هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
همه داشتند به حشراتی که درون هم وول می خوردند نگاه می کردند که ناگهان تصویر تکه تکه شد و شروع به پرش کرد.
رز پرسید : « عه چی شد ارباب ؟»
- « کار محفلی هاست، تازگی ها پارازیت میندازن ... »

گویل گفت : « پارازیت ؟ عوضیا ... »
رز : آره شنیدم خطرناکم هست ...
ریتا : میگن سرطان زاست، خودم چند روز پیش یه گزارش دربارش توی پیام امروز نوشتم
- نه بابا بیخودی میگن، علم پزشکی هنوز نتونسته هیچ خطری در امواج پیدا بکنه ...
+ ولی من شنیدم برای پوست خیلی خطرناکه ...
= اوا خدا مرگم خواهر، پوستم خراب نشه ...

- خفقان !!!

-

لرد ولدمورت دستش را با فیگور فکر کردن درون موهایش فرو برد، ولی بعد یادش اومد که مو نداره در نتیجه دستش را در ردایش فرو برد و گفت : « ریتا تو بیا دستت رو بذار، شاید کانال رو عوض کنیم درست بشه ... » سپس دستش را از ردایش بیرون کشید و دستش چون خورشید تابان می درخشید. (آیا نشانه ای بیشتر از این میخواهید ؟)

ریتا در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید، شروع به دویدن به سمت انتهای میز جایی که لرد و گوی قرار داشتند کرد و در حال حرکت با استیل ورزشکاری به همه کسانی که نشسته بودند های فایو ( hi5 ) میداد !

چک! چک! چک! چک! دنگشدسیسیلکتسانشپبخ!!

( اون آخری صدای های فایو ریتا با پیوزه که به علت روح بودن پیوز دستش از وسط بدن اون رد شد و روی زمین شتک شد !)

لرد ناگهان رو به پیوز کرد و گفت : تو اینجا چه میکنی گستاخ فرومایه ؟

پیوز تابی به سبیل سفیدش داد و گفت : «من نویسنده پستم، می تونم هرجای دلم بخواد خودم رو وارد کنم ! » سپس در حالی که لبخند پیروزمندانه ای میزد وارد یکی از دیوار های خانه ریدل ها شد و از نظر ها ناپدید گشت ...

ریتا خودش را به زحمت از روی زمین جمع و جور کرد، عینکش را که لای شاخه های رز گیر کرده بود برداشت و به چشم زد، یکی از قلم های پرش را از توی گوش لرد ولدمورت بیرون کشید (!) و به سمت گوی رفت و دستش را روی آن گذاشت ...

گوی ابتدا خاکستری شد، سپس داغ شد و با رنگ سفیدی شروع به درخشیدن کرد و در نهایت به رنگ قهوه‌ای سوسکی درآمد ! ولدمورت و ریتا هردو صورتشان را به گوی نزدیک کردند تا تصویر آینده ریتا را بهتر ببینند ... لبخندی حاصل از رضایت روی صورت ریتا بود تا اینکه بعد از چند ثانیه، ناگهان جیغ زد : « اِوا خدا مرگم !! »

صورت ریتا قرمز و سرشار از خجالت، و صورت لرد ولدمورت آمیخته با حس انزجار بود ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۳ ۱۶:۲۹:۴۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
لرد ناگهان عصبانی شد!
-مگه ما فالگیریم منحوس؟ منظورمون از این که آینده تان را ببینیم این بود که بر آینده شما واقف شویم! خود نکبتش باید آینده شو ببینه. ما هم گوشه چشمی خواهیم افکند. گوی با کیفیت بسیار خوبی پخش میکنه. لینی...دستای مسخره تو دوباره بذار. بس که ریزن، گوی شناساییشون نمیکنه.

لینی با ترس و لرز جلو رفت و دست هایش را روی گوی گذاشت...
گوی کمی متلاطم شد. سیاه شد...قرو قاطی شد...دود مالی شد. سرخ و سفید شد...و شروع به پخش کرد.


قصری طلایی رنگ با اتاق های فراوان. بسیار روشن و زیبا. رنگ زرد و طلایی در سراسر قصر خودنمایی میکرد.
با کمی دقت، همه متوجه شدند که قصر، در واقع قصر نیست.
یعنی هست...
ولی برای حشرات!

کندویی بسیار بزرگ...

زنبور های نر و کارگر سرگرم کار. عسل فراوان و رفاه و ثروت بی کران. حشرات نابالغ خیلی خوشحال و سیر به نظر میرسیدند. دست در دست هم از اتاقی به اتاق دیگر میدویدند و کاملا بی هدف و علاف بودند.

ولی لینی ای در صحنه دیده نمیشد.

-این آینده توئه لینی. حتما خودت هم توشی. وگرنه آینده تو نمیشد. صبر کن ببینیم تو کجای این کندو جا داری.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
مرگخواران با نگاه های مفهوم دار از بقل دستیشان در خواست می کردند تا جلو رفته و دستشان را در گوی بگذارند. اما تا مدت ها کسی جلو نرفت و دستش را درون گوی نگذاشت.

فلش بک

لینی هیس هیس کنان به دفتر کار لرد سیاه نزدیک شد.از دستگاه فکس خانه ریدل ها پیامی برای اربابش آمده بود و او وظیفه خطیر تحویل محموله را داشت.ویز ویز آرامی کرد و به در نزدیک شد.
در نیمه باز بود با دستان حشره ایی و کوچکش در زد،اما جوابی نشنید، پس در را با تمام توانش حل داد و آن را باز کرد.
جلو رفت و به آرامی بسته را روی میز اربابش گذاشت. تعدادی کاغذ نیمه پاره روی میز ولدمورت به چشم می خورد. می دانست نباید فضولی کند اما نزدیک شد. روی کاغذ با دست خط کج و کوله ایی متنی به چشم می خورد.

نقل قول:
برنامه فردایمان
1.دادن رنک بدبخت ترین مرگخوار توسط خودمان.
2. تقدیر از خودمان به علت ارباب بودنمان.
3.باز هم تقدیر از خودمان اینبار به دلیل خفنیتمان.
4.تقدیر از نجینیمان.
5.آوردن قدح.دیدن آینده مرگخوارانمان و سر کار گذاشتنشان.
6.سرو شام و پایان مجلس.
7.تقدیر از خودمان.
8.مسواک شبانگاهیمان.
9.یادمان نرود بخوابیم.
10.دیدن خواب های خبیثانه مان.


لینی خوب دقت کرد.بله!برنامه کار های ولدمورت در روز آینده بود.یک دور برنامه را مرور کرد و سپس از دفتر کار ولدمورت خارج شد.

پایان فلش بک

لینی بعد از مدتی دستان کوچکش را بالا آورد.مرگخواران بعد از دیدن حشره ی نحیفی که ویز ویز کنان به آن سوی میز می رفت، نفس عمیقی کشیدند و در جایشان ولو شدند.
لینی نگاهی به چهره ی پر ابهت و تاریک ولدمورت کرد و دستش را درون قدح گذاشت.
قدح دود کرد و تغییر رنگ داد.همه نفس ها در اعماق سینه حبس شده بود.قدح به رنگ اولیه برگشت و همین اتفاق برای جلب توجه ولدمورت کافی بود.
ولدمورت به جلو خم شد و با دقت به درون گوی خیره شد.مدتی گذشت اما لرد سیاه هنوز محو اتفاقاتی که درون قدح در حال رخ دادن بود شده و کوچک ترین حرکتی نمیکرد.ریتا قلم پرش را تکانی داد و با صدای آرامی گفت:
-ارباب چی میبینید؟

ولدمورت از روی قدح بلند شد و با نگاه مرموزی روی صندلی اش نشست.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱:۰۶ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید


میز بزرگی در وسط فرهنگستان قرار گرفته بود...
لرد سیاه در راس میز و مرگخوارانی دور تا دور آن!
مرگخواران کاغذ ها و قلم پرهایشان را در دست گرفته، و آماده بافرهنگ شدن بودند. کمتر پیش می آمد که خود لرد سیاه، شخصا برای تدریس در فرهنگستان حاضر شود.
آستوریا که در نزدیک ترین نقطه به لرد سیاه ایستاده بود، اخم هایش را در هم کشیده بود و با جدیت مرگخواران را به عقب هل می داد.
ریتا کاغذ پوستی بسیار بزرگی را در مقابلش روی میز پهن کرده بود و شش قلم پر را با دقت دور تا دور کاغذ چیده بود.

-پیست...ریتا...این پوست چیه به این گندگی؟
-هیس...حواسمو پرت نکن. بذار ببینم ترتیبم درسته؟ با این می نویسم. با این نقطه ها رو می ذارم. با این علامت سوالا رو...

صدای وزوزی در فضای اتاق پیچید. لرد سیاه با حالتی خشن رو به مرگخواران کرد.
-این صدای چیه؟ خفش کنین. حواسمون پرت شد.

رز با خوشحالی روی میز پرید. دو برگش را به فاصله کمی از هم روی هوا نگه داشت...و ناگهان به هم کوبید!
صدای وز وز قطع شد...و جسم نیمه جان لینی روی میز افتاد. تا او باشد وسط جلسه به پرواز در نیاید!

لرد قدح سیاه رنگ براقی را روی میز گذاشت. مرگخواران با ذوق و شوق به قدح خیره شدند.

-قدح اندیشه اس؟
-قراره بیاندیشیم؟
-چه سخت. من آمادگی ندارم. کاش از قبل اطلاع می دادن.
-من اندیشم درد می کنه...
-چند می گیری جای منم بیاندیشی؟

لرد نگاه کوتاهی به جمع انداخت که برای ساکت کردن مرگخواران کاملا کافی بود.
-قدح اندیشه اس...ولی قرار نیست چیزی توش بریزیم. ما اصلا با این کاری نداریم. چیزی که باهاش سرو کار داریم اینه!

لرد گوی درخشانی را روی میز گذاشت. قدح را برداشت و مایع طلایی رنگ داخلش را روی گوی ریخت و قدح را کنار گذاشت.
-اینو از یکی از دوستان قدیمیمون گرفتیم. گوی پیشگویی...و مایع فعال کننده.ما فعالش کردیم! الان می تونیم آینده تک تکتونو توی این ببینیم! زمانش تعیین شده. ده سال بعد رو نشون می ده. یکی یکی میایین و دستتونو روش می ذارین تا آینده تونو ببینیم و مطمئن بشیم شایستگی همجواری با ما رو دارین!




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)

لرد سیاه با شنیدن کلمه "هورکراکس"از جا پرید!

اسرارش در حال برملا شدن بودند! آن هم توسط محفلی ها و به بدترین شکل. باید دخالت می کرد!

با چشمان سرخ رنگش که حالا خشم و ترس بطور همزمان در آن ها موج می زد، به بازیگران تئاتر خیره شد.
گامی به جلو برداشت!

بازیگران تئاتر را رها کرده و با توجه به حالت تهاجمی لرد، در انتظار مرگ بودند.

لرد، چوب دستی اش را بیرون کشید. به طرف لادیسلاو گرفت.
-ارباب، خود این جانبمان از محفلیون نمی باشیم.

-اینو نگه دار!

لادیسلاو چوب دستی لرد را گرفت. بازیگران بیشتر وحشت کردند! مرگ با طلسم مرگ، بهترین عاقبتی بود که نصیبشان می شد. حالا معلوم نبود لرد سیاه قصد چه حمله ای داشت!
دامبلدور آماده دخالت شده بود که لرد سیاه دست هایش را بلند کرد و با حرارت شروع به تشویق بازیگران کرد!
حتی لادیسلاو که در کنار لرد قرار داشت، بعد ها ادعا کرد که لرد سوت نیز زده است!
-آفرین...عالی بود...بی نظیر بود!

تئاتر هنوز تمام نشده بود! تازه به جاهای هیجان انگیزش رسیده بود. ولی ظاهرا لرد سیاه تصمیم به پایان نمایش در همین قسمت گرفته بود.
چوب دستی اش را از لادیسلاو گرفت و چند دسته گل ظاهر کرد.
-لادیسلاو! اینا رو ببر فرو کن تو حلقوم اینا. بعدم از فرهنگستان ما بیرونشون کن. چشممون بهشون نیفته!

لادیسلاو با کسی شوخی نداشت. گل ها را برد و در حلقوم محفلی ها فرو، و آن ها را از آنجا بیرون کرد!

لرد سیاه دیگر هرگز علاقه ای نسبت به تئاتر از خود نشان نداد.


پایان!




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
پرده بالا رفته بود؛ ولی صدای قهقهه ی مرگخواران هنوز در فضا می پیچید.

- جون من دیدی خودشو چیجوری مسخره می کنه؟ هرهر کرکر
- مرده اسکوله. پیر خرفت. غش غش غش غش
- خخخخخخ دامبول دوست داریم!

ناگهان همه ی سرها به طرف آخرین گوینده چرخید. لرد بانگ داد: تو چی گفتی ای مرگخوار مجهول الچهره؟
- راس می گن ارباب. تو چی گفتی هکتور؟ ننگ نمی کنی؟ از خودت خجالت نمی کشی؟
- تو واقعا این چی رو گفتی؟ عجب بی فرهنگایی پیدا می شنا. نچ نچ نچ! تو از بازی دامبول خوشت اومد؟ این گلممدشیفته که این جا نشسته بهتر بلده بازی کنه. برو گریبان بدر.

هکتور رفت گریبانش را درید و برگشت ادامه ی نمایش را ببیند. یک پاکت چوسفیل هم در راه خرید که نصفش هوا بود و نصف دیگرش را لرد به زور کروشیو و آوادا گرفت و با دهان همایونیش خایید.

پرده های قرمز کنار رفتند و دامبلدور با نمایان شد. گریمش آنقدر خوب بود که خودش در دهه ی سی میلادی باید می رفت بوق می زد. همه مدل کف هــوووورررراااا به سن چشم دوختند.

صحنه شبیه یکی از کلاس های هاگوارتز بود و دامبلدور که در هنر شریف عشوه رفتن دستی داشت؛ (شما فکر می کنی گلرت راحت راضی می شد بیاید پرام؟ دِ نمی شد دیگه! :دی) با هزار ناز و کرشمه خرامان خرامان جلو رفت. ریش ژل زده اش را افشان کرد.
- عمو اسلاگی جونم؟ :pretty:

هاگرید در نقش اسلاگهورن در صحنه نشسته بود و با لبخندی که حاکی از عشق فراوان بود، گفت: عاخه من فدای چشم و ابروت بشم، دامبلد... چیزه، تام. تو خیلی... من تو رو خیلی دوست دارم حتا بیشتر از گرگ و اسپ و خر و گوسالم. اصن چیزه... من چشمات رو می بینم دلم می خواد با تو کارایی بکنم که بیناموسی محسوب می شه. من فقط به تو اجازه می دم بهم بگی عمو اسلاگی. تو جای پسر منی. تام چمان من، چرا میل چمن نمی کنی عاخه؟ بووسســ-

آخر پنج شش نفر از عوامل پشت صحنه آمدند هاگرید را در گونیخرکش کرده و بردند تا بیشتر کودپاشی نکند و ربکا را فرستاند روی صحنه.

دامبلدور گفت: منم خیلی شما رو دوس دارم، عمو اسلاگی جونم؟ ام... می شه بگی هورکرا...ام، هورکراسک چیه؟


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳۰ ۲۰:۱۱:۱۸

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
پرده دوباره بالا میره و محفلیا با دیدن دامبلدور که پشت میز استادیش نشسته و سرگرم نوشتن چیزای مهمیه با شور و هیجان تشویق میکنن.
دامبلدور که ظاهرا تصمیم گرفته همه ی نقشا رو خودش بازی کنه، با عجله از جاش بلندمیشه و در نقش تام ریدلش فرو میره. اونم فقط با چکوندن یکی دو قطره آب لیمو تو چشماش که قرمز بشن.

تام ریدل: زود باشین پروفسور. هنوز تکالیف جانور شناسیم مونده.چقدر کند کار میکنین.
دامبلدور:تام... فرزندم. کمی صبور باش. چشمای من پیرمرد دیگه سویی نداره.احساس میکنم همین روزا باید بازنشسته بشم. دیگه از من گذشته.
تام:نه پروفسور. یه حسی بهم میگه حالا حالاها از این خبرا نیست. حالا زود برگردین و تکالیف منو تموم کنین.

دامبلدور برمیگرده سر میز. کمی مینویسه. بعد سرشو بلند میکنه:ولی تام. پسرم. نوری که در درون من قرار گرفته، داره فریاد میزنه که این کار درست نیست.اینا تکالیف تو هستن و خودت باید...

چشم های تام ریدل پر از اشک میشه. ولی تماشاچیا نمیدونن دلیلش غم و اندوهه یا همون لیمو ترش!

تام:پروفسور ...شما هم؟ باشه...اشکالی نداره. من تو این زندگی خیلی ضربه خوردم. تک و تنها موندم. یتیم شدم...

با شنیدن کلمه ی یتیم برق از سر دامبلدور میپره!
-تام. پسرم! بس کن.باشه. همشو می نویسم. گفتی یتیم و نابودم کردی. یتیما نقطه ضعف من هستن. من به یتیما اعتماد کامل دارم. کافیه که دزدی نکنن. این یکی تموم شد. تکالیف جانورشناسیتو بیار انجام بدم فرزند!تو یتیم نیستی. تو منو داری!


پرده با تشاویق مستمر و هیجان زده ی تماشاچی ها پایین میره.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- من ولدمورت! من ولدمورت!
- نه! من میخوام ولدمورت شم!
- دفعه پیش تو ولدمورت شدی! اینبار نوبت منه!
بین محفلی ها همهمه بود. دامبلدور مطمئن نبود چه کسی را ساکت کند یا اسم ببرد.
- من ایوان روزبه.
- ایوان چی؟
- روزبه.
- خاک!
- چیه؟
- روزبه چیه آخه؟ روزیه! لابد به پیوز هم میگفتی پیووووز؟ لابد دانشجو هم هستی؟
دامبلدور تصمیمش را گرفت و با همان صدای شبی که کوییرل خبر آمدن غول را داد و همه وحشت کردند، فریاد زد: ساااایلنس!!
هیچکس ساکت نشد. هیچکس زبان نمی فهمید.
- سااااااااکت!
همه ساکت شدند. همه زبان می فهمیدند.
لرد از جایگاه تماشاچی ها شیشکی بست و دامبلدور بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، رو به همراهانش گفت:
- من تام میشم. غلط اضافه! مــــن تام میشم! بابا و مامانمم نمیخوام. مارولو و مورفینم لازم نیست. خانواده گانت، خلا بزرگ فیلم شش! ویزلیا یتیم های یتیم خونه میشن. دامبلدور هم که خودمم. بقیه تونم نگاه کنین یاد بگیرین، وقتش که شد میارمتون رو صحنه.

محفلی ها به یکدیگر نگاه کردند و با ناامیدی در گوشه راست صحنه، تجمع کردند و به تماشا نشستند. ویزلی ها هم همه در سمت چپ صحنه روی همدیگر تجمع کردند.
دامبلدور ایستاد وسط سکو و درحالیکه دست هایش را باز و بسته می کرد با صدای بلند و کشدار و مکثی بعد از هر کلمه، رو به تماشاگران گفت:
گــــروه نمایــــش دامبلـــدور و محفـــلی ها، تقدیــــم میــــکند.

جمله اش را که تمام کرد، ریشش را فرو کرد توی یقه ردایش و همانجا نشست. زانوانش را بغل گرفت و شروع به گریه کرد.
ویزلی ها که همگی دست یکدیگر را گرفته بودند، از سمت چپ صحنه وارد شدند و زنجیر وار دور دامبلدور حلقه بستند در حالیکه می خواندند:
- این تام ریییدل، اینجا نشسته، گریـــه میکنه، زاری میکنه، از برای مـــن، پرتقال من، یکی رو بزن!

دامبلدور وحشیانه از جا پرید و همانطور که گریه می کرد و زاری میکرد، با چشم هایی که از فرط خشم و نفرت باز نمی شدند، شبیه به پسربچه های دهه نودی بی اعصاب توی کوچه که اصلا نمیشود باهاشان شوخی کرد، با تمام وجودش شروع به کتک زدن ویزلی ها کرد. تا میخوردند، زد. رون را هم گرفت و پاهایش را به فلک بست و آنقدر زد، آنقدر زد، آنقدر زد که به خاطر سرخی کف پایش، دیگر تشخیص سر و ته رون مشکل بود.

ویزلی ها که از صحنه خارج شدند، نوبت به ورود کاراکتر دامبلدور رسید.
هری از پشت صحنه هی بالا و پایین پرید که من دامبلدور شم؟ من بیام؟ من بیام پروفسور؟
آلبوس یک لحظه معطل نکرد. با یک حرکت ریشش را بیرون کشید و پرید آن طرف صحنه و رو به جای خالی چند لحظه پیشش گفت:
- تام.. پسر خوب، اومدم ببرمت مدرسه. درس بخونی، آدم بشی.

دیالوگش را که تمام کرد، با سرعتی باورنکردنی ریشش را کرد توی یقه ش و دوباره نشست جای تام و آب دماغش راه افتاد و با صدای همان دهه نودی مذکور داد زد:
- نمیخوام! نمیام! پدرسگ وحشی! ****! بی ****! آریانا *****! کندرا *****! پرسیوال حتی *****!
در جایگاه تماشاگران، لرد ولدمورت گوش هایش را بست.

دامبلدور دوباره ریشش را بیرون کشید و پرید جای دامبلدور و با آرامش گفت:
- ما دزدی رو توی هاگوارتز تحمل نمیکنیم تام!
- **** تو هاگوارتزت! نمیام من! از کجا معلوم تو واقعا جادوگری ****!؟
دامبلدور که داشت عصبانی میشد، با یک حرکت چوبدستی، کمدی را که هرمیون نقشش را بازی می کرد به آتش کشید.

بعد باز ریشش را چپاند توی یقه ش و نشست جای تام و با چشمان بهت زده ش به هرمیون نگاه کرد که جیغ زنان دور صحنه می دوید و شعله های آتش طوری به جان موهای وزش افتاده بودند که بدون شک میتوانست نقش بزرگسالی ولدمورت را در پرده های بعدی بازی کند.

- خب میام هاگوارتز پس. گفتی دزدی نکنم دیگه فقط؟
- آره دزدی نکن، فحشم نده.
- باشه، عب نداره پس باسیلیسک بیارم تو مدرسه ت؟
- نه فقط دزدی نکــ.. تو از کجا میدونی باسیلیسک چیه؟
- عب نداره گندزاده خشک کنم؟ یه دختره رو بکشم؟
- نه ولی دزدی نکنیا!
- توطئه اینا اوکیه؟ هاگرید ماگرید اگه داشتین انداختم بیرون باز نیای بگی نگفتیا!
- نه حله فقط دزدی نکن!
- بعد از کتابخونه ت اسرار ممنوعه پیچوندم سیاه ترین جادوگر قرن شدم زدم ترکوندم همه رو تو رم کشتم، صاحاب پیدا نکنیا!
- باشه ولی دزدی نکنیا.
- باشه.

دامبلدور ریشش را توی یقه ش فرو کرد و این را گفت و با اشاره اش، پرده ها پایین آمدند تا بازیگران برای صحنه بعدی، آماده شوند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۱۶:۲۶:۲۲


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لوئیس ویزلی با شنیدن ندای دامبلدور به سرعت به جلو خیز برداشته، به سرعت دامبلدور را روی دوش خود گذاشته و پس از اینکه از شدت هیجان، چند بار خورد به در و دیوار، دامبلدور را روی صحنه مقابل لرد پیاده کرد.
دامبلدور که زیر یک چشمش کبود شده بود و بینی اش هم از حالت عادی به شدت کج تر شده بود، به سختی به کمک عصایش ایستاد. سپس به آرامی یک قدم به سمت لرد سیاه برداشت.

قررررررچ

جمعیت موجود در سالن:

- هیچ چیز نبود فرزندان روشنایی و تاریکی. قلنجم بود. :ball:

دامبلدور نفس عمیقی کشید. سپس یک پای دیگرش را جلو گذاشت و پس از آن پای دیگرش را. البته تمام این حرکت ها با اندکی صدای قرچ قوروچ همراه بود.
- خب تام، همونطور که گفتم نمایشنامه ـت به شدت مشکل داشت. بنابراین اگر ادعا داری که حقیقت رو میگی، ازت میخوام بذاری ما هم زندگی شمارو نمایش بدیم.

لرد و مرگخواران راست نمیگفتند. آنها به خوبی این را میدانستند؛ اما مهم این بود که محفلی ها نمیدانستند و این به شدت قابل استفاده بود. نتیجتا لرد یک قدم به جلو برداشت، سینه اش را سپر کرد و با لحنی محکم و با ابهت که انحصارا برای خودش بود، گفت:
- بلی. راست میگیم. نتیجتا به عنوان تماشاچی، افتخار میدهیم و مینشینیم و چشمان پر اهمیتمان را برای دیدن نمایش مسخره شما خسته مینماییم.

پس از گفتن این جمله، لرد با آرامش و ابهت تمام از بالای صحنه به پایین آمد. سپس مقابل صندلی وسط ردیف اول رفت. یک عدد ویزلی را از روی صندلی برداشت و خودش به جای او نشست.
مرگخواران نیز به تبعیت از لرد سیاه به سرعت از روی صحنه پایین پریدند و خود را به صندلی ها رساندند.

زمانی که جا به جایی انجام شد، در بالای صحنه حتی جای انداختن کرم فلوبر هم نبود. ملت محفلی در همه جای صحنه و پشت صحنه بودند. آنها صحنه و پشت صحنه را به تسخیر خود در آورده بودند. حتی عده ای دست هایشان را از پشت صحنه بیرون آوردند و بلافاصله نقش "دستان پشت پرده" را به عهده گرفتند.
دامبلدور با دیدن دویست سیصد جفت دست که از پشت پرده ها زده بودند بیرون و پانتومیم اجرا میکردند، گفت:
- نه فرزندان روشنایی. ما میخوایم داستان زندگی تام و فرزندان تاریکی رو اجرا کنیم. دستای پشت پرده که برای خودمون بودن و عامل موفقیت های بیشمار هری در زندگی پر از عشق و برگزیده وارش.
- میگم پروفسور، بازیگرا قراره کیا و در چه نقشایی باشن؟



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا در حال اجرای تئاتری هستن که زندگی سفیدا رو از دید خودشون نشون می ده.
تئاتر درباره قسمت های مختلف زندگی هری پاتره و طبیعتا اصلا بی طرفانه نیست. محفلی ها هم به عنوان تماشاچی دعوت شدن.

...................

-این اصلا درست نیست فرزندان تاریکی...اصلا درست نیست.

لرد سیاه با بی تفاوت پشت به دامبلدور کرده و به طرف صحنه برگشت.
-و ما سیاه ها اصراری نداریم که کار درست رو انجام بدیم. بنابراین، درسته، تا وقتی که ما خلافش رو اعلام کنیم.

صدای سوت و تشویق مرگخواران سالن را پر کرد. ولی دامبلدور بی خیال نشد. اول دنبال عصایش گشت. دامبلدور بسیار پیر و فرتوت بود.
بالاخره عصایش را جایی بین دو ویزلی پیدا کرد. ویزلی ها سوار عصای دامبلدور شده بودند و "ویییژ ویییژ" می کردند.
به کمک عصا از جا بلند شد...و این بار متوجه شد چوب دستی اش نیست.
-فرزندان روشنایی؟ چوب دستی من کجاست باز؟ چقدر من پیرمرد رو اذیت می کنین؟

رون خجالت زده چوب دستی شکسته ای را جلوی دامبلدور گرفت.
-پروفسور...منو ببخشید. چوب دستی من شکسته بود. از این استفاده کردم...که اینم...

-شکست...مرحبا بر تو فرزند روشنایی...من صد و پنجاه سال عمر کردم، یه خط رو این ننداختم. تو شکستیش؟ خب...حالا یکی کمکم کنه قدم برداشته و به طرف صحنه بروم و به این تام حالی کنم که نمایشنامه هاشون ایراد داره و اگه راست می گن اونا بشینن که ما اجرا کنیم!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.