هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵

سوزان بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۳ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 1 :
هوا تاریک شده و وزارت جادوگری هم رو به تعطیل شدنه .هری و آرتور ویزلی تو سالن اصلی دارن با هم در مورد محاکمه امروز صحبت میکنن.
که یکی از کارکنان بخش به سمت آرتور میاد
- قربان قربان صبر کنید قربان .
-بله ویلی چی شده کاری داری؟
-بله قربان همین الان رییس بخش گفتن هرچه سریعتر بیاین پیش من
-اوه اوه باز چی شده این پیر خرفت منو صدا کرده بریم ویلی ببینم چه کارم داره ...
آرتور نگاهی به هری میکنه .
-اوه هری جان تو کمی میتونی منتظر بمونی ؟!
-بله حتما تا شما به کارتون میرسید من هم در تالار اصلی وزارت خونم .
-باشه پس تا کمی استراحت کنی زودی برگشتیم
آرتور و ویلی به سمت آسانسور میروند
هری هم همینطور که به سمت آب نما جادویی وسط تالار میره تا روی نیمکت بشنینه.
هری در حالی که کتاب میخونه احساس میکنه سالن اصلی به طرز عجیبی ساکت شده ....احساس ترس بهش دست میده .
در همان حین صدای فیس فیس مار مانندی رو میشنوه .
-هری تو دیگه تنهایی
-هری پسری که زنده ماند
هری با ترس از جاش بلند میشه به پشت سرش نگاهی میکنه ...کسی پشتش نیست .ناگهان زخم پیشونی هری شروع به سوختن میکنه .هری که توان ایستادن نداره رو زانوهاش میفته و سرشو محکم میگیره .

در همین حین شومینه روبروی هری روشن میشه و کسی جلوی هری ظاهر میشه هری که فکر میکنه آرتوره توان اینکه سرشو بالا بیاره نداره از آرتور طلب کمک میکنه .
ولی با صدایی که میشنوه در جا قلبش وایمیسته .
صدا صدای لرد ولدمورت است .
-نه نه این امکان نداره.
-چرا هری فکر میکنی این خلوتی و سکوت برای چیه ؟!
هری با هر جون کندنیه از جاش بلند میشه .
در همین هین شومینه دیگری روشن میشه .و دامبلدور وارد می شود.
-هری حالت خوبه ؟!
-بله پرفسور
-اوه ببین کی اینجاست دامبلدور عزیز....
دامبلدور اعتنایی به ولدمورت نمیکنه واز هری میخواد که هرچه زودتر از اونجا دور بشه .
بعد از اینکه هری از اونجا دور شد .
دانبلدور رو به ولدمورت وایمیسته و شروع به حرف زدن با او مبکنه
- برای چی اینجایی ؟!
- ولدمورت فکر نمیکردم تنها بیای.
- تنها فکر می کنی تنهام ارتش من منتظر یک اشارن در همون حال عصاشو بالا میاره و به سمت دانبلدور شلیک میکنه
جنگ سختی بالا گرفته
معلوم نیست کی جان سالمی به در میبره
آیا ولدمورت بر دامبلدور غلبه میکنه ؟
آیا هری زنده میماند ؟


آخر جملاتت یادت نره نقطه بذاری هیچوقت.
دانبلدور؟ مثل شنبه؟

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۸ ۴:۱۶:۳۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۵

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۰ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
از اتاق مدیران هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
تصویر شماره6
دستشویی دختران طبقه اول ساکت بود میرتل گریان مثل همیشه در حال پرسه زدن در سالن دستشویی بود ناگهان صدای پایی به گوشش رسید دراکو مالفوی پسر سال ششمی اسلیترینی بود.

میرتل گریان باخودش گفت:این پسره اینجا چی کار می کنه.

دراکو شیر روشویی را باز می کند ناگهان شروع می کند به گریستن.

میرتل:به به چشمم روشن دراکو مالفوی هم بلاخره عاشق شد!

دراکو(با عصبانیت):خفه شو شبح وراج .

و دوباره شروع به گریهمی کند.

میرتل:نکنه عاشق دخترای خوشگل ریونکلاوی شدی ها؟و اونم بهت جواب رد داده حالا تو هم بهم ریختی نگران نباش تو از اون دخترایی که میان اینجا طلسم می خونن که بدتر نیستی. نمی دونی اینجا دخترا میان واسه پسرای خوشتیپ طلسم عاشقی می خونن. می تونی راز نگه داری؟ یه دختریه هافل پافی رو می شناسم که عاشقت شده می خوای...

دراکو(وسط حرفش می پرد):گفتم که خفه تو هیچی نمی دونی .همه تون همین جوری هستین از اون دامبلدور گرفته تا تو شبحه خرفت.

میرتل:آهای هواست باشه درسته که تو یه اصیل زاده ای نمیتونی به من توهین کنی.

دراکو: اصیل زاده!دیگه واسم مهم نیست که کی ام.

ناگهان آستین چپش را بالا می زند...

دراکو:من مرگ خوار شدم پدر مادرم مجبورم کردن اونا فکر می کنن که جنگی در راهه که لرد سیاه پیروزشه.اونا فکر می کنن اگه من مرگ خوار بشم در امامن نمیتونم کاری رو که لرد سیاه گفته انجام بدم من شجاع نیستم من قاتل نیستم.

و دو باره هق هق گریه را سر می دهد.

میرتل گریان دلش به حال پسرک می سوزد و با او احساس همدردی می کند ناگهان صدای پایی به گوش می رسد کسی وارد دستشویی می شود او هری پاتر است پسر برگزیده.



خب میدونی، این چیزی که تو نوشتی نصفش نمایشنامه س، نصفش رول. به معنای واقعی کارگاهِ نمایشنامه نویسی شرکت کردی. ولی این روشی نیس که ما اینجا کارا رو پیش میبریم. این قضیه ای که تو پرانتز توضیح دادی کاراکتر چیکار کرده، این باید عوض بشه، توصیف بشه. اینجوری مثلا.

دراکو وسط حرفش پرید:
_گفتم که، خفه شو. تو هیچی نمیدونی.

"شبحه" خرفت هم درست نیست، "شبح" خرفت درسته. هروقت دیدی حرفِ ــِـ که اومده به معنای "است"ــه، "ه" لازمه. هروقت به معنای بودن نبود، کسره بذار.

وقتی میخوای یه دیالوگیو از یه کاراکتری نقل قول کنی، لازم نیست حتما اسمشو بنویسی دو نقطه و اینا. یه بار که این کارو بکنی یا مثلا بگی که فلانی گفت که فلان، بعدش دیگه میتونی از _ استفاده کنی. یه جا ام زمان فعلات عوض شده بود، یا ماضی بنویس یا مضارع. یکیش فقط تو هر نوشته.

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.

پیوست:



jpg  normal_I__m_weak_by_clefchan.jpg (32.21 KB)
37642_57d04d3122ed5.jpg 290X400 px


ویرایش شده توسط GinnyWeasley در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۷ ۲۰:۵۴:۳۵
ویرایش شده توسط GinnyWeasley در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۷ ۲۰:۵۵:۱۹
ویرایش شده توسط GinnyWeasley در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۷ ۲۰:۵۶:۳۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۸ ۴:۱۴:۵۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵

آرتمیسیا لافکینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۵ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۷ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تصویر شماره 5

همهمه ی عظیمی از صدا های پچ پچ در سالن هاگوارتز به گوش می رسید .برای اولین بار در تاریخ هاگوارتز در میانه سال تحصیلی دانش اموزی به این مدرسه اضافه شده است.دختری با موهای مشکی بلند.انقدر بلند که وقتی راه میرود موهایش بر زمین کشیده میشود.
با امدن کلاه گروهبندی سالن به سکوتی مرک بار فرو میرود.
-گوش کنید.دانش اموز آلیس پنترسون اولین سالی ست که به اینجا امده.آلیس سال اولی نیست..
با گفتن این جمله سر و صدا باز دوباره شروع میشود
البوس پاتر:مگه میشه دانش اموزی از سال های بالاتر شروع کنه؟
اسکورپیوس مالفوی:احتمالا!
در همین وقت در گریفندور
لی لی پاتر:هه جالبه
رز ویزلی:اصلا هم جالب نیست لی لی داره به اون دختر حسودی ام میشه
..
-و هم اکنون کلاه گروه بندی .. آلیس بیا اینجا..
آلیس زیبا و کم رو بر روی صندلی مینشید و کلاه را روی سرش میگذارند.
.
کلاه:خب خب خب.جالبه در تمام سالهایی که اینجا بودم چنین چیزی ندیده بودم.کدوم گروه؟ کدوم یکی؟
کاملا گیج شدم.صبر کنید.شجاع و بی پروا اما کم رو و کم حرف..با دقت و متین .
فهمیدم ریونکلاو!
جمعیت ریونکلاو فریاد میزنند و هورا میکشند.بقیه گروه ها هم تنها دست میزنند.
.
فردای ان روز
.
البوس:میدونی چیه اسکورپیوس؟!از دیروز دارم به اون دختر فکر میکنم چرا اعضای هاگوارتز راضی شدن تا یه دختر غریبه وسط سال بیاد هاگوارتز و تازه سال اولی هم نشه؟
عجیب نیست؟به نظر خیلی مشکوکه
اسکورپیوس:اوه آل تو هم دیگه خیلی به همه چی مشکوکی ..
اوناهاش داره میاد اینوری
البوس:صبر کن الان میام
اسکورپیوس:کجا داری میری ...از دست تو آل.واقعا که یه پاتری
.
.
البوس:هی آلیس سلام من البوس پاتر
الیس با خجالت:اوه سلام منم..
-بله فکر کنم همه دیگه میشناسنت!
-ب.ب..بله
-گفتم اگر فکر میکنی تنهایی میتونی با ما بیای
-م..م.من خیلی ممنونم
-الان یعنی قبول کردی؟
-اگه اشکال نداره...
-نه معرکه میشه! بیا میخوام با دوستام اشنات کنم
-اقای پاتر؟
-بله؟
-شما پسر جینی ویزلی هستید؟
البوس با تعجب:اره اما معمولا منو با پدرم میشناسن اما تو از مادرم میپرسی !خب یه ذره عجیبه
-پس تو اون پسری
-کدوم پسر؟
-خطر آلبوس..خطر..من به خاطر تو اینجام.میدونم تعجب میکنی اما خواهشا گوش کن.
-آلیس من واقعا گیج شدم...
ناگهان اسمان شروع به تغییر میکند.صاعقه هایی حیرت اور شروع به درخشش میکنند.
الیس به سمت اسمان که رو به تاریکی ست نگاه میکند و با وحشت میدود
البوس:کجا میری؟الیس؟ الیس؟/
اسکورپیوس به طرف او می اید:چی شد؟چرا فرار کرد؟
-نمیدونم اما تا اسمون تاریک شد دوید یه چیزایی رو هم گفت که دقیق نفهمیدم
اسکورپیوس:پس خیلی مفید بوده!
-مسخره نکن اون دختر واقعا یه چیز مرموزی داره
جیمز پاتر از پشت سر انها می اید و محکم به پشت ان دو میزند
البوس و اسکورپیوس:اخ...
جیمز:ناز نازی ها ! اگه نمیخواین یه چیز باحال رو از دست بدید سریع بیاین سالن اصلی
البوس:چرا؟
جیمیز:اصلا میدونی چرا اسمون یهو سیاه شد؟
اسکورپیوس با خنده:چون یه دختر..
البوس ضربه ای محکم به اسکورپیوس میزند و اسکورپیوس حرفش را میخورد
البوس:نه نمیدونیم
جیمز:چون خیلی خنگید.معلم جدید هاگوارتز با یه حرکت میتونه اسمون رو تحت امر خودش بگیره میگن که کارش معرکه ست.الانم داره یکی از هنرنمایی هاش رو به رخ بقیه استاد ها میکشه
-معلم جدید؟
-خب اره .اه. منم دارم نمایش رو از دست میدم. تا بعد
اسکورپیوس:واای یه معلم دیگه؟چه خبر خوبی واقعا!
البوس زیر لب چیز هایی را زمزمه میکند:معلم جدید..خطر..اسمان سیاه...مراقب...

.


برای نشون دادن گذشت زمان از توصیف استفاده کن.
دیالوگ هارو هم یا جلوی گویندشون بنویس، یا برو خط پایین و از - استفاده کن که یه دست بشه پست.


تایید شد!


برو به مرحله بعد: کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط Tarantulla در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۴ ۱۸:۵۷:۰۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۵ ۱۸:۱۷:۰۸

این که بتوانی مقابل دشمنانت بایستی، واقعا قابل تحسین است! اما قابل تحسین تر از آن، این است که بتوانی جلوی دوستانت بایستی...
البوس دامبلدور
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵

هلنا ریونکلاوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۶ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۵۸ یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 5
گروهبندی دانش آموزان هاگوارتز:
- اوه اوه ببین چه شلوغه من خیلی استرس دارم .
- آره منم یکم استرس دارم نمی دونم کدوم گروه انتخاب میشم
- کاش زودتر شروع بشه گروهبندی خسته شدم از بس قیافه مالفویو دیدم
هری داشت به مکالمه دو دوستش گوش میداد .با احساس اینکه کسی داره نگاش میکنه سرشو برگردوند
کسی نبود جز اسنیپ ...

-وا این چرا انطوری به من زل زده ؟! شروع کرد به خودش نگاه کردن
- من که لباسم خوبه مشکلی نداره .پس چرا زل زده و چشم ازم برنمیداره فکر کنم مشکل خوددرگیری داره ...

ولی این طور نبود اسنیپ به هری زل زده بود تا راز اصلی هری رو بفمه رازی که باعث شد تا خیلی جیزا عوض شه ولی یه چیز هیچ وقت عوض نمیشه ...

-وای وای شروع شد ...
پرفسور مگ گونگال : دانش آموزان جدید لطفا همه در صف باشید برای گروهبندی هر کی رو صدا میزنم بیاد رو این صندلی بشینه ...
دراکو مالفوی
پرفسور کلاه رو سر مالفوی میزاره و کمی عقب وایمیسته
مالفوی که در جریان گروهبندی نیست تا کلاه شروع به حرف زدن میکنه شروع میکنه به جیغ زدن ...پرفسور سعی در آروم کردنش میکنه . کل سالن اصلی از خنده غش کردن
گروهبندی بعد از تذکر پرفسور شروع میشه
- گروه گریفندور...؟! نه نه اسلیترین
-نفر بعدی ... هری پاتر
هری رو صندلی میشینه قلبش تند تند میزنه واقعا نمیدونه کدوم گروه قراره بره
-گروه اسلیترین ها
همه تعجب میکنن ...
هری یه لحظه نگاه به اسنیپ میکنه ...اسنیپ با یه پوزخند نگاهش میکنه پس دوست تاش چی ...
هرمیون و رون به گروه گریفندور میرن و با یه نگاه غمگین به هری زل میزنن
هری که الان پیش مالفوی نشسته و منظره تا گروهبندی تموم شه
-هری اصلا فکرشو نمیکردم بیای تو گروه اسلیترین ها
- منم فکرشو نمیکردم که با تو هم گروه بشم
مالفوی اخم میکنه انتظار این حرف رو از هری نداشت فکر میکرد میتونن با هم دوستای خوبی باشن
واین حرف میشه آغاز یک کینه ..کینه ای که میتونه باعث خیلی چیزها بشه

کمی بیشتر با علائم نگارشی خب دوست باش.
برای مکث های کوتاه بین جملاتت از ویرگول استفاده کن. هرجایی هم که جمله تموم شد، حتما از نقطه استفاده کن.
در مورد سه نقطه ها و به طور کلی علائم نگارشی، اونارو به کلمه قبلی میچسبونی بدون فاصله و با یک فاصله از کلمه بعدی جدا میکنیشون.

دیالوگ هارو هم همیشه سعی کن بری یک خط پایین، و جلوی یک - بنویسی. آخرشون رو هم با نقطه یا در صورتی که دیالوگ حالت فریاد یا تعجب داشت، با علامت تعجب ببند.

بعد از دیالوگ هات هم همیشه دو تا اینتر بزن که توصیفاتت از دیالوگ ها جدا بشن.

شکلک هارو هم یدونه ازشون استفاده کنی تاثیر کامل رو به جا میذارن. نیازی نیست چند تا ازشون بزنی.

در کل خوب بود... مطمئنم با ورود به ایفا و نقد شدن میتونی پیشرفت کنی.


تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط vizliii در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۲ ۱۳:۳۰:۱۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۳ ۱۴:۲۳:۱۱

اسنیپ:یعنی این همه سال بزرگش کردی که آخرش قربانی بشه؟؟مثله یک خوک


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵

harlyQueen


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۱ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۴۳ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر کارگاه شماره 7

مرتیکه لعنتی ! دوباره بهم منفی داد! اخه تا کی باید تحمش کنم ؟ با اون شنل مشکلی خفاشی و اون دماغ سر بالا و اون طرز راه رفتنش اعصابمو خرد میکنه ! گاهی اوقات دلم میخواد برم جلو یه مشت بکوبونم تو صورتش!
هری با عصبانیت این جمله ها را به دوستش رون میگفت ! رون با اون همدردی میکرد و احساسش را درک میکرد . واقعا عجیب بود که اسنیپ از بین این همه دانش اموز از هری متنفر باشد و با نمره های کم آینده تحصیلی او را به خطر بیندازد
رون : هری میگم به نظرت چرا اسنیپ از تو بدش میاد؟
هری : نمیدونم ! خودمم موندم
هرمیون که تا آن زمان ساکت بود به هری گفت :
به نظر من بهتره ازش بپرسی ! نظرت چیه؟ میتونی بری پیشش بهش بگی این مقاله من خوب بوده و حق نداری بهش منفی بدی
رون : فقط اگه با اردنگی هری رو نندازه بیرون
هرمیون : حق نداره این کارو بکنه! دامبلدور پشت هریه نمیزاره اسنیپ دانش اموز محبوبش رو اذیت کنه !
هری : میدونم اون از بابام بدش میومد ولی دیگه حق نداره بهم منفی بده ! باهاش حرف میزنم
هری با گفتن این جمله به سرعت به سمت دخمه اسنیپ رفت
هرمیون : برات دعا میکنیم !
رون : هرمیون تو بد مخمسه ای انداختیش
هری به دخمه رسید ! نفش عمیقی کشید و در زد . صدای سرد اسنیپ به گوش رسید که میگفت :
بیا تو
هری در را باز کرد. اسنیپ از دیدن او متعجب شد و گفت
دیدن تو به حد کافی تو کلاس بد هست ! واسه چی اومدی اینجا؟
هری : راستش قربان میخواستم ازتون بخوام اگه میشه دوباره مقالم رو نگاه کنید
اسنیپ : چی ؟ مقالتو نگاه کنم ؟ یعنی میخوای بگی من نمیتونم درست تصحیح کنم ؟ من اون چیزی رو دادم که حقته
هری : اخه ....
اسنیپ : آخه نداره دیگه اصرار نکن
هری نا امید شده بود . اسنیپ کوتاه نمی آمد . هری میخواست به سمت در برود که قیافه پدر خوانده اش در ذهنش جای گرفت و جمله ارزشمندی که به او گفت : سعی کن هیچ وقت نا امید نشی !
هری رو کرد به اسنیپ و گفت : ببخشید ولی من نمی فهمم چرا اینقدر از من بدتون میاد ؟
اسنیپ به هری نگاه کرد . در عمق چشم های مشکی او چیزی جز تعجب و نفرت دیده نمی شد . معلوم بود تنفر چند ساله اش از پدر هری نه تنها کم نشده بلکه افزایش یافته است.
اسنیپ : چرا از تو بدم میاد؟
هری : بله
اسنیپ : خب پاتر سوال آسونی پرسیدی . من از تو بدم نمیاد بلکه تو برام هیچی نیستی . تو برام نه مهمی نه با ارزش تو هیچی نیستی جز یک پسری که حتی جات تو هاگوارتز نیست
هری : اخه چرا؟ من که با شما کاری ندارم ! مشکل من اینه شما با تنفری که از من دارید باعث خراب شدن آینده من میشید !
اسنیپ : تمومش کن ! وقت من با ارزش تر از این حرفاس که بخوام به چرت و پرت های تو گوش کنم پاتر ! تو و پدرت هر دو شبیه همید ! هر دو بی مصرف و آشغال ! به هیچ دردی نمی خورید ! پدرتم به هیچ دردی نخورد ! اینقدر بی ارزش بود که اسمشو نبر به راحتی از روش رد شد ! اون هیچ ارزشی واسه هیچکی نداره
هری : تو از کجا میدونی ولدمورت از رو بدن پدرم رد شده ؟
اسنیپ حرفی نزد . یادآوری آن لحظات برای او دردناک بود . دیدن بدن در هم فشرده و سرد لیلی در حالی که به پسرش چشم دوخته بود برایش ان قدر زجر آور بود که در آن لحظه چیزی جز مرگ آرزو نمی کرد
هری : دوباره میگم از کجا میدونی ؟ حتما ولدمورت بهت گفته نه ؟
اسنیپ : بهتره دهن گنده تو ببندیو از دفترم گم شی بیرون !
اسنیپ به سمت هری هجوم آورد . هری جا خالی داد .اسنیپ ورد ناشناسی بر زبان آورد . هری به سمت دیگری رفت و ورد به شیشه های معجون های اسنیپ خورد . بوی نفرت انگیز معجون های مختلف و خشم اسنیپ فضای غیر قابل تحملی را ایجاد کرده بود
اسنیپ : گم شو از دفترم بیرون !
هری با تمام سرعت در دفتر را بست ! سریع یبه سمت حیاط رفت و در گوشه دنجی نشست ! فکر کرد ... به پدرش و به مادرش و به اسنیپ که از ان ها متنفر بود ... ولی هری می دانست نفرت اسنیپ بیش از حد معمول است ... هری باید میفهمید....باید ....

اول از همه، علائم نگارشی رو به کلمه قبل میچسبونی، با یه فاصله از کلمه بعد جدا میکنی و اینکه حتی بعد از اتمام دیالوگ هات هم علامت نگارشی بذار. اگر جمله یا دیالوگ به صورت عادی تموم شد که از نقطه استفاده میکنی و اگر حالت هیجانی یا تعجبی وجود داشت، از علامت تعجب.
در انتهای بعضی از توصیفاتت دیدم که چهار یا پنج تا نقطه گذاشتی به جای سه نقطه. اینکارو نکن. همون سه نقطه کافیه.

دوم هم اینکه لحن توصیفات (جاهای غیر دیالوگی) باید یکسان باشه. یا محاوره ای بنویس و یا کتابی. تا آخرش هم همون لحنو ادامه بده. عوضش نکن وسط کار یهو.

برای دیالوگ هات هم یه اینتر میزنی، میری سر خط، یدونه - اول دیالوگ میزنی و دیالوگ رو جلوش میزنی. آخرش رو هم که با نقطه تزئین میکنی. اگر دیالوگ هم خیلی خیلی لازم شد که وسط جمله باشه، یدونه " اول دیالوگ و یدونه هم آخرش میزنی.

با اینتر هم بیشتر دوست باش. هر وقت که یه پاراگراف تموم شد، دو تا اینتر بزن و بعد ادامه پست رو بنویس.

سوژه رو تقریبا خوب ادامه دادی و پیش بردی. ولی توصیفاتت یه مقدار کم بود. بیشتر روی توصیف و ادامه دادن سوژه کار کن و درخواست نقد کن در ایفای نقش.


تایید شد!

برو به مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۶ ۱۷:۱۱:۰۰

i hate you


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۱۱ جمعه ۲۹ مرداد ۱۳۹۵

مافلدا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۴ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱:۱۷ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر پنجم تصاویر کارگاه نمایش نامه نویسی

روزی که من به هاگوارتز امدم اولین سال ورود هری پاتر به هاگوارتز بود.

بنا به خواست البوس دامبلدور باید با پوشیدن ردایم در حالی ک کلاه آن تا روی نوک بینی ام امده است ، تا گوش های نوک تیزم دیده نشوند ، به جمع بچه ها وارد میشدم.
به دلیل اینکه من با پودر پرواز به هاگوارتز امده بودم هیچ کدام از بچه هایی که با قطار سریع السیر به مدرسه امده بودند مرا نمیشناختند و هدف همین بود...
من ناگزیر بودم که با کلاه گروه بندی رو به رو شوم ، من نیازی به اموختن دروس جادوگری نداشتم زیرا خودم ساحره ای از نژاد پریان خون اشام بودم و برای اهدافی که به هاگوارتز امده بودم باید کلاه گروه بندی مرا در گروهی قرار میداد که مشخص کننده چیز های زیادی بود.

پروفسور مک گونگال در حال صدا کردن سال اولی ها و تعیین گروه های انها بود:
رونالد بیلیوس ویزیلی...
دین توماس...
سیموس فینیگان..
...
....
...
هرمیون گرینجر!(زیر لب گفتم آه دختر بی نظیر)
و سر انجام هری پاتر ...!
بعد از پایان گروه بندی ها تصور بچه ها این بود که دیگر گروه بندی تمام شده است و منتظر شروع جشن بودند.
البوس دامبلدور به ارامی به پروفسور مک گونکال نزدیک شد و در گوش او چیزی گفت...
پروفسور مک گونکال صدا زد: لیسا لطفا روی سکو بیا!
همه ی بچه ها به سمت من برگشتند و از اینکه با یک اسم کوتاه از من نام برده بودند تعجب کردند.
من از بین ردیف ها گذشتم و روی صندلی نا خود اگاه خلاف جهت دید بچه ها نشستم.
کلاه گروه بندی فریادی کشید و گفت : اووووه اینجا چه خبره ؟
صدای پرفسور دامبلدور رو شنیدم که به اهستگی گفت: لطفا اروم باش و بگو اون توی چه گروهیه؟
سعی کردم توی ذهنم با اون حرف بزنم، گفتم کلاه عزیز از دیدن شما خیلی خوشحالم تا الان متوجه شدین من برای چی اینجا هستم ، لطفا منو ب گروه گریفیندور ببر .
کلاه گفت : خوب ، خوب ، بذار ببینم ! ولی تو یک خون اشام هستی ! قوی به نظر میای ، سریع و فرزی ، اوووه میتونی ناپدید بشی ، و و و...
اما... تو بهتره بری اسلایترین ، نه نه جای تو گریفیندوره ،اره این بهترین انتخاب در راستای اهداف و توانایی هاته .
ناگهان گفت: اما تو مطمینی؟ هوم؟
کلاه با خودش زمزمه میکرد: اسلایترین... اسلایترین... اسلایترین...
در این هنگام با گفتن "اما"ی کوچکی روی هوا پرید و به اهستگی و کوتاه ، طوری ک افراد انتهای سالن صدای او را نشنیدند اعلام کرد گریفیندور...!
این در حالی بود که سرسرای بزرگ به یک باره در سکوت فرو رفت...


رول قشنگ و قوی ای بود. کلاهِ "آ" رو فراموش نکن هیچوقت.
قبل از علائم نگارشی فاصله نذار، فقط بعدشون بذار.

و اینکه این:
...
...
...

چیه؟!

گذر زمان رو با توصیفاتت نشون بده، این یه کوچولو غلطه. درخواست نقد و اینا بدی آینده خفنی در انتظارته.


تایید شد!

پ.ن: حرکت جذابمم بزنم دیعه کلا ذوقم بخوابه جهت این حرکت، مرحله ی بعد: کلاه گروهبندی
البت مطمئن نیستم لینک مال کلاه گروهبندیه یا نه ولی تو برو به کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط MahsaPottergranger در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۹ ۵:۲۱:۳۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۹ ۲۳:۳۱:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳۰ ۲:۱۴:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵

goldengirl


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۱۳ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 4
آفلاین
هدویک روی شانه ی هری نشسته بود و با چشم های درشت و براقش به هری زل زده بود هری باناراحتی از هگریت پرسید :هدویک که قصد ندارد به من حمله کند؟ هگریت خندید و گفت چرا این سوال را پرسیدی معلومه که نه!چون این جغد ها دست آموز هستند. هدویک هو هویی کرد و پر هایش را به گردن هری مالید.
_نکن هدویک قلقلکم می یاد و بعد خندید. هگریت گفت چه زود با هم دوست شدید حتما دوسان خوبی برای هم می شوید راستی هری من باید برم جایی کار دارم تو وهدویک می تونید کنار اون فواره منتظر من بمونید و بعد در جمیت محو شد. هری گفت بیا بریم هدویک .
هری چوبی دستش گرفت و به هدویک نشان داد خب هدویک برو دنبال این چوب و بعد چوب را به هوا پرت کرد هدویک از جایش تکان نخورد او جوری به هری خیره شد که انگار می گفت:تو واقا فکر کردی من سگم به جای این کار ها به من غدا بده!و بعد رویش را از هری برگردانند هری گفت هدویک قهر نکن من نمی خواستم اذیتت کنم هدویک بیا من کمی از کیک تولدم را دارم می خوری و بعد دستش را داخل جیبش کرد و کیک له شده ای را از آن بیرون آورد و روبه روی هدویک گرفت انگار به هدویک بیشتر بر خورده بود جوری به هری نگاه کرد که انگار می گفت انتظار داری من این آشغال رو بخورم وبعد پر کشید و رفت هری خیلی ترسید نکند دیگر بر نگردد؟که هگریت از راه رسید چی شده هری چرا این قدر ناراحتی؟
_همین الان هدویک پر کشید و رفت.
نگران نباش هری رفته شکار خیلی زود بر می گردد بیا بیم بقیه ی خرید هایت را بکنیم

دو تا نمایشنامه ی قبلی رو بخون و ایراداتی که داشتن رو تو خودت پیدا کن و برطرف بکن، بعد از علائم نگارشی ام یدونه فاصله بذار!

تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۲۲:۵۹:۵۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۸ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵

بنجامین مک ایونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویرکارگاه شماره 4


جینی ویزلی بعد از برداشتن چند کتاب از قفسه کتابخانه روی اولین صندلی پشت میز مخصوصی نشست و مشغول مطالعه شد. به سکوت احتیاج داشت و قرار بود برای حل معمای بسیار مهمی به هری کمک کند. صورتش کمی رنگ پریده به نظر می آمد اما حل معمایی که قولش را به هری داده بود از صورت رنگ پریده اش مهم تر بود. چند دقیقه بعد نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت که با هیبت دراکو ملفوی شرور درست کنار میزش مواجه شد!
جینی از دیدن دراکو صورتش جمع شد و تنش مثل چوب خشک شد. از درون ناله کرد: اوف! باز این احمق اینجا پیداش شد.
- به به خانم خانما.. چطوری جیگر؟
جینی با تعجب نگاهش کرد. درست روبروی او همراه با چند کتاب در دستش ایستاده بود. صورت غرق در خنده اش که سعی می کرد ناشیانه آن را به رخ بکشد مدام نشان جینی می داد.. آدامسی که در دهانش بود را به چندش آورترین حالت ممکن می جوید. جینی حالش داشت از او بهم می خورد و نمی توانست تحملش کند. با اینکه تمرکزش را حسابی برهم زده بود نگاهش را ازش گرفت و دوباره سرگرم مطالعه شد.
پوزخندی گوشه لبهای دراکو مهمان شد و گفت: چیه جوجو زبونتو موش خورده؟
جینی محلش نکرد اما انگار دراکو دست بردار نبود.
- چیه سر و شکلمون مورد پسندت نشد؟! عب نره شوما چپکی مارو بین!
قهقهه زد...
همان موقع سروکله چند نفر از دوستان دراکو پیدا شد. جینی ماندن را صلاح ندید و خواست از روی میز بلند شود که دراکو مانعش شد. انقدر پررو بود که بازویش را گرفت: هوی دخی؟! مثکه باتو بودما.
جینی زد به سیم آخر و در حالی که سعی داشت بازویش را از پنجه های پر قدرت دراکو بیرون بکشد با غیض گفت: ولم کن آشغال!
دراکو پوزخند تند و تیزی تحویل جینی داد و با فک منقبض شده اش گفت: هشه آروم چته جوجه!، ببینم هری تو حیاط چی داشت بهت می گفت؟
- به تو چه نکبت!
جینی هرکار می کرد نمی توانست خودش را از چنگال سفت و وحشیانه دراکو نجات دهد. کم کم تمام افراد کتابخانه دور ما جمع شدند و هرج و مرج عجیبی بپا شد!
- الان جیغ و داد را میندازما، ولم کن!
دراکو: صبر کن الان حالیت می کنم!
جینی تا آمد به خود بیاید دراکو یک عدد چاقوی جیبی از داخل جیبش در آورد و گرفت سمت شکمش. جوری خودش را به جینی چسباند که کسی جز خودشان نمی توانست چاقو را ببیند.
- تو جیغ و داد راه بنداز ببین من چطوری این چاقو رو میکنم تو شکمت! حالیته؟
جینی به خوبی می دانست مقاومت فایده ای ندارد. صدتا فحش روی زبانش غلط می خورد تا نثار دراکو کند اما می ترسید کار دست خودش دهد. از ترس تیزی چاقو اختیار از کفش رفته بود. دراکو بازوی جینی را به ظاهر صیمانه در برگرفت و آن چاقوی لعنتی هم در دستانش پشت کمر جینی قرار داد و آهسته زیر گوشش گفت: حرکت کن.
تقریبا جینی را داشت روی زمین می کشید می برد که با صدای محکم و پر قدرت هری پاتر درجا میخکوب شد. دراکو مثل برق گرفته ها در راهروی کتابخانه خشکش زد.
هری لب زد: داری چه غلطی میکنی؟!
از میان جمعیت جمع شده در کتابخانه گذشت و بدون در نظر گرفتن شرایط سیلی محکمی به صورت دراکو زد.
هری گفت: ولش کن، خجالت نمی کشی همش تو مدرسه شر بپا می کنی، دست کثیفتو از بازوی جینی بردار! همین الان!
لحن حرف زدن هری آنقدر جدی و محکم بود که دراکو سکوت کرده بود. مات و مبهوت به صورت سرخ هری نگاه می کرد. ناگهان جینی را به یک طرف هلش داد و با چاقو به سمت هری یورش برد. هری و دراکو بدجور با یکدیگر درگیر شده بودند.
هری دندانهایش را از زور خشم روی هم فشرد و دراکو را به سمت یکی از قفسه های کتابخانه که درست پشت سرش قرار داشت پرتش کرد. تعداد عظیمی از کتابها بر روی دراکو سقوط کرد که باعث خنده سایرین شد.
دراکو کتابها را از روی خودش پس زد و سریع از روی زمین بلند شد. حواسش نبود چاقویی که در دستش است همه دارند نگاه می کنند. به قدری وحشی شده بود که با همان چاقو به سمت هری هجوم آورد اما هری به موقع جاخالی داد و چاقو درست وسط میزی که چند دقیقه پیش جینی ویزلی داشت روی آن مطالعه می کرد فرود آمد. دراکو عمدا خودش را با چاقو زخمی کرد تا برای هری دردسر جدیدی درست کند.
در آن گیر و دار سروکله پرفسور مک گونگال پیدا شد.
- اینجا چه خبره؟
چه کسی از حاضرین جرات داشت جلوی دراکو ملفوی شرور اتفاقات حقیقی که در کتابخانه رخ داده بود را توضیح دهد؟! خب معلوم است هیچ کس!
پرفسور با عصبانیت از هری پرسید: گفتم اینجا چه خبره؟
هری ترجیح داد سکوت کند.
دراکو خودش را به غش و ضعف زد: آی!.. آخ! مردم.. هری من و با چاقو زخمی کرد.
پرفسور مک گونگال متعجب شد: این چی داره میگه هری!
جینی ویزلی سریع به میان آمد: داره دروغ میگه چاقو مال خودشه پرفسور، دراکو مزاحم من شد رو من چاقو کشید همه شاهدن هری اومد من و نجات بده!
پرفسور که کاملا گیج شده بود با منگی گفت: شما سه نفر همراه من بیاید، میریم پیش دامبلدور!
همان لحظه هری داد زد: صبر کنید! من می تونم اتفاقات رو بهتون نشون بدم!
پرفسور مک گونگال بهت زده انگشتان دستش را درهم فشرد: نشون بدی؟!
او از داخل جیبش یک جستجوگر ساعتی بیرون آورد، جستجوگر بود اما درست مثل یک ساعت. به جینی لبخند عمیقی زد و عقربه های ساعت را به عقب چرخاند. در یک چشم بهم زدن همه چیز به عقب برگشت و پرفسور مک گونگال خودش شاهد ماجرا شد. دراکو کم مانده بود از ترس پس بیفتد چون همه چیز را داشت با چشمان خودش می دید. هری و جینی هم دست در دست یکدیگر کنار پرفسور ایستاده بودند. بعد از اتمام ماجرا و اتفاقات پیش آمده زمان به حالت طبیعی خودش بازگشت و همه خوشحال و خندان با یکدیگر درحال صحبت در مورد هوش و زکاوت هری پاتر بودند.
پرفسور مک گونگال از عصبانیت کبود شده بود تهدید آمیز یقه دراکو را در دست گرفت و از کتابخانه بردش بیرون.


و...( دوس داشتم ادامش بدم ولی خیلی طولانی میشد)

با اینتر بیش از این لاو بترکون،
تایید شد!


ویرایش شده توسط Benjamin.P در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۰:۲۰:۰۷
ویرایش شده توسط Benjamin.P در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۰:۲۵:۱۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۲۲:۵۵:۵۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵

rosalin


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۵۶ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1
آفلاین
هری و هاگریت در کوچه ی دیاگون قدم بر می زدند ولی مدام صدای اعتراض مردم نسبت به هیکل هاگریت بکند می شد:
_هی هیکل گند تو از سر را بکش کنار!
_تو باز مانده ی نسل غول ها هستی!
هاگریت که انگار به این حرف ها عادت داشت سعی می کرد با خونسردی خودش را از سر راه دیگران کنار بکشد هری جلوی هگریت راه می رفت او تقریبا از خجالت سرخ شده بود که ناگهان دختر مو قرمزی ار جلو محکم به هری خورد هر دوی آن ها روی زمین افتادند دختر گفت آخ سرم و با دست سرش را محکم گرفت هری جلو آمد و به دختر کمک کرد تا از زمین بلند شود.هری گفت من واقعا معذرت می خواهم! دختر جواب داد عیبی ندارد یه اتفاق بود من جینی ویزلی هستم.
_من هم هری پاتر هستم
برای هری عجیب بو د که جینی مثل بقیه با تعجب به او نگاه نکرد یا بلند فریاد نزد "هری پاتر" هگریت پیش آن ها آمد و گفت هری می بینم گه دوست پیدا کردی!من این دوروبر ها یک کاری دارم ساعت 2 بیا جلوی چوب دستی فروشی و بعد به سرعت از آن جا دور شد. جینی گفت تا اخر عمرت که نمی تونی این جا وایستی بیا من یک جایی رو بلدم که می شه اون جا نشست . جینی و هری کنار فوارهای نشسته بودند هری گفت جینی چرا وقتی گفتم من هری پاتر هستم تعجب نکردی جینی جواب داد چی می گفتم می گفتم تو واقعا هری پاتر هستی خب اینو که خودتو هم می دونستی!من عادت ندارم با کسی این طوری حرف بزنم چون باعث می شه پیش من احساس راحتی نکنه!اوه ساعتو ببین فکر کنم دوست تو الان منتظرته هری
_خداحافظ جینی.

بر می زدند؟!
حواست به غلط املاییات باشه. بزرگترین مشکلت همینه.
از طرفی ام حواست باشه که وسط جمله ت اگه میخوای دیالوگ بیاری بین دوتا از " اینا بذاریش.

در کل،

تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۲۲:۵۳:۵۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۷ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۱۹ سه شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
نقل قول:

ابرکسس مالفوی نوشته:
نقل قول:

ابرکسس مالفوی نوشته:
وقتی هری با کمک هاگرید از دست خانواده دارسلی فرار کرد جوری خوشحال بود که میخواست بال در بیاره. به هاگرید گفت:
(( این خونواده دارسلی به من یه دلار هم ندادن چه طوری برم وسیله ای که می خوام بخرم؟))
هاگرید گفت:(( خب کاری نداره مگه پدر و مادرت تو گرینگاتز برات یه گالیون هم نذاشتن برو اونجا تمام پولت اونجائه.))
هری با هیجان تمام با هاگرید به سمت کوچه دیاگون حرکت کردند. وقتی به آنجا رسیدند طبق معمول آنجا پپر از ساحره های پیر و جوان بود که یا برای خرید وسایل برای هاگوارتز آمده بودند و یا وسیله ای می خواستند.
هری با اشتیاق به همه نگاه می کرد داشت فکر می کرد چه بخرد که به دردش بخورد و یک مرتبه به یاد گوی فراموشی نویل لانگ باتم در سال اول هاگوارتز افتاد و تصمیم گرفت یک گوی فراموشی بخرد تا بتواند وقتی چیزی را فراموش می کند بداند چیست؟؟ و تصمیم گرفت یک گوی فراموشی بخرد پس به هاگرید گفت:(( من یه گوی فراموشی می خرم.))
هاگرید گفت:(( اونجا گوی فراموشی داره.))
هری با سرعت به سمت مغازه رفت و یک گوی فراموشی را به قیمت 5 گالیون خرید و به سمت ایستگاه قطار به راه افتاد که همان موقع دو تا از دوستانش رون و هرمیون را دید. با خوشحالی به سمتشان دوید و دائم به همه بر خورد می کرد و معذرت خواهی می کرد. وقتی به آنها رسید از دیدنشان خوشحال شد و آنها به او گفتند که دارند کتابهای سال جدید را می خرند . هری کتابهای سال جدیدش را خریده بود.
وقتی آن ها کتاب ها را خریدند به سکوی نه و سه چهارم رفتند و سوار قطار هاگوارتز شدند و دوباره سال جدیدی را در آنجا آغاز کردند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.