سوژه جدیدمیز بزرگی در وسط فرهنگستان قرار گرفته بود...
لرد سیاه در راس میز و مرگخوارانی دور تا دور آن!
مرگخواران کاغذ ها و قلم پرهایشان را در دست گرفته، و آماده بافرهنگ شدن بودند. کمتر پیش می آمد که خود لرد سیاه، شخصا برای تدریس در فرهنگستان حاضر شود.
آستوریا که در نزدیک ترین نقطه به لرد سیاه ایستاده بود، اخم هایش را در هم کشیده بود و با جدیت مرگخواران را به عقب هل می داد.
ریتا کاغذ پوستی بسیار بزرگی را در مقابلش روی میز پهن کرده بود و شش قلم پر را با دقت دور تا دور کاغذ چیده بود.
-پیست...ریتا...این پوست چیه به این گندگی؟
-هیس...حواسمو پرت نکن. بذار ببینم ترتیبم درسته؟ با این می نویسم. با این نقطه ها رو می ذارم. با این علامت سوالا رو...
صدای وزوزی در فضای اتاق پیچید. لرد سیاه با حالتی خشن رو به مرگخواران کرد.
-این صدای چیه؟ خفش کنین. حواسمون پرت شد.
رز با خوشحالی روی میز پرید. دو برگش را به فاصله کمی از هم روی هوا نگه داشت...و ناگهان به هم کوبید!
صدای وز وز قطع شد...و جسم نیمه جان لینی روی میز افتاد. تا او باشد وسط جلسه به پرواز در نیاید!
لرد قدح سیاه رنگ براقی را روی میز گذاشت. مرگخواران با ذوق و شوق به قدح خیره شدند.
-قدح اندیشه اس؟
-قراره بیاندیشیم؟
-چه سخت. من آمادگی ندارم. کاش از قبل اطلاع می دادن.
-من اندیشم درد می کنه...
-چند می گیری جای منم بیاندیشی؟
لرد نگاه کوتاهی به جمع انداخت که برای ساکت کردن مرگخواران کاملا کافی بود.
-قدح اندیشه اس...ولی قرار نیست چیزی توش بریزیم. ما اصلا با این کاری نداریم. چیزی که باهاش سرو کار داریم اینه!
لرد گوی درخشانی را روی میز گذاشت. قدح را برداشت و مایع طلایی رنگ داخلش را روی گوی ریخت و قدح را کنار گذاشت.
-اینو از یکی از دوستان قدیمیمون گرفتیم. گوی پیشگویی...و مایع فعال کننده.ما فعالش کردیم! الان می تونیم آینده تک تکتونو توی این ببینیم! زمانش تعیین شده. ده سال بعد رو نشون می ده. یکی یکی میایین و دستتونو روش می ذارین تا آینده تونو ببینیم و مطمئن بشیم شایستگی همجواری با ما رو دارین!