هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ جمعه ۵ آذر ۱۳۹۵

تریسترام بسنوایتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
از خشونت گل ها خار می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
سوژه طنز: وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادید!

تریسترام روی تلوزیون نشست و مبل نگاه کرد و لحظه ای ذهنش را از آن هیاهو جدا کرد .
جدا شدن از واقعیت تخصص او بود. . واقعیتی که چیزی جز توهم بیمار گونه نبود .
- عجبا ! وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادیم! عجب خانه ی متوسطی است اینجا ! عجب سرد و بی ملاحظه است اینجا !
روز های دسامبر می گذرد و هم اکنون که در جمعه ی سیاه به سر می بریم . حتی توضیح منطقی ای برای تمام اینها وجود ندارد.
همسر خیالی اش بچه های خیالی ترش را کتک می زد . دوستان خیالی اش یکی یکی زنگ میزدند .
پدربزرگ و مادر بزرگش روی همدیگر سس می ریختند و تلاش می کردند همدیگر را بخورند.
عمویش پسر عمویش را تبدیل به سوسیس کرد و با سوسیس جلوی گشاد شدن لایه ی ازون موجود در سقف را گرفت.
تلفن های خیالی در جای جای خانه زنگ می زدند . لوستر خیالی پیچش باز شد و روی سر همسر تریسترام فرود آمد
و همسر خیالی تریسترام برای بار هزارم دار فانی را وداع گفت . اما تریسترام می دانست که کتری روی گاز جان پیچ همسرش است . این اتفاق بار ها و بار ها تکرار می شد.
کتری خیالی اش از گاز فرار کرده و به سمت بچه هایش می آمدند بچه هایش تبدیل به تخم مرغ و پاستیل می شدند و به سمت یخچال فرار می کردند .بخار هایی که از کتری بیرون می آمدند به شکل همسرش در آمدند و او شروع به خواندن مرثیه غمناکش کرد :
ولدک تک تک ، تک تک ولدک ، ولدک تک تک : تک ولدک !
بخار ها وارد مبل شدند و گزارش هواشناسی میدادند.
کنترل مبل را به سمت مبل گرفت و مبل را خاموش کرد ! او به آرامش بیشتری نیاز داشت ! اما چیزی که
در حال حاضر او را محاصره کرده بود : بی نظمی محض بود. همه چیز مانند یک فیلم سیاه سفید بود.
موز را از زیر تلوزیون برداشت و شروع به گرفتن شماره کرد . تلاش می کرد با مشاورش صحبت کند ولی تنها چیزی که از موز میشنید صدای بوقلمون بود : غیرقابلقبول غیرقابلقبول غیرقابلقبول!!
یک غریبه واقعی با ردای سفید واقعی در را باز کرد و یک بطری معجون واقعی روی میز واقعی گذاشت.
یک بطری معجون که رویش نوشته شده بود :
مخصوص توهمات روزانه / ساخت ه.د.گرنجر



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
"شما قراره تبدیل به اینفری بشید."

_نه، من قرار نیست تبدیل به اینفری بشم.

صدای قرچ و قروچ کفش های ورنی و مشکی رنگی که صاحبشان مضطرب و مستاصل زمین سنگی و براقِ خانه ی گریمولد را زیر گام هایش میگرفت، باعث شد جن خانگی بلک ها برای لحظه ای چشمانش را ببندد و دندان هایش را با حرص روی هم بفشارد.

اربابش، از سمتی به سمت دیگر اتاق در نوسان بود. با حرص موهای مشکی و مجعدش را که میشد احتمال داد به دختر عموی بزرگش رفته باشد، کنار زد و بدون اینکه سرش را برگرداند تا به کریچر نگاه کند، خطاب قرارش داد.
_من قرار نیست تبدیل به اینفری بشم کریچر.

***

_چرا... انقد تشنمه...

به خاک افتاده کنارِ دریاچه، به سطح سیاه رنگِ آب خیره شد که بطرز خنده داری، منبعِ درخشش سبز رنگش را نمی شد تشخیص داد. کوچکترین موجی، جزئی ترین اوج و فرودی مشاهده نمیشد. صدای آوازخوانِ آشنایی که اصلا دوست نداشت دوباره و دوباره بشنود، حواسش را درگیر کرده بود.

"به میدان دید من قدم بذار و درون نور رو نگاه کن..."

همزمان از درون و بیرون شنیده میشد. درونِ "نور"، ژرفای سبزرنگِ درخشان، فرایش می خواند. صدا بلند تر و بلند تر شد.

"...میدونی که من پیدات میکنم."

***

با برخورد پایش به پایه ی میز، سکندری خورد و بالاخره به میز تکیه داد و برای لحظاتی یک جا ثابت ایستاد.
_غیر ممکنه. یعنی ممکن نیست. کسی نمیتونه "تبدیل" به اینفری بشه، اونم با میل و رغبت خودش، و هرگز... هرگز بتونه برگرده.

من و من کرد. چشمانش برق می زد.
_چرا. چرا میتونه. اگه... اگه... ارباب بلک یه زمان برگردان داشته باشن، میتونن تبدیل به اینفری بشن. زمانو به عقب برگردونن و تبدیل به اینفری بشن و وقتی قاب آویز رو برداشتن، برمیگردن به زمان حال.

برگشت و به جن خانگی خیره شد.
_تو کی انقد باهوش شدی؟

***

آن زمانی را می شناسید که برای یک ثانیه و حتی کمتر، احساس می کنید تمام کائنات پایش را روی پایش انداخته و منتظر ثانیه ی بعد نشسته است؟ سکوت، بلند تر و گوشخراش تر میشود و درست در لحظه ای که ایمان می آورید دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانید تحملش کنید، ثانیه ی بعد فرا می رسد.

به سطحِ صافی که هر لحظه نورِ سبز رنگِ درخشان را تنگ تر در آغوش می کشید خیره ماند و درست در لحظه ای که احساس می کرد دیگر حتی یک لحظه هم نمی تواند تحملش کند، منتظر ماند تا "پیدایش کند". وعده داده بود، با صدای مادرش. پس پیدایش می کرد.

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. یک قطره اشک که از گونه ی کریچرِ بدستور خودش ثابت مانده در پشت سرش چکید، دست لاغر و رنگ پریده ای سطح شفاف را شکافت و به مچ دستش چنگ زد.

برای یک لحظه ی مملو از هشیاریِ ناگهان، چشمانش باز شد.
_این که صدای مادر من نیست.

دستش را محکم کشید و رها کرد.

***

جن خانگی انگشتانش را در هم گره کرد و طوری که انگار به او پیشنهاد ازدواج داده باشند به بلکِ جوان خیره شد.
_نظر لطف ارباب بلکه.

نفس عمیقی کشید و دستانش مشت شدند.
_بهرحال، من یه بار تلاش کردم قاب آویزو وردارم و خودت دیدی با چه وضعیت اسفباری برگشتم خونه. دستمو یکم محکم تر می چسبید، الان بغل عکسم روبان بود. هرچی بشه از اون بدتر که نمی-ارباب بلک زمان برگردان نداره.

چشمانش از پایه ی میز آهسته بالا آمدند و نگاهش روی انگشتان باریک و بلندش که به میز چنگ زده بودند، متوقف شد. انگشتان کشیده ای که راستش را بخواهید، فقط یک کار را درست و حسابی بلد بودند.
_پس ارباب بلک یدونه کش میره.

لبخند زد.
_همونطور که همیشه همین کارو میکنه.

"بهرحال، من یه بار تلاش کردم و خودت دیدی با چه وضعیت اسفباری برگشتم خونه."


...به سطح سیاه رنگِ آب خیره شد که بطرز خنده داری، منبعِ درخشش سبز رنگش را نمی شد تشخیص داد. کوچکترین موجی، جزئی ترین اوج و فرودی مشاهده نمیشد. صدای موسیقیِ آشنایی که اصلا دوست نداشت دوباره و دوباره بشنود، حواسش را درگیر کرده بود.

"به میدان دید من قدم بذار و درون نور رو نگاه کن..."

همزمان از درون و بیرون شنیده میشد. درونِ "نور"، ژرفای سبزرنگِ درخشان، فرایش می خواند. صدا بلند تر و بلند تر شد.

"...میدونی که من پیدات میکنم."

آن زمانی را می شناسید که برای یک ثانیه و حتی کمتر، احساس می کنید تمام کائنات پایش را روی پایش انداخته و منتظر ثانیه ی بعد نشسته است؟ سکوت، بلند تر و گوشخراش تر میشود و درست در لحظه ای که ایمان می آورید دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانید تحملش کنید، ثانیه ی بعد فرا می رسد.

به سطحِ صافی که هر لحظه نورِ سبز رنگِ درخشان را تنگ تر آغوش می کشید خیره ماند و درست در لحظه ای که احساس می کرد دیگر حتی یک لحظه هم نمی تواند تحملش کند، منتظر ماند تا "پیدایش کند". وعده داده بود، با صدای مادرش. پس پیدایش می کرد.

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. یک قطره اشک که از گونه ی کریچرِ بدستور خودش ثابت مانده در پشت سرش چکید، دست لاغر و رنگ پریده ای سطح شفاف را شکافت و به مچ دستش چنگ زد.

برای یک لحظه، چشمانش باز شد.
_این که صدای مادر من نیست.

دستش را محکم کشید. هیکلِ لاغر و رنگ پریده ی صاحب دست، همراهش بالا کشیده شد و با پرت شدنِ بلک روی زمین، وزنش را روی او انداخت. دست آزاد اینفری به گلویش چنگ زد. مثل این که این بار، قرار بر رها شدن نبود.

به چشمان سیاه رنگِ جسدِ زنده ای که داشت او را هم به همراه خودش به زیر می کشید، خیره شد. سیاهیِ ژرف و درخشانشان، بطرز خنده داری آشنا بود. احساس کرد که درون یک آینه نگاه می کند.

خندید. به یاد نمی آورد، اما پی برده بود.
_پس پیدام کردی.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
:: سوژه جدی ::


- میشه؟ .. فقط یک لحظه فرصت .. لطفا ..

موهای زن زیر شلاقِ ضرباتِ باران، خیس و در هم پیچیده تر شده بود ..
چوبدستی‌اش را روی صخره‌ای که نزدیکتر بود گذاشت ..
با همه وجود قدرت رو در انگشتان کرخت دستش جمع کرد و شانه‌ی فردی که مقابلش ایستاد بود چنگ زد ..
میخواست نگاهش را ببیند ..
دلش کوبیدنِ بی‌وقفه میخواست ..
عطش سیری ناپذیری داشت، برای پیوستگیِ افکار و تمرکزش، با هر آنچه که اعماق تاریک روحش میطلبید ..
چشمهایش نبض گرفته بود ..
انگار تمام پیچیدگی‌های مغزش، خونی داغ شده بود، روان در رگهایی که تا مویرگهای آن دو چشم ادامه داشت ..
دو چشم فراسوی همه‌ی رموزی که لذتِ درک کردن‌شان او را هرگز از پا نینداخته بود ..
رمز نابودی، رمز تا پای جان اهمیت دادن ..
شاید این انتهای ارزشی بود که داشت ؟! مطمئنا نه ..
دوست داشت همه‌ی آدمها، چیزها، افکار و وقایع را، جوری از نو تعریف کند، که به نحوی با آن نبض طپنده‌ای که هرگز خاموش نشده بود، پیوند دهد ..
نبضی که مثل یک درد در سلول سلولِ وجودش رخنه کرده بود ..
دردی که با تلنگر قطره ای باران، او را به آن فضای سرد و نیمه تاریک برگرداند ..
مبادا افکارش او را معطل کرده باشند؟! ..
یک ایـمانِ تمام نشدنی همه‌ی دنیای زن را با حضورِ او بامفهوم میکرد ..
اکنون مفهوم چه بود؟ ماندن .. یا برای همیشه رفتن؟
اصلا برای همیشه رفتن یعنی چه؟ مگر میشد رفت؟ مگر میشد اکسیژن را بگذاری و بروی ؟! شاید تو را از اکسیژن جدا کنند، شاید اکسیژن برود، نباشد، ولی تو هرگز نخواهی خواست ..
فقط دیوانگی میتواند توجیه همه‌ی چیزهایی باشد که، نباید باشند ..
و بله او دیوانه بود ..
احساس؟! نه ..
حسی نبود. ایـمان بود و تایید ..
مثل خونی که باید درون رگها باشد..

- وقت رو تلف میکنی .. میدونی که چقدر لازمه .. و میدونی دیگه هیچکسی نیست و فقط تو هستی .. و من از تو اینو خواستم .. میتونستم نخوام و فقط انجامش بدم بلاتریکس .

گوشه‌ی لبش نامفهوم کج شد و حالت لبخندی را گرفت که انگار لبخند نبود ..

زن از فشار انگشتانش کم کرد ..
شاید هم کم نکرد ..
شاید مرد قدم های بیشتری برداشت ..
و کاملا برگشت ..
حالا دو نگاه بیشتر از تمامِ آن لحظه ایستاده بودند ..

- تمامش کنید سرورم ..

برق کوتاهی از تحسین در چشمان سرخ و نفوذناپذیر لردسیاه نشست ..
انگشتان کشیده و بیرنگش چوبدستی را تکان داد ..
وردها اسیر افکار و مهارتش بودند ..
فرمان اجرا شد ..
جسد بلاتریکس افتاد ..
لرد صخره ای که چوبدستی بلاتریکس روی‌ش قرار داشت با صدایی خاموش هزاران تکه کرد ..
و یک لحظه‌ی تمام سکوت و برخورد آبهای سهمگین به صخره‌های پایین تر ..
باسلیسک از گوشه‌ی تاریکتری بیرون آمد و دور اندامش پیچید ..
هر دو در جای خود چرخیدند و ناپدید شدند ..


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۱۱:۴۱:۰۸
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۱۱:۴۶:۰۲

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
آفتاب طوری بی رحمانه می‌تابید که خار مغیلان هم تاب دوام آوردن زیر آن را نداشت و پژمرده می‌شد ... البته سوژه در خارج رخ می‌دهد و آن‌جا خبری از خار مغیلان نیست که ببینیم چگونه پژمرده می‌شود. آن‌جا فقط گیاه‌های باکلاس خارجی می‌روید. آن‌جا کلّاً همه چیز باکلاس و خارجی است. همه هم بافرهنگ و متمدّن هستند و مثل «ما ایرانی‌ها» فقر فرهنگی ندارند! ما یک فامیلی در سوئد داریم که می‌گوید ...

- آقا روایتتو بکن نرو بالا منبر.

بله ... آفتاب بی رحمانه می‌تابید و امان هاگرید را بریده بود.

- گوشنمه ... تشنمه ... هالاک شدم!

- مجبور هستی روزه ره ره بگیری بعد این همه غره ره بزنی؟ در روستای ما هر کس ...

- بسّه ناموساً بارف ... بسّه! چرا نمی‌ره جلو عقربه هی؟ متنفّرم از ته دل من از سر ظهر.

- نشستی غره ره می‌زنی معلومه وقت تو نمی‌گذره. یک سرگرمی ای چیزی برای خودت دست‌وپا کن.

با شنیدن لفظ سرگرمی برقی در چشمان هاگرید ظاهر شد. پس از ترک کردن جانور بازی، تنها یک چیز هاگرید را یاد سرگرمی می‌انداخت.

- الو ... رون خودتی؟ گوش کن من هاگریدم! می‌گم یادته وختی می‌رفتی هاگ، یه بار اومدی وسط کلبه‌م افتادی به شوکوفه؟ تگری کاریش کردی ... فدای سرتا داداچ! همینطوری گفتم! یاد خاطرات کنیم بخندیم! راسّی خونه خودتونی یا پیش ننه آقاتی؟ آها ... نمی‌خواسّم مزاحم شما؛ حالا که اصرار داری یه سر بت می‌زنم. [بوق ممتد] پاشو بارف ... بپّر پشت گاومیشت دنبال موتور من بیا؛ بساط تفریح جور شد!


پناهگاه


آفتاب طوری بی رحمانه می‌تابید که دهن جن‌خاکی‌های حیاط پناهگاه هم خشک شده بود. داخل و خارج هم کلّاً تفاوتی ندارد. بالاخره هرجایی گونه‌ها و آدم‌های متفاوتی دارد. آن‌جا هم redneck هایی هستند که از فقر فرهنگی رنج می‌برند. گونه‌ی redhead ویزلی‌ها نیز از جمله آن‌هاست که اصلاً اگر از ابتدا می‌گفتند سوژه آن‌ها هستند من انقدر حرف مفت ...

- میای پایین؟

... اهم! موتور و گاومیش در محوّطه فرود آمده و کنار هم پارک کردند. هاگرید در حالی که با هر قدم چند آجر از ساختمانِ خرابه‌مانندِ پناهگاه کم می‌کرد، دوان دوان وارد شد و بدون این که سراغی از اهل خانه بگیرد رفت و پلی استیشن جادویی رون را روشن کرد و دیسک ProEvolutionQuidditch را درون آن گذاشت.

- بلغارستان کلاسیک واس من ... می‌خوام زیر یه دیقه با کرام اسنیچو بیگیرم!

- منم انگلستان کلاسیکه ره می‌گیرم ... فک کن لودو بگمن بذاره کرام نفسه ره بکشه.

هاگرید و باروفیو مشغول ارنج تیم‌هایشان بودند که درِ اتاقی باز شد و هرمیون با موهای وز شده از آن خارج شد.

- کی این کتابای منو سوزونده؟

جینی در حالی که عاروق آلبوس سیوروس را می‌گرفت از اتاق دیگری خارج شد.

- حتما باز گذاشتی تو دست و پا، توله اژدهای داداش چارلیم نفسش گرفته بهشون عزیزم!

درب مرلینگاه باز شد و پرسی ویزلی که در مقابل آینه ایستاده بود و موهایش را مرتّب می‌کرد با صدای بلندی ابرا وجود کرد:

- انقد سنگ چارلی شلخته رو به سینه نزن ... اژدهاهاش چند دست ردای پلوخوری منو هم تا حالا سوزوندن.

- This is john champion and alongside me in the camp new, is jim beglin.

- Hello john! Hello everyone!

- سلام بچّه‌ها! بابابزرگ اومده.

آرتور ویزلی که با استقبال خوبی مواجه نشده بود سریعا ردای آغشته به روغن موتورش را درآورد و گوشه‌ای انداخت که مالی متوجّه سرکشی دوباره او به گاراژش نشود و سپس گفت:

- مــــالــــــــی؟ کجایی لرزونک من؟ ناهارت حاضره؟

- باز تو از راه نرسیده گفتی ناهار؟ من فقط کنیزم دیگه تو این خونه؟ بپز بشور بسّاب ... جمعیّت نون خورا هم که روز به روز بیشتر می‌شه.

- بــــــیــــــــــــــل! مامانت به من گفت نونخوغ! من دیگه یه لحظه هم این‌جا نمی‌مونم.

پسربچّه تخسی از زیر میز ناهارخوری بیرون پرید و فریاد زد:

- چرا شلوغش می‌کنی مامان ... مگه قرار نشد با فامیل بسازی تا نون و نمک همو بخوریم تا تو انتخابات وزارت به من رأی بدن؟

فلور پسرش را در آغوش گرفت و سعی کرد او را ساکت کند تا دلیل این که بعد از سال‌ها با مادرشوهرش آشتی کرده بود و به خانه آن‌ها آمده بود را جار نزند. بیل که کنار شومینه چرت می‌زد سر بلند کرد و گفت:

- ولش کن خانوم! هی لی لی به لالاش گذاشتی که این‌طوری پررو شده دیگه ... بچّه رو چه به سیاست؟

در خانه برای بار دوّم باز شد و این بار هری پاتر وارد شد و در حالی که چوبدستی‌اش را فوت می‌کرد گفت:

- هـــــــــــوف ... چه روز پرکاری بود! شونزده نفر رو خلع سلاح کردم.

رون پشت سر او وارد شد و گفت:

- حتماً باید بلند شاهکارت رو اعلام کنی؟ همینجوریش داماد محبوب خونواده ای! حتّی محبوب تر از پسرای خونواده!

در آن بحبوحه نه کسی متوجّه حضور هاگرید و باروفیو شده بود و نه آن‌ها که سخت برای بردن تلاش می‌کردند متوجه جرّوبحث‌های اطراف. ناگهان فریاد هاگرید به هوا خواست!

- گــــــرفتم! اسنیچو گرفتم! بـــردم! گفته بودم که به من نمی‌خوری باروفیو خان! ریزی جلو داداشت!

باروفیو در حالی که دسته ره به سمت صفحه بازی پرتاب می‌کرد فریاد زد:

- حرفه ره نزن مرد حسابی! کلّ بازی ره من در دست داشتم ... توی تسترال‌شانس فقط اسنیچه ره گرفتی.

جماعت ویزلی‌های بی اعصاب همگی به آن دو خیره شده بودند.

- خودمون خیلی کم تو این خونه جنگ اعصاب و داد و هوار داریم ... کی این نرّه خر و اون داهاتی رو دعوت کرده این‌جا؟

پیش از آن که رون فرصت کند توضیحی دهد باروفیو خروشید ...

- داهاتی؟ چرا شما شهری ها خودتون ره بالا تر می‌دونید؟ اگه ما روستایی ها شیره ره نمی‌دوشیدیم شما چه می‌نوشیدید؟ دست بندازم دهن منه ره جر بدما!

- آآآآآآآی نفس کش! تا وقتی که یک نفر توی هاگوارتز به پروفسور دامبلدور وفادار باشه من نیمی‌ذارم کسی به ریفیقم فوش بده!


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۴ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵

زنوفیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۲۰ دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
سوژه جدی


***____***____***
طبق عادت هر روزه اش از خواب بیدار می شود. موهای پریشانش را شانه زد و همانطور چشم بسته راهی دستشویی شد تا با آب زدن صورتش خواب را از ذهنش بپراند. با لمس سردی آب اول صبح زمستان را که لمس کرد، پشیمان شد از اینکه با این آب سرد صورتش را بشوید ولی به اینکه خواب از سرش بپرد نیاز داشت. صورتش با سردی آب جمع شد و چشمانش کاملا باز شد و نگاهی به خودش در آیینه انداخت.تصویرش در آیینه غیر قابل باور بود. صورتش لاغر شده بود و هر لحظه پوستش به صورتش می چسبید.

صدای لونا از پشت در می آمد.
- ددی بیا بیرون دیگه!
زنو فیلیوس به خودش نگاهی انداخت و از دستشویی خارج شد.
- ددی؟
- بله؟
- چیزی شده؟
- نه، چطور مگه؟
- زیر چشمات گود افتاده. می خوای امروز نرم بیرون بمونم خونه برات سوپ و ژله درست کنم؟
- نه من خودم امروز باید برم مجله
پشت میز کارش نشست و شروع به نوشتن کرد. خورشید بالا آمده بود و از پنجره اشعه هایش وارد اتاق شد و پرتو و گرمایش سرتا سر اتاق را گرفت. دردی شدید بدنش را فرا گرفت و از درد بدن در خودش جمع شد.

تلو تلو خوران پله ها را پایین رفت و در یخچال بنفش خانه رخ مانند را باز کرد. نمی دانست به دنبال چه می گشت. از جا یخی چند تکه یخ بر داشت و در لیوان آب پیازش ریخت. لیوان را سر کشید و نگاهش به دستش افتاد. پوستش تماما به انگشتانش چسبیده بود. گامی به عقب برداشت. در ذهنش مرور می کرد که چرا اینگونه شده.

فلش بک

- تو می تونی
تحمل کشتن یک نفر را نداشت. رفتن رنگ از صورتش را حس کرد. دستش را زوی صورتش گذاشت و خیسی عرق را در بین انگشتانش حس کرد. تقریبا فریاد زد:
- نمی تونم! نمی تونم!
- باید بتونی به این فکر کن که چجوری بد بختت کرده. به این فکر کن که چه جوری توی وزارت خونه بهت گفتن دیوونه.
افکاری که در ذهنش بود را به بیرون از ذهنش فرستاد و خنجر را بیرون آورد و در سینه ی اوتو فرو کرد. خونی که روی دستانش ریخته بود را روی شلوار مشکی اش کشید و به سمت خانه اش بر گشت.
- دیدی می تونی؟ الان چه حسی داری؟
- حس برنده بودن .حس خوبیه بازم دلم می خواد اینکارو بکنم.
- برنده؟ واقعا فکر می کنی که برنده ای؟
- نیستم؟ من کشتمش.
- تو قبل از اینکه شروع کنی باختی.
- یعنی چی؟
- می فهمی...
صدایش را بالا برد و فریاد زد:
- یعنی چی؟
- ...
- حرف بزن لعنتی

پایان فلش بک


سرش را با دو دستش چسبیده بود. باخت بدون بازی را درک کرده بود. آینه را بار دیگر نگاه کرد صورتش رنگ پریده تر از قبل خیلی رنگ پریده تر شده بود گرمای هوا آزارش می داد. هوا زیاد گرم نبود ولی خورشید در آسمان بود. همان اندکی گرمای خورشید آزارش می داد.

نمی دانست باید چه کند. ولی می دانست که هر گز خوب نخواهد شد و به همین صورت خواهد ماند. نامه ای برای لونا نوشت و قبل از اینکه کاملا به یک دیفتری تبدیل شود راهی جنگل شد. خودش بار ها درباره این موجودات در مجله اش نوشته بود. می دانست هرگز هیچ چیز درست نمی شد.


زیادی خوب بودن خوب نیست،
زیادی که خوب باشی دیده نمی‌شوی،
می‌شوی مثل شیشه‌ای تمیز،
کسی شیشهٔ تمیز را نمی‌بیند،
منظرهٔ بیرون را می‌بیند.!





تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵

سیوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
از :yphbbt:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
سوژه جدی و تک پستی است.
--------------------------------------------------------------------



صدای کشیده شدن ناخن به دیواره های نمور و ناله های ضجه مانند آن سوی دیوار باعث شد هرچه بیشتر خودش را جمع کند. این اواخر دیگر قادر نبود حتی از جایش تکان بخورد. فکر کردن هم برایش دشوار شده بود. بوی خون آب و زخم متعفن شده اش هوا را آلوده کرده بود.

می دانست لحظه به لحظه به لبه تاریکی و خاموشی نزدیک می شود. حس مبارزه طلبی و جسارتش رو به زوال رفته بود. وقتی برای آخرین بار شگنجه گرش در برابرش ایستاد و نتوانست در چشمانش نگاه کند این موضوع را فهمیده بود. به یاد نمی آورد چگونه به آن مکان مخوف آورده شده بود. تنها چیزی که به یاد داشت صدای کسی بود که دیوانه وار می خندید.

بار دیگر صدای غل و زنجیری از آن سوی دخمه بلند شد و به دنبال آن صدای خس خس و گرفته ای دوباره به ناله کردن پرداخت. بلافاصله صدای قدم های محکم و تندی را در خارج از مرز دخمه شنید. دیگری بد زمانی را برای ناله کردن انتخاب کرده بود. با باز شدن دری سنگی ناله محکوم بلندتر از قبل شد. رمقی نداشت تا به صحنه نگاه کند. صدای چکمه های زندانبان را شنید که به آن سوی دخمه رفت.
- خب، خب. رفیق جاسوسمون در چه حاله.

صدای باز شدن زنجیر ها و گرمپ خفیف ناشی از سقوط زندانی را شنید.
- بهت گفته بودم اگه ناله کنی چیکارت می کنم، نگفته بودم!

لحظه ای سکوت و بعد صدای ضربه های بم ولی محکم و مداوم در تمام دخمه پیچید. صدای ناله در دم قطع شد اما صدای ضربه های چکمه نه.
- بگو... ببینم کی.. تو را فرستاده!
- هیچکی.
- به من دروغ نگو!
- هیچکس نمی دونه من اینجام.

صدای عق زدن زندانی را شنید. به سختی و مشقت سعی کرد سرش را تا حدی که طرف مقابلش را ببیند بلند کند اما عضلاتش آنقدر ضعیف شده بود که جز لرزشی خفیف کاری نتوانست انجام دهد.
صدای دژخیم را می شنید که با تنفر لگدی دیگر را نثار جاسوس کرد.
- باشه حرف نزن. می دونی در نهایت تو هم بالاخره باید سرنوشتت رو قبول می کنی. از تو مقاوم ترهاش هم دیدم. همه مُقُر اومدن. اون یکی رو می بینی. ببین! گفتم نگاش کن!
صدای کشیده شدن جسمی به سوی را شنید. سپس بی مقدمه دستی با تمام خشنونت در موهایش فرو رفت و سرش را به سمت بالا کشید.
- نگاش کن. یه زمانی برای خودش کسی بود. اونقدر نیرومند بود که کسی نمی تونست باهاش در بیفته. اما حالا ببین چه به روزش افتاده. وقتی تاریخ مصرفش تموم شد هیچ قدرتی نتونست جلوی زوالش رو بگیره. همون دستایی که روزی بهشون خدمت کرد اونو تبدیل به این موجود کرده.

سرش را به همان شدتی که بالا کشیده بود به همان شدت رها کرد تا دوباره بر روی سینه اش فرو افتد. شاید اگر زنجیر ها نبود مدت ها پیش نقش زمین شده بود.
- بهتره تو هم سرنوشتت رو قبول کنی به نفعته.
- خ...ف...ه ش...و!

سکوتی وهم انگیز در ذره ذره فضای اتاق افتاد.
- چی گفتی!
- گوف..گفتم..خفه...خفه شو! بزودی اونا... میان... و... تو ... و بقیه رو... نا...نابود.. می کنن!
- بقیه... حرف بزن کیا.

به نظر می رسید زندانی جاسوس مرگ را به آن وضعیتی که زندانی قدیمی در آن قرار داشت ترجیح داده بود و با بیان این جملات سعی در تحریک زندانبان را داشت.
- اونا میان... و کارتون رو تموم می کنن...حتی اگه اینجور هم نشه... اون شما رو ه..م به همین بلا ...دچار می کنه. این آینده توه... بهت تبریک... می گم.
- ساکت شو! خفه شو!

ناگهان همه چیز به هم ریخت. نوری خیره کننده و به شدت آشنا از سمت زندانبان به سوی مرد افتاده بر زمین پرتاب شد. صدای جیغ وحشتانکی در تمام اتاق پخش شد و به دنبالش مرد بیچاره به خود پیچید.

زندانبان عنان از کف داده بود و برخلاف دستوری که گرفته بود چوبدستیش را بیرون کشید و طلسم شکنجه را اجرا کرده بود.
دژخیم وحشیانه طلسم های شکنجه را بر روی پیکر زخمی اجرا می کرد.

پیکره روی زمین می غلتید و نعره می زد و شکنجه گر را بیشتر و بیشتر به سر شوق می آورد. آنقدر از بودن در آن مکان خسته شده بود که این فرصت را نمی توانست نادیده بگیرد.

خواسته یا ناخواسته شدت یکی از طلسم ها به حدی بود که زندانی را از جای پراند و درست مقابل زندانی دیگر به زمین انداخت. برای لحظه ای گذرا چشمان دو زندانی در هم قفل شد. مرد جاسوس حضور کور سوی زندگی را هنوز در چشمان قربانی اول می دید.

با پرتاب طلسمی دیگر تماس چشمی آن دو قطع شد و فریاد دردآلود مرد دوباره به هوا خاست. مرگخوار آنقدر بر روی شکنجه مرد متمرکز شده بود که عملا حضور شخص سوم در غل و زنجیر را فراموش کرده بود. پیکر ماچاله شده زندانی دوم درست در زیر پای زندانی اول افتاده بود.

مرگخوار مجددا چوبدستیش را بالا آورد.
- اونقدر شکنجت میدم تا بمیری!

اخگر آخر به هر دو زندانی برخورد کرد. نعره ناشی از درد مرد خاطی دوباره بلند شد و هم زمان زندانی در بند که دیگر صدایی در گلو نداشت با لرزشی شدید به تقلا افتاد.

-"به یاد داشته باشید هرگز روی اون ها طلسمی اجرا نکنید."

ناگهان خون در رگ های مرگخوار منجمد شد. آنقدر از بودن در آن مکان منزجر کننده خسته شده بود که برخلاف دستورات صادر شده از سوی لرد سیاه نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و از جادو استفاده کرده بود.

با عجله بر بالای سر قربانیانش رفت. زندانی جاسوس کاملا از هوش رفته بود. می دانست دیگر شکنجه کردنش فایده ای ندارد با این حال نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لگدی محکم بر پیکر خاموش شده زند. با نگرنی و اندکی ترس به دیگری چشم دوخت که همچنان با سری آویزان در جای خود بی حرکت بود.

برای لحظاتی در جای خود ایستاد و به صدای بیرون گوش فرا داد. حالا که به خود آمده بود بشدت نگران و مضطرب به نظر می رسید.

می دانست در چند سال اخیر طی دو خیانتی که به رهبرش شده بود لرد را بر آن داشته بود تا دست به اقدامی وحشتتاک بزند. در شبی از شب های ما مِی، درست پس از پایان جلسه ای نمایشی، کار را تمام کرده بود.

تصفیه تمام عیار و بدون عیب و نقص. معجون مرگباری که درون جام های شراب ریخته شده بود به آرامی در رگ های مرگخواران حاضر پخش می شد و یکی پس از دیگری بر زمین می غلتاند. نیروهای تازه نفس که به دستور لرد سیاه در پشت درها گوش به فرمان ایستاده بودند با صدای خنده دیوانه وارش به سرعت وارد میدان شده و طبق برنامه همه را به این مکان انتقال داده بودند. مکانی که که زمانی بدست مرگخوارن ارشد ساخته شده بود اکنون به محل نگهداری آنها بدل گشته بود.

لرد سیاه مدت ها بر روی این نقشه کار کرده بود. در واقع این ایده درست بعد از اولین خیانت به ذهنش رسیده بود. ایجاد گروهی از اینفری هایی که با وجود نشان سیاه بر روی ساعد و خون جادوگری در رگ، آماده برای خدمتی جدید برای او بودند.

روند تدریجی تبدیل شدن مرگخوارن به اینفری ها دستاورد نبوغ لرد سیاه بود. مرگی آرام و تدریجی. به نیروهای مستقر دستور داده بود به زندانیان تنها معجون هایی داده شود که برای همین منظور ساخته شده بود. همچنین دستور اکید داده بود که از اجرای هر گونه طلسمی خودداری کنند. هیچکدام از جایگزین های جدید علت مورد دوم را نمی دانست.

و حالا "پیر کاران" قانون را شکسته بود. مرگخوار به دو زندانی نگاه کرد. زندانی اول که مرگخوار قدیمی و مورد غضب واقع شده بود در حالیکه موهای سیاه و چربش همچون قابی دور صورت پر زخمش را احاطه کرده بود با بدنی متورم و ملتهب از زنجیر ها آویزان بود. یکی از معدود مرگخواران باقی مانده که هنوز به طور کاملا روند تکاملش را طی نکرده بود. می دانست ساحره مو مشکی در بندی نیز وجود دارد که او هم هنوز در حالا تقلا و مبارزه بود. گرچه اکنون مقاومت او هم در هم شکسته بود و به زودی به گروه آماده به خدمت می پیوست.

به زندانی بیهوش نگاه کرد. یک جاسوس فضول که از قضا از نقشه لرد سیاه آگاه شده بود و توانسته بود آن محل مخفی را پیدا کند. غافل از اینکه لرد سیاه هرگز مکان های مخفیش را بدون محافظ و تله های جادویی رها نمی کند و حالا او نیز به اجبار در این روند تغییر وارد شده بود.

لرد سیاه به مکانی نامعلوم رفته بود و تا چهار روز دیگر به آنجا بر نمی گشت. دستورها روشن و واضح بودند. به هیچ کس اجازه ورود و یا خروج داده نمی شد. مهاجمان و افراد مشکوک سریعا دستگیر و بازجویی شده و در نهایت به پروژه تبدیل شونده ها وارد می شدند.

"پیر کاران" با نگرانی به سمت در رفت و از درگاه سر و گوشی آب داد. به نظر نمی رسید کسی از همکارانش در آن حوالی بوده باشند. پس تا زمانی که خود را لو نمی داد احتمال اینکه کسی از ماجرا بو ببرد بسیار کم بود.

با این افکار گویی انرژی تازه ای بدست آورده بود. به داخل برگشت تا جاسوس را دوباره به زنجیر کشد.

مرد هنوز به صورت روی زمین افتاده بود. "کاران" خم شد و با خشونت پشت لباس چاک خورده مرد بیهوش را گرفت تا او را کشان کشان به سمت غل و زنجیرش ببرد. ناگهان نفسش بند آمد. سردی جسمی تیز در پشتش و دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.

سعی کرد تقلایی کند و خود را برهاند. اما توان حرکت از او صلب شده بود. احساس کرد به آرامی از زمین کنده شد و در هوا معلق ماند. به سختی نفس می کشید. به خاطر شوک ناگاهانی که به او وارد شده بود نمی توانست دست حامل چوب دستیش تکان دهد. با بلند شدن صدای تقه ای دانست تنها حامیش را نیز از دست داده است.

پیکر معلق همانطور در فضا در حال چرخش بود. مرگخواری که تا ساعاتی پیش قادر به حرکت نبود در حالیکه میخی را در پشت "کاران" فرو کرده بود خمیده در مقابلش قرار گرفته بود. بوی تعفنی که از او به مشام می رسید، چهره مات و سفیدش او را به پیک مرگی شبیه کرده بود.

زندانی کمی جلوتر آمد. هنوز زنجیرش به میخی که در پشت "کاران" فرو رفته بود متصل بود. مرگخوار ترسیده به زندانی نگاه می کرد که با دست دیگرش سعی در لمس کردن زنجیر متصل به او را داشت اما به واسطه میخ دیگری که دستش را اسیر دیوار ساخته بود قادر به اینکار نبود.

نمی دانست هدف زندانی چیست. اصلا چطور توانسته بود بی صدا خود را خلاص کند. در حالیکه از شدت درد و ترس در حال از هوش رفتن بود به اینفری چشم دوخت.

اینفری تلو تلویی خورد. چشمانش در چشمان مرگخوار قفل شده بود. در چشمان زندانی چیزی غیر معمول وجود داشت که در قربانی های دیگر نبود.
- آخخخخخ.... ک...م...ک!

این بار جسم فرو رفته در تنش از سردی به داغی گرایید. مرگخوار خروج نیرویی جادویی از تنش را بخوبی حس می کرد. گو اینکه زنجیر متصل انرژی و زندگیش را به سمت فرد دیگر می کشید.

صدای ناله ای خفه ای از زیر پایش برخاست. جاسوس تکانی خفیفی خورد. اینفری بی توجه به اطراف فقط بر روی مرگخوار متمرکز شده بود.

زندانبان دیروز و اسیر امروز اکنون به تقلا افتاده بود. اینفری سعی کرد قدمی دیگر به سمت مرگخوار بردارد. اما این بار عضلات فرسوده و استخوان های شکسته اش تاب نیاوردند و او بر روی دو زانویش افتاد. از انجاکه طول زنجیر کوتاه بود با پایین کشیده شدن زنجیر، پل ارتباطی که برقرار شده بود از هم گسیخت و میخ آهنین به همراه زنجیر متصل به آن در کنار اینفری بر روی زمین افتاد. لحظه ای بعد مرگخوار نیز در کنار آنها با صدای خفه ای نقش بر زمین شد.

مرگخوار در حالیکه از شدت درد و خونریزی به خود می پیچید. دستش را به جانب جایی که چوبش روی زمین افتاده بود دراز کرد.
- تکون ... نخور ...وگرنه ...می.. کشمت!

نگاه مرگخوار به سوی صدا چرخید. مرد جاسوس در حالیکه با هر کلمه مقداری خون از دهانش سرازیر می شد به طرف مرگخوار نشانه رفته بود.
- گفتم حرکت نکن!

این بار نوبت زندانی دوم بود تا طلسمی را البته با استفاده از چوب جادوی به غنیمت گرفته اش روانه مرگخوار کند. به سرعت طناب هایی ظاهر و به دور بدن مرگخوار پیچید شدند.

زندانی دوم به سمت اینفری چرخید. ظاهرا زندانی که نتوانسته بود انرژی کافی را از مرگخوار بگیرد. بیهوش بر روی زمین افتاده بود.

- خوبه. خدا کنه تا رسیدن کمک همونجور روی زمین بمونه.

در حالیکه به نفس نفس افتاده بود چوب دستی را به سمت در خروجی گرفت. بلافاصله پرنده ای کوچک و نقره فامی از انتهای چوب دستی بیرون جست و بدون فوت وقت به سمت بیرون شتافت. با رفتن پاترونوس مرد سعی کرد خودش را به دیواری برساند و تلاش کرد قبل از بیهوش شدن دنده های خرد شده اش را ترمیم کند.
***

مرگخوارن وحشت زده از اتاق نگهبانی بیرون ریختند. دقایقی بود که طلسم هشدار از هر سو فعال شده بود.
- تسلیم شین... این آخرین هشداره!
باران طلسم از هر سو به طرف مخالف روانه می شد. در این بین گروهی کوچک که توانسته بودند سد رو به رویشان را در هم بشکنند موفق شدند راه نفوذی به داخل پیدا کنند.

- هووم... اثر پاترونوس از این سمته. دنبالم بیاین.

چهار جادوگر که لباس کاراگاهی بر تن داشتند وارد دالان های تنگ و تاریک شدند.
- خدای من! دور شو.

یکی از جادوگران به سرعت در سلولی که باز کرده بود را بست و به دست بیرون زده با نفرت تمام چشم دوخت. جادوگران هرچه به دنبال رد پاترونوس پایین و پایین تر می رفتند بر وحشتشان افزوده تر می شد. تمام اتاق ها از اینفری هایی پر بود که بقایای لباس مرگخواری به تن داشتند.
- اینجا چه خبره!
- نمی دونم.
- امیدوارم "مایکل" هنوز زنده باشه.

سرانجام به جایی رسیدند که تنها دو سلول در آن قرار داشت. در یکی از آنها نیمه باز بود. هر چهار نفر به سرعت نگاهی به هم کردند و در حالیکه چوب هایشان را آماده گرفته بودند قدم به داخل اتاق گذاشتند.
- لوموس!

با روشن شدن اتاق مرگخوار در بندی را دیدند که با دهانی بسته در وسط اتاق به آنها زل زده بود.
- بچه ها!
- مایکل!
- خوشحالم... دوباره می بینمت جفری.

مایکل؛ مرد جاسوس، در حالیکه به سختی قادر به حرکت بود لبخند نصفه نیمه ای به همکارانش زد.

جادوگری که به سمت دوستش می شتافت در میانه راه متوقف شد و چوب دستیش را به سمت پایین روبه روی مایکل گرفت. در مقابل کاراگاه زخمی، پیکری بیهوش قرار داشت که بی شباهت به اینفری ها نبود.
- مراقب باش و ازش اروم فاصله بگیر.
- نه! اون هنوز کاملا تبدیل نشده. کمک کنید ما رو از اینجا ببرید.
***

لرد سیاه دیوانه وار به خرابه ها نگاه می کرد. مرگخوارن تازه نفسش یا کشته شده بودند و یا دستگیر. اینفری ها نیز نابود شده بودند. نقشه هایش دوباره بر باد رفته بود.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۲۲:۳۱:۰۱

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
سوژه طنز: وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادید!



دعوای خانوادگی؟ دعوا ی خا...خانوادگی؟
من هیچ خانواده ای ندارم. بابام خیلی وقت پیش مرد و مامانم هم کشته شد. زن مورد علاقه ام هم گم و گور شده. من دعوای خانوادگی ندیدم.

- از تخیلاتت استفاده کن الاف. مگر اینکه بری و سوژه اینفری ها رو انتخاب کنی.

باز اون بهتره!

سوژه جدی: میخواید اینفری شوید!



اینفری دیگه چیه؟ واسه چی اینقدر خارجکی شدید؟ کجاست اون زبان شیرین پارسی؟
- اینفری یه چیزی تو مایه های زامبیه.

سوژه طنز: وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادید!


الاف توی اتاق پذیرایی نشسته بود و به ساعت خیره شده بود. تنها چند دقیقه به یازده و سی دقیقه شد مونده بود.
- د پاشو از پای اون کوفتی!

الاف از شنیدن صدی فریاد زنش از جا جهید. بله! زنش! رومیلدا مشنگی بود که پدر و مادرش در یک اتش سوزی کــــــاملا اتفاقی مرده بودند و ثروت بزرگشان به تنها دختر خنگ و خرفتشان رسیده بود. الاف هم که مرد مومن و بـــسیار خیّر! در یک عمل انقلابی رومیلدا رو به عقد خودش در اورده بود و البته اینکار خیلی اسون تر از راضی کردن ویولت بود.

رومیلدا در ابتدای کار شرطش رو برای ازدواج، اوردن یه پسر نووجوان از یتیم خانه قرار داده بود. و الاف هم خوشحال و خندان قبول کرده بود. مگه یه پسر 16 ساله چه مشکلی برایش درست میکرد؟

مشکلات بسیاری!

رومیلدا حالا به اتاق جفری رفته بود و مشغول داد زدن بود.
- اون کوفتی رو بزار کنار، کور میشی بدبخت!
- چشم مامان.
جفری صدای تو دماغی و کمی هم دخترانه داشت. در واقع خیلی شبیه دخترا بود. زیر ابرو برداشته، موهای مش کرده و از همه بدتر موقع دیدن سوسک جیغ می کشید!

حالا ساعت یازده و نیم بود. الاف کنترل تلویزیون رو برداشت و زد کانال سه. به هر حال زنش مشنگ بود و الاف نمیتوانست کوییدیچ ببیند. مجبور بود "فوتبال" ببینید.
- عدد یک رو بفرستید به 3090 تا لحظه لحظه از عطسه های کیروش خبردار بشید!

رومیلدا از اتاق جفری بیرون اومد. گوش جفری در دستش بود. شبیه اینفری ها شده بود.
- مرد، دوباره زدی فوتبال؟ اخه چه خیری به تو میرسونه؟ پاشو برو یه کیلو جعفری بخر بیار میخوام سبزی پلو بپزم. بعدشم این پسرتو نصیحت کن اینقدر چت نکنه. همین دیروز 3 گیگ خریده بودم. امروز تموم شد.

- بذار فوتبال رو ببینم بعد.
- عی درد بگیره ایشالا این فوتبال. تورو از کار زندگی انداخته. عین بختک چسبیدی به مبل.

الاف با خودش فکر میکرد: لا مصب چرا نفس نمیگیره؟ انگار دو جفت شش اضفه داره که میتواند باهاش یک بند غر بزند.

- بازی آلمانه. مهمه.
- ننت المانیه یا بابات؟ پاشو برو این یواخیم لوو واسمون غذا نمیشه که. مردک بی خلاق.

الاف آهی از سر ناچاری کشید. بلند شد و کتش را پوشید. اگر ننه و بابا داشت الان مجبور نبود این پست رو بنویسه. لااقل دعوای خانواده خودش رو مینوشت.




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
سوژه طنز: وسط یه دعوای خونوادگی گیر افتادید، همین و بس!

آقاجون ماروولو داشت ناخون های پای باباسالازار را می گرفت و من هم داشتم چیزهایم را توی مارها جاساز می کردم که دوباره دیدم مروپ بچه به بغل آمد خانه و به آقاجون ماروولو گفت که دیگر تحمل ندارد و نمی تواند با تام زندگی کند. آقاجون گفت که تام هنوز خیلی کوچولو است و اگر نمی تواند با او زندگی کند پس چرا به دنیا آوردتش؟ اما مروپ گفت که این تام نه که! بابای گور به گور شده اش را می گویم. افففف... باز تو خراب کاری کردی که بچه! مورفین؟! مورفین؟! بیا پوشک این بچه رو عوض کن، من اعصاب ندارم!
من هنوز درگیر این فکر بودم که چرا باید اسم پدر را روی بچه اش بگذارند و باعث شوند چنین اشتباهات مضحکی پیش بیاید که ناگهان دیدم مروپ بچه و ساکش را انداخته توی بغلم و خودش هم یکی از سیگارهایم را کش رفت و لول کرد و فندک کشید و هنوز سیگارش روشن نشده بود که باباسالازار با پشت دست خواباند توی دهنش که سیگار می کشی؟! مروپ اولش شوک زده شد. ولی بعد جیغ کشید و گریه کرد و به آقاجون گفت که می رود توی اتاقش بخوابد ولی آقاجون گفت که غلط کرده! همین حالا برمی گردد خانه ی شوهرش! با لباس سفید رفته باید با لباس سفید هم بیاید بیرون! مروپ هم چادر گلدارش را نشان آقاجون داد که غیر از گل های قرمزش باقیش سفید بود. آقاجون که از حاضرجوابی خوشش نمی آمد داد زد و کمربندش را کشید و افتاد به جان مروپ. باباسالازار هم یکی خواباند توی دهن آقاجون که دست رو زن بلند می کنی؟! من پوشک تامی کوچولو را عوض کرده بودم و داشتم باقی چیزها را توی مارها می چپاندم که دیدم اُتول آقا تام جلوی خانه ی گانت ها ایستاد و تام با همان کت و شلوار اتو کرده و موهای روغن مال و حالت شق و رق همیشگیش پیاده شد و آمد توی خانه و وقتی دید آقاجون دست به کمربند شده خودش را انداخت بین آقاجون و مروپ و چندتا شلاق خورد تا موفق شد کمربند را از دست آقاجون بگیرد و آرامش کند و بعد هم باباسالازار را از آقاجون جدا کرد و بعد هم یک پارچ آب قند درست کرد و به دست هر کدامشان یک لیوان داد و بعد هم کنار مروپ نشست و مروپ گفت الهی فدات شم تامی جونم، اگه نیومده بودی که آقاجونم هلاکم کرده بود که باعث شد آقاجون چشم غره ای به مروپ برود و تام گفت ببخشیدش آقاجون، حالش خوش نیست. و مروپ دوباره داشت داغ می کرد که واااااا! حال کی خوش نیست؟ که تام گفت شروع نکن عزیزم. اومدم ازت بخوام منو ببخشی و بهم افتخار بدی که برای آخر هفته بریم به ویلای من در ولز. مروپ عین دختربچه های 14 ساله ذوق کرد و گفت عاشق تام است و آمد ساکش را از بغلم برداشت و گفت این چند روز را مراقب تامی کوچولو باشم و یادم نرود بعد از شیر آروغش را بگیرم و بعد هم دست در دست شوهرش رفتند ولز.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۹ ۲۱:۳۳:۳۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه طنز: دعوای خانوادگی!

...................


اتاق تاریک و سرد بود. صدای بارش بارانی که از چند ساعت پیش شروع شده بود و حالا در حال شدت گرفتن بود، به گوش می رسید و صدای چکه قطره های آب از سقف ترک خورده...

-ببخشید ارباب...سوژه طنزه!

لرد سیاه نگاهی به نوشته های بالا انداخت.
-ما هم داشتیم طنز می نوشتیم...بارش باران و چکه قطره های آب...خنده دار نبود؟

رودولف جادوگری قدرتمند بود...ولی دیگه نه اینقدر!
-اگه شما می فرمایین حتما خنده دار بوده و من بی سلیقه هستم کلا.

لرد سیاه دست از فضاسازی برداشت.
-خب...ما برای چی در این مکان ساکت و نمور و ترک خورده حضور داریم؟

بلاتریکس که تا آن لحظه در گوشه ای از اتاق پنهان شده بود کوچک ترین تلاشی برای یادآوری این موضوع که آن ها در قصر لسترنج ها هستند و اثری از باران و نم و این حرف ها نیست، نکرد. هر چه ارباب می گفت همان بود.
-ارباب برای داوری خب. چه داوری بهتر از شما. من با این جادوگر مشکل دارم.
و چوب دستی اش را روی گونه رودولف گذاشت و عمدا کمی بیشتر از حدی که لازم بود فشار داد و چال کوچکی روی گونه رودولف ایجاد کرد و فورا به حقیقتی پی برد.
رودولف حتی با چال گونه هم کریه المنظر بود!

لرد سیاه از مقامی که بهش اعطا شده بود خوشش نیامد.
-داور؟ ما کم در تاپیک دوئل عذاب می کشیم که حالا ما را برای داوری به این جا کشانده اید؟

رودولف چهره مظلومی به خود گرفت.
-ارباب همش به من تهمت چشم چرونی می زنه. واقعا دیگه از این زندگی خسته شدم. اجازه طلاق ما رو صادر کنین بریم پی غصه هامون.

لرد خوب می دانست که در صورت صدور اجازه طلاق رودولف پی چه چیزی خواهد رفت.
-مشکلتون چیه؟

بلاتریکس به همسرش فرصت حرف زدن نداد.
-ارباب این هر جا ساحره می بینه دست و پاشو گم می کنه. فردی ضعیف النفسه! همین امروز...پریده قبل از بانز گزارش داده. برای چی؟ برای این که نزدیکش باشه. لیاقت من همچین شوهری بود؟
-دادم که دادم....بانز که پسره.
-از کجا می دونی؟ از کجا بدونیم؟ از اسمش؟ از قیافش؟ از لباساش؟ هیچیش معلوم نیست. شاید دختره خب! مطمئنم تو وقتی گزارش می دادی دختر تصورش کردی.
-گیریم دختر باشه. من قبل از اون گزارش دادم! من پیشگو نیستم که بدونم بعد از من اون میاد. شاید بعد از من هاگرید میومد!
-هاگرید مرگخوار نیست. گزارش چیو بده؟
-مثال بود! حرفو عوض نکن.

بلاتریکس رو به لرد کرد.
-ارباب من دیگه نمی تونم اینو تحمل کنم...بذارین بره با همون بانز ازدواج کنه.

رودولف برای لحظه ای خودش را در لباس عروسی تصور کرد. در کنار بانزی که دیده نمی شد. رو به هوا لبخند می زد. رو به هوا بله می گفت. رودولف نمی دانست چرا افکارش این گونه به هم ریخته و چرا عروس شده...اگر قرار بود ازدواج کنند این بانز بود که باید لباس عروسی...
-ارباب. من بانزو نمی خوام! اگه کمالاتی هم داره من هرگز نمی تونم ببینم.

لرد سیاه پشت میز نشسته بود و سرگرم چشیدن کیک شکلاتی و قهوه اش بود. لرد کوچکترین اهمیتی به اختلاف های این زوج نمی داد!




پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
سوژه طنز: وسط یه دعوای خونوادگی گیر افتادید، همین و بس!



-میکشمت. مطمئن باش این کارو میکنم.فقط کافیه پیدات کنم. :vay:

گلدون عتیقه ی بسیار زشتی که سارا از حراجی آخر هفته خریده بود سوت کشان به طرف دیوار میره و بعد از برخورد با اون هزار تیکه میشه.
بانز به زیرمیز پناه میبره و با دستاش گوشاشو میگیره. نمیترسه. به این وضعیت عادت داره.

هر روز همین برنامه تکرار میشه.

پدر همیشه بی خیالش یه کاری میکنه. مادر زیادی جدی و مسئولش عصبانی میشه. بعد سر هم جیغ و داد میکنن و اوضاع آروم میشه.

معمولا گلدونی درکار نبود. ولی این بار فرق میکرد.

فرقش این بود که پدرش از یه مغازه ای که بانز آرزو میکرد روی سر صاحبش خراب بشه، یه شنل نامرئی کننده ی موقتی خریده بود و الان زیر اون قایم شده بود و صداش هم در نمیومد.
همین مادر بانز رو خیلی عصبانی کرده بود. چون شوهری وجود نداشت که حرصشو سرش خالی کنه. همینطور جیغ میکشید و تهدید میکرد.
-بالاخره که خودتو نشون میدی. وقتی گرسنت شد. وقتی دنبال لنگه جوابت گشتی. سه ساعت دیگه که مسابقه ی کوییدیچ شروع میشه. اون موقع من میدونم و تو.

صدای فریاد خشمگین مادر و بعد از اون صدای شکستن چیزی که این بار بانز حدس میزنه قاب عکس عروسیشون بوده باشه.
هدف بعدی مادر، رداهای گرون قیمت پدرش بود. چوب دستیشو روی ردا میذاره...و صدای جررررررر ی که به هوا بلند میشه پاره شدن سرتاسری ردا رو اعلام میکنه. بانز امیدوار بود شنل نامرئی کننده بعد از از دست دادن اثرش حداقل به عنوان شنل عادی قابل استفاده باشه که باباش لخت نمونه! اصلا خوب نیست بابای آدم بی لباس بگرده.

مادرش آروم نمیشه.

تا همین ده دقیقه ی پیش بانز داشت فکر میکرد چقدر خوبه آدم نامرئی باشه. کسی نمیتونه سرش داد بزنه یا چیزی به طرفش پرت کنه. ولی همین ده دقیقه کافی بود که نظر بانز عوض بشه. در و دیوار خونه پر شده بود از نقش و نگار ناهار ظهرشون. پاتیل کج و معوج جهیزیه ی مامانش جلوی در افتاده بود. جغدی که نامه توبیخ هاگوارتزشو آورده بود زیر کاسه ی بزرگی زندانی شده بود و ناامیدانه بال بال میزد.

بانز با خودش فکر میکنه آدم باید با مشکلات و موقعیت های سخت روبرو بشه. اصلا خوب نیست آدم نامرئی باشه.


بانز تصمیم میگیره هیچوقت نامرئی نشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.