1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)صبحی گرم وآفتابی بود. هافلی ها با انرژی از خواب بیدار شدند تا اگر مرلین می خواست یک روز خوب و خوش را سپری کنند، اما خب مرلین نخواست و جرئه ای آب خوش را نذاشت برای یه روز از گلوی این تسترال شانس ها پایین برود و بلا را بر سرشان نازل کرد.
رز اولین کسی بود که بیدار شد و با ویبره اش لاکرتیا ی بی چاره را هم از خواب پراند. لاکرتیا مثل موبایل مشنگی در حالت سایلنت، ویبره زنان از کنار دیوار به سمت دیگر تخت شروع به حرکت کرد و پاق روی زمین افتاد.
با صدای افتادنش آریانا بیدار شد و همون طور خواب آلود ازتخت بالا خم شد تا ببیند که اتفاقی افتاده، این کارش مصادف شد با حرکت سوزان که بلند شده بود تا منبع صدا را پیدا کند.
بنگ!
از صدای برخورد سر سوزان با بینی آریانا، رودولف و گیبن هم بیدار شدند و این گونه همه برای شروع یک روز کاملا عادی آماده بودند که با صدای تق تقی همه چیز بهم ریخت. بلافاصله بعد از تق تق در زدن، ننجون با حرکت کوماندویی زد در را نیست و نابود کرد.
دیدن هلگا کافی بود تا هافلپافی ها از نحس روزشان خبردار شوند. همه ترجیح دادن خود را به خواب بزنند اما یکم دیر اقدام کردند چون ننه با نیش باز نشان داد که می داند همه بیدارند:
- سلام به نوگلای باغ دانشم!
چه سحرخیز! بیاین عزیزانم، بیاین براتون صبحونه با چایی مخصوص آماده کردم.
هافلپافی ها با چشم های درشت شده بهم نگاه کردند. آمدن ننه چیز غیرعادی ای نبود، تقریبا هر سه چهار روزی ننه را رویت می کردند اما از آنجایی که ننه مثل اکثر مادربزرگ ها خوش اخلاق نبود، این مهربانی و محبتش مشکوک می زد.
آریانا ابرو هایش را بالا انداخت و سعی کرد نیمه ی پر را ببیند، حداقلش این بود که نیازی نبود عین هر روز املت درست کند. لاکرتیا با سیبل هایی که پایین بود گفت:
- غلط کنم دفعه ی دیگه از املت خوردن شکایت کنم!
سوزان و رز با تکان دادن سر موافقت خود را نشن دادند. رودولف وقتی پشت سر سوزان از در بیرون می رفت، متفکرانه با خودش گفت:
- سلام هیچ گرگی بی طمع نیست!
باهمه ی غرغر ها بلاخره سرمیز کوچک آشپزخانه جمع شدند و منتظر شدند تا ننه کارش را بگوید و شرش از سرشان کم شود اما این بار استثنا فک پیرزن سرد شده بود و قصد صحبت نداشت.
در این بین رز از همه نگران تر بود. آخرین باری که ننه این طوری وارد تالار شده بود، او را مجبور کرده بود تا به تالار اسرار برود و برایش نیش باسیلیسک بیاورد، چون شنیده بود زهر باسلیسک به جوان شدن پوست کمک می کند.
الان هم نگران بود که دوباره او مجبور شود کاری را انجام دهد. یک لحظه آرزو کرد که می دانست چه در سر ننه می گذرد.
هنوز آرزویش را کامل نگفته بود که چراغی بالای سرش روشن شد، اگر می توانست ذهن خوانی کند...؟
به صندلی اش تکیه داد و هرچی فکر در ذهنش بود، از تکلیف کلاس ساعت اولش که انجام نداده بود تا خاطره ی صورتی کردن قاتل را کنار زد و دستش را دراز کرد تا ظرف مربا را بردارد اما ظرف مربا خیلی دور بود. پلک نسبتا طولانی ای زد وگفت:
- ننجون اون مربا رو می دی قربون گورکنت؟
ننه صحبتش را با وندلینی که کنارش نشسته بود و از فواید آتش حرف می زد، قطع کرد تا خواسته ی نوگلش را انجام دهد. رز آماده بود تا زمانی که چشم ننه بهش بیافتد ورد را تکرار کند اما از شانسش چشم در چشم نشد. به این فکر کرد که چه جوری با هلگا چشم در چشم بشود که تازه یادش افتاد این اصلا مهم نبود و او این همه وقت الکی زور زده بود.
برای بار دوم ذهن شلوغش را سامان داد و زیر لب گفت:
- لیجیلیمنس.
لاکرتیا از کنارش پرسید:
- چی گفتی؟
- نه چیز خاصی نبود فقط دلم عسل می خواست.
سوزان نگاه عجیبی به دوستش و ظرف عسل جلویش انداخت و سری به نشانه ی تاسف از هم گروهی اش تکان داد. بار اول فایده ای ندشت، او برای بار دوم تکرار کرد و این بار وارد ذهن هلگا هافپاف شد.
ذهن هلگا شبیه یک فنجان بزرگ و طلایی بود که خاطره ها مثل گورکن از این لبه به اون لبه می رفتند. ظاهرا که ذهنش از قوانین دنیای عادی پیروی نمی کرد چون هیج وقت شما گورکن ها در حال ورزش صبحگاهی دور لبه ی یک فنجان در وسط سیاهی نمی بینید. رز با دیدن این صحنه کلا یادش رفت برای چی اون جاست، فقط یک سوال مهم برایش ایجاد شد:
- اگه ذهن این شبیه فنجونه، یعنی مال من چه جوره؟ وسط آوار زلزه س مثلا؟
هنوز درگیر شکل ذهن خودش بود که فنجان خیلی ناگهانی کج شد. گویا گورکن ها عادت داشتند چون با زاویه ی نود درجه کج، به پیاده روی خود ادامه دادند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. رز بیچاره از چرخش یهویی فنجون تعادلش را از دست داد و پرت شد وسط فنجان که البته خیلی هم بدش نیامد. دستش را زیرسرش گذاشت چشمانش را بست و خواست ادامه ی خوابش را برود که گورکن کوییدیچ باز با جاروی آذرخش آخرین مدلش به سمت او ویراژ داد و با حرکتی ماهرانه رز را پشت جارویش سوار کرد.
دختربا با جیغی بنفش پایش را دور جارو محکم کرد و یواش به سمت پایین خم شد تا ببیند چه قدر با فنجون فاصله دارد و آیا می تواند از روی جارو بپرد یا نه. قبل از اینکه موفق شود بشیند، گورکن سرعتش را دوبرابر کرد.
- گورکن دیوانه!ما یه غلطی کردیم چون جستجوگر نداشتیم به تو کوییدیچ یاد دادیم این کارا جای تشکرته؟
اینجا یکی نبود به دختر رد داده بفهماند که این گورکن خیالیه و او هم الان پشت میز نشسته و صحبانه اش را میل می کند و همه ی اینا تو ذهن اتفاق می افتد.
هرچه گورکن سرعتش بیشتر می شد، چیزهایی جلوی چشم دختر شکل می گرفت. ابتدا یک تصویر مات از دختر آبی پوش بود که بعدا معلوم شد روونا ریونکلاو بوده. تصویر اول جایش را به تصویر هلگا داد که باعث شد رز عقب بپرد.
هلگا جوان تر و جوان تر شد و رفت به نوجوانی هایش. کنار عکس نوجوانی، عکس پیری آمد. دختر می دانست که هلگا دوست دارد مثل گذشته هایش جوان وزیبا باشد اما ربطش را به تصویر روونا پیدا نمی کرد تا اینکه دو عکس کنار هم قرار گرفت. تازه داشت می فهمید که دیواری جلویشان سبز شد و گورکن صاف رفت توش اما رز جا ماند و سقوط کرد.
یک دفعه سقوط تموم شد و هیچ چیز نبود. کم کم فکر هایی چون شونه کردن موهای فرش و یا کش رفتن رنگ زرد سوزان آمدند. او متوجه شد که در ذهن خودش هست و هلگا متوجه حضورش در فکرش شده.
صبحانه تقریبا تمام بود که هلگا قصدش از آمدن را رو کرد:
- نوگلام یه چیزی می خواستم و از اونجایی که دختر گلم از همون اول خیلی مشتاق بود بفهمه چی می خوام، نشونش دادم. خب دیگه مزاحمتون نمی شم...رز مرسی که به من پیرزن کمک می کنی!
و رز برای بار دیگر خراب کاری کرد! از همون موقعه که راحت وارد ذهنش شد باید می فهمید. حالا هم باید می رفت و پیدا می کرد که روونا چه جوری این طور جوان مانده.
2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)من به این خیلی فک کردم و فقط به این نتیجه رسیدم که از شر کرم ریخت دوست هات راحتی! هر وقتی می خوان کرم بریزن تو فکرشون می بینی!
البته برای کشیدن جواب سوال از ذهن مراقبای جلسه هم کاربرد داره. البته اگه خود مراقبه بلد باشه.( در نود درصد مواقع خود طراحم جوابو نمی دونه، زیاد امیدوار نشین.)
به جون ننجون من هافلی چیز دیگه ای پیدا نمی کنم.
3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)اون اولا که تازه اومدم بودن به هافل، یکم قسمت های مختلف رو باهم قاطی می کردم. این تالار لامصبم که تو زیرزمینه و پروفسور اسپروات هم یادش رفته چراغ بذاره، که شبا فقط دو جفت چش گربه قابل تشخیصه.
اصولا زیرزمین ها به صد و یک جا راه دارن، هافل هم نوبره شه، بعد سه سال هنو توش گم می شم! خلاصه یه شب به سرم زد هافل رو کشف کنم بلکه با هر قدم به ناکجا آبادی نرم.
اولش از کنار خوابگاه مختلط شروع کردم، یه در یافتم و سریع پریدم توش. طبق محاسبات من می بایست که آشپزخونه می بود ولی خب...نبود. اولش تو اون نور کم فکر کردم حمومه، گرمم بود تصمیم گرفت یه آبی به بدن بزنم و شیر رو باز کردم...ولی ای دل غافل که من تو حموم نبودم و تو پنجره ی مجازی بودم، اون شیر هم دست ننه بودکه پیچوندم و باعث شدم که فنجونش بیوفته وبکشنه و ماهم بی نماد شیم.
الان که لو رفت می گم پشیمونم...به تنبون مرلین من یه تازه وارد بیش نبودم...گناه دارم.
( الان فهمیدی چی شد؟)
4. شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)طبق آخرین نظر رسمی روان شناسان، ابتدا باید با لحن خوش ازش خواهش کنیم، اگرقبول کرد که به زندگی مون ادامه می دیم. اما اگه نکرد بازم خواهش می کنیم. در مرحله ی سوم باید براش حرف بزنیم که دختر/پسر خوب، گل و مامانی از این کار های زشت انجام نمی ده! این بارم اگه خیلی پر رو بود که نرفت بیرون، می ریم با بزرگ ترمون خدمتش می رسیم. اون بزرگترم پرتش می کنه بیرون! به همین سادگی و خوش مزگی!