هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
با هر قدمش روی پله ها، ابری از گرد و خاک به هوا بلند می‌شد. اخم کرده بود و سعی میکرد خارش چشم چپش را نادیده بگیرد. چندبار پلک زد. آب دهانش را قورت داد. به پاگرد رسیده بود. روبروی قاب ایستاد، نفس عمیقی کشید. دست هایش را از هم باز کرد و با حرکتی سریع پرده ها را کند و به کناری انداخت.
- حرومزاده‌ی کثیف! گندزاده ی گاو! خائن به اصل و نسب ...

جیمز با جیغ بلندتری دهان ساحره ی درون قاب را بست: حرومزاده عمته، ننه بابام عقد کرده بودن! کثیف باباته، صب دوش گرفتم! گندزاده اربابته، خونم اصیله! گاو خودتی، من آدمم! خائن به اصل و نسب اگر بودم الان اینجا نبودم، حالا دهنتو ببند و گوش کن!

خانوم بلک نگاه خشمگینش را به چشم های میشی جیمز دوخت. رگ های خونی درون سفیدی چشم هایش می تپیدند. قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت و به جای نفس کشیدن، خس خس می‌کرد.
جیمز یک قدم جلو آمد و به غباری نگاه کرد که روی چشم های پیرزن نشسته بود. دستی روی قاب کشید و غبار را پاک کرد. چهره خانوم بلک بیست سال جوانتر شد.

جیمز انگشتان خاک‌آلودش را با شلوار جینش پاک کرد و پشت به خانوم بلک، نشست روی زمین و به قاب تابلو تکیه زد. حالا که از او "گوش" خواسته بود، مطمئن نبود که حرفی برای گفتن داشته باشد. در واقع انتظار این سکوت را نداشت. اینطور تصور میکرد که سر یکدیگر داد میکشند و ناسزا میگویند و بعد وقتی هر دو خسته و خالی شدند، جیمز دوباره پرده ها را میکشد و ساحره دوباره می‌خوابد. اما خانوم بلک در سکوتی بی‌سابقه، درون قاب عکسش نشسته بود و انتظار می‌کشید.
- توی قاب عکس بودن چه جوریه؟

اگر جیمز سرش را برمیگرداند میتوانست ببیند که خانوم بلک چندباری دهانش را باز کرد و بست. دلیلی نداشت ناسزا بگوید اما سالها بود که جز به ناسزا، زبانش باز نشده بود. سالها بود که آن صدای ظریف سرد و آرام را که موهای تن سیریوس را سیخ میکرد و لبخند را بر لب ریگولوس میاورد، از یاد برده بود. حنجره کاغذی‌اش از جیغ های پیاپی زخمی بود و وقتی بالاخره شروع به صحبت کرد، جیمز برای شنیدن صدایش مجبور شد گوشش را به تابلو بچسباند.
- بی‌مصرف.
جیمز ساکت ماند. چیزی را قورت داد که لحظه‌ای به نظرش آمد شاید سیب آدمش بوده، چرا که با جملات بعدی خانوم بلک، احساس میکرد بخشی از وجودش را کنده‌اند.

- نگاه می‌کنی و کاری ازت برنمیاد. می‌بینی خونه‌ت شده لونه خون لجنی‌ها ولی تو چسبیدی یه گوشه و جز نگاه کردن هیچی ازت برنمیاد.
خانوم بلک به جیمز نگاه نمی‌کرد. چشم‌هایش به نقطه‌ای نامعلوم روی پلکان خیره مانده بود.
لحظاتی در سکوت گذشت و بعد خانوم بلک پلک زد، انگار تازه به یاد آورده بود کجاست. سرش را تکان داد و به موهای بهم ریخته جیمز خیره شد که هنوزم پشت به او نشسته بود، جیغ زد:
- گورتو گم کن پسر پاتر! از خونه من گمشو بیرون!
جیمز ایستاد. زیرلب زمزمه کرد: میدونی که با فحش دادن هم کاری ازت برنمیاد؟
- پس این پرده های لعنتی رو بکش! پرده ها رو بکش و از جلوی چشمای من دور شو!

جیمز مقاومتی نکرد. تکانی به چوبدستی اش داد و پرده ها را دوباره آویخت. صدای لرزان خانوم بلک خاموش شد اما در سر پاتر ارشد، کسی با صدای خودش فریاد میزد: "این پرده های لعنتی رو بکش!"

***


فلش بک – مروری بر یک هفته قبل:

سالها از مرگ دامبلدور می گذشت. لرد ولدمورت افسانه شده بود و نام و نشانی از مرگخوارها باقی نمانده بود. محفل منحل شده بود چرا که وزارتخانه ی پاک وزیر کینگزلی، نیازی به پشتیبانی نداشت. هری پاتر می‌توانست لبخند بزند که سالهاست هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز روبراه است، اگر صبح آن روز زمستانی، خبر ناپدید شدن ویلای صدفی و ساکنینش، در وزارتخانه نمی‌پیچید.

- ویزلی ها ناپدید شدن هری. بیل، همسرش و بچه هاش. وحشتناکه. واقعا وحشتناکه.
- یکی انگار خونه رو از جا کنده!
- نتونستیم با هیچکدوم از اعضای خونواده تماس بگیریم قربان.. راه های ارتباطی رو از دست دادیم، هیچ جغدی وارد منطقه نمیشه، هیچ آپاراتی امکان پذیر نیست، شبکه پروازشون بسته شده!

هری در بهت و وحشت گزارش‌های کارکنانش را می‌شنید. زبانش قفل شده بود و ذهنش کار نمی‌کرد. چطور باید به جینی می‌گفت؟ رون چه حالی می‌شد؟ برادرهای ویزلی؟ مالی و آرتور؟
هرمیون را می‌دید که با آشفتگی در دفترش بالا و پایین می‌رفت و گزارش‌ها را بارها و بارها می‌خواند. موهای وزش به هم ریخته بودند و میشد ترس را در چشم‌هایش دید.
- عجب تعطیلاتی شده!.. رون.. به رون چی بگم؟
هری دستش را لای موهایش فرو برد و سرش را تکان داد. برای اولین بار در تمام زندگی‌اش، امیدوار بود زخم صاعقه‌ مانندش تیر بکشد، تا شاید حداقل کسی را داشته باشد که بشود او را مسئول همه ی خبرهای بد دانست.

***


حال ویزلی‌ها روبراه نبود. مالی رنگ بر چهره نداشت و آرتور کلافه طول اتاق را قدم می‌زد. جرج روی صندلی آشپزخانه نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته و شقیقه هایش را می‌مالید. چشم های جینی خیس بود و چارلی لیوان نوشیدنی اش را برای بار پنجم پر می‌کرد.
در این میان، پرسی در سکوت به رون خیره شده بود که سعی می‌کرد خبر را هضم کند:
- یه بار دیگه بگو هری، یعنی چی که هیچ راه ارتباطی ای نیست؟
هری پاتر برای دوازدهمین بار در آن روز، توضیح داد:
- جغدها از آسمون ویلا برمیگردن، گفتن آپارات غیرممکنه ولی من امتحان کردم. درست جلوی خونه ظاهر شدم اما خونه اونجا نیست. زمین صافه. انگار هیچوقت هیچ ساختمونی اونجا نبوده. پودر پرواز کار نمیکنه، شومینه شون از شبکه تحت کنترل وزارت حذف شده. انگار آب شدن رفتن زیر زمین.

هرمیون هق‌هق خفه ای کرد. رز شانه ی مادرش را فشرد. هوگو با نگرانی به جیمز چشم دوخته بود که نگاه جدی‌ای به اطراف آشپزخانه پناهگاه انداخت و وقتی کسی را که میخواست، پیدا نکرد، بدون جلب توجه بقیه از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت.
تدی در زمین کوییدیچ پشت خانه بود. سوار بر جارو، بی هدف به دور حلقه ها می‌چرخید.
جیمز اولین دسته جارویی را که روی زمین دید قاپید و خودش را به برادرخوانده اش رساند که حالا درون یکی از حلقه ها نشسته بود و جارویش با جادویی ساده، کنار حلقه معلق بود.
- تدی خوبی؟
- هوم؟
- خوبی؟
- آره باو.
جیمز جارویش را رویروی تدی متوقف کرد و روی آن دراز کشید، دست هایش را گذاشت زیر سرش و خیره به ستاره ها گفت:
- ویکی حالش خوبه.
تدی با صدایی که انگار قبلا ضبط شده بود تکرار کرد:
- آره باو.
- خیلی زود دوباره می‌بینیش.
- اهین.
- همه چیز درست میشه.
- اهوم.

جیمز به پهلو برگشت، تدی به او نگاه نمی‌کرد. توجهش را به شب‌پره ای جلب کرده بود که روی بند کفش ورزشی‌اش نشسته بود. صدای جیمز را نمی‌شنید. فقط تایید می‌کرد، سر تکان می‌داد و لبخند می‌زد. پس جیمز هم میتوانست لبخند بزند، میتوانست راضی از اینکه تدی را سرحال آورده، سر جارویش را کج کند و به پناهگاه برگردد و برای صرف یک نوشیدنی کره ای به چارلی بپیوندد که حالا دیگر میشد صدای عربده‌هایش را از پنجره های باز آشپزخانه شنید.

اما جیمز لبخند نزد. با چشم‌های خسته و نگران به لبخند لرزان تدی نگاه کرد که هنوز چشم از شب پره برنداشته بود.
چه باید می‌کرد؟
نگاهش را به سمت پناهگاه برگرداند. چرا هیچکس حواسش به تدی نبود؟ همه نگران بیل و فلور و بچه ها بودند. چرا کسی دلواپس تدی نبود؟ باید کاری میکرد. باید آپارات را یاد می‌گرفت. باید دنبال دختردایی اش میگشت و او را به تدی برمیگرداند. روی جارو نشستن و جمله های تکراری را تحویل برادرش دادن، کمکی نمیکرد. حرف زدن هیچوقت کمکی نمیکرد.
- من آپارات کردم. نبودن. نبود.
تدی بالاخره سرش را بالا گرفت و به جیمز نگاه کرد.
جیمز سقوط کرد. هرچند که هنوز روبروی تدی، صحیح و سالم، روی جارویش نشسته بود.

***


- آخه چه راهی داری جز انتظار؟
تدی لبخند می‌زد اما نگاهش را از جیمز می‌دزدید.
جیمز، کلافه از سکوت برادرش، بدون فکر زمزمه کرد:
- زندگی‌تو بکن!
تدی ناگهان سرش را به طرف جیمز چرخاند. نگاه یک گرگ خشمگین در چشم‌هایش، مو را به تن پاتر کوچک سیخ کرد. هنوز لبخند میزد اما حالا با دندان های بهم فشرده. آرام گفت:
- من "الان" باید پیش ویکتوریا باشم! تو متوجه نیستی!

جیمز متوجه نبود. تمام تلاشش را می‌کرد که درک کند اما تدی حق داشت، جیمز متوجه نبود. جیمز هیچوقت کسی شبیه به ویکتوریا را نداشت. نه حالا نیمه پریزاد، یک ساحره معمولی، یک مشنگ حتی! سرش را پایین انداخت. لیوان چای داغ را محکم میان انگشتانش فشرد. فکر کرد. حالا که ویکتوریا نداشت، مهمترین آدم زندگی‌اش که بود؟

هری پاتر در آشپزخانه، برای پیدا کردن ظرف سس، همسرش را صدا زد. جینی ویزلی از اتاق لیلی با صدای بلند گفت"تو جادوگری، هری پاتر!". هری کوبید روی پیشانی‌اش و چوبدستی‌اش را برای ادای ورد احضار بیرون کشید.
آلبوس از اتاق لیلی بیرون دوید و صدای لیلی به گوش جیمز رسید که غر میزد "بذار منم برم مامان، شب مشقامو مینویسم!"

جیمز به آلبوس نگاه کرد که حالا با جاروی اسباب بازی لیلی کنار تدی نشسته بود و او را در مورد ورزش فوتبال سوال پیچ می‌کرد. تدی که اصلا شبیه به یک دقیقه پیشش نبود، با همان لبخند همیشگی گوش میکرد و با هیجان جواب می‌داد. رگه های خاکستری در موهای فیروزه‌ای اش هرچند کمرنگ، از دید جیمز مخفی نمانده بود. جیمز جرعه‌ای از چای‌اش نوشید و به تماشای برادرخوانده‌اش نشست.

از وقتی به یاد می آورد تدی آن اطراف بود. از وقتی چشم‌هایش را به دنیا گشوده بود، تدی آن‌جا بود که پشتیبانش باشد. همکلاسی های مشنگش در دبستان، همیشه نالان از برادر و خواهرهای بزرگترشان، باور نمی‌کردند که جیمز برای تعطیلی مدرسه بال بال می‌زد چون دلش برای برادرخوانده‌اش تنگ شده بود.
خیلی زود، جیمز برای آلبوس، تبدیل شده بود به یکی از همان برادر بزرگتر های آزاردهنده. عنوانی که به تدی نمی‌آمد. هیچوقت. هرگز باهم نجنگیده بودند، هرگز قهر نمی‌کردند، هرگز از گپ زدن با هم خسته نمی‌شدند. اما حالا این سکوت، جیمز را می‌ترساند. چشم‌غره جدی تدی از پیش چشمانش محو نمی‌شدند. فقط میخواست کمک کند. فقط میخواست نگرانی‌اش را کمتر کند، حالش را بهتر کند.

عاقبت این قصه را می‌دانست. فراموشی. عاقبت ویلای صدفی از زیر یک شنل نامرئی غول‌پیکر سرک می‌کشید و همه به این شوخی بی‌مزه می‌خندیدند.
لیوان خالی چای‌اش را گذاشت روی میز. زیرلب چیزی راجع به قدم زدن گفت و از خانه بیرون رفت.

وقتی به اندازه کافی از چشمانی که ممکن بود از پنجره شاهدش باشند، دور شد، چوبدستی‌اش را بیرون کشید:
- اکسیو برومستیک، اکسیو بک‌پک.
چشمش به پنجره باز اتاقش بود. جایی که کوله پشتی و جارویش در نبردی خاموش، برای خروج از قاب پنجره، رقابت می‌کردند. عاقبت کوله پشتی سنگینش که جیمز شب قبل آن را آماده کرده بود، جارو را کنار زد و به سمت جیمز پرواز کرد. پاتر ارشد آن را توی هوا قاپید و پرید روی آذرخشش و بی معطلی به سمت لندن، روانه شد.

پایان فلش بک

جیمز پاکتی را به پای میوز بست و به چشم های جغدش نگاه کرد. با دقت و شمرده برای پرنده دیکته کرد:
- اینو میبری میدی پروفسور مک گونگال، مدیر هاگوارتز، تا خودش برام جوابو ننوشت و به پات نبست از روی میزش جم نمیخوری!
میوز هوهویی کرد. بالهایش را گشود و از پنجره باز اتاق نشیمن خانه گریمولد بیرون رفت.

همان شب، مینروا مک گونگال تای کاغذ نامه را باز کرد.

پروفسور مک گونگال عزیز،
همونطور که حتما توی روزنامه ها خوندین، خونه دایی من با محتویاتش گم شدن و وزارت هم مونده تو کف. بابام همیشه میگه آلبوس دامبلدور جواب همه سوالا رو میدونست. باعث تاسفه که دامبلدور الان پیش ما نیست. بیشتر از هر وقت دیگه ای الان به راه حل های عاقلانه ی یک بزرگتر، برای حل مشکل نیاز داریم...


لبخندی کمرنگ بر لب های مینروا نقش بست.

برای همین، من تصمیم گرفتم این نامه رو برای شما بفرستم که بزرگواری کنید و بدینش به تابلوی آقای دامبلدور، بلکه فرجی شد!
ارادت، جیمز.


اثری از لبخند روی لب های مینروا نبود. اما برعکس او، آلبوس دامبلدور نشسته در قاب عکس پشت سرش که در نامه جیمز سرک می‌کشید، قهقهه می‌زد.
میوز که شاهد خشم مینروا و پرتاب کردن دمپایی‌اش به سمت تابلوی دامبلدور بود، شنید که خنده دامبلدور بلندتر شد و بعد در قهقهه ی بقیه تابلوهای مدیران، گم شد. میوز سورس اسنیپ را دید که اشک خنده را از گوشه چشمش پاک می‌کرد و آرزو کرد ای کاش میتوانست و جیمز را با خودش می‌آورد تا تماشای این لحظه های مفرح را از دست ندهد.

همان زمان – دره گودریگ – منزل پاترها:


- مث دایی بیل اینا! انگار آب شده رفته زیر زمین.
تدی جسورانه پاسخ لیلی را داد:
- نرفته زیر زمین، رفته بالا آسمون، جاروش نیست. کوله پشتیش هم نیست. چندبار بگم میفهمی؟
جینی یکی از ابروهایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت. مثل هر مادر دیگری، نگران فرزندش بود اما تا به حال تدی را در این حال ندیده بود. لیلی بغض کرد و از اتاق جیمز بیرون دوید. تدی توجهی نکرد، لباس ها و کتاب های جیمز را طوری کنار میزد انگار هربار امیدوار بود پاتر ارشد را زیر یکی از شلوارهای جین پیدا کند.
هری که کنار پنجره ایستاده بود، چشم از آسمان سرخ رنگ زمستانی برداشت و به تدی نگاه کرد:
- دنبال چی میگردی تد؟
- باید یه یادداشتی چیزی گذاشته باشه. نمیتونه همینطوری بره!
- تدی..
- نمیتونن همینطوری برن! نمیتونن یهو بذارن برن!
- تدی!
- نمیشه یهو غیبشون بزنه. چطوری میتونن یهو گم و گور شن؟!
- تد ریموس لوپین!
با فریاد هری، تدی بالاخره سرش را بالا گرفت. بینی‌اش سرخ بود و موهایش تماما رنگ خاکستری گرفته بودند. مردمک چشم‌هایش گرد شده بودند و نبض پلکش می‌زد.

هری با اخم، توضیح داد:
- من جغد فرستادم براش، دوتا کاراگاه هم دنبالشن، الانم منتظرم سپر مدافعم برگرده. برادرخونده ی تو پسر منم هست. آروم باش.
- آرومم.
جواب "آروم باش" همین بود. "آرومم". آرام بود یا نبود، جوابش تغییری نمی‌کرد. شرمنده از اینکه کنترلش را از دست داده، از اتاق بیرون رفت تا از لیلی دلجویی کند.
جینی به هری نگاه کرد. صدایش را پایین آورد و پرسید:
- رفته گریمولد باز؟
- هوم.
- چرا آخه؟
هری با سرش به بیرون اشاره کرد، جایی که صدای خنده های لیلی روی کول تدی دوباره به گوش می‌رسید. جواب داد:
- نمیتونه تدی رو تو این حال ببینه.
جینی سرش را تکان داد:
- نباید تنهاش میذاشت.
- نه نباید. نمیدونم چی فکر میکنه با خودش.
- شامش؟
- کریچرو فرستادم.
- به تدی چی بگیم؟
- نمیدونم..میگیم زودتر رفته هاگوارتز.

جینی آهی کشید و به دانه های برف که تازه شروع به نشستن در قاب پنجره کرده بودند نگاه کرد. بخار بازدمش روی شیشه نشست و میان قطرات برف آب شده، شکلی ساخت شبیه به زخمی که سالها بود به دیدنش روی صورت بیل، عادت کرده بودند.

صبح روز بعد – خانه گریمولد:
- ارباب پاتر چرا هیچی نخورد؟ کریچر کلی تدارک دید.
- کریچر واسه خودش تدارک دید. گفتم بهت صبخونه نمیخورم من. یه لیوان چایی بده بهم با دوتا شکلات.
- ارباب اشتباه کرد. صبحونه مفید بود. صبحونه باید خورد ارباب. وگرنه کریچر سر ارباب را برید وصل کرد کنار سر اجداد کریچر.

کریچر تعظیمی بلند بالا کرد که با چشم های گرد متعجب و شاکی جیمز رودررو نشود و بعد به آشپزخانه برگشت.
- هوهوههو!
جیمز از جا پرید. پنجره را باز کرد و میوز را که بالهای حنایی و سفیدش دیگر کاملا برفی شده بودند آورد تو. پاکت را از پایش باز کرد و حیوان را بی توجه به هوهوهای هیجان زده‌اش {که تدی هربار حدس میزد توصیف جغدهای ماده‌ایست که در راه دیده و جیمز تقریبا مطمئن بود که تقلیدصدای گیرنده های نامه هایش است.} کنار شومینه گذاشت و پشت میز نشست و نامه اش را باز کرد:

آقای پاتر عزیز،
عرضتون به خدمت مدیر فقید مدرسه رسید. ایشون هم اصرار داشتند که وسایل نقره ای قدیمیشون رو از انباری به جلوی تابلوشون منتقل کنیم تا بتونن آزمایشات لازم رو انجام بدن نظارت کنن. به هر تقدیر پاسخ آلبوس دامبلدور رو عینا نقل میکنم:
" تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی...گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش!"
پیغامگیر مدیران اسبق، مینروا مک گونگال!


جیمز:

***


در جایی دورتر از میدان گریمولد، تد ریموس لوپین نامه ای فریادکش را مهر و موم کرد. نام جیمز را نوشت و آن را به بوقک سپرد که نامه را به نوک گرفت و بال‌هایش را باز کرد تا آماده پرواز شود. تدی پرنده‌اش را دید که از روی میز تحریرش بلند شد. نامه سرخ میان نوکش می‌درخشید.
-نه!
تدی این را فریاد زد و جغد را در هوا گرفت. بوقک گیج و پریشان، صدایی حاکی از نارضایتی از گلویش درآورد و نامه را انداخت. نامه باز شد و تدی با شنیدن صدای خشمگین خودش، جغد را رها کرد و سرجایش روی زمین نشست. حرف هایش حق بودند. گله داشت. جیمز نمی‌بایست تنهایش می‌گذاشت. نه در این حال و روز. اما.. از خشم خودش میترسید.

از صدای دورگه‌ش که در اتاقش طنین می‌انداخت، می‌ترسید. خوشحال بود که مادربزرگش خانه نیست. باید به جیمز می‌گفت، اما مجبور نبود نامه اش را در این پاکت های سرخ مهر کند.
نفس عمیقی کشید. سر بوقک را نوازش کرد. از بطری آب روی میزش یک جرعه نوشید و با قلمی معمولی، مشغول نوشتن روی یک کاغذ پوستی شد.

***


- ارباب چرا اینجا بود؟
- هوم؟
- ارباب چرا توی کریسمس پیش خونواده ش نبود؟ ارباب مارم زا به راه کرد. ماهم توی تعطیلات بود، به خاطر ارباب کریچر هم مجبور شد از آشپزخانه هاگوارتز و اکیپ رفقاش جدا موند اومد تو این خونه به ارباب خدمت کرد. ارباب هم که هیچ کوفتی نخورد. ارباب چه مرگش بود؟

جیمز شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد:
- خودمم نمی‌خواستم بیام. ولی ممنونم که پرسیدی.
- دوست پشمآبی ارباب کجا بود؟ حالش خوب بود؟

قلب جیمز در سینه فرو ریخت. نمی‌خواست در مورد تدی حرف بزند. خوب می‌دانست که تدی کجاست و حالش چطور است. حتما نگران جیمز بود، نگران و دلتنگ ویکتوریا، خسته از فشار روزهایش، تدی تنها مانده بود و جیمز اینجا، ناسزاهای کریچر را به گوش جان می‌شنید چون لایقشان بود.

بوقک شاید به موقع رسید. با سر به پنجره کوبید و رشته افکار کریچر و بند دل جیمز را پاره کرد. جن خانگی پنجره را باز کرد و جغد به داخل اتاق سر خورد و خودش را به جیمز رساند. با اوقات تلخی پایش را جلو آورد و وقتی جیمز نامه را باز کرد، بی آنکه منتظر نوازش همیشگی روی نوکش باشد، دمش را به جیمز و میوز کرد و بدون وقت تلف کردن از پنجره بیرون پرید.

جیمز هنوز به ردپای بوقک روی برف لبه پنجره چشم دوخته بود. قلبش تند می‌زد و مطمئن نبود طاقت آنچه قرار است بخواند را دارد یا نه. با دست‌هایی لرزان پاکت نامه را پاره کرد. چشم هایش روی کلمات می‌دویدند و لرزش دست‌هایش شدت می‌گرفت. ترسیده بود. نامه انگار از جادوگری غریبه بود، نه مردی که سالها بود جیمز را می‌شناخت.
نامه را کنار گذاشت و خودش را روی کاناپه انداخت. چیزی درونش می‌جوشید که تقلا می‌کرد بیرون بجهد. خشم بود، بغض بود یا پشیمانی؟ اشتباه کرده بود. کم گذاشته بود. به تدی حق می‌داد. ولی و اما نداشت. تای کاغذ را دوباره باز کرد. با هر بار خواندن، ادبیات نامه غریبه تر می‌نمود و دستخط آشناتر.

جیمز نامه را بارها مرور کرد. خورشید غروب کرده بود و خانه ی متروکه گریمولد رو به تاریکی می‌رفت. کریچر گم و گور شده بود. صدایی ترق و تروق آتش شومینه، سکوت اتاق را می‌شکست. ساعت ها بود که روی کاناپه دراز کشیده و به کاغذ نامه خیره شده بود. با چشم هایی که حالا بیشتر خسته بودند تا ناباور، جمله هایی را که دیگر حفظ شده بود، از رو می‌خواند.
وقتی بالاخره تنها منبع روشنایی اتاق، آتش شومینه بود، جیمز نامه را کنار گذاشت. بیزار از خودش، به آنچه روزها بود پشت پرده ی شرم، گلویش را میسوزاند، اجازه ظهور داد.

***


صبح روز بعد – وزارتخانه سحر و جادو :


- یه بار دیگه بخون!
جیمز نفسش را با خشم بیرون داد و در جواب هری، باز خواند:
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی...گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
رون با ابروهای درهم کشیده زمزمه کرد:
- از مرده‌ت هم خیری به ما نمیرسه دامبلدور. چرا همیشه معما میگی جای جواب آخه.
هرمیون با چشم‌هایی تنگ به جیمز نگاه میکرد اما او را نمی‌دید.
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی.. گوش نامحرم..تا نگردی آشنا..رمز..نامحرم.. هری!!
هری و رون از جا پریدند. جیمز هیجانزده به زن‌دایی اش نگاه می‌کرد.
هرمیون برای یک لحظه با ناباوری به هری نگاه کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید از دفتر هری بیرون دوید.
جیمز مات و مبهوت به در باز پشت سر زندایی‌اش نگاه کرد، پرسید:
- کجا رفت!؟
هری و رون که به نظر نمی‌رسید خیلی تعجب کرده باشند، یکصدا جواب دادند:
- کتابخونه وزارت.

***


تدی ساده دلگیر نمی‌شد، زود می‌بخشید و هرگز قهر نمی‌کرد. جیمز همه این‌ها را می‌دانست، اما هنوز از رو در رویی با بهترین رفیقش می‌ترسید. خوب می‌دانست که تدی به محض دیدن او، اخم هایش را باز می‌کند. موهایش را به هم میریزد و طوری می‌خندد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. آنچه جیمز را نگران می‌کرد، بلایی بود که ناخواسته بر سر گرگینه صبورش آورده بود. ترس از اینکه چیزی، هرچند نادیدنی، کم شده باشد. ترس از حفره‌ای که در دلش داشت و میترسید مبادا در دل برادرخوانده‌اش هم جا خوش کرده باشد.

نفسش را در سینه حبس کرد و در زد.
- بله؟
در را هل داد و وارد شد. تصویری لحظه ای از اتاق تدی را دید و بعد احساس کرد پاهایش از زمین جدا شده‌اند.
- تو کجا بودی!؟
تدی با قهقهه‌ای این را گفت و جیمز را روی تختش انداخت. بعد وقتی جیمز سرگرم مالیدن دنده‌هایش بود، تدی صندلی اش را جلو کشید و برعکس روی آن نشست و با چشمانی مشتاق به جیمز خیره شد.
- من ..

درست همانطور بود که انتظارش را داشت. به تدی نگاه کرد. همان رفیق همیشگی بود. همان لبخند همیشگی‌اش را بر لب داشت و موهایش در نگاه اول، به رنگ همان فیروزه‌ای آشنا بودند. جیمز ناگهان دریافت که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. که حتی روی عذرخواهی هم برایش نمانده. ولی لبخند تدی صمیمانه تر از آن به نظر می‌رسید که فیک باشد. آنقدر صمیمی که اگر جیمز خط برادرخوانده‌اش را نمی‌شناخت، ممکن بود به جعلی بودن آن نامه شک کند.
پس شاید.. شاید ویکتوریا خبر را پیش از جیمز به او رسانده بود، شاید خوشحالی‌اش برای همین بود، شاید می‌دانست..
- تدی! ویکتوریا..

جیمز غمی را که بر چشم های خندان برادرخوانده‌اش سایه انداخت می‌شناخت. نمی‌دانست!
جیمز با اشتیاق غریقی برای هوا، به تنها خبر خوشی که به همراه داشت چنگ زد:
- ویکتوریا و بقیه رو پیدا کردیم! ویلای صدفی گم نشده بود! سرجاشه! دایی بیل جادوی رازداری رو ناقص اجرا کرده بود! خودشونم نمیدونستن که از دید بقیه پنهون شدن، حال همشون خوبه! منم اومدم ببرمت پیششون!!

تدی با فریادی از شادی صندلی‌اش را به کناری انداخت و به هوا پرید. با قدم های بلند خودش را به کمدش رساند، لباس هایش را با عجله کنار زد. با صدای بلند خندید. نمیدانست چه کار می‌کند. به سمت آینه دوید. گونه هایش از لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود، درد گرفته بودند. دستی به موهایش کشید. باز خندید و دوباره فریاد زد. به سمت جیمز دوید و او را در آغوش کشید.

قبل از اینکه با آپارات لوپین جوان، اتاق دور سرشان بچرخد، جیمز توانست تار موهای خاکستری تدی را ببیند که پیش چشمانش، ریشه هایشان به آرامی، دوباره، آبی فیروزه‌ای را نوشیدند.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۱ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- ای بوووووق. هیچ.. راه دیگه‌ای.. نداره؟

قبل از اینکه جوابش رو بشنود, بدنش را به سمت راست کج کرد. چند متر پایین‌تر برادرش مثل پاندول تاب می خورد و به سختی سعی می‌کرد نقطه اتکایی به غیر از جیمز که در حال نصف شدن بود, پیدا کند. و پیدا کرد. نفس‌ نفس زنان گفت:

- پروفسور گفت.. گفت احتمالاهمه ی منطقه طلسم ضد جادو... لعنت.. چقدر سنگین شدی تو.

این بار نوبت جیمز بود که از طنابی که آن دو را بهم وصل میکند آویزان شود و در جستجوی نقطه اتکایی جدید و بالاتر از قبلی, به چپ و راست خودش را پرتاب کند.
بالا رفتن از این دیوار که دستکم ده متر ارتفاع داشت بیشتر از یک ساعت طول کشید. به محض اینکه جیمز پایش را به سطح صاف گذاشت و تدی را بالا کشید, مهلت استراحت او به نداد.

- حالا من سنگینم شدم دیگه؟ آویزون بودی خوش گذشت؟ ضمنا همه ی این عملیات صخره نوردی پیشنهاد تو بود.

چشمانش بر خلاف لحن جدی و پر از شکایتش می‌خندیدند. بالا رفتن از این دیوار راست کار راحتی نبود ولی آن دو از پسش بر آمده بودند, آن هم بدون جادو.
تدی نفس عمیقی کشید و چند لحظه ای پشت پلک‌های بسته ماند. برادر کوچکش به او اطمینان داده بود که می‌تواند وزن او را تحمل کند و در عمل نشان داده بود این اطمینان بی دلیل نبوده است. زیر لب گفت:

- کی تو انقدر بزرگ شدی؟
- چی؟

تدی سرش را تکان داد.

- گفتم کدوم وری بریم؟
- به نظرم از این ور یه راهی باید باشه. کجا ما رو فرستادی پروف؟!

توانایی استفاده از جادو یک موهبت است که هر کسی ندارد, مرز بین جادوگر بودن و مشنگ بودن است, تفاوت بین انجام کارهای خارق العاده با کمترین امکانات است اما همین موهبت می‌تواند یک نفرین باشد. جادوگرممکن است آنقدر به جادویش متکی ‌شود که وقتی امکان استفاده از آن را از او بگیرند, از یک بچه ی مشنگ هم ناتوان‌‌تر شود.

- حتما دلیل خوبی داشته که فرستادمون دیگه. میدونی اگه پیداش کنیم ممکنه جون چند نفرو بشه نجات داد؟

منتظر جواب جیمز نماند و به سمت ورودی حرکت کرد و پشت یک پیچ ناپدید شد. صدای برادرش که با نگرانی میگفت, " هی! جایی نرو که نتونم ببینمت." تدی را همانجا متوقف کرد.

- مطمئنی اینجاست؟
- باید به پروف اطمینان کنیم جیمز. اگه درست اومده باشیم باید همینجا باشه.
اتاق بزرگی پیش رویشان بود, در واقع خیلی بزرگ. همه چیز تقریبا دو برابر چیزی بود که به دیدنش عادت داشتند و ابعاد این اتاق و وسایلش اغراق شده بودند.
- فک میکردم غولا تو غار و کوه و اینا زندگی میکنن ولی اینجا انگار.. در مورد غولای متمدن چیزی نشنیدی؟

تدی شانه‌شو بالا انداخت. مشغول بررسی اتاق بود که از این پایین یک صندوقچه ی قدیمی, چند جلد کتاب خاک گرفته, پایه های یک میز و صندلی و یک تخت خواب دیده میشدند.. و صدایی شبیه نفس کشیدن به گوش می‌رسید. زمزمه کرد:

- یه چیزی اون بالاست و احتمالا خوابه. اونطوری نگاه نکن جیمز.. نفس کشیدنشو نمیشنوی؟

جیمز پشت چشمی نازک کرد و سرش را بالا گرفت.

- من که گوشای گرگی ندارم.
- کمکم کن برم بالا.
- نخیرم! تموم شد زورم. تو قلاب بگیر, من میرم بالا.

تدی آهی کشید ولی مخالفت نکرد. به پایه ی صندلی تکیه زد و انگشتانش در هم قفل شدند.

- مواظب باش.

و برادرش را تماشا کرد که از صندلی خودش را بالا کشید, بعد با پرشی نسبتا بلند خود را به میز رساند و ناپدید شد.
زمان کاملا مسئله‌ای نسبیه. وقتی خوشحالیم, چند ساعت به سرعت چند لحظه میگذره و امان از وقتی که نگرانیم. اینطور وقت‌ها چند لحظه انگار همینطور بی وقفه کش می‌آیند.
بالاخره یک دسته موی نامرتب مشکی از لبه‌ی میز ظاهر شد. صورت جیمز هیجان‌‌زده به نظر می‌رسید و صدایش هم دست‌کمی از ظاهرش نداشت.

- تدی! هاگرید میگفت چطوری هیپوگریف اهلی میشه؟

چشمان برادرش از تعجب گرد شدند.

- هیپوگریفه اون بالا؟
- آره. داره چرت میزنه. تدی!!

تدی با نگرانی دستانش را از هم باز کرد.

- دیگه چی اون بالاست؟
- یه کتاب قدیمی. فکر کنم همونیه که پروفسور میگفت.
- صبر کن من بیام.
- داره بیدار میشه. بگو چیکارش کنم!
- تعظیم کن,‌تو چشاش نگاه کن, تعظیم کنه حله.
- اول تعظیم کنم یا اول تو چشاش نگاه کنم؟ واای..
- جیمز؟.. جـــــــیـــــــــــــــــــــمــــــــــــز!

صدای بال زدن هیپوگریف تنها چیزی بود که به گوشش می‌رسید و بعد از لحظه‌ای سایه‌اش روی زمین می چرخید, خودش بالای اتاق و بعد بالاخره فرود آمد و با سایه‌اش یکی شد.

- تو چشاش نگاه کن و همینطوری که نگاه میکنی تعظیم کن.

جیمز از پشت گردن هیپوگریف سرک کشید و با نگاهش دوباره حرفش را تکرار کرد. گرگینه و پرنده بهم تعظیم کردند.

- به نظرم این هنوز بالغ نشده, باید بزرگتر از این باشه.
- الان به سنش چیکار داری؟ بپر بالا کتابه رو ببین.

تدی انتظار داشت که کتاب هم مثل بقیه ی وسایل آن اتاق زیادی بزرگ باشد. در واقع کتاب بزرگی هم بود ولی نه آنقدر که " خیلی" را به آن بچسبانیم. حدود یک متر طولش بود و نیم متر عرضش و به غایت قطور!

- طلسم و پاد طلسم .. نویسنده ش کیه؟ صفحاتشو چک کردی؟
- راستش یه هیپو گریف داشتم که نجاتش بدم و اهلیش کنم. نه, بازش نکردم.
- نجات؟!

و یک مرتبه زنجیر بلندی که به یک میخ بزرگ در یک سر میز متصل شده بود, معنی پیدا کرد.

- چطوری بازش کردی؟
- با چوبدستی.
- اما جادو..

جیمز به پهنای صورتش خندید و دندانهایش را به نمایش گذاشت.

- با چوبدستی و آموزش از فیلمای دزد و پلیسی مشنگی.
- پسر تو معرکه‌ای.
- تو هم گرگ بیریختی. این کتابه همونه؟
- هوومم.. فکر کنم. ببین این مورد اولو.. طلسمایی که باعث نقص عضو میشه رو نوشته. صفحه بعدش آموزش یه معجونه که نقص عضو رو بشه درمان کرد.
- حتی اگه با جادوی سیاه باشه؟
- هووم.. پیچیده است ولی به نظر میاد که ..

صدای بوووم بلندی از بیرون اتاق صحبتشان را نیمه کاره گذاشت. صاحبخانه هر که بود, صدای گام‌هایش با سایز وسایل خانه هم‌خوانی داشت.

- باس بزنیم به چاک داداش.
- موافقم. رفیق اینو میتونی برامون بیاری؟

هیپوگریف دو بار سرش را پایین آورد و بعد کتاب را به پنجه هایش گرفت. جیمز و تدی جای خود را لابلای پرهایش محکم کردند و او به طرف دریچه‌ی بالای اتاق خیز برداشت. در اتاق یک مرتبه باز شد.

- پناه به ریش مرلین! بجنب.. بجنب!

صاحبخانه دقیقا غول نبود بلکه بیشتر شبیه به یک بانشی غول پیکر بود که هر لحظه ممکن بود جیغ بکشد.

- گوشاتونو بگیرین! همین الان.

بانشی جیغ کشید و انگار هزاران ناخن روی دیوارها را همراهش کشید. جیغ او توی گوششان زنگ می‌زد. نفس میگرفت و دوباره جیغ میزد و هیپوگریف بیچاره بی هدف اطراف دریچه دور میزد.
با جیغ آخر, شیشه ها از هم شکست. تدی بین شیشه‌ها ی شکسته و جیغ‌های آن زن فریاد کشید:

- حالا!

و پیش از آنکه دست او به آنها برسد, از قلعه بیرون پریدند. مقصدشان خانه ی گریمولد بود.
جیمز همینطور که پشت گوش هیپوگریف را می‌خاراند گفت:

- میخوام اسمشو بذارم باک بیک.

تدی با تردید نگاهش کرد.

- توله بلاجر تو اسم مراحل اهلی کردنشو یادت رفته بعد یادته صد سال پیش اسم هیپوگریف هاگرید چی بوده؟
- هر چی من بگم همونه! اسمش باک بیکه.

هیپوگریف با خوشحالی دو بار منقارهایش را بهم کوبید.

- چه اینجا شبیه هاگوارتزه جیمز.
- بابا میگه سیریوسو پشت باک بیک از مدرسه فراری داده.
- هووم.. فکر کنم خوب اسمی برای این یکی هم انتخاب کردی.

به قدر کافی از قلعه دور شده بودند و خورشید تا ساعتی دیگر غروب میکرد. هنوز تا لندن چند ساعتی راه بود و اگر هیپوگریف با آنها نبود, قطعا یک آپارات ساده آنها را خیلی زودتر به خانه رسانده بود, از طرفی اگر این هیپوگریف نبود, احتمالا هنوز در آن قلعه بودند.

- برو پایین باک بیک. همه لازمه یه کم خستگی در کنیم.

هیپوگریف نزدیک لبه ی پرتگاه کوتاهی فرود آمد. جیمز, چوبدستی به دست مشغول بررسی امنیت اطرافش شد.

- دهه! بیا کمک کن جا اینکه بشینی اونجا.

تدی روی نیمکت کهنه‌ای نشسته بود و منظره را تماشا می‌کرد. خورشیدی که به سرعت پشت کوه‌ها می‌رفت, رودخانه‌‌ای که رنگ خون گرفته بود و آبش را به دریا می‌ریخت و باد ملایمی که لابلای برگ ها می‌پیچید.

- چقدر راه میری! بیا یه دقیقه اینجا بشین.
- وسط ماموریت نشستی به افق خیره ش.. وااااااو!

جیمز نشست. منظره‌ی پیش رویش نفس‌گیر بود. چند ثانیه ای به احترام زیبایی طبیعت سکوت کرد و بعد لبخندی شیطانی کنج لبش ظاهر شد.

- میخوام اداتو در بیارم.

صبر نکرد که تدی متعجب از او سوال کند. دو دستش را دور دهانش حلقه کرد و زوزه کشید.
تدی از ته دل خندید. او هم سرش را بالا گرفت و زوزه کشید.

صدای زوزه‌ها دعوت‌نامه‌ای بود برای نهنگ هایی بود که در آستانه ی دریا, سر از آب بیرون آوردند. نهنگ‌هایی که با زوزه‌های آنها به رقص در آمده بودند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- .. بعد بهم گفت باورت می‌شه الان اینجایی؟ و من اینطوری بودم که..
- "من با جیمز بالای پشت بوم گریمولد بودم!"

صدای‌ خنده‌شون برای بار چندم تو طول اون شب، به آسمون رسید. چند تا شب تو زندگی آدم وجود دارن که صدای خنده، زورش به تاریکی برسه؟
اونم چند بار!

با نگاهشون دور شدن خانوم فیگ رو که ته دمپایی ابریاشو لخ لخ کنون رو زمین می‌کشید، تعقیب کردن. ویولت پوفی کرد.
- از آدمای فضول متنفرم.
- خوشحالم که منو ندید.

ویولت نیم‌نگاهی به چشمای فندقی کناریش انداخت. چند لحظه ساکت موند و فکر کرد. برای اولین بار تو تموم اون مدت، یه حس خودخواهانه نسبت به اون لحظه و اون جا تو دلش دویید.
- منم خوشحالم.

فهمید؟
نمی‌دونست. خیلی هم اهمیتی نمی‌داد. اگه می‌خواست به فهمیدنا و نفهمیدنای اطرافیانش اهمیت بده تا حالا هف کفن‌ پوسونده بود.

ماگت پرید روی پای جیمز و پاتر ارشد زد زیر خنده.
- خیلی خوبه کچلش!
- نخند بش!

گربه ی پر کنده!
- ناراحت می‌شه! می‌فهمه!
من دارم فضاسازی میکنم لامصب دیالئک نیس که میپری وسط با این کیبوردای لامصب گلبول سومیتون ! اه! مرسی!گ=



- من فکر نمی‌کنم این یه پست جدی بشه.
- مگه قراره بشه؟!

ولی خب لامصب ما اولش رو پشت بوم گریمولد بودیم!


بعد شونه‌شو انداخت بالا.
"ما هنوزم رو پشت بوم گریمولدیم."

جغد کوچیک پر سر و صدای آشنایی، تقریباً رفت تو صورت جیمز و چیزی نمونده بود که از بالای پشت‌بوم بندازدش پایین. متأسفانه ننداخت. حتی تو اون لحظه‌ی خاص هم ویولت واقعاً از دیدن چنین صحنه‌ای می‌تونست لذت ببره.

نامه‌ی قرمزی که روی پای جیمز افتاد اما..
نگاه دو جفت چشم تو هم گره خورد.
- شت.

و نامه‌ی عربده‌کش منفجر شد:
- بدون من؟!

آره این دفعه دیگه جیمز از بالای پشت‌بوم افتاد پایین.
فقط..
ویولتم پشتش.

و به این ترتیب داوشت نذاش ما این رولو کامل کنیم و رف ور دل اون یکی رولی که باس ادیت کنین!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۵۵ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
- هزار و نهصد و نود.. هزار و نهصد و نود و یک..

و اون شب که خبری از بودلر ارشد نبود، با خیال راحت روی پُشتِ‌بوم خونه‌ی دوازدهم گریمولد و زیرِ نورِ‌ مهتاب، دراز کشیده و همونطور که دستای نوازش‌گر باد، موهای آلبالوییش رو به این‌ور و اون‌ور پیچ‌وتاب می‌داد، ستاره‌های توی آسمون رو یکی‌یکی می‌شمرد.
- هزار و نهصد و نود و پنج.. هزار و نهصد و نود و شیش..

جغدی که روی زانوی خم‌شده‌ش جاخوش کرده بود، هوهویی کرد و با سرعت پر کشید و لا‌به‌لای ابرها گم‌وگور شد.

- هزار و نهصـ..

وایساد.
بلافاصله صدای قدم‌های ریزی از پُشتِ سرش به گوشش رسید. نفسش رو تو سینه حبس کرد و به هفت‌تیرش مسلح شد.
چند لحظه منتظر موند و بعد، ناگهان از جاش بلند شد و چرخید.
- همونجا که هستی وایسـ..
- هی! منم!
- اوه.. شرمنده!

جروشا مون با یه سینیِ حاملِ دوتا لیوان آب‌پرتقال، اومد جلو.
- داشتم نگرانت می‌شدم. کلّ خونه رو گشتم، فک کردم آب شدی رفتی زیر زمین.
- نه همینجا بودم.
- تا حالا ندیده بودم اینجا بیای.

ربکا سرش رو با نوکِ هفت‌تیرش خاروند.
- هوممم.. البته صرفاً چون ویولت نیستش. وگرنه به‌هیچ‌وجه دوس ندارم اوقاتم رو با یه دخترِ دو وجهی بگذرونم.

جودی لیوانی برداشت و‌ جرعه‌ای نوشید.
- دو وجهی؟!
- آره دیگه، طفلکی نصف صورتش جادوگرکُشه و اون‌یکی نصفش هم انگار تو مایکروویو گیر کرده و جزغاله شده.

و هردو خندیدن. جودی لیوانِ باقی‌مونده رو به سمت ربکا دراز کرد.
- می‌خوری؟
- نه ممنون. میل ندارم اصـ..

قارررروقوووور!
و با دستپاچگی، فوراً شکمش رو محکم چسبید تا صداش رو خفه کنه.
- بی‌تربیت!
- بذار راحت باشه بیچاره.

جودی خندید و ربکا هم نیشخند زنان شونه‌ای بالا انداخت، لیوان رو برداشت و لاجرعه سر کشید و کنارِ لیوانِ خالیِ جروشا گذاشت.

- داشتی چیکار می‌کردی؟
- من؟ اممم.. مثِ بقیه‌ی دخترا. ستاره‌ها رو می‌شمردم. دقیقاً شدن هزار و نهصد و نود و هفت‌تا. به اندازه‌ی سالِ تولدم! البته بعضیاشون هی گُم می‌شن نامردا! شیطونه می‌گه به رگبار ببندمشون!
- اوهوم. چقدر جالب!

جودی آهی کشید.
-می‌دونی؟ آسمون برای من خیلی تازگی داره. آم.. کم‌تر شده ببینمش. هیفده سال رو بکوب زیرِ سقفِ اتاقای خسته‌کننده و تکراریِ یتیم‌خونه گذروندم. حتی آدمای این خونه‌ هم عجیب غریبن. حتی..

لحظه‌ای مکث کرد.
- حتی آدمی مثل تو!

ابروهای ربکا بالا رفت.
- مث من؟!
- آره.. من.. راستش این همه سال منتظرِ همچین آدمایی بودم. همچین خونه‌ای. که.. توش احساس وجود کنم. آم.. و منتظرِ.. چطور بگم؟ یه خواهرِ بزرگ‌تری مثل تو! یکی مثل تو که هروقت خواستم کنارم باشه.

ربکا چند لحظه ساکت موند و خیره شد به دختری که انگار کاری جز ور رفتن با لبه‌ی سینی بلد نبود.
جلو اومد و سینی رو از دستش گرفت و به گوشه‌ای انداخت.
بی‌توجه به شکسته‌شدن سینی و لیوان‌ها و نعره‌ی گربه‌های پُشتِ سرشون، دستِ جودی رو گرفت و به چشماش خیره شد.
- شرمنده به یادت میارم. ولی.. تو یتیمی؟

چیزی به گلوی جودی فشار آورد. چند لحظه حنجره‌ش خشک شد. ولی شیردالِ درونش سرسختانه مقاومت کرد.
- اوهوم.
- منم همینطوریم.

حتی به گلوی ربکا هم امون نداد.
ولی وقتی تصویر انعکاس‌یافته‌ی خودش رو توی چشمای جودی دید، روح و روانش به گریفیندور آغشته شد.
- ولی واسه بودن کنارت.. تو بگو کجا.. ینی تا بی‌نهایت و فراتر از اون هم شده باشه، عین تسترال می‌تازم و خودمو می‌رسونم بهت.

لبخندِ آرامش‌بخشی روی لبای هردو نشست و به همدیگه خیره موندن.
چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد، جروشا دستِ ربکا رو ول کرد.
- اممم.. من یه لحظه برم..
- کجا؟
- برم کاپشنم رو بیارم. سردمه.
- نیازی نیس.

لبخندی زد، کُتِش رو در آورد و روی شونه‌های جروشا جاسازی کرد.
- بیا.
- اممم.. ممنون. ولی.. تو چی؟ تو سردت نمی‌شه؟

لبخندِ هفت‌تیرکِش گشادتر شد. محکم به کِتفِ جودی زد.
- من پُشتم خیلی گرمه عزیزم!

کراواتِ زِرِشکیش که تا ثانیه‌هایی قبل، زیرِ کُتِش ثابت بود، حالا آویزون از یقه‌ی پیراهنِ سفیدش، به ریتمِ تُندِ سمفونیِ باد می‌رقصید و گه‌گاهی صورتِ جروشا رو نوازش می‌کرد.
نگاهِ جودی لحظه‌ای روی هفت‌تیرِ ربکا قفل شد.
می‌تونست حرکتِ بامزه‌ای باشه. هوم؟!
- هِی، رِب! اون ستاره‌ رو! چقد روشنه!
- هاع؟ کدوم یکی؟
- اون یکی!

ربکا کنجکاوانه به آسمون خیره شد. جودی هم معطل نکرد و فوراً کراواتش رو کشید و هفت‌تیرش رو قاپید.
- دستا بالا، دختره‌ی مو آلبالویی!

جریکو مات و مبهوت، سرجاش میخکوب شد.
- بده اینو ببینم، بچـ..
- گفتم دستا بالا! وگرنه دل و روده‌تو همینجا پخش‌وپلا می‌کنم!

دختر ریونکلاوی آبِ دهنش رو به سختی قورت داد و ناچاراً دستاش رو بالا گرفت.
واقعاً قرار بود توی یه شبِ مهتابیِ پُر از ستاره و در آغوشِ پَر و بالِ کشیده‌ی باد، ناگهان به ضربِ گلوله‌ی هفت‌تیرِ متعلق به خودش و البته.. به دستِ بهترین دوستش کُشته بشه؟!
به دستِ جودی‌ای که زور و آزارش به مورچه هم نمی‌رسید؟!
نمی‌دونست..
اصلاً هم بعید نبود. توی این دنیا، هزار و یک جور اتفاق ناگوار و عجیب‌و‌غریب ممکنه رُخ بده.
- زده به سرت دختر؟!
- بهتره هرچه زودتر حرف آخرتو بزنی!

جریکو به مدت طولانی فقط به چشمای جروشا نگاه کرد تا توشون اثری از یه شوخیِ مزخرفِ لوسِ شَبونه ببینه.
- حرف آخرم؟!
- اوهوم!
- باشه! ازت متنفرم، جودی! خــیــــلی! حد نداره! پـــوف بهت!
- می‌دونستی قیافه‌ت چقدر دیدنی شد الآن؟!
- چطوری دقیقاً؟
- شبیه این ساده‌لوحایی که نمی‌دونن یه دوربین مخفی دور و بَرِشونه!
- شت!

و وقتی کراواتش از چنگ جروشا رها شد و رقصش رو توی هوا از سر گرفت، اونم کم‌کم دستاش رو آورد پایین.
- ولی توئم باحال می‌شی وقتی قیافه‌ت خجالتی و مامانی نیس!

به چشمای همدیگه خیره شدن و به تدریج، لبخندی روی صورت جفت‌شون نقش بست.
بعدش یواشکی پوزخند زدن.
بعدش کنترل‌شون رو از دست دادن و هرهر خندیدن.
و بعدش؟!
قهقهه‌ی مجنونانه‌شون، گوشِ آسمونِ به اون بزرگی رو کَر کرد.


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵

جروشا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 35
آفلاین
در رو باز کرد و چمدون رو گذاشت کنار چهارچوب در. برگشت و لبخندزنان گفت:
- فعلاً باید با هم بمونید. البته اتاق خالی هستش، منتها پر از داکسی. باید گندزدایی بشن.

جودی هم در مقابل لبخندِ "عیبی نداره!"واری زد و وارد اتاق شد. همونطور که از صاحبش انتظار می‌رفت، یه دکور عجیب و غریب داشت... عجیب و غریب به معنای واقعی کلمه!
- ممنون ویلبرت. خیلی هم خوبه. منی که هفده سال رو بکوب توی خوابگاه بودم رو از اتاق مشترک نترسون!

ویلبرت ریز خندید و بنا به رفتن گذاشت تا جودی رو با اتاق جدیدش تنها بذاره که...
- ویلی؟
- هوم؟
- این دفترچه‌هه، روی تخت من... این مال ربکاس دیگه؟
- نچ! مال توئه!

جودی نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه. نهایتاً ابروهاش رو به نشانه‌ی شگفت زدگی بالا برد و گفت:
- من؟!
- آره، می‌تونی یه هدیه حسابش کنی!

به هر حال جودی باز هم نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه!
×××××

- دستم به نوشتن نمیره! چطوری بنویسم آخه؟

ربکا ملافه‌ی نازکی که روی خودش کشیده بود رو به نشانه‌ی "به جهنم! بذار بخوابم بابا!" بالا کشید. البته شایدم نه دقیقاً به اون خشونت. محض از سر وا کنی گفت:
- چقدر فکر می‌کنی بابا! این قدر دغدغه‌ی نوشتن نداشته باش. اون روباه موذی یه جمله داشت که می‌گفت: Just Pick Up And Write! والاّ!

جودی اما باز هم دست به قلم نبرد، سری تکون داد و متفکرانه به دفترچه‌ی جلد چرمیش که اون روز صبح هدیه گرفته بود خیره شد. چند لحظه بعد دوباره سرش رو بلند کرد گفت:
- باید حتماً وسطش لیریک داشته باشه؟

ربکا دیگه واقعاً قصد داشت تا توی تصمیمش درباره‌ی اتاق مشترک با جودی تجدید نظر کنه! سرش رو از زیر ملافه بیرون کشید و با لحنی که سعی داشت خستگیش رو مضاعف جلوه بده گفت:
- منظورت چیه جودی؟
- تو که لابلای تمام نوشته‌هات همش پر از لیریکای مختلفه!

ربکا یکدفعه بلند شد و صاف نشست؛ تمام آثار خستگی از چهره‌ش زایل شده بود و جاش رو به عصبانیت عجیبی داد بود! در واقع جودی که با بی‌توجهی سوالش رو پرسیده بود، حالا به راحتی "ببینم! تو بی‌اجازه نوشته‌های من رو خوندی؟!" خشمناکی رو از نگاه ربکا می‌خوند! شاید همین لحظه بود که یه دفعه برق لوله‌ی جلا خورده‌ی هفت تیر می‌درخشید و جودی رو آبکش می‌کرد!

ولی خب، ربکا اینقدرا هم تسترال‌صفت نبود! به جاش یه لبخند شیطانی زد و جواب داد:
- نه، می‌تونه با همون لحن صمیمی نامه‌هات به بابای ناشناخته‌ت باشه!

جودی اخم کرد، تا مرز یه جیغ خشم‌آلود هم رفت حتی، ولی چیزی که عوض داره گله نداره به هر حال! زیرلب ناسزایی گفت و دوباره سرش رو کرد تو دفترچه. این بار از حرص ربکا هم که شده، شروع کرد به نوشتن! از حرص ربکا؟ اتفاقاً ربکا نفس راحتی کشید و با همون لبخند شیطانیش خزید زیر ملافه‌ی بد رنگش!


"
بیست و نهم جولای


بعضیا هستن که هیچ وقت نمی‌فهمن چه تاثیراتی رو ذهن دیگران گذاشتن. چه بسا که یه جمله‌ی بی‌اهمیت توی یه موقعیت گذرا، زندگی و جهان‌بینی یکی دیگه رو کن‌فیکون بکنه. این نکته، یکی از مهمترین نکاتیه که هر انسانی باید همیشه پیش چشمـش داشته باشه.

مگه نه این که اون وقت‌ها که یه تازه کار لرزون بودم، وقتی که خودم می‌رفتم پیش بزرگترها و نظرشون رو می‌پرسیدم و بعد از ترس این که گند زده باشم، به انتقادهاشون گوش نمی‌دادم، یه جمله از یه نارنجی‌پوش متحولم کرد؟ مگه همون جمله نبود که من رو اینی کرد که الان هستم؟
اون هیچ وقت نفهمید که چه تاثیراتی توی زندگیم گذاشت!

ولی به هر حال، سالها از اون موقع می‌گذره. بحث من یه چیز دیگه‌س، یه نفر دیگه.

این بار دو نفر، دو نفری که هیچ وقت هیچ نقطه‌ی مشترکی با هم نداشتن با هم متحد شدن تا من رو وارد یه بازی اسرارآمیز بکنن! دو باره می‌خوان جروشا مون رو جروشا مون بکنن! دلم می‌خواد سر به تنـشون نباشه ها، ولی در عین حال...
غبطه می‌خورم به حالشون!

ربکا...
می‌دونه چقدر حسرت ذوقش رو می‌خورم و این که همیشه از نحوه‌ی بازیش با کلمه‌ها در حیرتم؟ می‌دونه این که بارها یادداشت‌هاش رو می‌خونم و دوره می‌کنم نه از سر کنجکاوی که بخاطر لذت و شاید هم تا حدودی حسرته؟ نمی‌دونم.
ولی مطمئنم نمی‌دونه که کارها و حرفهای اخیرش داره اون تاثیر شگرف رو توی زندگی من می‌ذاره که مطمئناً سالها‌ی سال هم باقی می‌مونه.

ویلبرت...
می‌دونه که همیشه هر وقت فکر کرده‌م که دیگه فراموشم کرده، اونجا بوده و بهم فهمونده که حواسش هست؟ می‌دونه که همیشه حسودیم می‌شده به اون احساسات عمیقش که پشت یه کپه خنده و بی‌دغدغگی ظاهری قایمشون کرده؟ نمی‌دونم.
ولی مطمئنم که نمی‌دونه که اون هم داره یه جوری مجرای زندگی و طرز فکرم را به سمت جدیدی هدایت می‌کنه!

نه، نمی‌دونن و هیچ وقت هم نخواهند فهمید...
"

دیگه نتونست ادامه بده. درسته که به شدت خسته بود، اما این دفعه دلیل توقفش نه خستگی بود و نه نداشتن بهونه برای نوشتن، فقط کلمه‌ها یاریش نمی‌کردن.

ذهنش رو کاملاً خالی کرده بود!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۱۷:۲۶:۱۱
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۱۷:۲۷:۲۹

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دعوا همچنان ادامه داشت. هيچ كدام دست بردار نبودند. هريك به دنبال سهميه ي خود بودند. بيل كه از همه ي آنها بزرگتر بود ادعا ميكرد كه از اموال آرتور بيشترين سهم را ميبرد. اما، جيني كه تنها دختر خاندان ويزلي بود، به همه چيز فكر ميكرد الا مقدار اموالي كه از پدرش به او ميرسيد. تنها نگراني او از بابت مادرش بود كه در گوشه اي از اتاق نشسته و به عكس همسرش كه بر روي ديوار قرار داشت زل زده بود. جيني هرگز فكر نميكرد كه بعد از مرگ پدر مهربانش، برادرانش كه براي او اسطوره بودند به جان اموال بيافتند. حتي برادر زاده هايش كه روزي بر روي پاهاي پدربزرگشان مي نشستند، الان حرف از ارث و ميراث ميزدند. در دلش ميگفت:
- اين همه بي حرمتي و بي معرفتي از كي شروع شد؟

باورش نميشد كه برادرانش، كساني كه اگر روزي پدر يا مادرشان مريض ميشدند تمام كارهاي خود را رها ميكردند و به والدين خود خدمت ميكردند الان به اين وضعيت افتاده باشند.

تلاش هاي هري براي آرام كردن جيني بي نتيجه بود. درمقابل حرف هاي او نميتوانست چيزي بگويد، زيرا همه ي آنها از روي حقيقت بود. هري تنها يك چيز ميگفت:
- آنها بالاخره يك روزي از كارهاي خود پشيمان ميشوند.

اما حرف جيني اين بود:
- چه زماني پشيمان مي شوند؟ وقتي كه مادرمان را هم مانند پدرمان از دست داديم؟ وقتي كه كاملا يتيم شديم؟

اما پاسخ هري فقط و فقط سكوت بود. جالب اين بود كه رون، كسي كه براي او مانند برادرش بود هم در ميان آن افراد بود و براي گرفتن ارثيه ي بيشتر با برادران خود دعوا ميكرد.

در ميان دعوا صداي دختري كه به خاطر اندوه زياد مي لرزيد به گوش رسيد:
- بسه ديگه. تمومش كنيد. اگه از روح پدرمان خجالت نميكشيد، لااقل حرمت مادرمان را نگه داريد.

از ميان آنها رون با صداي بلندي گفت:
- نگران نباش جيني. حق تو را هم ميدهيم. فقط قبول داشته باش كه هم از ما كوچكتري و هم اينكه تو يك دختر هستي. پس به اندازه ي ماها ارث نميبري.

اشك در چشمان جيني جمع شد. اين همه نامهربانيي از كي شروع شد؟

- چي شد جيني؟

با صداي هري، برادران جيني به سمت او برگشتند. جيني به خاطر ديدن چيزهايي كه حتي تصورش را هم نميكرد از حال رفته بود.

هري به سرعت همسرش را به بيمارستان برد.

رون خود را مقصر ميدانست.

مالي به شدت گريه ميكرد. او ديگر طاقت اين را نداشت كه يكي ديگر از عزيزانش را از دست بدهد.

پس از مدتي جيني آرام آرام چشمان خود را باز كرد اما با ديدن برادرانش با صداي بلندي گفت:
- بريد بيرون. من ديگه برادر ندارم. برادران من همراه پدرم مرده اند. برادران من هميشه مهربان بودند. نگران پدرو مادرشان بودند. حاضر بودند بميرند اما آسيبي به پدرو مادرشان وارد نشود. نه، اينا برادراي من نيستن. هري... خواهش ميكنم اين غريبه ها رو از اتاق من بيرون كن.

همگي خواستند از اتاق خارج شوند اما با صداي چارلي به سمت او برگشتند:
- تو راست ميگي جيني. ما برادراي دوست داشتني تو نيستيم. حق با تويه. ما عوض شديم. جوري كه خودمون،خودمون رو نميشنايم.

پس به سمت برادرانش برگشت و گفت:
- نظر شماها چيه؟ ما همون برادراي مهربان خواهر كوچولويمان هستيم يا نه؟

برادران با شرمندگي به خواهرشان نگاه كردند. خواهري كه با اينكه از آنها كوچكتر بود اما حقيقتي را به آنها گوشزد كرد. اينكه آنها هنوز هم همان خاندان ويزلي هستند.

مالي با محبت به دختركش نگاه ميكرد. دختري كه بارديگر محبت را به خانواده آنها بازگردانده بود.

جيني و برادرانش مانند بچگي دست هاي يكديگر را گرفتند و قسم خوردند كه براي هميشه در كنار يكديگر باشند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۲۵ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
- هــاااف!

خم شد روی تنها آینه‌ی خونه‌ی گریمولد. آینه‌ای که لابد لا‌به‌لای دعواهای همیشگیِ جیمز و ویولت، کن فیکون شده بود.
از هر زاویه که نگاه می‌کرد، به جای یه چهره‌ی خندون و سرِحال، یه چهره‌ی کج و معوج و بی‌ریخت توی آینه منعکس می‌شد.

- هوووواف!

ولی خب، اون لحظه، چیزی نمی‌تونست مانع این بشه که نیشش تا فرق سرش باز باشه.
اصولاً روزهای تعطیل برای سگ‌ها روزای خاصی هستن. مخصوصاً اگه اون سگ، اسمش فنگ باشه.
اون روز مجبور نبود شونصد بار هی بپره تا دستگیره‌ی در رو بچرخونه و یهو با هجوم طیف وسیعی از ویزلی‌ها مواجه بشه.
یا سه وعده دست‌پُختِ شیرین و نرمِ هاگرید رو میل کنه.
یا اوقات استراحت رو در مجاورت یه گربه‌ی فضایی بگذرونه.
یا..

اون روز، فنگ توی خونه‌ی گریمولد حبس خونگی نبود.
اون روز، فنگ آزاد بود!

- هوایی‌هوف!

عطر زد. چندتا تارِ موش رو داد یه ور. لنز آبی چپوند توی چشاش. پاپیون استخون‌مانندش رو راست و ریست کرد.
و حالا چشاش از خوشحالی برق می‌زدن.
دست بُرد به سمت پخش‌کننده‌ی موسیقیِ دور گردنش و بعد از یه کلیک، آهنگی پخش شد.

ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﻣﺜﻞ یه ﺳﮓ ﻫﺎﺭﻩ، ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﺭﺱﻫﺎﺷﻮ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﻩ

شاد و شنگول توی خیابونا راه می‌رفت، بی‌وقفه پارس می‌کرد و هر گربه‌ای رو که سر راهش سبز می‌شد، بهش امون نمی‌داد.

توی یکی از کوچه‌ها بود که سرجاش وایساد و یه لحظه ساکت و با چشمایی گشاد و دهنی باز، به چیزی که جلوش وایساده بود، خیره شد.
توله دختر سگی با قد رعنا و دامنِ مینی ژوبِ صورتی با ناز و افاده براش ابرو بالا و پایین می‌انداخت که همین باعث شد مردمک‌های قلب قلبیِ فنگ از چشاش بزنن بیرون.

- هووواف! (آی دختره! تک دل منو بریدی!)

فنگ سر از پا نمی‌شناخت. معمولاً ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم جزو برنامه‌های روزمره‌ش بود که بیشتر مواقع با دخالت‌ها و نصیحت‌ها و تنبیه‌های فیزیکی و شفاهی هاگرید، بی‌نتیجه باقی می‌موند.
ولی خب، اون لحظه تک‌وتنها بود و هیچکس دور و برش نبود. پس سوت‌زنان و با قدم‌های ریتمیک رفت جلو.

- هافاهیف! هافاهیف! هافاهیف! (جیــگری! جیـــــگری! جیــــــــــگری!)

توله دختر سگ که اوضاع رو واقعاً خطرناک و جدّی جدّی می‌دید، برگشت عقب و چسبید به دیوار.
- هیفی هیف! (لطفاً سگ‌های بدتیپ و بد هیکل به من نزدیک نشن. مرسی، اَه!)
- هوافیفیفی! (عمراً اگه بذارم از چنگم در بری.)
- هپوفی! (دنبالم نیا که اسیرم می‌شی!)
- هافوف! (اسیر کیلو چنده؟ به عشق تو.. بخاطر تو.. برده‌ی تو هم می‌شم.)
- هیـــــــف! (ایــــــش!)

اما فنگ دست بردار نبود. خودش بیشتر از اون دختره بوی ترشی می‌داد. هاگرید تا امروز مانعش شده بود؟ امروز باید الا و بلا خودش برای خودش آستین بالا می‌زد.
دست آخر، اونقد رفت جلو که آخرش توله دختر سگ، سوتی زد و ناگهان دیوار پشت سرش سوراخ شد و از لای سوراخ، سگی با هیکل آرنولد شوارتزنگر بیرون اومد.

- هواف هیفی هوووف؟ (چیزی شده کتی ژووون؟)
- هوف هووویف! (آره، به‌موقع رسیدی عصیــــصم! عجقـــم، این مرتیکه‌ی بی‌ناموس مزاحمم شده!)

سگِ قلدر با ابروهایی گره‌خورده نگاهی به فنگِ رنگ و رو باخته انداخت و بعد، آستین پیراهنش رو بالا زد و تَتوی لنگر شکلش رو به رخ کشید.

- هواف هوااااااااف! (الآن حسابتو می‌ذارم کف دستت، فسقلی!)

و بعد، مشتش رو چند دور تو هوا چرخوند و شیرجه زد سمت فنگ.
Ouch! Poor Fang..!

ﺯﺧﻢ دست و پاش رو ﮔﺎﺯ ﻣﯽﮔﯿﺮﻩ، ﺟﯿﻎِ ﺗﺮﻣﺰ ﺭﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻩ

با درد و ناله، زخم و کبودی‌های بدنش رو لیس می‌زد. حیف که شکم سیکس‌پک و عضلات خفنش رو توی خونه جا گذاشته بود، وگرنه حال اون سَگیکه رو می‌گرفت.
واقعاً حیف..
یه قدم تا رسیدن به عشقش فاصله داشت..
وا حسرتا..!

بـــــــــوووق!

یه لیموزینِ شیک کنارش توقف کرد. فنگ عـاشق بوق ماشین بود. مخصوصاً اگه با ترمز همراه باشه. از علاقه‌مندیاش، پارس و استقبال کردن از اونایی بود که از ماشین پیاده می‌شدن.
ثانیه‌ای بعد، پیرزنی درِ لیموزین رو باز کرد. فنگ تو پوست خودش نمی‌گنجید. لنگ از جای بکند و..

ولی وایساد!
با دقّت به پاهای پیرزن که از داخل ماشین بیرون اومده بود، خیره شد.
اوه نه! یه موش رو پاهاش نشسته بود!
فنگ دیگه حال خودش رو نفهمید. باید اون موش کثیف و چاق‌و‌چلّه رو از روی پاهای اون پیرزنِ بیچاره فراری می‌داد.
فنگ، سگِ انسان دوست. سگِ کمک‌کننده. سگِ قهرمان. یک ابرقهرمان! اوه یس!

پس لنگ از جای بکند و به طرف موش حمله‌ور شد و با دندونای تیزش، محکم گازش گرفت.

آآآوووووعوعوووخ!

ولی.. ولی نمی‌دونست چرا اون لحظه، جیغ پیرزن هم رفت هوا.
بنابراین، چیزی رو که بین دندوناش گرفته بود، مورد تجزیه و ‌تحلیل قرار داد.
یه موش.
یه موش سرمه‌ایِ تُپُل.
یه موش که پیرزن اون رو پوشیده بود.
اممم.. شایدم..
شایدم یه کفش با طرحِ موش که دوتا گوش داشت و یه دماغ و دوتا چشم و یه..

شتــــرق!
هوااااااف!


و چَتری بر کله‌ای کوبیده شد و داد و فریاد فنگ، تا ده‌تا کوچه اونورتر رسید.

ﻣﺜﻞ سگی ﮐﻪ ﺻﺪ ﺩﻓﻌﻪ چَک خــــــورد
ﺩﻝ خُنَک ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﮑﺲِ ﺭﻭ بیلبــــورد


پژواک پارس‌های وحشیانه‌ش، توی خیابونا می‌پیچید. واقعاً تا کی بهش ظلم می‌شد؟ تا کی باید سر یه اشتباه خوب (!) کتک می‌خورد؟ تا کی باید بوی ترشی می‌داد؟ تا کی؟ مسئولین و مدافعین حقوق فنگ‌ها کجا بودن پس؟
اوه.. فنگ غمگین. فنگ تنها. فنگ افسرده. فنگ بی‌اعصاب. فنگ Cute. فنگ محروم از یارانه. فنگ تارک دنیا. فنگ سلطان غم‌ها.

چشمش افتاد به بیلبوردِ متحرکِ تبلیغاتی که تصویر مردی با لبخندی ملیح رو نشون می‌داد که قلّاب ماهیگیری‌ش رو می‌انداخت و ده‌تا سگِ بورهاوند از داخل آب بیرون می‌آورد و شاد و شنگول، اونا رو با دو برابر قیمت، به فروشگاه‌های حیوانات پایین شهرِ لندن می‌فروخت.

فنگ با دیدن این تصویر، دیگه واقعاً حال خودش رو نفهمید!

- هاف عاو هاااااف عاوی هوفی هاف! (همش تقصیر شماهاس! هرچی ما سَگا می‌کشیم، از دست شماهاس که می‌کشیم! عین بختک افتادین به جونِ زندگی‌مون! مگه ما بورهاوندها چه هیزمِ تری بهتون فروختیم؟ چرا ما رو می‌فروشین؟ لامصبیا! مادرسیریوس‌ها! آدم‌فروشا! سگ‌فروشا! دستِ شماها رو شده برام، قصه‌هاتون رو بلد شدم! آهوووی مرتیکه‌ی مرفهِ بی‌دردِ توی بیلبورد! با توئم! نه اگه بد می‌گم، بگو بد می‌گی! نه اگه جرأت داری، بگو بد می‌گم!)

ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣَﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ، ﺑﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ نثارم می‌کنی دائماً طومارِ بلندِ ناسزاهاتو


مَردِ توی بیلبورد این رو گفت و بعدش چهل پنجاه‌تا سگِ دیگه رو هم فروخت.
فنگ تصمیم گرفت خودش با پنجه‌های خودش، این تصویر اذیت‌کننده رو خط‌خطی و داغون کنه.
پس از میله‌ی چراغ راهنمایی بالا رفت و اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت، از ابرها گذشت، از خونه‌ی دیوِ سبز و جکِ سحرآمیز هم گذشت، ولی چون اون بالا بالاها زیادی آفتاب به میله خورده بود و داغ بود، فنگ بیش از این نتونست تحمل کنه و متأسفانه افتاد پایین..!

توی هوا جیغ می‌زد و چرخ می‌خورد و..
جیغ می‌زد و چرخ می‌خورد و..
جیغ می‌زد و چرخ می‌خــــورد تا اینکـــه..

شلپ شولوپ!!

ﻏﺮﻕ ﻣﯽﺷﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﮐﻪﯼ الکُل، تو خیالاتم می‌بینم ولدک و دامبُل

تو اعماق اون برکه‌ی الکُلی، همه‌چی زرد رنگ بود. همه‌ی آبزی‌ها مست بودن و از خود بی‌خود. همه‌ی ساکنین این برکه از اوضاع و احوال خودشون بی‌خبر بودن. توی گوشه‌ای تعدادی کوسه بوی مورفین می‌دادن و توی گوشه‌ای دیگه، عروس‌ها و پری‌های دریایی ظاهراً در حال اجرای برنامه‌ی متنوع و شادی برای سایر آبزیان بودن.

فنگ هرچی سعی می‌کرد از دست این برکه فرار کنه، بیشتر به سمت اعماقش کشیده می‌شد.
داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نجات آزمایش می‌کرد که چشمش افتاد به دو نفر.
یکی کچل و بی‌دماغ، یکی پیر و ریشو و عینکی. در واقع، یکی لرد ولدمورت بود و یکی آلبوس دامبلدور.

- آفرین تام. حالا می‌ریم سراغ درس بعدی. با صدای بلند بگو لـــاو!

و فنگ نه‌تنها با گوشای خودش شنید که ارباب تاریکی، عبارت عشق رو به پنجاه زبون مختلف عین بلبل گفت، بلکه با چشای خودش هم دید که تخته‌ای رو ظاهر کرد و قلبی رو روش نقاشی کرد که آواداکداورایی از وسطش عبور کرده بود.
و ثانیه‌ای بعد، می‌تونست قسم بخوره که لرد داشت طلسم‌های عشقیِ صورتی‌رنگ به سمت دامبلدور می‌فرستاد.

تحمل دیدن این صحنه‌ها رو نداشت.
نه!
این صحنه‌ها کذب محض بود. شایعه بود. ساخته و پرداخته‌ی ذهن مست و الکل دیده‌ش بود. همش زیر سر این برکه‌ی الکلی بود.
اوه.. نکنه..؟
نکنه بعداً خودش رو هم می‌دید که به یه گربه‌ی با سه‌تا پا و دُمِ نصفه و نیمه تبدیل شده باشه؟
نه! نباید این اتفاق می‌افتاد. باید هرچه زودتر از اعماق این برکه فرار می‌کرد. باید به خشکی برمی‌گشت.
اصلاً.. اصلاً باید به خونه برمی‌گشت. حالا قدرِ بودن و موندن توی خونه‌ی گریمولد رو می‌فهمید.
کاش هیچوقت از خونه بیرون نزده بود..!

- هورررررررواف! هور هور قور بوراف!

دیگه داشت نفس کم می‌آورد. آخرین نفس‌هاش..
- هوپورررراف!

به حباب تبدیل می‌شدن و..
- بورررراف!

شناور می‌موندن.
پرونده‌ی غم‌انگیز زندگی فنگ در حال بسته شدن بود. چشماش هم همینطور..

در اون لحظه امّا.. تو همون لحظه‌ی آخر.. انگار که این اتفاق سفارشی بوده باشه.. ناگهان قالیچه‌ای پرنده کنارش ظاهر شد و سوارش کرد و از دلِ برکه زد بیرون.

ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ سُلِیمون ﻣﯽخوابـــم، دارم برمی‌گردم به خونه‌ی گریمولـــــد

روی فرش دراز کشیده بود و مدام الکل بالا می‌آورد. خسته‌تر از این بود که فکر و تجزیه و تحلیل کنه که دقیقاً این فرش از طرفِ کی به دادش رسیده بود. پس خودش رو قانع کرد که حتماً از طرف هاگریده. هاگریدی که همیشه بهش اخطار می‌داد تنهایی بیرون نره.

اما اون از امروز تصمیمات زیادی گرفت.
تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت مزاحم نوامیس مردم نشه.
تصمیم گرفت که کفش ملت رو گاز نگیره.
تصمیم گرفت که بیخیال اعتراض بشه و دیگه یقه‌ی مسئولین حقوق فنگ‌ها رو نگیره.
تصمیم گرفت که دیگه خونه‌ی دوازدهم گریمولد رو ترک نکنه.
تصمیم گرفت که از این به بعد از بودن کنار ماگت احساس رضایت کنه.
تصمیم گرفت که با کمال میل، دست‌پُختِ آجُریِ هاگرید رو روزی سه وعده تناول کنه.
تصمیم گرفت که..

آه.‌. تصمیمات زیادی گرفت ولی خسته بود. می‌فهمین؟ خسته!
اونقد خسته بود که به زحمت دستش رو دراز کرد سمت پخش‌کننده‌ی موسیقی و دکمه‌ی Next رو فشار داد و بلافاصله، آهنگی شاد و ریتمیک، جایگزین آهنگ لعنتی و مصیبت‌بارِ قبلی شد.

آره تو محشری، از همه سگ‌تــَـری
تو یه افسونگــــری، مجنونی ولـــــی..!


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۲۳ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
- بااااااااز... شخ... ای الهه ناااااااااااااز... شِخ... با دل من بساااااااااااااز... شِخ... کین غم جانگداز... شِخ...! یــــــــــــــــــــــــــــا اسطخدوس کبیر!

گورکن پیر که با ریتم شِخ شِخ بیل صدای عنکر الاصوات ـش رو پس کله ش انداخته بود و تحریر هایی میزد که تن و بدن استاد بنان رو توی قبر می لرزوند، با صحنه ای که دید 2 پا داشت و 4 تا پا قرض کرد و یورتمه از صفحه ی روزگار فرار کرد.

دست استخونی کجی از وسط خاک های یه قبر بیرون اومد. یه کم که به سنگ قبرش دقت می شد کاملاً معلوم بود که تیکه هایی از سنگ قبر های مختلف که احتمالاً اکثرشون هم دزدی بود به همدیگه چسبیده شده بودن.

دو تا دست از زیر خاک کاملاً بالا اومدن و روی زمین قرار گرفتن. با یه تلاش بدن اسکلت وار یه زامبی کچل و کوتوله از زیر زمین بیرون اومد و گرد و خاک رو از بدنش و از لباس های پاره پوره ش تکوند.
نگاهی به آسمون کرد، دوربین از پایین و با زاویه ی پر ابهتی ماندانگاس فلچر رو نشون می داد که رو به آسمون مهتابی کرد و فریاد زد:
- آره! بازگشت مردگان! دانگ کبیر از مرگ برگشت. ها ها ها ها!

همزمان با خنده ی وحشتناک ماندانگاس چند تا رعد و برق هم زد که اصلاً اوضاع رو یه حال و روزی کرده بود.

- کات کات! آقا چیکار می کنی؟ از روی سناریو باید پیش بری داداش من. تو اصن دیالوگ نداری!

دانگ با قیافه ای که از شدت تعجب مثل اسکولا شده بود اطرافش رو نگاه کرد تا ببینه کی داره چه بوقی می خوره!

یه مرد با یه بلندگو دستی جلو اومد و ادامه داد:
- مگه تو فیلمنامه رو نخوندی؟ الان همه تون باید از قبر بیرون بیاین و برین سمت مایکل و اون دختره. بعد هم که دیگه ادامه ی ماجرا. بپا اشتباه نکنی که میزنم دهن مهنتو پر خون می کنما!

دانگ یه نگاهی به اطرافش انداخت و 10-12 تا زامبی دیگه دید که به کارگردان زل زده بودن!

- از همین جا دوباره می گیریم. صدا، دوربین، حرکت!

دانگ دید همه دارن به سمت یه مردک با لباس قرمز میرن که داشت با یه دختر لباس آبی لاو می ترکوند. یه نگاهی به کارگردان کرد و بعد از نوش جان کردن یه چشم غره ی مرگ بار بالاجبار زامبی وار به سمت مایکل حرکت کرد.

همه زامبیا مثل اسکولا دور زوج عاشق حلقه زدن و دوربین هی روی صورتشون زوم می کرد و اینا افکت های ترسناک میومدن.

یهو پسر لباس قرمزه پرید وسط و همزمان با خوندن آهنگ thriller شروع به قر دادن کرد و بقیه ی زامبی ها خیلی شیک و مجلسی و هماهنگ باهاش شروع به قر دادن کردن!

- یا مرلین. چیکارمون کردی؟ مگه قرار نبود به زندگی برگردیم؟ این که زندگی نیست. چرا ملت دیوونه شدن؟ مگه من چند وقته مردم؟ آخه اصلاً اینا که زامبی ـن فوق فوق ش باید این دو تا کفتر عاشق رو می خوردن دیگ. چرا دارن قر کمر ریز میان؟

در همین اوصاف بودن که کارگردان از توی بلندگوش داد زد:
- اوی یارو یا میرقصی یا میام خودم می رقصومنتـــــــا!

دانگ که دید اوضاع خیطه شروع کرد به رقصیدن جلوی همه و همزمان باهاش آهنگ رو هم با صدای بلند می خوند:
- پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیــــــــارت. برگشتنی یه دختری خوشگل با مــــحبـــــت! همسفر ما شده بود دنبالمون میومـــــــــــــد. به دست و پام افتاده بود این دل...

همینطوری که دانگ آواز می خوند و میرقصید کم کم حرکات زامبی ها به جای هماهنگی با مایکل جکسون، با قر جواد ماندانگاس هماهنگ شده بود حتی چند تاشون لُنگ و کلاه شابگاه از توی جیباشون در آورده بودن و همچین قر می دادن که انگار همه توی گروه عباس قادری پا به دنیا گذاشتن!

در همین لحظه کارگردان ویدئو کلیپ thriller دو سکته ناقص و نیمه تمام زد و خودش کل الیوم تمام شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از طرق دیگر مایکل جکسون هم کل الیوم خوانندگی رو گذاشت کنار و رفت توی گروه استاد قادری شروع به رقصیدن کرد.

و دانگ شاید نه اون طوری که انتظار داشت ولی خب بالاخره یه بازگشت با ابهت (نسبتاً!) داشت!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۱۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-صبح شده؟

فرد ویزلی به سختی چشمانش را باز کرد. نور شدیدی که از پنجره کوچک اتاق مشترکش با ده ها ویزلی دیگر به داخل می تابید، باعث شد به سرعت اشتباهش را اصلاح کرده و چشمانش را ببندد.
مالی در حالی که لباس های کثیف ویزلی ها را از روی زمین جمع می کرد سرگرم مرتب کردن تختخواب یکی از فرزندانش شد.
-نه فرد...اون موقع که گفتم بیدار شو صبح شده بود. الان دیگه ظهر شده!

-ولی من هنوز خوابم میاد. اصلا من جورجم!
-کی بهت گفته جورج حق داره تا لنگ ظهر بخوابه؟ کلی کارتن اون پشت هست که باید همه رو تا شب بفروشین. پدرتون شما رو به من سپرده. گفته ازتون مرد بسازم. دیشب هم خیلی دیر برگشتی خونه. فکر نکن فراموش کردم.

فرد به دیشب فکر کرد.
-اوه...آره...موقع برگشتن اوضاعمون زیاد میزون نبود. آپارات کردیم. سر از بیابون در آوردیم. بعد جورج گیر داد که اون خیارا رو بچشیم!

توجه مالی به چهره خسته و اسف بار فرد جلب شد.
-کدوم خیارا؟

فرد روی میز به دنبال عینکش گشت.
-خیارای بیابونی. شکل عجیبی داشتن...بزرگ هم بودن ها. ولی آبدار و خوشمزه. این عینک منو ندیدی؟
-تو عینک نمی زنی فرد!
-آهان!

فرد گیج و منگ از اتاق بیرون رفت. و طبق معمول در راهرو با پروفسور دامبلدور برخورد کرد.
-صبح شما بخیر پروفس ... پروفسور؟ شما هم عینکتونو گم کردین؟ پروفسور...موهاتونم که گم کردین! چشماتون چرا همچین شده؟ سرخ و مارگونه! پروفسور؟ دماغتون کو؟ شما چرا کم شدین پروفسور!

فردبا خودش فکر کرد که اگر عینکش را پیدا کرده بود این صحنه را واضح تر می دید.
-الان فهمیدم...چشمای سرخ مارمانند. دماغ نداشته! شما ولدمورت شدین پروفسور.

دامبلدور لبخندی شیطانی زد.
-من همیشه ولدمورت بودم فرزندم.

-دامبلدور ما رو خوردی؟ الان ما باید چیکار کنیم پروفسور مورت؟ آوادا بزنیم؟

دامبلمورت دستی به سر فرد کشید: نه فرزندم! کشتن کار درستی نیست. برو میز ناهار رو بچین. مادرت خسته شده.

فرد علاقه ای به میز و ناهار نداشت.
-پروفسور؟ شما جورج رو ندیدین؟

به جای دامبلمورت صدایی از پشت سرش به گوش رسید.
-با من کاری داشتی؟

فرد برگشت و جورج را دید. موهایی نارنجی رنگ و ریشی سفید و انبوه.
-بابا اگه عوض می شین هم کامل عوض بشین. من گیج می شم اینطوری. مامانم چرا کامل بود پس؟

مالی کار مرتب کردن تخت را تمام کرد و از اتاق خارج شد...و تازه موهای بلندو طلایی رنگش توجه فرد را به خود جلب کرد. موهایی که فقط می توانست متعلق به یک پریزاد باشد.

فرد سری تکان داد و برای شستن دست و صورتش به طرف آینه رفت.
-نباید می خوردیم. چقدر بهت گفتم. اون خیارا زیادی بزرگ بودن لعنتی!

اولین مشت آب را که به صورتش پاشید چشمش به قیافه خودش در آینه افتاد.
چشمانی سبز...موهایی سیاه...و زخمی روی پیشانی! ولی بدون عینک!

-چرا همش یه جای کار می لنگه...من کیم الان؟ چه شخصیتی باید از خودم ارائه بدم؟لعنت به جورج و هر چی گیاه شبه خیاره!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
خورشید در حال غروب کردن بود. آسمان به رنگ سرخ ترسناکی درآمده بود. البته غروب آفتاب همیشه زیباست؛ اما نه برای من و در شرایطی که در آن گیر افتاده بودم. خسته و گرسنه در جنگل بودم. همان طور که با قدم هایی آرام مسیرم را طی می کردم، از کوله پشتی ام قمقه آبم را برداشتم و آخرین ذخیره آبم را نوشیدم.

پاهایم از رمق افتاد. دیگر مرا یاری نمی کردند. زیر درخت تنومند و بزرگی نشستم و کوله پشتی ام را از پشتم به کناری انداختم. با جدا شدن کوله پشتی از پشتم نفس راحتی کشیدم. به درخت تکیه دادم و چشمانم را بستم تا کمی استراحت کنم. تا کوهستان راه زیادی باقی نمانده بود، اما دیگر نمی کشیدم. همان طور که در حال استراحت بودم؛ مواظب بودم که خوابم نبرد. اگر خوابم می برد خوراک حیوانات وحشی جنگل می شدم! و اگر هم ادامه می دادم، به احتمال زیاد از خستگی و تشنگی بیش از حد می مردم!

کم کم پلک هایم سنگین شد، گرمایی مطبوعی سرتاسر وجودم را همچون دارویی شفابخش فرا گرفت. آخرین مقاومتم در برابر نخوابیدن شکست خورد و بالاخره خوابیدم.

کسی در حال تکان دادنم بود. به سرعت از جایم بلند شدم و چوبدستی ام را به سمت شخص ناشناس گرفتم. غریبه گفت:
_آروم باشین آقا! میشه اون چوب رو کنار بذارین؟ قصد آسیب زدن ندارم.

از طرز صحبت کردن و لباس هایش فهمیدم مشنگ است. چوبدستی ام را آرام داخل جیبم قرار دادم و گفتم:
-ممنون که بیدارم کردین. فکر کنم فقط چند لحظه خوابم برده بو...

با دیدن آسمان؛ حرفم را خوردم. وقتی زیر درخت افتادم خورشید درحال غروب کردن بود، اما اکنون ماه کامل وسط آسمان ظاهر شد بود! فرد غریبه لبخندی زد، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
_من استیو هستم، استیو برجس.
_چارلی ویزلی.

همان طور که با او دست میدادم، در چهره اش دقیق شدم: استیو تقریبا هم سن و سال خودم بود. موهای پرپشت و سیاهش را پشت سرش دم اسبی بسته بود. چشمانش هم هم رنگ موهایش بودند. پوستش کمی سفید و هنگامی که با من دست داد متوجه شدم دستش به شدت سرد است. استیو گفت:
_ چرا اینجا خوابیدین؟ اینجا جنگل خطرناکیه. پر از حیوانات وحشیه.

پاسخ دادم:
_ راستش یک کوهستان این اطرافه..میخوام برم اونجا. من یک کوهنوردم.

دروغ گفته بودم اما نمی توانستم بگویم به دنبال اژدها می روم. احتمالا استیو به من میخندید و فکر می کرد دیوانه ام!

چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
_میدونستین کوهستانی که نزدیک اینجاست خطرناکه؟ من افراد زیادی رو دیدم که میرن به سمت این کوهستان و برنمی گردن.

حق با او بود. کوهنوردان مشنگ معمولا در برخی از کوهستان ها ناپدید می شوند؛ دلیل اش یا اژدها ها هستند و یا غول های غارنشین. اما مشنگ ها معمولا این حوادث را به مسائل ماوراالطبیعه نسبت می دهند.

استیو گفت:
_ اگر مایل باشین میتونین امشب رو توی مسافرخونه ما بگذرونید.
با تعجب پرسیدم:
_شما مسافر خونه دارین؟ فکر نمی کردم این دور و بر ها اثری از حیات باشه!
خندید و پاسخ داد:
_نه...گفتم که من مسافرای کوهنورد زیاد دیدم که یک شب توی مسافر خونه ام خوابیدن. بعدش رفتن و هرگز پیداشون نشده. امیدوارم شما از اونا نباشین!

استیو در حالی که به شوخی خودش می خندید؛ کوله پشتی ام را برداشت و آن را پشتم انداخت. سپس به راه افتادیم.در طول راه با هم صحبت کردیم. متوجه شدم استیو چند ماه قبل ازدواج کرده و با همسرش مسافرخانه کوچکی این اطراف دارند. وقتی از او پرسیدم که از حمله حیوانات وحشی نمی ترسد، تنها لبخند زد و پاسخ داد: هیچ حیوونی جرئت نزدیک شدن به اینجا رو نداره.

نزدیک به ده دقیقه پیاده روی کردیم تا به مسافرخانه رسیدیم. مسافرخانه استیو، ساختمان کوچکی بود که بر روی یک تپه سرسبز بنا شده بود و سقف شیروانی داشت و به نظر می رسید که کاملا از سنگ ساخته شده باشد. ساختمان، دارای پنجره های متعددی بود که روی هرکدام از آنها، نوار چسب هایی به صورت ضربدری کشیده بودند. ناگهان متوجه چیزی شدم، شبح شفافی از کنار یکی از پنجره های طبقه دوم ایستاده بود. صورتی ترسناک داشت و موهای بلند و سیاهش همچون دو پرده دو طرف صورتش را فرا گرفته بود. همین که پلک زدم، شبح نا پدید شد!

با اشاره استیو وارد ساختمان شدم. همسرش فورا به استقبال ما آمد. استیو ما را به هم معرفی کرد.
_الی، ایشون چارلی هستن.
الی لبخند زد و با هم دست دادیم. او زنی قد بلند بود. احتمالا چند سانتی هم از شوهرش بلند تر بود. موهایش سیاه و کوتاه بود و چشمانش سبز بود. لباس بلند و سرتاسر سیاهی هم به تن کرده بود.

استیو گفت:
الی...چارلی خیلی خسته اس و همین طور گرسنه. البته خودم از اون بدترم! میشه یه چیزی برامون بیاری؟
_البته...می تونین روی اون میز بشینین.

الی ما را ترک کرد و من و استیو پشت میز نشستیم. استیو گفت:
-هی چارلی؛ تو به افسانه ها اعتقاد داری؟
صدایش را به طور مرموزی پایین آورده بود. پاسخ دادم:
_تا حدودی...افسانه ها معمولا از واقعیت ها سر چشمه میگیرن.
_دلت میخواد یک افسانه قدیمی بشنوی؟ درباره همین جا!

مشتاقانه گفتم:
_آره حتما بگو!
صورتش را به طرفم نزدیک کرد و گفت:
_چیزی که میخوام بگم افسانه نیست؛ کاملا واقعیه. این حادثه تقریبا چند صد سال پیش اتفاق افتاد. یعنی درست زمانی که پدربزرگم اینجا رو ساخت. متسفانه مصادف بود با شروع جنگ جهانی دوم.

پدربزرگم یهودی بود؛ یک یهودی با ایمان. یک روز مسافرخونه خیلی شلوغ میشه، تقریبا تمام اتاق ها پر بود از خانواده هایی که میواستن مدتی در طبیعت بگذرونن. متسفانه سربازای هیتلر هم هم درست همون موقع اطراف جنگل بودن.
اونا به این جا میان تا کمی استراحت کنن. اما پدربزرگم عصبانی میشه یک ساطور بزرگ رو به طرفشون پرتاب می کنه. سربازا که از این کار عصبانی میشن، تمام در ها و راه های خروجی ایجا ر میبندن و کل مسافرخونه رو آتیش میزنن. مسافرخونه، پدربزرگم و تمام مسافرای اینجا زنده زنده سوختن.

اثری از ناراحتی و غم در چهره استیو دیده نمی شد. با این حال گفتم:
_متاسفم.

استیو سعی کرد چهره اش را ترسناک کند.
_می دونی...ما اینجا رو دوباره بازسازی کردیم. اما بعضی وقتا اتفاقای عجیب و غریبی اینجا میفته: وسایل جابجا میشن...صدای خنده میاد...یک نفر شروع می کنه به جیغ زدن، فحش دادن، گریه، التماس و ناله یا هرچیزی که فکرش رو بکنی.

در همین لحظه، ناگهان صدای شکستن چیزی از طبقه بالا آمد.
استیو گفت:
_نگفتم؟ روح کسایی که مردن هنوز اینجاست.

ابتدا فکر می کردم شوخی می کند اما با شنیدن آن صدا کمی ترسیدم. البته سعی می کردم که چهره ام را آرام و خونسرد نگه دارم.

_باز یک مسافر جدید اومد، داری قصه های ترسناکت رو براش میگی؟

این صدای الی بود که از پشت سرم آمده بود. وقتی صدایش را شنیدم ضربان قلبم تند تر شد اما به روی خودم نیاوردم.
الی سینی غذا را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار شوهرش نشست سپس رو به من گفت:
_نگران نباشین، اون همیشه این کار رو می کنه! فکر می کنه خیلی بامزه اس!

افکار من سمت دیگری بود، یاد هنگامی افتادم که به مسافرخانه نگاه کردم، زن سفید پوشی که صورتی پوسیده و موهای بلند مشکی داشت؛ لبخندی که گوشه لب استیو شکل گرفته بود...

استیو گفت:
_باشه عزیزم، اصلا فکر کن من داشتم شوخی می کردم! اون صدای شکستن رو چی میگی؟
-احتمالا صدای گربه بوده دیگه! من در پشتی رو باز گذاشته بودم.

بقیه غذا خوردن مان در سکوت سپری شد. بعد از خوردن غذا از الی تشکر کردم و به سمت اتاقم در طبقه بالا رفتم. هنگامی که داشتم از پله ها بالا می رفتم، استیو صدایم زد و گفت:
_امیدوارم که تو اولین مسافری باشی که از اینجا موندن جون سالم به در میبره!

الی در حالی که داشت میز را تمیز می کرد؛ گفت:
_نگران نباش چارلی اون داره شوخی می کنه! بهت قول میدم سالم میمونی. اگه هراتفاقی برا ت افتاد بیا منو بکش اصلا!

استیو رو به همسرش گفت:
_وقتی کشته شد چه طوری بیاد تو رو بکشه؟! راستی چارلی، مراقب "گربه ها" باش!

هردو به این شوخی خندیند. من هم شب به آنها شب بخیر گفتم و به سرعت به طرف اتاق رفتم.

اتاق های مسافرخانه کوچک بود. با یک تخت یک نفره و یک آینه ترک خورده. در سمت دیگر اتاق یک گنجه و چند کشو قرار داشت. احساس بدی داشتم، گویی شخصی نامریی در حال نگاه کردن به من بود. هوای اتاق کمی سنگین بود و نفس کشیدن را برایم کمی مشکل ساخت. دست نرمی به صورتم کشیده شد؛ کسی پشت سرم سنگین نفس می کشید و خرخر می کرد.
به سرعت چرخیدم، و از دیدن منظره مقابلم از ترس خشکم زد: هیچ چیزی آنجا نبود!

اگر تا به حال سوسک دیده باشید، میدانید که دیدن سوسک اصلا ترسی ندارد، می توانید تا زمانی که سوسک یاد شده در نظر شماست با دمپایی آن قدر آن را بزنید تا مایع سبزرنگی از وجودش خارج شود! اما مشکل درست از جایی شروع می شود که سوسک مذکور نا پدید شود! آن وقت نمی دانید سوسک کجاست چه بسا زمانی که خوابیده اید، وارد دهانتان شود یا بر روی صورتتان رژه برود!

احتمالا خیالاتی شده بودم، چون تا آخر شب صدایی نشنیدم. روی تخت ولو شدم و پتو را روی خودم کشیدم ، ظرف چند ثانیه خوابم برد. نمی دانم چه حکمتی است که انسان زیر پتویش احساس امنیت می کند؛ حتی اگر شخصی که نباید اسمش را برد در اتاقش مخفی شده باشد!



فردای آن روز صبح خیلی زود از خواب برخاستم. خوشبختانه زنده بودم. وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم. استیو و الی هنوز خواب بودند. یک یادداشت برایشان نوشتم و ازشان تشکر کردم. مقداری پول نیز گذاشتم و از مسافرخانه بیرون آمدم.

از همان تپه سرسبز پایین آمدم و هنگامی که میخواستم که راهم را انتخاب کنم، کسی فریاد زد:
_آهای تو همون جا که هستی بمون!

برگشتم و دیدم یکی از محیط بان های مشنگ جنگل است. محیط بان هیکل تنومندی داشت و اسلحه بزرگی را روی شانه اش انداخته بود. او پرسید:
_ تو اون بالا چی کار می کردی؟

گفتم:
_توی اون مسافرخونه قدیمی بودم.

محیط بان خنده عصبی کرد و گفت:
_تو فکر کردی من خرم؟ آره؟ اونجا هیچ کس نیست! سالهاست که کسی اونجا زندگی نکرده!

اینبار نوبت من بود که بخندم.
_چطور همچین چیزی ممکنه؟ من کل دیشب رو اونجا گذروندم! پیش استیو و الی! صاحب های مسافرخونه.

چهره محیط بان جدی شد؛ دستم را محکم گرفت و گفت:
_ تو باید با من بیای! مظنون به دزدی هستی!

دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ولم کن! من کلی کار دارم. هنوز کلی راه تا کوهستان مونده! تو دیوونه ای امکان نداره اونجا خالی بوده باشه!

چهره محیط بان از خشم سرخ شد. با چشمان ترسناکش به من خیره شد.
-یا با من میای یا...

متسفانه یا خوشبختانه هرگز نفهمیدم اگر به دنبال اش نروم چه بلایی سرم می آید زیرا بلافاصله با چوبدستی ام بیهوشش کردم و به مسیرم ادامه دادم.

تقریبا یک ساعت از مسیرم را طی کردم که ناگهان متوجه حقیقتی شدم؛ حقیقتی که باعث شد کل وجودم از ترس سرد شود، اگر محیط بان درست میگفت و آنجا سالها بود که خالی مانده بود، احتمالا استیو و الی خود روح بوده اند و من یک شب را در مهمانی ارواح گذرانده بودم...!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.