نقل قول:
تاریخ و ساعت: ۱۳۹۲/۱۲/۲۸| ۲۲:۰۱:۲۹
ویولت: دوستان یک خبر خوب و یک خبر بد دارم...
10
بعد
کمی به کریـــسمــس
قــلعــه روشـــنـــایــــیگید در حالی که از شدت ترس مانند تسترال میدوید پیچید توی اولین پیچ قلعه روشنایی، یعنی هاگوارتز و اولین نفری را که دید پرید بغلش!
هاگرید: چته؟ چرا میپری رو آدم؟
گید: روووووح...دامــــ...بلــ...دور
هاگرید اومد جواب بده که دید دامبلدور با لبخند پت و پهنش دارد از دور به سمت آن ها حرکت میکند و آغوشش را باز کرده
هاگرید به گفتن عبارت کوتاه: "دَدَم آی" بسنده کرد و سپس در حالی که گیدیون در بغلش بود مانند فیلی که موش دیده باشد با نعره به سمت سالن داخلی هاگوارتز دوید...
در حین دویدن هاگرید:
گیدیون: هاگرید درستش "دَدَم وای" نه "دَدَم آی"
هاگرید: وسط دعوا نرخ تعیین نکن گیریون! فقط من چشمام کوچیکه نمیتونم ببینم دقیقا کدوم سمت داریم میریم تو فرمون بده بگو کدوم طرف بدوئیم!
گیدیون: راست... راست.... بابا میگم راست چرا چپ میریـــ....
هاگرید در حالی که گیدیون در بغلش بود دوید و دوید تا اینکه اولین موجود زنده ای را که دیدند پرید در آغوشش و فریاد زد:
_ روووووووووووووووووح!
و آن موجود موجودی نبود جز یک موجود نارنجی یعنی یوآن آبرکومبی که پس از پریدن هاگرید در آغوشش تنها توانست زیر او آرام بگیرد و زوزه ای(
) از درد بکشد...
با این حرکت کل قلعه بیدار شدند و در حالی که چشم هایشان را میمالیدند به سالن اصلی آمدند تا ببینند چه شده...
دورا تانکس خمیازه ای کشید و گفت:
_ دوباره چرا این زوزه کشید؟ نکنه باز هم گرگینه دیده؟!
فلورانسو: اوووم هاگرید چی شده؟
هاگرید از روی یوآن که دیگر احتمالا چیزی از او باقی نمانده بود بلند شد و در حالی که سرخ شده بود گفت:
_ هیچی حاچ خانوم! شما خودشو نگران نکنید. من رسیدگی میکنم.
فلورانسو: اولا حاچ خانم باباته! ثانیا با من اینجوری خجالتی حرف نزن! همین مونده دیگه غول عاشقم بشه!
هاگرید بغض کرد و گیدیون نزدیکش آمد، بازوهای غول آسایش را نوازش کرد و گفت:
_ چته خب فلو؟ هاگریدو نبین گنده س دلش اندازه گنجشکه. بعدشم تو پریزاد فرانسوی هستی هر کی میبینتت ناخوداگاه جذبت میشه خب! هاگریدم دل داره خب! از خداتم باشه تو این بی شوهری!
فلو آمد کفش پاشنه دارش را در بیارد و جواب درخوری به گیدیون بدهد که ناگهان دامبلدور از دور ظاهر شد و دوباره هاگرید و گیدیون نعره کشیدند که "روووووح"...
فرد جرج ویزلی که ساکن گروه هافلپاف بود در همین لحظه به طور یهویی ظاهر شد و گفت:
_ بابا نترسید! این که روح نیست خود دامبلدوره!
هاگرید: پرفسور دامبلدور که مرد! این روحشه!
فرد: نخیر اینجا هیچکس نمیمیره! قوانین ایفاست! میفهمید؟
هاگرید: آهان از اون لحاظ!
ویولت: بله! نذاشتید که من خبر خوبمو بدم...دامبلدور و ما تصمیم گرفتیم امسال یه کار جالب بکنیم. اونم اینکه چون دامبلدور شبیه بابانوئل مشنگاست شب کریسمس یواشکی بریم در خونه مشنگا و به بچه هاشون کادوی جادوئی بدیم تا باور کنند بابانوئل وجود داره!
هاگرید: اونوقت، یورتمه شو کی میکشه؟
ویولت: تسترال ها دیگه!
هاگرید: بچه مشنگا تسترال ببینن که سکته میکنن!
دورا: یعنی امسال توی قلعه روشنایی مون نمیمونیم؟
فلورانسو: چه اشکالی داره؟ یه سالم توی هاگوارتز نمونیم. تنوع میشه دیگه. تازه میریم کلی جاهارو میگردیم و احتمالا کلی ماجرا خواهیم داشت تو کریسمس. میتونیم به دورمشترانگ هم یه سری بزنیم. الان حتما کلی قشنگ شده با کوه برفی که روش خوابیده.