هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
بنام خالق چراغ نفتی
مهد جذابان، خطه قهرمان خیز و ریگولوس پرورمون با ریونشون


سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.
(وینکی رو مجبور کردن سوژه رو این شکلی بنویسه. خوبه بدونین این شکلی بودنِ سوژه تقصیر منه. )



سوال: یک چیز را نام ببرید که هیچکس علاقمند به انجامش نباشد.
پاسخ: ریگولوس بلک.
سوال: بدبخت، بیناموس، هیکلمند، "انجام". علاقمندِ خالی نه که.
پاسخ: هوم... راستشو بخوای جوابم تغییری نمی...
(سوال چشم غره میرود.)
پاسخ: ...بسیارخب، عوضش میکنم. آم... مثال زدن؟!

در واقع ریگولوس بلک یک فعل نیست و راستش را بخواهید، پس از اجابت مزاج در حالیکه از سقل مزاج برخوردارید و یک خاندانِ اصیل و باستانی پشت در دستشویی در سکوتی سنگین و مرگبار به یکدیگر خیره نگاه میکنند و با ریتمِ ایجاد شده توسط تان سر تکان میدهند، سخت ترین کارِ دنیا ممکن است مثال زدن باشد. اما ریگولوس بلک کسی بود که بدلیل فراوانیِ خاندان اصیل و باستانی در دور و اطرافش، به دفعات انبوه مورد اول را تجربه کرده بود. پس از پسِ این یکی هم بر می آمد. وقتی از پسِ آتش زدنِ انبار جارو های تیم اسلیترین بر آمده بود از پس هر مزخرفِ دیگری هم بر می آمد.

نفس عمیقی کشید.
_ببینید... بطور مثال یه... هوف. یه...

بدنبال کلمه ی مناسب، دور تا دورِ اتاق را برانداز کرد و چشمانش روی اعضای تیم ثابت شد.
_...تیمارستان رو داریم.

چشمانش را بست.
_اگر یکی از اون روانی ها جیره ی غذایی کل تیمارستان رو آتیش بزنه، نمیشه ازش خواست که همشو دوباره تنهایی تهیه کنه. افراد ساکن در اون تیمارستان چه بخوان چه نخوان درگیر فعالیت هایی اعم تهیه مواد اولیه و پختن غذا میشن. حتی اگه اصلا اون کار تقصیر اونا نبوده با-
_ساعت پنجه.
_آم... ممنون بابت اعلام ساعت هکتور ولی من واقعا نیازی-
_دو ساعت تا شروع مسابقه وقت داری که جارو ها رو از هر قبری که شده پیدا کنی و هفتت بشه هفت و یک دقیقه، بازی رو منحل میکنم و میدونی چیه ریگولوس؟
_آم... چیه هکتور؟
_به گزارشگر کوفتیِ مسابقه، هر خری که میخواد باشه، میگم که حتما بگه جمع آوری و هماهنگی تیم با من بوده.
_خب که چ-

لبخند زد.
_و اینکه وینکی برگ برنده مونه.
_آم...

لبخندش...
_و اینکه دراکو همیشه بهمون انگیزه میده.
_هکتور...

پررنگ تر شد.
_و اینکه بلا هر کاری که از دستش بر بیاد برای تیم و بچها میکنه.
_من نمیدونم که داری چی-

انگشتانش آهسته ضرب آهنگِ خود را از روی میز برداشته مشت شدند.
_و اینکه تو انبار جارو های ما رو آتیش زدی.
_فقط یه حادثه بود هکتور.
_من دقیقا میدونم حادثه چه جور چیزیه ریگولوس و دقیقا هم متوجهم که یه حادثه بود، ازت میخوام توی... آم...

به ساعتش نگاه کرد.
_...یک ساعت و پنجاه و شش دقیقه ی باقیمونده حادثه ای که به وقوع پیوستوندی رو درست کنی.

کسی به روی هکتور نیاورد که انتخاب ماهرانه ی افعال سخنرانی اش را به گند کشیده است.

_وگرنه باور کن یه کاری میکنم که کل ورزشگاه بفهمن کی مسابقه رو منحل کرده.

بنظر میرسید که مهارت های کلامی ریگولوس بالاخره شکست خورده باشند.
_بسیارخب. ولی هنوزم میگم. من برای اون اشتباهم دلایل خودمو دارم.
_ممنونم ریگولوس؛ بهرحال خیلی خوبه که آدم برای هر کاری یه دلیلی داشته باشه.

***

_مهم نیست، اصلا مهم نیست. آبرو حیثیت این بشرو میبرم من.

نفس عمیقی کشید و تکرار کرد.
_آبرو حیثیت این بشرو میبرم من، نابود میکنم این آدمو من. تیم منو خراب میکنه؛ عمدا. داغونش میکنم.
_هکتور... فکر میکنم چندان عمدی هم-
_توطئه میکنه واسه من.

به عقربه های ساعت خیره شد. هفت و یازده دقیقه. هفت و یازده دقیقه و سی ثانیه. تنها سه دقیقه و نیم تا شروع بازی باقی مانده بود.
_میکشمش.
_هکتور. یکم آروم-

منفجر شد.
_من بدون جستجوگر تو زمین نمیرم!
_آم... در واقع مهم تر از جستجوگر...
_جاروئه که حتی بدون اون تو زمین میرم ولی بدون جستجوگر تو زمین نمی-
_زمین؟ تو زمین؟ ینی انقد دیر رسیدم؟

ریگولوس باید خدا را شکر می کرد که جستجوگر شده است.

_اگر هر پستی بغیر از جستجوگر داشتی بلک، بجات یه ذخیره میاوردم و خودت رو همین وسط با دندون تیکه تیکه میکردم.

***

_میدونین که تیمشون از ما قوی تره.
_نه. نیست.
_تیمشون از ما قوی-
_نه. از ما قوی تر نیست.

نفس عمیقش را از میان دندان هایش بیرون داد.
_ریگولوس. وقتِ انگیزه دادن نیست الان. بیا واقع بین باشیم؛ تیمشون از ما قوی تره.
_بسیارخب.
_ولی هر اتفاقیم بیفته، ما بهرحال اسلیترینیم. ببریم، باهم میبریم. قهرمان بشیم، اون جام لعنتیو باهم بلند میکنیم. و اگرم ببازیم، من این ریگولوس احمقو تیکه تیکه میکنم.

در واقع سخنرانیِ هکتور جزو سناریو های پایانِ تلخ محسوب می شد اما اعضای تیم ترجیح دادند این یکی را هم به پای استرس پیش از مسابقه گذاشته و به یک چشم غره به سمت ریگولوس بسنده کنند.

_حالا، ازتون میخوام مثل یه عده قهرمان با شماره ی یک نه دو نه سه هم نه، با شماره ی مرلین که بود و چه کرد، بریم و مهم نیست که چه اتفاقی میفته؛ میخوام وقتی برگشتیم به این رختکن، چیزی از قهرمان بودنمون کم نشده باشه. اونوقت میتونیم با خیال راحت لت و پارش کنیم.

می شد دوربین را بالا برد و از سبزپوشان (جواد خیابانی)ـی که دستانشان را دور گردن یکدیگر حلقه کرده یک دایره تشکیل داده بودند، از بالا نما گرفت و می شد موزیک متن را به اوج رساند و می شد که اسلیترین برود ریونکلا را پانصد به هیچ ببرد و بیاید در رختکن و هکتور به ریگولوس بگوید داداش، همه ی این ها شدنی بود.
اگر ریگولوس همین یک وظیفه ای که داشت را به گند نمی کشید.

همینکه جارو های ریگولوس پز را از کنار دیوار برداشتند، خب... برداشتند که چه عرض کنم. انگشتشان به جارو ها نخورده بود که فاتحه شان خوانده شد. هفت اسلیترینی، به هفت جهت متفاوت پراکنده شدند.

***

_بخدا میدم سر تخته بشورنت اگه بولشت بگی!
_دوست عزیز، یه دور قبلا درباره این موضوع نوشته بودیم دوئل هم برنده شده بودیم. نپر وسط دوباره سوژه نشو که.
_خب بولشت میگفتن آخه! ملت میان آنکامفتبل میشن!
_نخیر عزیزم من حواسم هست آنکامفتبل نشه کسی شما آروم باش.
_نه آخه کسی اگه آنکامفتبل بشه، اگه گندشو در بیارن به سر صورت ما بزنن، من پوستم خراب میشه!
_من به تو قول بدم کسی آنکامفتبل نشه، ول میکنی؟

راستش را بخواهید هیچگونه ایده ای نداشت کجا آمده است. متوجه شده بود که جارویش سریعتر از حد ممکن حرکت می کند و سپس متوجه شده بود کنترل جارو را در دست ندارد. سپس فهمید که نمی تواند رهایش کند و به دستانش چسبیده است و سپس در فضای خالی و خلاء مانندی که انگار در آن همه درگیر مبحثِ بولشت بودند فرود آمده بود.

به سمتی که بنظر میرسید حامل منشاءِ صدا باشد خیره شد. می توانست یک سگ را ببیند که روی دو پا بلند شده و با یک... آم... جذاب؟! بحث میکرد.

_دیگه به قولای تو اعتمادی نیست! یک بار... در طول این همه سال، یک بار نتونستی منو درک کنی! یک بار نتونستی هوامو داشته باشی! حتی بخاطر زندگیمون! توئم هی بولشت میگی!
_بابا این یه چیزیشه.

سر که چرخاند، توانست مرد درشت هیکلی را ببیند که قمه اش را در هوا می چرخاند و با چشمانِ بسته، بدون اینکه حتی نفس بگیرد نعره می کشید.
_این شیر منه! شیر منو میبینین؟ میخوام اینو خورد کنم تو سرتون!

ریگولوس به لیوانِ عظیم الجثه ی حاوی شیر گاومیش خیره شد که از پشت سر به مرد نزدیک میشد و در کنارش متوقف می شد. در حالیکه با تعجب به سمت شیرِ مردی که روبرویش ایستاده بود میرفت، تلاش کرد از ضربات قمه در امان بماند.
_آم... ببخشید؟

شیر سرش را برگرداند.
_بله؟
_میشه بپرسم اینجا کجاست؟
_بله میشه.
_خب اینجا کجاست؟
_قسمت اطلاعاتِ حذف شده ی سایته.

اخم کرد.
_آها بعد الان شما شیرین...؟
_بله. دهنت.
_آها...

در حالیکه به پسر جوانی خیره شده بود که در گوشه ای شاد و خندان برای خودش نشسته بود و استیکر می فرستاد، نیم نگاهی به آقای شیر انداخت.
_اون داره چیکار میکنه...؟
_اتفاقا اونا هم شیرن. میفرستدشون برای ملت، اونا هم میخندن. بعد از دو ماه که خنده هاشون تموم شد یهو یادشون میاد که عه شیر. بعد میرن دنبال شکایت.

به جذاب نگاه کرد و نگاهِ ریگولوس هم بهمراهش چرخید.
_اونم میشینه ببینه کی بعد از دو ماه تازه یادش اومده، یه اخطار به خودِ شاکی میده که دیگه زیادی بولشت نگه.
_بولشت چیه؟
_کسی نمیدونه. کلا هرکی چیزی میگه خودشو به عنتونین واصل میکنیم دور هم میخندیم.

با ضربه ی محکمِ دست قدرتمندی به شانه اش از جا پرید و وقتی پشت سرش را نگاه کرد، صاحبِ شیر را دید.
_بوق فعالیت نداری، به شیر مردمم کار داری. نمک نشناسِ گربه صفت.

اخم کرد و چانه اش را خاراند. همینکه ریگولوس برگشت تا دنبال یک چهره ی آشنا بگردد، انگار که به یاد آورد.
_راستی. حرف دهنتم بفهمیا همیشه.

با دیدن یک چهره ی آشنا در پشت سرِ صاب شیر، نفس راحتی کشید و به سمتش دوید.
_دراکو!

برگشت.

_اینجا دیگه کدوم گوریه؟ جارو ها چشونه؟ مسخره بازیا دیگه چیه، چقدر خوب شد که اینجایی!
_ریگولوس، کاری که بعضی از کاربرا دارن انجام میدن مصداق بارز نابود کردنه، مثلا گیبن کلا الان زد تورو نابود کرد!
_دراکو چرا بولشت میگی؟
_بولشت چیه؟
_نمیدونم!

دراکو و ریگولوس برای یک ثانیه به هم خیره شده و سپس جیغ زنان هر یک به سمتی فرار کردند؛ البته راستش را بخواهید فرار کردنِ ریگولوس چندان طول نکشید چرا که با برخورد به کسی که بطرز ترسناکی بوی معجونِ عصبانیت می داد روی زمین افتاد و چشمانش را باز کرد.

صدایش را نتوانست از حدِ جیغ پایین تر بیاورد.
_هکتور! تو اینجا چیکار میکنی؟

صدای هکتور اما، کاملا خونسرد بود.
_فقط میخوام بدونم جارو هارو از کجا آوردی. و میخوام بدونم چرا سوژه هامون شبیه همه با ریونکلا، چون مطمئن اینا هم زیر اون کله ی نکبت توئه همه ش.
_در واقع از انبار ریون دزدیدمشون.
_نگفتم؟ نگفتم هر شیری تو سر و چش ما فرو میشه سرش برمیگرده سمت تو؟

ریگولوس که اصلا دلش نمیخواست در آن موقعیت به سرشیر و باقی متعلقات لبنی بیندیشد و ترجیح میداد روی زنده ماندن تمرکز کند، تلاش کرد چهار دست و پا عقب عقب برود و همزمان ناله کرد.
_مگه توئم حذف شده بودی؟

هکتور خندید. یاه یاه یاه یاه.
_نه عزیزم، دنبال تو اومدم. این همه پیگیری، چن تا لایک داره؟ چن تا لااایک؟ چن تاااا؟

در حالی که با هر "چن تا" همانند ویدیوی اورجینالِ داستان، کله ی هکتور بزرگ و بزرگ تر می شد و نزدیک تر می آمد، ریگولوس لگد هایی را احساس کرد که مکررا پاها و گردنش را هدف قرار می دادند و رد میشدند. صدای فریاد هایی را از دور و اطرافش می شنید و نور کم کم به پلک هایش هجوم می آورد. خمیازه کشید.
_چی شده...؟

محکم ترین لگد از سمت کسی که بنظر میرسید هکتور باشد فرود آمد.
_چراغ نفتی رو روشن گذاشتی!

سرش را نصفه و نیمه بلند کرد و دوباره روی زمین ولو شد.
_انبار جارو ها آتیش گرفته.

***

_...و اینکه تو انبار جارو های ما رو آتیش زدی.

نفس عمیقی کشید و خودش را جمع و جور کرد. از حق نگذریم، بهرحال همه شان هکتور را می شناختند. بالا میرفت، پایین می آمد، بهرحال باید جارو دست و پا میکرد.
_فقط یه حادثه بود هکتور.

لبخند ملیح و ترسناکش را راستش را بخواهید تابحال هیچ کدامشان اینگونه ندیده بودند.
_من دقیقا میدونم حادثه چه جور چیزیه ریگولوس و دقیقا هم متوجهم که یه حادثه بود، ازت میخوام توی... آم...

به ساعتش نگاه کرد.
_...یک ساعت و پنجاه و شیش دقیقه ی باقیمونده حادثه ای که به وقوع پیوستوندی رو درست کنی.

کسی به روی هکتور نیاورد که انتخاب ماهرانه ی افعال سخنرانی اش را به گند کشیده است.

_وگرنه باور کن یه کاری میکنم که کل ورزشگاه بفهمن کی مسابقه رو منحل کرده.

بنظر میرسید که مهارت های کلامی ریگولوس بالاخره شکست خورده باشند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
اسلی‌ـمون
وس.

ریون‌ـشون


سوژه: جاروها رو لولو برد! مفنگی هایی که توی ورزشگاهِ محل برگزاری مسابقه ستاره می‌شمردن و فضانوردی می‌کردن، گزارش دادن که یه لولو اومده و جاروها رو ورداشته برده! ریگولوس که از این موضوع باخبر شده، واسه نشون دادن علاقه‌ ـش به پاچه مدیر و مسئولِ برگزاری مسابقات، رفته که دو سه تا جاروی خوشگل بیاره واسه ملتِ مسابقه دهنده! در حالیکه ملت اسلیترین و ریونکلاو تو زمین مسابقه منتظرن، ریگولوس داره جاروهایی رو از بازار سیاه می‌دزده! ولی دزد ما خبر نداره که جاروها رمز تازن!

سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.

وینکی رو مجبور کرد این سوژه رو نوشت. وینکی جن ناراحت! *گریه کنان پستونکش را به گوشه ای پرت میکند*
------------------------------

ورزشگاه

-وینکی پیشنهاد کرد ملت به جای جارو، سوار مسلسل شد و با آبی ها مسابقه داد! وینکی، جنِ خوش پیشنهادِ خووب؟
-ببند دهنتو جن! صبر می‌کنیم تا ریگولوس بیاد.

وینکی پس از شنیدن جواب قاطعانه بلاتریکس لسترنج، سرخورده شد. جنِ سرخورده، با ناامیدی منتظر ریگولوس شد. اما از آن‌جایی که ریگولوس تاخیر داشت و زمین ورزشگاه هم کثیف بود، جارو و بیلی از جیب درآورد و اطرافش را پاکسازی کرد.
-وینکی، شخم می‌زنه، شخم می‌زنه، هِی داره هِی شخم می‌زنه و شخم می‌زنه!

جن، سنگینی نگاه هم تیمی هایش را حس نکرد. وینکی، جنِ بی حس بود!

-از صبح تا شب تو مزرعه دنبال کار و شخمم، مزرعه محصول نمیده ولی من؛ شخم می‌زنم و شخم می‌زنم!

وینکی، آخرین تکه زمین را هم شخم زد. بعد هم بالای بیلش ایستاد و از نوک دماغ، به شاهکارش خیره شد. تکه ای از زمین به مساحت تقریبی 10 متر مربع، کاملا شخم خورده و آماده کِشت بود. جن از بیلش پایین پرید، نهال های نارگیل را از جیب دراکو مالفوی بیرون آورد و آنها را یکی یکی در زمین فرو کرد.

-جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!
-وینکی خواست نخلستان نارگیل ساخت. وینکی جن خووب؟
-باور کنین من توی جیبم نهال نداشتم.

هکتورِ خشمگین، وینکی را درون پاتیلش انداخت و بعد از اضافه کردنِ مواد اولیه، معجون وینکی ساخت و از آن معجون به همه داد تا بخورند و قوی شوند و روی ریونکلاوی ها را کم کنند و به ریششان بخندند.

پایان!

-پایان و درد! پایان و مرض! پایان و کفوت! رولتو بنویس یاروئه!


...هکتورِ خشمگین، وینکی را درون پاتیلش انداخت و بعد از اضافه کردنِ مواد اولیه، معجون وینکی ساخت و از آن معجون به همه داد تا بخورند و قوی شوند. اما دست آخر، به طور معجزه آسایی، تکه های بدن وینکی که توسط اسلیترینی ها خورده شده بود، قیام کردند و از شکم آنها بیرون زدند و دوباره به هم پیوستند و یک وینکیِ ریمَستر شده ساختند. نیو وینکی خواست به این حجم از دیوانگی اعتراض کند که ناگهان ریگولوس با جاروهایش سر رسید و مانع از اعتراض‌های ملت شد.
-جاروی تازه آوردم واستون!
-چرا دیر کردی؟
-گفتم دیگه! جاروی تازه آوردم. همین الان از تنورِ کارخونه در اومده.

آن‌سو تر، داور که به دلیل زیاده روی در خوردن آلو، وضع چندان مناسبی نداشت و یک پایش لب مرلینگاه و یک پایش توی دهن تماشاچیان بود، سوت آغاز بازی را زد. بعد هم پاهایش را جمع کرد و به ادامه کارهای نظافتی‌اش پرداخت.

وینکی، سوار بر جارویش در هوا چرخ می‌زد و با مسلسلش بازیکنان حریف را تهدید می‌کرد.
صدای گزارشگر در فضا طنین انداز شد.
-سلام می‌کنم به روی ماهتون! ماهتون عسل و عسلتون ماه! امروز با گزارشی از یه بازی خفن در خدمتتون هستیم. البته اینکه ما در خدمتتون هستیم دلیل نمیشه که خدمتتون در ما نباشه. جالبه بدونین حتی شما هم می‌تونین در خدمت ما باشین. تشریف بیارین امشب خونَمون. یه قناری داریم با کوافل موشک می‌سازه!

در میانه زمین، جن، به سرعت از بین بازیکنان عبور می‌کرد و به دنبال کوافل می‌رفت. برای یک لحظه، کوافل به سمت او تغییر مسیر داد. وینکی، سریعا به سمت کوافل شیرجه رفت. در میانه راه رسیدن به گوی سرخ بود که ناگهان تصویر روبرویش تغییر کرد. طوفانی اطراف جن را فرا گرفت و وقتی ناپدید شد، جن، خودش را در فضای روشنی یافت که با شکل های رنگارنگ دایره ای شکل، پر شده بود.

-وینکی در سرزمین عجایب؟ این یعنی وینکی جن خووب بود که توی سرزمین عجایب فرود اومد؟

هر کدام از شکل ها، مستطیلی باریک در جلوی خود داشت که با کلماتی عجیب تزیین شده بود.
وینکی از جایش بلند شد و به دور و اطرافش نگاه کرد. جن خانگی تمام سعی خود را کرد که وضعیت موجود را درک کند، ولی نتوانست! مغز اجنه کوچک و شرایطی که در آن قرار می‌گیرند، بزرگ است! اینطور بود که جنِ قصه ما، صدها سکته قلبی و مغزی و انفارکتوس و حمله آسمی و مری بارِت کرد و چندین بار هم مُرد و بدنش تجزیه شد و کلاغ ها چشمانش را در آوردند و امعا و احشایش را خوردند و کلی هم بَه بَه و چَه چَه کردند.
اما وینکی نباید این گونه می مُرد. وینکی باید به دستور الادورا بلک ها گردن زده می‌شد. اینطور بود که وینکی از مرگ برگشت. به قصد خونخواهی به کانتیننت حمله کرد، پادشاهی شمال را تحت کنترل گرفت، روستای نیلفگارد را نابود کرد و گاومیش هایش را به باروفیو هدیه کرد. باروفیو هم که از این هدیه جن خانگی خوشحال شده بود، با شعارِ «روستایی حق شناسه و حق ها ره می شناسه» از جن خانگی قدردانی کرد و او را به عنوان وزیر بعد از خودش معرفی کرد.
وینکی، سال‌ها در مسند ریاست ماند و در طی این سال‌ها، حکومت مستبدانه ای را در پیش گرفت. جن خانگی، همه مردم را بخاطر ترس از خدشه دار شدنِ نام سایت، کشت و بعد هم، خود سایت را کشت تا در اوج بمیرد و روزهای بد را نبیند. حق رای را هم به مسلسل ها محدود کرد. سرانجام، وینکی پس از سالها رول نویسی بی سر و ته و کش دادن بیخودی رول ها، بازنشسته شد و به همان سرزمین عجایب سفیدرنگ برگشت تا با رمزتازش به بازی کوییدیچ برگردد و ببیند چه خاکی به سر خودش و هم تیمی هایش بریزد.

سرزمین عجایب سفیدرنگ

در بالای کادر، کلمه is typing... به نمایش در آمد. لحظه ای بعد، مستطیلی روبروی فردی با نام کاربری koor_pashmak ظاهر شد.
-رکورد من هشت تارگته!
-تایید می‌کنم.
-ساعت 9:54 بود که یکی لفت داد. از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت 7:43 شده و کسی لفت نداده!
-گل بکارین بچه ها!
-حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من، یه اشتباه خوب بود...

وینکی با تعجب به هجوم مستطیل های عجیب و غریب نگاه می‌کرد.

-حوصله ـم سر رفته. سایت رو ببندم؟
-تایید می‌کنم!
-بنده با استناد به مکتب زیگیلیمینیلسم حرف شما رو یک راهبرد دیپلماتیک فاشیسمی در رابطه با سر رفتن حوصله می‌دونم.
-چه جالب! =)))))))))
-میخوام یکی رو بلاک کنم، بقیه رو هم بلاک کنم. کیو بلاک کنم؟
-تایید می‌کنم.

وینکی، از شدت هجوم مستطیل ها سرگیجه گرفته بود. جن، دیگر نمی‌توانست این وضعیت را تحمل کند. باید راهکاری می اندیشید.
جنِ تهمتن، با یک پرش بلند به میان مستطیل های عجیب هجوم برد. از یک مستطیل به دیگری می‌پرید و بالا می‌رفت. وینکی پله ها را یکی دوتا پشت سر گذاشت تا بالاخره به بالاترینِ آنها رسید. از آن چشم انداز، به دنبال جارویش گشت که با آن بتواند به زمین مسابقه برگردد. اما تلاش هایش با شکست مواجه شد. ناچار، به آخرین راه حل ممکن اندیشید: جن، باید نیروی زندگیش را در ازای ساخت یک رمزتاز جدید می گذاشت!

ابرها در بالای سرِ جن، شروع به غریدن کردند. وینکی دستش را به سمت آسمان گرفت و وردهایش را خواند.
-و آن گاه که همه چیز در هم پیچید و وینکی در پیچش روزگار، فیتیله پیچ شد و اربابانش اونو پیچوند، وینکی خواستار ساخت یک رمزتاز جدید شد!

غرش آسمان متوقف شد و جایش را به آسمان صاف و آفتابی داد. کله زئوس در میانه آسمان ظاهر شد.
-باید آزمایشت کنیم... بگو ببینم... گل پری جون؟

X آغاز میوزیک شیش و هشت X


وینکی چادرش را به سر نمود و همراهی کرد.
-بعله؟ :sister:
-اینجایی جون؟
-بعله! :sister:
-زنم میشی؟
-نمیشم! :sister:
-چرا نمیشی؟
-نمیگم! :sister:
-وای وای وای! آخه دوستت دارم من؛ میخوام بوست کنم من، بیا بشین کنارم... اهم! خب! آزمایشت موفقیت آمیز بود. برو به امون مرلین.

X پایان میوزیک X


با محو شدن چهره زئوس، ابرها برگشتند و آسمان دوباره غرید. وینکی با تمام توانش در میان هوای طوفانی جیغ می‌زد.
-وینکی، جن فداکــــار! وینکی جن خوو...
-آبجی! ببخشید دوباره مزاحم شدم...

ابرها کنار رفته بود و کله زئوس دوباره در میان آسمان آبی ظاهر شده بود. وینکی رویش را برگرداند و به کله مذکور نگریست.

-ببین عزیزدلم، مگه تو جن خونگی نیستی؟ یه بشکن بزن برگرد خونه دیگه. این فانتزی بازیا چیه؟

وینکی با تعجب به زئوس نگریست. وینکی این نکته را به کلی فراموش کرده بود. وینکی از شدت تعجب جامه درید و سر به حمام ها گذاشت تا یک جنِ غیرخانگی بشود و به شغل شریف ترساندن مردم روی بیاورد. از آن به بعد دیگر کسی خبری از جن نگرفت. خیلی ها معتقدند اگر با دقت به تلگرام‌‌ـتان نگاه کنید، هنوز هم می‌توانید جیغ های رنگی او را در پس صفحه ببینید.

به ژون شما!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۰:۵۹:۲۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۱:۰۸:۵۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۱:۳۷:۲۷


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

گریفیندور vs هافلپاف

سوژه : بلوجر سمی



- سه تا ویزلی تو تیم؟! سه تا مو قرمز؟!

استرجس با تکان دادن سر حرف گودریک را تایید کرد و در همین حین سه تا ویزلی با همان مو های قرمز وارد رختکن شدند! با همه سلام دادند و مشغول عوض کردن لباس هایشان شدند!

چارلی در حالی که چماق بلوجر زن را از داخل کمد برداشته بود و در دستانش تکان میداد ، گفت: « امروز نشون میدم که مدافع یعنی چی؟! فرد و جرج سال ها بود فقط داشتن مثل دلقکا بازی می کردن! »

استر با کف دست بر پیشانی خود کوبید و گفت: « تو مهاجمی چارلی! مهاجم! لوئیس مدافعه! »

لوئیس که در حال بیرون آوردن پیژامه ی قرمز رنگش که مثل همیشه به دست مالی دوخته شده بود ، بود با شنیدن اسم خود به عنوان مدافع کمی شکه شد و گفت: « من مدافعم؟! مدافع؟ مدافع چیکار می کنه دقیقا؟! »

گودریک با شنیدن این جملات جاروی خود را بالا برد تا آن را با کوبیدن به زانوی خود ، بشکند اما استر مانع شد! جیمز هم که تازه وارد رختکن شده بود ، گفت: « اروم باشین بچه ها! من جوری دفاع می کنم که دیگه نیازی به لوئیس نباشه! » و چند تار مویی که روی پیشنانیش افتاده بود را با حرکت سر بکنار زد! تی شرت خودش را بیرون آورد و سیکس پک خود را نمایان کرد!

به یکباره رون از ته دل خندید و گفت: « جیمی امسال تو تیممون دختر نیست! بی خودی رفتی باشگاه! »

- استر؟ بگو که رون داره شوخی می کنه! بگو یالا!

استر که از حساسیت جیمز در این مورد خبر داشت ، نزدیک جیمز شد و در گوشش گفت: « نگران نباش! الان با هافلپاف بازی داریم! یه دخترایی هست تو این تیم که نگو! وای! پشت مانتوهاشون هم نوشتن Keep Calm I'm Queen drool: مطمئنم اونا خیلی دوست دارن سیکس پک های تو رو ببینن! »

جیمز که به نظر قانع شده بود ، دو دمبلی که روی زمین بود را برداشت و مشغول بدنسازی قبل از بازی شد! گودریک که اکنون لباس بازی را پوشیده و مشغول بستن شمشیرش به لباس بازی بود ، گفت: « آلبوس کجاست؟ چرا نیومد؟ من که بهت گفتم یه معیار سنی 50 سال لااقل بزار استر! البوس 200 سالشه! »

- نه نگران نباش میاد! تو چرا داری شمشیرتو می بندی؟ نمی ریم جنگ که! میریم بازی ها!

- این حرفتو نشنیده می گیرم استر! شمشیر من همیشه باید کنارم باشه! همیشه

در این لحظه بود که البوس دامبلدور وارد رختکن شد! با همان ردای آبی رنگ همیشگی که پشت ریش هایش دیده نمیشد! اینبار ریش هایش آنقدر بلند شده بودند که روی زمین کشیده می شدند و همانند جارویی زمین را تمیز می کردند. آلبوس عینکش را درست کرد و با صدایی ضعیف گفت: « سلام فرزندانم! خیلی خوشحالم که بعد از 136 سال دوباره تونستم به میادین کوییدیچ برگردم! :grin: »

گودریک فریاد زد: « ینی خااااااک! استر خااااک! دیدی گفتم 200 سالشه؟ دیدی؟ بیا خودش اعتراف کرد! »

آلبوس از بالای عینکش نگاهی به گودریک کرد و گفت: « آروم باش فسیل! تو که از من چند قرن سنت بیشتره! »

نمی دانیم چرا نویسنده ی این رول از ادامه فضاسازی در رختکن گریفیندور منصرف می شود و سراغ رختکن هافلپاف می رود! ()


رختکن هافلپاف


- سوزان؟ میشه اون مو صاف کنو بدی به من؟!

سوزان مو صاف کن را از برق کشید و آن را به سمت لیلی پرت کرد و بعد گفت: « تموم شدی برش گردون می خوام ته موهامو فر کنم! :aros: »

آریانا در گوشه ای از رختکن نشسته بود! در حالی که عروسک بسیار زشت و قدیمی خودش را بغل کرده بود ، با حالتی عبوس و دپرس در حال مشاهده ی لیلی و سوزان بود! لاکتریا که متوجه حالت آریانا شده بود ، بعد از پوشیدن لباس های بازی کنار او آمد و خم شد تا هم قد او شود: « چیه آریانا چرا بغض کردی؟ ناسلامتی تو مدافع تیم هافلپافی! باید قوی باشی! »

- ولی .... ولی .... مو های من خیلی بی ریخت و بی ترکیبه! من مو صاف کن ندارم تا درستشون کنم! »

لاکتریا با عصبانیت به سوزان و لیلی نگاه کرد و گفت: « دختر های بی احساس! یکیتون نمی تونستین آریانا رو هم آرایش کنید؟! مکسین؟ هی مکسین؟ تو مو صاف کن داری؟! »

مکسین در حالی که به شدت و با حالتی غیر طبیعی پلک می زد ، گفت: « اره عجیجم! بیا! »

و مو صاف کنی از ساک ورزشیش بیرون آورد و به لاکتریا داد! لاکتریا که متوجه پلک زدن های عجیب مکسین شده بود ، گفت:« هی مکسین؟ چشات مشکلی داره؟ چرا اینطوری شدی؟ اگه مشکلی داری بگو ها! تو مهاجم مایی باید گل بزنی! »

- نه بابا! پلک مصنوعی گذاشتم! می بینی چه خوشگل شدم؟!

در این لحظه بود که وندلین نیز وارد رختکن شد و با صدای بلند گفت: « دخترا! خوشگلا! نازگلا! بیایین دیگه! بازی داره شروع میشه! »

و دختران هافلی با قِر های فراوان به سمت زمین بازی رهسپار شدند!


زمین کوییدیچ هاگوارتز


بازیکنان دو تیم آرام آرام وارد زمین می شدند! جلوتر از همه کاپیتان های دو تیم یعنی استرجس و وندلین وارد زمین شدند! استرجس کمی سرش را چرخاند و نیم نگاهی به وندلین زیبا کرد و گفت: « برای تیمتون آرزوی موفقیت دارم! مخصوصا برای شما! »

وندلین نخودی خندید و گفت: « مرسی گریفی! تو هم موفق باشی عجیجم! اگه بردیمتون نالاحت نشی ها! »

استر که انتظار نداشت به این سرعت با وندلین گرم بگیرد کمی شکه شد اما توانست این جملات از قبل اماده شده را بگوید: « نگران نباش! ما نمی بازیم! اصلا چطوره یه قرار بزاریم! اگه شما ببرین آبجو مهمون من و اگه ما بردیم مهمون شما! »

وندلین بار دیگر خندید و گفت: « باشه شیطون! پس امشب حسابی میفتی تو خرج! »

بعد از پایان یافتن لاس زدن های کاپیتان های دو تیم ، آنها قدم بر روی چمن ورزشگاه گذاشتند و هر دوی آنها به همراه بقیه هم تیم هایشان رو به جایگاه های تماشاگران دست تکان دادند اما طولی نکشید که متوجه شدند کسی در جایگاه ها نیست! تنها تعداد انگشت شماری از دوستان نزدیک بازیکنان در همان جایگاه اول تماشاگران نشسته بودند اما آنها نیز انرژی تشویق نداشتند!

کنار دریاچه مدرسه

جمع کثیر و حتی همه ی دانش آموزان هاگوارتز در کنار دریاچه در حالی که لباس های سانسور شدنی پوشیده بودند در کنار دریاچه مشغول افتاب گیری ، برنزه کردن ، شنا ، تفریحات بسیار سالم و دور شدن از مشغله های روزمره بودند و به نوعی در حال گذراندن تعطیلات خود در هاگوارتز بودند و هیچ کدام میلی نداشتند که در این هوای بسیار گرم مشغول تماشای بازی کوییدیچ باشند!

بازگشت به زمین کوییدیچ

- هی استر؟ پسرم؟ چرا کسی نیست؟ من ریش هامو امروز مرتب کرده بودم بلکه بتوانم جذبه ی گم شده ی خودم را نشان شاگردان بکنم!

استر نیز در حالی که همانند آلبوس بسیار شکه و همچنین غمگین شده بود ، گفت: « نمی دونم آلبوس! هیشکی نیست! پس ما وقتی پیروز شدیم سمت کی خوشحالی کنیم آخه؟! »

در طرف دیگر جمع دخترانی بودند که بیشتر از پسران گریفیندوری ناراحت و دپرس شده بودند! مکسین با اوقات تلخی گفت: « بیایین بریم یه وقت دیگه بیاییم! »

- آره! اخه اینطوری چه فایده ای داره؟ این همه به خودمون رسیدیم آخرش همین؟ واقعا همین؟ چطور دلتون میاد؟!

در همین حین مادام هوچ که دقیقا وسط زمین قرار داشت ، با صدای بلند فریاد زد: « هر دو تیم به صف شن تا هرچه سریعتر بازی رو شروع کنیم! کرم ضد آفتابم بیشتر از این نمی تونه دووم بیاره! سریع! زود باشین! »

اعضای هر دو تیم کنارمادام هوچ رفتند و بعد با اشاره او سوار جارو های خود شدند و اوج گرفتند! مادام هوچ سوت خود را بر دهانش گذاشته بودند و بر روی دو پایش خم شد تا صندوقچه توپ ها را باز کند اما در همین حین یک پسر سال اولی در حالی یک صندوقچه دیگر را به زور بلند کرده بود ، وارد زمین شد و بکنار مادام هوچ آمد!

- چیه دیوید؟ چرا اومدی؟ مگه نمی دونی بازی رسمی داریم؟!

پسر بچه صندوقچه را روی زمین گذاشت و آه بلند از روی خستگی کشید و گفت: « استاد یه اسلیترینی صندوقچه توپ ها رو عوض کرده بود که من دیدمش! اون صندوقچه ی شما خالیه! »

- امان از دست شاگرد های خرابکار! باشه بیا اینو بردار و برو! مرسی

پسر بچه صندوقچه ی اولی را برداشت و لنگان لنگان از زمین خارج شد! مادام هوچ صندوقچه ی جدید را باز کرد! اول از همه بلوجر هارو رها کرد و بعد اسنیچ را! کوافل را نیز برداشت و بلند شد! در حالی که کوافل را با تمام قدرت به سمت بالا پرت کرد ، سوت آغاز بازی را زد!

گودریک با سرعت به طرف کوافل حرکت کرد و آن را گرفت در حالی که مهاجمان تیم هافل در حال آخرین وارسی وضعیت صورت خود با اینه های جیبی بودند! گودریک به یک سمت حرکت کرد و پشت سرش چارلی نیز حرکت می کرد! بالاخره اولین بلوجر به سمت گودریک پرتاب شد و گودریک به راحتی جا خالی داد! گودریک کم کم به دروازه می رسید که سوزان بونز مقابلش قرار داشت! گودریک سرعتش را کم کرد تا چارلی به سمت دیگر برسد! بلوجر دیگری به سمت گودریک پرتاب شد و به گودریک برخورد کرد اما گودریک قبل از اینکه تعادلش را از دست دهد توانست کوافل را به چارلی پاس دهد! چارلی قبل از اینکه سوزان به دروازه ی مقابل چارلی برسد ، کوافل را پرتاب کرد و گل اول را زد!

گریفیندوری های فریاد شادی سر دادند و به سمت زمین خود برگشتند! گودریک نیز که اکنون توانسته بود تعادل خودش را بازیابد ، با سرعت به سمت زمین خود برگشت اما دریغ از آنکه چیزی در درون وجودش در حال تغییر بود!

سوزان با پرتاپ کوافل به لاکتریا بازی رو دوباره شروع کرد! لاکتریا کوافل را گرفت و با سرعت نچندان زیاد و با ارامش خاصی شروع به حرکت کرد! چارلی و گودریک به سمت لاکتریا رفتند تا کوافل را از او بگیرند اما آلبوس دامبلدور هنوز در همان جایی که زمان شروع مسابقه قرار داشت ، ایستاده بود و هنوز در این فکر بود که به کدام سمت برود ، به نفع تیمش خواهد بود؟!

قبل از اینکه گودریک یا چارلی به لاکتریا برسند ، یک بلوجر محکم به لاکتریا برخورد کرد و او را از جارویش آویزان کرد! کوافل قبل از اینکه روی زمین بیفتد ، توسط چارلی گرفته شد! چارلی با سرعت دوباره اوج گرفت و به سمت دروازه هافلپاف رهسپار شد! گودریک نیز از سمتی دیگر به دروازه نزدیک میشد! چارلی به راحتی از کنار مکسین و فنگ که قصد گرفتن کوافل او را داشتند ، گذشت و آن را محکم به گودریک پرتاب کرد! گودریک کوافل را گرفت و شروع به حرکت کرد!

- کجا؟ اینور گودی! اینور!

گودریک متوجه حرف جیمز نمیشد و با سرعت به راه خود ادامه میداد! برایش عجیب بود چون فاصله ی چندانی با دروازه نداشت اما طول کشید تا به دروازه برسد! او سوزان را درون دروازه می دید که مات و مبهوت به او نگاه می کرد گویی نمی خواست واکنشی از خود نشان دهد! گودریک تغییر مسیر داد و کوافل را از دروازه وسطی تبدیل به گل کرد!

رون ویزلی که چشمانش کم کم داشت از حدقه در می آمد ، گفت: « گودی تو چیکار کردی؟! »

- گل زدم دیگه! هورا! بیست به هیچ به نفع ما! »

اعضای تیم گریفیندور در عجب حرکت گودریک بودند اما مادام هوچ با اشاره ای به رون گفت که هرچه سریعتر بازی را دوباره شروع کند! رون کوافل را محکم به سمت آلبوس پرتاب کرد! آلبوس ریش هایش همانند یک تور بزرگ کرد و کوافل به آرامی داخل آن فرود آمد!

- هی گرفتمش!

مکسین که کنار البوس بود ، کوافل را از داخل ریش های دامبلدور برداشت و گفت: « مرسی پرفسور! » و با سرعت دور شد!

چارلی با سرعت به طرف مکسین حرکت کرد اما مکسین سریع کوافل را به لاکتریا پاس داد تا مانع از دست رفتن کوفل شود! لاکتریا کوافل را گرفت و شروع به حرکت کرد اما حرکت او تمامی اعضای دو تیم را متعجب کرد!

- کجا لاکی؟ اونور نه! اونور دروازه ی خودمونه!

اما لاکتریا انگار چیزی نمی شنید و او نیز کوافل را به دروازه ی تیم خودشان فرستاد و باعث شد نتیجه بیست به ده شود! تمامی بازیکنان دو تیم متعجب شده بودند و توضیحی برای اتفاقات افتاده نداشتند اما جستجوگر های دو تیم خبری از اتفاقات داخل زمین نداشتند و به دنبال اسنیچ طلایی بودند!

استرجس و لیلی لونا پاتر در غرب زمین کوییدیچ ، کنار برج تماشگران با سرعت در حال پرواز بودند و به دنبال شیء زرد رنگی بودند که دعا می کردند آن شیء اسنیچ باشد!

- دختر خانوم درسته که تو نبوغ پاتر هارو داری اما من باید اسنیچ رو بگیرم! مخصوصا این بازی که نباید شرطم رو با وندلین ببازم!

- چلا آخه؟ تولو خدا بزار من بگیرمش! من جستجوگرم! باید اسنیچ رو من بگیلم!

استر با تعجب به لیلی نگاهی انداخت و متوجه بلوجر که مستقیما به طرف صورتش می آمد ، نشد و بلوجر به هدف برخورد کرد و استرجس را از روی جارویش پایین انداخت!

- وای ... خولد زمین! کاش دمالش نشکله!

لیلی هنوز به دنبال اسنیچ بود که هر لحظه سرعتش به علت گرمای بیش از حد کم و کمتر میشد اما بعید بود لیلی با این سرعت آن را بگیرد!

حدود یک ربع از بازی گذشته بود و نتیجه بازی هشتاد به هفتاد به نفع گریفندور بود و هنوز گودریک و لاکتریا به زدن گل به خودی ادامه می دادند و حتی مکسین و چارلی نیز همانند آنها بعد از دریافت ضربه ای از بلوجر شروع به زدن گل به خودی کرده بودند!

آریانا در این میان کنار لیلی آمد و گفت: « خاله لیلی؟ »

- جون خاله؟ بگو عزیزم؟! چیه شکلات می خوایی؟

- نه! خاله وندلین گفت بهت بگم زودتر اسنیچ رو بگیری چون بازی خیلی قر و قاطی شده! همین! بوس بوس! خدافظ

و آریانا رفت! لیلی دوباره به مسیر قبلی خود نگاه کرد و به سختی توانست دوباره اسنیچ را که زیر نور خورشید می درخشید ، تشخیص دهد اما فاصله اش هر لحظه بیشتر میشد و لیلی نیز کم کم خسته میشد!

- آه! چه بازی مسخله ایه کوییدیچ! زود تموم شه کاش! باید بلم خرید کوچه ی دیاگون!

در همین لحظه استرجس به یکباره با سرعت نزدیک لیلی شد و از او گذشت و بسیار نزدیک اسنیچ شد و حتی آز ان نیز گذشت! لیلی که که فکر کرد دیگر استر اسنیچ را گرفته است ، با دیدن حرکت استر بسیار متعجب شد! استر روی جارویش بلند شد و ایستاد! ردای خود را در آورد و در حالی که ردایش را همانند تور گرفته بود ، روی اسنیچ پرید!

لیلی به سمت استر که اکنون روی زمین ولو شده بود ، رفت! سر و صورت استر پر از رخم و خون شده بود! به سختی چرخید و روی پشتش دراز کشید! ردایش را بلند کرد و به سمت لیلی گرفت: « بیا! بگیرش! »

لیلی که متعجب شده بود ، ردا را گرفت و لای آن را باز کرد و توانست اسنیچ را ببیند!

- بگیرش تا برنده شیم!

- ولی اینطوری ما بلنده میشیم نه شما!

- نه! ما می بریم! ما می بریم! :hyp:

لیلی اسنیچ را با دست راستش گرفت و دستش را بالا گرفت! سوت مادام هوچ به صدا درآمد و هافلپاف 220 به 80 برنده مسابقه شد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
بلاجر سمی


- چقدر مونده تا اذون؟

چشمانش که البته به دلیل کم آبی کاملا خشک شده بودند را باز کرد و نگاهی به بقیه انداخت.
- یعنی هیچکس نمیدونه چقدر مونده تا اذون؟

همچنان که نویل تقاضا میکرد تا شخصی زمان اذان را به اطلاعش برساند، یک عدد تقویم جادویی مستقیما جلوی چشمش آمد که البته به دلیل نشانه گیری بسیار دقیق شخص نگهدارنده تقویم، تقویم بخت برگشته مستقیما وارد چشم نویل شد. نویل که در آن لحظه یک تقویم جادویی گرد و قلمبه از درون چشم چپش بیرون زده بود، گفت:
- ننه بزرگ، بیا که نوه ـت شد تقویم متحرک!

به دنبال این حرکت بسیار ننه من غریبم بازی، یکی از هیزم های نیم سوز شومینه تالار گریفیندور نیز وارد حلق نویل شد. شخص انجام دهنده تمام این فعل و انفعالات، نقاب و کراواتش را صاف کرد، سپس یک عدد ریموت کولر گازی را از زیر ردایش خارج کرد تا کولر را روشن کند.
- مریضی تو؟ ساعت پنج صبحه و الان یک هفتس که ماه رمضون تموم شده! اونوقت تازه نشستی داری از من زمان اذون میپرسی؟ برو بگیر بخواب نصفه ش... نصفه صبحی!

نویل یک نگاه دقیق تر به لباس خواب سیاه و کراوات شطرنجی آرسینوس کرد.
- خودت چرا بیداری نصفه شبی؟
- اومدم کولرو بذارم رو دور تند!
- عه؟ کول...

نویل با تصور اینکه الان است که آرسینوس خشتک بدرد و دوان دوان خود را از پنجره بیرون بیندازد، صلواتی بر مرلین و آل لارتن فرستاد، سپس بدنش را که به دلیل خشکی فراوان تلق تلق صدا میداد، حرکت داد و رفت به سوی خوابگاه.

ساعت هفت صبح، خوابگاه برادران، تالار گریفیندور:

- بلند شید تمرین داریم!

بلافاصله کلیه پسران گریفیندوری، طوری که انگار دچار صاعقه زدگی شده اند از خواب پریدند و در چند مورد نیز به دلیل برخورد سر به سقف دچار ضربه مغزی شدند که تمامی گروه های هاگوارتز، به استثنای هافلپاف، اسلیترین و ریونکلاو برای مراسم ختمشان در مسجد مرلین کلاه دعوت میباشند.
به هر صورت، گودریک که در حال تمیز کردن دندان هایش به وسیله نوک شمشیرش بود، پرسید:
- تمرین چیه ساعت هفت صبح؟! اون از دو ساعت پیش که نویل بیدارمون کرد... اینم از...
- تمرین کوییدیچه خب. نگید که حواستون نبوده.
- دقیقا حواسمون نبوده.

استرجس پوکرفیس شد و به شش عدد هم تیمی اش نگاه دیگری کرد، سپس به وسیله منوی گردانندگی اش چمدانی ظاهر کرد، در آن را باز کرد و محتویاتش را پرتاب کرد روی سر و کله اعضای تیم گریفیندور.

- آقو راه نداره خوابگاه ما از خوابگاه کوییدیچیا جدا شه؟ مثلا عین اینکه دو تا کیک میبرن تو قسمت زنونه و مردونه ی عروسی و اینا.
- شونصد امتیاز به دلیل صحبت بی مورد و آب انداختن دهن مدیر هاگوارتز از هاگرید و گریفیندور کم میشه که البته به دلیل هیکل هاگرید، همین شونصد تا هم ضدبدر سه میشن.

بلافاصله تعدادی از گریفیندوری های مجهول الهویه دور هاگرید حلقه زدند تا قاتل امتیازاتشان را به قتل برسانند و البته آرسینوس سرش را از زیر بالش بیرون آورد و گفت:
- هاگرید، جون عزیزت دیگه حرف نزن.

وی بلافاصله پس از گفتن این دیالوگ، در زیر بالش محو شد تا شاید اندکی خواب بی دردسر را تجربه کند.

اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور نیز کشان کشان، در حالی که بعضی پتو و بعضی بالش در دست داشتند، به دنبال استرجس به بیرون حرکت کردند.

دو ساعت بعد:


- من که مطمئنم دارید شوخی میکنید پروفسور، ولی به جان هاگرید جالب نیست.
- نه استر، فرزندم، شوخی نیست، همین الان از جلوی تابلوی اعلانات عبور میکردم که این موضوع رو دیدم و بعدش بلافاصله لباس های دوی ماراتونم که باهاشون بار اول از هاگوارتز تا آتن رو دویدم رو پوشی... اهم... داشتم میگفتم، خلاصه که سریعا اومدم اینجا تا این ضایعه دردناک رو بهتون بگم.

استرجس نمیتوانست باور کند.
- یعنی شما واقعا توی نبرد ماراتون حضور داشتید؟
- من میگم تو انقدر گیجی فکر کردی امروز تمرینه، تو میگی...
- اهم... بله بله، درسته پروفسور، شرمنده.

استرجس سرش را برگرداند و به پنج عضو دیگر تیم که تا دقایقی پیش در آسمان اوج میگرفتند نگاه کرد.
- لامصبا! بلند شید ببینم!

اعضای تیم به کمک پتو ها و بالش هایی که به زمین آورده بودند، به راحتی به خواب رفته بودند و البته عجیب تر آن بود که آفتاب بسیار تندی که پوست را میسوزاند هم رویشان اثری نداشت.
به هر صورت کاپیتان تیم موفق شد به کمک دامبلدور چند تایی اشعه سرخ و سفید و آبی که مشخص هم نبود تا کجا میروند را به آنها پرت کند که در نتیجه آنها با داد و بیداد بیدار شدند.

یک ربع بعد:

دور تا دور زمین کوییدیچ را دانش آموز و اساتید پر کرده بودند. اولین بازی کوییدیچ بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف در حال شروع شدن بود. اعضای هافلپاف که بسیار شاد و شنگول به نظر میرسیدند ردا های طلایی زیبایی برتن داشتند که در میان آفتاب تند، برقش به شدت چشم را اذیت میکرد و جا داشت داور بیاید کارت قرمزی در حلقشان فرو کند.
اما اعضای تیم گریفیندور کلا خسته بودند. آنها رداهای سرخ ساده ای برتن کرده بودند که تنها تزئینات روی آن شماره بازیکنان بود.

داور مسابقه، مادام هوچ که ردایی بنفش پوشیده بود و روی جارویش سوار بود، با لبخندی گفت:
- کاپیتان های دو تیم باهم دست بدن و با اشاره من سوار جاروهاتون بشید.

استرجس و وندلین جلو آمدند.
به محض تماس دست هایشان با یکدیگر، دود از میانشان به هوا برخاست و البته استرجس جهت جلوگیری از ضایع شدن، در حالی که اشک از چشمانش در حال به راه افتادن بود، همچنان به فشردن دست وندلین ادامه داد.

- هر دو تیم سوار جارو هاتون بشید!

بلافاصله اعضای هر دو تیم روی جارو هایشان پریدند و صدای لونا لاوگود به عنوان گزارشگر شنیده شد.
- بالاخره پس از انتظار های طولانی و حتی با وجود حملات تروریستی به نیو اورلئانز، بازی بین دو تیم گریفیندور ریونپاف شروع شد.
- اون اورلاندو بود. اونم هافلپاف.
- اوه، بله بله. ممنون پروفسور مک گونگال، حالا جا داره توجه همه بینندگان عزیز رو به ابر های قلب قلبی بالای سرمون که من رو به شدت به یاد عشق ناکام ون-ون و لاوندر میندازه، جلب کنم.

پس از گفتن همین قسمت گزارش، هرمیون خود را از جایگاه وی.آی.پی تماشاچیان به پایین پرتاب کرد و ریقه رحمت را سر کشید. رولینگ هم که دید نمیتواند رون را زن دهد خود را به آسایشگاه روانی معرفی کرد و طبق گزارش ها هنوز هم به محض شنیدن نام هری پاتر، سرش را میکوبد به در و دیوار تا خون فش فش بپاشد به در و دیوار و مسئولین آسایشگاه را دچار زحمت اضافه کند.

***


اما در وسط زمین اوضاع کاملا فرق داشت.

- یکی این بلاجرو از من بِکَنِه!

چارلی که به سختی تلاش میکرد همزمان از یک بلاجر سیاه جا خالی بدهد و البته کوافل را هم به گودریک پاس بدهد این را فریاد زد.
در عرض چند دقیقه لوئیس هرچند به سختی، خود را به او رساند و بلاجر را منحرف کرد.
بلاجر هم که انگار غذایش را ازش گرفته بودند حسابی دلخور شد و رفت به سمت آلبوس که آن گوشه موشه ها داشت برای خودش در هوا چرخ میزد و منتظر بود هم تیمی هایش کوافل را برسانند بهش تا تک روی کند و گل بزند، سپس دستش را بالا ببرد، از شدت هیجان سکته کند و آخرش هم در اوج از دنیا بای بای کند.

بلاجر همچنان به دامبلدور نزدیک میشد و دامبلدور نیز همچنان در کمال آرامش روی هوا میچرخید.
بلاجر نمیدانست که دامبلدور بسیار زبر و زرنگ است و مشق هایش را خوب نوشته. بنابراین کاملا مطمئن بود که میتواند مستقیم وارد گوش و حلق و بینی وی شود.
پس نزدیک تر شد.
کمی نزدیک تر تر...
سپس ناگهان دقیقا همان اتفاقی افتاد که بلاجر اصلا و ابدا فکرش را هم نمیکرد. دامبلدور هیجان زده شد و چرخشی کرد تا برای هوادارانش که البته همه ماسک گلرت زده بودند بوسه ای بفرستد. نتیجه اینکار او، رفتن بلاجر به داخل دیوار و البته در آمدن صدایی همچون ترکیدن هندوانه بود.

***


- بله، همونطور که میبینید نتیجه بازی تا الان هشتصد و پنجاه به صفر، به نفع هافلپافه. حالا گودریک گریفیندوره که هجو... اوه، تویی که توی ردیف دوم نشستی! آره خودت! خرس عروسکیت خیلی خوشگله!
-
- نه نه، ببخشید پروفسور، نیاز نیست اصلا بگیرید میکروفون رو، خسته میشید شما.
- یه لیوان آب قند بیارید برای من فقط.

***


بلاجر موفق شد خود را از دیوار بیرون بکشد و لقمه چرب، گرم و نرم بعدی را مشاهده کرد.
گودریک گریفیندور که با قدرت در حال پاسکاری کوافل با چارلی و دامبلدور بود و با قدرت راهش را میان مهاجمین هافلپاف باز میکرد، اصلا متوجه بلاجر سیاه که مستقیم به سوی حلقش حرکت میکند، نشد.
بلاجر وارد حلق گودریک شد و از آنجایی که هر عمل دارای عکس العملی میباشد، گودریک کبود شد و به آرامی روی جارویش کج شد.
جیمز و لوییس با دیدن قیافه وی به سرعت به کمک وی شتافتند و نفری یک ضربه با چماق هایشان بر پشت او نواختند. به موجب این ضربه، بلاجر با یک پرتاب ده هزار امتیازی از حلق گودریک خارج شد و بلاجر های دیگر به احترامش خوردند به زمین و هفت طبقه رفتند پایین تر که در عروسی ربکا و گیبن سینه بزنند و "مکن ای صبح طلوع" بخوانند.

- خب، چی داریم اینجا؟

مهاجمین تیم که در آن لحظه در کنار گودریک بودند متوجه تغییر لحن و اندکی هم تغییر صدای او شدند.
- حالت خوبه گودی؟ میخوای تقاضای استراحت کنیم؟
- گودی تسترال کیه باو؟ به من میگن حاج سالی.
- مگه میشه؟ مگه داریم؟
- عَرِه عَرِه. بلند شید جمع کنید بریم حفره اسرارو باز کنیم حالا.
- گودریک، ما بچه های تیم گریفیم. بچسب به بازیت که گل خوردیم.

البته کل گودریک-سالازار که حتی میتوان به صورت گودسالار هم مخففش کرد تصمیم داشت به ادامه بازی بپردازد.
او با مهارتی فوق العاده کوافل را از میان آرواره های فنگ بیرون کشید و سپس با یک حرکت سریع دست، آب دهان فنگ را به صورت مکسین اوفلاهرتی پاشاند و مستقیم به سوی دروازه رفت.
البته مشکل اینجا بود که به جای رفتن به سمت دروازه تیم حریف، رفت به سمت دروازه تیم گریفیندور و با یک کف گرگی به رون ویزلی، توپ را پرتاب کرد داخل بلند ترین حلقه دروازه.
- من متعلق به همه شما مردمم.

ملت گریفیندور:
ملت هافلپاف و اسلیترین:

دامبلدور نگاهی به چپ و راست کرد و ناگهان تصویری سه بعدی، با کیفیت فول اچ دی وارد مغزش شد.

فلش بک:

- حالا چطوری تونستی بلاجرا رو پیدا کنی انصافا؟
- هیچی، به مادام هوچ گفتم هاگرید میخواد ازت خواستگاری کنه.

دراکو مالفوی چشمانش را به سختی تنگ کرد تا موفق شود در تاریکی دخمه نگاهی عمیق و متفکرانه به کراب بیندازد.
- خب پس، حالا میخوایم با اینا چیکار کنیم؟

هکتور به آرامی از میان تاریکی بیرون آمد.
-این معجون تغییر شخصیته. کافیه بریزیم روی بلاجرا تا بیفتن دنبال گریفیندوری ها. خودمونم میشینیم و پاپ کورن میزنیم بر بدن.

البته هکتور به هیچ عنوان توجه نکرد که عنوان روی بطری "معجون تثبیت شخصیت" میباشد و کراب پیش از آمدن هکتور آنرا عوض کرده است...

پایان فلش بک!


دامبلدور سری تکان داد، البته که او فلش بک را ندیده بود. برای او تنها برخی از سکانس های کارتون باربی که شب قبل دیده بود یادآوری شدند که البته او به سرعت آنها را از ذهن خود خارج ساخت. دامبلدور مطلقا به هیچکس شک نداشت. هرچه باشد او دامبلدور بود. او به همه اعتماد داشت، حتی وقتی اعتماد نداشت.
- فرزندان روشنایی، الان باید امیدمون به استرجس و گوی زرین باشه.
- ما که رفتیم پی تالار اسرارمون.
- خب پس، امیدمون باید به همین دو مهاجم و استرجس باشه.

سایر اعضای تیم پوکرفیس وارانه به دامبلدور نگاه کردند و دوباره برگشتند سر بازیشان.

***


- الان دقیقا نهصد و هشتاد بر سیصد به نفع تیم هافلپاف هستیم. و البته ذخیره پاپ کورن تماشاچی ها رو به اتمامه که چنین چیزی در کوییدیچ هاگوارتز بی... خخخحسسخث.
- متاسفانه دوشیزه لاوگود مقداری بد حال هستن، گزارشگر نداریم دیگه. مرسی اه!

***


اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور یک لحظه با اعضای تیم کوییدیچ هافلپاف چشم در چشم شدند...

ناگهان مادام هوچ دوباره به میدان بازگشت.
- خب من رفته بودم پیش هاگرید یه سر، کار واجب داشتم باهاش. به هر صورت، به دلیل خوش آمد داور پنالتی به نفع هافلپاف.

فنگ به همراه سرخگون در میان لب هایش جلو آمد. عرق و آب دهانش همزمان سرازیر شده بودند و جارویش را چسبناک کرده بودند. ولی فنگ از خودش مطمئن بود. فنگ میخواد گل بزند و آقای گل شود، سپس برود با سگِ تام و جری ازدواج کند و جری را به عنوان ساقدوشش انتخاب کند.

اما در سوی دیگر، رون ویزلی روی جاروی پوسیده اش نشسته بود. او کلا آدم خسته ای بود. جارویش هم از خودش خسته تر و البته در آن روز هرمیون یادش رفته بود فلیکس فلیسیس بریزد در صبحانه اش. در نتیجه رون ویزلی در آن لحظه یک خسته ی بدشانس به حساب می آمد.

به هر صورت فنگ جلو رفت و با یک چرخش زیبا به دور جارویش و همزمان دست تکان دادن برای هواداران نداشته اش، توپ را به سوی دروازه پرتاب کرد.
صحنه حالتی اسلوموشن به خود گرفت...
نفس همگان در سینه حبس شد...
و ناگهان...
توپ دقیقا از ده سانتی متری رون عبور کرد و وارد دروازه شد!

رون ویزلی:
تیم گریفیندور:
تیم هافلپاف:

***


در ارتفاعی بسیار بالاتر از دیگر بازیکنان، استرجس پادمور و لیلی لونا پاتر گوی زرین را رویت کرده بودند. لیلی لونا پاتر در تمام مدت جلوی استرجس را گرفته بود و اجازه نزدیک شدن او به گوی را نمیداد. با این حال استرجس هم در نوع خودش زرنگ بود، هرچند با اندکی دلرحمی. چندین بار میخواست بزرگواری کند و بگذارد لیلی لونا گوی زرین را بگیرد و هافل پیروز شود، ولی متاسفانه هیچگونه ضعف به ساحره ای نداشت و نتیجتا سایه به سایه جستجوگر حریف را دنبال میکرد.

- عه لیلی، اون بلاجرو بپا!

البته که لیلی لونا باور نکرد و تغییر مسیر نداد و بلاجر هم از پایین آمد با یک حمله غافلگیرانه صاف برخورد کرد به فکش، استرجس هم به دلیل دلرحمی اش به سرعت دست او را گرفت و ناگهان متوجه یک موضوع شد...
گوی زرین هم در دستان او بود و هم در دستان حریفش!
- عه... خب الان جفتمون برنده شدیم یعنی؟ برنده شدن حق گریف بود. تو مشتش بود اصلا آقا جان.


دقایقی بعد:

- مادام هوچ، به مرلین قسم من اول گرفتم گوی رو!
- تکذیب میشه، ما داشتیم از عالم بالا نگاهتون میکردیم.
- شکلک منه! شکلک منه! شکلک منه!
- یه دیقه اجازه بدید...
- چی شده؟!

این صدا، صدای چارلی ویزلی بود که نفر اول از روی جارویش پایین پریده بود.
بلافاصله پس از گفتن این دیالوگ یک عدد رودولف لسترنج با قمه وارد کادر شد که البته با کمک آتش نوربرتا برگشت به جایگاه تماشاچیان تا زمین را تمیز کند.

- خب، نتیجه از این قراره که...

کل ورزشگاه نفس هایشان را حبس کردند و حتی بعضی به دلیل تنگی نفس کبود شدند و به درمانگاه منتقل شدند.

- ... این بازی هیچ برنده ای نداره، به دلیل تموم شدن پاپ کورن تماشاچیا و اینکه نصفشون ترک کردن زمینو.

هنوز سخنان مادام هوچ تمام نشده بود که بلاجر دیوانه که گودریک را هم ناکار ساخته بود وارد صحنه شد. داشت مستقیم به سمت صورت مادام هوچ می آمد که ناگهان استرجس همچون یک هفت تیر کش حرفه ای منوی مدیریت را کشید و بلاجر را خشک کرد.
- قابلی هم نداشت.
- منم برم سر قرارم با روبیوس جونم.

ملت همیشه در صحنه:

همچنان که ملت همیشه در صحنه فک هایشان را جمع میکردند و مادام هوچ میرفت به قرار و مدار ازدواجش با هاگرید برسد، اساتید همچون نینجاهای سرخ تبتی وارد صحنه شدند و بلاجر را همانجا تجزیه و تحلیل کردند و زمانی که دریافتند این حرکت کار اسلیترینی ها بوده، همه شان را فرستادند در پشت صحنه تا با خاندان دامبلدور برتی بات بخورند، شاید که رستگار شوند.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
گریفندور و هافلپاف

سوژه:بلاجر سمی!

- بروبچ گریف پاشین می خوایم هافِل رو سوراخ سوراخش بکنیم!

این صدای بسیار خوش آهنگ و گوش نواز، از حنجره مبارک کاپیتان تیم کوییدیچ گریفیندور، استرجس پادمور ساطع شد و اعضای تیم کوییدیچ گریفندور را از جای پراند. آنهایی هم که عضو تیم کوییدیچ نبودند سرشان را روی بالششان کوبیدند و به خواب ناز فرو رفتند. لوئیس روی تختش نشست و چشم هایش را مالید. انگار روز سختی در پیش رو داشتند. رون هم روی تختش نشست و به استرجس زل زد.
- ولی بازی که سه بعد از ظهر شروع میشه استر! الان سر صبح ـه

- درسته ولی ما باید تمرین کنیم.بعد از اینکه تمرین کردیم یکم تمرین می کنیم و بعدش هم کمی تمرین میکنیم.

- اصلاً به جزء تمرین کار دیگه ای هم میکنیم؟

- نچ!

یک ربع بعد- زمین بازی کوییدیچ

اعضای گروه گریفندور حاضر و آماده در زمین بازی بودند. هوا نیمه ابری بود و گاه و بی گاه قطره ای باران بر فرق سر یکی از اعضای تیم فرود می آمد! استرجس پس از بازرسی گروه و بعد از آنکه فهمید هیچکدامشان دست در دماغشان نکرده اند شروع به سخنرانی کرد:
- ما میخوایم بی برو برگرد در این بازی برنده بشیم. اما قوانین خیلی مهمه... البته من خودم قوانین رو وضع میکنم، ولی برای اینکه کودتا نشه مجبوریم قوانین رو بی چون و چرا اجرا کنیم و به این مسابقه به چشم یک بازی دوستانه نگاه کنیم.

لوئیس و جیمزاخم کردند. چطور می توانستند یک بلاجر را با نیَت خیر و دوستانه پرتاب کند؟!

- پس بروبچ، بریم که می خوایم دهن هافل رو سرویس کنیم!

با فریاد استرجس همگی مانند موشک با جاروهایشان به بالا پرتاب شدند و تمرین را شروع کردند.

دو ساعت بعد

ملت گریفندوری پس از اینکه خودشان را جِر دادند، استرجس را راضی کردند که به اندازه کافی تمرین صورت گرفته است. در حالی برخی از اعضای تیم خودشان را با دندان به داخل میکشیدند، آرسینوس جیگِر با گام های بلند، ردایی به رنگ سیفید و ماسکی از جنس آینه مانند اجل معلق ظاهر شد و جلوی استرجس ایستاد.
- این چه وضعشه! نیروی تازه نفس واست فرساتاده بودم. ته موندشون رو واسم برگردوندی؟ این چه وضعه تمرین ـه!

- هنوز یک ساعت مونده تا بازی. تا اونموقع با آب کدوحلوایی انرژیشون تجدید میشه... ماسک و ردات چرا این ریختیه آرسینوس؟!

- هوا گرمه رنگ مشکی هم گرما رو به خودش جذب میکنه! از ارباب اجازه گرفتم گفت اگه ردات سفید استخونی باشه اشکال نداره! ماسکم هم آینه ای کردم نور رو بازتاب بده دیگه! توی به این خنگی چطوری مدیر هاگوارتز شدی؟! :vay:

-آخه ندیده بودمت این شکلی. مشکی بیشتر بهت میومد... پس من میرم این افراد خسته رو سرحال کنم.

چند دقیقه قبل از شروع بازی! - زمین مسابقه

- کوافلی دارم شاه نداره. از خوشگلی تا نداره. پرتش میکنم میره تو حلقه! پرتش میکنم میره تو حلقه!

صدای سرود گروهی مهاجمین گروه گریفندور زمین بازی را روی سرش گذاشته بود. سپس مادام هوچ وارد زمین مسابقه شد و گفت:
- قوانین مسابقه رو که همه میدونن! همه رداهاشون روهم پوشیدن، خب پس بازی شروع میشه!

در این میان مردی ناشناس از میان جایگاه تماشاچیان به پا خاست و گفت:
- پس دست دادن چی؟

- آها راست میگی. کاپیتان های دوتا گروه با هم دست بدن!

استرجس و وندلین با یکدیگر دست دادند.

- حالا سوار جاروهاتون بشین! سه... دو... یک!

لوئیس که خود را برای سوت مادام هوچ آماده کرده بود با صدای گوشخراش او چماقش را در دستش چرخاند و به به همراه مدافع دیگر، جیمز پاتر به سمت آسمان آبی پرواز کرد. در زمین مسابقه بازی با مود ایزی شروع شد و اما به سرعت وارد مود فَست شد و بازی با سرعت هفتصد اسب بخار و با دوازده سوپاپ شروع شد! صورت اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور به علت چپانده شدن مقادیر زیادی نوشیدنی کدو حلوایی در حلقشان توسط استرجس پادمور، به جای رنگ قرمز نارنجی شد و صورتشان به جای گل انداختن پرتقال انداخت! این واقعه می توانست باعث گرفتن کارت زرد از سوی مادام هوچ شود، اما خوشبختانه مادام هوچ به بیماری کور رنگی دچار بود!
اولین حرکت لوئیس با پرتاب آریانا دامبلدور آغاز شد. آریانا با یک چرخش نا خواسته بلاجر را به سمت لوئیس پرتاب کرد و در کمال تعجب، سرعت بلاجر بیشتر شد وبه سرعتبه سمت لوئیس آمد! لوئیس چماقش را دو دستی گرفت و با چرخاندن جارو به طور اتوماتیک، بلاجر را به سمت لاکرتیا بلک پرتاب کرد. بلاجر مستقیاً به دل لاکرتیا بلک خود و کمی احساس دردش را قلقلک داد! لاکرتیا با حالت هَنگ و درد در آسمان استُپ کرد. مادام هوچ فریاد زد:
- پنالتی داریم به نفع هافلپاف!

داد هوار های تیم گریفندور بلند شد. لوئیس نعره زد:
- کار مدافع همینه دیگه نکنه انتظار داشتید نوازشش کنم؟!

- شما به منظقه فوقانی شکم نیرو وارد کردید و باعث هنگ کردن مغز بازیکن شدید، پس خطا صورت گرفته.

فنگ برای زدن پنالتی جلو آمد. او درحالی که چهار یا پنج کشِ او را به جارو بسته بودند، کوافل را در دهانش گرفت و پس از آنکه فهمید آن را به گونه ای آب دهنی کرده که نفر بعدی نتواند آنرا بدون سر خوردن در دستانش نگه دارد، آماده پرتاب شد. وقایعی که در ده ثانیه آینده اتفاق افتاد بی شک درکتاب "عجیب ترین وقایع قرن" جای داشت. فنگ بعد از چند لحظه ویبره رفتن چهار برابر قبل آب دهان ترشح کرد و سپس به سرعت به آریانا دامبلدور بدبخت حمله کرد و محکم به کله او ضربه زد. آریانا به سمت جیگاه تماشاچیان پرتاب شد و میان حلق تماشاچیان فرود آمد. مادام هوچ سوت توقف بازی را زد و گفت:
- یکی بیاد این فنگ رو از بازی بندازه بیرون!

چند لحظه بعد مردان ناشناسی فنگ را با عروسکی آریانا به به بیرون زمین بردند.فنگ نه تنهای به عنوان یک سگ آب دهانی، موجود آرامی بود، بلکه اگر اورا آدم حساب میکردید به عنوان یک مرد آبدهانی هم موجود آرامی بود!
در جایگاه اساتید هکتور دگورث گرنجر، معجون ساز ویبره زن وارد حالت تعجب شد و خاطره ای بسیار تازه و داغ از یک رویداد در مخش نقش بست.

فلش بک - 1 ساعت قبل - دور ترین، سردترین، تار عنکبوت بسته ترین و تاریک ترین دخمه هاگوارتز!

- هکتور دو ساعته داری ویبره میری دِ بنال دیگه! این شکلک ویبره رو حذف کنن ما راحت شیم!

- میدونم ویبره رفتنم طولانی شد دراکو، ولی یه نقشه کشیدم گریفیندور ببازه!
- حالا چه نقشه ای داری؟
- بلاجر هارو سمی کردم که فقط بره دنبال گریفندوری ها! سمشون هم جوریه که شخصیتشون رو تغییر میده!
- اگه خورد به هافلپافی ها تکلیف چیه؟
- اصلاً نمیخوره! مگه تو به معجون های من اعتماد نداری؟!

پایان فلش بک

هکتور که فهمیده بود معجون هایش به درد نمیخورد سر به بیابان گذاشت و باقی عمرش را به عنوان یک نظافتچی فقیر گذراند.
پس از واقعه فنگ و حمله به آریانا دامبلدورِ بی چاره بازی خشن تر شد! جیمز دیگر رحمی در استفاده در از چماقش نداشت و یکبار هم مستقیماً به جاروی لاکرتیا بلک ضربه زد و کل قسمت پشتی جارو را از جای کند.مهاجمین دو تیم مانند کِش پرتاب میشدند و دوباره به جای اصلیشان بازمی گشتند که جای داشت گفته شود: "ما تو مسابقه کوییدیچ هستیم نه بازی تیر کمون"!

دراین لحظه وندلین شگفت انگیز با حالت شگفت انگیزی بلاجر را به سمت گودریک گریفیندور پرتاب کرد. لوئیس به سمت بلاجر درحال حرکت یورش برد و با شکاندن استخوان شانه اش توانست بلاجر را به سمت وندلین پرتاب کند. در اینجا بود که صحنه اسلوموشن شد. حرکات صورت وندلین اسلوموشن شد و بلاجر که تنها چند سانتی متر با صورت وندلین فاصله داشت ناگاهان تغییر جهت داد و با برخورد به صورت گودریک، اورا بخش جارو کرد! باری دیگر صدای سوت مادام هوچ شنیده شد.
صدای ادی کارمایکل، گزارشگر بازی (که معلوم نبود تا این لحظه در کجا به سر میبرد!) در ورزشگاه تنین انداخت:
- همونطورکه همتون دیدید بلاجر با یه چرخش ناگهان وندلین رو از آسفالت شدن صورتش نجات داد و گودریک بیچاره رو هدف قرار داد!

گودریک در پنج ثانیه بعد شروع به ویبره رفتن و همر کوبی کرد و بعد هم با فرمتی اخمواز جارویش پایین آمد و به سمت جایگاه تماشاچی ها رفت.استرجس حیرت زده پایین آمد و بعد از برسی کردن وضعیت ظاهری، و اینکه مطمئن شد کله گودریک ضربه نخورده است گفت:
- کجا کجا؟! داریم بازی میکنیم. بابا یه گل هم هنوز نزدیم!

- من که گریفندوری نیستم چی داری میبافی؟! من اسلیترینی هستم!

-

- من دراکو مالفوی هستم نکنه یادتو نرفته؟

-... آقا بیاین اینو ببرین یه مشکلی تو مخش پیش اومده فکر کنم.

پس از اینکه اسکادران زمین بازی کوییدیچ هاگوارتز، گودریک را با داد و هوار هایش بیرون بردند استرجس با ناراحتی گفت:
- اشکالی نداره.با شش تا بازیکن هم میتونیم ببریم!

نیم ساعت بعد

- خب دوستان هموطور که دیدید هوا بارونی شده و مسابقه هم با امتیازاتِ هتصد به صفر با برتری هافلپاف در جریانِ و بازیکن های تیم گریف مثل برگ پاییزی پر پر میشن و فقط استرجس پادمور، چارلی ویزلی و لوئیس ویزلی باقی موندن!

اعضای تماشاچی گریفندور با حالت پوکرفیس شده این حقیقت را پذیرفتند که گریفندور در راه باخت در حال تاخت بود!

***


در چندین و چند متر بالاتر، باران سنگین تر بود و قطرات آب که هرکدام اندازه یک لوبیا بودند، جستجوگران دو تیم را زیر رگبار گرفته بودند. چند متر دورتر از استرجس پادمور، لیلی لونا پاتر نعره زد:
- فـکـر کـردی مـیـتـونـی هـافـلـپـاف رو شـکـسـت بـدی؟!
- چـی گـفـتـی؟ نـشـنـیـدم صـدات رو!
- چـــی؟!

در میان این حرف های نامفهوم رد و بدل شده گوی زرین جلوی صورت دو جستجوگر ظاهر شد. بعد از چند لحظه پوکر فیس شدن، هردو جستجوگر به سمت گوی زرین حمله کردند. اما در همین لحظه نوری که از سوی یک صاعقه ساطع شده بود دید جستجوگران را مختل کرد! هیچکس هم جرئت نکرد از صاعقه بپرسد که الان چه وقت آمدن بود!
جستجوگران که کوچکترین پیش بینی از این واقعه حتی با وجود باران شدید نداشتند، طبق قانون سوم نیوتون که همان هر کنشی یک واکنش دارد است با هم برخورد کردند.

***


- بابا گریفندور برنده شده دیگه!

- نخیرم هافلپاف برنده شده!

- استرجس گوی زرین رو گرفت!

- لیلی گوی زرین رو گرفت!

- گریف!

- هافل!
روونا ریونکلاو و کنت الاف، داوران بازی به شدت مشغول بحث بودند... ادی کارمایکل مانند اجل معلق پیدایش شد و شروع به صحبت کرد:
- راستی معلوم شد کی بلاجر هارو سمی کرده بود.هکتور دگورث گرنجر! توی نامه خداحافظ اش همه چیز رو توضیح داده... اصلاً حواستون هست چی میگم؟

البته که حواس داوران به او نبود. در آن لحظه تمرکز آنها تنها بر روی کم کردن رو و ناک اوت کردن یکدیگر بود.
در این میان، آلبوس دامبلدور با ریش هایی که دیگر زیر پایش هم میرفتند و به افتخار بازی گریفندور به رنگ قرمز و طلایی رنگ شده بودند جلو آمد و گفت:
- به نظرم بهتره بازی رو از اول شروع کنیم فرزندانم تا برنده مشخص بشه...خخخخخسییپپ...

بعضی از اعضای گروه هافلپاف و گریفیندور با تیم آپی که تا کنون بی سابقه بود اقدام به خفه کردن دامبلدور کردند. روونا چند لحظه ای در حالت تفکر و لودینگ بود و بعد از خارج شدن از آن وضعیت گفت:
- پس بازی بدون برندس دیگه! تازه من از این واقعه ای که بچه های دو تا گروه با همکاری اقدام به خفه کردن دامبلدور کردن، فهمیدم این دوتا گروه میتونن با همدیگه همکاری داشته باشن!
- کاملاً درسته!
- بریم یه چیزی بزنیم تو رگ ضعف کردیم!
- اینم کاملاً درسته!


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۱۹:۱۴:۰۷
ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۱۹:۱۵:۰۶



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
گریفیندور
vs
هافلپاف


- فقط دعا کن من دستم به تو نرسد جیمز پاتر! ببین چه بلایی سرت خواهم آورد!

گودریک در یک کلاس خالی دیگر را هم باز کرد.
- جیمز؟ جیمز پاتر؟!

آن جا هم نبود! از سر عصبانیت شمشیرش را در هوا چرخاند و «اَااَااَااَه! » کشداری گفت. همه جا را گشته بود؛ تالار گریفیندور، سرسرای اصلی، کلاس ها، جغددانی، انبار جاروها و... نبود که نبود! از یک کریدور خالی پیچید و خیلی بی هدف وارد راهروی طبقه ی دوم شد. کمی جلوتر به تابلوی ورود به آشپزخانه رسید.

به نظر رسید که بد نیست نگاهی هم به آن جا بیندازد. دستش را بلند کرد و تصویر گلابی را غلغلک داد.
- جیمز پاتر!

جیمز با ورود ناگهانی گودریک یکه خورد. گودریک به وضع مضحک او نگاه کرد. روی کوهی از کیک ها و کلوچه ها نشسته بود و جن های بینوا، تعظیم کنان به ارتفاع کوه اضافه می کردند. جیمز فوراً خودش را جمع و جور کرد و از آن بالا گفت:
- ئه! سلام باب بزرگ!
- سلام و نیش توله باسیلیسک سالازار! یک ساعت تا شروع بازی گریفیندور و هافلپاف مانده است و تو داری کیک کوفت می کنی؟! صد رحمت به هاگرید!

جیمز از روی کوه کیک و کلوچه به پایین سر خورد و در حالی که سر تا پایش خامه ای شده بود مقابل گودریک متوقف شد. گودریک کاملاً بی مقدمه از یقه ی جیمز گرفت و بعد از وارد کردن یک لگد به جنی که به او کیک شکلاتی تعارف می کرد، جیمز را کشان کشان از آشپزخانه بیرون کشید.
در آخرین لحظات، جیمز توانست از گوشه ی تاریکی از آشپزخانه، از زبان یکی از جن ها که صورتش را درست نمی دید، عبارت «وینکی جن معجونِ ممنوعه تهییه کن خوووب؟! » را بشنود...

دقایقی بعد – سرسرای عمومی

لگدی به در بزرگ سرسرا وارد شد و در برابر چشمان گرد دانش آموزان، گودریک در حالی که شمشیرش را در هوا تاب می داد جیمز را وسط سرسرا انداخت.
- این هم آخرین بازیکنمان... یا امام زاده مرلین! ایوان روزیه؟!

چشمان دانش آموزانی که در سرسرای عمومی صبحانه می خوردند روی گودریک و چشمان گودریک روی اسکلت مقابلش قفل شده بودند. اسکلت لبخندی زد [که البته به علت فقدان ماهیچه های لازم، موفق به نشان دادن آن نشد!] و کبریتی از جیب ردایش بیرون کشید و جمجمه اش را شعله ور کرد.

اسکلت کله آتشین گفت:
- استرجسم دیگه! مگه نمی دونستی من این توانایی رو دارم که بدون اینکه آسیب ببینم آتیش بگیرم؟ جالبه نه؟
- این که دیالوگ من بود!
- خب منم این توانایی رو دارم!
- نخیرم! اگه آسیب نمی دیدی که گوشتت نمی سوخت اسکلت بشی!

گودریک با دیدن لوویس و استرجس که خیر سرش از وارثان گروهش بودند، آهی کشید و به سمت میز صبحانه رفت. جیمز هنوز کاملاً به خودش نیامده بود. از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند. بعد با انگشت سبابه اش خامه های خاک آلود را از روی لباس و سر و صورتش جمع کرد و پس از فوت کوتاهی، در دهانش فرو کرد.

به سمت اولین میز رفت و روی نزدیکترین صندلی، کنار چند هافلپافی نشست. اصلاً حوصله ی کوییدیچ را نداشت. ضمن آن که بعد از خوردن آن همه کیک، سنگین شده بود و دلش می خواست چرت بزند. دستانش را روی میز حلقه کرد و سرش را روی آن گذاشت. صدای صحبت کردن هافلپافی می آمد:
- حالا این معجون ممنوعه که می گین چی هست؟

لفظ معجون ممنوعه چقدر برای جیمز آشنا بود! یک دختر هافلپافی جواب داد:
- تعویض جسم!
- تعویض جسم؟ مطمئنی سمیّه؟!
- سمی چیه باو؟! یعنی مثلا اول یه قلپ من می خورم، بعد یه قلپ تو. اون وقت من تو میشم و تو من میشی!

جیمز خواب آلود تر از آن بود که به این فکر کند که هافلی ها این معجون را برای چه می خواهند. هنوز پلک های جیمز کاملاً سنگین نشده بودند که دستی مجدداً از یقه اش چسبید و فرایند روی زمین کشیده شدن از سر گرفته شد!

دقایقی بعد تر! - رختکن

همه ی قرمزپوشان گریفیندور، لباس های کوییدیچشان را بر تن داشتند و به حرف های استرجس گوش می دادند که داشت برای بار آخر همه ی تاکتیک ها را بازگو می کرد.
- گودریک! می دونی که استفاده از شمشیر خطاست دیگه؟
- بله استر!
- و همینطور آتیش زدن جاروهای طرف مقابل، لوئیس!
- حله استر!
- یادتون هم نره که تمام حرکاتتون رو قبل از ارسال ویرایش کنید!
- حتما استر!


استرجس جارویش را برداشت و پس از وارد کردن پس گردنی ملایمی به جیمز که داشت چرت می زد، به سمت خروجی زمین بازی رفت.
- آخه امروز چتون شده بوقیا؟!

می خواست چند تا فحش آبدار نثار استرجس کند که خیلی اتفاقی، از درِ باز رختکن و از ورای درِ باز انبار جاروها توانست با چشمان تیز گوزنی اش (!)، دو پیکر مشکوک را ببیند. دو فرد ناشناس که یک شیشه پر از معجونی ناشناس داشتند، درِ یک جعبه ی ناشناس را باز کردند. یکی از آن ها خم شد و دستش را در جعبه فرو کرد و به تبع آن، دو توپ که قطعاً بلاجر بودند با سرعت از آن بیرون زدند. بلاجرها قصد فرار داشتند که شخص دوم با چوبدستی اش آن ها را کنترل کرد و معجون را روی آن ها ریخت.
در چشم به هم زدنی، بلاجرها سر جای خود برگشتند و هر دو از آن جا رفتند.
- اسـ... اسـ... استرجس!

جیمز داستان هرچه دیده و شنیده بود را برای بقیه بازگو کرد. نتیجه واضح بود...
مطمئن بود که هیچ کس باور نکرده است!
آن روز، قطعاً روز شانس جیمز نبود!


زمین کوییدیچ

آن روز، بدون هیچ باد و بارانی و با دمایی متوسط، هوا کاملاً برای کوییدیچ مساعد بود. اعضای گروه های چهارگانه با لباس های قرمز و زرد و عروسک های گورکن و شیر تمام جایگاه های تماشاگران را اشغال کرده بودند و فریادهایشان گوش فلک را کر می کرد. صدای گزارشگر مسابقه به گوش می رسید:
- و جستجوگرشون هم لیلی لونا پاتره که فهمیدیم باباش اسمای جیمز سیریوس و آلبوس سورس و حتی لیلی رو چرا رو بچه هاش گذاشته ولی ناموساً لوناش دیگه اون وسط داره بوق میزنه!
- ربکا!
- اوخ اوخ، چشم پروفسور چکشمو گذاشتم اونور! داشتم می گفتم! حالا وقتشه که تیم قرمز پوشان گریفیندوری وارد زمین بشن. خودشه! استر کله آتشین که جستجوگر و کاپیتان تیمه! پروفس، چارلی و گودریک هم...

و در حالی که بازیکن های گریفیندور معلق زنان با دست و جیغ و هورای ممتد طرفدارانشان وارد زمین کوییدیچ می شدند، ربکا جریکو، داور کاملاً بی طرف مسابقه برای تماشاگر ها از برتری های تیم کاملاً سفید گریفیندور نسبت به تیم نسبتاً سیاه هافلپاف می گفت.

بعد از دست دادن کاپیتان ها که جهت رعایت شئونات آسلامیک، از روش فرو بردن دست ها در یک پاتیل آب استفاده شد، سوت داور به صدا در آمد.

- لاکرتیا بلک کوافل رو در اختیار داره... واو! دیدین چارلی ویزلی چطور کوافلو از دستش قاپید؟ پاس به گریفیندور... ویزلی، بازم گریفیندور... یه موقعیت عالی و گل! گل برای گریفیندور! چه گلی میزنه این گریفیندور!

تماشاچیان از گریفیندور گریفیندور کردن ربکا - که از معایب شرکت موسس یک گروه در تیم گروهش بود! - گیج شده بودند. و ترجیح می دادند در سکوت بدون جیغ و ویغ های دخترک مو لبویی مسابقه را تماشا کنند. با گل گودریک، غرش های بلندی از نهاد شیرهای عروسکی بلند شد.

- سوزن بون، کپی رایت بای ویو البته، کوافل رو میندازه برای اوفلاهرتی. اوفلاهرتی چارلی ویزلی رو قال می ذاره و از بلاجری که جیمز پاتر سینیور به سمتش رَوونه کرده جاخالی میده... و اولاااااا! باز هم گریفیندور به عنوان قاپ زن گریف وارد عمل میشه!

کوافل در دستان گودریک دوام زیادی نداشت. وندلین از فاصله ی نسبتاً دور با یک هدف گیری عالی بلاجر را به وسط سینه ی او کوباند. گودریک کوافل را انداخت و به سختی تعادلش را حفظ کرد.

- حالا لاکرتیا بلک کوافلو در اختیار داره. ویزلی و پروف عین برق دنبالشن... هــــی! دیدین پروف ته ریشـشو گره زده به دم جارو؟ یه پاس بلـنــد واسه مکسین... مکسین چارلی رو جا می ذاره... گریفیندور از پشت داره نزدیک میشه. پاس به بلک و گل! گل! گـــل! نه، گل نــشد! :خیابانی:

لاکرتیا در آخرین لحظه و با وجود یک موقعیت عالی برای گل، جیغی کشید و کوافل را رها کرد.
- اولالااا! اون چیز سیاهِ جاروسوار چیه که افتاده دنبال بلک؟ اون... اون... Oh My God! اون فنگه! مهاجم دیگه ی هافلپاف! چرا متوجه حضورش تو بازی نشده بودم؟

فنگ که معلوم نبود هافلپافی ها کی آن را از هاگرید گرفته و پرواز یادش داده اند [شاید هم خود هاگرید، در کنار آموزش انگلیسی به گراوپ برای فنگ کلاس کوییدیچ گذاشته بود!] در حالی که دندان هایش را به لاکرتیا نشان می داد، با سرعت تعقیبش می کرد.

وندلین چماقش را در هوا چرخاند و خطاب به لاکرتیا هوار کشید:
- لاک! تو که این اواخر جلوی فنگ گربه نشده بودی؟

جواب لاکرتیا در فریادهای تشویق گریفیندوری ها گم شد. آلبوس کوافل را زیر بغل زده بود و با اسکورتی متشکل از چارلی و لوئیس، با سرعت به سمت دروازه های هافلپاف می شتافتند. وندلین که عقب مانده بود، خطاب به آریانا فریاد زد:
- کار خودته دختر!

آریانا با جدیت سه بازیکن گریفیندوری را تعقیب می کرد. با دیدن بلاجری که به سمتش می آمد آماده ی ضربه شد.
- مواظب باش پروف! آریانا پشت سرته!
- اون خواهرمه لوئیس، من بهش اعتماد کامل دارم!

آریانا با شنیدن حرف آلبوس متحول شد... اشک در چشمانش جمع شد... بغض کرد... به یاد خاطرات «ننه کندرا» افتاد... و چماقش را پایین آورد... و بلاجر را محکم به پشت آلبوس کوباند!

صدای ربکا به گوش رسید:
- نامرد! یعنی چیزه... آریانا دامبلدور بلاجر رو کوبوند به پشت داداشش و موفق شد کوافلو از دستش بیرون کنه! حالا اوفلاهرتی... پاس میده به فنگ... ئه! پروفسور دامبلدور چرا خشکش زده وسط هوا؟ دقیقتر بگم... پروفسور دامبلدور و گودریک گریفیندور چرا خشکشون زده؟!

آلبوس چشمانش را باز و بسته کرد و به دست هایش و سپس بدنش نگاه کرد. سپس فریاد زد:
- کـمــــک! من چرا ریش درآورده ام؟ چرا بدنم اینطوری شده است؟ کسی مرا طلسم کرده است!

از سوی دیگر گودریک گریفیندور هم وضعیت مشابهی داشت.
- ریشم! ریشم رو از دست دادم!

اما آلبوس و گودریک داشتند متوجه قضیه می شدند. بلاجر اول به گودریک خورده بود و سپس به آلبوس... به هم دیگر خیره شدند و آهسته به طرف هم پرواز کردند.
در میان فریادهای اعتراض طرفداران تیم گریفیندور به بازی نکردن دو نفر از بازیکن های تیمشان، آلبوس-گودریک به گودریک-آلبوس گفت:
- گودریک، تو به سمت بقیه ی بازیکن های تیم برو و بهشون بگو مواظب باشن، منم میرم و به استرجس میگم بازی رو متوقف کنه!

آلبوس-گودریک به استرجس علامت داد و به سمتش پرواز کرد. در چند متری او بود که ناگهان... «هووووررت!»

چند ثانیه بعد که سوت کشیدن گوشش و سیاهی چشمش برطرف شد، چشمانش را باز کرد و به دستان جوانش خیره شد. دستاش را لای موهای کوتاهش برد و محکم، چند تار مویش را کند. به تار موهای قرمزی که در دستش بود نگاه کرد؛ یک بلاجر چارلی را هم شکار کرده بود.

چند دقیقه بعد

- صد و سی–ده به نفع هافلپاف! معلوم نیست چه بلایی سر بازیکن های گریفیندور اومده! نگاه کنید، پادمور دنبال کوافله و لوئیس ویزلی داره دستای شعله ورشو تو هوا تکون میده و جیغ می زنه! تنها کسی که خل و چل نمی زنه، دروازه بانشونه! نه یه لحظه صبر کنید، مثل اینکه چارلی ویزلی کوافلو گرفته. یعنی دُرُس شده؟ خوبه! اوفلاهرتی رو جا گذاشت و حالا داره مستقیم به سمت دروازه های هافلـ... اینم کوافلو انداخت!

همه از رفتار قرمزپوش ها متعجب و عصبانی بودند. لحظاتی درست بازی می کردند، اما یک دفعه می ایستادند، هنگ می کردند و بعد از چند ثانیه دوباره ریسِت می شدند. حالا فنگ کوافل را به دهان گرفته بود با سرعت به سمت دروازه های گریفیندور پرواز می کرد.

فنگ کوافل را رها کرد تا مکسین که از ارتفاع پایین پرواز می کرد، بگیردش. مکسین به سمت تنها بازیکن سالم تیم گریفیندور، رون ویزلی، پرواز کرد.
در سمت دیگر، گودریک-چارلی تمام سعی خودش را کرد تا در همان حالت بماند و با سرعت به سمت مکسین رفت تا شاید بتواند مانع امتیاز صد و چهلم هافلپاف شود.

- به نظر می رسه که چارلی ویزلی از اون حالت مشکوک خارج شد. چه شتابی هم داره! اوفلاهرتی پاس میده به بلک... بلک به فنگ و فنگ دوباره به بلک. حالا ویزلی درست پشت سر بلکه و...
... «هووووررت!»

گودریک-چارلی ایستاد و به جیمز-چارلی تبدیل شد!
- و گل برای هافلپاف... لعنتی!

با وجود آن که مطابق خطای ششصد و هفتاد و سوم ثبت شده در وزارت خانه، کسی نمی توانست رون را هدف بلاجر قراردهد، حال او هم در جلوی دروازه های گریفیندور تعریفی نداشت. صورتش برافروخته بود و فریادهای اعتراض گریفیندوری ها و قهقهه های هافلپافی ها لحظه به لحظه حالش را خراب تر می کرد. دیگر نمی توانست هیچ پرتابی را بگیرد.

او می دانست سر دوستانش چه بلایی آمده، اما این را نمی دانست که چه باید بکند! با خودش فکر کرد که چقدر خوب می شد اگر هری مثل سال ششم تحصیلش، تظاهر به ریختن فلیکس فلیسیس در آب کدو حلوایی صبحانه می کرد. حالا فلیکس فلیسیس هم نبود اهمیتی نداشت، هر معجونی که...
- معجون تعویض جسم؟! نکنه... نکنه...؟!

ناگهان فکری در ذهن رون جرقه زد. صحنه های ریختن فلیکس فلیسیس و برنده شدنشان در مسابقه ی کوییدیچ کاملاً در برابرش مجسّم شد. نکند تعویض جسم هم... ؟! باید کاری می کرد! روی جارویش خیز برداشت، نفس عمیقی کشید و دروازه را رها کرد و...

- مثل اینکه دروازه بان گریف هم قاط زد. گل پانزدهم هافلپاف هم الانه که به ثمر برسه. به نظر شما هم رون ویزلی داره به این سمت، یعنی جایگاه گزارشگر میاد؟ آره، انگار که... ئه! دهع! ول کن میکروفونو تا با هفت تیرم سوراخ سوراخت نکردم کله قرمزی!

نه رون میکروفون را رها و نه ربکا رون را آبکش کرد. تنها اتفاقی که افتاد این بود که رون از پشت میکروفون فریاد زد:
- استر! پروف! گودریک! بچه ها! این یه کلکه، هیچ معجونی در کار نیست! اونا فقط به ما تلقین کردن...

در حالی که تمام بازیکن های گریفیندور وسط هوا روی جاروهایشان خشکشان زده بود و دیگر اثری از تعویض جسم در آن ها دیده نمی شد، ربکا میکروفون را از چنگ رون بیرون کشید و فریاد زد:
- حالا لیلی لونا پاتر اسنیچ طلایی رو در اختیار داره! هافلپاف بعد از یک بازی مسخره... یعنی فوق العاده، با امتیاز دویست و نود به ده برنده شد!

طرفداران هافلپاف بی وقفه از سر خوشحالی نعره می زدند و طرفداران گریفیندور یک به یک از ورزشگاه جیم می شدند. در حالی که بازیکن های هافلپاف دور افتخار می زدند و عبارت «ما هافلپافـــیم!» را به گوش تمامی اهالی هاگوارتز می رساندند، بازیکن های کوییدیچ هنوز بدون هیچ حرکت و حتی پلک زدنی داشتند فریاد رون را تجزیه و تحلیل می کردند.
چقدر مفتضحانه فریب خورده بودند!

ساعتی بعد – دفتر دامبلدور

- متاسفانه یا خوشبختانه دامبلدور، حق با رونه... بلاجرها دستکاری نشدن.

آرسینوس نوک چوبدستی‌اش را به سمت فضای خالی میان خودش و دامبلدور گرفت و آهسته تکان داد تا جعبه‌ی توپ‌ها در مقابل او ظاهر شود. سپس جلو رفت، در آن را باز کرد و به یکی از بلاجرها که محکم بسته شده بود، دستی کشید.

دامبلدور که حسابی تعجب کرده بود، دستی به ریشش کشید. سپس برای این که مطمئن شود، او هم خم شد و دستش را به همان بلاجری کشید که آرسینوس آن را لمس کرده بود. سپس گفت:
- دیدی که هیچ موردی ندارن؟!

آرسینوس جیگر با لحن آرامی جواب داد:
- حق با توئه فرزندم! این بلاجرها کاملاً سالم هستن!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۲:۱۴:۱۰

به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
گریفیندور
vs
هافلپاف


بلاجر سمی


اعضاي تيم سرخ پوش گريفيندور، در رختكن ردا هاي سرخ خود را بر تن كرده بودند و منتظر سخنان استرجس كه در مقابلشان به انتظار ايستاده بود، بودند.
استرجس مثل ساير اعضا، رداي سرخ رنگ تيمش را بر تن كرده بود و بازوبند كاپيتاني بر روي بازوي راستش خودنمايي مي كرد.
_ بسيار خب. خانم ها و آقايان اين همون مسابقس. همون بزرگترين مسابقه اي كه براش لحظه شماري ميكرديم. امسال هم مثل هر سال تيم خوبي داريم و تازه وارداني هم در بين ما به چشم ميخورند كه اميدوارم باعث پيشرفت تيم بشن نه پسرفت اون.

رون و جيني زير چشمي نگاهي به هم كردند. هر دو مي دانستند كه منظور استرجس از تازه واردين در واقع آن دو بودند. دلشوره اي در دلهايشان افتاد. نباید باعث شكست تيم مي شدند. هردو نگاه هايشان را به زمين دوختند تا كسي متوجه اضطرابشان نشود. از هر نظر اضطراب رون بيشتر از جيني بود و آن هم دليل روشني داشت چرا كه جيني فعلا بازيكن ذخيره بود و اين به اين معنا بود كه تا زماني كه به حظورش نيازي نباشد، بازي نخواهد كرد و علاوه بر اين جيني بازيكن بسيار قابلي بود و چه بسا اگر رون و جيني پست هاي مشابهي داشتند، جيني به جاي رون استحقاق شركت در مسابقات را پيدا ميكرد و رون بايد اوقات خود را بر روي نيمكت ذخيره مي گذراند.

همه بعد از ديدن چشم غره ي استرجس، كه به آنها فهمانده بود اگر ببازند روزگارشان را سياه خواهد كرد، به رهبري خود استرجس وارد ميدان مسابقه شدند.

هلهله ي شادي طرفداران گريفيندور و هافلپاف براي ورود بازكنان محبوبشان در فضا طنين انداخت. طرفداران دو تیم از هر طرف به چشم می خوردند.

رون به تماشا چيان نگاه كرد و چهره هاي آشنايي را در ميان آنها ديد. يكي از آن چهره هاي آشنا، هاگريد بود كه مطابق هميشه چند كيك را به زور در دهانش چپانده بود و چند تای ديگر هم در دست داشت.

هاگريد با ديدن نگاه رون سريع دست تكان داد و فريادي كشيد كه باعث بيرون ريختن نيمي از كيك هاي دهانش بر روي چند تازه وارد گريفندوري شد.

رون وقتي اين صحنه را ديد خنده اش گرفت اما با فكر كردن به اينكه آن چند بچه چه حسي دارند، از تماشاي آن صحنه دست كشيد و سعي كرد روي بازي آن روزشان تمركز كند. در نتيجه به داور مسابقه خيره شد.

آرسينوس جيگر، وزير سابق جادوگران، در حالي كه جاروي داوري را به دست گرفته بود، در ميان دو تيم ايستاده بود. بعد از اينكه از زير نقابش به تمام بازيكنان، به خصوص بازيكنان هافلپاف، نگاهي كرد، با صداي بلند و خونسرد هميشگي اش گفت:
- ازتون ميخوام جوانمردانه بازي كنيد و دست از جنگولك بازي هاتون برداريد. حالا سوار جارو هاتون بشين.

رون با دستپاچگي همراه ساير بازكنان سوار جارويش شد و قبل از اينكه از زمين بلند شود، نيم نگاهي به هري و جيني كه روي نيمكت ذخيره نشسته بودند كرد و با ديدن چشمان آن دو كه از ته دل برايش آرزوي موفقيت ميكردند، دلگرم شد. از زمين فاصله گرفت و خود را به دروازه ها رساند.

با صداي سوت گوش خراش آرسينوس، مسابقه آغاز شد.

- با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما تماشاچيان عزيز. بازي دو تيم گريفيندور و هافلپاف را مشاهده مي كنيد... سرخگون در دست بازيكنان گریفيندور است. گودريگ گريفيندر خوش هيكل، بنيان گذار گروه گريفيندو، سرخگون رو در دست داره حالا پاس ميده به يكي از ويزلي ها كه مدت زياديه در تيم حضور داره. حالا چارلي ويزلي پاس ميده به پير مدرسه...
-جردن!
-يعني ريش سفيد مدرسه.
-جردن!
-خيلي خب پروف غلط كردم! پاس ميده به البوس دامبلدور، اما نه... پاسش ناكام مي مونه و توپ به دست زرد پوشان هافلپاف مي افته و اونا باسرعت جلو مي رند. مدافعان را هم جا ميذارن، انگار كسي نمي تونه جلوشونو بگيره. ديگه با دروازه فاصله اي ندارن. بايد ببينيم ويزلي جوان مي تونه جلوشونو بگيره یا نه... و بله، ميگيره. اون اجازه نميده گل هافلپافی ها به هدف بشينه. تبريك به تو ای ويزلي جوان...

رون خنده كنان سرخگون را در دستش چرخاند و چند بار آن را به هوا انداخت و دوباره گرفت تا نشان دهد چقدر در كارش ماهر است. اما با ديدن نگاه ها ي تاسف آور ساير هم تيمي هايش دست از اين كار بداشت و توپ را به آلبوس پاس داد و با این کارش يكي از بازيكنان هافلپاف كه جلو آمده بود تا توپ را از چنگ رون در بياورد، ناكام گذاشت.
_ ببخشيد ديگه. اگر اون هيكل گندت مي ذاشت سرعت عمل بالا تري داشته باشي، الان می تونستی توپ رو تو دستت داشته باشي.
- ميخوام ببينم وقتي مثل مجسمه خشک شدی و ديگه نتونستي بازي كني بازم از همين حرفا ميزني يا نه.
- فعلا كه اين بالا هيچ كدومتون نمي تونين هيچ غلطي بكنين.
-خواهيم ديد.

و سپس پوز خندي به رون زد و از او فاصله گرفت و رون هم لبخندي حاكي از "باشه بابا ترسيدم"ي زد. سپس به جايگاه خود برگشت. هرچند که میدانست هافلپافی ها هیچ وقت الکی کسی را تهدید نمی کنند. با این حال تلاش کرد خونسردی خود را حفظ کند.

درست در همان موقع که رون سعی می کرد نسبت به تهدیدی که شده بود، خونسرد باشد، اتفاق عجيبي افتاد. بلاجري با سرعت زیادی به رون نزديك شد و اگر رون به موقع جا خالي نداده بود، ممكن بود دنده هايش را هم بشكند. اما انگار بلاجر دست بر دار نبود و با اينكه رون چند بار مكانش را تغيير داده بود، باز هم همچنان بلاجر به سمتش مي آمد. انگار كه آن را طلسم كرده باشند. در آن لحظه بود كه رون معنا ي واقعي تهديد هاي بازيكن هافلپافي را فهميده بود.

كمي بعد بازي متوقف شد و همه ي افراد حاضر در ورزشگاه به رون خيره مانده بودند كه چگونه با بلاجر كنه سر و كله مي زند.

-اون بلاجر خيلي عجيبه.
-خب معلومه كه عجيبه داره داداشمو دنبال ميكنه نابغه.
- نه منظورم اون نبود سرعتش خيلي زياده حتي اگر كسي هم اونو طلسم كرده باشه نمي تونه انقدر سرعت بهش بده مگر اينكه...

هري حرفش را ناتمام گذاشت و با شتاب به سمت زمين بازي رفت و جارويي برداشت و بدون گوش دادن به فرياد هاي استادان كه او را از این کار منع ميكردند، از زمين فاصله گرفت و خود را به نزديكي رون رساند. صفحات كتابي را كه به تازگي خوانده بود، در ذهنش ورق ميخورد.


نقل قول:
طلسم هايي وجود دارند كه اگر بر روي اشيا سنگين انجام شوند به آنها شتابي مي دهند كه هيچ طلسم ديگري نمي تواند آنها را متوقف كنند. گاهي اين طلسم ها براي افرادي تنظيم شده اند و ممكن است بر روي هر فردي كه آن شي با آنها تماس داشته باشه اثر منحصر به فردي بگذارد. گاه اين اثار براي هميشه باقي مي مانند براي همين اصطلاحا اشيا را سمي مي كنند.



-رون خوب گوش كن نبايد بذاري اون بلاجر بهت بخوره اون سميه اگر بهت بخوره معلوم نيست چي ميشه...

اما ديگر دير شده بود بلاجر تنها چند سانتي متر تا برخورد با رون فاصله داشت و هيچ كاري از كسي بر نمي آمد. بالاخره بلاجر سمي بر رون پيروز شد و با برخورد به رون تبديل به جرقه هاي رنگي شد كه رون را از نظر ها پنهان كرد.

كمي بعد همگان ديدند كه رون سقوط ميكند و اگر به موقع لوييس ويزلي او را نگرفته بود، معلوم نبود فاجعه تا كجا پيشروي كند.

لوييس آرام بر روي زمين فرود آمد و رون را بر روي چمن هاي ميدان بر زمين گذاشت.

چشمان رون باز اما بي روح بودند گويي هيچ جايي را نمي ديدند.

-بريد كنار ببينم چي شده...

آرسينوس در حالي كه سعي ميكرد همزمان با دويدنی كه كسي از او سراغ نداشت، نقابش را هم محكم بگيرد كه نيافتد اين حرف را زده بود.

سكوت مطلق ورزشگاه را در بر گرفته بود. همه به جز بازيكنان تيم هافلپاف كه لبخند تمسخر بر لب داشتند، با چهره هاي نگران و رنگ پريده به مكاني كه رون افتاده نگاه ميكردند.
-حالش چطوره فرزندم؟
-بايد براش يادبود بگيريم.
-منظورت چيه فرزند تاريكي ام. مگه چه بلايي به سرش اومده.
-مثل مجسمه خشك شده و...
آرسينوس نگاهي به استرجس كرد و گفت:
-فكر كنم بايد دنبال يه دروازه بان جديد بگردي استرجس. اون فكر نمي كنم ديگه حتي بتونه كاري بكنه چه برسه به اينكه بازي كنه.

هري جلو آمد و به رون نگاه كرد. تمام حرف های آرسینوس را شنیده بود. يعني هيچ وقت ديگر نمي تونست با رون حرف بزند؟ چرا هیچگاه نمی توانست از کسانی که دوستشان داشت محافظت کند؟ چرا همیشه یک گام عقب تر بود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ریونکلاو .Vs اسلیترین

تصویر کوچک شده

گم شدن جاروها


صبح روز قبل از مسابقه - سرسرای عمومی

- بنوشید! همه‌ی شیرهاره بنوشید تا فردا انرژی لازم ره داشته باشین... هی! کیکاته همونجور رها نکن. تا ته بخور. شیر و کیک کلید موفقیت تیم ما هسته!

دای که مخاطب کیکیِ باروفیو بود، با بدخلقی نگاهشو از بیستمین لیوان شیری که سر کشیده بود برمی‌داره و به دهمین کیکی که جلوش قد علم کرده بود می‌ندازه. چرا هیچ‌کس نمی‌فهمید که اون یه خون‌آشامه و شیر و کیک براش آب و نون نمی‌شه؟ البته که وضعیت برای دیگر اعضای تیم که خون‌آشام نبودن هم بهتر نبود!

- مااااع! تصویر کوچک شده
- نگاه کنین! شیر و کیکِ شما ره می‌خواد. یک گاومیش باید از شما بیشتر بفهمه؟

اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو، پوکرفیس‌وارانه نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن و ناخودآگاه دهنشون باز می‌شه و کیک و شیرها به مقصد شکم، از دروازه دهن عبور می‌کنن...

عصر روز قبل از مسابقه - تالار خصوصی ریونکلاو

- بخورید و بیاشامید ولی اسراف... چیزه... بخورید و بیاشامید که رمز موفقت تیم ما شیر و کیک هسته!
- ولی کپتن! ما امروز اصلا تمرین نکردیم و فردا مسابقه داریم. می‌شه حداقل بریم یه نگاه به جاروهامون بندازیم حس مسابقه تو وجودمون رخنه کنه؟ من الان بیشتر فکر می‌کنم فردا پارتی داریم تا مسابقه.
- نخیر! شما اول ذهنت ره درست کن بعدم به جا اظهار نظر شیره‌ته بنوش!

ادی بعد از کوک کردن پیچ مغزش، برمی‌گرده یه لیوان شیر برمی‌داره و تا ته سر می‌کشه!

صبح روز مسابقه - رختکن تیم کوییدیچ ریونکلاو

- وسط حرف منه ره نپر! شیره‌ته بنوش، کیکه‌ته بخـ... پس کو جاروهامون؟
- کاپیتان خب من سه ساعته دارم همینو می‌گم. جاروهامون نیست.
- شاید شیر به مغزمون کم رسیده. یک شیر و کیک به من بدین تا چشمام درست ببینه.

هزاران شیر و کیک از صد طرف به سمت کاپیتان دراز می‌شه. باروفیو که توانایی دست رد زدن به شیر و کیک نداره، همه‌رو می‌گیره و یک لقمه چپ می‌کنه!
- چشمام درست می‌بینه. نیسته! جاروهامون نیسته! کی جاروهامونه ره خورده؟

دای با ناامیدی کف رختکن می‌شینه.
- بدبخت شدیم. باختیم.

شاید انتظار داشته باشین که ساعت‌ها ملت ریونکلاوی گوشه‌ای بشینن و با چهره‌هایی در هم رفته بر فرق سر مبارکشون بکوبن و آواز "بدبخت شدیم" سر بدن. اما اگه اینطور فکر کردین پس حتما یک نکته‌ رو از قلم انداختین. اینجا رختکن تیم کوییدیچ ریونکلاوه و اعضای تیم همگی ریونکلاوی هستن! و این یعنی انتظار هر نوع ایده‌ای آن هم با سرعت دوبرابر حد معمول رو باید داشته باشین.

- تا داوشتون اینجاس نگرانی نداریم که!

چشمان اشک‌آلود ملت ریونکلاوی به صورت اتوماتیکوار به سمت گوینده‌ی دیالوگ، یعنی ویولت بودلر برمی‌گرده.
- اورلامون که عقابه! عقابم جارو نمی‌خواد. لینی هم جانورنماش پیکسیه! پیکسی شو بال‌بال بزن.

تا به اینجای کار مشکل دو تن از اعضا حل شده بود... اما باقیشون چی؟
- ردبول به آدم بال می‌ده.

بعد از جاری شدن این دیالوگ، رد بولی از ناکجا آباد به درون رختکن پرتاب می‌شه. باروفیو ردبولو تو هوا می‌قاپه و یکراست درون حلقوم گاومیشش می‌ریزه.
- منم با گاومیش پرنده‌م میام.

وقتی ایده‌ها شروع به سرازیر شدن کنن، باقی مغزهای خفته هم روشن می‌شن و شروع به تولید ایده‌های گوناگون می‌کنن.
- ویو! یادته یه دستگاه مشنگی رو سعی داشتی به ماگت ببندی پرواز کنه؟ خب اونو به جاروت ببند!

ویولت نگاهی به اطراف که عاری از هرگونه جارویی بود می‌ندازه. اون وسیله‌ی مشنگی رو دقیقا به کدوم جارو باید می‌بست؟
- جاروی زمین تمیز کنِ فیلچ.

ویولت اینو می‌گه و به سرعت از رختکن خارج می‌شه. ولی نکته عجیب این بود که فلور هم به دنبال ویولت رختکنو ترک می‌کنه. در اینجا ملت ریونی صدهزار مرتبه روونارو شکر می‌کنن که باروفیو به بهونه‌ی صیقلی کردن جاروها توسط شیر، اونارو چند ساعت زودتر به رختکن کشونده بود!

ادی و دای که هم تو حروف تشکیل دهنده اسمشون تفاهم داشتن و هم تو نداشتن جاروی پرنده، نگاهی به هم می‌ندازن.
- بیا رو این تیکه فرشه طلسم تغییر شکل انجام بدیم جارو بشه.
- الان مشکل نداشتن جارو نیست که! جاروهای کهنه و قدیمی‌ای که به سال‌اولیا برای آموزش می‌دن هست. مشکل نداشتن جاروهای قدرتمند خودمونه.
- مشکلی نیست. من خون‌آشامم. گازشون می‌گیرم، بعدم می‌کشمشون تا اونام جاروی خون‌آشامی شن. قوی و پرسرعت!
- شوخی بامزه‌ای بود.

اما در کمال تعجب و حیرت همگان، در مقابل چشمان از حدقه در اومده‌ی ادی، دای می‌ره و چند دقیقه بعد با یه جاروی فکستنی برمی‌گرده. دای دهنشو باز می‌کنه و شروع به گازگازی کردن تیکه‌ای از جارو و خون دادن بهش می‌کنه. بعدش جارو رو از وسط به دو نصف تقسیم می‌کنه و با طلسم ریپارو دوباره اونو سرهم می‌کنه. این دای و این هم جاروی خون‌آشامیش.

همون موقع در رختکن باز می‌شه و ویولت با جارویی که تهش دستگاهی وصل شده بود برمی‌گرده. پشت سرش فلور با یک جاروی پرنده که چیزی بین جاروهای خفن خودشون و جاروهای مزخرف سال اولیا بود، به داخل رختکن پا می‌ذاره.
- دُغُسته که همسغم یک ویزلیه، ولی من هنوز همون پغیزادِ سابقم. بلدم چطوغ جاغو پیدا کنم.

همه راهی برای پرواز کردن و شرکت تو مسابقه پیدا کرده بودن، جز ادی! ادی نگاهای سنگین هم تیمیاش رو خودشو حس می‌کنه. بنابراین تیکه فرشی که پیشتر دای به اون اشاره کرده بودو برمی‌داره و طلسم پروازی روش اجرا می‌کنه.
- اینم جاروی من.

چند دقیقه بعد - زمین بازی

خورشید با قدرت تمام وسط آسمون خودنمایی می‌کرد و گرماشو نثار همگان می‌کرد. آسمون کاملا صاف و آفتابی بود و حتی خبری از ابرهای غیر باران‌زای کومولوس هم نبود؛ و روی کاغذ، این بهترین آب و هوایی بود که می‌تونست نصیب یک بازی کوییدیچ بشه.

تماشاگران با شور و هیجان پلاکاردای حمایت از گروه خودشونو به اهتزاز در آورده بودن. عقاب‌های تزئیناتی ریونکلاوی، در جایگاه‌های پوشیده شده از رنگ آبی به پرواز در میومدن و دوباره به دست صاحبانشون برمی‌گشتن. اما در قسمت سبز رنگ ورزشگاه، این مارهای تزئیناتی بودن که با ابهت خاصی لا به لای تماشاچیا جاخوش کرده بودن و فیش‌فیش می‌کردن.

همه چیز برای یک مسابقه کوییدیچ کاملا عادی به نظر می‌رسید تا این که ورود بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو به درون زمین، ورزشگاه رو تو سکوت بی‌سابقه‌ای فرو می‌بره.

عقاب‌ها از دست صاحبانشان رها شده و در پهنه‌ی بی‌کران آسمون تا جایی بالا می‌رن که تبدیل به نقطه‌ای کوچیک شده و در نهایت ناپدید می‌شن. مارها کله‌پا می‌شن و حتی خورشید هم به نشونه تعجب شروع به گرفتن می‌کنه! بله از پشت صحنه اشاره می‌کنن خورشید گرفتگی رخ می‌ده.

یک عقاب، یک پیکسی، یک ویولت با جارویی عجیب، یک دای با جارویی خونین، یک باروفیوی سوار بر گاومیش پرنده، یک ادیِ ایستاده بر رو قالیچه و در نهایت... خب بذارین از فلور فاکتور بگیریم. به جز یک جاروی نه چندان قدرتمند، اون کاملا عادی به نظر می‌رسید.

این تیم عجیب، با آرایش خاصی در مقابل هفت بازیکن اسلیترین قرار می‌گیرن و منتظر سوت داور می‌مونن. اما داور خیال سوت زدن نداشت. طومار بزرگیو جلوی خودش گرفته بود و در حال مرور کردن قوانین کوییدیچ بود. تا به حال با چنین ترکیبی مواجه نشده بود و حقیقتا نمی‌دونست اجازه شروع بازی رو داره یا نه. اما با شنیدن صدای باروفیوی روستایی که از قضا وزیر منتخب مملکت هم بود، آب دهنشو قورت می‌ده، با دستمالی عرق صورتشو پاک می‌کنه و در سوتش می‌دمه.

هر 14 بازیکن به سرعت به پرواز در میان و به آسمون آبی ملحق می‌شن. صدای گزارشگر بلافاصله در ورزشگاه طنین‌انداز می‌شه:
- خب فک می‌کنم همه‌تون عجایب این مسابقه‌رو درک کردین. ازونجایی که داور ایرادی به تیم ریونکلاو وارد نکرد، می‌تونیم نتیجه بگیریم که تنظیم‌کننده‌ی قوانین کوییدیچ به خوابم چنین صحنه‌ای رو نمی‌دیده که بخواد قوانینی براش بنویسه. باری به هر جهت! کوافل دست لسترنجه، نه دست وینکیه، بازم لسترنج، وینکی... شاهد پاسکاری مداومی بین دو مهاجم اسلیترین هستیم ولی سومیشون کو پس؟

اینجاست که همگان در میابن عجایب این بازی تنها به ریونکلاو برنمی‌گرده و حضور فندک و پاتیل در ترکیب اسلیترین که از چشمای تیزبین همه دور مونده بود، حتی می‌تونست از ترکیب ریون هم عجیب‌تر باشه!

- چی می‌بینم؟ هرچی شرایط طبیعت برای این بازی مساعده، ما آدما خودمون اونو عجیب کردیم! کوافل دست وینکیه و لسترنج در حال روشن کردن فندکه. لسترنج و وینکی همزمان دستشونو بالا می‌برن و یکی کوافل و دیگری فندکو به سمت حلقه‌های ریونکلاو شوت می‌کنه. کارمایکل به کمک وسعتی که فرش پرنده‌ش داره می‌تونه خودشو به موقع به فندک برسونه... و گـــل! بله کارمایکل گول می‌خوره. اون باید کوافلو می‌گرفت نه فندک! سومین گل اسلیترین. 30-20 به نفع اسلی.

باروفیو و گاوش خشمگین می‌شن. باروفیو چیزی تو گوش گاومیش زمزمه می‌کنه و هردو به سمت بلاجری که فلورو نشونه گرفته بود هجوم می‌برن. گاومیش دهنشو باز می‌کنه و بلاجرو تو دو قدمیه فلور با دندوناش می‌گیره. کمی جلوتر می‌رن و گاومیش بلاجرو تف می‌کنه و باروفیو با چماقش محکم اونو به سمت وینکی نشونه می‌ره. وینکی در حالی که فریاد "وینکی جن خوب... وینکی جن خوب. " سر می‌داد، از ترس برخورد با بلاجر با صدای پقی ناپدید می‌شه و خودش و جاروش دو متر اونورتر ظاهر می‌شن.

- بعله نیم ساعت از بازی گذشته و ما همه‌ش شاهد یک سری عملیات نه چندان عادی در زمین بازی هستیم که داور هم هیچ واکنش خاصی نسبت بهشون نشون نمی‌ده. حقم داره، یا باید هر لحظه خطا بگیره یا بذاره بازی جلو بره. انصافا منم شیوه دومو ترجیح می‌د... گل برای ریونکلاو! 70-100 به نفع اسلیترین!

هکتور در یک حرکت سریع پاتیلشو به سمت بلاجری می‌گیره که گاومیش باروفیو با لگدی به سمت فندکِ پرنده هدایت کرده بود. بلاجر درون پاتیل خفت می‌شه. هکتور با لبخند پیروزمندانه‌ای پاتیلو کج می‌کنه و بلاجرو در حین خروج از پاتیل با یک ضربه‌ی محکم چماق به سمت عقاب تیزپرواز ریونکلاو پرتاب می‌کنه. اورلا که کوافلو با نوکش گرفته بود، با دیدن بلاجر، می‌خواد کوافلو به دای پاس بده، اما با شنیدن صدای پق‌پقی متوجه نزدیک شدن ویولت با اون جاروی عجیبش می‌شه.

- بودلر بلاجری که گرنجر به سمت کوییرک هدایت کرده بودو با ضربه‌ی محکمی از مهاجم تیمش دور می‌کنه. حالا لوولین صاحب کوافله اما اینقدر سرعتش پایینه که قبل از اینکه حتی بخواد سه متر جلو بره توسط مهاجمای اسلیترین محاصره می‌شه و کوافلو از دست می‌ده.

دای به جاروی پرنده‌ی خون‌آشامی‌اش ایمان داشت. اما گویا ایمان به تنهایی معجزه نمی‌کرد. قطرات خونِ روی جاروی دای به آرومی چکه می‌کنه و یکراست روی سر ریگولوس که درست اون پایین در حال پرواز بود می‌ریزه. نگاه جستجوگرِ ریگولوس از گشتن به دنبال اسنیچ برگردونده می‌شه و به قطرات خونی که روی صورتش جاری شدن جلب می‌شه.

در لحظه‌ای که ریگولوس دستای خونین و مالینش رو جلوی چشماش گرفته بود، برق اسنیچو از لای انگشتاش می‌بینه.

- به نظر میاد بلک اسنیچو دیده چون سرعتشو زیاد کرده. وارنر هم بال‌بال‌زنان مسیرشو تغییر می‌ده و به دنبال بلک به حرکت در میاد. جارو یا پیکسی؟ مسئله این است! سرعت کدومشون به دیگری برتری داره؟ ساخته‌ی دست بشر یا یک حشره؟

لینی بال می‌زد، هی بال می‌زد و در تلاش بود زودتر از ریگولوس به اسنیچ برسه. این وسط هر از گاهی نوک بالشو تو چشم و چال ریگولوس فرو می‌کنه، اما ریگولوس هم کم نمیاره و با ضربه دستش لینی رو اونورتر شوت می‌کنه. در یک بزن و بکوب و بگیرِ طولانی بالاخره درست در زمانی که دستای لینی با اسنیچ برخورد می‌کنه، ریگولوس اسنیچ و پیکسی رو با هم تو دستاش مشت می‌کنه و با خوش‌حالی اونارو بالا می‌گیره.

در این لحظه صدای اطراف رو به گنگی می‌ره و همه‌جا محو و تاریک می‌شه... صحنه به شدت زوم می‌شه و به درون مشت‌های ریگولوس پناه می‌بره. پیکسی و اسنیچ با قد و قامتی نزدیک به هم، هردو در حال بال‌بال زدن برای رهایی از زندان انگشتان ریگولوس بودن. اما کمی که می‌گذره، چشمان آبی رنگ پیکسی با چشمان طلایی اسنیچ برخورد می‌کنه. سرعت بال‌بال زدن‌های هردو اونقدر کم می‌شه تا جایی که جفتشون آروم می‌گیرن؛ و درام عاشقانه‌ای بین اسنیچ و پیکسی درون مشت‌های ریگولوس شکل می‌گیره...

پیکسی و اسنیچ تصمیم خودشونو می‌گیرن. هردو با قدرت بال‌بال‌زدن رو از سر می‌گیرن و با قدرت بی‌سابقه‌ای مشت ریگولوس رو وادار به باز شدن می‌کنن. پیکسی و اسنیچ بال در بال هم (بر وزن دست بر دست هم) از مشت ریگولوس خارج شده و در حالی که مدام قلب‌های کوچیکی از وجودشون خارج می‌شد، در افق محو می‌شن...

باقی داستان و اینکه در نهایت امتیاز اسنیچ برای کدوم تیم ثبت شد و برنده بازی کی بود، مشکل باروفیو، داور و ریگولوسه. برین از خودشون بپرسین! من برم که آقامون... چیزه اسنیچ صدام می‌زنه.




پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ریونکلاو .Vs اسلیترین

تصویر کوچک شده

گم شدن جاروها


صبح روز قبل از مسابقه - سرسرای عمومی

- بنوشید! همه‌ی شیرهاره بنوشید تا فردا انرژی لازم ره داشته باشین... هی! کیکاته همونجور رها نکن. تا ته بخور. شیر و کیک کلید موفقیت تیم ما هسته!

دای که مخاطب کیکیِ باروفیو بود، با بدخلقی نگاهشو از بیستمین لیوان شیری که سر کشیده بود برمی‌داره و به دهمین کیکی که جلوش قد علم کرده بود می‌ندازه. چرا هیچ‌کس نمی‌فهمید که اون یه خون‌آشامه و شیر و کیک براش آب و نون نمی‌شه؟ البته که وضعیت برای دیگر اعضای تیم که خون‌آشام نبودن هم بهتر نبود!

- مااااع! تصویر کوچک شده
- نگاه کنین! شیر و کیکِ شما ره می‌خواد. یک گاومیش باید از شما ره بیشتر بفهمه؟

اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو، پوکرفیس‌وارانه نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن و ناخودآگاه دهنشون باز می‌شه و کیک و شیرها به مقصد شکم، از دروازه دهن عبور می‌کنن...

عصر روز قبل از مسابقه - تالار خصوصی ریونکلاو

- بخورید و بیاشامید ولی اسراف... چیزه... بخورید و بیاشامید که رمز موفقت تیم ما شیر و کیک هسته!
- ولی کپتن! ما امروز اصلا تمرین نکردیم و فردا مسابقه داریم. می‌شه حداقل بریم یه نگاه به جاروهامون بندازیم حس مسابقه تو وجودمون رخنه کنه؟ من الان بیشتر فکر می‌کنم فردا پارتی داریم تا مسابقه.
- نخیر! شما اول ذهنت ره درست کن بعدم به جا اظهار نظر شیره‌ته بنوش!

ادی بعد از کوک کردن پیچ مغزش، برمی‌گرده یه لیوان شیر برمی‌داره و تا ته سر می‌کشه!

صبح روز مسابقه - رختکن تیم کوییدیچ ریونکلاو

- وسط حرف منه ره نپر! شیره‌ته بنوش، کیکه‌ته بخـ... پس کو جاروهامون؟
- کاپیتان خب من سه ساعته دارم همینو می‌گم. جاروهامون نیست.
- شاید شیر به مغزمون کم رسیده. یک شیر و کیک به من بدین تا چشمام درست ببینه.

هزاران شیر و کیک از صد طرف به سمت کاپیتان دراز می‌شه. باروفیو که توانایی دست رد زدن به شیر و کیک نداره، همه‌رو می‌گیره و یک لقمه چپ می‌کنه!
- چشمام درست می‌بینه. نیسته! جاروهامون نیسته! کی جاروهامونه ره خورده؟

دای با ناامیدی کف رختکن می‌شینه.
- بدبخت شدیم. باختیم.

شاید انتظار داشته باشین که ساعت‌ها ملت ریونکلاوی گوشه‌ای بشینن و با چهره‌هایی در هم رفته بر فرق سر مبارکشون بکوبن و آواز "بدبخت شدیم" سر بدن. اما اگه اینطور فکر کردین پس حتما یک نکته‌ رو از قلم انداختین. اینجا رختکن تیم کوییدیچ ریونکلاوه و اعضای تیم همگی ریونکلاوی هستن! و این یعنی انتظار هر نوع ایده‌ای آن هم با سرعت دوبرابر حد معمول رو باید داشته باشین.

- تا داوشتون اینجاس نگرانی نداریم که!

چشمان اشک‌آلود ملت ریونکلاوی به صورت اتوماتیکوار به سمت گوینده‌ی دیالوگ، یعنی ویولت بودلر برمی‌گرده.
- اورلامون که عقابه! عقابم جارو نمی‌خواد. لینی هم جانورنماش پیکسیه! پیکسی شو بال‌بال بزن.

تا به اینجای کار مشکل دو تن از اعضا حل شده بود... اما باقیشون چی؟
- ردبول به آدم بال می‌ده.

بعد از جاری شدن این دیالوگ، رد بولی از ناکجا آباد به درون رختکن پرتاب می‌شه. باروفیو ردبولو تو هوا می‌قاپه و یکراست درون حلقوم گاومیشش می‌ریزه.
- منم با گاومیش پرنده‌م میام.

وقتی ایده‌ها شروع به سرازیر شدن کنن، باقی مغزهای خفته هم روشن می‌شن و شروع به تولید ایده‌های گوناگون می‌کنن.
- ویو! یادته یه دستگاه مشنگی رو سعی داشتی به ماگت ببندی پرواز کنه؟ خب اونو به جاروت ببند!

ویولت نگاهی به اطراف که عاری از هرگونه جارویی بود می‌ندازه. اون وسیله‌ی مشنگی رو دقیقا به کدوم جارو باید می‌بست؟
- جاروی زمین تمیز کنِ فیلچ.

ویولت اینو می‌گه و به سرعت از رختکن خارج می‌شه. ولی نکته عجیب این بود که فلور هم به دنبال ویولت رختکنو ترک می‌کنه. در اینجا ملت ریونی صدهزار مرتبه روونارو شکر می‌کنن که باروفیو به بهونه‌ی صیقلی کردن جاروها توسط شیر، اونارو چند ساعت زودتر به رختکن کشونده بود!

ادی و دای که هم تو حروف تشکیل دهنده اسمشون تفاهم داشتن و هم تو نداشتن جاروی پرنده، نگاهی به هم می‌ندازن.
- بیا رو این تیکه فرشه طلسم تغییر شکل انجام بدیم جارو بشه.
- الان مشکل نداشتن جارو نیست که! جاروهای کهنه و قدیمی‌ای که به سال‌اولیا برای آموزش می‌دن هست. مشکل نداشتن جاروهای قدرتمند خودمونه.
- مشکلی نیست. من خون‌آشامم. گازشون می‌گیرم، بعدم می‌کشمشون تا اونام جاروی خون‌آشامی شن. قوی و پرسرعت!
- شوخی بامزه‌ای بود.

اما در کمال تعجب و حیرن همگان، در مقابل چشمان از حدقه در اومده‌ی ادی، دای می‌ره و چند دقیقه بعد با یه جاروی فکستنی برمی‌گرده. دای دهنشو باز می‌کنه و شروع به گازگازی کردن تیکه‌ای از جارو و خون دادن بهش می‌کنه. بعدش جارو رو از وسط به دو نصف تقسیم می‌کنه و با طلسم ریپارو دوباره اونو سرهم می‌کنه. این دای و این هم جاروی خون‌آشامیش.

همون موقع در رختکن باز می‌شه و ویولت با جارویی که تهش دستگاهی وصل شده بود برمی‌گرده. پشت سرش فلور با یک جاروی پرنده که چیزی بین جاروهای خفن خودشون و جاروهای مزخرف سال اولیا بود، به داخل رختکن پا می‌ذاره.
- دُغُسته که همسغم یک ویزلیه، ولی من هنوز همون پغیزادِ سابقم. بلدم چطوغ جاغو پیدا کنم.

همه راهی برای پرواز کردن و شرکت تو مسابقه پیدا کرده بودن، جز ادی! ادی نگاهای سنگین هم تیمیاش رو خودشو حس می‌کرد. بنابراین تیکه فرشی که پیشتر دای به اون اشاره کرده بودو برمی‌داره و طلسم پروازی روش اجرا می‌کنه.
- اینم جاروی من.

چند دقیقه بعد - زمین بازی

خورشید با قدرت تمام وسط آسمون خودنمایی می‌کرد و گرماشو نثار همگان می‌کرد. آسمون کاملا صاف و آفتابی بود و حتی خبری از ابرهای غیر باران‌زای کومولوس هم نبود؛ و روی کاغذ، این بهترین آب و هوایی بود که می‌تونست نصیب یک بازی کوییدیچ بشه.

تماشاگران با شور و هیجان پلاکاردای حمایت از گروه خودشونو به اهتزاز در آورده بودن. عقاب‌های تزئیناتی ریونکلاوی، در جایگاه‌های پوشیده شده از رنگ آبی به پرواز در میومدن و دوباره به دست صاحبانشون برمی‌گشتن. اما در قسمت سبز رنگ ورزشگاه، این مارهای تزئیناتی بودن که با ابهت خاصی لا به لای تماشاچیا جاخوش کرده بودن و فیش‌فیش می‌کردن.

همه چیز برای یک مسابقه کوییدیچ کاملا عادی به نظر می‌رسید تا این که ورود بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو به درون زمین، ورزشگاه رو تو سکوت بی‌سابقه‌ای فرو می‌بره.

عقاب‌ها از دست صاحبانشان رها شده و در پهنه‌ی بی‌کران آسمون تا جایی بالا می‌رن که تبدیل به نقطه‌ای کوچیک شده و در نهایت ناپدید می‌شن. مارها کله‌پا می‌شن و حتی خورشید هم به نشانه تعجب شروع به گرفتن می‌کنه! بله از پشت صحنه اشاره می‌کنن خورشید گرفتگی رخ می‌ده.

یک عقاب، یک پیکسی، یک ویولت با جارویی عجیب، یک دای با جارویی خونین، یک باروفیوی سوار بر گاومیش پرنده، یک ادیِ ایستاده بر رو قالیچه و در نهایت... خب بذارین از فلور فاکتور بگیریم. به جز یک جاروی نه چندان قدرتمند، اون کاملا عادی به نظر می‌رسید.

این تیم عجیب، با آرایش خاصی در مقابل هفت بازیکن اسلیترین قرار می‌گیرن و منتظر سوت داور می‌مونن. اما داور خیال سوت زدن نداشت. طومار بزرگیو جلوی خودش گرفته بود و در حال مرور کردن قوانین کوییدیچ بود. تا به حال با چنین ترکیبی مواجه نشده بود و حقیقتا نمی‌دونست اجازه شروع بازی رو داره یا نه. اما با شنیدن صدای باروفیوی روستایی که از قضا وزیر منتخب مملکت هم بود، آب دهنشو قورت می‌ده، با دستمالی عرق صورتشو پاک می‌کنه و در سوتش می‌دمه.

هر 14 بازیکن به سرعت به پرواز در میان و به آسمون آبی ملحق می‌شن. صدای گزارشگر بلافاصله در ورزشگاه طنین‌انداز می‌شه:
- خب فک می‌کنم همه‌تون عجایب این مسابقه‌رو درک کردین. ازونجایی که داور ایرادی به تیم ریونکلاو وارد نکرد، می‌تونیم نتیجه بگیریم که تنظیم‌کننده‌ی قوانین کوییدیچ به خوابم چنین صحنه‌ای رو نمی‌دیده که بخواد قوانینی براش بنویسه. باری به هر جهت! کوافل دست لسترنجه، نه دست وینکیه، بازم لسترنج، وینکی... شاهد پاسکاری مداومی بین دو مهاجم اسلیترین هستیم ولی سومیشون کو پس؟

اینجاست که همگان در میابن عجایب این بازی تنها به ریونکلاو برنمی‌گرده و حضور فندک و پاتیل در ترکیب اسلیترین که از چشمای تیزبین همه دور مونده بود، حتی می‌تونست از ترکیب ریون هم عجیب‌تر باشه.

- چی می‌بینم؟ هرچی شرایط طبیعت برای این بازی مساعده، ما آدما خودمون اونو عجیب کردیم! کوافل دست وینکیه و لسترنج در حال روشن کردن فندکه. لسترنج و وینکی همزمان دستشونو بالا می‌برن و یکی کوافل و دیگری فندکو به سمت حلقه‌های ریونکلاو شوت می‌کنه. کارمایکل به کمک وسعتی که فرش پرنده‌ش داره می‌تونه خودشو به موقع به فندک برسونه... و گـــل! بله کارمایکل گول می‌خوره. اون باید کوافلو می‌گرفت نه فندک! سومین گل اسلیترین. 30-20 به نفع اسلی.

باروفیو و گاوش خشمگین می‌شن. باروفیو چیزی تو گوش گاومیش زمزمه می‌کنه و هردو به سمت بلاجری که فلورو نشونه گرفته بود هجوم می‌برن. گاومیش دهنشو باز می‌کنه و بلاجرو تو دو قدمیه فلور با دندوناش می‌گیره. کمی جلوتر می‌رن و گاومیش بلاجرو تف می‌کنه و باروفیو با چماقش محکم اونو به سمت وینکی نشونه می‌ره. وینکی در حالی که فریاد "وینکی جن خوب... وینکی جن خوب. " سر می‌داد، از ترس برخورد با بلاجر با صدای پقی ناپدید می‌شه و خودش و جاروش دو متر اونورتر ظاهر می‌شن.

- بعله نیم ساعت از بازی گذشته و ما همه‌ش شاهد یک سری عملیات نه چندان عادی در زمین بازی هستیم که داور هم هیچ واکنش خاصی نسبت بهشون نشون نمی‌ده. حقم داره، یا باید هر لحظه خطا بگیره یا بذاره بازی جلو بره. انصافا منم شیوه دومو ترجیح می‌د... گل برای ریونکلاو! 70-100 به نفع اسلی!

هکتور در یک حرکت سریع پاتیلشو به سمت بلاجری می‌گیره که گاومیش باروفیو با لگدی به سمت فندکِ پرنده هدایت کرده بود. بلاجر درون پاتیل خفت می‌شه. هکتور با لبخند پیروزمندانه‌ای پاتیلو کج می‌کنه و بلاجرو در حین خروج از پاتیل با یک ضربه‌ی محکم چماق به سمت عقاب تیزپرواز ریونکلاو پرتاب می‌کنه. اورلا که کوافلو با نوکش گرفته بود، با دیدن بلاجر، می‌خواد کوافلو به دای پاس بده، اما با شنیدن صدای پق‌پقی متوجه نزدیک شدن ویولت با اون جاروی عجیبش می‌شه.

- بودلر بلاجریو که گرنجر به سمت کوییرک هدایت کرده بودو با ضربه‌ی محکمی از مهاجم تیمش دور می‌کنه. حالا لوولین صاحب کوافله اما اینقدر سرعتش پایینه که قبل از اینکه حتی بخواد سه متر جلو بره توسط مهاجمای اسلی محاصره می‌شه و کوافلو از دست می‌ده.

دای به جاروی پرنده‌ی خون‌آشامی‌اش ایمان داشت. اما گویا ایمان به تنهایی معجزه نمی‌کرد. قطرات خونِ روی جاروی دای به آرومی چکه می‌کنه و یکراست روی سر ریگولوس که درست اون پایین در حال پرواز بود می‌ریزه. نگاه جستجوگرِ ریگولوس از گشتن به دنبال اسنیچ برگردونده می‌شه و به قطرات خونی که روی صورتش جاری شدن جلب می‌شه.

در لحظه‌ای که ریگولوس دستای خونین و مالینش رو جلوی چشماش گرفته بود، برق اسنیچو از لای انگشتاش می‌بینه.

- به نظر میاد بلک اسنیچو دیده چون سرعتشو زیاد کرده. وارنر هم بال‌بال‌زنان مسیرشو تغییر می‌ده و به دنبال بلک به حرکت در میاد. جارو یا پیکسی؟ مسئله این است! سرعت کدومشون به دیگری برتری داره؟ ساخته‌ی دست بشر یا یک حشره؟

لینی بال می‌زد، هی بال می‌زد و در تلاش بود زودتر از ریگولوس به اسنیچ برسه. این وسط هر از گاهی نوک بالشو تو چشم و چال ریگولوس فرو می‌کنه، اما ریگولوس هم کم نمیاره و با ضربه دستش لینی رو اونورتر شوت می‌کنه. در یک بزن و بکوب و بگیرِ طولانی بالاخره درست در زمانی که دستای لینی با اسنیچ برخورد می‌کنه، ریگولوس اسنیچ و پیکسی رو با هم تو دستاش مشت می‌کنه و با خوش‌حالی اونارو بالا می‌گیره.

در این لحظه صدای اطراف رو به گنگی می‌ره و همه‌جا محو و تاریک می‌شه... صحنه به شدت زوم می‌شه و به درون مشت‌های ریگولوس پناه می‌بره. پیکسی و اسنیچ با قد و قامتی نزدیک به هم، هردو در حال بال‌بال زدن برای رهایی از زندان انگشتان ریگولوس بودن. اما کمی که می‌گذره، چشمان آبی رنگ پیکسی با چشمان طلایی اسنیچ برخورد می‌کنه. سرعت بال‌بال زدن‌های هردو اونقدر کم می‌شه تا جایی که جفتشون آروم می‌گیرن؛ و درام عاشقانه‌ای بین اسنیچ و پیکسی درون مشت‌های ریگولوس شکل می‌گیره...

پیکسی و اسنیچ تصمیم خودشونو می‌گیرن. هردو با قدرت بال‌بال‌زدن رو از سر می‌گیرن و با قدرت بی‌سابقه‌ای مشت ریگولوس رو وادار به باز شدن می‌کنن. پیکسی و اسنیچ بال در بال هم (بر وزن دست بر دست هم) از مشت ریگولوس خارج شده و در حالی که مدام قلب‌های کوچیکی از وجودشون خارج می‌شد، در افق محو می‌شن...

باقی داستان و اینکه در نهایت امتیاز اسنیچ برای کدوم تیم ثبت شد و برنده بازی کی بود، مشکل باروفیو، داور و ریگولوسه. برین از خودشون بپرسین! من برم که آقامون... چیزه اسنیچ صدام می‌زنه.




پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
ریونکلا Vs. اسلیترین

گم شدن جارو


- بلاتریکس کوافل رو به سمت دروازه ریون پرتاب می کنه، شترِ کارمایکل با یه ضربه مانع از گل شدن اون می شه. به نظرتون تیم ریونکلا با سازمان حمایت از حیوانات قرداد بسته؟

تماشاچیان فقط در سکوت به تیم عجیب و غریب خیره می شن.

فلش بک- سه روز پیش- رختکن کوییدیچ ریونکلا
اعضای تیم کوییدیچ ریونکلا در رختکن جمع شدن و در حال حاضر همشون به خاطر مصیبت نازل شده، سیامک انصاری وار به همدیگه زل زدن.
- روستایی گاومیش پرنده ره داره. به هرحال جاروها غیب هسته و هر کس باید وسیله پرواز ره برای خودش پیدا کنه.
- منم که عقاب و کاربلدم.
-یه جوری پیکسی می شم اسنیچ رو می گیرم که ریگولوس به گرد بالمم نرسه.
-

زمان حال- زمین بازی
دای سعی می کنه با کانگوروش صحبت کنه تا بیشتر بپره و بتونن حداقل یک گل برای ریونکلاو به ثمر برسونن، ولی موفق نمی شه. اورلا پس از تلاش های ناموفق، قبول می کنه پنجه هاش نمی تونن توپ رو بگیرن و الان سعی می کنه با بال زدن جلوی وینکی موثر باشه.

- فرصت مناسبیه که داورها رو براتون معرفی کنم. رودولف با دقت داره بازی رو نگاه می کنه، مرلین هم با حوریاش... بله بله اونم حواسش به بازیه!

فلش بک- دو روز پیش- صحراهای آفریقا

دای پس از تفکر های فراوان، الان وسط صحرا ایستاده و داره توضیح می ده که چرا الان اینجان.
- پرنده پرنده ـس دیگه لاله. حالا بعضیا پرواز می کنن، اینا می پرن!

و با قیافه ای که سعی می کنه مهربون به نظر بیاد به سمت گله کانگورو ها می ره.

زمان حال- زمین بازی
بلاتریکس دوباره کوافل رو به دست گرفته. ویولت تیک آفی با جاروی شاسی بلندش می کشه، دور می زنه و با تمام قدرت بلاجرو سمت مهاجم اسلیترین پرتاب می کنه.

مدافع دوم اسلیترین، پاتیل، با همکاری هکتور سعی می کنه جلوی ضربه رو بگیره ولی متاسفانه بلاجر از توش رد می شه و پاتیل تقریبا به فنا می ره!
- می خوای معجونِ درست شدگی بهت بدم عزیزم؟

فلش بک- دو روز پیش- جنگل های آمازون

- من خیلی گولاخم! شتر پرنده هم خیلی گولاخه! چه دروازه بانی ای بکنیم!

ادی قدمی جلو می ذاره و پاش تا زانو توی ماده ای لزج و قهوه ای رنگ فرو می ره.
- ایشالا که شکلاته.

و سعی می کنه سریعا خودش رو بیرون بکشه.

زمان حال- زمین بازی

اورلا بالاخره می تونه کوافل رو به دست بیاره. سرمست به سمت دروازه اسلیترین پرواز می کنه.
دای کانگورو ـش رو مجاب می کنه تا بپره...

- اوه... نه! دوتا از مهاجمین ریون با هم برخورد می کنن! رودولف خشمگین از روی صندلیش بلند می شه و دای رو به خاطر برخورد با ساحره ای به شدت با کمالات به فحش می کشه!

فلش بک- روز پیش- کافه ای زیرزمینی

- اون داوشمون که جاروهای مدل بالا داره کدوم تونه؟
-

زمان حال- زمین بازی
لینی سعی می کنه با زودتر گرفتن اسنیچ به این بازی لعنتی خاتمه بده. دای گیج از اتفاق افتاده و سقوط ـشون روی کانگورو ـش نشسته. باروفیو سعی می کنه با پاشیدن شیر روی صورت اعضای تیم حریف بازی رو جمع کنه. ویولت دو چماق رو در دستش گرفته و بلاجر رو به سمت هر کی گیرش می یاد پرتاب می کنه.

- مثل این که پیکسی چیزی دیده، چون با سرعت داره به سمت زمین شیرجه می ره!

فلش بک- دو روز پیش- جنگل های آمازون

ادی به این نتیجه می رسه که در یک باتلاق فرو رفته؛ ولی چون خیلی گولاخه، با استایل منتظر فرشته مهربونه که بیاد و نجاتش بده.

صدای پایِ گله شترهای پرنده هر لحظه نزدیک تر می شه. یکیشون ادی رو با دندوناش بلند می کنه و برای این که سر راه نباشه اون رو به بالا پرتاب می کنه. ادی روی کوهان یکی از شترها میوفته و سعی می کنه از فرصت به وجود اومده به خوبی استفاده کنه.

زمان حال- زمین بازی
-... هکتور خشمگین از نابود شدن بهترین دوستش بلاجرو به سمت پیکسی پرتاب می کنه. جناب وزیر با یه دفاع عالی اونو منحرف می کنه. ریگولوس فشار بیشتری به جاروش میاره و تقریبا کنار پیکسی قراره می گیره!

فلش بک- دو روز پیش- صحراهای آفریقا

دای خودش رو در کیسه یکی از کانگورو ها جا داده و در حالی که سعی می کنه خیلی کوچیک به نظر بیان به لندن آپارات می کنه.

زمان حال- زمین بازی

- درست می بینم؟! تیم حیوان گرای ریونکلا داره پیروز می شه! لینی تقریبا اسنیچ رو در آغوش گرفته! نه! صبر کنید...

رختکن کوییدیچ

فلور در حالی که هفت تا جارو پشت سرش پرواز می کنن وارد رختکنِ تاریک می شه.
- بچه ها؟! کسی اینجا نیست؟ من فقط جارو ها رو بردم برای بازی فردا یکم آپشن بهشون اضافه کنم. هی! کجایین؟!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۱۷:۲۳:۱۱
ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۱۷:۲۴:۲۱

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.