یک لحظه جان گرفت، سر عظیمش را تکانی داد و دمش را بالا برد. جایی که به نظر می رسید چند لحظه پیش دیوار باشد، یک راه مخفی به چشم می خورد. لرد به سرعت داخل راه مخفی خزید و باسیلیک دوباره دمش را به جای قبلی بازگرداند و خشک شد.

گروه تجسسِ دانش آموزان از پناهگاهشان بیرون پریدند و روبروی مجسمه ایستادند. سدریک با ناامیدی گفت:
-گمش کردیم، حالا نمیدونیم کجا میره!

تام ریدلِ مشنگ تلاش می کرد با زور دمِ باسیلیک را از جلوی راه مخفی کنار بزند. لی لی لونا دست ظریفش را روی بدنه مجسمه گذاشت و گفت:
-باید یه وردِ مخفی داشته باشه تام، اونجوری باز نمیشه. شاید مثل حفره اسرار باید با مجسمه حرف بزنیم تا بازش کنه!

سدریک که از کتاب سه به بعد به مجموعه اضافه شده بود و از ماجرای حفره اسرار خبر نداشت با چهره گنگی به لی لی خیره شد. لی لی توضیح داد:
-واسه باز کردن حفره اسرار باید از شیر دستشویی میرتل گریان که به شکل ماره، به زبون ماری خواهش کنی در رو باز کنه. سالازار این کار رو کرده که فقط نواده اصیل اسلیترین بتونه این کار رو بکنه. لرد ولدمورت هم نواده اسلیترینه، پس....

سدریک پشت سرش را خاراند و اخم هایش را توی هم کشید:
-باید یه مارزبون این در رو باز کنه؟
-اهوم!
-حالا یه مارزبون از کجا بیاریم؟
-
-بریم تغییر شخصیت بدیم به سالازار اسلیترین؟
-
-تو تغییر شخصیت میدی به سالازار اسلیترین؟
-
-به مروپ گانت؟

صبر هافلپافیِ لی لی تمام شد و بالاخره آن رگی که از مادرش به ارث برده بود مجابش کرد با آرنج بکوبد توی صورت سدریک.
-نه تسترال! من خودم مارزبونم!

بعد نفس عمیقی کشید، متانت خودش را به دست آورد و لبخندی زد:
-مثل اینکه یادتون رفته من دخترِ پسرِ برگزیده ام!

و سپس بدون توجه به سدریک که خون از دماغش فواره میزد و تام که همچنان زور میزد دمِ باسیلیک را بالا ببرد، رو به مجسمه کرد و فش فش کرد:
-باز شو!

مجسمه هیچ واکنشی نداد.
-باز شو لدفن؟

و....مجسمه هیچ واکنشی نداد. لی لی قدری به ذهنش فشار آورد و بعد امتحان کرد:
-مرگ به درختِ آلو؟

و در کمال تعجب، بله، باسیلیک زنده شد. دمش را بالا برد، و راه را برای آنها باز کرد. لی لی پیروزمندانه جلوتر از بقیه به راه افتاد و دو همگروهی اش شگفت زده او را دنبال کردند. در حالی که هیچ هم شگفتی ندارد. وقتی رمزِ دفترِ مدیرِ هاگوارتز «آب نبات لیمویی» و «قرص جوشان پرتقالی» و «نوتلا بستنی» است، چرا نباید رمزِ راهِ مخفیِ لردِ مملکت «مرگ به درخت آلو» باشد؟

علی ای حال، راهِ مخفی راهروی تاریکی بود که از باغ ریدل شروع و به پارک لاله ختم میشد! وقتی سه دانش آموز به انتهای راهرو رسیدند و چشمشان به روشنایی روز عادت کرد، متوجهِ سر براقِ لرد شدند که در آفتاب تیرماه تابشی بی بدیل داشت! روبروی لرد بانوی چاقی نشسته بود که پیراهن پف دار زرد رنگش از زیر چادر کوتاهی که به سر داشت، توی چشم می زد. هر سه نفر پشت نزدیک ترین درختی که گربه ای مشغول جفتگیری نبود پنهان شدند و آنها را زیر نظر گرفتند....منظورم لرد و آن خانم چاق است، نه جفتگیری گربه ها!
-تونستین پیداشون کنین؟

لرد چوبدستی اش را تکانی داد و مشنگی که به شکلی تابلو داشت با اسمارت فون اش از آنها فیلم می گرفت به درک واصل کرد. سپس جواب داد:
-دو تاشون رو به دست اوردم، دو تای دیگه رو هم به زودی براتون میارم.

بانوی چاق-که نباید با شبح گروه هافل اشتباه گرفته شود!- چادرش را با انگشت روی گونه اش کشید و پشت چشم نازک کرد:
-من که گفتم، مهریه من هر چهارتاشونه. سر سفره عقد هم مهرم رو میگیرم. :zogh: اصلا از کجا معلوم دو تاش دست شماست؟

لرد با دستپاچگی ای که از او بعید بود، چوبدستی اش را تکان دیگری داد و چیزی را ظاهر کرد.
-بفرمایید خانوم، اینم مدرک!

همراهش از زیر چادر شیء ظاهر شده را تحویل گرفت و با نارضایتی برانداز کرد:
-اینکه یه نگینش کنده شده آقا!

پشت لرد به بچه ها بود و آنها صورتش را نمی دیدند، اما از پشت گردنش میشد حدس زد که سرخ شده باشد.
-سپردم باسیلیک برام بیاردش، از وقتی با پاتر مبارزه کرده و کور شده نمیشه بهش اعتماد کرد لعنتی. میدم اضغرآقا زرگر درستش کنه خانوم. شما غمت نباشه خانوم!
-خیالم راحت باشه؟:zogh:
-بله که راحت باشه....
-خب...

و آن زن چادرش را باز روی گونه اش کشید و ریز ریز خندید. و بچه ها:
-

همان موقع، زیر زمینِ هاگوارتز

دای شانه های وندلین را گرفته بود و محکم تکان تکان می داد. وندلین هم با هر تکان مقدار زیادی جرقه زنگی از خودش ساتع می کرد!
-فنجون دست خود هلگاست! بعد از اون بازی کجا رفت؟! الان کجاس؟!

وندلین همانطور که به مثابه ماشین جوشکاری جرقه پرتاب می کرد جواب داد:
[خرررررررچ]...از[جررررررررخچ]...کجا[چررررخخخ]...بدونم[خررررجز]....نگفت!

دای خواست باز هم وندلین را تکان تکان بدهد، اما متوجه شد با هر کلمه ای که وندلین میگوید مرورگر یک بار می پرد و ویرایشگر متن یک قسمت از آن خط را پاک می کند، بنابراین اینتر زد و ادامه دیالوگ وندلین را خودش گفت:
-نگفت کجا میره؟

وندلین سرش را به نشانه «دقیقا! تو خودت وقتی قهر میکنی میذاری میری، اعلام میکنی کجا سر به بیابون میذاری؟!» تکان داد و بعد با صدای تق بلندی(که با جرقه های بیشتری همراه بود!) از کمر تا شد و بی حرکت ماند. دای وحشتزده عقب رفت و از وندل فاصله گرفت. همگروهی هافلپافی اش غرولند کرد:
-شکست. دیگه جرقه نمیزنه. راحت شدی؟ حالا مجبورم سنگ آتش زنه ش رو عوض کنم. ببین سر میانسالی آدمو به چه کارایی وادار می کنن!

دای که چشم هایش به قاعده یک کف دست گشاد شده بودند پرسید:
-چی...شکست؟

وندلین در حالی که مذبوحانه تلاش می کرد دست چوبدستی دارش را بالا بیاورد و خودش را شکسته بندی کند جواب داد:
-ستون فقراتِ جرقه زنِ زیپویی که سیصد سال پیش از نیوت خریده بودم. Made in Pennsylvania ی اصل بود.

در حالی که وندلین دفترچه راهنمایی را ورق میزد و ورد های «گارانتی ریپاریوس» و «تماس با بخش پشتیبانی ایوس» و «بعنی چی که بعدِ دویست و نود و نه سال از گارانتی خارج میشه ایوس؟!» را اجرا می کرد دای عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد، به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و پیش خودش قسم خورد هرگز با هیچ آدم شگفت انگیزِ دیگری همگروه نشود!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۶:۴۴:۰۷

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#61

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
ریونپاف


- جن خونگی؟ از کجا بیاریمش حاجی؟

تراورز مدتی فکر کرد و سپس لامپ مهتابی بر بالای سرش شروع به درخشیدن کرد اما از آن‌جا که همه ی بودجه ی دولت صرف شارژ کردن اینترنت آرسینوس جیگر برای دانلود بیشتر بازی شده بود، پولی نبود که با آن از نیروگاه های غنی کشوری به نام ایران برق وارد کنند. در نتیجه لامپ به همان سرعت که پدیدار شده بود، ناپدید شد.

- وینکی گزینه ی خوبیست.
- آره!

تراورز جلوی چشمانش را گرفت و در حالی که سعی می‌کرد حرکات موزون رز که در واقع زلزه بود را از ذهنش بیرون کند فریاد زد:
- استغفرالمرلین! این حرکات چیه؟ جلوی حاجی مملکت قر می‌دی؟!

رز که دید حرکاتش چندان هم مرلین پسندانه نیست دست از زلزه زدن برداشت ولی از آن‌جا که زلزه زدن جزوی از ذاتش بود، رز درونیش هنوز مشغول زلزله زدن بود. تراورز دستی به ریشش کشید و پس از تفکری عمیق گفت:
- فقط اول باید برم خونه ی ریدل و وینکی رو بیارم این‌جا.
- نفوذ به مرگخوارا!
- از فعل اول شخص استفاده کردم حاج خانوم. خونه ی ریدل فقط واسِ ما مرگخواراست.

رز با وجود ذهن هافلپافیش متوجه مفهوم حرف تراورز شد و جواب داد:
- خب من چی‌کار کنم پس؟
- ببین گروهای دیگه به کجا رسیدن، خودت رو بهشون بچسبون.
- جاسوسی!

تراورز رویش را برگرداند تا دوباره حرکات موزون رز را مشاهده نکند. سپس به سوی خانه ی ریدل راهی شد و رز را تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۴:۵۴:۵۶

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#60

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
هافلــکلاو

پس از ساعت ها ور رفتن دای با آینه، ویکی پدیا را هم توانست هک کند ولی فنجان ننه پیدا نشد که نشد. دای از شدت عصبانیت شد ولی از آنجایی که فعلا دیواری در دسترس نبود سر خود را به آینه کوبید.
- ببین. ببین... یه چیزی تو آینه ـست.
- شومینه.
- یه گورکنه.
- علیرضا! ما بعد از اون مسابقه کوییدیچ کزایی که همه چی از آسمون بارید ، گمش کردیم. ننه افسردگی گرفت. قهر کرد با ما و وسایلشو برداشت رفت. ولی چارقد گلی گلیشو من نگه داشتم. بعدش ما یتیم شدیم...
- الان چی گفتی؟!
- چارقد گل گلی ننه رو من دزدیدم به عنوان یادگاری. هنوزم روزی سه بار آتیشش می زنم.

دای به فکر فرو رفته بود و به جمله وندلین فکر می کرد. اگر جام دست خود ننه بود چه؟!

لندن

- برین بیرون!

تیم سه نفره مشتکل از لاکریتا، ویلبرت و زنوفیلیس در حالی که سیلی از لنگه کفش های پاشنه بلند، انواع و اقسام لوازم آرایشی، ناخن مصنوعی، لوسیون با بوی لیمو، ماسک محافظت از پوستِ برادران به جز خسرو( ) و هزاران جوایز نقدی دیگر و فحش های متخلف نثار آنان می شد پا به فرار از آرایشگاه گذاشتند.

- مقصد بعدی کجاست؟


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۳:۴۴:۴۲

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۹:۱۱ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#59

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۲ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۲ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
هافلکلاو
سدریک دیگوری و تام ریدل و لیلی لونا پاتر


لیلی لونا : خیلی خب تام ما می خوایم برای یه بار هم که شده
بهت اطمینان کنیم و ازت بخوایم که به ما کمک کنی تا به خونه ریدل برسیم.
تام ریدل: منم با کمال میل کمکتون می کنم.

نیم ساعت بعد همه توی حیاط قلعه با جارو های پرنده شون ایستاده بودن.
تام گفت: من جلوتر می رم و شما هم پشت سر من بیاید.
اونا هم قبول کردن. حدودا یه ساعت نیم بعد به خونه ریدل رسیدن.

تام گفت: بفرمایید! از این که کمک تون کردم خوشحالم! روز خوش! به سلامت!
و شروع کرد به دویدن.
سدریک یقه تام رو از پشت گرفت و کشوندش داخل:
فرار نکن! تو هم باید باما بیای!
- آخه من جوونم هزار تا آرزو دارم اگه یه عقربی چیزی منو نیش بزنه بیفتم رو دستتون جواب بقیه رو چی می دین? :worry:
- نترس! عقربا می ترسن که تو نیششون بزنی!
لیلی لونا : زود باشین دیگه پسرا ! ایستادین اون جا و دارین حرف می زنین؟
همگی شروع کردن به گشتن . بعد از گذشت 20 دیقه صدای قدم های آرومی رو به طرف خونه شنیدن.
همه سریع پشت مبل قایم شدن.

سدریک: یعنی کی می تونه باشه؟
تام: وووووی! حتما روحی چیزیه!
سدریک: آحه روح که صدای پاش نمیاد
لیلی : بس کنید دیگه. روح کجا بود؟ اینا همش ...

ولی نتونست جمله شو کامل کنه. در همون لحظه در باز شد و مرد قد بلندی که شنل پوشیده بود وارد خونه شد.
پشت سرش مرد دیگه اومد که شنلی دقیقا مثل مرد اولی پوشیده بود.
مرد اول گفت: بیارشون این جا!

مرد دوم یکی از تخته های کف زمین رو بلند کرد و از زیرش
کیسه ای در اورد. و به مرد اول داد.

مرد اول: خوب کارت رو انجام دادی فام . همه شونن دیگه؟
مرد دوم: ببخشید سرورم. اینا فقط دوتا شونن. نتونستم که...
مرد اول با عصبانیت دستش رو روی میز کوبید :
چه طور جرات کردی اینا رو برای سرورت بیاری؟ من از تو هر چهار تا رو خواسته بودم و تو فقط دوتاش رو آوردی.
حالا سزای نا فرمانی از سرورت رو می بینی.
- سرورم! خواهش می کنم! فقط یه شانس دیگه به من بدید.
- خیلی خب. تا فردا اون دوتای دیگه رو هم برام بیار.
- چشم سرورم.

و هر دوتا از خونه بیرون رفتن.

لیلی: بچه ها من مطمئنم که همین دوتا نشان ها رو دزدیدن و حالا دنبال مال گریفیندور و اسلیترین هم هستن.
تام: پس حالا باید چی کار کنیم؟
سدریک: خب معلومه ! بریم دنبالشون!



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#58

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
هافلکلاو، ریونپاف، یا در برخی روایات هاونکلاف:|
دای لوولین و وندلین شگفت انگیز و برادران، به جز خسرو


نقل قول:
با صدای کیکاووس یاکیده در تبلیغ روغن لادن خوانده شود!
[اگر تا اینجای سوژه رسیده اید و هنوز زنده هستید، نگرخیده اید، ردایتان را ندریده و سر به نورمنگارد نگذاشته اید، جا به جا سکته نکرده و نیروی جادویی تان را از دست نداده اید، تبریکات ما را پذیرا باشید! - آرم کمپانی دای لوولین و وندلین شگفت انگیز و برادران به جز خسرو از زیر صفحه رد می شود و چشمک می زند!- اوضاع کمی از کنترل خارج شده است. در حالی که نماد های دو گروه راونکلاو و هافلپاف از هاگوارتز ربوده شده و مدیریت مسئولیتی بر عهده نگرفته است، دانش آموزان خود بر آن شدند تا نماد هایشان را بیابند! گروه ها دو به دو یا سه تایی دانش آموزان دوره افتاده اند در اقصی نقاط شهر و کشور تا مقصر را پیدا کنند و آوادایی محکم بر دهانش بکوبند!

آریانا دامبلدور و اورلا کوییرک بعد از مشاهده ماندانگس فلچر با ثروتی بادآورده مشکوک شدند، او را وادار کردند آدرس- ِ تقلبیِ-کسی که فنجان هلگا را بهش فروخته لو بدهد و سر از خانه اصغر آقای مشنگ در آوردند!
سوزان بونز و لینی وارنر بعد از مواجهه با پشمالو-سگِ سه سرِ هاگرید- و بیرون شدن از آشپزخانه در حالی که برای شام دسرِ توت فرنگی داشتیم، گوهری از جواهراتِ دیهیم راونکلاو را اتفاقی پیدا کردند!
زنوفیلیوس، ویلبرت و لاکرتیا تالار راونکلاو را زیر و رو کردند و به چند آدرس در اقصی نقاط شهر-عتیقه فروشی، ارایش گاه و غیره-دست پیدا کردند و تصمیم گرفتند آنها را دنبال کنند!
رز زلر و تراورز فعلا فقط به پیوز مشکوک شده اند!
سدریک، تام ریدل و لیلی لونا پاتر...مطمئن نیستیم دقیقا مشغول چه کاری هستند. ظاهرا تام نوعی فنجان در اختیار دارد که آواز می خواند!
و دای لوولین و وندلین...مدت هاست در راهرو های تاریک زیر زمین قلعه پرسه می زنند و محض رضای خدا یکی نمی آید آن قسمتِ سوژه را گسترس بدهد این دو تا را بیاورد بیرون!]

پایانِ صدای کیکاووس یاکیده


پس از آنکه مشنگ ها کتاب های هری پاتر را خواندند و فیلم هایش را قی کردند، هرمیون رفت موهایش را از ته زد، اسنیپ سرطان گرفت مرد، دامبلدور رفت به استخدام یک هابیتِ خرفت در آمد و سه حلقه فیلم با وی بازی کرد، و امپراطوری رولینگ فروپاشید و شتک شد رفت؛ بقایایش را ریختند توی فروشگاه های مشنگی و فروختند. زمان برگردان دانه ای سی دلار، شال گردنِ مرحوم دیگوری حلقه ای نود و سه دلار و پنج سنت، خونِ تک شاخ معاوضه با خونِ انسان[فانتازیو ft. سنگویینی]! از دمپایی های دستشویی خوابگاه پسران گریفندور تا تارهای چیده شده موی هرمیون گرنجر، از گوی زرینی که هری قورت داد تا آخرین نسخه از دماغ لرد ولدمورت در این سایت ها پیدا می شد و می فروختند...اما یک چیز بود که هیچ کجا نداشت...!

آینه نفاق انگیزی که دامبلدور در فیلم اول قیافه گرفت و گفت فرستاده یک جای امن و بیخیالش شوید، اینقدر به مالِ دنیا دل نبندید و حرکت رو به جلو داشته باشید (اما در واقع قایم کرده بود توی دفترش و تمایلات دامبلدورانه اش را با آن برطرف می نمود!)، بعد از نابود شدن امپراطوری رولینگ (و روی کار آمدن امپراطوری خاندان استارک، ایح ایح ایح [نگارنده از شدت احساس با نمکیِ شدید زنگ می زند!]) نیست و نابود شد و هرگز هیچکس نمی دانست کجاست.

و حالا ته راهروی بسیار تاریکی که وندلین گفته بود «چون سیاهه و سیاهی خوبه حتما چیزای خوبی توش پیدا میشه» ایستاده بود و چشمک می زد. البته از نظر فیزیکی آینه ها نمی توانند چشمک بزنند، حتی اگر نفاق انگیز، شگفت انگیز، شهوت انگیز و یا با کمالات باشند!
وندلین و دای روبروی آینه ایستادند و مثل تمام کسانی که در دهه های گذشته با آن رودررو شده بودند، اول از همه سر بلند کردند و نوشته های بالای آینه را خواندند:
-من صورتتون رو نشون نمی دم بلکه چیزی رو نشون می دم که خواسته ی قلبی تونه. ببینم دای، خواسته ی قلبیِ تو چرا شکلِ شومینه س؟!

دای در حالی که در چهره اش سیامک انصاری موج می زد، وندلین را با سقلمه ای به کنار راند.
-احتمالا به خاطر اینکه اونی که تو داری نگاه می کنی خواسته ی قلبی خودته نه من! و اونوقت من یه سوالی دارم...واقعا خواسته ی قلبیت یه شومینه س؟!

وندلین ردایش را با فیگوری که انگار می خواهد آش رشته هم بزند یک دستی جمع کرد و با بدخلقی جواب داد:
-خیر، خواسته ی قلبیم اون شاهزاده سوار بر اسب سفیدیه که با زرهی از آهنِ نسوز و شجاعانه از وسط اون شعله ها راه باز میکنه میاد به سوی من!
-از تو شومینه؟!
-

دای آهِ عاقل اندر سفیهی(!) کشید، دست هایش را دو طرف آینه قرار داد و با تمرکز به صفحه صاف و صیقلی آن خیره شد. وندلین که چوبدستی اش را هم مثل ملاقه ی آش در دست آزادش گرفته بود از بالای شانه ی دای سرک کشید تا بلکه ببیند آنجا چه خبر است، اما تنها چیزی که نصیبش شد شعله های بیشتری بود.
-خب، چی داری میبینی؟

دای که از شدت تمرکز پیشانی اش چین افتاده بود گفت:
-چیزی که میبینم نتیجه ی فینالِ یورو 2016 هه در حالی که ایتالیا قهرمان شده، ولی دارم سعی می کنم محلِ فعلیِ دیهیم رو توش ببینم!

وندل سرش را خاراند و گردنش را کج کرد.
-از تو فینالِ یورو نهایتا می تونی محلِ فعلیِ سماورِ ننه هلگا رو پیدا کنی که دانگ به عنوان جام فروخته به سپ بلاتر.

دای چشم هایش را بست-که از نظر وندلین باعث میشد دیگر نتواند توی آینه را ببیند و کارِ بی فایده ای بود!- و جواب داد:
-اگه بتونم خواسته ی قلبیم رو جوری تغییر بدم که محلِ دیهیم رو بیشتر از قهرمانیِ ایتالیا بخوام، آینه بهم میگه دیهیم کجاست، و میتونیم بریم دنبالش!
-اگه هافلپافی بودی وفاداری بر تو غلبه می کرد و به جای دونستنِ نتیجه ی یه بازی مشنگی، حتما میخواستی بدونی نمادِ باستانیِ گروهت کجاس!
-نمادِ باستانیِ گروهِ شما در دستانِ شاهزاده ی آتشینِ سوار بر اسبه؟!
-اوکی...اوکی...


همان زمان، منزل اصغر آقا

اورلا همچنان به صندلی بسته شده بود و سیب درسته ای که در دهانش گذاشته بودند مانع میشد غیر از صدای ترمز گرفتنِ تاردیس، صدای دیگری از خودش در بیاورد. در همان حال اما آریانا در حال اجرای نطق جانگداری بود که قابلیت پخش در پنج قسمت به عنوان سریال مناسبتی ماه رمضان را داشت!
-بعد رون فنجونِ ننه رو داد به دوست دخترش که با دندونِ باسیلیک سوراخش کنه... هرچقدر ریپارو زدیم به فنجون درست نشد، مجبور شدیم تهش مشما ببندیم...ننه همیشه از اینکه فنجونش چکه می کرد ناراضی بود از اون به بعد! بعد از اون ماجرای پیوز پیش اومد که یه روز...
اصغر آقا و عیال:
اورلا:


راهروی تاریکِ زیر زمینِ هاگوارتز، دو ساعت بعد

دای همچنان به حالتِ تمرکز دو دستی آینه را چسبیده بود و گویی ضریحِ امام هشتم را چنگ زده باشد، طوری بی حرکت مانده بود که انگار آینه واقعا حاجت می دهد. وندلین هم که نمی توانست بیکار بماند، چهارزانو نشسته بود روی زمین، یک دسته کارت بازی ظاهر کرده بود و یکی یکی با فندکش آتششان می زد.

بالاخره دای چشم هایش را باز کرد-که هوشِ هافلپافیِ وندلین براورد می کرد کارِ درستی باشد، چون چشم بسته هرچقدر هم تمرکز می کرد آینه نه نتیجه یورو را نشان می داد نه جای دیهیم را!- و مستقیم به سطح جادویی آینه زل زد. بعد از کلی کند و کاو، بالاخره موفق شده بود safe mode سیستم را بیاورد بالا و با اپراتورِ آینه تماس بگیرد!

قبل از اینکه وندل یا دای بتوانند حرکتی کنند، اپراتور شروع به حرف زدن کرد:
-سفید برفی ملکه ی من...سفید برفی در این سرزمین از همه زیباتره! اون شکارچیِ چش سفید دختره رو نکشت، هفت تا کوتوله در اعماقِ جنگل ازش نگهداری...

دای کنترل آلت دیلیت گرفت و بعد از قطع کردنِ اپراتور، شروع به ور رفتن با تنظیمات آینه کرد. وندلین هم که از این مسائل مشنگی در حد نوکیا 1100 حالی اش بود، شانه بالا انداخت و فندکش را زیرِ کارتِ سربازِ خشت گرفت.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۲:۱۸:۱۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.