چندین کیلومتر آن طرف تر جغد بال بال زد: قاااااار قاررررر قار جن الدنگ! این چی بود ریختی روم؟
کریچر سرش را خاراند: جغد که قار قار نمی کنه خاک تو سر.
- من می کنم. قار قار قار. تو مشکلی داری؟ میاد منو سفید می کنه غرغر هم می کنه.
- یه کلمه دیگه حرف بزنی می رم به خانوم بلک می گم تو و هری پاتر عاشق همینا!
جغد داستان که دید این جن چلمنگ حرف حالیش نیست به آسمان معراج کرد و رفت که در بی کران دنیا موش و گربه سگ شکار کند. کریچر هم رفت مایوی شنای یکی از میس بلک هایش را گرفت و اشک هایش را با آن پاک کرد و محض تنوع با سیخ منقل پنج سوراخ دماغ و ناف جدید برای خود ساخت که صدایی شنید.
- من دیگه دارم خسته می شم هک. خودش چرا نمی ره برای اون مارِ خرسش جغد بیاره کوفت کنه؟ کم خودم جونور دور و ورم دارمٰ باید مواظب حیوون خونگی اونم باشم.
- چطوره ارباب رو با معجون ارباب ریشه کن کن مرکب سرنگون کنیم؟
- فکر خوبیه. فقط یکم می دونی که...
- چی؟
- سوژه دیگه. خراب می شه.
کریچر که کریچری از کریچر های دنیا بود و از دانش های پنهایی آژیر نبودٰ نمی دانست که موضوع از چه خبر است و فوری خودش را پرت کرد در سوراخ ماشین لباس شویی که معلوم نبود در جغد خانه چه کار می کرد و به حرف های دو مرگخوار گوش سپرد.
- هیچ اثری از هیچ جغد سیاهی نیست!
دای دستش را سایبان چشمانش کرد و دنبال جغد سیاه گشت: حتما رفته نامه ببره. شاید حتی دیرش شدهٰ عجله داره!
هکتور شانه اش را بالا انداخت و گفت: به جهنم. صب می کنیم تا برگرده.
دای می خواست نگاهی به ساعت روی چوبدستی اش بیاندازد که آن را دید. 5 میس کال داشت... از مادرش. چشمانش گرد شد و تته پته کنان گفت: هک... هک... الانٰٰ... الان برمی گردم.
به مادرش زنگ زد.
بوق بوق بوق بوق دلمو شیکوندی حالا حالشو ببر با من نموندی حالا حاشو ببر تو منو فروختی خب به درک! - بله؟
- علو مامان؟ مامان؟
من کود خوردم. چوبدستیم سایلنت بود. ندیدم.
- علو رو با "ع" نمی نویسنٰ پسره ی بی دست و پا. تو بیخود کردی جواب ندادی.
نمی گی من فکر می کنم کوسه ایٰ تسترالی چیزی خوردتت؟ اونم با این شغل خطرناکت. هر روز یه ماموریت خطرناک داری. هفته پیش نزدیک بود زیر پای اون گاومیشا له شی وقتی داشتی اون شیره رو نجات می دادی. اسمش چی بود؟ موستفا؟ موسافا؟
- موفاسا.
- حالا هرچی. پریروز که اون پیری ریش دار رو نبش قبر کردی یه چوبدستی ای هورکراکسی کوفتی چیزی برای اون ارباب خیر ندیدت پیدا کنی. خسته شدم از استرس. دیروزم که می خواستی مار اون اربابتو با موتورسیکلت بال دار بری تحویل خاله ش بدی. خواب و خوراک ندارم بخاطر تو پسر. امروزم که حتی جوابمو نمی دی. پی همون بابای مافنگیت رفتی. همین الان بیا خونه کارت دارم. دیگه من اگه گذاشتم تو مرگخوار بمونی. این قرتی بازیا به خونواده ما نیومده.
لابد فردا پس فردا هم می خوای زیر نور آفتاب بدرخشی. ما همه ی قبیلمونٰ جد اندر جد عالمان دین بودن. ما تو حوزه درس می خوندیم. همین بابای گور به گوریت هم برای خودش یه طلبه ای بود.پا می شی همین الان می آی خونه پسره ی دراکولا.
- چشم مامان.
دای با دستان لرزان چوبدستی اش را قطع کرد و به هکتور نزدیک شد: هک... ما نمی تونیم صبر کنیم. من باید زود برم. باید زود یه جغد سیاه پیدا کنیم!
روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.