همه داشتند به حشراتی که درون هم وول می خوردند نگاه می کردند که ناگهان تصویر تکه تکه شد و شروع به پرش کرد.
رز پرسید : « عه چی شد ارباب ؟»
- « کار محفلی هاست، تازگی ها پارازیت میندازن ... »
گویل گفت : « پارازیت ؟ عوضیا ... »
رز : آره شنیدم خطرناکم هست ...
ریتا : میگن سرطان زاست، خودم چند روز پیش یه گزارش دربارش توی پیام امروز نوشتم
- نه بابا بیخودی میگن، علم پزشکی هنوز نتونسته هیچ خطری در امواج پیدا بکنه ...
+ ولی من شنیدم برای پوست خیلی خطرناکه ...
= اوا خدا مرگم خواهر، پوستم خراب نشه ...
-
خفقان !!! -
لرد ولدمورت دستش را با فیگور فکر کردن درون موهایش فرو برد، ولی بعد یادش اومد که مو نداره در نتیجه دستش را در ردایش فرو برد و گفت : « ریتا تو بیا دستت رو بذار، شاید کانال رو عوض کنیم درست بشه ... » سپس دستش را از ردایش بیرون کشید و دستش چون خورشید تابان می درخشید. (آیا نشانه ای بیشتر از این میخواهید ؟)
ریتا در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید، شروع به دویدن به سمت انتهای میز جایی که لرد و گوی قرار داشتند کرد و در حال حرکت با استیل ورزشکاری به همه کسانی که نشسته بودند های فایو ( hi5 ) میداد !
چک! چک! چک! چک! دنگشدسیسیلکتسانشپبخ!!( اون آخری صدای های فایو ریتا با پیوزه که به علت روح بودن پیوز دستش از وسط بدن اون رد شد و روی زمین شتک شد !)
لرد ناگهان رو به پیوز کرد و گفت : تو اینجا چه میکنی گستاخ فرومایه ؟
پیوز تابی به سبیل سفیدش داد و گفت : «من نویسنده پستم، می تونم هرجای دلم بخواد خودم رو وارد کنم !
» سپس در حالی که لبخند پیروزمندانه ای میزد وارد یکی از دیوار های خانه ریدل ها شد و از نظر ها ناپدید گشت ...
ریتا خودش را به زحمت از روی زمین جمع و جور کرد، عینکش را که لای شاخه های رز گیر کرده بود برداشت و به چشم زد، یکی از قلم های پرش را از توی گوش لرد ولدمورت بیرون کشید (!) و به سمت گوی رفت و دستش را روی آن گذاشت ...
گوی ابتدا خاکستری شد، سپس داغ شد و با رنگ سفیدی شروع به درخشیدن کرد و در نهایت به رنگ قهوهای سوسکی درآمد ! ولدمورت و ریتا هردو صورتشان را به گوی نزدیک کردند تا تصویر آینده ریتا را بهتر ببینند ... لبخندی حاصل از رضایت روی صورت ریتا بود تا اینکه بعد از چند ثانیه، ناگهان جیغ زد : « اِوا خدا مرگم !! »
صورت ریتا قرمز و سرشار از خجالت، و صورت لرد ولدمورت آمیخته با حس انزجار بود ...