اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چیکار میکردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور میده.) ( 30 نمره)چشمان نقاب پوشش را باز کرد و به سقف چوبی اتاق نگاه کرد. دستانش را کش و قوسی داد. ردای سیاه رسمی اش به شدت دورش پیچ خورده بود. پس به آرامی از روی تخت بلند شد.
کش و قوس دیگری به خود داد و سپس کراوات و ردای خود را مرتب کرد. سپس از روی تخت بلند شد، خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت روی میز چوبی اتاقش انداخت. ساعت، عدد دوازده را نشان میداد.
وزیر سابق خمیازه دیگری کشید، سپس به سراغ میز رفت، عطری با بوی گزنه را برداشت و به خودش زد. خیالش به شدت راحت بود که با بوی این عطر، هکتور نزدیکش نمیشود تا معجونی رویش تست کند.
پس از اینکار شانه ای بالا انداخت و روی صندلی زهوار در رفته اش، درست رو به روی میز نشست.
سپس دستی به سر بی کلاهش کشید و دفتر خاطراتش را از زیر مواد معجون سازی اش بیرون کشید. انگشتانش را روی جلد چرمی دفتر کشید و بعد آن را باز کرد.
مستقیما خاطره همان روز را آورد...
فلش بک:- حالا یعنی راه داره که ندم؟
- به جان آرسی اصلا راه نداره! یا باید بدی، یا میگیریمش!
آرسینوس یک نگاه به کلاه سیاه وزارت روی سرش انداخت. یک نگاه به زوپسیان که با قدرت روی تخت هایشان نشسته بودند انداخت. سپس یک نگاه دیگر هم به آن تالار سفید و پر زرق برق.
- خب پس... من متاسفانه انقدری خسته هستم که نخوام با مبارزه تسلیم بشم. پس در کمال بزرگواری تسلیم میکنم کلاه رو.
به محض آنکه کلاه را از سر برداشت، صاعقه ای از ناکجا آباد بر سرش نازل شد. آرسینوس یک نگاه به خودش کرد. کاملا از دوده سیاه شده بود.
- شاخ های ماسکم ریخت خب.
ولی مشکلی نیست. مرخص بشم دیگه از حضورتون. کار زیاد دارم!
آرسینوس به آرامی دستش را وارد جیب ردای نیمه سوخته اش کرد تا منوی مدیریت خود را بردارد و به سرعت از تالار خارج شود.
- عه... منو کو؟!
آرسینوس چندین بار آستر ته جیبش را لمس کرد تا از خالی بودن جیب مطمئن شود.
سپس همانطور عقب عقب، از تالار زوپس نشینان خارج شد. اصلا دلش نمیخواست به محض برگرداندن سرش یک صاعقه به پشتش برخورد کند.
او به آرامی از ساختمان جادویی خارج شد، سپس در یکی از آتشدان های وزارت سحر و جادو ظاهر شد و از آنجا هم وارد شهر لندن شد.
به آسمان ابری و آلوده شهر نگاهی کرد، سپس نفس عمیقی کشید. شانه ای بالا انداخت و در حالی که میکوشید چهره ریلکسی به خود بگیرد، اما همانطور که در پیاده رو حرکت میکرد، ناگهان یک ماگل به او تنه زد.
آرسینوس که به شدت در افکار خود غرق شده بود به سرعت برگشت تا ماگل را ببیند. او سپس با مردی رو به رو شد با هیکلی به قطر تنه یک درخت، سر کچل و چند تایی زخم روی صورتش. وزیر سابق دستی به سر نقاب دار و بی کلاهش کشید، سپس زمانی که مشاهده کرد آن گنده لات یک قدم به سویش می آید، دست در جیبش کرد تا با منوی مدیریت، بدون هیچگونه اثری وی را خاکستر کند.
او دستش را در جیب خالی اش کرد و زمانی که نبودن منوی مدیریت، دوباره همچون پتکی سنگین بر سرش برخورد کرد، به آرامی سرش را بلند کرد و به آن مرد عظیم الجثه نگاه کرد...
دقایقی بعد، زمانی که چشمانش را به دلیل درد بینی اش باز کرد و به آرامی از روی زمین بلند شد تا ردای خاکی اش را بتکاند، متوجه شد که نقابش هم به شدت له شده است.
- لعنت... اگه منو داشتم یارو تبدیل به سوسک شده بود و چسبیده بود به سقف الان.
آرسینوس در حالی که به کندی و همچون پنگوئن های فلج حرکت میکرد، به سوی یک پارک قدیمی و سر سبز رفت. سپس با خستگی روی یکی از نیمکت ها نشست.
دقایقی نگذشته بود که شخصی با یک پلتوی قهوه ای و عینک دودی که به چشم داشت جلو آمد و کنار او نشست.
- دارو میخوای داداچ؟
- ها؟!
- میگم دارو میخوای واسه افسردگیت؟ یه چزی میدم بهت بری فضا!
- الان خواستی مدیر مملکتو چیز کش کنی؟
- مدیر سابق البته. قیافت قشنگ معلومه منو نداری بدبخت!
- الان حذف شناسه بودی بدبخت اگر منو داشتم خب!
او با خشم این را گفت. عصبانی بود. به هر طرف که میرفت کمبود منوی مدیریت را حس میکرد. میتوانست با منوی مدیریت یک بچه گربه در حال مرگ را تبدیل به اژدها کند. میتوانست برای خودش هرچقدر که بخواهد بستنی شکلاتی ظاهر کند. اما در آن لحظه، او تنها یک چوبدستی داشت. اگر میخواست هر کاری هم با آن انجام دهد، بعدا وزارت سحر و جادو می آمد سراغش و میبردش آن پشت مشت ها تا ارشادش کند.
- لعنت به همه چی. زندگی بدون این منوی لامصب غیر ممکنه اصلا! من بستنی میخوام. من بلاک میخوام!
آرسینوس همه اینهارا رو به آسمان فریاد زده بود. زمانی که دید ملت مشنگ به طرز عجیبی نگاهش میکنند، به سرعت سرش را پایین انداخت و از محل حادثه گریخت. او مستقیما دوباره راهش را کج کرد به سمت مقر زوپس نشینان.
ساعاتی بعد:- برگردونید اون منوی لامصبو! من الان از یه گربه هم کم آزار ترم!
- نداریم منو.
- من اینطوری اصلا نمیتونم خب! زیر قسمت توانایی هام درد گرفته انقدر نمیتونم هیچکاری کنم!
زوپس نشینان چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند. سپس به وسیله تله پاتی با یکدیگر ارتباط برقرار کردند تا به وسیله دست های پشت پرده تصمیم گیری کنند.
- بیا بگیر منو تو. ولی بچه خوبی باش. بوق بازی در نیار. باهاش هم بازی نکن. کلا در جهت کارهای خوب خوب ازش استفاده کن!
پایان فلش بک!آرسینوس دفترچه خاطراتش را بست. سپس با صدای بلندی گفت:
- امروز قراره کیو بلاک کنم؟
2- نظرتون درباره ی مدیریت چیه؟ مدیر بودن چیز خوبیه یا خیر؟ ( ویژه دانش آموزان رسمی) (5 نمره)بستگی به شرایطش داره. یه وقتایی خیلی هم خوبه و میشه به ملت کمک کرد و بسی هم خوشحال بود و بازی و شادی کرد. یه وقتایی هم نه خب، مجبور میشی با ملت محکم برخورد کنی و حسابی اذیت کنندس.
خلاصه که دردسر داره، خوبی هم داره! همین دیگه.