مینورا نگاهی به سیوروس انداخت...سیوروس هم نگاهی به مینورا انداخت...دانش اموزان هم به لادیسلاو نگاهی انداختند...لادیسلاو هم نگاهی به کلاهش انداخت...کلاه چشم نداشت،ولی اگر داشت نگاهی به رودولف می انداخت!رودولف هم نگاهی به ساحره ها انداخت،ساحره ها نگاهی به افق انداختند...افق هم نگاهی به دانش اموزان!
به هر حال مینورا که نگاه انداختن را در آن لحظه پایه گذاری کرده بود،بلاخره حوصله اش سر رفت و رو به اسنیپ کرد و گفت:
_خجالت نمیکشی؟
_خب موهاش قرمز بود...من همیشه موی قرمز دوس دارم!
_چی میگی؟
_مگه همیشه لیلی پاتر رو نمیگی؟
_نه...دارم در مورد دزدین دیالوگ و ایده ام صحبت میکنم!
_همیشه کدوم رو میگی؟
_همین که بریم سراغ نشانه ها!
_ببین...قرار شد همیشه با هم مشترکن مدیر باشیم دیگه...الان قهر نداره...با هم بیا بریم دنبال نشانه ها!
_به شرطی که دیگه ایده من رو ندزدی!
_همیشه!
_یه بار دیگه بگی همیشه از وسط نصفت میکنم!
دانش آموزان،لادیسلاو،ساحره ها،افق و همه با چشمانی گرد شده به مینورا نگاه کردند...سابقه نداشته که مینورا مکگونگال پیر تا کنون اینگونه از کوره دربرود!
مینورا هم که متوجه این موضوع شده بود،سعی کرد بر خودش مسلط شود...سپس بعد از چند سرفه ساختگی و صاف کردن کلاهش گفت:
_خب...بسه دیگه...همه گوش کنن...میریم دنبال نشانه ها تا کلاه رو پیدا کنیم...شاید دزدیده شده باشه...هر احتمالی هست...هر خطری ممکنه تو کمینمون باشه...پس حالا کی میاد؟
لادیسلاو و دانش اموزان اینبار اما همگی به افق نگاه کردند و شروع به سوت زدن کردند...اما مینورا سخت تر از این حرف ها بود!
_اصلا همه باید بیان...نصف نمره سمج توی اومدن با ما به دنبال نشانه هاس!
_مگه راهیان نوره که نمره دفاعی گروه رفتنش باشه؟
_همینه که هس...حالا اماده شین به سمت نشانه ها بریم!