هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
فلاش بک

- اگه بخوام تو زندگى فقط يه نفر رو نجات بدم... کيو نجات بدم؟

بايد سعى کنى همه رو نجات بدى. به اونايى که نمى تونى نجاتشون بدى عشق بورز.

اصل اول. هيچ کس رو نجات نميديم مگر اينکه به نفعمون باشه.

عشق و محبت در ابتداى هر کارى قرار داره. ما نبايد به خاطر نجاتشون منت بذاريم سرشون.

اصل دوم. اونايى که نجات داديم تا آخر عمرشون برده ى ما مى مونن.


- من کمى گيج شدم!

اشکال نداره عزيزم. مى تونى کمى استراحت کنى.

بس که بى استعدادى! يه مشت بى استعداد جمع شده دورمون. منهاى اون داى و لاله ش.


پايان فلاش بک

آريانا دامبلدور چوبدستى به دست در ميدان جنگ جادوگران ايستاده بود. مى خواست شروع به جنگيدن کند. دشمنان را بکشد و کسانى را که بايد، نجات دهد.
اما واقعا چه کسى را بايد نجات مى داد؟

فلاش بک

- پس بهتره دشمن ها رو بکشم تا راحت تر بتونم کسانى که مى خوام نجات بدم رو شناسايى کنم. اما دشمنا کيا هستن؟

دشمنى وجود نداره. همه با نيروى عشق مى تونن دوست بشن.

همه! بلااستثنا همه دشمنن! مگر اينکه عکسش ثابت بشه. که البته فکر نمى کنم بشه. همه رو بکشيد.

نيروى عشق رو فراموش نکن. کشتن بى فايده س.

همه رو بکشيد.


- من کمى گيج شدم!

پايان فلاش بک
مکان: ميدان جنگ


عجيب بود که طلسم هاى رنگارنگ دشمنان از کنارش رد مى شدند و اصابت نمى کردند. دوستانش مدام اسمش را فرياد مى زدند و از او مى خواستند که اگر کسى را نمى کشد لااقل پناه بگيرد و نميرد.

آريانا با گيجى سرش را به سمت آسمان گرفت.

همين که سرش را بالا برد، يک طلسم سبز رنگ با اختلاف اندکى از مکان قبلى گردنش گذشت.

- فکر کنم اونايى که لباساشون همرنگ منن... دوستام باشن.
- آريانااا!

آريانا به سمت صدا بازگشت.

وييييييژ

طلسمى از بيخ گوشش گذشت. احتمالا اگر صدايش نمى کردند حالا يک گوش نداشت. کسى که صدايش مى زد يک دختر موطلايى بود که با اضطراب داشت از دور براي نجات آريانا، دست و پا مى زد.

- اين کيه ديگه؟ دشمن؟ دوست؟

چوبدستى اش را بالا آورد و به سمت دخترک موطلايى گرفت.

دخترک با ديدن چوبدستى از تکاپو ايستاد. آب دهانش را قورت داد. تکان هاى دست و پايش نفوذ کرد داخل قلبش. قلبش با سرعت بالايى شروع به تپش کرد.

فلاش بک

سعى کن با همه مهربون باشى.

اصل سوم. شفقت ممنوع.

به کسى آسيب نزن.

اصل اول. کسى رو نجات نميديم مگر اينکه به نفعمون باشه.


- من کمى گيج شدم!

پايان فلاش بک
مکان: ميدان جنگ


با درماندگى چوبدستى اش را پايين آورد. به روى زانويش خم شد.

ويييييييژ

طلسمى چند صدم ثانيه دير تر، از مکان قبلى سر آريانا گذشت.

جنگ ديگر رو به پايان بود. معلوم بود افراد سمت راستى پيروز شده اند چون از سمت چپ صدايى به گوش نمى رسيد. صداى فريادهاى شادى پيروزشدگان به گوش مى رسيد. انگار هيچ کس آريانا نمى ديد. کم کم صداى نعره هاى افراد پيروز هم دور و دور تر شد.

آريانا سرش را بلند کرد.
- من کمى گيج شدم.

وييييييييژ

طلسمى خورد به آريانا و همانجا افتاد.

معلوم نيست مرد يا نه ولى قبل از مرگش دشمن و دوست را تشخيص نداد. خب از معايب زندگى کردن با آلبوس دامبلدور و بعدتر با لردولدمورت، همين است ديگر.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین

برگِ 400 هزارُم از دفترچه خاطرات دانای کل



زیر لب تکرار کرد: « دنیامونو.. یا شایدم دنیاتونو..»

و از ذهنش گذشت که این پاسخ، می تواند یک شعر زیبای ماگلی شود. از همان ها که بعضی شب ها تکیه می زد و به درخت ها و در تاریکیِ سردی که خاصیت جنگلست، به سختی می خواند.
با خودش فکر کرد می تواند بگوید جای بدی بود، می توانست بگوید آدم ها خودشان نبودند و نقاب هایِ رویِ نقابی بودند که خلائی عمیق رادر همه شان پنهان می کرد. می توانست از این حرف قشنگ ها بزند یا حتی من، - دانای کل- می توانستم بنویسم که لبخندی زد به دخترکِ چشم قهوه ای و گفت« ما در دنیا وقت خودمان بودن را نداشتیم، تنها فرصتِ خوشبخت شدن را داشتیم» و اصلا به رویم نیاورم که این جمله را آلبرکامو گفته، تا خاطراتم را بپیچم لای لباس های رنگ وارنگِ بی استفاده فلسفه. اما دختربچه که این جواب ها را نمی خواست، می خواست؟!

- یه عالمه آدم بودیم بچه. هممون شش داشتیم و کلیه و دماغ و مثانه. یه عده‌مون قرمز بودن، یه عده‌مون زرد، یه عده‌مون سفید، یه عده‌مون سیاه. یه عده‌مون زن بودیم، یه عده‌مون مرد. یه عده‌مون ماگل بودیم، یه عده‌مون فشفشه‌، یه عده‌مون جادوگر. دنیا رو تیکه تیکه کرده بودیم دخترجون. دور زمینا خط کشیده بودیم و برای بزرگتر کردن اون خطّا هم دیگرو می کشتیم. گروه گروه دور هم جمع شده بودیم و رفتارا رو...

چشم های دخترک، برق غمگینی زد.
- داره یادم می آد.

____

- خسته نشدین از این همه منتظر موندن؟! از اینکه یکی شما رو به یاد بیاره و چند ساعت از اون دنیایی که هیچی ازش رو به خاطر ندارید بهتون هدیه بده؟!

مثل هزاران بار گذشته. چشم های بی فروغی که تمام این مدت، انتظار کشیدن را تمرین کرده بودند؛ زل زده بودند به چشم های معترض بی پروا. خسته تر از همیشه. کلافه تر از همیشه.

- اما من این بار یه راهکار دارم!

زنِ زرد پوش با ترحم به روونا نگاه کرد.
- چی؟!
- دنیا رو بسازیم زرد. همون طوری که... بود.

بعد، صدایش را بلند تر کرد.
- هزار بار پرسیدم ازتون، و شما هیچوقت برام مشخص نکردین که تا کی می خواین منتظر بمونین. اما من یادمه دنیامون چطوری بود. اون بچه هم یادشه. باید یه جا تموم کنیم این عبثو.

بعد، یک چیزی توی محفظه تغییر کرد. همه تلاش می کردند به خاطر بیاورند که کجا بوده اند. همه چیز چه شکلی بوده. همه امیدوار شده بودند.

این خوب بود؟! دخترک راضی بود، روونا نه. چند دقیقه بعد که نگاه ها از رویَش برداشته شد و هر کس به فکر دنیایی بود که قرار بود بسازند، نگین انگشترش را به دندان کشید.
- ترسناک نیست که همه به این زودی قانع می شن..؟ راضی می شن..؟ عجیب هم نیست حتی؟!
و بعدتر فکر کرد به اینکه سنگ را ول کرده اند اینها. به سیزیف هایِ غمگین و خسته ای که نشسته اند تا تنبیه دیگری. تا شروع دیگری، یا پایان دیگر.
که گزینه داده بود بهشان، بالا بردن سنگ از کوه!



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۱۶:۵۹:۳۳
دلیل ویرایش: لینک قسمت های قبل


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۴۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
داشت روي يه ديوار پشت خونه ى ريدل ها اکسپليارموس تمرين مى کرد. مورد عجيب اين بود که ديوار هنوز سر پا بود! جاى جاى ديوار سوراخ سوراخ شده و قسمت اعظمى از اون هم سياه شده بود اما... سرپا.

آريانا خودش هم البته از ديوار چيزى کم نداشت. تمام صورتش سياه و دود گرفته شده بود و موهاى جلوى صورتش، مثل اينکه باد شديدى وزيده باشه روى هوا مونده بود.

هر بار که اکسپليارموس مى زد، در کمال تعجب يا عمل نمى کرد يا اون طلسم هر کارى انجام مى داد به جز خلع سلاح. تا اون زمان، با اکسپليارموس زدن، گلوله ى آتيش پرتاب کرده بود. سيل راه انداخته بود. يه حيوون رو شکنجه کرده بود. نور توليد کرده بود. غيب شده بود. يه موش رو کشته بود.
اما خلع سلاح نکرده بود.

آستين هاى پيراهنش رو بالا زد و با جديت تمام چوبدستى رو به سمت ديوار گرفت. در اينجا قسم مى خورم اگه ديوار جون داشت، حتما گريه مى کرد.

چشماش رو تنگ کرد.
- اکسپ...
- آريانااا جون عزيزت نزن!

يعنى ديوار بود؟

آريانا دور و برش رو نگاه مى کنه. حتى پشت سرش رو و حتى بالا سرش رو و حتى زير سرش رو. اما کسى نبود. بعدش با تعجب به ديوار خيره مى شه.
- تو بودى صدا کردى؟
- پس فکر کردى کى بود؟
- آخه ديوار که حرف نمى زنه.
- كدوم ديوار؟ بابا منم! لاكرتيا! اينجا پشت ديوار قايم شدم. طلسم نزن بيام بيرون.

آريانا چوبدستيش رو پايين آورد. لاکرتيا از پشت ديوار بيرون خزيد و دست و پاهاش رو چک کرد.
سالم بود.

- ارباب کارت دارن.

آريانا هنوز تو شوک ِ حرف زدن ديوار بود.
- ارباب؟
- آره.

آريانا ديگه سوالى نپرسيد و همچنان با قيافه ى ِ به سمت اتاق اربابش راه افتاد.

تق تق تق

- داخل شو!

آريانا داخل شد. ولدمورت روي صندلى مخصوصش نشسته بود و طبق معمول در حال نوازش نجينى بود. هر از گاهى يه موش صحرايى هم مى ذاشت تو دهن نجينى و مى گفت" نجينى شام!". آريانا از پنجره بيرون رو نگاه کرد. خورشيد وسط آسمون بود. و اين اتفاق باعث شد از حالت به حالت دبل تبديل بشه.
- ارباب من اومدم.
- خودمون ديديمت. براي ما چشمات رو درشت نکن.

آريانا به اجبار بدنش رو راضي مي كنه كه از حالت تعجب دربياد. البته بدنش كمي مقاومت مي كنه اما همينكه مي بينه نجيني داره چپ نگاه مى کنه، مى فهمه که اصلا تعجب کردن کار بى خوديه! تعجب حرامه حتى!

برات يه ماموريت داريم.
- در خدمتم ارباب. ممنون که هميشه افراد باهوشى مثل من رو براى ماموريت انتخاب مى کنيد.

ولدمورت نفسش رو بيرون ميده و واسه اينکه نمى تونه به خاطر ماموريت، فعلا آريانا رو به خورد نجينى بده، دوتا موش صحرايى رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى و مى گه" نجينى شام و صبحانه!".

آريانا خيلى باهوشه ولى اون لحظه متوجه عصبانيت ولدمورت نمى شه. که اين مورد ابدا از ارزش هاى هوش آريانا کم نمى کنه.


- بايد برامون يه خبرايى از محفل بيارى.
- ارباب ما به خان داداش آلبوس گفتيم رييس محفل نشو. گوش نکرد.
- اسم خان داداشت رو پيش ما نيار. :vay:
- آخه داداشمه ارباب. ارباب من هر دوى شما رو به يه اندازه دوست دارم. مى گيد چى کار کنم؟
- فقط برو محفل و ببين چه ماموريتى مى خوان برن. :vay:
- ارباب ماموريت من فهميدن ماموريت اوناس؟

ولدمورت دوتا موش صحرايي ديگه رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى.
- آره.
- ارباب نظر من اينه كه افراد باهوشي مثل ما نياز به جاسوسي ندارن. ارباب بهتره من بشينم و يه راه براي شكست محفل پيدا کنم. آخه من خيلى باهوشم.
- لازم نکرده. فقط برو و ببين چه ماموريتى دارن.
- باشه ارباب. من ميرم. ولي نصفه به حرفاشون گوش ميدم و بقيه ى حرفاشون رو با هوش خودم حدس مى زنم. آخه من خيلى باهوشم.
- از جلو چشمامون دور شو آريانا.
- ارباب من با هوش خودم فهميدم که شما عصبانى شديد و بهتره که برم.
- دور شو! :vay:

آريانا بدو بدو از اتاق بيرون ميره و در رو مي بنده.

ولدمورت نفس راحتي مي كشه.

آريانا دوباره در رو باز مي كنه و سرش رو مياره داخل.
- ارباب توي كتاب هوش نوشته كه گل گاوزبون براى آروم كردن اعصاب خوبه.
- آواداکداورا!

آريانا قبل برخورد طلسم در رو مي بنده. ميره تا دوباره اکسپليارموس تمرين کنه چون باهوش ها هيچ وقت با شکست خوردن نااميد نمي شن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
- داره توی آتیش میسوزه. یه کاری کن!

- من کاری از دستم برنمیاد.

- ولی .. ولی تو جادوگری. از ممنوع و غیرممنوعش اطلاع داری. باید یه کاری انجام بدی. لطفا.. داره میسوزه.. داره میسوزه!

- خِرَد آلیس! فقط هوش و آگاهی میتونست بهش کمک کنه. اینروزا همه ادعاش رو دارن، ولی فقط عده کمی هستن که خودش رو دارن!

درحالی که هنوز روی صندلیِ چرخان نشسته بود، با لبخندی که مابین چین‌های کوچک گوشه چشمانش پنهان بود به سوی آلیس چرخید

- و فقط اون گردوی بین گوشهاش.. شاید از اونجا میتونست بهترین کمک رو دریافت کنه.. البته درموردِ اون، خب.. درحقیقت شک دارم!

- اینکه میتونست از هوشش استفاده کنه؟

- و گزینه های دیگه! .. میدونی آلیس؟ دو تا انگشت کنار هم از زیر آستر کُت تا وقتی تهدیده که توی کمر کسی فرو بشه.

- لعنتی این که میگی بیشتر شبیه خنجره!

- نه اشتباه نکن خنجر زوایای خودش رو داره. خیلی واضح وارد ماجرا میشه!

- پس..

- نگران نباش. فقط کافیه بچرخی.. بچرخ و ببین.. وقتی جلوی چشمات باشه دردش کمتره!

- ولی تو بهش اهمیت میدی..

- تو احمق بودی.. من براش میمیرم!

- ولی .. ولی اون مُرده.. سوخت.. نابود شد.. مُرد..

- ..

- تو میدونستی بلا!

- ..

- نکن.. اینکارو نکن!..

- هیچوقت نمیفهمی چه حسی داره.. وقار و درد.. درد.. من بهت این درد رو میدم! تا بهت وارد نشه هرگز نمیفهمیش.. درد رو نمیشه فهمید مگر به تجربه.. باید درد بکشی آلیس.. د ر د


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۲۳:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۵ ۰:۱۱:۱۱

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
- اى کاش بال داشتم...
- جارو که دارى!
- مسخره مى کنى؟
- آخ يادم رفته بود فشفشه ها تو جادو مشکل دارن.
- اگه يه سازمان بود براى حمايت از فشفشه ها، الان يکى مى زدم تو گوشت تا ديگه يادت نره!
- خشن! نکه قبلا نزدى!
-

فلاش بک

آريانا دامبلدور با وجود فشفشه بودنش و با وجود روحيات ضعيفش، در کل بچه ى قلدرى محسوب مى شد. يعني به هر حال آدم كه ضعف بزرگى مانند فشفشه بودن دارد خب کمى بايد خجالت بکشد. کمى سر به زير باشد. کمى از مردم دورى کند. ولى اين دختره از آن دسته نبود لامصب.

فشفشه بود ولى خب هيچ وقت قبول نکرد که نمى تواند. که نمى تواند جادو کند يا نمى تواند پرواز کند. از سر همين لج و لجبازى هم بود که به تيم کوييديچ پيوست.

آريانا مدام براى کوييديچ تمرين مى کرد. براى بازى با گريفيندور، تمام شب را بيدار مانده بود. اما تمام شب را بيدار ماندن از فشفشه بودنش کم نکرد.

درحالى که با جارو و چماق مدافعى اش در گير بود، هم زمان به صداى گزارشگر هم گوش مى داد.
- بله آريانا دامبلدور رو مشاهده مى کنيم که داره روى جارو مى لنگه. نمى دونه جارو بگيره يا بلاجرو بزنه. يکى نيست بهش بگه آخه مجبورى کوييديچ بازى کنى مگه فشفشه ها هم... آ... آآآخ... با بلاجر دماغم رو شکوندى لعنتى!

بعدش آريانا به خاطر حمله ى عمدى به لى جردن، شش ماه محروم شد. اما آخر سر باز هم کوييديچ را رها نکرد.

از سر لج و لجبازى بود که در خانه ننشست و با کمک برادرش آلبوس به هاگوارتز رفت. از سر لج و لجبازى بود که به هاگوارتز اکتفا نکرد و عضو گروه مرگخواران شد.

- ياران ما، امروز يه عضو ديگه به گروه پر ابهت ما پيوسته. خواهر دامبله ولى فراموش کنيد اين موضوع رو! اون از اين به بعد ديگه فقط يار سياه ما هستش!

در کل آريانا شايد هميشه در دلش ضعفش را قبول داشت اما هيچ وقت اجازه نمى داد کسى از آن سوءاستفاده کند.

- اين جوجه فشفشه رو نگاه کنيد بچه ها!
- سال چندمى عمو جون؟

آريانا چوبدستى اش را در دست گرفت.

- واى خدا مردم از ترس مى خواد ما رو جادو کنه.
- تو رو مرلين به ما رحم كن!
- به هيچ کدومتون رحم نمى کنم! اکسپليارمووس!

سكوت.
سكوووت.
سكووووت.

و انفجار خنده ي دانش آموزان.
هيچ اتفاقى نيافتاد.

آريانا دوباره فرياد زد:
- اکسپليارموس!
- واي الان دنيا خراب مي شه!

- هي شماها... بزنيد به چاک!

صداي يك غريبه.

دانش آموزان به سمت غريبه بازگشتند و مثل اينکه روح ديده باشند فرار کردند. غريبه به سمت آريانا رفت و چوبدستى دخترک را که هنوز با خشم بالا نگه داشته بود پايين آورد.
- اونا رفتن!...

به سمت غريبه بازگشت. او را مى شناخت. يک سال آخرى از گروه هافلپاف. از دانش آموزان موردعلاقه ى برادرش آلبوس بود و همه ازش حساب مى بردند.

- با اينکه خواهر مديرى ولى بازم به خودشون جرئت ميدن فشفشه بودنت رو مسخره کنن؟

آريانا دستش را مشت کرد. هنوز عصبانى بود.
- درسته من خواهر مديرم ولى...

و مشتش را محکم توى صورت غريبه کوبيد.

- آآآخ...

غريبه خم شد. از بينى اش خون مى آمد.
- چى کار مى کنى ديوونه؟
- اول اينکه منو با برادرم نمى سنجن که به خاطر اون منو اذيت نکنن! دوم اينکه من-فشفشه- نيستم!

راه افتاد و از غريبه دور شد.
- سوم هم اينکه ازت کمک نخواسته بودم که کمک کردى!

پايان فلاش بک

- دماغت اون موقع شکست؟
- نه! چيه راضى نيستى؟ بيا بشکن!
- عصباني نشو حالا... دست من ولي خرد شد اون موقع!


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۲۲:۲۹:۳۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
ﺩﯾﮕﻪ زندگیــم ﺩﺍﺭﻩ تَه می‌کشـه


- آه! کمرمان بشکست!

خسته و کوفته و شکسته، روی تختش افتاد. کلاهِ درازش هم از سرش افتاد. ولی اونقدر خسته بود که توان اینو نداشت که بردارتش و بذارتش روی سرش.
دنیا بر اون چیره شده بود. ظلم‌وستم، بی‌پولی، بدبختی و فقر و رکود، چوبدستیِ یاسِ کبود، بیماری، افسردگی، تنهایی، دوستان ناباب، بازیِ کثیفِ زندگی و..
آه! جوونیِ این جوون رو آسون گرفتی، زندگی، زندگی.. تو با قیمتِ جون گرفتی، زندگی، زندگی!
- می‌بینی دینگ؟ آه.. خر بالا آمد و عمرمان بالاخره به سر رسید، لکن کلاغه به خانه‌اش نرسید.
- ویزیزیز!

عقرب ناباورانه به صاحبش خیره شد. هر هشت چشمش گشاد شد، بغض کرد، اشکِ معمولی و اشکِ سبز[!]ـش جاری شد. بعد، با دُمِ خودش به سر و صورتش کوفت و زار زار گریه کرد و در آخر هم دیگه حالِ خودش رو نفهمید و به پیکرِ زمین‌گیرِ صاحبش هجوم آورد.

ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷـﻮ، ﺁﺧﺮشـه


- از سر و کولم دگر بالا نرو!

لادیسلاو اینو تقریباً فریاد زد ولی دینگ بیخیال این حرفا، از سر و کولش بالا رفت و باهاش فیس‌توفیس شد.
- ویـــزیواااز!
- اینگونه بر من ننگر، دنگی که دینگ خطابت می‌کنیم! .. یا.. می‌کردیم!
- وااااااااز!
- بر سرم هوار مَکِش نکبت! آه.. برو اِی عقربک، برو و بگذار در تنهاییِ خود خویشتنم به لقاءالمرلین بپیوندم.

و دینگ رو کنار زد. عقرب امّا دوباره برگشت و با معصومیتی غیرقابل‌وصف، برای آخرین بار به صاحبش زل زد.
- ویــــز؟
- امکان ندارد دینگ! سرنوشتِ خویش اینگونه می‌باشد. اکنون تو نیز برو و به وضع خویش و خویشانت سر و سامانی بده.

و دینگ هم در حالی که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد و بطور فراصوتی جیغ می‌زد، رفت.
دلِ لادیسلاو هم به حالش سوخت.

ﻧﻪ، بمون! ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﺯﻡ ﺟﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ


- یک لحظه برگرد، دینگ!

دینگ یه لحظه وایساد و بعد، کف‌کنان برگشت. لادیسلاو چند لحظه‌ای بهش خیره موند. احساس می‌کرد وجودش و حضورش می‌تونست بهش قدرت و امید برای نفس‌کشیدن و زنده‌موندن بده.
امّا انگشتای کشیده و بی‌رحمِ مرگ، محکم‌تر از قبل به دورِ گردنش حلقه شد.

ﻧﻪ، برو! می‌ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻤﯿﺮﻡ


- متأسفیم دینگ! ولی چنگالِ ستمگرِ سرنوشت دهانمان را سرویس نماییده و گویا ول‌کُن نمی‌باشد. خودخویشتن‌مان هیچ‌جوره راضی نمی‌شود که ری‌اکشن‌مان حین مرگ را اینگونه رو در رو به تماشای بنشینی!

و دینگ هم زار زنان سری تکون داد و دوباره کوله‌بارش رو بست و چرخید که بره..

ﻧﻪ، بشین! ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﻭ ﺷـﻮنه‌ت ﺑﺬﺍﺭﻡ


- آه، دینگ! امکان دارد کمی تا حدودی بالشت شَوی؟

و دینگ هم با کمالِ میل، فوراً دور خودش جمع شد تا لادیسلاو از اون به‌عنوان بالشتِ غم‌زدا استفاده کنه. زاموژسلی سرش رو خم و به عقرب نزدیک کرد. چند لحظه‌ای به فکر فرو رفت.
احتمالاً اگه روی اون می‌خوابید، درجا لِه می‌شد. نه بخاطر سنگینیِ سروکله‌ش، بلکه حتی بخاطر حجمِ زیادِ غم‌ها و اندوه‌ها و فشارهای نهفته در درونِ دلِ لادیسلاو.
پس منصرف شد.‌

ﻧﻪ، پاشو! ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭسِــت ﻧﺪﺍﺭﻡ


دینگ سخت پوکرفیس شد و بعد، با چشمایی شبیه گربه‌ی‌چکمه‌پوش به لادیسلاو زل زد.
- ویزو ویزو؟
- آری آری! دگر کاسه‌ی تحمل‌مان ز تماشای قیافه‌ی نحست لبریز گشته.. گفتیم که دمِ مرگ این حقیقت تلخ را به گوشت رسانده باشیم.. آری آری!
- ویــــــــز!

و دینگ دوباره دلش شکست و بازم کوله‌بارش رو بست و از تخت پایین پرید. قیافه‌ش نحس بود؟ اونم دیگه تحمل دیدن قیافه‌ی ایکبیریِ لادیسلاو رو نداشت.‌

ﻧﻪ نه نه، بیــا، ﺑﯿﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ بگیــر


- آهای دینگ! نگاش کن چه بی‌وفا می‌رود! اَی بابا! مزاح نمودیم اِی عقربک! بسی حال نمودیم که اینگونه کفت بُرید! هار هار هار!

امّا دینگ اهمیتی نداد و با لجاجت به راهش ادامه داد. دیگه از رفت و برگشت‌ها خسته شده بود. بالاخره باید تصمیم می‌گرفت. یا مرگ صاحبش رو ببینه یا اون رو ترک کنه؟ مسئله این بود!

و توی همین دوراهی بود که ناگهان جیغِ دردناک لادیسلاو، سی‌وسه بَندش رو به لرزه انداخت. برگشت و صاحبش رو دید که به لبه‌ی تختش چنگ زده بود و تقلا می‌کرد.
دینگ دیگه حال خودش رو نفهمید. این‌دفه هم برگشت. ولی مصمم‌تر از دفعات قبل!
جیغی کشید و خودش رو روی زاموژسلی انداخت و به دستاش چنگ زد. هیچ‌جوره حاضر نبود مرگش رو ببینه.
هیچوقت!
باید تکلیف خودش هم مشخص می‌شد. مگه بدون لادیسلاو چطور می‌تونست زنده بمونه؟ نه، چطور؟!
- وووووزا!

و تصمیمش رو گرفت!

عقربِ حقیر، ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ بمیــر


و در نتیجه، لادیسلاو و دینگ دست در دست همدیگه، دعوتِ حق رو لبیک گفتن و پوسیدن و سال‌ها بعد بازیافت شدن و در قالبِ محصولاتِ لبنیِ خسرو، در فروشگاه‌های سراسر کشور به فروش رسیدن.


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
به تاریکی محضی که در برابرش بود خیره نگاه می کرد و انتظار نخستین پرتو های نور را می کشید. تاریکی به مرور روشن و روشن تر شد تا آن که حرف جادویی در میان زمین و هوا آشکار شدند.

"خوش آمدید"

دیدن این خوش آمد گویی کلیشه ای در نظرش تنها اتلاف وقت بود؛ هر چند که ندیدنش باعث نگرانیش می شد. کلمات از ناکجا آمده محو شدند و ناگهان همه جا به یک باره روشن شد.

- مااادر جان!

آقای زاموژسلی چندقدم عقب تر پرید و به پشت افتاد و دست پایش را در آغوش کشید. نه تنها قلبش که تمام وجودش می تپید. بعد از آن که ذهنش ماجرا را تجزیه و تحلیل کرد از جا بلند شد و به مجسمه مرد خشمگینی که در هر دستش یک شمشیر دندانه دار داشت و باعث وحشتش شده بود نگاه کرد.

- معلوم نمی باشد که این... خشمگین را در این سرای بنهاده است؟

چهره در هم کشید و نزدیک تر رفت، دهان مجسمه را بویید و با اندیشه انتقام گفت:

- آه و فغان! دهان وی نیز رایحه ای نامطبوع دارد... اشتباه مکن دنگ! ما نیز از گوشتیم، لکن دهانمان بوی گوشت می دهد؟ خا خا!

پوزخند صدا دارِ پیروزمندانه اش را به نشانه پیروزی نسیب مجسمه که همچنان با خشم به در ورودی خیره شده بود، کرده و با خرسندی به سمت پلکانی که در آن حوالی وجود داشت حرکت کرد. پله ها را دو تا یکی طی کرد و سرانجام به پله آخر رسید و در آخرین لحظه احساس کرد که پله در سر جایش فرو رفته و بلافاصله صدایی در اطرافش طنین افکند:

" یک نفس ای پیک سحری..."

از این آواز خوشش می آمد؛ باعث می شد احساس سرخوشی داشته باشد. هماهنگ با ریتم آن قدم هایش را بلند و کوتاه می کرد و از میان قفسه های بزرگ و کوچک می گذشت.

" از سر کویم چون گذری..."

به دنبال چیز به خصوصی می گشت. آخرین قفسه را که درونش لوزی سبز رنگ بزرگی وجود داشت دور زد و در پس آن گمشگته اش را باز یافت.

- یافتیمت سرانجام!... دنگ... ما سر در نمی آوریم، این "ی" زاید چه نیکویی بر جنابتان می افزاید؟ ای زواید پرست... باشد، ی تان، بهر خویشتان، دیــــنگ!... بهر شما مشقتی نمی دارد که، بهر اینجانب لفظی می باشد، که می بایست حنجرمان را بهرش به مشقت اندازیم... خیر، آقای اسکروج بهر داستان های می باشند. ما زاموژسلی می باشیم.... ما که از بحث هایتان سر در بر نمی آوریم، می آیید یا خیر؟... از نخست این می دانستیم، خود خویشتن خویش به تنهایی می رویم.

گمگشته، با نگاهش بحث های لادیسلاو و دینگ را دنبال می کرد. شاید خود او هم در نظر اوّل حاضر نبود سوار یک روباه آتشین شود. با پایان بحث آن دو نفر و دور شدن دینگ، روباه روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بست، غافل از آن که سوارش بیش از آن که احتمال می رفت ناشی بود.

- حرکت بنمای که مستعجلیم!

پیش از آن که روباه درست و حسابی متوجه حرفی که شنیده شود و یا روی چهار پا بایستد، آن چنان رویش نشستند که احساس کرد، معده و روده اش به همراه محتویاتشان، به دهنش آمدند و روباه را مجبور کرد با بدبختی معصومانه ای که با ظاهر مکارش تناقض داشت روی زمین دست و پا بزند و سوارش نیز بدون هیچ توجهی بر بالای کمرش فریاد می زد:

- حرکت کن دیگر! این حرکات مسخره چیست در می آورید؟ رسیدیم تا دلت خواست حرکات دلقکانه انجام ده. کنون می بایست به حرکت در آیی!

سوار با کف دست چند ضربه به ما تحت روباه در حال له شدن زد و حتی موهای پشت گردن روباه را کشید تا حرکت اندکی که ناشی از دست و پا زدن، ملتمسانه بود را به سمت بالا هدایت کند و نتیجه اش چیزی جز قطع شدن چندثانیه ای تنفس جانور نبود.

- آه! بی سبب وقت خویشتن به هدر دادیم.

آقای زاموژسلی بی توجه به روباه از سرجایش بلند شد و با اندیشه این که حال چه طور می بایست خودش را به جایی که باید برساند، از روباه دور شد.

" گو، نتوانم، نتوانم، نتوااااانم..."

بخشی از وجودش با این قسمت از آهنگ، هم عقیده بود، اما هنوز چند قدم دور نشده بود، که روباه پشت لباس او را به دهان گرفت و به سمت آسمان حرکت کرد. آقای زاموژسلی مطمئن نبود که می بایست مسیر و مقصدش را به روباه بگوید یا خیر؟ به نظرش رسید که تنها به لفظ «همان همیشگانی.» اکتفا کند. امّا ظاهرا روباه خودش می دانست کجا باید برود و چه باید بکند.

آهنگ به مرور کم و سپس به طور کامل محو شد. آقای زاموژسلی مثل تمامی دفعات پیش، فضای اطرافش را مورد مکاشفه قرار داد. فضایی پر از اشکال و انوار رنگارنگ که برخی چشمک می زدند و برخی ثابت و سرد و بی روح بودند، برخی به خنده اش وا می داشتند و برخی ناراحتش می کردند. برخی آشنا و برخی آشنا تر. برخی کوچک و برخی بزرگ، امّا... آن مکانی که به دنبالش می رفت، یک تفاوت اساسی با همه آن ها داشت. تفاوتی که یادآوری اش باعث شد لبخند بزند.


چند دقیقه ای در سکوت گذشت بود و در این فاصله دست و پاهای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی، به حالت آویزان از دهان روباه عادت کرده بودند که ناگهان رها شدند. چند ده ثانیه ای طول کشید تا آقای زاموژسلی فرود طولانی اش که منجر به تخریب نیمی از باغچه خانه ریدل، افتادن تاج الملوک از روی قفسه درون پاتیل معجون هکتور و لرزش دست وینسنت کراب هنگام گذاشتن رژ لب شده بود، را به پایان برساند.

- این نوبت نیز فراموش نمودیم، که پرسش کنیم به کدامین سرای بهر این فرودان شکایت نماییم!

پس از آن که آقای زاموژسلی نیمی از تنش را از دیوار خارجی مطبخ خانه ریدل خارج کرد، نگاهی به دیوارها و سقف آبی رنگی که احاطه اش کرده بود، انداخت و بی توجه به تهدیدات رز ویزلی بابت تخریب باغچه که اعلان می کرد چهار عدد خار را در چشمان مرد فرو می کند، کلاهش را صاف کرد و به اطرافش نگاهی انداخت و در اندیشید؛ آه ای سرای جادویی من.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۱۰ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
تمام عضلاتش ..
تمام استخوانها ..
یک جدال نابرابر از سرما و درد ..
این حتا اگر مجازاتِ خوبی هم بود، اما این را تغییر نمیداد که او را تنها گذاشته بود ..
میتوانست نرود ؟
شاید حقیقتا میتوانست !
خیلی اهمیت نداشت چقدر جادوی قدرتمندی داشتند و یا چقدر درونش را پر از یاس کردند و یا چقدر زیاد بودند و یا چقدر سریع ..
مهم این بود که شاید میتوانست با آنها نرود ..
یک مرگِ خوب را میتوانست به خودش بدهد ..
یک مرگ شاید بهتر از سپری کردنِ لحظاتی بود که نمیتوانست او را ببیند !
چقدر دلش مرگ میخواست اما باز این هم چیزی را تغییر نمیداد .. اینکه او را تنها گذاشته بود ..


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۲ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

...حالا جاده ی بلَک هَند واقع در حومه ی لندن، گرایش شمال غربی را از بالا نگاه کنید.
مردی را ببینید که سایه ی قدِ بلندش قسمتِ دراز و باریکی از آسفالتِ ترک خورده و تکه تکه شده را می پوشاند و بنظر میرسد که جدای از هیکلِ سیاه پوشِ خودش، پیکرِ تیره رنگی که زردیِ چراغ های از نفس افتاده و کم نورِ جاده را خراشیده است به دنبالش سینه خیز کشیده میشود. حتی روبانی که با آن موهای مجعد و مشکی رنگش را پشت سرش جمع کرده است هم با سایه اش همرنگ محسوب میشود.


یک چیزی در همین مایه‌ها.

چشمانتان را کمی بالا تر ببرید؛ مردی را ببینید که طوری از آن سرِ جاده پیشروی میکند که انگار برای دوئل آمده است. سایه اش بدلیل کلاهِ کابوییِ قهوه ای رنگ روی سرش شبیهِ سایه ی فضانورد ها بنظر میرسد، خب... شاید فضانوردی که در سایه ی کلاهش جا برای ریش های طلایی رنگش کم آمده باشد. کمی نزدیک تر که بروید، چشمان سبز رنگِ مصممش را می بینید که خطوط کناره ی آنها نشان می دهد از مردِ مو مشکی مسن تر است.

تقریباً می‌شد گفت همین.

کمی صبر کنید. نگاهشان کنید که به هم میرسند و در فاصله ی یک متریِ هم می ایستند..

اما..

نه دقیقاً.
***

- نمی‌دونم به چه زبونی باس اینو بگم که تو مغزت فرو بره..

صدای مرد کوتاه‌تر و مسن‌تر، متحکم و کمی عصبی به نظر می‌آمد. کیفیتی در طرز ایستادن بی‌قید مرد بلندقد بود که عصبی‌ترش می‌کرد.

یا چیزی در لحن سرد و به وضوح غیر دوستانه‌ی مخاطبش:
- نمی‌دونم رودولف. من زبون "رودولف"ـا رو نمی‌فهمم معمولاً.
- تو زبون چه جونوریو می‌فهمی ریگولوس؟! لابد زبون همون جونور مسمومی که..

اگر رودولف دقیق‌تر به چشمان ریگولوس خیره می‌شد، جوشیدن آرام خشم را در اعماق آن دریاچه‌ی عمیق و سیاه می‌دید. یا اگر حواسش جمع‌تر بود، خنجر پرتابی کوچکی که به آرامی از آستین لباس سیاه ریگولوس سُر می‌خورد و در دستانش قرار می‌گرفت، توجهش را جلب می‌کرد.
- رودولف فکر می‌کنم متوجه مفهوم خط قرمز نیستی..
- اونی که متوجه نیست تویی!
- شاید باید مفهوم خط رو برات بیشتر باز کنم..
- شاید باید چشای کورتو بیشتر وا کنی!
- یا قرمز رو دقیقاً نشونت بدم..

دقیقاً لحظه‌ای که خنجر ریگولوس زیر نور مهتاب برق زد و دقیقاً لحظه‌ای که رودولف متوجه شد زمان کشیدن قمه‌ی لعنتی‌ش رسیده و چه بسا دیر هم شده..

نقل قول:
نه دقیقاً.


دستی از ناکجا پشت ریگولوس بلک ظاهر شد، یقه‌ش را گرفت و او را با قدرت تمام به عقب پرت کرد. پیش از آن که ریگولوس یا رودولف به خودشان بیایند، صاحب دست ناشناس، مُشت دیگرش را ماهرانه به سمت رودولف ِ متحیر تاب داد و لحظه‌ای بعد، صدای تق ناخوشایندی، سکوت بهت‌زده‌ی خیابان را شکست.
- چه کوفتـ..
- غلاف کن لسترنج!

رودولف تلوتلوخوران، اندکی متحیر عقب رفت. چنان جا خورده بود که تنها دستش را بلند کرد تا با لمس خون روان از بینی‌ش، واقعیت ِ مُشت خوردن لحظه‌ای پیشش را عینیت بخشد.
- تو دیگه کدوم خری..
- من اون خریم که دارم بت می‌گم دماغتو از روابط ملت بکشی بیرون!

صدای تق آشنای چاقوی ضامن‌دار به رودولف هشدار داد دفعه‌ی بعد، با چیزی بدتر از یک مُشت غافلگیرکننده رو به رو خواهد شد. او که بدیهتاً قصد نداشت با قمه‌ای هشتاد سانتی با دختری مسلح به چاقوی هشت‌سانتی‌متری درگیر شود، تنها به جاخالی دادن از برابر هجوم بعدی او بسنده کرد.
- من داشتم بش.. اخطار..
- یه بار!

"یه بار".

یک مُشت ِ ناگهانی و "یه بار".
یک مشت ناگهانی و قمه‌ای که هرگز از غلافش در نیامد.
یک مشت ناگهانی و "دماغتو از روابط ملت بکش بیرون".
***

- چی می‌بینی؟
- من آدم خوبی واس نظر پرسیدن نیسّم، من چیزایی رو می‌بینم که بقیه نمی‌بینن و چیزایی که بقیه می‌بینن رو نمی‌بینم.
- خب چی دیدی؟

خیلی گذشته بود.
از جانور مسموم و خط قرمز و دماغ و یک بار.
یک جایی آن وسط، یک چیزی عوض شده بود. شاید همان موقع بود. همان اولین باری که ویولت فکر کرد چه دیده‌است. همان اولین باری که چشم‌هایش را دید. چشم‌های بهت‌زده، با ته‌رنگی از شوخ‌طبعی و سؤال حقیقی ِ "تو دیگه کدوم خری هستی."

و داستان یک بار دیگر در ذهن او مرور شد.
***

- هی. دماغ.
-
- یه چند وخ نیسّم. هواشو داری؟
- برو هستم.
***

گفته بودم که.

نقل قول:
نه دقیقاً.


پادشاه پشت‌بام‌های دنیا، مثل همیشه، پشت‌بام به پشت‌بام، مرد سیاه‌پوش را تعقیب می‌کرد. چشمانی که عادت داشتند عزیزانشان را از بالای پشت‌بام‌ها دنبال کنند و در شب‌های تاریک، حافظ امنیتشان باشند، مثل همیشه به خوبی به وظایفشان عمل می‌کردند.

آنجا، اولین بار بود که رودولف را دید.

پیش از آن که گوش‌های تیزشده‌ی ماگت در کنارش به او اخطار دهند، خودش آنقدر ریگولوس بلکش را می‌شناخت که از طرز ایستادن شق و رق او بفهمد مشکلی پیش آمده. آنقدر به حرکاتش آشنا بود که ببیند چطور خنجر دارد از آستینش به پایین سُر می‌خورد و حتی یک احمق هم می‌توانست ببیند رودولف چنان بر حقانیتش اصرار دارد که هیچ حواسش به مخاطبش نیست.

گربه‌سان پایین پرید.

یقه‌ی ریگولوس را گرفت و همانطور که همیشه عادتش بود، او را عقب کشید. یک جایی در آن میان، دیگر نمی‌دانست چه زمانی برای چه ریگولوس را عقب می‌کشد. چون نمی‌خواهد آسیب ببیند یا چون نمی‌خواهد آسیب بزند..

ولی جایی در آن میان.. دیگر عادتش شده بود.

ثانیه‌ای قبل از تاب دادن مشتش به سمت صورت مبهوت و ناباور رودولف، نگاهش در نگاه او گره خورد.

و چشم‌ها..

تنها چیزی بودند که ویولت می‌دید.
***

نشسته بود تنها روی لبه‌ی پله‌ها، با دمپایی‌های خرگوشی احمقانه‌ای که هیچ‌رقمه به آن یال و کوپال نمی‌آمد، یک دستش را ستون تنش کرده بود و در میان انگشتان دست زمخت دیگرش، سیگاری به چشم می‌خورد.

کسی، گربه‌سان از درخت جلوی خانه‌ی ریدل پایین پرید. رودولف توجهی به او نکرد. نگاهش خیره مانده بود به دودی که پیش چشمانش، در هوا محو می‌شد.

"کسی" بر خلاف شب‌های دیگری که سوت‌زنان و در معیت گربه‌ش، راهش را می‌کشید و می‌رفت، چند لحظه‌ای همان‌جا ایستاد و به رودولف نگریست. اهمیتی نداد. راستش را بخواهید، حوصله‌ش را نداشت.

"کسی" آمد و کنار رودولف نشست.

حالا دو نفر به دود سیگار خیره شده بودند.
***

نقل قول:
نه دقیقاً.


صداقت.

چشمان سبز-خاکستری پیش رویش، عصبی بودند. متحیر شاید. نگران کمی. شوخ‌طبع بعضاً.

ولی از آن چشم‌های لعنتی مزخرفی بودند که حرف آخر را، اول می‌زدند.

"تق".

و ویولت دماغ صاحبشان را ترکاند.
بدون این که دقیق‌تر به چشمانش نگاه کند.
***

سیگار پشت سیگار. و "کسی" چیزی نگفت.

تا بالاخره..
- هی.
- ها؟
- خواسّی حرف بزنی هسّما.

رودولف لحظه‌ای پاسخ ِ "به شیرم" را در دهانش مزه مزه کرد و بعد، بی‌اعتنا شانه‌ای بالا انداخت.
- ها.

ولی "کسی" نرفت.
***

شاید شما بتوانید یقه‌ی یک ریگولوس را بگیرید و پرتش کنید عقب.
ولی باور کنید گرفتن یقه‌ی یک رودولف قمه به دست و عقب پرتاب کردنش کمی بیشتر از نیروی بدنی ویولت بودلر را می‌طلبد.

- سینوس بگیرش!
- باشـ.. آخ! خودت بگیرش!

"خودت بگیرش" آرسینوس که آرنج رودولف خشمگین آماده‌ی دعوا در دماغش کوبیده شده بود، تودماغی و خنده‌دار می‌نمود، گرچه چیزی نمی‌توانست ویولتی را که سعی می‌کرد مانع از کشته شدن کسی به دست رودولف شود را در آن لحظه بخنداند.
- نکن! رودولف! بسه دیگه!

تقریباً شش هفت نفری داشتند سعی می‌کردند جلوی روی هوا رفتن کل جامعه‌ی جادویی را بگیرند..
***

- ویولت.
- ها؟

حتی جادوگرها هم گاهی کیسه‌ی یخ روی ابروی مُشت‌خورده‌شان می‌گذارند. ولی وقتی این جادوگرها زیر ردایشان بلوز بر تن نداشته باشند و دمپایی خرگوشی در پاهایشان خودنمایی کند، کمی احمقانه‌بودگی قضیه را بالا می‌برد.
- خعلی گند زدم؟

همان لحظه دود سیگارش، مهی غلیظ را در اطراف صورتش شکل داد. ویولت کوشید از میان دود چهره‌ش را ببیند.

دود پراکنده شد.

ویولت چشمان سبز صادقش را دید.
- نه.

رودولف لسترنج خسته بود.
***

نقل قول:
- چی می‌بینی؟
- من آدم خوبی واس نظر پرسیدن نیسّم، من چیزایی رو می‌بینم که بقیه نمی‌بینن و چیزایی که بقیه می‌بینن رو نمی‌بینم.
- خب چی دیدی؟


"صداقت".

ویولت از دود سیگار متنفر بود.
رودولف بی‌توجه، به ستاره‌ها می‌نگریست.

- ویولت.

دود سیگار نمی‌گذاشت ستاره‌ها را درست ببیند. جایی در آن میان، انگار او هم به دود سیگار رودولف خیره می‌شد.
- ها؟
- به آدمی که موقع عصبانیت ممکنه هرچیزی بگه اعتماد می‌کنی؟

ویولت از دود سیگار متنفر بود.
- من به تو اعتماد می‌کنم.

رودولف دود را به بیرون فوت کرد و پوزخندی زد.
- پس واقعاً لُری.
***


به آدمی که موقع عصبانیت ممکنه هرچیزی بگه اعتماد می‌کنی؟


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۵۳ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
"قبلا که اینجا بودی، نمیتونستم بهت نگاه کنم.
تو دقیقا مثل یه فرشته بودی. حتی پوستت همونطوری نرم بود."

_آم... تام؟ صدای آهنگ رو بلند کن...

تلو تلو خورد. زیگزاگ قدم برداشت و سرانجام بالا تنه اش روی پیشخوان ولو شد. به سختی آرنج هایش را به سطحِ چوبیِ میز مانند تکیه داد و تلاش کرد سرش را بالا بیاورد. نتوانست.

_چیه بلک؟ من یه بطریِ دیگه به تو نمیدم. اینطوری میمیری.
_تو...
_نه.
_وقتی جوون بودی...
_نه.

سرفه کرد. دست هایش به پیشخوان چنگ زدند و محکم نگهش داشتند، گویی طوفانی سهمگین پیرامونش را در خود گرفته انتظار می کشید که او پیشخوان را رها کند.
شاید هم همینطور بود.

_...خونواده ای داشتی؟

اخم کرد.
_چی داری میگی بلک؟
_مثل... یدونه خونه ی واقعی... با خونواده ی... واقعیِ داخلش.
_آره بلک. یکی داشتم.
_و اونا تورو دوست داشتن...؟
_فکر کنم آره. اونا منو دوست داشتن.

پیشخوان را که رها کرد، با سر توی کاناپه ی کنارش فرو رفت. مثل اینکه طوفانش چندان قوت نداشت. صدای خفه اش از ورای کوسن ها به گوش رسید.
_خیلی خوش شانسی تام.
_تو خوش شانس نبودی؟
_من خونواده نداشتم. من یه خاندان اصیل و باستانی داشتم. خیلی خوش شانسی تام.

طاق باز روی کاناپه دراز کشید و یک کوسن گرد و سرخ رنگ را که معلوم نبود از کجا پیدایش شده است روی صورتش فشرد. خندید.
_چقدر سرم درد میکنه. چقدر تو خوش شانسی تام.

***

_تصمیممو گرفتم. ول کن دیگه. توروخدا ول کن. ببین اگه به روت نیاری امشب بیدار بودی، قول میدم هواتو داشته باشم. قول میدم جبران کنم.
_جبران نمیخوام.
_خب دیگه باز بهتر.
_میخوام بمونی.

پسرِ مو قهوه ای که بنظر میرسید سنش از مخاطبش بیشتر باشد، مستاصل، کوله پشتی اش را از پنجره پایین انداخت و خودش دوباره درون اتاق پرید.
_دهمین باریه که توضیح میدم. نمیتونم. اینجا دیگه نمیشه موند.
_من میتونم بمونم.
_چون تو رئیسی. تو دقیقا دلیلی هستی که میگه من نمیتونم بمونم.

چشمان پسرِ کوچکتر برق زدند. انگار راهی یافته باشد.
_خب من میرم، تو رئیس باش.

چشمانش را چرخاند.
_دست من نیست که. کلا دست ما نیست. بیخیال ریگولوس. اون برادرمه.
_من برادرتم.
_درباره رگ و ریشه نیست. درباره شباهتاست.
_اینطوری تمام گریفیندوریا خوار مادرتن.
_الان دیگه فقط داری سعی میکنی احمق باشی.
_سیریوس. نرو. من اینجا-
_هیچیت نمیشه. نمیدونم چرا همه به من که میرسن مظلوم و بدبختن.

پرید.

"تو مثل پرِ یه کبوتر توی دنیای قشنگِ خودت غوطه ور بودی.
همیشه آرزو میکردم که منم خاص بودم، چون تو بدجوری متفاوتی."

پسرِ کوچک تر، صدای برخوردِ برادرش را با جایی که پیش از آن کوله پشتیِ او فرود آمده بود شنید. چشمانش را بست و روی تختِ زیر پنجره ولو شد.
_...من اینجا دلم برات تنگ میشه.

***

با نشستنِ یک نفر روی مبلی که زیرش به خواب رفته بود، هجوم سنگینی را احساس کرد و زمانی که توانست خودش را قانع کند بختک قصد کشتنش را ندارد، تازه متوجه مکالماتی شد که بالای سرش شکل می گرفتند. حتی در اعماقِ سکوتِ میان دو جمله هم تنش و اضطراب بود که غوطه می خورد.

_اورین. ما هنوز یه پسر داریم.
_ولی دوتا داشتیم. میکشمش. تیکه تیکه ش میکنم. فقط اگه دستم بهش برسه. یاغی.
_ما هنوز یه پسر داریم که سربلندمون کنه. این یکی ناامیدمون نمیکنه. ریگولوس ناامیدمون نمیکنه. هنوز کوچیکه. ولی بیشتر میفهمه.
_این یکی هم خراب از آب در بیاد، کم کم دیگه میگردم ببینم چه گناه کبیره ای مرتکب شدم.

"ولی من یه آدم عجیب غریبم. من یه دست و پا چلفتی ام.
اصلا اینجا چه غلطی میکنم؟!
حتی به اینجا هم تعلق ندارم."

تلاش کرد صدای نفس هایش تا حد ممکن به گوش نرسند. تلاش کرد پدرش تا حد ممکن لیست گناهانش را مرور نکند.

***

"اهمیتی نمیدم اگه درد داره، کنترل اوضاع باید دست من باشه چون من اینو میخوام."

_اگه اون تونست بپره، منم میتونم کریچر.

صدای برخورد کوله پشتی اش را با زمین احساس کرد.
_به پدرم بگو... خب...

"یه ظاهرِ بی نقص میخوام.
یه باطنِ بی نقص میخوام."

نفس عمیقی کشید.
_فکر کنم یه گناه کبیره مرتکب شده. هیچی بهش نگو. بگو سعی کردی جلومو بگیری.
_اما کریچر جلوی ارباب بلک رو-
_بعضی وقتا... آدما وقتی تو موقعیتِ "کاریه که شده" قرار میگیرن، ترجیح میدن اون چیزی که براشون باقی مونده رو حفظ کنن. حتی اگه تنها راهش دروغ گفتن باشه.

به چشمان رفیقِ واقعی اش خیره شد.
_حتی جنا ام بد نیست این کارو بکنن.

لبخند زد.
_یه بار یکی بهم گفت افتادن هیچ فرقی با پرواز کردن نداره. فقط بستگی داره که از کدوم جهت بهش نگاه کنی.

***

_من ناامیدشون کردم. و قبل از اینکه فرصت داشته باشم جمعش کنم، چند سال بعد بهم خبر دادن که مُردن تام.

قهقهه زد.
_خودشون. افتخارشون. تمام چیزی که براش جنگیده بودن. فرشینه ی شجره نامه. همشون تو آتیش سوخته بودن تام. فکر کنم واقعا یکی اونجا یه گناه کبیره مرتکب شده بود.

خنده اش شدید تر شد. تام پیشبینی میکرد که اگر همینطور پیش برود از روی کاناپه پایین خواهد افتاد.
_چند سال بعدش بهم خبر دادن که سیریوس هم مُرده تام. فکر کنم لحظه های آخر قبول کرد که برادرش من بودم.

صدایش بلند و بلند تر شد و رو به فریاد رفت.
_نه اون احمق بی مصرفی که حتی وقتی مرد پیششم نبود. نه اون نامرد که خودش زودتر مرد.

انگار که فنری در دلش کشیده و کشیده شده و سرانجام رها شده باشد، تن صدایش پایین افتاد.
_حتی اگر قبول نکرد هم، برادرش من بودم.
_آره بلک. فکر کنم تو بودی.
_حتی با وجود اینکه من یه آدم عجیب غریبم. یه دست و پا چلفتی ام.

خنده هایش دوباره رو به اوج رفتند.
_یه بطری بیار تام.

انگار که چیزی را ناگهان به یاد آورده باشد، اخم کرد.
_اینجا چه غلطی میکنم؟!



پ.ن


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.