هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
دامبلدور محفلیون را به صف کرده بود و با لبخندی بر لب در مجاورت آن ها رژه میرفت. پس از پنج دقیقه ادامه رژه اما شروع به صحبت کرد:
- خب فرزندانم. اولین کاری که باید برای مسابقه بکنیم اینه که وظایف رو تقسیم بکنیم. البته با اینکه هرکس نماینده محفل در یک مسابقه میشه و محفلیون در مسابقه با هم ارتباط ندارن، اما الان و برای تمرین که میتونیم همکاری کنیم! همکاری رو فراموش نکنین. همکاری خیلی مهمه فرزندانم!

دامبلدور رویش را به سمت لوئیس برگرداند و گفت:
- حالا لیست رو برای همه و با صدای رسا بخون... از سرعتت هم استفاده نکن آروم بخون فرزندم!

لوئیس چند لحظه ای را در ناراحتی برای اینکه نمی تواند از سرعت خارق العاده اش استفاده کند گذراند. سپس چند سرفه کوتاه کرد و گفت:
- مرحله اول، مسابقات دود کردن... دود کردن؟! دقیقاً چیو باید دود کنی؟
- من هم نمیدانم فرزندم. اما خیلی هم مهم نیست. فقط کافی است محفلی ای که وظیفه دود کردن را به میسپاریم به دود کردن مسلط باشد.

دامبلدور درحالی که با ریشش ور میرفت محفلیون را از نظر گذراند و نظرش را روی ربکا جریکو قفل کرد.
- آه ربکا! بی شک دود کردن چیزی برای یک فرزند روشناییِ هفت تیر کش بسیار ساده است! اینطور نیست فرزندم؟
- البته که همینطوره پروف! دود کردن هرچیزی هم که باشه من خیلی خوب از پسش بر میام!
- پس نماینده محفل در مرحله اول ربکا است. لوئیس، ادامه بده.

لوئیس نفس عمیقی کشید و با صدایی کلفت شده گفت:
- مرحله دوم، تنفس زیر ماسک... از زیر همه ماسک ها میشه تنفس کرد ها.

دامبلدور باز هم درحالی که با ریشش ور میرفت محفلیون را از نظر گذراند و این بار نگاهش را بر روی هاگرید قفل کرد.
- هاگرید عزیز! از آنجایی که تو غول هستی و بینی ات هم مانند دیگر اعضای بدنت بزرگ است شما را نماینده محفل در این مرحله مینمایم!

هاگرید چیزی نگفت اما لبخندی درمقیاس ایکس لارج تقدیم دامبلدور کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. دامبلدور خطاب به لوئیس گفت:
- ادامه بده فرزندم!
- مرحله سوم، گاومیش دوانی. معنی این یکی دیگه واضحه پروفسور!
- بله فرزندم اما محفلی ای برای این مرحله نداریم. هیچکس در ضمینه گاومیش در اینجا سررشته ندارد فرزندم.
- تازه این که چیزی نیست پروفسور مرحله بعدی معجون سازی با مانع ـه. معجون ساز هم توی محفل نداریم پروف!
- پس دیگر چاره ای نداریم. باید با تام درباره تغییر روند و موضوع مراحل گفت و گو کنیم!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۷:۳۳
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
فردا صبح:

تق تق تق

- کی داره در می زنه؟
- من نمی دونم.
- منم نمی دونم.
- شاید باورتون نشه! امّا منم نمی دونم!

- گاومیش پیشتاز هسته! نامه ره ره آورده!

صدای گاومیش از پشت در آمد. در جلوی در محفلیون به یکدیگر نگاه می کردند. کسی جرات تکان خوردن نداشت. همه مشغول اندیشیدن بودن که ناگهان هاگرید تکانکی خورد.

- دمت گرم، خودت برو دم در.
- سر راه واسه منم چایی بیار.
- این دندونای منم ببر مسواک بزن.
- آنتنم بچرخون، جومونگ شیش داره.
- به مرغ و خروسام آب و دون بده.
- گووووشنمه!

هاگرید این را فریاد زد و بدون توجه به خیل درخواست ها، راهی آشپزخانه شد. گاومیش پیشتاز نیز که بسیار معطل شده بود، پاکت نامه را از پنجره به درون خانه گریمولد پرتاب کرد که به تابلوی مادر سیریوس خورده و جیغ پیرزن را در آورد و تنها زمانی که دامبلدور با آغوش باز آمد تا با عشق پیرزن را به سکوت دعوت کند، مادر سیریوس با جیغی بنفش به کار خود پایان داده و پس از ادای عبارت « بلا به دور!» پرده ها را روی خودش کشید.

- خب بذارید ببینم تام چه جور مسابقه ای برگذار کرده...

نقل قول:
مسابقه دژ مرگ و قلعه روشنایی!


مرحله اوّل: مسابقات دود کردن.

مرحله دوّم: تنفس زیر ماسک.

مرحله سوّم: گاومیش دوانی.

مرحله چهارم: معجون سازی با مانع.

مرحله پنجم: مکش خون، ده لیتر.

و در نهایت مرحله ششم و مرحله پایانی...: ابراز علاقه خاص.

مکان برگذاری و نحوه برگذاری و قوانین آن بعدا اعلام خواهد شد.


با تنفر و انزجار، لرد ولدمورت



دامبلدور جمله آخر را خواند و با نگاهی خیره به محفلی هایش نگاهی انداخت. مسلما آیتم های مسابقه با دقت خاصی انتخاب شده بودند. محفلیون باید خودشان را برای چنین مسابقاتی آماده می کردند...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
سوژه جدید!

- اون لیمو رو لطفاً بده فرزندم!

جیمز که به نظرش لیمو خوردن دامبلدور عجیب بود نگاهش را از پروف بر نداشت و کورمال کورمال بر روی میز به دنبال لیمو گشت. در همین حال شروع به صحبت هم کرد:
- تا حالا ندیده بودم لیمو بخورید پروف!
- آخه شنیدم خیلی مقویه فرزندم. شنیدم از طاس شدن سر هم جلو گیری میکنه.

جیمز لیمو ترش را به پروف تحویل داد. پروف هم درحالی که هسته های لیمو را در می آورد گفت:
- دقت کردید قلعه روشنایی چقدر خوشبو شده فرزندانم. اینا همه نشونه فراگیر شدن صلح ودوستیه!

- راستشو بخواین پروف... این بود بخاطر اینه که رز کل شیشه ادکلنش رو تو قلعه خالی کرد... هنگام ویبره رفتن.

دامبلدور در جواب به حرف ویولت با فرمت تفکر گفت:
_ که اینطور فرزندانم. پس هنوز به اندازه کافی سفید نیستیم...

اما قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند صدای در زدن شنیده شد. دامبلدور از روی صندلی بلند شد و با باز کردن در با چهره لرد سیاه مواجه شد.
- اوه تام. واسه آشتی اومدی؟!
- نخیر پشمک. ما وقتمان را برای همچین کارهای بی ارزشی هدر نمیدهیم.

رودولف از پشت لرد سیاه نعره زد:
- پس چی فکر کردی پشمک! فکر کردی لرد ما مثل تو وقتش رو از سر چهارراه آورده؟! آره؟!
- رودولف!
- چشم سرورم دهنم رو میبندم یه قفل هم روش میزنم.
- به هر حال...

لرد سیاه به سمت دامبلدور برگشت و ادامه داد:
- ... ما برای یک مسابقه آمدیدم. مسابقه بین قلعه روشنایی شما و دژ مرگ ماست که ببینیم کدوم بهتره. دژ ما هم متحرک بود خودمون آوردیمش اینجا. باید ببینیم که روشنایی قلعه شما به سیاهی دژ ما میچربد یا برعکسش.
- مسابقه خیلی خوبیه تام. یه راه عالی برای ایجاد صلح و دوستی!
- مراحل، قوانین و جایزه مسابقه را در یک کاغذ نوشته و تنظیم کرده ایم که فردا با پست پیشتاز برایت میفرستیم پشمک!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
×پست پایانی آنتحاریک×


در همان لحظه که همگی داشتند آماده می‌شدند بروند به این و آن کادوی کریسمس بدهند و موش بخوره آمریکا رو و خاک بر سر غرب منحط و یعنی که چه این همه غرب‌زدگی و آموزش فرهنگ ِ بی‌ادبی ِ غربی‌ها به نوگلان و جوانان باغ ِ وطن، صدای قرررروووومف!! پوشووومف!! بوشووومف!! گرومپ!! ـی از گوشه کنار کادر به گوش رسید و قلعه‌ی روشنایی و کلهم اجمعین بازیگران و عوامل پشت، رو، زیر، بالا و منتهی‌الیه ِ طرفین ِ صحنه رفتن رو ویبره!

قبل از این که هاگرید اذعان بداره: «اروا خاک آقام من نبودم! » صدای هواری از بیرون قلعه‌ی روشنایی شنیده می‌شه:
- ملّت توی قلعه! تخلیه کنین می‌خوایم با بولدوزر ( ) از رو قلعه رد شیم!

کلهم اجمعین بازیگران و عوامل پشت، رو، زیر، بالا و منتهی‌الیه ِ طرفین ِ صحنه:

دوباره هوار ِ بولدوزر از بیرون ِ قلعه:
- قلعه افتاده تو طرح ِ کمربندی ِ ریدل به محفل! بریزید بیرون می‌خوایم با بولدوزر از روش رد شیم!

گیدیون کله‌شو از پنجره برد بیرون و صداشو انداخت رو سرش:
- ینی چی می‌خواید از رو قلعه رد شی؟! این قلعه واس ماس! کلّش..

که گوله‌ی برفی تالاااپ خورد تو صورتش و بوق شد.
- اولندش که سوژه کل‌یوم جدی بود، الان دارین پامی‌شین برین کادو کریسمس بدین به خلق‌الله! دومندش که خوش خوشانتونم باشه بهتون اخطار دادیم، خونه ریدلا رو که داشتیم خراب می‌کردیم، لرد ولدمورت یه لُنگ پیچیده بود دور خودش و همونطوری که جیغ می‌کشید و به همه آوادا می‌زد، از حموم پرید بیرون! سومندش که تو الان یه شناسه‌ی بسته شده بیش نیستی! برو رد کارت عامو!

بدین ترتیب بولدوزر از روی تاپیک رد شده و کلهم اجمعین بازیگران و عوامل پشت، رو، زیر، بالا و منتهی‌الیه ِ طرفین ِ صحنه و حتی خانواده‌ی محترم آقای رجبی را با خاک گوررررر یکسان نمود!

تا شما باشید سوژه‌ی جدی لامصبو طنزش نکنین! سوژه‌خورها! شناسه‌های بسته شده! مرلین‌زده‌ها!

The End!

×تنها ژانگولر است که می‌ماند! ×

.
.
.

×فک کردم دیدم نه ارزشی بازی هم می‌ماند! ×


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نقل قول:

تاریخ و ساعت: ۱۳۹۲/۱۲/۲۸| ۲۲:۰۱:۲۹
ویولت: دوستان یک خبر خوب و یک خبر بد دارم...


10
تصویر کوچک شده

بعد

کمی به کریـــسمــس
قــلعــه روشـــنـــایــــی

گید در حالی که از شدت ترس مانند تسترال میدوید پیچید توی اولین پیچ قلعه روشنایی، یعنی هاگوارتز و اولین نفری را که دید پرید بغلش!
هاگرید: چته؟ چرا میپری رو آدم؟
گید: روووووح...دامــــ...بلــ...دور

هاگرید اومد جواب بده که دید دامبلدور با لبخند پت و پهنش دارد از دور به سمت آن ها حرکت میکند و آغوشش را باز کرده

هاگرید به گفتن عبارت کوتاه: "دَدَم آی" بسنده کرد و سپس در حالی که گیدیون در بغلش بود مانند فیلی که موش دیده باشد با نعره به سمت سالن داخلی هاگوارتز دوید...

در حین دویدن هاگرید:
گیدیون: هاگرید درستش "دَدَم وای" نه "دَدَم آی"
هاگرید: وسط دعوا نرخ تعیین نکن گیریون! فقط من چشمام کوچیکه نمیتونم ببینم دقیقا کدوم سمت داریم میریم تو فرمون بده بگو کدوم طرف بدوئیم!
گیدیون: راست... راست.... بابا میگم راست چرا چپ میریـــ....

هاگرید در حالی که گیدیون در بغلش بود دوید و دوید تا اینکه اولین موجود زنده ای را که دیدند پرید در آغوشش و فریاد زد:
_ روووووووووووووووووح!

و آن موجود موجودی نبود جز یک موجود نارنجی یعنی یوآن آبرکومبی که پس از پریدن هاگرید در آغوشش تنها توانست زیر او آرام بگیرد و زوزه ای() از درد بکشد...

با این حرکت کل قلعه بیدار شدند و در حالی که چشم هایشان را میمالیدند به سالن اصلی آمدند تا ببینند چه شده...

دورا تانکس خمیازه ای کشید و گفت:
_ دوباره چرا این زوزه کشید؟ نکنه باز هم گرگینه دیده؟!
فلورانسو: اوووم هاگرید چی شده؟

هاگرید از روی یوآن که دیگر احتمالا چیزی از او باقی نمانده بود بلند شد و در حالی که سرخ شده بود گفت:
_ هیچی حاچ خانوم! شما خودشو نگران نکنید. من رسیدگی میکنم.
فلورانسو: اولا حاچ خانم باباته! ثانیا با من اینجوری خجالتی حرف نزن! همین مونده دیگه غول عاشقم بشه!

هاگرید بغض کرد و گیدیون نزدیکش آمد، بازوهای غول آسایش را نوازش کرد و گفت:
_ چته خب فلو؟ هاگریدو نبین گنده س دلش اندازه گنجشکه. بعدشم تو پریزاد فرانسوی هستی هر کی میبینتت ناخوداگاه جذبت میشه خب! هاگریدم دل داره خب! از خداتم باشه تو این بی شوهری!

فلو آمد کفش پاشنه دارش را در بیارد و جواب درخوری به گیدیون بدهد که ناگهان دامبلدور از دور ظاهر شد و دوباره هاگرید و گیدیون نعره کشیدند که "روووووح"...

فرد جرج ویزلی که ساکن گروه هافلپاف بود در همین لحظه به طور یهویی ظاهر شد و گفت:
_ بابا نترسید! این که روح نیست خود دامبلدوره!
هاگرید: پرفسور دامبلدور که مرد! این روحشه!
فرد: نخیر اینجا هیچکس نمیمیره! قوانین ایفاست! میفهمید؟
هاگرید: آهان از اون لحاظ!

ویولت: بله! نذاشتید که من خبر خوبمو بدم...دامبلدور و ما تصمیم گرفتیم امسال یه کار جالب بکنیم. اونم اینکه چون دامبلدور شبیه بابانوئل مشنگاست شب کریسمس یواشکی بریم در خونه مشنگا و به بچه هاشون کادوی جادوئی بدیم تا باور کنند بابانوئل وجود داره!
هاگرید: اونوقت، یورتمه شو کی میکشه؟
ویولت: تسترال ها دیگه!
هاگرید: بچه مشنگا تسترال ببینن که سکته میکنن!
دورا: یعنی امسال توی قلعه روشنایی مون نمیمونیم؟
فلورانسو: چه اشکالی داره؟ یه سالم توی هاگوارتز نمونیم. تنوع میشه دیگه. تازه میریم کلی جاهارو میگردیم و احتمالا کلی ماجرا خواهیم داشت تو کریسمس. میتونیم به دورمشترانگ هم یه سری بزنیم. الان حتما کلی قشنگ شده با کوه برفی که روش خوابیده.



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
گیدیون که به ویولت خیره شده بود.
ویولت تلفن همراه خود را بالا تر گرفت تا دیگران هم ببینند و ادامه داد:
_ به این می گویند تلفن همراه ولی ما به طور عامیانه میگیم گوشی شما با این وسیله می توانید با دیگران ارتباط برقرار کنید ، عکس بگیرید ، فیلم بگیرید و کلی کار دیگه. اگر زنگ بخوره با زدن دکمه سبز می توانید جواب بدید یا با زدن دکمه قرمز اونو رد کنید. بقیه توضیحات هم می توانید روی این برگه ای که نوشتم بخوانید.
_ ویولت؟
_ بله؟
_ هر نفر باید یکی از اینا داشته باشه درست؟
_ درست
_ چند تا گوشی داریم؟
_ 2 3 تا
_ ولی ما بیشتر از 2 3 تاییم چه جوری می خوایم همدیگرو خبر کنیم؟
گیدیون این سخنان را گفت و منتظر جواب ماند. ویولت جواب داد:
_ به 3 گروه تقسیم می شویم سر گروه هر گروهی 1 تلفن همراه داره و می توانه با اون با سایر سر گروه ها تمام بگیره.
گیدیون سرش را به معنی فهمیدن تکان داد. ویولت تلفن همراه را در جیبش گذشت سپس از کوله پشتی روی زمین یک تفنگ در آورد.
_ این دیگه چیه؟
_ بهش می گویند اسلحه یا به طور عامیانه تفنگ. با این وسیله می توانید از خودتون دفاع کنید ، شکار کنید و چندین کار دیگه.
او این را گفت و سپس تیری از آن تفنگ به سمت بالا شلیک کرد و ادامه داد:
_ به این میگن تیر. تفنگ با تیر شلیک میکنه بدون تیر این تفنگ فقط صدا میکنه ولی اتفاقی نمی افتد.
باز هم درباره ی این وسیله می توانید نوشته همراهش را بخوانید.
سپس به کوله پشی اشاره کرد و ادامه داد:
_ توی این کوله پشتی چند تا چیز ضروری هست که نوشته ای همراهش است. به ترتیب بیایید وسیایل مشنگی را بردارید و نوشته اش را بخوانید و طرز کارش را بیاموزید.
ویولت تلفن همراه را از جیبش در آورد و در کوله انداخت و گفت:
_ شروع کنید.
گیدیون که مجذوب گوشی شده بود جلو تر دوید و به سرعت گوشی را از کوله خارج کرد و هم زمان که به آن می نگریست نوشته همراهش را هم می خواند.
ناگهان گوشی در دست او لرزید. گیدیون که نمی دانست آن چیست گفت:
_ ویولت؟
_ چی شده گیدیون؟
_ این چرا می لرزه؟
_ می لرزه؟ بدش من ببینم.
ویولت گوشی را از دست گیدیون قاپید و جواب داد:
_ الو؟...سلام...چه خبر؟... واقعا؟
با گفتن این کلمه لبخند رضایت بر لبانش نشست. ادامه داد:
_چی؟؟
لبخند ویولت محو شد.
_ باشه...باشه...خدافظ
او تلفن را قطع کرد و با صدای بلند اعلام کرد:
_ دوستان یک خبر خوب و یک خبر بد دارم...


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۱۰ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
Andererseits



بلندی قد و قامت سیاهه ای که نزدیک می شد ابدا نمیتوانست این نکته را برساند که او بیش از صد و پنجاه سال سن دارد.

پیرمرد بلند قد ساعت هاست که راه می رود...راه میرود و به جایی نمیرسد...انگار هیچ فایده ای ندارد.
در نهایت درماندگی چندین بار از روح پدر و مادر طلب کمک کرده...اما جوابی نشنیده.

اصلا اتفاق قشنگی نبود این که یک مدعی سپیدی محض به جهت دیگر بگراید و باریکه ی امید جادوگران را مثل یک رشته پاستا ببلعد.

نهایت هنر آلبوس دامبلدور در کلکسیون گسترده ای از طلسم های باستانی بود که در نود و نه درصد موارد ، مسائل را به طور کامل حل می کردند اما در این مورد خاص هیچ چیزی تأثیر گذار نبود حتی جادوی عشق!

و چه بد بود که جادوگران جلال ذوالفنون و حسین علیزاده ای نداشتند تا زخمه تار و سه تارشان درمان درد روح شود.


آرام و مستأصل تر از همیشه در امتداد خیابان اصلی دره گودریک به پیش می آمد و به خانه پدری نزدیک می شد.

صدای زوزه گرگ ها ( و توله گرگ ها )،آن آوای آشنای شب های دره ی گودریک در آن شب انگار در میان صدای رقص شاخه های درختان گم شده بود.

حرکت اریب ابرچوبدستی باعث شد تا پیکر بلندقد بیشتر در تاریکی فرو برود و مرموز تر به نظر آید اما واقعیت این بود که دیگر به نظر نیامد.

ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها جستجوی میدانی بازمانده میانی خاندان دامبلدور تا آن لحظات فقط و فقط به این ختم شد که او می بایست بار دیگر به خانه ی پدری باز گردد.

آلبوس دامبلدور در طول زندگی خود هیچگاه نتوانسته بود هیچ اتفاقی را از دایره ی احتمال مطلق خارج کند و این عملکرد او در واقع چیزی فراتر از ریسک بود.... هیچ گاه نتوانسته بود با اطمینان جانی کامل به حل مسأله ای بپردازد و اتفاق حاضر هم که ساعت ها وقت او را گرفته و با یاد آوردن خاطرات تلخ و شیرین گذشته ، خاطر او را مشوش کرده بود هنوز در هاله ی احتمالات سیر می کرد و حتی یقین متأخم به ظنی هم پدید نیاورده بود.
اما با تمام این تفاسیر...
پیرمرد بلند قامت تا کنون در هیچ مکانی و در هیچ رخدادی درنمانده بود!. یعنی ضرب شصت آلبوس دامبلدور از زور بازوی روزگار بسیار قوی تر بود و تا به حال در مچ اندازی بین دو طرف ، همیشه آلبوس برنده بود.
اما اینجا...

با نگاهی به در مرصع طلاکوب شده ی خانه ی قدیمی اما باشکوه پدری غم بزرگی در دلش انگار دوباره نقش بست. چشمان پیرمرد با آن سن و سال مثل کودکان مادر گم کرده پر از اشک شد اما خودش دلیل این را نمیدانست که چرا به خود اجازه نمیداد اندکی چشمان آبی اش را با نم اشک شستشو دهد.

پیرمرد به خانه پدری بازگشته بود تا راهی برای مقابله با یگانه نیروی کمکی دنیای سیاه یعنی مرلین بیابد .
نشانه ها به او گفته بودند که چاره ی اصلی در اتاق پدرش است ... و چقدر دشوار بود.

وارد خانه شد اما درد بزرگ امروز جامعه جادوگری به ذهنش اجازه یادآوری خاطرات گذشته را نمیداد و این میان در این ذهن پیر اما توانمند جنگی در گرفته بود.

با چشمانی بسته از پله ها بالا رفت و از بوی عود عربی راه اتاق پدر را در پیش گرفت ... جلوی درب اتاق ایستاد و به رسم همیشگی و به دستور پدر سه بار در زد اما جوابی نیامد.
دزدانه وارد اتاق شد و باز درد عجیبی در سرش آغاز شد ... همه چیز اتاق پدر سر جایش و عود عربی روشن و روی میز پدر پر از کاغذ و نوشته و کتاب و یک دستخط!

یک دستخط؟؟؟

چشمانش که روی دستخط پدر قفل شد ابتدا خنده ای محسوس روی لبش رقصید از شباهت دستخطش و دستخط پدر اما بالافاصله نابود شد آن لبخند.
خط پدر نبود ... جعلی بود!
از صفحه کاغذ صدایی در آمد :
- آلبوس دامبلدور ... آخرینم را به یاد داشته باش ... برای ادامه ، یا مرگ یا نیرنگ! ... انتخاب کن

________________________________________________
آقا سوژه رو شهید شده فرض نکنید ... هم میشه ادامه پست بولدوزر رو بیایید و پست من رو اصلا جدی نگیرید و هم میشه بین مرگ و نیرنگ یکی رو انتخاب کنید و جدی و جدی تر ادامه بدید
:hungry1:


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۱:۱۲:۰۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خلاصه:

نقل قول:
مرلین، جادوگر قدر قدرت دنیای جادوگری، با گرایش به سمت سیاهی ظهور کرده و در سایه‌ی ظهورش، تمام وسایل جادویی از کار افتادن و حتی حیوانات دنیای جادویی هم دارن می‌میرن.

دامبلدور، به همراه چوبدستی یاس کبود که تنها چوبدستی قادر به کار کردنه و فاوکس، به سمت جایی رهسپار شده که کسی نمی‌دونه. ولی قبل از اون، دستورهایی برای سر در آوردن از چطوری شکست دادن مرلین و چطوری جنگیدن بدون جادو، به بودلرها داده.

حالا، اعضای از همه‌جا بی‌خبر محفل ققنوس به همراه گیدیون پریوت...

-______________________________-


شما ممکن‌ است تعطیلاتتان را در یک اتاق نشیمن در حال خوردن پاپ‌کورن و فیلم دیدن بگذارنید یا شاید در یک اتاق‌خواب، گره‌خورده میان ملحفه‌ها و با دهانی نیمه‌باز، در حال خر و پف. حتی عده‌ای هم پیدا می‌شوند که بخواهند تعطیلاتشان در یک حمام بگذارند، در یک وان آب گرم، با آرامش تمام.

اما نمی‌توانید کسی را پیدا کنید که دلش بخواهد تعطیلاتش را در یک اتاق انتظار بگذارند. اتاق‌های انتظار، فارغ از این که منتظر شنیدن خبر تولد نوزادی باشید یا شنیدن خبر مرگ فردی که با بیست و هفت ضربه‌ی چاقو، خودتان بهش حمله‌ کرده‌اید؛ جای مزخرفی‌ست. هیچکس دلش نمی‌خواهد دلش مثل سیر و سرکه بجوشد تا خبری را بشنود. هیچ‌کس، یک اتاق انتظار را دوست ندارد.

اعضای محفل ققنوس و مهمان تازه‌رسیده‌شان، گیدیون، هم مثل سایر مردم عادی، از انتظار کشیدن متنفر بودند. بنابراین به آنها حق بدهید که وقتی در سه و نیم‌متری سرسرای قلعه با جیرجیری گوشخراش گشوده شد، همه‌شان به سمت تازه‌وارد بدوند.

ویولت، که از وقتی نامه‌ی دامبلدور را دریافت کرده بود تا لحظه‌ی گشوده شدن آن در، یک لحظه هم لرزش شکمش با حسی ناشی از اضطراب، پایان نگرفته بود، با دیدن تازه وارد، چهره‌ش گویی درخشید:
- کلاوس!

بودلر ارشد، به سمت برادرش دوید و او را در آغوش کشید. چهره‌ی کلاوس افتضاح بود و وقتی ویولت او را بغل کرد، فهمید حتی نمی‌تواند روی پای خودش بایستد. برادرش در آغوشش، نیمه‌بیهوش افتاد:
- ویولـ... دفترچه...

و پیش از این که سخنان جویده‌جویده‌ش را ادامه دهد، خستگی او را از پا درآورد.

ویولت به آرامی، برادرش را روی یک صندلی چوبی در آن نزدیکی گذاشت و دفترچه‌ای را که می‌دانست همیشه همراهش است، از جیب او درآورد.

سپس به سمت دوستان نگران و از همه‌جا بی‌خبرش برگشت:
- بچه‌ها، چیزهایی هست که دامبلدور برای من و احتمالاً برای کلاوس نوشته. چیزهایی که لازمه بدونید.

و به آرامی و شمرده‌شمرده، هرچیزی که می‌دانست را با دوستانش در میان گذاشت و آنچه در ارتباط با سفر کلاوس نمی‌دانست، از لابه‎لای دفترچه‌ش فهمید و به دانسته‌های خودش افزود. گیدیون، با بی‌صبری میان حرف او پرید:
- ولی من برای دامبلدور...

ویولت همانطور که موهایش را با روبانی بالای سرش می‌بست، حرفش را قطع کرد:
- می‌دونم گیدیون. ولی به نظر نمی‌رسه پروفسور به تو هم جوابی بیشتر بده. حالا وقتشه که یاد بگیریم مثل مشنگ‌ها زندگی کنیم و مثل اونا، بجنگیم!

نیشخندی به پهنای صورتش زد. دستش را در جیبش فرو برد و تلفن همراهی را بیرون کشید:
- بیاید با این شروع کنیم بچه‌ها.

چیزی در نیشخند و برق چشمانش بود که ترس را می‌راند. حالتی مابین شیطنت و تفریح. حالتی مثل آغوش به روی خطر گشودن!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
_ وااااااااااای
گیدیون که جارویش به پایین افتاده بود به سمت زمین سقوط می کرد. او با صدای مهیبی زمین خورد و از درد به خودش پیچید. پس از چند دقیقه دردش ساکت شد. درحالی که پهلویش درد می کرد از زمین برخاست و گفت:
_ این جاروی لعنتی همیشه درست کار می کرد. حالا یک بار که ما خواستیم جایی برویم این جوری میکنه.
گیدیون دوباره سوار جارو شد که شاید حرکت کند اما اتفاقی نمی افتاد. وی آهی کشید و از جارو پیداشد. شب بود. گیدیون برای اینکه روشنایی درست کند گفت:
_ لوموس
با کمال تعجب روشنایی درست نشد.
_ لوموس
تاثیرش مانند دفعه گذشته بود.
_ هی. اینجا چه خبره؟
گیدیون با خودش گفت: بهتره به حرکتم به سمت قلعه روشنایی ادامه بدم وگرنه تو این شب دووم نمی آورم.
_ هوووووووو هووووووو
جغد گیدیون، جغدک بالای سر او می چرخید.
_ آره پسر باید ادامه بدیم.
جغد با نارضایتی به دنبال وی رفت. هوا سرد بود. گیدیون شنلش را محکم دور خود پیچید و به سمت قلعه حرکت کرد. باد در لا به لای برگ درختان می پیچید و آنها را به حرکت وا می داشت. ماه با اینکه کامل نبود اما روشنایی عجیبی داشت و جنگل متنهی به قلعه را روشن کرده بود. چندین ساعت گذشت. گیدیون که بسیار خسته بود به اندک راه مانده نگریست. با خویش گفت:
_ بهتره استراحت کنم.
جارویش را در وحوطه بازی زمین گذاشت. خودش کنار جارو نشست. بسته جارویش را به زیر سرش گذاشت. شنلش را روی خودش کشید و از شدت خستگی سریعا" به خواب رفت.
گیدیون با صدای گنجشک ها بیدار شد. بلند شد و به بدنش کش و قوس داد. جارویش را روی شانه اش گذاشت و به طرف نزدیک ترین درخت رفت. جغدش بر روی شاخه های آن به خواب رفته بود.
_ جغدک پاشو باید بریم.
جغد بیدار شد اما حرکت نکرد.
_ جغدک بدو باید حرکت کنیم
باز هم جغد حرکت نکرد و فقط به گیدیون نگریست.
گیدیون آهی کشید و گفت
_ بسیار خوب. پس شب می بینمت.
او این را گفت و حرکت کرد. بعد از مدتی به قلعه رسید. نزدیک در قلعه که شد و با کمال تعجب سکوت عجیبی قلعه را فرا گرفته بود.
گیدیون به درون قلعه سرک کشید. عده ای غرق در افکار خود بودند و اطرافشان مجسمه های سنگی خورد شده ای وجود داشت.
_ اهم ( افکت صاف کردن گلو برای اعلام حضور )
به غیر از تدی کسی سرش را به سوی گیدیون نچرخاند. گیدیون به آرامی به او نزدیک شد و گفت:
_ سلام
_ سلام
_ اینجا چه اتفاقی افتاده است؟
تدی آهی کشید و گفت:
_ تمام چوبدستی ها و جارو ها از کار افتاده اند. اگر جادو ها عمل نکنند ما و دنیای جادوگری از بین خواهیم رفت.
_ دلیلشو می دانید؟
_ نه ( به این دلیل که از نامه نگاری دامبلدور و ویولت اطلاعی نداشتند )
گیدیون کمی دور تر از تدی جارویش را زمین گذاشت و بر زمین خاکی نشست. بعد از دقایقی جغدک وارد قلعه شد و کنار گیدیون متوقف شد.
گیدیون که غرق افکار خود بود با دیدن کاغد بسته بندی جارویش و جغدک فکری به ذهنش رسید.
بلافاصله مقداری از کاغد بسته بندی را کند و قلمی که همیشه با خود این ور آن ور می برد را از شنلش در آورد و شروع به نوشتن کرد:

پروفسور دامبلدور عزیز
با سلام و خسته نباشید می خواستم موضوعی را خدمت شما عرض کنم.
من در قلعه روشنایی هستم. در اینجا هیچ جادویی عمل نمی کند. نه چوبدستی ها نه جارو ها و نه تابلو ها. می خواستم علت این مشکل را جوبا شوم و بدانم اگر مشکلی است کمکی از دست من یا دیگران بر می آید یا خیر.
ارادتمند شما
گیدیون پریوت

گیدیون این نامه را به پای جغدک بست و به سوی دروازه قلعه رفت و به جغدک گفت:
_ خوب پسر تو تنها امید منی زود تر این نامه رو پیش پروفسور دامبلدور ببر و سریعا" جوابش را برایم بیار باشه؟
جغدک هو هوی ملایمی کرد و سپس به پرواز در آمد. گیدیون تا زمانی که جغدک کاملا از نظر نا پدید شد به او نگریست.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۳۱ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
دامبلدور دستش را بالا آورد و روی دستگیره گذاشت. دستش سیاه شده بود. مدتی می شد که از کار افتاده بود. آخر این سیاهی ها به مرگ می انجامید. آخر هر سیاهی به مرگ می انجامد.. تاریکی با شعله ای از نور نابود می شد.

مرلین قدرتمند بود؟ شاید فقط افسانه بود.. دامبلدور با خودش فکر کرد، کسی که یک بار مرده باز هم می تواند بمیرد. مرلین هم نقاط ضعفی داشت، دشمن داشت! هر کس که بود مهم نیست او حداقل یه بار مرده بود و از تمام زندگان یکی عقب بود.

دامبلدور به پرتوهای نوری که از پنجره روی دست مجروحش افتاده بودند نگاه کرد، می درخشیدند. درست بود که پوستش گرمای آفتاب را دیگر حس نمی کرد اما چشمانش هنوز می توانستند یک درخشش زیبا را در این عرصه ی تاریک ببینند.

همیشه در تاریکی ها نورهایی برای بر هم زدن معادلات وجود دارند.

دامبلدور چرخی زد و به سمت مخالف حرکت کرد، به سمت پنجره ای که پرده ی زرشکی رنگی پوشانده بودش.. جایی که فاوکس کهنسال احتمالا چرت می زد!

با حرکت کوچکی از چوبدستی یاس کبود، پرده ها کنار رفتند و فاوکس از خواب بیدار شد. جیر جیر ملایمی کرد _یا هر صدای دیگری که احتمالا یک ققنوس می تواند در بیاورد_ و به همدم دیرینه اش خیره شد.

دامبلدور لبخند باوقار و مهربانش را نثار پرنده ی با شکوه کرد و پرهای تاج مانندش را نوازش کرد. او با فاوکس نجوا کرد:

- صبح بخیر دلبر! فهمیدی چه اتفاقی افتاده؟ حتما تو هم به همونی فکر می کنی که من فکر می کنم.. شب نمی تونه باقی بمونه!

و قبل از چرخیدنش به سمت پنجره لبخند مهربانانه ی دیگری نثار ققنوس کرد. به اندازه ی یک ثانیه به پنجره نگاه کرد، انگار که مردد بود؛ مردد بین باز کردن پنجره با چوبدستی یا یک روش دلی تر..

پیرمرد جادوگر چوبدستیش را در جیبش گذاشت و دستانش را به کار انداخت و هجوم هوای تازه به دفتر کارش آغاز شد.

- می بینی فاوکس من! همیشه یه پنجره رو به نور وجود داره، رو به عشق.. مرلینم می تونه عاشق شده باشه. راه حل مساله می تونه همین باشه!

دامبلدور نامه ای برای بودلرها می فرستاد، آنها می توانستند لا به لای برگ های کتاب های قدیمی از دشمنان و ضعف ها و قوت های مرلین چیزهای به دست بیاورند اما خودش باید به دنبال چیز دیگری می رفت.

صدای مادرش دوباره در سرش می چرخید: "پنجره ها خیلی خوش یمن هستن آلبوس، پنجره همه چیز یه خونه ست، نور.. هوا، زندگی!"

حواس دامبلدور دوباره از پنجره ای که دستان بازی برای در آغوش کشیدن داشت متوجه ی فاوکس شد: "آماده ای؟" و دستش را به پرهای پرنده گرفت.

لحظه ای بعد شعله ای زبانه کشید و هر دو نفر دفتر خالی را با پنجره ای باز رها کرده بودند.



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.