1. کِی؟ (10 امتیاز)شما تصور کن که خورشید هستی و تنها نشستی سر جات. بعد یهو یدونه از این سیارک ها که البته بر ضد اسمشون هستن و حتی از یه سیاره عادی هم بزرگترن میان میخورن پس کلت. بار دوم که اومدن، یهو یقه رو میگیری، میترکونیش، بعد این سیارکه هم تیکه تیکه میشه. هر یه تیکش هم میره یه طرف. ولی سومین تیکش زبون درازی میکنه، بعد یهویی گرد میشه، بعد یهو آتیش میگیره، بعد سبز میشه، بعد آبی میشه و بعد میشه کره زمین با حضور یک انسان به صورت دیفالت رویش!
2. چرا؟ (10 امتیاز)قبل از همگان مرلین کبیر در فضای لاینتهی به وجود آمد. یعنی بود البته! خودش بود و
جنتی خودش به عبارت دیگر. بعد یک روز همه چیز دست به دست هم داد تا مرلین خسته شود. ولی مرلین به دلیل زبر و زرنگ بودن به همه چیز دست نداد و همه چیز ضایع شد. ولی مرلین با وجود خستگی ناپذیری اش اندکی حوصله اش سر رفت. آخر در فضای سیاه و بی جاذبه نمیشد گِیم بازی کرد. بنابراین مرلین هم زد کره زمین را ساخت. بعدش هم خودش با خوشحالی آمد روی زمین و نشست با کامپیوترش حسابی بازی و عشق و حال کرد.
3. چطوری؟ (10 امتیاز)- زیتون بزن.
مرلین در حالی که یک زیتون را از میان ریش های انبوه خویش عبور میداد و وارد دهان میکرد، این را رو به پیرمرد مقابلش گفت. پیرمرد ردایی به رنگ سیاه و سفید پوشیده بود، چکمه های سفید بر پا داشت و دستاری سفید بر سر پوشیده بود. او نیز بسیار پیر به نظر میرسید، حتی شاید از مرلین هم پیر تر. اما حتی با وجود چروک های بسیار زیاد در چهره اش و عینک ته استکانی بزرگ بر چشمانش و البته رعشه هایی که گاهگداری بر بدنش وارد میشد، بسیار سرحال و جوان به نظر می آمد.
- زیتون حال نمیده آقا. برو چیپس و ماست بگیر بیار.
مرلین چشمانش را در حدقه چرخاند، سپس ابروهای سپید و پرپشتش را بالا انداخت و گفت:
- اینا واسه یه چند میلیون سال دیگس. تو دیگه نمیکشه کارت به اونجاها.
- شرط ببندیم؟
- ببندیم. ما به عنوان تنها پیغمبر اوریجینال و لایسنس دار جادوگرها میگیم که تو زیاد نمیمونی!
پیرمرد به آرامی دستی به دستار سفیدش کشید.
- سر چی حالا؟
- برنده میره سر قبر بازنده بندری میزنه!
- سوسیسش؟
- آره آره. همون که تو میگی.
بدین ترتیب دو پیرمرد دستان یکدیگر را فشردند.
مرلین لبخندی زد.
- ما پیشنهادی داریم حتی. برای اینکه بفهمی ما زنده ایم یا نه و البته برای اینکه ما بفهمیم زنده ای یا نه.
پیر مرد دیگر لحظه ای فکر کرد. سپس گفت:
- چه پیشنهادی حالا؟
- بیا بریم بهت بگیم.
مرلین و او به آرامی، هر دو با عصا، هر دو با کمردرد به خاطر کهولت سن و هر دو با خستگی به راه افتادند.
ساعاتی بعد، غار اختصاصی مرلین:مرلین با لبخندی نوشیدنی را در لیوان سنگی خود ریخت و آن را به سوی پیرمرد دیگر هل داد.
- نگفتی میخوای چیکار کنی!
- آها، داشت یادم میرفت!
مرلین او را به گوشه ای در انتهای غار برد که در آنجا یک میز تراشیده شده از سنگ وجود داشت و البته سیستم گیمینگ مرلین هم به روی آن بود و به یک پرینتر سه بعدی وصل شده بود.
پیامبر جادوگران به آرامی دکمه های سنگی را فشار داد و صفحه مانیتور با رزولوشن ده هزار در ده هزار پیکسل، با کیفیت هیجده میلیون رنگ را روشن کرد.
سپس روی چهارپایه سنگی و محکمش نشست. دستی به گیسوان سپیدش کشید، قلنج دستش را شکست و روی کیبورد سنگی ضرب گرفت.
بالاخره پس از چند دقیقه پرینتر سه بعدی که آنهم از سنگی سیاه ساخته شده بود، صدای
ترق بلندی از خود داد، سپس سنگ ریزه های رویش را پراند و بعد با صدای
زارت مانندی دو جانور سیاه و پردار را از خود به بیرون انداخت.
- چرا دو تا هستن حالا؟!
- یکیشون رو بکاپ گرفتیم. بعدا واسه نوح نیاز میشن.
- حالا با اون یکیشون قراره چیکار کنیم؟
- اون یکیش میمونه پیش تو. هروقت تو بمیری برمیگرده پیش تو، هروقتم من بمیرم اینم پودر میشه و کلا نسل این جانداران از روی زمین فرت میشه میره عالم بالا.
- و قراره اسم این جاندار چی...
- قااااااااار!
-... باشه؟
- مرض! لامصبِ کلاغ!
بدین ترتیب مرلین به طوری کاملا شوخی شوخی نام آن جاندار را کلاغ گذاشت و البته هرگز هم نسلشان منقرض نشد. بلکه حتی از طریق گرده افشانی و چت اینترنتی موفق شدند تولید مثل کنند که این خود نشان دهنده عمر طولانی و حتی غیر قابل اتمام دو طرف شرط بندی است!
4. مگه نه؟ ( اختصاصی) (5 امتیاز)پاسخ دادن به این سوال نیازمند قوه تخیل بسیار قوی بود که البته چون بنده فاقد این قوه بودم، مجبور شدم بروم قرض بگیرم از اوستا اکبر سیبیل که قصاب محله مان میباشد. خلاصه که پس از قرض گرفتن آن قوه و تفکر راجع به این قضیه، به این نتیجه رسیدم که اصلا اگر کره زمین نمیبود، قطعا انسانی هم نمیبود. ولی به دلیل حکم ما مبنی بر وجود انسان ها، حتی در نبود زمین و بر طبق فرضیه "بودن یا نبودن، مسئله این است!" میگوییم که در این زمان انسان ها میرفتند پخش میشدند روی سیاره های دیگر. برای مثال یک عده میرفتند روی مریخ، که اینجا میشد نقطه مرزی. بعد یک عده میرفتند عالم بالا، یک عده هم میرفتند عالم پایین. بعد همه اش بین این دو تا عالم جنگ میشد، منتها اون نقطه مرزی کتکش را میخورد و خیلی هم جالب و غم انگیز میشد قضیه اصلا.