هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۸:۱۹ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
اتمام دور اول مسابقات!

لطفا داورها امتیاز دهی را آغاز کنند !

من جهت راهنمایی داوران عزیز در لیست زیر حداکثر امتیاز که میتوانند به اعضا بدهند را ذکر کردم !

سوزان بونز : 95
ویولت بودلر : 95
وندلین شگفت انگیز: 100
بلاتریکس لسترنج : 100
استرجس پادمور : 100
مکسین اوفلاهرتی : 100
اورلا کوییرک : 100
چارلی ویزلی : 100
هکتور دگورث گرنجر : 100
ریگولوس بلک: 100
وینکی : 100
گودریک گریفیندور : 100
جیمز پاتر : 100
لوییس ویزلی : 100
آلبوس دامبلدور :100
رون ویزلی : 100
لینی وارنر : 100
دای لوولین : 100

======
اشتباه نکنید این لیست امتیاز نیست بلکه حداکثر امتیازی است که داورها میتوانند به اعضا بدهند !

داورها لطفا ظرف مدت یک هفته امتیازات خود را هم در این تاپیک و هم در تاپیک شرح امتیازات وارد نمایند !

داوری ها به صورت برعکس انجام میشود! داور اسلاترین و ریونکلاو وظیفه داوری بازی گریفیندور و هافلپاف را بر عهده خواهد داشت و داور گریفیندور هافلپاف داوری بازی اسلاترین - ریونکلاو را !

مهلت : تا پایان روز 2 مرداد ماه !

موفق باشید


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
تصویر کوچک شده


هافلپاف vs گریفنیدور


سوژه: از بین رفتن طلسم اختفای هاگوارتز


وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

بارفیو در حالیکه چمدان‌هاش رو روی میز می‌ذاشت، و تکه های باقیمانده ی کیکش را در دهانش می چپاند، گفت:
-من الان دیگه وزیر هستِم! باید هر چه سریعتر افسار اوضاع جامعه ی جادوگران ره به دست بگیرم و کارا ره راست و ریست کنم!

چرخی در اتاق زد تا با محیط آنجا بیشتر آشنا بشه.
- چه خوب و خفن هسته! همه ی امکاناته ره داره!

سپس به طرف محفظه ی جعبه مانندی که روی دیوار نصب شده بود رفت، و درب اون را بالا زد.
- چقدر دکمه اینجا هسته! یعنی این دکمه هه که روش نوشته هسته "Dangerous" چه عملکردی ره می تونه داشته باشه؟

کلیک!


چند دقیقه قبل -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

- لاکرتیا بلک رو می بینیم که کوافل رو در دست داره و سعی می کنه جیمز پاتر رو که سد راهش شده رو با دم‌ش کنار بزنه! آریانا ضربه ی محکمی با ماهیتابه‌ش به یکی از بلاجرها می زنه و باعث میشه صورت جیمز کتلت شه! اوه بوی! به نظر میاد جیمز دیگه جذابیت همیشگی‌ش رو نداره!

استرجس که در این لحظه هم نقش مدیر هاگوارتز رو ایفا می کرد، و هم نقش جستجوگر را، وظیفه ی خودش دونست که از زمین کوییدیچ خارج شه، پس گردنی ای نسیب گزارشگر کنه، و بعد دوباره برگرده و دنبال اسنیچش بگرده!

- آم... با تشکر از مدیر وظیفه شناس‌مون! خب بر می‌گردیم سر بازی! باز هم لاکرتیا رو می بینیم که داره سختکوشی هافلی رو به رخ میکشه و بعد از رد کردن جیمز، حالا با لوییس ویزلی درگیر شده! چه میکنه این لاکی! ماشاا... به غیرتت! خسته نباشی دلاور!

ایندفعه مدیر زحمتی به خودش نمیده و فقط صداش از وسط زمین شنیده میشه که میگه:
- جردن!

- تنکس پروفسور! خب ایندفعه مکسین اوف... اوفِل... اوفَلا... مکسین رو می بینیم که بعد از گذشتن از کنار جیمز، که صورت کتلت شده‌ش رو با دستاش پوشونده، و خندیدن به شکلی دیوانه‌وار، از کنار لوییس که درگیر لاکرتیاست می‌گذره و با حرکت دست به لاکرتیا اشاره می کنه که کوافل رو برای اون بندازه!

جردن یه قلپ از نوشیدنی کره ایش می‌خوره و بعد ادامه میده:
- و حالا مکسین رو می بینیم که کوافل رو به دست داره! و لوییس هم به دنبال اون! پاس میده به لاکی! لاکی به مکسین! مکسین به لاکی! لاکی! مکسین! لاکی! مکسین! به نظر میاد این روند همینجوری ادامه داره و فقط این وسط لوییسه که هی از اینور به اونور پاسکاری میشه!
- جردن!
- سماور، یخچال، آبگرمکن... خریداریم!
- جــردن!!
- به همین صورت کتلت شده ی جیمز من نبودم پروفسور!

وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

- اَاااه! این دکمه هه چرا هیچ کاری ره انجام نمیده!

کلیک!



همان لحظه -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

- جردن!
- باور کنید من نبودم پروفسور! اینا همه توطئه‌ست! من بی تقصیرم!
- فعلا گزارش‌تو بکن! بعدا به حسابت می رسم!
-
- جردن!

گزارشگر بدبخت و فلک زده!
به سختی سعی میکنه شور ونشاط قبلیشو به دست بیاره و دوباره ادامه میده:
- خب به نظر میاد تو این مدت لوییس هوا زده شده و الان تو چادر شفادهنده هاست. برات آرزوی سلامتی می‌کنیم لوییس!

نیم نگاهی به استرجس می‌ندازه و دوباره ادامه میده:
- و خب طبیعتا با اون وضع مدافع های گریف، لاکی و مکسین تا الان موفق شدن دوازده گل رو به ثمر برسونن! دوازده گل!

وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

- دیگه داری اعصاب منه ره خورد می‌کنی!

کلیک!


کلیک!


کلیک!



همان لحظه -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

- سبزی آش، سبزی قورمه، سبزی کوکو... کیلویی شونصد!
- جردَ...

چیلیک!

-

از هر طرف ملت مشنگی دیده می شد با دهان های باز به ملت شریف جادوگر خیره شده بودند. و عده ای هم که آب از سرشون گذشته بود، اس سون به دست و آیفون به دست مشغول گرفتن عکسهای متعدد بودن تا اونا رو توی اینستاگرام و فیس دوغ و تلگرام و پینترست و ابزارهای جنگ نرم و هزاران کوفت و زهرمار دیگه به اشتراک بذارن تا ملت مشنگ دیگه ببینن و لایک کنن و دور هم خوش باشن و بگن و بخندن. عده ای هم این وسط با کامنتای چرت و پرت‌شون دعوا راه بندازن و یه سری دیگه هم نیمه ی گم شده‌شونو پیدا کنن و الی آخر.
استر هم که کارش ایجاد استرس و اضطراب و تو آمپاس قرار دادن ملت بود، حالا خودش داشت پکیج کامل خودشو با تمام مزایاش تجربه می‌کرد.

- آقا چرا کله‌ی شما آتیشیه؟
- شما چطوری این فناوری پیشرفته رو کشف کردین و با جارو به پرواز درومدین؟!
- مامان مامان؟ اون دختره چرا دم داره؟


وزارت سحر و جادو - دفتر وزیر

- آخه من تو ره چی بگم؟!

وزیر ناگهان به یاد آورد در چه مقام و جایگاه مهم و خطیری قرار دارد! پس نفس عمیقی کشیده، و طور، برای آخرین بار کلید را فشرد و به سمت چمدانش رفت تا وسایلش را به اتاق جدیدش منتقل کند.


همان لحظه -هاگوارتز-زمین کوییدیچ

-
-
-

تماشاچیان ابتدا نگاهی به پاپ کورن ها و نوشیدنی هایی که در دست‌شان بود انداختند، سپس چون چیز عجیبی در آن ندیدند، به خوردن ادامه دادند.

استرجس از این حالت، به و سپس به این حالت تغییر چهره داد.
- جـــردن!!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ریونکلا Vs. اسلیترین


گم شدن جاروها


- مسابقه‌ ره اولیشه با اسلیترینه..
- این دیگه ناموس شباهتو آورده جلو چشممون، کجاش شبیه رنک گریفه؟!
- .. که.. گوشت ره بده به من آقا جان..
- آقا سوژه بالاخره چی شد؟
- من پیشنهاد می‌دم سوژه در مورد عقاب شدن من باشه. تصویر کوچک شده

- کاپیتانه ره حرفشه گوشه بدین..
- گوشه‌ی چیو بدیم؟هارهارهار من چقدر بامزه‌م.
- جدیه این؟ یا واقعاً نمی‌فهمه؟! رنکامون نباید شبیه رنکای گریف باشه.
- آبجی این حدیث رنک منک چیه؟! فلّه‌ای نمی‌ریزیم تو زمین مَعه؟!
- ده گاومیش! دُم گاومیشه ره نکش!

در میان غوغای غیر قابل باور رختکن تیم ریونکلا، برای لحظه‌ای همه به گاومیش بی‌آزاری که گوشه‌ای نشسته و با نشان داور بر روی کلاهش، زیر لب خطاب به گاو‌میش‌ها لفظ "اتقسیون.. سیل‌ووپله.." و غیره می‌آمد، خیره شدند و فرد مذکور در اثر سکوت ایجاد شده سرش را بالا آورد:
- قطعاً همه‌ش تقصیر ادیه. ^_______^
- آقا این که من نمی‌فهمم این کجاش شبیه گریفه..
- ..داورای مسابقه ره مرلین و رودولفه هسته..
- اندازه‌ی روستایی شریف هسته یا نیسته؟!
- شریف عمه‌ی ته ره هسته! شریف جد و آباد ته ره هسته! شریف سر تا پای ته ره هسته! حیف از شیر گاومیش که نظارت ویزن ره بشه..
- نظارت ویزن دوشواریش چیه؟! مَردی بیا وسط تا [...] و [...] ..

با هجوم دسته‌جمعی بازیکنان، داوران، ناظران، ارشدان و تازه‌واردان ریونکلا، سی و هفت بار بسته شدن سایت توسط اینیگو/دولورس/فنگ/دلفی و باز شدن آن به دستان یاری رسان غیب، هجوم کاربران ایرانی به صفحه‌ی اینستاگرام اما واتسون و آنلاین شده عله در راستای پاسخ به سؤال "سطح مسابقات را چگونه ارزیابی می‌کنید" بدون این که ایده‌ای در ارتباط با ماوقع داشته باشد، دو بازیکن از یکدیگر جدا شدند و رختکن..

خب..

به حالت قبل که چندان فرقی با وضعیت کنونی نداشت، برگشت.

- ..داورای مسابقه ره می‌گفتمه.. رودولفه..
- شکلک دوس!
- یا نظرتون چیه سوژه این باشه که من تبدیل به عقاب شم و دیگه نتونم برگردم به حالت عادی؟ تصویر کوچک شده

- رودولفه ره..
- تصویر کوچک شده

- چه غلطی ره می‌کِنی بودلُره؟!
- گوفتی داوشمون شکلک مکلک دوس داره، دارم امتیاز پُستو می‌برم بالا.
- الان چه غلطی ره می‌کنی؟
- الان کولم داداچ.
- یا مثلاً همه‌ی جاروها گم شده باشن و تنها کسی که می‌تونه پرواز کنه، منـ.. تصویر کوچک شده

-

فی‌الواقع شکلک فوق در حالت بولد و اکسترا لارج می‌باشد که نشان از قدرت چکش وارده دارد و اگر باور نمی‌کنید می‌توانید در حالت نقل قول از صحت ادعای نگارنده مطمئن شوید. نتیجتاً باید بدانید که چکش فوق با خشم و غلیان شدید احساسات، به صورت کاملاً جدی توسط برف .. بارف .. باروفیو به کف رختکن کوبیده شده است.
- عالی هسته! سوژه ره انتخابه کردیم! جاروهای گمشده ره!

و سپس پیش از آن که دست بیندازد دهن خودش، یا دهن شخص دیگری را جر بدهد، چون مرلین گریزان از خواندن پست‌های فینال کوییدیچ، رختکن، تلگرام، جادوگران، دنیای مجازی و جهان حقیقی را بدرود گفت. ( )

- اینم از مسئولیت‌پذیری کاپیتانمون.
- ولی هنوزم می‌گم ناموس شباهت..
- جدی هستی؟! واقعاً نمی‌فهمی چی می‌گم؟!
- ولی ایده‌ی من این بود که من..
- اورلا، لاله تو موهاته.
- مامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان!
- لالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

فضاسازی جادوکار خفن ویزنگاموت:
تصویر کوچک شده
در حال دویدن.
تصویر کوچک شده
به دنبال یک تصویر کوچک شده
در حال دویدن.

ثانیه‌ای بعد رختکن ریونکلا چیزی شبیه به این بود:
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

عکس فوق صرفاً جهت نشان دادن هماهنگی، ژیگولاسیون - که مطلقاً با ریگولاسیون و بدیهتاً با ریگولوسیون که به نوعی گندهای خاص که تنها از یک ریگولوس برمی‌آید اطلاق می‌شود، فرق دارد - و خفنیت تیم ریونکلا به کار رفته است و هیچ کاربرد مادی، معنوی، مرلینی، که بود و چه کردی، ندارد.

آها البته قرار است جلو رفتن در زمان را هم بفهماند. وگرنه مکان همان مکان است.

نگارنده امیدوار است فهمیده باشید.

نگارنده ضمناً امیدوار است فهمیده هم باشید.

نفهمیده ها پست را نخوانند.

مرسی. اه.
تصویر کوچک شده

:ژیگولاسیون دوبل

- استره سوژه‌مونه گفتم..
- این اسم تو الان چطوری خونده می‌شه؟
- اسمه اونه ره ول کن.. سوژه ره..
- ببین اون اولیه y ـه که..
- این همیشه اسمش عجیب غریبه.
- اسمشه ول کنید.. بازی از فردا شروع مِشه..
- حاجی‌تون دوره، حاجی‌تون عمرناش به بازی نمی‌رسه.
- خیلی دور! :| خیلی خیلی دور! :|
- ویولت رفتی مریخ؟!

باروفیو به رختکن خیره شد.
باروفیو به رختکن خیره شد.
باروفیو باز به رختکن خیره شد.
باروفیو یک بار دیگر به رختکن خیره شد.
باروفیو دفعات زیادی به رختکن خیره شد.
باروفیو سال‌های طولانی زیست و به رختکن خیره شد.

و شاید باورتون نشه، ولی رختکن بهش خیره نشد.

رختکن و اعضای آن، تنها، مداوما، به باروفیو اوکی دادند.
- عــــــــــــــــــــَــــــــــــــــــــرررررررر! دسمه می‌ندازم دهن همه ره جر می‌دم! دس می‌ندازم دهن خودمه جر می‌دم! دس می‌ندازم دهن گاومیشا ره جر می‌دم! رختکنه ره آتیش می‌زنم! همه‌ ره آتیش می‌زنم!

شاید تصور کنید باروفیو تهدید مشقی می‌کند. ولی باروفیو هرگز تهدید مشقی نمی‌کند.

Barofio Removed Orla

- صد بار گفتم کنترل رختکن سوپرگروه شده رو ندین دست ِ بچه.

Barofio Removed Micheal

- عخی عخی.. بذار بازی کنه..

Barofio Removed Violet

- داری چیکار..

Barofio Removed Leeni
Barofio Removed hame be khosoos oon khoon ashame ke dikteie ingilisisho balad nistam
Barofio Removed khodesh
Barofio Atished Rakhtkan

- شت. برفک. بدبخ شدیم.

باروفیو در لحظه‌ای بسیار تراژدیک، جان‌گداز، سرشار از زخم‌های ناگفته‌ای که در نهان روح انسان را چون خوره می‌خورد، صادق‌هدایت‌گونه و سرشار از حس "خود-دارک-ساید-پنداری" ، چرخید و مع‌الأسف ویولت بودلر را دقیقاً پشت سر خودش دید.

- تو دیگه چی‌چی ره میگی اوسّا؟ مگه من تو ره ره ریموو نکردم؟
- برفک. بدبخ شدیم.

باروفیو در لحظه‌ای بسیار تراژدیک تر، جان‌گدازتر، سرشار از زخم‌های ناگفته‌ای که در نهان روح انسان را چون خوره می‌خوردتر، صادق‌هدایت‌گونه‌تر و سرشار از حس "خود-دارک-ساید-پنداری"تر ، چرخیدتر و مع‌الأسف‌تر ادی کارمایکل را دقیقاً پشت سرتر خودش دید.
- تو ره ره هم ریموو کردم!
- بهتون گفتم سوژه‌تون رو عقاب شدن من قرار بدید. حداقل من تو آتیش نمی‌سوختم.

هن؟
نگاه باروفیو به سمت رختکن ریونکلا که در فضایی تاریک و لایتناهی، چه شتابان می‌رفت و گون از نسیم پرسید، چرخید.

سوژه.
رختکن ریونکلا در فضای مجازی به راه خویشتن خویش ادامه می‌داد و باید بدانیم و آگاه باشیم که اطلاعات ما هرگز..
- بدبخت ره شدیم.

در معیت جاروها.
جاروهایی که قطعاً قرار بود گم شوند.
و حالا ریموو شده بودند.
تصویر کوچک شده

زمان/مکانی دیگر - نزدیک به مسابقه
رختکن تیم اسلیترین

- معجون بدم بهشون؟!

پیشنهاد هکتور برای بار اِنُم با لبخند ملیح بلاتریکس بسیار دوست‌داشتنی جدید رد شد.

-

این یکی هم پیشنهاد فندک مبنی بر آتش زدن اعضای تیم ریونکلا بود که کسی مطابق معمول به آن مظلوم بدبخت توجهی نکرد.

-

پیشنهاد پاتیل هم.

(حقیتقش رو بخواید یه ربعی هس دارم لیست گروه اسلیترین رو زیر و رو می‌کنم یه خفنیو پیدا کنم عقل تو کله‌ش باشه، پیشنهاد نهایی پستم رو بده، ولی پیدا نمی‌کنم. شما فرض کنن همین خانوم بلاتریکس که نمی‌شناسیمشون اصن! )
- اینطوری نمی‌شه!

بلاتریکس با شوری حسینی به پا خاست تا ماسالمانی ز سر گیرد!
- خیر سرمون همه مرگخواریم! هرکسی بالاخره یه ایده‌ای داره! پاشید برید هرکدوم جدا جدا ایده‌هاتونو عملی کنید ببینم!

شاید شما با یک بلاتریکس مخالفت کنید. شاید شما با یک بلاتریکس که انتهای جمله‌هایش علامت تعجب هم دارد مخالفت کنید. شاید شما با بلاتریکسی که هم می‌شود مخالفت کنید.

ولی شما هرگز با بلاتریکسی که سال‌ها سابقه‌ی عضویت دارد و قدیمی‌ها هم به هر حال احترامشان واجب است مخالفت نمی‌کنید.

در نتیجه، مع‌الأسف اولی را که خاطرتان هست؟
دومی را هم که خاطرتان هست؟
سومی!
ترترتر..
اعضای تیم کوییدیچ اسلیترین جدا جدا به دنبال منهدم کردن تیم حریف رفتند.

ترترترتر.

دفعه‌ی بعدی سعی کنید حتی اگر امپراطور تاریکی مرلین بیامرز هم به جادوگران برگشت، حتماً با او مخالفت کنید. ^_________^
تصویر کوچک شده

- منه ره ببینین.. رفتم شیره ره فروختم، شیره ره دوشیدم، مملکته ره شیری ره کردم.. این جاروها ره خریدم.. هفت گاومیش لاغره و هفت گاومیش چاقه خواب منه ره اومدن.. اون بچه خوشگل ره.. ریگولوس بلکه.. خواب مِره تعبیر کرده که ریون تا هفت سال ره قطحی عضو تازه وارده ره میاد..

باروفیو سر در گریبان، در خلوت توالت وطنی قدیمی برج ریونکلا که حالا به ناچار تبدیل به رختکن کوییدیچ شده و کم از ویرانه نشد، غمگینانه با هفت دسته جارو درد و دل می‌کرد.
- بعدش ره به ره ره اینا حرف اسم همدیگه ره می‌زدن.. باز من همه ره ریموو کردمه.. منه مانده‌ام تنهاااااااااااای تنهاااااااااااااااا..

ملتمسانه به چوب‌های جارو خیره شد:
- الان وقتشه ره که گم ره بشید.

هوشت!

-

سکوت.

- حالا به این سرعته ره که نه ره.

هفت دسته جارو پیش چشمان باروفیو ناپدید شدند.
جهت اطلاع از سرنوشت جاروها، عزیزان من، می‌تونید به این پست مراجعه کنید. ^___^
اما جهت اطلاع از این که چرا رمزتاز شده بودند، شاید شبی نیمه‌شبی هکتور باید معجون راستگویی به خورد تیمش بده تا مشخص شه کدومشون جاروهای ریونکلا رو تبدیل به رمزتاز کرده بودن.
نگران نباشید به هر حال.
ریگولوس این کارو نکرد.
می‌خوام بگم می‌شد از اینم فاجعه‌تر بشه. ^______^
تصویر کوچک شده

روز مسابقه - زمین مسابقه - هوا آفتابی - آسمان آبی - زندگی شیریـ. ـن
رودولف و مرلین، داوران مسابقه، مات و متحیر به چهار بازیکن ریونکلا که اصرار داشتند قادرند هرکدام با گرفتن پر‌های اورلا + پیکسی در هفت پست متفاوت بازی کنند، خیره شده بودند. البته ادی مشکل بزرگی نبود. او ادعا می‌کرد.. خب.. در واقع او چهارچنگولی میله‌ی دروازه‌ی تیم ریونکلا را چسبیده و بدون هیچ وسیله‌ای، ایفای نقش می‌کرد.

این تنها مشکل مسابقه نبود متأسفانه.

رودولف ِ رکابی‌پوش، سرش را خاراند.
- تیم اسلیترین ناپدید شده.

مرلین همانطور که بانویی "آیم دع کویین" پوش را قانع می‌کرد در هر عرف و سنت و مملکتی، منطقاً عقد "آیم دع کینگ" و "آیم دع کویین" را در آسمان‌ها بسته‌اند، با سری در گوشی الهامات آسمانی گفت:
- مساوی اعلام کن.

رودولف با دقت به فحش‌هایی که باروفیو پس از برخورد نه چندان تصادفی چماق مدافع تیمش به سرش، نثار مدافع و ویزنگاموت و جادوکارها و محفل و هرآنچه دستش می‌رسید می‌کرد، گوش می‌داد تا شاید درسی جدید بیاموزد.
- ریونکلا هم نمی‌تونه بازی کنه.
- مساوی اعلام کن.

اورلا شیهه؟ صیحه؟ جیغ؟ عقاب که بود و چه کرد ناموساً؟ کشید و به فرمان لولو و فلو، مطابق با وظیفه‌ی مهاجم بودگی‌ش، به سمت حلقه‌ی خالی دروازه‌ی اسلیترین هجوم برد.

در حالی که بر اثر فشار دستان لینی بر دور گردنش کبود شده بود.
نیت لینی خیر بود به هر حال. داشت سعی می‌کرد از سقوط پنج بازیکن تیمشان جلوگیری کند.
- تازه جارو هم ندارن.
- مساوی اعلام کن.

شاید اگر ویولت و باروفیو آویزان به پای اورلا با چماق‌هایش شمشیربازی نمی‌کردند، فلور یا دای می‌تواستند سرخگون را به جای مستقیماً کوبیدن به تیرک دروازه‌ی اسلیترین، آن هم با تمام قوا، داخل حلقه‌های به آن گندگی بفرستند.

که خب این به خودی خود مشکلی نبود.
وقتی مشکل شد که سرخگون مستقیماً برگشت تو صورت تنها جارو.. شی.. وسیله.. موجود ِ پرنده‌ی تیم ریونکلا.

رودولف با آرامش به سقوط پنج بازیکن تیم ریونکلا خیره شد.
-
- مساوی.. آی کویین!

شاید اگر مرلین تا اینجای پست را خوانده بود، می‌توانست حدس بزند ایستادن وسط زمین کوییدیچ، زمانی که وسیله‌ی پروازی مطمئنی ندارند، ایده‌ی خوبی نیست.

- مساوی اعلام می‌کنم.


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۳ ۲۲:۳۳:۵۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
این پست در حال تکمیل است. با تشکر.


هافلپاف در برابر گریفندور

تصویر کوچک شده


سوژه: از بین رفتن طلسم اختفای هاگوارتز

نیمه های شب بود و قلعه هاگوارتز را چنان سکوت فراگرفته بود که حتی عنکبوت ها هم روی نوک پا راه می رفتند تا صدایشان شنیده نشود. کاری که برای عنکبوت ها خیلی سخت است، و حتی برای شما، البته اگر هشت تا پا داشته باشید و چشم هایشان به جای روی صورت کف سرتان تعبیه شده باشد.

مدیران، مسئولان، استاد ها مبصر ها، ارشد ها، بازرس ها، کاپیتان ها، اولی ها، دومی ها، سومی ها، به کانون بیایید! با خیال راحت خوابیده بودند و رویای فردا را می دیدند که مسابقات کوییدیچ هاگوارتز شروع می شد. حتی فیلچ هم شناسه اش را بسته و آسوده خوابیده بود، چون همه می دانستند شبِ اولین مسابقه جام هاگوارتز کسی آتو دستِ مسئولین مدرسه نمی دهد که ازشرکت در افتتاحیه محرومش کنند و داغِ دیدنِ اولین بازی روی دلش بماند. این دانش را هم مدیون هری و دوقلوهای ویزلی بودند که آخر مسابقه سال پنجمشان آتو دادند دست آمبریج و گند زدند به آینده ورزشی خودشان و تیمشان با هم!

بله، قلعه در چنان آرامشی فرو رفته بود که هیچکس صدای جیرجیرِ در های سرسرای ورودی را نشنید که خبر از ورودِ یک نفر به قلعه می داد. متاسفانه از آخرین باری که یک راونکلاوی سردمدار مدرسه هاگوارتز بود قرن ها میگذشت، و مسئولین معاصر ضریب هوشی ای بین یک گردوی کال و یک فیلِ افریقایی داشتند. به عقلِ هیچ کدامشان نمی رسید که شاید شبِ مسابقه افتتاحیه اعضای گروه های چهارگانه سر به زیر و مودب شوند که به هیچ قیمتی مسابقه را از دست ندهند، ولی اگر کسی غیر از آنها بخواهد گندی بزند، خب...وقتی همه تان در خواب ناز به سر می برید، بهترین موقع ممکن را انتخاب کرده است.

ناشناسِ تازه وارد از طولانی بودن پاراگراف قبل استفاده کرده و در این فاصله جیم شده بود؛ بنابراین هرگز نخواهیم دانست وی بعد از قدم گذاشتن به سرسرا و له کردنِ تصادفیِ عنکبوتی که مذبوحانه تلاش می کرد بی صدا راه برود، چه کرد.

فردای آن شب، زمینِ کوییدیچ

ساکنان قلعه بی خبر از همه جا در زمین بازی جمع شده بودند تا تیم مورد علاقه شان را تشویق کنند. نود و نه ممیز سه دهم درصد از جایگاه تماشاگران را سرخپوشان گریفندوری اشغال کرده بودند و در هفت دهم باقی مانده، یک فندک، یک پاتیل و پنج بازیکن دیگر اسلیترین کنار بازیکنان راونکلاو نشسته بودند تا نوبت به مسابقه خودشان برسد. به صورت کلی رنگ آمیزی فضا کاملا فینال لیگ برتر سال 2007 را تداعی می کرد.

اعضای دو تیم پشت سر کاپیتان ها و به صف وارد زمین شدند. گزارشگر بازی که جهت حفظ امنیت وی نامش را نمی بریم ، با حرارت اعلام کرد:
-بازیکنان وارد زمین میشن. تیم گریفندورامسال نه تنها مدیر کنونی هاگوارتز یعنی استرجس پادمور رو به عنوان کاپیتان انتخاب کرده، بلکه مدیر پیشین هاگوارتز یعنی آلبوس دامبلدولآآآآآب امیر رو هم به عنوان مهاجم در اختیار داره! بقیه اعضای تیم رو سه تا ویزلی تشکیل میدن و یه پاتر که اونم پدر داماد ویزلی هاست. گودریک گریفندور کبیر هم با شمشیرش در صف مهاجما حضور پیدا کرده و معلوم نیست باهاش به کی قراره هجوم ببره!

گودریک شمشیر را که با هماهنگی استر از دفتر مدیریت برداشته بود، در هوا تاب داد و هواداران گریفندوردر حالی که کف و خون بالا می آوردند با شور و شوق تیمشان را تشویق کردند. گزارشگر ادامه داد:
-در سوی دیگه تیم هافلپاف رو داریم که به جز مرحوم دیگوری که از سوار شدن به جارو معذور بوده، از تمام اعضای تالار هافلپاف تشکیل شده. به غیر از آریانا دامبلدورِ فشفشه که قراره شگفتی ساز این جام باشه، یکی دیگه از جذابیت های این تیم سگ شکاربان هاگوارتزه که به کمک هافلپاف اومد تا هفت نفرشون جمع بشه و برسن به مسابقات، وگرنه حضورش مطلقا هیچ توجیه دیگری نداره!

با توجه به اینکه تمام اعضای تالار هافلپاف توی زمین بودند، صدای اعتراض پاتیل و فندک، دو عضو مجازی تیم اسلیترین، در سکوتی که قرار بود با صدای تشویق طرفداران هافل پر شود به وضوح به گوش رسید. اعضای تیم که سیامک انصاری در نگاهشان موج میزد سرجاهایشان قرار گرفتند و سعی کردند به شیشکی های هواداران گریف توجهی نکنند. با اشاره داور های مسابقه، وندلین و استر روبروی هم قرار گرفتند تا بازی رسما آغاز شود.
-دو کاپیتان با هم دست میدن. شاهد هستیم که وندلین دست شعله ور استر رو با شدتی بیش از حد متعارف می فشاره... و می فشاره... و می فشاره... و می فشا...بابا یکی این خانوم رو از کاپیتان گریفندور جدا کنه!

در این مرحله یگان ویژه حفاظت ورزشگاه در معیتِ دو داورِ بازی وارد عمل شد و به زور وندلین را که مجذوب شعله های استر شده بود، و استر را که مجذوب چیزی نشده بود لکن زورش به وندل نمی رسید، از هم جدا کردند. در مرحله بعد یگان ویژه دوباره وارد عمل شد و برادران نیروی انتظامی بعد از دقایقی تعقیب و گریز، کنت الاف را که با فریادِ «آتییییش! آتییییش!» دنبال استر کرده بود به ضرب ایمپریو متوقف کردند. بعد از توجیه کردن داور اسلیترین و قانع کردن کاپیتان هافلپاف جهت حفظ فاصله ایمنی با استر، سوت آغاز بازی بالاخره به صدا در آمد.

چهارده بازیکن در هوا اوج گرفتند. در واقع دقیق ترش را بخواهید هفت بازیکن هافلپاف در آسمان اوج گرفتند، بازیکنان گریفندور هم تلاششان را کردند که اوج بگیرند. راستش بودجه گریف را محفل تامین می کرد، و از آنجا که محفل اگر پول داشت محفل نمی شد و می شد خانه ریدل، این بندگان خدا چون دستشان تنگ بود نهایتا توانسته بودند سه تا جارو دستی، یک فروند تی دسته دار-از اینها که سطلش خشک کن چرخشی دارد!- یک عدد قالیچه بید زده و دو لنگه چکمه را طوری جادو کنند که بتوانند پرواز کنند. در آپدیت های بعدی این طلسم قرار شده توانایی کنترل شیءِ پرواز کننده را هم به شخصِ سوار شونده بدهند که ان شاءالله در بازی بعدی شاهدش باشیم.

همان زمان، داخل قلعه

-آب نباتِ لیمویی؟
-نع.
-زنبور ویژویژوی جوشان؟
-خیر!
-خورش کرفس؟
-ایییی!
-آم...آب کدو حلوایی؟
-نچ!

ناشناسِ تازه وارِ مرموز که پشت در دفتر مدیر گیر کرده بود و اژدر نگهبان در هم هیچ جوره راهش نمی داد، پس کله کچلش را خاراند و با درماندگی به گزینه های دیگری که ممکن بود رمز عبور باشند فکر کرد.

و در زمین کوییدیچ...

-همونطور که میبینید بازیکنان تیم گریفندور بالاخره موفق شدن از زمین بلند شن و بازی رو دنبال کنن. تو این فاصله به علت خطی بودن دفاع این تیم، سه گل نوشِ جان کردن که نتیجه بازی رو تا اینجای کار 30 به صفر به نفع هافلپاف می کنه! سرخگون حالا در دست...نه....در ریش دامبلدولاااب امیر قرار داره!

دامبلدور که ریش درازش به مثابه دست سومش عمل می کرد در حالی که دو دستی ریشه های قالی شفقی تبریزِ بید زده را چسبیده بود، توپ را به کمک همان دستِ سومش به گودریک پاس داد. در آن سوی زمین گودریک که یک دستش به چکمه ای بود که نقش جارویش را بازی می کرد، شمشیرش را انداخت تا با دست دیگرش سرخگون را بگیرد.
-میبینیم که انتخاب اسپانسر نامناسب باعث شده تیم گریفندور نتونه برای مسابقه جاروی مناسب تهیه کنه و در نتیجه بازیکنان شدیدا با جارونماهاشون درگیرن تا بتونن اونا رو کنترل کنن! حالا گریفندور مهاجمِ گریفندور پیش میره تا بتونه برای گریفندور امتیازی کسب کنه! هاهاها!

تماشاگران گریفندور به صورت هماهنگ با اجرای نام آوای «برررررررررررر» به یخ بودن گزارشگر اعتراض کردند. در این فاصله قالیِ دامبلدور که به هیچ صراطی مستقیم نبود، زارت رفت توی یکی از دروازه ها و با سلیمان نبی محشور شد.
-وندلین از ابتدای مسابقه تلاش داره با حمله های بلاجر آتشین خاص خودش، استر رو هدف قرار بده، ولی جستجوگر گریفندور هیچ آسیبی ندیده و بلکم آتیش توپ رو شعله ور تر کرده! از این طرف هم لوییس ویزلی اون یکی بلاجر رو آتیش زده و داره باهاش به وندلین حمله می کنه، البته اگه بتونه دسته تی ای که سوارشه کنترل کنه! جالبه که وندلین هم آسیبی ندیده،...و اون طرف زمین می بینیم که دو مدافعِ دیگه با هم درگیرن! [در اینجا دوربین روی آریانا و جیمز زوم می کند که با آیکنِ به سر و کله هم میزنند. یکی از بلاجر ها در حالی که کنت الاف با فریادِ «آتییییش! آتیییییش! » دنبالش پرواز می کند، از گوشه کادر رد می شود.] گودریک سرخگون به دست به سوزان بونز نزدیک میشه...اما ظاهرا نمیتونه چکمه ای که سوارشه رو کنترل کنه! کجا میری برادر؟!

گودریک سرخگون را رها کرد تا دو دستی چکمه-جارویش را که از کنترل خارج شده بود بچسبد، و فریاد زنان از کنار دروازه هافلپاف رد شد. کمی پایین تر لاکرتیا بلک توپ را قاپید و به طرف دروازه گریفندور پرواز کرد.

و همچنان در قلعه...

ناشناسِ مرموز بالاخره موفق شد با پیدا کردنِ اسم رمز- که« قرمه سبزیِ مامان پز» بود- وارد دفتر مدیریت شود. از آنجا که هم دامبلدور و هم استر توی زمین کوییدیچ بودند و مشغول اجرای حرکات آکروباتیک با جارونماهای محفلی شان، پرنده در دفتر مدیریت پر نمی زد. البته مراد از پرنده اینجا همان فاوکس است، که دو شب پیش خودش را آتش زده بود و برگشته بود به ورژن 2.3.1 بتا جوجه ققنوس ©؛ پس در هر صورت نمی توانست پر بزند، حالا هر جا.

بله، ناشناسِ مرموز پشت میز مدیر نشست و زیر نگاه خیره ی صد ها تابلوی چشم دریده، کشو جلوییِ کنترل پنلِ مدیریت را باز کرد. انگشتانش را در هوا تکان تکان داد و پیروزمندانه دکمه قرمز رنگی که رویش نوشته بود «خطر! به من دست نزنید! دونت تاچ می! لا تلمس! 不要碰!» فشرد.
-یوهاهاهاها! حالا قلعه نمودار پذیر میشه و میتونم رفقامو بکشونم بیارم اینجا همه دار و ندارِ هاگوارتز رو بچاپیم!

تابلوی سوروس اسنیپ که تا آن لحظه ساکت بود و متکبرانه ناشناس را نگاه می کرد، بینی عقابی اش را چین داد و گفت:
-تف به ذاتت فلچر، تا دودمان خودت رو به باد ندی ول کن نیستی!

ناشناس که از احراز هویت ناگهانی اش هول کرده بود نود و سه سانت و نیم از جا پرید و جیغ زد. تابلوی سوروس که به طرز عجیبی با لکه های روغن پوشیده شده بود، با متانت خاصی چوبدستی نقاشی شده اش را بالا گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. انگار نه انگار چند لحظه پیش چیزی گفته. ماندانگس فلچر که همان شخصِ نفوذ کننده به دفتر مدیریت بود دستش را روی قلبش گذاشت و روی صندلی مدیریت وا رفت.
-سکته م دادی سیو، این چه طرز پرده برداری از هویتِ یک کاراکتر ناشناسه؟! بعدم، خوب کردم نمودار ناپذیری قلعه رو برداشتم. چارتا رفیق فشفشه دارم، میخوام بریزم تو قلعه، یه کم نون درارن. هر کدومِ این زره ها دونه ای هزار گالیون می ارزه. اون تابلوی شنیِ اول سرسرا رو که نگو، خرج یه سالِ ده تا خانواده تو هر شیشه شه. بَده مام به یه نون و نوایی برسیم؟! آقایون خانوما بده؟!

تابلوهای مدیران دیگر به تایید سر تکان دادند و حتی یک نفر مشتش را بالا برد و فریاد زد «نابود باد رکود اقتصادی!». سیو بدون اینکه نگاهش را از روی چوبدستی اش بردارد گفت:
-که فکر می کنی نمودار ناپذیریِ قلعه رو از بین بردی و الان میتونی به ملت بگی جاش کجاست، صحیح؟

دانگ با قیافه مشکوکی به کنترل پنل نگاه کرد و دکمه های رنگارنگ را از نظر گذراند.
-همین کارو کردم دیگه ...رو بقیه شون که چیزی ننوشته.

سیو چوبدستی را پایین آورد و دو طرفِ قاب تابلویش را دو دستی چسبید، و فریاد زد:
-ننگ بر اون مدیری که توی فشفشه ی بلاجر صفت رو به هاگوارتز راه داد! طلسم اختفای قلعه رو از بین بردی مردک مشنگ خون لجنی!
-جان؟!

سیو خودش را عقب کشید و با متانت قبلی ادامه داد:
-ضمنا، کنترل پنل قفل حفاظتی داره. الان به دویست و بیست ولت ایمپریو وصل میشی و تا وقتی مامورای وزارتخونه با جغدی که اتوماتیک از اینجا به طرفشون فرستاده میشه سر برسن، به صندلی زنجیر میشی.
-تو روحت.

جیییییز!

در زمین کوییدیچ

-بازی صد صفر به نفع هافلپاف پیگیری میشه! مهاجمین هافلپاف از درگیری گریفندوری ها با اشیاء پرنده شون نهایت استفاده رو می برن...و حالا حرکت زیبای مکسین اوفلاهرتی رو شاهد هستیم...اوفلاهرتی...اوفلاهرتی...پاس میده به بلک...دوباره اوفلاهرتی...اوفلاهر...بله، گل! گل! صد و ده به صفر به نفع هافلپاف!

تماشاگران گریفندور با خشم مشت هایشان را در هوا تکان می دادند و با توسل به شیر سماور و اگزوز خاور تلاش داشتند استر را مجاب کنند زودتر گوی زرین را بگیرد. از آن سوی، استر بدبخت که سوار لنگه دومِ چکمه گودریک شده بود، دو تا بندِ چکمه را دو دستی گرفته بود و در حالی که پی تی کو پی تی کو کنان دور زمین می چرخید دعا می کرد ورژن بعدی این طلسم علاوه بر فرمان، ترمز را هم به آپشن های چکمه اش اضافه کند! غیر از دامبلدور که همان اول بازی به لقاءالله پیوست، بقیه بازیکنان هم هر کدام به نحوی با جارو-اشیاء شان درگیر بودند. در این میان، صدای دومی به جز صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
-دمشون گرم، نگاه، انگار واقعا دارن پرواز می کنن!

صدای سومی جواب داد:
-آره قدرتِ خدا...میبینی؟ [چیلیک!]

و صدای چهارمی که بهش می خورد راننده تاکسی سیبیلویی در خطِ ونک-انقلاب باشد گفت:
-باور نکنین، کارِ خودشونه! میخوان ما باور کنیم که جادوگرا وسط میدون انقلاب دارن جارو سواری...یا چکمه سواری....یا هر کوفتی سواری می کنن....که اموال مملکت رو هاپولی کنن!

سیزده بازیکن[ ِ باقی مانده] در معیت هزار تماشاگر گریفندوری، بازیکنان اسلیترین و راونکلاو، فندک و پاتیل، گوی زرین، بلاجر ها، سرخگون، دروازه ها و عنکبوت ها همه برای لحظه ای ساکت شدند و به سمتِ جایگاه گزارشگر برگشتند. جادوگرِ نگون بخت توسط پنج شش نفر غریبه، که مستطیل های رنگارنگی را به طرف زمین بازی گرفته بودند، محاصره شده بود. یکی از غریبه ها مستطیلش را-که عکس سیب گاز خورده ای پشتش بود! - کنار گرفت و در حالی که با دقت بهش ور می رفت گفت:
-اینو بذارم توییتر فیو استار میشه!

بغل دستی اش که همان راننده تاکسی سیبیلو بود گفت:
-بذارش اینستاگرام...لایک خورش بیشتره!

شش بازیکن هافلپافی به طرفِ کاپیتانشان برگشتند که وسط زمین و هوا، با دهان باز خشکش زده بود. اما وندلین شاید کاپیتانِ تیم بود، ولی هنوز یک هافلی اصیل بود و سی پی یو اش قدرت پردازش این حجم از بهت و حیرت را نداشت. بنابراین چشم هایش را که هر کدام به قاعده یک کف دست گشاد شده بودند به طرفِ مدیر مدرسه چرخاند-که چکمه اش از فرط تعجب دچار بطلان افسون شده و با مغز به زمین اصابت کرده بود!-و چون نتیجه ای نگرفت به سمت آخرین کورسوی امیدشان یعنی بازیکنان تیم راونکلاو برگشت. بقیه حضار هم همین کار را کردند. نیم ثانیه بعد، جیغ بلند لینی وارنر به همراه صاحبش به هوا بلند شد:
-مشنگا! طلسم اختفای هاگوارتز باطل شده! دارن فیلم میگیرن! پناه بگیرین!
-
-
-shout:

در کسری از لحظه تمام ورزشگاه یک نفس شروع به جیغ زدن کردند. ارشد ها دست به چوبدستی بردند تا از سال اولی ها دفاع کنند. سال اولی ها که هنوز مبانی دوئل و مشنگ شناسی دو پاس نکرده بودند، سعی می کردند با هر آنچه در چنته دارند -اعم از الوهومورا و اکسیو و وین گار دیوم له وی یو سا- از معرکه فرار کنند. باروفیو که تلاش می کرد صدایش را بلند کند اما فقط موفق می شد هی گاومیش ظاهر کند مدام فریاد می زد «کسی از جادو استفاده نکنه! جادو در حضور مشنگ ها ممنوع هسته! طلسم ردپای دانش آموزان آژیر مکشه!». و استر که دیگر چکمه اش پرواز نمی کرد، از روی زمین نعره می زد «بازی باید تموم شه! هیچ تیمی زمین رو ترک نکنه! هر بازیکنی از هر تیمی که بره بیرون منفی صد امتیاز میگیره!». حتی بلاجر ها هم خودشان را گم و گور کردند و سرخگون هم به اذن خدا به پرواز در آمده بود.

وندلین در حالی که با سرعت 190 کیلومتر در ساعت دور ورزشگاه می چرخید تا در تیررس دوربین ها نباشد جیغ کشید:
-لی لی اون گوی زرین لعنتی رو بگیر!

لی لی لونا که در جهت مخالف می چرخید با فریاد جواب داد:
-اگه می دیدمش تا حالا گرفته بودمش!

گزارشگر که در آغوشِ یکی از مشنگ ها و به قصد سلفی چلانده می شد، عربده کشید:
-اتفاقا من چند لحظه پیش دیدمش، از اون طرف رفت!

و سمت مخالف جهت لیلی را نشان داد. لیلی شصت-یا حتی شست!-ش را به نشانه «فدایی داری» به سمت گزارشگر گرفت و آن طرفی شروع به چرخیدن کرد. استر که بر خلاف باروفیو می توانست بدون ظاهر کردن دام و احشام صدایش را بالا ببرد فریاد زد که:
-این نقض قوانین کوییدیچه! گزارشگر نباید به جستجوگر تیم جای گوی زرین رو لو...یا تنبون گودریک!

مشنگ ها راه ورود به زمین چمن را یافته بودند و سیل جمعیتی که گله گاومیش های قاتل بابای سیمبا را تداعی می کردند، به سمت استر می آمد. کاپیتان گریفندور نگاهی به چپ و راست انداخت، تند تند یک ایت الکرسی خواند و به خودش فوت کرد، و با ذکر «مرلین به دادم بررررررسسسسس» پا به فرار گذاشت. با توجه به پا به فرار گذاشتنِ مدیر مدرسه-کاپیتان تیم گریف-جستجوگر گریف- قانون گذار هاگوارتز (و با حفظ سمت مدیرِ منو دار سایت ) دیگر نمی شد روی بازی حساب کرد. وندلین همانطور که دور می زد رو به روونا که عده ای با شعارِ «خواهرم حجابت!» و «مرگ بر بی حجاب!» دوره اش کرده بودند فریاد کشید:
-مسابقه کنسله دیگه نه؟!

روونا در حالی که با لگد مشنگ ها را از اطراف خودش دور می کرد در جواب داد زد:
-خیر! مدیر قبل از فرار کردن تصریح کرد که بازی باید تموم بشه!

وندل دو دور دیگر زد تا بتواند با سرعت مناسب از کنار روونا رد شود و اعتراض کند:
-بابا مدیر خودش جستجوگره گذاشت رفت! هافل رو برنده اعلام کن بره!

روونا مشنگ آخری را هم با ضربه آرنج ناک اوت کرد و در هوا اوج گرفت تا جایی که دست کسی بهش نرسد و جواب داد:
-در بهترین حالت بازی الان مساوی شده! پات! اگه جستجوگرتون بتونه گوی زرین رو بگیره تیمتون رو برنده اعلام می کنیم! کیش و مات!

لاکرتیا از آن طرف زمین مثل گلوله توپ خودش را به وندلین رساند و شانه به شانه او پرواز کرد:
-چی میگه؟!

وندلین که باد موهایش را آشفته کرده بود و شنلش کانهو پرچم دزدان دریایی به اهتزاز در آمده بود جواب داد:
-میگه لی لی باید گوی زرین رو بگیره! من اصلا نمی دونم این لی لی جونم مرگ شده تا الان چی کار می کرد! الانم معلوم نیست کجاست!

لاک قاتل را که چارچنگولی به پشت ردای صاحبش چسبیده بود تا باد نبردش، با طلسمی سر جایش محکم کرد و جواب داد:
-بالای جایگاه تماشاگراست...داره با یه مشنگی کشتی میگیره!

وندلین ابروهایش را بالابرد، نقابش را که داشت با نیروی باد از سر و صورتش بالا می رفت به زور برگرداند سر جایش و چشم گرداند بین تماشاگرها؛ لی لی لونا که طبق گفته باروفیو حق نداشت جلوی مشنگ ها جادو کند، دست خالی داشت با مشنگ درشت هیکلی مبارزه می کرد. جسمی طلایی توی مشت مشنگ می درخشید.
-گوی زرین!

فکری طلایی در اعماق ذهن وندلین درخشیدن گرفت. فکری که آنقدر بکر بود که می شد گذاشتش توی موزه! به سمت روونا پرواز کرد و چیزی در گوش او گفت. روونا به تایید سر تکان داد و چوبدستی اش را به طرف مشنگ درشت هیکل گرفت. هرچه باشد داور ها به سن قانونی رسیده بودند و مجاز به استفاده از جادو در مواقع ضروری.

فردای آن روز

اعضای دو گروه به همراه داور ها، مدیر مدرسه و دو نفر از وزارتخانه، دور کلاه گروهبندی حلقه زده بودند. کلاه هن هن کرد:
-پس قرار بر این شد که ایشون به صورت صوری، به عنوان دانش آموز ما پذیرفته بشه و گروهبندیش کنیم تا ببینیم به نمایندگی از کدوم گروه گوی زرین رو گرفته، صحیح؟ اونوقت این ایده رو کی داده؟

وندلین در حالی که با بی صبری با پنجه پایش روی زمین ضرب گرفته بود گفت:
-بله. ایده من بوده. بی زحمت فقط زودتر دیگه.

کلاه گروهبندی پیر هارت و پورتی کرد و زیر لب چیز هایی در مورد جوانان امروزی، گستاخی، دخالت در اموری که ربطی به شما ندارند و اصل نود قانون اساسی زمزمه کرد. روونا به مامورین وزارتخانه که مشنگ را تحت الحفظ وارد هاگوارتز کرده بودند اشاره کرد. مشنگ که تحت تاثیر طلسم فرمان بود روی صندلی نشاندند و کلاه را روی سرش قرار دادند. چاکی که نقش دهان را برای کلاه بازی می کرد دوباره باز شد.
-البته شما متوجهین که من دارم لطف بزرگی...
-بله بله.
-و خب قرار نیست مشنگها گروه بندی بشن...
-بله البته.
-و ممکنه که این مشنگ باعث بشه...

روونا نگاه تهدید آمیزی به گودریک کرد و گودریک نگاه تهدید آمیزی به کلاه کرد و کلاه نگاه تهدید آمیزی به وندلین کرد و وندلین که نمی دانست به کی نگاه تهدید آمیز کند نفس عمیقی کشید و فندکش را نود و سه بار روشن و خاموش کرد. کلاه چشم هایش را بست و مدت مدیدی تمرکز کرد.
تمرکز کرد.
تمرکز کرد.
و تمرکز کرد.

بعد از حدود چهل دقیقه، کلاه چشم هایش را باز کرد و به مامور وزارت اشاره کرد او را از سر مشنگ بردارند. داورها و کاپیتان ها به سمت کلاه خم شدند و مشتاقانه به او خیره ماندند. کلاه بعد از مکث عمیقی دهان باز کرد و گفت:
-ایشون میره به....اسلیترین.
-تف.

پایان.



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
اسلیترین VS ریونکلاو


سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


یک روز قبل از مسابقه

- بحث کافیه هکتور! واقعا حس میکنم تمامِ روزهای گذشته اینجا وقتم رو تلف کردم! هاگوارتز به اندازه کافی کابوس هست، دیگه این بازیِ مسخره..
بلاتریکس که فضای جلوی شومینه‌ی تالار اسلیترین رو با قدم‌های بلند طی میکرد، ایستاد و حرفش رو نیمه کاره گذاشت و به دراکو نگاه کرد، که در نقطه تاریکتری روی یکی از مبلها نشسته بود و به آتش خیره بود. کمی مکث کرد و مثل حرکتی سریع روی ابرها خودش را جلوی پاهای دراکو رساند. چوبدستی‌اش را حرکت خفیفی داد و فنجانی قهوه ظاهر کرد و جلوی چشمانِ دراکو شناور کرد، و خودش درحالی که شنلش روی زمین کشیده میشد، پشت مبلِ دراکو ایستاد و خم شد و صورتش حالا به حدی به او نزدیک بود که موهای افشان و سیاهرنگش گردنِ دراکو را نوازش کند. لبهایش را به کنار گوش دراکو چسباند و زمزمه کرد:

- نباید نگرانِ چیزی باشی. میدونی که لردسیاه گفته دیگه اعتمادی به لینی نداره. و متاسفانه همـــه‌ی این سالها قدرت زیادی کنار لرد پیدا کرده. بهترین فرصت برای اینکه از سر راه کنار بره، این بازیه که اون مرگخوارِ ویزویزو اینقدر عاااشقشه.. ما میخوایم به لرد خدمت کنیم..

حرکت لبهایش کنار شقیقه‌ش دراکو حالتِ نوازش گرفت:
- و تو باید افتخار کنی دراکو

دراکو همچنان به شعله‌های شومینه خیره بود. فنجان هنوز بخار اندکی بالای محتویاتش شناور بود. دراکو به لینی فکر میکرد و اینکه چطور یک بار جانش را نجات داده بود. به این قدرتی که هرچند در ابتدا به خواست خودش درگیرش شده بود، ولی الان تمام نگرش دلخواهش را نسبت به این گروه از دست داده بود. و تمام علاقه‌ای که در ابتدا داشت، اینک نه تنها نبود بلکه جای خودش را به ترس و ناامیدی داده بود. مدتها بود که حساس میکرد یک دیوانه‌ساز تمام وقت سایه به سایه همراهی‌اش میکند. انگار حرفهای بلاتریکس را نمیفهمید. یاد چشمانِ نگرانِ نارسیسا موجب شد دندانهایش را بیشتر روی هم فشار دهد. اگر فقط خودش بود و خودش، تصمیم‌گیری درموردِ خیلی چیزها برایش راحتتر بود..

- ببین بلا .. ما الان حسابی تمرین کردیم، دیگه لازم نیست امشب رو هم ادامه بدیم. واقعن نگرانم اون بالا روی جاروها خوابمون ببره!!

جرقه قرمزی از نوک چوبدستیِ بلاتریکس بیرون زد. مجددا ایستاد.
- داری خسته ام میکنی هکتور. قول میدم به محض تمام شدنِ این ماموریت، هم تو رو از این زندگی راحت کنم، هم خودم رو از تو! و از معجون‌هایی که شک دارم حتی خودت از خاصیتشون مطمئن باشی! و حتی اون پاتیل درب و داغون که تمام مدتی که تمرین میکنیم هر نقطه که نگاه میکنم حرکت میکنه! یا اون شیء مسخره که ریگولوس باهاش سیگار روشن میکنه!

قدمهای بیشتری به سمت هکتور برداشت و صدایش به جیغ تبدیل شد:

- و صد البته قبل از همه شما اون جن خونگیِ احمق که باید توی یک تیم باهاش مسابقه بدم!!!!
برق زیبایی در چشمانش جهید؛ با آرامشی ناگهانی اما پُر شور ادامه داد:

- فقط چون به درایت لردسیاه اطمینان دارم اینجام، و البته باید دماغ اون سوروس رو به خاک بمالم! تمام مدت ادعا میکرد بهتر از پس این ماموریت برمیاد. به تمام حرکاتش مشکوکم. امیدوارم روزی هم به جای لینی نوبتِ سوروس بشه!

هکتور جرات پیدا کرد و به بلاتریکس نزدیک شد. درحالی که سعی داشت جلب توجه نکند بطری کوچکی از زیر شنلش بیرون کشید و فنجانی قهوه مشابه آنچه بلاتریکس ظاهر کرده بود، ظاهر کرد و محتویات بطری را به فنجان اضافه کرد و با کمی دلهره به دست بلاتریکس داد:

- پس همونجور که میبینی مجبوریم آخرین تمرین رو هم انجام بدیم. من میترسم بلا! هنوز اونقدری که بتونیم از پس نقشه بیایم بهش مسلط نشدیم باشه باشه قبول! خودم رو میگم! خودم هنوز مسلط نشدم. محض رضای مرلین! من نمیخوام سرم رو بخاطر اینکه نتونسته باشم لینی رو از روی جارو به درک بفرستم، از دست بدم!

بلاتریکس جرعه ای از فنجان نوشید. با نگاهی بی احساس و مات شده به فضای اتاق نگاه کرد. حس میکرد برخلاف همیشه حق را به هکتور میدهد. او هم اصلا دوست نداشت با خشم لرد مواجه شود.

- بسیارخب. امشب هم آخرین تمرین رو انجام میدیم.
هکتور لبخند پهنی به لب آورد و کمی سرش را خم کرد. دراکو نگاهش را از شعله‌ها برداشت و درحالی که با دستش فنجانی که بلا ظاهر کرده بود را کنار میزد، ایستاد و به سمت در خروجی تالار رفت.

بلاتریکس به هکتور گفت:

- پس به اون جن خونگی بگو میتونم از زیر مجسمه بیاد بیرون! تنبیه برای امروزش کافیه! و بهتره از راهروهای طبقه دوم رد نشیم. نمیتونم اون پسرک ابله رو که همیشه اونجا پلاسه ببینم ولی یه خط کوچولوی خوشگل روی صورتش نندازم!

همگی از تالار خارج شدند، درحالی که دو فنجان همچنان در هوا معلق بودند و بخار کمرنگی روی آنها شناور بود..

روز مسابقه

روز با قدرتِ هر چه تمام‌تر شروع شده بود و دیوارهای تالار اسلیترین با پرچم‌های سبز پوشیده شده بود. مارهای نقره‌ایِ رویِ پرچم‌ها به آرامی تکان میخوردند.
اعضای تیم اسلیترین با شنل‌های یکدست سبزشان هنوز درون تالار بودند. کنت الاف درحالی که دستش روی کبودیِ صورتش بود برای چندمین بار سعی کرد نفس بگیرد تا بتواند دوباره حرف بزند:

- به من گفت خیلی زود برمیگرده. هکتور چرا باور نمیکنی!
- سایلنسیو! چرا باید درحالی که شب و روز کنارش هستیِ دقیقا ندونی کجا رفته. اونم درحالی که چند دقیقه بیشتر به شروع این مسابقه نمونده!
- لردسیاه نباید با سابقه‌ای که برادرش داشت، به خودشم اعتماد میکرد! دیگه بیشتر از این نمیتونیم معطل کنیم. به زمین مسابقه میریم. و اگر تا دو دقیقه دیگه ریگولوس نیومد، بهتره دعا کنه که هرگز به دنیا هم نیومده بود.

- منم با کمال میل دلم میخواد همراهی کنم بلا!

بلاتریکس نگاه بیتفاوتی به هکتور انداخت و به سمت در تالار حرکت کرد.

زمین مسابقه

اعضای تیم اسلیترین کنار زمین ایستاده بودند. جمعیت بی امان در حال فریاد و تشویق بودند. لی جردن در حال شعار دادن در بلندگوی جادویی بود. همه منتظر شروع بازی بودند. حتی جایگاه اساتید را هم شور و هیجان فرا گرفته بود. ریونکلایی‌ها با رداهای آبی آنسوتر مشغول بررسی جاروهایشان بودند. دای و باروفیو یک متر بالاتر ایستاده بودند و با نیشخند به وینکی که شنل گشادی بر تن داشت نگاه میکردند. بلاتریکس با خشمی آرام به لینی خیره بود. داشت به این فکر میکرد که اگر ریگولوس نیامد و خبری از جاروهایی که بخاطر سریع بودنشان سفارش داده بودند، نشد، خودش به لینی حمله کند. داشت در ذهنش محاسبه میکرد باید در کنارش چند نفر دیگر را از سر راه بردارد که فریاد هکتور به خود آوردش.
- اومدش! بلاخره!

بلا با چوبدستی به سمت ریگولوس که با هفت جاروی شناور بالای سرش به سرعت به سمت آنها میآمد یورش بُرد. نوک چوبدستی را به زیر چانه‌ی ریگولوس فشار داد:

- خوشحال باش که میتونی به اندازه ی یک مسابقه زنده بمونی! برو دعا کن این مسابقه هر چی بیشتر طول بکشه. چون به محض اینکه از شرّ لینی راحت بشیم، خودم شخصا حسابت رو میرسم!!

دراکو و هکتور هم کنار بلاتریکس ایستاده بودند. پاتیلی نزدیکشان مدام دور خودش میچرخید و فندکی نزدیک شانه ریگولوس پرواز میکرد.

- بعدا براتون توضیح میدم بچه‌ها. فقط همینقد بگم که این جاروها هنوز رسما وارد بازار نشدن. سرعتش خارق العاده‌ست و منم نتونستم راحت اونا رو خریداری کنم. پیشنهاد سوروس بود که اونا رو بخاطر تیم بدزده. واقعا همه چیز با عجله انجام شد. هنوز از لحظه‌ای که توی دهکده سوروس رو دیدم و جاروها رو بهم داد، تا الان که شماها رو دیدم، حتی یک لحظه نایستادم!

داور درحال نزدیک شدن بود. بقیه ریونکلایی‌ها هم روی جاروهایشان نشسته بودند و منتظر سوت شروع بازی بودند.

- بهتره همگی زودتر سوار شیم. بعدا هم میشه در این مورد صحبت کرد.

- دراکو درست میگه. وقت نداریم.

- این پاتیل لعنتی هم ..

- نـــــــــــــــــــــــــــــــه ..

ثانیه‌ای گذشت و حالا اسلیترینی ها همگی روی زمین افتاده بودند.

- چی شد؟ چرا افتادیم زمین؟!

- یه قبرستونه!..

- اطرافت رو نگاه کنی میفهمی که نیفتادیم. منتقل شدیم! اینجا گودریک هالوئه!


- جاروهای لعنتی رمزتاز بودن! ..

- حق با بلـ..

- تو اینجا رو میشناسی دراکو؟

- یک تعطیلات همراه پدر و مـ..

- پاتیلم شکست ..

- لردسیاه ؟!!

- سرورم ..


اعضای تیم اسلیترین حالا خود را مقابل لردسیاه میدیدند . در گورستانی که در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. بلاتریکس با حیرت جایش بلند شد و نگاهی شیفته به لردسیاه انداخت. لرد میان بقیه مرگخوارها ایستاده بود. و درست سمت چپش کسی ایستاده بود که بلاتریکس را میخکوب کرده بود..

- لینی! ..

- ولی ارباب ..

- سرورم ..

جادوگرِ قدرتمند بدون کوچکترین حرکتی ایستاده بود. نجینی کنار پایش در جای خود میخزید. و بدون پلک زدن با چشمانِ سرخش به بلاتریکس نگاه میکرد . نگاهش به او بود ولی خطاب به همه‌شان شروع به صحبت کرد:

- یاران قدیمیِ لردسیاه . یارانِ وفادار! .. یارانِ قدرت‌طلب!

- سرورم !!! ..

- انکار میکنی بلا؟! من هم اولش باورش نمیشد . لینی با کلی مدرک بهم ثابت کرد. تو قصد خیانت داشتی. شما چند نفر میخواستید برنامه‌های لردسیاه، اربابِ تاریکی‌ها رو خراب کنید؟! .. سوروس با کمال میل بهم مدارک دیگه‌ای نشون داد که چیزهایی که باور نمیکردم رو باور کنم..


اسنیپ جلوتر اومد و کلاه شنلش را برداشت و با کینه به بلاتریکس خیره شد.

- من ..

- سرورم .. ..

- آواداکداورا !!

سکوت ِ قبرستان بیشتر از همیشه شد. اجساد اعضای اسلیترین بین قبرها افتاده بود. نجینی با صدای فس‌فس‌گونه‌ای از سمت لردسیاه، به سمت اجساد حرکت کرد . لردسیاه در جای خود چرخید و به سمت در خروجی قبرستان حرکت کرد :

- افسوس میخورم ..



?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
گریفیندور و هافلپاف

بلاجر سمی


هفته ها پشت سر هم میگذشت و هر روز بر نگرانی استرجس و باران شدید افزوده میشد . هر روز احساس میکرد در مسابقه ای که در پیش رو دارند اتفاقی عجیب رخ خواهد داد . حتی خنده ها و شوخی های اعضای تیم هم در سر تمرین از نگرانی های او کم نمیکرد . بچه ها در طول تمرین و در زیر بارانی که یک ماه بود قطع نشده بود سخت تلاش میکردند و از هر تمرینی که استرجس میداد موفق و قوی بیرون می آمدند .
پس دلیل این نگرانی استرجس چه بود ؟
آیا طعنه های اعضای گروه اسلاترین دلیل این نگرانی ها بود ؟ یا تهدید هایی که به وسیله مرگخواران شده بود ... مرگخواران اطلاع داده بودند که اعضای هاگوارتز را خواهد کشت و اگر بتوانند حتی آنها را اسیر و شکنجه خواهند کرد ... مطمئنا تهدید آنها به اعضای اسلاترین کاری نداشت و این تهدیدات برای سه گروه دیگر هاگوارتز بود .
البته با وجود دامبلدور حضور مرگخواران به طور مستقیم تقریبا غیر ممکن بود و از این لحاظ نباید نگرانی وجود میداشت ولی ....

تنها دو روز به مسابقه مانده بود و باران همچنان بر سر و صورت بازیکنان سخت کوش گریفیندور که در زمین کوییدیچ حضور داشتند میبارید . رون ویزلی با صدای بلند فریاد زد :
دارم توپ رو میندازم ...
استرجس نگاهی به مهاجمان تیمش انداخت و در آن هوا فریاد زد :
ننداز ...
سپس با سرعت سوار بر جاروی آذرخش خود به میان مهاجمان خیس خود رفت و گفت :
من میخوام از رون که توپ رو با جادو به ارتفاع خیلی بالا بفرسته .با سرعت برین بالا و در همون حالت که توپ در حال اومدن به سمت پایین هستش توپ رو بگیرید و به سمت دروازه ها حمله کنین
گودریک , چارلی و آلبوس با حیرت به همدیگه نگاه میکردن !
استرجس متوجه نگرانی آنها شد و ادامه داد:
بچه ها این شیوه ی حمله ریونکلاس . حتما میدونید وقتی که شما به سمت جاذبه ی زمین حرکت کنین سرعتتون بیشتر میشه ! تو این هوا هم دید بازیکنای هافلپاف بدتره و شما هم سرعتتون بیشتره و راحتتر میتونین گل بزنین ! فقط تو بازی ما نمیتونیم از جادو کمک بگیریم که انقدر توپ رو بندازیم به سمت آسمون ... اینو در نظر داشته باشید !
بچه ها با سرهای خیسشان اشاره کردند که متوجه شدند و از همدیگه جدا شدند ...
استرجس فریاد زد :
رون توپ رو بفرست به سمت آسمون ! با کمک چوب دستیت !
دروزبان گریفیندور که قبلا گویا در این مورد با استرجس صحبت کرده بود چوب دستیش را بیرون آورد و به سمت کوافل نشانه رفت ...
_ بچه ها بگیرین !
کوافل در آن هوای طوفانی با چنان شدتی به سمت آسمان رفت که گویا از فنر در رفته بود !
مهاجمان گریفیندور نیز با تمام سرعت به سمت کوافل به آسمان پرواز کردند ...

زمان از دست بازیکنان گریفیندور خارج شده بود ... حدودا سه ساعتی شده بود که در زمین کوییدیچ در آن هوا مشغول تمرین بودند ... لوییس با سرعت به دنبال بلاجر در حرکت بود ... البته در آن هوا کنترل و فرستادن بلاجر کمی مشکل بود ولی با این وجود مدافعان کم کاری نمیکردند .... لوییس با قدرت بلاجر را از گودریک دور کرد ولی ...
بلاجر با تمام قدرت گویا کسی او را کنترل میکرد به سمت لوییس برگشت و ...

بلاجر در میان هوا ناپدید شد ...!
هفت بازیکن گریفیندور در جای خود میخکوب شده بودند ! باران چنان با شدت میبارید که انگار بلاجر را در میان خود مخفی کرده است ولی بلاجری در کار نبود ... بلاجر در عرض ثانیه ای ناپدید شده بود !
_ بچه ها برای امروز بسه !

صدای استرجس همه را به خود آورد ... بازیکنان یکی پس از دیگری بر روی زمین فرود می آمدند و به سمت رختکن حرکت کردند .... در این بین استرجس همچنان در هوا معلق بود و درگیر افکارش بود ....
دقایقی بعد استرجس نیز وارد رختکن شد و جاروی خود را کنار گذاشت ... رون بدون معطلی پرسید :
چرا بلاجر ناپدید شد ؟ نکنه ...
جیمز که چماق خود را خشک میکرد به میان حرف های او پرید و گفت :
لوییس با تمام قدرت خودش اونو شلیک کرد ... اصلا برای چی برگشت به سمت لوییس اونم تازه بدون اینکه فاصله ای از لوییس بگیره !
استرجس حوله ای تمیز از میان حوله ها برداشت و به لوییس اشاره کرد :
_لوییس تو اونو به سمت چپ خودت شلیک کردی درسته ؟
مدافع گریفیندور سر خود را به نشانه تایید تکان داد و استرجس ادامه داد :
_ من خیلی نگرانم ... دلیل این ناپدید شدن رو هم نمیدونم ولی به مسئولین مدرسه اطلاع میدم !

بچه ها صحبت دیگری انجام ندادند و یکی یکی از رختکن خارج شدند ...
استرجس سخت درگیر بود ... آیا این اتفاق مربوط به نگرانی های او بود ؟

بالاخره روز مسابقه رسیده بود ... باران همچنان و حتی قوی تر از روزهای قبل میبارید ... شدت باران انقدر زیاد بود که شاید فاصله 3 قدمی خود را هم حتی نمیشد دید!
وندلین به سر میز گریفیندور آمد و گفت :
استرجس میشه باهات تنها صحبت کنم ؟
_آره چرا نمیشه !
استرجس به همراه وندلین به گوشه ی سرسرای عمومی رفتند و مشغول صحبت شدند ...
_نمیشه بازی رو لغو کنیم ؟
_بعید میدونم چطور شده مگه ؟
_اتفاقی نیفتاده ... فقط خیلی هوا بده ... میترسم برای بچه ها اتفاقی بیفته ...
_بعید میدونم بشه کاری کرد باید بازی کنیم چون الان بیشتر از یک ماهه که باران میاد !

وندلین سرش را تکان داد و به پنجره های سرسرا که باران بر آن همچون سنگ میبارید نگاه کرد ...

ورزشگاه کوییدیچ

تمام تماشاگران با چتر مشغول تماشای بازی بودند البته با آن شدت باران چیزی واضح نبود ولی مگر میشد تب کوییدیچ را خواباند !
فنگ با سرعت از کنار استرجس رد شد و او را به خود آورد ... نگاهی به دور و بر خود انداخت بلکه بتواند اسنیچ را ببیند ولی در آن هوا حتی نمیشد یک پاتیل معجون را در روی زمین پیدا کرد چه برسد به اسنیچ به آن کوچکی !
صدای گزارشگر در ورزشگاه به زور به گوش مرسید ...
_حالا فنگ کوافل رو پاس میده به لاکرتیا .... اون شوت میزنه و گل گل ... گل برای هافلپاف ... 20 - 0 به نفع هافلپاف ...
استرجس به سرعت فکرش در حال گذر بود ... که لیلی در سمت راستش حضور پیدا کرد و گفت :
_چیزی میبینی ؟

یک بلاجر از کنار استرجس گذشت و در همین حین در حالی که به سمت چپش نگاه میکرد سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و به سمت لیلی نگاهی انداخت ...
خون در سر استرجس به سرعت حرکت میکرد ... وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود ... لیلی تمام وجودش را خون فرا گرفته بود ... ثانیه ها پشت سر هم میگذشت و لیلی هر لحظه خونی تر میشد و بالاخره ... از روی جارو سقوط کرد ...
استرجس همچنان مثل مجسمه بر جای خودش خشک شده بود ... کسی گویا متوجه نشده بود که لیلی سقوط کرده ... البته حق هم داشتند در آن هوا خود شخص هم نمیتوانست خودش را ببیند چه برسد به دیدن بازیکن ها ! صدای گزارشگر هم حالت عادی داشت و بازی را گزارش میکرد ...
دلیل سقوط لیلی چی بود ؟ چرا تمام بدنش خونی شده بود ؟ سوالات یکی پس از دیگری از ذهن استرجس میگذشت!

_ حالا گودریک صاحب توپه ... پاس میده ... اوه یک بلاجر از طرف وندلین به سمتش اومد و کوافل رو رها کرد ... حالا چارلی توپ رو میگیره .... گل !!! چه گلی هم میزنه !!! 20 - 10 به نفع هافلپاف ...

هافلپاف جستجوگر نداشت و خودش هم از این موضوع بی خبر بود ... گویا هیچ کس دیگری از این موضوع خبر نداشت...

_حمله ی دیگری از طرف هافلپاف در حال شکل گیری هستش ! حالا یک بلاجر به سمت مکسین از طرف لوییس ارسال میشه ... وای خدای من !

صدای جیغ از همه سمت شنیده میشد ! مکسین در حالی خون از چهره اش فوران میکرد محکم به زمین بارانی برخورد کرد
همه بازیکنان دو تیم در جای خودشان خشکشان زده بود ... آیا باید با برخورد یک بلاجر همچین بلایی سر بازیکن بیاید ؟
داور مسابقه سوت خود را به صدا در آورد . استرجس داور را میدید که به سمت جایگاه مسئولین مدرسه رفت و مشغول صحبت شد !
بعد از ثانیه هایی طولانی صدای گزارشگر باز هم به گوش رسید ...
_بازی ادامه پیدا میکنه و به لوییس ویزلی یک کارت زرد نیز داده میشه به خاطر شلیک مستقیم بلاجر به سمت بازیکن حریف ... البته هافلپاف باید با یک بازیکن کمتر بازی رو ادامه بده ...
استرجس میدانست که یک بازیکن کمتر نیست بلکه دو بازیکن از هافلپاف کم شده است و لیلی در گوشه ای از همین زمین گل آلود بیهوش افتاده است ...
کم کم ذهن استرجس جان میگرفت ... در آخرین لحاظات که لیلی در کنارش در هوا بود یک بلاجر از کنار او گذشت .... بله ... بله ... بلاجر به لیلی خورده بود . لیلی هم دقیقا همان حالتی رو پیدا کرده بود که مکسین پیدا کرد ! خونریزی شدید از همه جای بدن و سپس ..... سقوط
فکر ها یکی پس از دیگری از ذهن استرجس میگذشت ... تمرین گریفیندور ... بازگشت ناخود آگاه بلاجر ... ناپدید شدن آن ... تهدید مرگخواران به کشتن اعضای هاگوارتز !
تنها یک دلیل برای این قضیه وجود داشت ! مرگخواران بلاجر را آغشته به سم کرده بودند تا با برخورد به بازیکنان تیم ها اونها رو دچار خون ریزی بکنه و بعد هم سقوط ......
انگار نه انگار که باران شدیدتر شده بود ... قطرات باران چنان بر سر و صورت استرجس میخوردند که گویا او در دریا شنا میکند و آب همواره در کنار اوست !
کسی از موضوعاتی که استر به آنها فکر میکرد خبر نداشت حتی به ذهنشان هم نمیرسید ولی اگر این فکر ها صحیح بود چه ! اگر بلاجر ها به شخص دیگری برخورد میکردند آن شخص هم به سرنوشت لیلی و مکسین دچار میشد ! چاره ای نبود نمیتوانست حرفهایش را برای داور و مسئولان برگزاری مسابقه اثبات کند باید هر چه سریعتر اسنیچ را پیدا میکرد و به این مسابقه ی نفرین شده پایان میداد !
_سوزان بونز کوافل رو پرتاب میکنه ... چه حرکتی ... در بین راه آلبوس اونو میگیره و گل گل .... 20 -20 مساوی

استرجس به زحمت از میان باران شدید آلبوس را دید که مشت هایش را در هوا به نشانه خوشحالی بلند کرده بود ...
_ باز هم سوزان پرتاب میکنه توپ رو و لاکرتیا صاحب توپ میشه ...

استرجس که نمیتوانست اسنیچ را پیدا کند باز هم مشغول تماشای بازی از میان باران شد ... جیمز از کنار لاکرتیا با سرعت گذشت و ... بلاجر ... اون دنبال بلاجر بود ... البته جای تعجب نداشت وظیفه او همین بود ولی نگرانی تمام وجود استر را در برگرفته بود ... جیمز بالاخره به بلاجر رسید و اونو به سمت فنگ شلیک کرد ... استر منتظر برخورد بلاجر با فنگ بود که آریانا با سرعت به فنگ رسید و اونو دفع کرد ... استرجس درست میدید آریانا بلاجر رو به سمت جیمز برگردوند ولی ... ولی ... بلاجر مستقیم به سمت وندلین هم تیمی خودش برگشت و ...
وندلین خونی مستقیم سقوط کرد ...
صدای جیغ ها این بار از دفعه قبل بلند تر به گوش میرسید ! هم همه ای در میان تماشاگران به وجود آمده بود گویا میخواستند هر چه سریعتر از ورزشگاه خارج شوند ... استرجس متوجه نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن است ولی فقط این را میدانست که تمام فکرهایش درست بود ...
مرگخواران ... بلاجر سمی ... دلشوره ها و نگرانی هایش ! ... ناپدید شدن بلاجر در تمرین ...
صدای جیغ و فریاد بلندتری به گوشش رسید ... صدای آشنای لوییس را شنید که گفت :
مواظب باش ...
تنها چیزی که در آخرین لحظه دید بلاجر تیره رنگی بود که به سینه اش برخورد کرد ...
سیاهی در دنیا حاکم شد !

همهمه های نافهومی به گوش استرجس میرسید ! نمیدانست کجاست ؟ چه وضعیتی داشت ؟ شاید همچنان در زمین کوییدیچ بود و شاید هم ...!
تنها صحبتی که به گوشش رسید و دقیق متوجه شد این جمله بود...
_مسابقه رو که دوباره برگزار میکنن باید خدا رو شکر مادام پامفری فهمید چه سمی وارد بدنشون شده و گرنه از خونریزی همشون مرده بودند ! البته لیلی خیلی خون ازش رفته ممکنه حالا حالاها نتونه بازی بکنه !
صدای آشنای لوییس در ذهن استرجس شناخته شد که گفت :
_ کار کی بود این ماجرا !

_مرگخوارا

استرجس با شنیدن این کلمه به زحمت چشمانش را باز کرد ... نور خورشید از پنجره های درمانگاه به داخل میتابید ... تمام اعضای تیمش بالای سرش بودند !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۲:۴۵:۳۷

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

مکسین اوفلاهرتیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۱۷ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین
هافلپاف vs گریفیندور


سوژه: باطل شدن طلسم اختفای هاگوارتز


- ووف ووف...

وندلین شگفت انگیز دستی به سیبیل های نداشته اش کشید و با چشمان ریز شده، متفکرانه رو به فنگ گفت:
- بله بله اونم نکته ی مهمیه که باید در طول مسابقه بهش توجه داشته باشیم!

اعضای تیم هافلپاف در رختکن جمع شده بودند تا قبل از مسابقه آخرین اتمام حجت ها را کرده باشند.
- بچه ها به حرفای فنگ گوش کنین اون از همتون قدیمی تره و بیشتر تجربه داره.

فنگ واق واقی کرد و با غرور دمش را تکان داد، ملت هم با قیافه هایی که نشان می داد همه زبان سگی بلدند نگاه کردند و سر تکان دادند. اواسط سخنرانی غرای فنگ در رختکن با ضرب باز شد و رودولف لسترنج در حالی که قمه اش را تاب می داد پرید تو!
- چی شده؟!
-

رودی گفت:
- من اومدم اینجا بهتون روحیه بدم... گریفیندوریا یه مشت جادوگر محفلی گاگول بیش نیستن آما شماها ساحره این همتون... اوهوم ساحره خوبه.

ساحره ها با چهره های پوکرفیس نگاهی به هم و رودی انداختند و رودی هم اینطوری جواب همه نگاه ها را داد. وندلین نگاهی به ساعتش انداخت، نگاهی به جماعت پوکرفیس و نگاهی به رودی که همچنان ابرو بالا می انداخت، و به این نتیجه رسید که قبل از آنکه کسی را آتش بزند، بهتر است بچه ها را بفرستد توی زمین. بنابراین پشت یقه اولین هم تیمی که دم دستش بود گرفت و او را از در بیرون انداخت. از آنجا که رودولف -متاسفانه!-به قصد نمایش عضلاتش هیچ بالاپوش خاصی تنش نبود، با یک اردنگی او را از در دیگر رختکن به بیرون پرتاب کرد و بقیه تیم را هم با ضربات جارو به سمت زمین بازی هدایت کرد.

تیم گریفندور قبل از آنها وارد زمین شده و پشت سر کاپیتانشان صف منظمی را تشکیل داده بود. با ورود اعضای تیم هافلپاف گزارشگر که گویی منتظر آنها بود اعلام کرد:
- حالا بازیکنان هر دو تیم وارد زمین بازی شدند و منتظر سوت شروع بازی هستن. اگه به گروه بندی ها دقت کنیم می بینیم که یه طرف اکثرا مرگخوار و طرف دیگه تماما محفلین پس رقابت سرگرم کننده ای رو شاهد خواهیم بود. به علاوه اینکه در هر دو طرف شاهد بازیکنان خیلی واردی هستیم. بازیکنی که از همه بیشتر به چشم میاد، فنگ سگ مهاجم تیم هافله که چندین بار جام بهترین مهاجم گرفته و به گفته بعضی منابع بهترین مهاجم تمام دورانه! خب حالا داور سوت رو به صدا درمیاره و بازی شروع میشه...

آلبوس سرخگون را در هوا قاپید و با حرکت شلاقی ریشش توپ را مستقیما به سمت دروازه هافلپاف فرستاد. مکسین در حالی که نیشش از دو طرف بناگوشش در رفته بود توپ را بین زمین و هوا قاپید و به سمت مخالف پرواز کرد.
- حالا سرخگونو تازه وارد الکی خندان هافلپاف... اممم...

گزارشگر کاغذ اسامی بازیکنان را بالا گرفت و با شک و تردید به اسم مکسین خیره شد:
- او... اوفو... اوفَ... اوفِل... آهان اوفلاهرتی! مکسین اوفلاهرتی. مکسین اوفلاهرتی توپ رو...

نگاهی به زمین انداخت و از ادامه دادن جمله اش منصرف شد:
- ظاهرا وقتی من مشغول بودم مکسین 70 امتیاز برای هافل گرفته و الانم داره مث دیوونه ها می خنده ...به نظر میاد خنده هاش باعث نگرانی تماشاچیا شده. ولی من بهتون اطمینان میدم که مشکلات روانی از زیر دست دکترایی که بازیکنارو بررسی میکنن در نمیره. آریانا دامبلدور حالا با ماهیتابه به جون جیمز پاتر افتاده و اونم با چماقش جلو حملات آریانا رو میگیره... در حال حاضر شاهد یکی از برترین شمشیربازی های قرن هستیم. اوه اوه .... بلاجری داره به طرفشون میاد! هردو مدافع سعی می کنن بزننش که آریانا موفق میشه! بلاجرو به سمت جیمز پاتر میفرسته اونم از رو جاروش میوفته. این ماجرا اثباتی بود بر همه که تنیس و بدمینتون از بیسبال آسون ترن.

گزارشگر ادامه داد:
- جستجوگر تازه وارد هافلپاف لیلی لونا پاتر که به نظر می رسه هیچ واکنشی نسبت به شوت شدن بابابزرگش رو زمین نداره حالا گوی زرین رو شناسایی کرده و داره دنبالش میره...از اون طرف زمین استر هم متوجه میشه و بلافاصله راه میوفته. و حالا... همه بازیکنا متوقف شدن و به من نگاه می کنن... اع یه لحظه این کیه؟!

مرد کچلی که یک ماسک گنده روی دهانش بود به جایگاه گزارشگر آمد و میکروفون را از دستانش گرفت:
- سلام به همه ی مردم گاتهام...
- اینجا گاتهام نیست برادر اشتباه اومدی!
- اع؟ خب دیگه دیر گفتی مجبورم همینجا نقشمو عملی کنم.

یک نفر نفسش را حبس کرد که در بازدمش داد بزند «ولدمورت به مدرسه حمله کرده!» و می توانید مطمئن باشید آن یک نفر مرگخوار نبود. مرگخوار ها از سه کیلومتری کچلی کله اربابشان را تشخیص می دهند و این کچلی مال ارباب نبود. او حتی محفلی هم نبود، چون محفلی ها هرگز داد نمی زنند ولدمورت، اگر این کار را بکنند دچار پانیک اتک می شوند! او عضو تازه واردی بود که هنوز گروه بندی نشده بود و حتی در کارگاه نمایشنامه نویسی هم شرکت نکرده بود...تازه قصد داشت در آینده نقش هری پاتر را بگیرد! غافل از اینکه هری را دست تازه وارد ها نمی دهند و تازه کلاه گروهبندی او را به بهانه اینکه خیلی سختکوش است به هافلپاف خواهد انداخت و او مجبور خواهد شد نقش النور برنستون را بردارد.

بله، شخص تازه وارد ولدمورت نبود، بلکه مشنگی بود به نام بِین که به تازگی از فیلم بتمن اخراج شده بود! بِین نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ظاهرا که شما جادوگرین نچ نچ... من اومدم که کنترل این شهرو به مردمش برگردونم...
-
- بله حالا هرچند نقشه ی اولیه یه بمب بود ولی عوامل پشت صحنه ی حاضر برای هرکار من به دلیل تغییر شهر ناگهانی نقشه ی دومی کشیدن و من برای برگردوندن این شهر به دست مردمش می خوام طلسم اختفای هاگوارتز که همین عوامل پشت صحنه اطلاعاتشو بهم رسوندن رو باطل کنم تا همه حقیقت فساد نهفته در شهر لندن ببینن!
-

بین که واکنشی از جماعت جادوگر ندید، ماشه ای با دکمه ی قرمز از جیبش بیرون آورد و با یک نگاه مشکوک به اطراف دکمه را فشرد...

طی چند لحظه که چهره ی جادوگران از ترس و وحشت و بدبختی به پوکرفیس تبدیل می شد هیچ اتفاقی نیوفتاد...هیچ اتفاقی نیفتاد....و هیچ اتفاقی نیفتاد.... تا اینکه بالاخره صدایی بلند شد:
- تق!

و صدا های دیگری:
-تق! تق!

و سپس "تق"های بیشتری به آن پیوست. محیط اطرافشان از دهکده هاگزمید و جنگل ممنوعه و دار و درخت به شکل رودخانه تایمز، چرخ و فلک چشم لندن و برج بیگ بنگ تغییر شکل داد. بِین جادوی اختفای هاگوارتز را باطل کرده بود!

ملت دوباره از پوکرفیس به شکل ترس و وحشت و بدبختی و بچه های بودلر در حال فرار از دست کنت الاف در آمدند و بِین خندید و قدم زنان از صحنه خارج شد. اولین واکنش از آن مدیر هاگوارتز استر بود:
- یا ریش مرلین همه بریزین تو هاگوارتز!

سپس دوزاری جادوگران به آرامی پخش زمین شد و جمله ی استر که در نقش "وای سوسک!" عمل کرده بود باعث شد هر کدام جیغ زنان نعره زنان جامه دران به سمتی پا به فرار بگذارند و به سمت هاگوارتز هجوم ببرند.

داخل هاگوارتز جدا از همچنان دویدنِ جادوگران در راهروها و جیغ زدن، در دفتر مدیریت مدیران قدیم و جدید هاگ، استر و آلبوس و وزیر و سحر و جادو سخت مشغول بحث بودند:
- خب الان باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟
- حالا مگه میخان چیکار بکنن در هر صورت یه روزی میفهمیدن دیگه!
- اینم حرفیه خب!

وزیر با نگاهی عاقل اندر سفیهانه به آن دو نگریست و گفت:
- چیکار میخان بکنن... واسا بهت بگم.

وزیر نگاهی به اطراف کرد:
- چیز... آم خب این میز کوچیکه خوبه...

سپس وردی خواند و میز را به تلویزیونی تبدیل کرد:
- یا مرلین! این چیه؟
- یه جعبه ی جادویی که توش چیزای جالبی نشون میده...مثلا ساعت شیش شبکه نسیمش خندوانه داره. برای منم دستیابی مشنگ ها به این سطح از جادو عجیبه! ولی حالا اون مهم نیست.

وزیر قلمی برداشت و آن را تبدیل به کنترل کرد. و پس از چند لحظه بررسی آن دکمه ای زد و تلویزیون را روشن کرد. درون جعبه ی جادویی مردی با لحنی جدی صحبت می کرد و کنار صفحه آرم "بریکینگ نیوز" دیده می شد.
- ... باعث ترس و وحشت مرد بریتانیا شده سخنرانی نخست وزیر رو دراین باره می شنویم...

سپس صفحه عوض شد و مرد دیگری ظاهر شد که از پشت تریبون صحبت می کرد:
- ما امروز در مقابل موجودات جدیدی قرار گرفتیم. ما امروز در مقابل آزمایش الهی قرار گرفتیم! ما با این موجودات جدید هجوم آورنده به سرزمینمان خواهیم جنگید و از این آزمایش سربلند بیرون خواهیم آمد.

وزیر دوباره دکمه ای زد و صفحه خاموش شد:
- دیدین حالا؟
- ینی چی حالا این چیزایی که میگفت؟!
- ینی که بدبخت شدیم ینی که با توپ و تانک و بمب میان سراغمون و الانم یحتمل بیرون هاگوارتزن!
- خوب میزنیم با جادو ناکارشون میکنیم کاری نداره که!
- خب بعدش چی بزنیم کل جهانو ناکار کنیم؟
- خب شما ایده ی بهتری داری؟
- پس چی که! دو ساعته چی چرت میگم پس!
-

آرسینوس دستی به نقابش کشید و با تفاخر اعلام کرد:
- بهله من دوستانی دارم از آمریکا که در این مواقع ازشون کمک می خوام. اول که باید طلسم اختفا رو برگردونیم...
- نه بابا
- چرا بابا! و بعد ازون کاری که باید بکنیم اینه...

پس از گذشت چند ساعت انتظار که به رازونیاز با مرلین و رازونیاز با غیره گذشت ، دوستان وزیر از راه رسیدند و از شدت گولاخی کف عده ای را بریدند. مردان سیاهپوش کت و شلواری و عینکِ ریبنِ خفن زن وارد دفتر مدیریت شدند و با صدایی که حتی خفن تر از ظاهرشان بود گفتند:
- وزیر سحر و جادو به ما زنگ زدن، چی شده؟
- بله خودم هستم. والا ما به یکی ازون دستگاهای خاطره پاک کنتون نیاز داشتیم

دو مرد به هم نگاهی کردند و سپس جواب دادند:
- خاطره پاک کن رو نمیشه دست کسی داد. میتونین بگین خاطرات چه کسانی رو و تا چه زمانی میخواین پاک کنین ما در صورت قابل قبول بودن انجامش میدیم!
- آهان خب یه لحظه صبر کنین پس.

استر و آلبوس و وزیر دایره ای تشکیل دادند و پچ پچ کنان شروع به بحث کردند:
- من که فک نمیکنم قبول کنن!
- حالا شاید قبول کردن...
- خب بپرس ازشون.

استر کله اش را از دایره بالا آورد و از یکی از گولاخ های حاضر در جمع پرسید:
- ببخشید پاک کردن حافظه کل لندن تا یک روز قابل قبوله یا نه؟
- نچ.

استر سرش را پایین آورد:
- خب حالا چی؟
- بزنیم همین دو نفرو پخ پخ کنیم بهتر از پخ پخ کردن کل زمینه...

استر اعتراض کرد:
- من طلسم ممنوعه نمیزنما!

و دامبلدور تایید کرد:
- منم نمیزنم! فقط نیروی عشق و دوستی! ته تهش اکسپلیارموس!

آرسینوس «پوف»ی کرد و گفت:
- خب میتونیم بیهوششون کنیم و از خاطره پاک کن رو خودشون استفاده کنیم!
- هوم...
- حالا به نظرتون تا الان بهمون مشکوک نشدن؟

آلبوس نیم نگاهی به مردان سیاهپوش انداخت:
- نه هنوز پوکرن.
- خب یکتون طلسمو بزنه دیگه!
- الان؟
- نه پ وقت گل نی!

آرسینوس ناگهان از دایره خارج شد و وردی خواند و چرخشی به چوب دستی اش داد. دو مرد با کله به زمین افتادند.
- خب ببخشید یه سوال فنی حالا کسی اصن میدونه این دستگاه خاطره پاک کن رو اصن با خودشون دارن و اینکه چه شکلیه و چه جوری کار میکنه؟
- میمردی اینارو قبل پوکوندنشون بگی؟

وزیر گفت:
- نگران نباشین من قبلا دیدم همشونم با خودشون دارن.

به سمت یکی از آن ها رفت و دست توی جیب کتش کرد و یک چیز فلزی اندازه سیگار کوبایی درآورد.
- ایناهاش!

دامبلدور با بی اعتمادی به سیگار و آرسینوس نگاه کرد، و به یاد وسایل نقره ای مرموز و خفن خودش غصه خورد. و در انتها جهت اینکه از حسودی منفجر نشود پرسید:
- خب کار باهاشو بلدی حالا!؟
- حالا یاد میگیریم!

پس از آن وزیر به شخصه سوار جارویش شد و به سراغ چشم لندن, چرخ و فلک بزرگ کنار رودخانه تایمز رفت و حافظه ی همه ی مشنگ های لندن را به مدت یک روزِ کاری پاک کرد و همه چی به خوبی و خوشی به اتمام رسید...نع، نرسید! آرسینوس از تلویزیون فقط شبکه نسیمش را نگاه می کرد و خندوانه را، بنابراین نمی دانست که آن برکینگ نیوزی که به آلبوس و استر نشان داد، داشت در کل جهان پخش می شد. بنابراین فردایش از سراسر دنیا ریختند توی لندن که جادوگر ها را ببینند و باهاشان عکس بگیرند یا ببرند بسوزانندشان-که مورد استقبال وندلین واقع شد!- و از آنجا که طلسم اختفای هاگوارتز حالا حالا ها به حالت اولش برنمیگشت، مجبور شدند قبل از اینکه مشنگ های مشتاق درهای مدرسه را بشکنند و بریزند تو، ساختمان را تخلیه کنند و الان هم توی گریموالد اجاره نشینند تا سالِ تحصیلی بعد که هیات مدیره ساختمان جدید بخرد و بچه ها را از الاخون والاخونی در بیاورد.






پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
ریونکلاو .Vs اسلیترین

تصویر کوچک شده

گم شدن جاروها


- و حالا عقاب کوافل رو با نوکش میگیره اما بعد میبینه که نوکش انقدر بزرگ نیست که بتونه یه توپ به اون بزرگی رو بگیره پس ولش میکنه. هی اورلا! خسته نباشی دلاور.

گزارشگر پشت میکروفون پوکرفیس وارانه به تنها عقاب زمین یا اورلا نگاه کرد که خیلی راحت کوافل را از دست داده بود.
- و حالا لینی بال بال زنان به اسنیچ نزدیک میشه اما بذارین ببینم، الان کدومشون لینی خودمونه و کدوم اسنیچ؟

خب گزارشگر بدبخت حق داشت لینی و اسنیچ را از هم تشخیص ندهد. کی میتواند دوتا موجود بالدار ریز را از دور از هم متمایز سازد؟ درواقع اصلا قرار نبود اورلا و لینی به شکل عقاب و پیکسی در مقابل اسلیترین بازی کنند اما خب جارو که گم شود همین میشود.

تصویر کوچک شده


فلش بک- رختکن کوییدیچ ریونکلاو

- دای جارومو پس بده.
- دست من نیس.
- دست توعه.
- میگم دست من نیس. خب وقتی من آخرین مدل جارو رو دارم چرا باید جاروی تو رو بردارم.

دای جاروی جدیدش را جلوی اورلا تکان میدهد که بی وفقه جیغ میزد.

- پس ـش بده.
- به جون سوزی خودمون دست من نیس.
- پس ـش... خب جون سوزی؟ دست تو نیس.

اورلا دوباره کل کمدش را خالی میکند اما هیج اثری از جارویش پیدا نمیکند پس میرود تا سر یک یک نفر دیگر هوار شود مثل لینی!

- لینی جارومو پس بده.

لینی با عصبانیت و مثل همیشه چکی این گونه نثار اورلا میکند و به سمت کمدش میرود تا به عقاب ثابت کند جارویش دست او نیست.

- جاروم نیس!

پایان فلش بک


تصویر کوچک شده


- و حالا پاتیل یه ذره از معجونشو میده بقیه بخورن سرحال بیان. از اونور هم فندک داره معجون رو گرم نگه میداره. و هکتور هم میاد سرووقت معجونش تا آخرین مواد رو هم بهش اضافه کنه. راستی چرا این بازی داور نداره؟

درواقع اصلا داوری نمیتوانست این وضعیت را کنترل کند. مطمئنا این یکی از عجیب ترین کوییدیچ های قرن بود. با یک پاتیل، فندک، عقاب و یک حشره!

در این حین بلاتریکس "کرشیو" ـی نثار هکتور کرد تا حواسش را به بازی جمع کند اما شاید نباید این کار را میکرد...

- آی! وینکی جن خوب، ولی سوخت!

شما یک دقیقه فرض کنید. فقط هم فرض کنید که شما درحال پرواز با جارو هستید و یه دفعه یه معجون داغ آن هم دست ساز هکتور رویتان بریزد چه کار میکنید؟ آن هم اگر معجون نیرو بخش باشد؟

- وینکی دیگه نیرو نداشت. وینکی رفت لالا.

و سپس روی همان جارو خوابش برد!

در این وضعیت هنوز مسابقه مساوی بود چون هیچ کس موفق به گلزنی نشده بود. و تنها امید ها به پیکسی و ریگولوس بود. لینی به اسنیچ نزدیک میشد اما متاسفانه خودش اندازه ی توپ بود پس چه شکلی متوانست آن را بگیرد؟ از آن طرف ریگولوس هم پشتش بود و پا به پای اسنیچ و پیکسی می آمد اما نمیتوانست اسنیچ را بگیرد.

مهاجم های ریونکلاو هم هیچ پیشرفتی نکرده بودند. اورلا هنوز درگیر این بود که چگونه اسنیچ را بگیرد و در آن حال تنها تیکه‌ی آهنگ "من یه پرنده‌م" را با خودش میخواد و وقتی میخواست ادامه دهد متوجه میشد ادامه ی آهنگ به وضیعت او شباهتی ندارد.

دیگر زمین کوییدیچ به میدان جنگ شبیه شده بود و هرکس کار خودش را میکرد، تا حدی که هر تیم دیگر برایش برد معنی نداشت فقط آرزوی تمام شدن بازی را داشتند. درست در لحظه ای که ریگولوس با آن انگشتان ریگولوس مانند خود سعی داشت اسنیچ را مال خود کند، صدایی در ورزشگاه حواسش را پرت کرد:
- این چه وضعه بازیه؟ تمومش کنید! بازی از اول در زمانی دیگه برگزار میشه!

و سپس استرجس ادامه میدهد:
- ضمنا دوشیزه وارنر و کوییرک، به خاطر این که نیومدید جاروهاتون رو از من که برداشته بودمشون تا از نظر فنی چک شون کنم، 200 امیتاز از ریونکلاو کسر میشه.

لینی و اورلا با شنیدن کسر امتیاز، فاق های شلوار خود را دریده، سر به بیابان گذاشته و همچنان که شیر گاومیش بارفیو را نوشیده از کادر خارج شدند و تا آخر بازی ها حتی از نزدیک جاروی پرنده ای رد نشدند.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۲:۴۳:۲۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
گریفیندور VS هافلپاف

بلاجر سمی


صدای فریاد سوت، همچون غرش هیولایی درنده، وجود بازیکنان را لرزاند. بالاخره بازی شروع شده بود. اولین بازی واقعی، به همراه تماشاچیان واقعی و دو تیم واقعی که هردو برای پیروزی می جنگیدند!

وندلین و استرجس پس از فشردن دست هم، در هوا اوج گرفتند و مانند لکه ای ناپدید شدند.

صدای گزارشگر در فضای ورزشگاه پیچید:
-به اولین بازی این ترم از هاگوارتز خوش اومدین! تیم گریفندور در مقابل تیم هافلپاف بازی می کنه. مادام هوچ کوافل رو به طرف بازیکنان پرتاب می کنه و...بله! لاکرتیا بلک کوافل رو میگیره!

لاکرتیا درحالی که ردای بلند و زردش همچون دوبال پشت سرش به اهتزاز در آمده بود، کوافل را گرفت. ابتدا از مقابل یک بلاجر جا خالی داد سپس کوافل را با تمام قدرت، به طرف مکسین اوفلاهرتی پرتاب کرد.

-لاکرتیا فاصله کمی تا دروازه داره. ظاهرا میخواد هافلپاف اولین امتیاز مسابقه رو بگیره. حالا لاکرتیا کوافل رو به طرف مکسین اوفلاهرتی پرتاب می کنه و.....وای! عجب صحنه ای! گودریک گریفندور به طور ناگهانی بین دو هافلپافی ظاهر میشه و کوافل رو میگیره!

ناگهان گودریک که بین لاکرتیا و مکسین ظاهر شده بود، قبل از اینکه کوافل به دست مکسین برسد، آن را گرفته بود و با تمام قدرت به سمت دروازه هافلپاف پرواز کرد.

-در سمت دیگه زمین آریانا و دامبلدور و وندلین شگفت انگیز به سمت بلاجرها میرن. وندلینه که سریع تر میرسه و با تمام قدرت بلاجر را به طرف گودریک پرتاب می کنه.

گودریک به طرز کاملا حرفه ای به سمت زمین شیرجه زد تا از شر بلاجر در امان باشد، سپس دوباره اوج گرفت تا اولین گل بازی را به نفع گریفیندورثبت کند.

صدای تشویق طرفداران گریفندور در فضا پیچید.

-وای! عجب حرکتی! الحق که گریفندور بهترین بازیکنش رو به زمین آورده!

گودریک تا دروازه فاصله کمی داشت؛ تنها لازم بود کمی جلوتر برود...
ناگهان لاکرتیا و مکسین از دو طرف به گودریک نزدیک شدند و سمت چپ و راست او را بستند.

-گودریک به دروازه هافلپاف نزدیک شده اما مکسین و لاکرتیا جلوش رو گرفتن. یکی بازیکن سرخ پوش داره به گودریک نزدیک میشه...

چارلی به سرعت خودش را به گودریک رساند و فریاد زد:
-اینجا!

گودریک توپ را به پشت سرش پرتاب کرد و چارلی آن را در هوا گرفت. قبل از آنکه لاکرتیا و مکسین متوجه شوند که چه اتفاقی افتاده بود، چارلی خودش را به دروازه رسانده بود؛ یک پرتاب کافی بود تا اولین گل را به ثمر برساند...

-کوافل دست چارلی ویزلیه. توی موقعیت مناسبی قرار گرفته، فقط یک پرتاب دقیق و....وای نه! چارلی مواظب باش!

همین که دستش را بلند کرد تا کوافل را به طرف کوتاه ترین حلقه پرتاب کند، بلاجری وحشیانه به سرش اصابت کرد. صدای وحشتناک و چندش آور شکستن چیزی به گوش رسید.

آخرین صحنه ای که چارلی دید، زمین بازی بود که با سرعت به آن برخورد کرد...


فلش بک

مادام هوچ در حالی که جعبه بزرگی را در دست داشت، با عجله راهروهای مدرسه را طی می کرد تا هرچه سریعتر توپ های مسابقه را در اختیار بازیکنان قرار دهد.

قلعه در سکوت کامل فرو رفته بود و کوچکترین صدایی شنیده نمی شد؛ ظاهرا تمام دانش آموزان به ورزشگاه رفته بودند تا شاهد جدال گریفندور و هافلپاف باشند.

ناگهان جسم عجیبی به سر مادام هوچ برخورد کرد و به دنبال آن صدای خنده بدعنق، روح مزاحم قلعه به گوش رسید.
جسم عجیب که در واقع یک بادکنک پر آب بود، برسر مادام هوچ خورد و سرش را خیس کرد. هوچ تعادلش را از دست داد و جعبه از دستش افتاد. خودش نیز محکم به زمین برخورد کرد و چوبدستی اش در از ردایش بیرون پرید و پس از طی مسافتی موجی شکل به روی
زمین افتاد.

مادام هوچ از جایش برخاست و درحالی که زیر لب به بدعنق ناسزا می گفت، ابتدا چوبدستی اش را برداشت، سپس جعبه را بلند کرد و غرولند کنان به سمت ورزشگاه رفت.

هوچ هیچ گاه نفهمید هنگامی که چوبدستی اش از ردایش بیرون پرید، نوعی طلسم شوم از آن شلیک شد که به جعبه برخورد کرد...

پایان فلش بک


سرسرای بزرگ هاگوارتز

سرسرای بزرگ در سکوت محض فرو رفته گویی بود؛ خودش هم از اتفاقات چند ساعت قبل ابراز تعجب می کرد.
چهار میز طویلی که هریک متعلق به یکی از گروه های هاگوارتز بود، کاملا خالی بود و هیچ کس در سرسرا دیده نمی شد. اما در میز طویل گریفندور شش پسر با ردای سرخ کوییدیچ نشسته بودند و نمی دانستند که آیا اتفاقی که در زمین کوییدیچ افتاد توهم بوده یا واقعیت.

استرجس در حالی که مشغول خواندن کاغذی بود گفت:
-امکان نداره! اینجا نوشته یکی از مهاجم های ما چارلی ویزلیه!

جیمز موهایش را بهم ریخت و گفت:
-ولی ما همچین شخصی نداشتیم! اصلا توی مدرسه کسی به اسم چارلی ویزلی نیست!

گودریک از رون پرسید:
-مطمئنی که همچین شخصی بین اقوام شما نبوده؟

رون پاسخ داد:
-آره بابا! چندبار بگم؟ ما اصلا بین اعضای خانواده مون چارلی نداشتیم!

لوییس گفت:
-ولی من یادمه! یکی دیگه هم همراه مون بود. امکان نداشته که با دو مهاجم به زمین بازی رفته باشیم!
-مشکل اینه که ما هم فقط میدونیم یکی بوده! نمیدونیم کی بوده، فقط میدونیم بوده! ولی هرکی هم که بوده مطمئنم این چارلی ویزلی نبوده!

گودریک این را گفت، سپس کاغذی را که استرجس در دست داشت از دستش قاپید و ادامه داد:



-بس کن دیگه استر! باور کن با خوندن این کاغذ نمی تونی هویت چارلی ویزلی رو کشف کنی!

استرجس صدایش را پایین آورد و گفت:
-می دونید چیه بچه ها؟ قبل از این که بیام اینجا با وندلین صحبت کردم. اون هم توی لیستش اسمی به نام لاکرتیا بلک دیده و ادعا می کنه اصلا همچین شخصی رو نمی شناسه! شما لاکرتیا بلک می شناسید؟

جیمز گفت:
-نه!
رون پاسخ داد:
-نه!
گودریک تایید کرد:
-اولین باره که می شنوم!

استرجس ادامه داد:
-و نکته همین جاست! چطور ممکنه هردو تیم اسم کسایی رو توی لیست شون بنویسن که اصلا وجود خارجی ندارن؟! عجیب تر این که چرا بعد از بیست دقیقه بازی هردو تیم متوجه شدن که یک عضو کم دارن و بازی بدون برنده تموم شد؟!

اعضای تیم گریفندور با ناراحتی سرتکان دادند. هیچ یک توضیحی برای این مطلب نداشتند. این یکی از عجیب ترین حوادثی بود که در هاگوارتز رخ داده بود. نام بردن دو آدم که هیچ یک وجود خارجی نداشتند!

ظاهرا طلسمی که از چوبدستی مادام هوچ شلیک شده بود، تاثیر بدی بر روی بلاجر ها گذاشته بود! کسی چه میدانست؟ شاید اگر بازی مدت بیشتری ادامه پیدا می کرد، افراد بیشتری ناپدید می شدند...!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
باسیلسک
vs

ریون


سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.

پ. ن توضیح سوژه: به عنوان کاپیتان تیم معجون هام اثر نداشتن تا مجبور بشن!

--------

-آتیییییییییییش!

اعضای تیم با صدای فریاد وینکی که دستانش روی سرش بود و دور تا دور رختکن را می دوید و فریاد میزد، از خواب پریدند.
-آتیییییش! سوخت، خاکستر شد! به نیستی پیوست!

هکتور که ظاهرا هنوز سی پی یوِ مغزش به طور کامل لود نشده و نتوانسته بود پیغام اینکه جیغ به معنای اعلام خطری فوری است و اگر به آن توجه نشود ممکن است فاجعه به بار بیاید را تحلیل کند، با خواب آلودگی گفت:
-چی شده وینکی؟
-جزغاله شد، بزغاله شد، نه دود شد!
-کی بزغاله شد وینکی؟
-کاپیتان باید با من اومد، من نشونش داد! وینکی جن خوب بود!

هکتور تنها راه ساکت کردن وینکی و بازگشت هر چه سریع تر به رختخوابش را همراهی با او تا جایی که میگفت، می دانست. بنابراین برخاست و خمیازه کشان دنبال او به را افتاد.

دقایقی بعد- جلو در انبار جارو ها

شعله های آتش تا عرش مورگانا زبانه می کشید و هر چند ثانیه یک باریکی از وسایل آتش بازی دکتر فیلی باستر را منفجر میکرد و بارانی از ستارگان را در آسمان نمایان میساخت.
-جون ننت وایسا! منفجر نشو، الان هکتور میاد منو میکشه. چه عنتونینی بخورم من آخه؟!

درست همزمان با ورود هکتور یک عدد از وسایل آتش بازی ترکید و بارانی از پاتیل ها و خرده جارو ها، در مقابل چشمان حیرت زده هکتور روی شانه اش نشسته و به او چشمک زدند.
-ریـ.... ریگولوس... اینجا... چه خبره؟
-عه! سلام هک! چیزه... چیزی نیستش!
-ریگولوس بلک!
-ببین عصبی نشو خب! الان میگم... یه لحظه واسا! چیز شد خب...

هکتور که کم کم خواب از سرش پریده بود و در مرحله هضم عمق بلایی (اون بلا نه اون یکی بلا) قرار داشت که ریگولوس بر سرشان نازل کرده بود، گفت:
-دقیقا پونزده ثانیه وقت داری بگی چی شده قبل از اینکه بمیری!
-پونزده ثانیه خیلی کمه ها!
-چهارده!
-غلط کردم، الان میگم!
-سیزده!
-عه خب ببین من داشتم چیز میکردم...
-دوازده!
-خب یه دقه نشمر لامصب!
-یازده!
-خب باشه بشمر. میگم، میگم... ببین این شد که!
-ده!
-ببین حقیقتش من اومدم اینجا...
-نه!
-بعد دیدم که چیز شده...
-هشت!
-در انبار چیز بود... باز...
-هفت!
-بعد من اومدم...
-شیش!
-بعد اون گوشه برق بود...
-پنج!
-برق نبود، چیز بود! نمیدونم چی بود یعنی...
-سه!
-بعد من... بعد پنج مگه چار نیس؟
-دو!
-خب مثکه نیست!
-یک!
-عنتونین خوردم!

یک ساعت بعد- درون رختکن

-بذارید بکشمش جامعه بشری از وجودش آسوده خاطر بشن. این لکه ننگ بشری... آخه تو دم در انبارا چه غلطی میکردی؟ الان ما بدون جارو چه پاتیلی به سرمون بذاریم؟ میفهمی فردا مسابقه ست؟ میفهمی باید مسابقه رو ببریم؟ نه تو میفهمی فردا با ریونکلا مسابقه داریم؟ میفهمی اولین مسابقه ایه که من کاپیتانشم؟ آخه تو مگه فهمم داری؟ دِ میگم ولم کنید، میخوام بکشمش...
-کسی تو رو نگرفته هک!
-باشه حالا که اصرار میکنید کاریش ندارم.
-کسی اصرار...

صدای دراکو با برق شیشه معجونی که از سمت ردای هکتور به چشمش خورد در افق محو شد.
-تا فردا ساعت ده و پنجاه و هشت دقیقه فرصت داری نه تا جارو واسمون پیدا کنی وگرنه از خودت به عنوان جارو استفاده میکنیم.
-امم باشه فقط... چرا نه تا جسارتا؟ ما که هفت نفریم!
-همینه که هست!

دو ساعت بعد- انبار جارو های تیم ریونکلا

-یک، دو، سه، چار...
-داداش داری اشتباه میزنی!

ریگولوس نگاهی به روح مورد نظر کرد و گفت:
-چیو اشتباه میزنم؟
-نمیدونم به من گفتن بیام اینو بگم.

ریگولوس هرگز فکر نمیکرد فردی ریگولوس تر از خودش هم یافت شود، ولی حالا چنین فردی را یافته بود. اما با توجه به زمان محدودش و تهدید هکتور برای تبدیل او به یک جاروی پرنده ترجیح داد نیمه گمشده اش را رها کند.
-هفت، هشت... اینم نه تا. ببین به کسی نگی من اینجا بودما. هکتور منو میکشه.
-باشه داداش ولی داشتی اشتباه میزدی!

فردا صبح- ده و پنجاه و هشت دقیقه

-همه حاضر باشین و با صدای سوت ما بر جاروهاتون سوار بشید. با ذکر مرلین که بود و چه کرد مسابقه رو شروع می کنیم. سه... دو... مرلین که بود و چه کرد؟

اعضای تیم اسلیترین با شنیدن صدای سوت به سمت جاروهایشان رفتن تا پرواز کنند ولی همین که جاروهایشان را لمس کردند حس عجیبی درونشان اتفاق افتاد. قلابی درست به پس گردنشان وصل شد و آن ها را با خود برد... و برد... و باز هم برد...

هوووووشت! :افکت فرود آمدن هکتور و پاتیلش:

-ریگولوس می کشـ...! اینجا دیگه کجاست؟ اینجا... من مُردم؟

هکتور چیزی را که می دید باور نمی کرد. او درون غاری فرود آمده بود که تمام دیوار هایش قفسه بندی شده بود و تمام قفسه ها پر از انواع معجون بود. حتی از سقف هم معجون می چکید. در انتهای غار، یک بطری بزرگ معجون در ابعاد یک دایناسور ماقبل تاریخ، دیده می شد. هکتور با دیدن چنین چیزی کاملا از خود بی خود شد، ترکید و منهدم شد و با چشمانی که معجون از آن ها می چکید و به سبک سنجاب در عصر یخبندان به سمت بطری معجون شیرجه زد.

کیلومتر ها دورتر- نا کجا آباد

-چیزه میگم یه کم مهلت بدین با هم صلح میکنیم ها.

یک ترانازوروس گرسنه در حالی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود، به سمت ریگولوس می رفت.
-خب گویا نمیشه صلح کرد.

دایناسور گام بلندی به سمت ریگولوس برداشت و در دو میلی متری صورتش قرار گرفت.

-عنتونین خوردم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.