خلاصه:ویروسی پخش شده که باعث شده همه زامبی بشن، فقط یه عده کوچیکی از محفلی ها و مرگخوارا باقی موندن و لرد هم ویروسی شده و در شرف تبدیل شدنه. مرگخوارا و محفلی ها میرن که یه دارو برای لرد پیدا کنن تا نجاتش بدن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همچنان که آرسینوس داشت در زیر نقابش خنده های شیطانی میکرد و با پیچ و تاب کراواتش ملت را متقاعد میکرد که رودولف را بدهند به زامبی ها، در سوی دیگری، اتفاقات دیگری در جریان بود که به همین دلیل، راوی سوژه را به آن سو هدایت میکند.
در میان درختان کناره های جاده، پیکره هایی قوز کرده، خسته و درب و داغان، دور یک کنده درخت ایستاده بودند.
- نههههه... به نظر من اینطوری اصن امکان نداره و زیر اتوبوسشون درد میگیره.
- خعلی هم امکان داره... باید اینطوری باشه اصلا.
- اینجا من رئیسم اصلا. شماها چرا بحث میکنید؟
سپس آن سه شخص، با شنیدن صدای اتوبوس مرگخواران، به آرامی از کنده فاصله گرفتند تا نور خورشید اندکی اجزای بدنشان را نشان دهد. یکیشان چشم چپش پوسیده بود از حدقه آویزان بود. دیگری یک دستش را، یا در واقع استخوان های یک دستش را، بین دکمه های بسته شده کت بلندش وارد کرده بود و سومی هم پوستش سبز بود و کلا چشمی نداشت و از بابت دیدگانش خیالش راحت بود. فقط سیبیلی بسیار بلند و خفن داشت که البته به خاطر گذشت زمان زرد شده بود.
آنها به آرامی به لبه جاده نزدیک شدند و زمانی که اتوبوس مرگخواران را دیدند، لبخندی شیطانی بر لبشان نشست که البته موجب به وجود آمدن یک جر خوردگی سر تا سری روی صورتشان هم شد. به هر حال زامبی بودند و از خشکی پوست رنج میبردند.
زمانی که اتوبوس خیلی بهشان نزدیک شد، مشاهده کردند که صندلی راننده خالی است. زامبی ها ترسیدند. لرزیدند. سفید شدند. زرد شدند و در نهایت کبود شدند. البته این وضعیت زیاد طول نکشید، چرا که اتوبوس ناگهان ترمز کرد و درست در یک سانتی متری بینی های صاف شده زامبی ها ایستاد. درب اتوبوس باز شد و هیچکس پایین نیامد. البته در واقع یک شخص پایین آمد، ولی زامبی ها او را ندیدند.
بانز، که تا آن لحظه راننده اتوبوس بود، با صدای بلندی گفت:
- شما ها چرا وسط جاده وایسادید خب؟ ما بیمار اورژانسی داریم!
- اوه... این یارو چرا لخته؟!
- مگه شما منو میبینید؟!
- آره.
بانز خوف زده شد. موهایش فر خورد حتی. سپس ردای نداشته اش را شرحه شرحه کرد و رفت در انتهای اتوبوس خود را محو کرد.
اینبار رودولف بود که درحالی که قمه اش را در دست میچرخاند از اتوبوس خارج شد و به زامبی ها نگاه کرد.
- واسه چی الان جلوی اتوبوس مارو گرفتید؟ یه زامبی با کمالاتم که نیست بینتون... قمه ایتون کنم الان؟
- جریان از این قراره که رئیسمون بهمون گفت بیایم اینجا یکی از افراد مهممون رو از شما بگیریم.
- اوه... یه فرد مهم؟ یعنی میشه بلا باشه؟ بیاید بالا اصلا.
زامبی ها به دنبال رودولف وارد اتوبوس شدند و نگاهی به چهره مرگخوارانی که دست به سینه نشسته بودند و مظلومانه بهشان نگاه میکردند، انداختند.
- اون یارو رو میخوایم. همون که حدود ده بار مُرده، دماغش هم خوشگل شده. اصلا زامبی ای که دماغش سر جاش باشه، به نظر خود بنده زامبی نیست. به هر حال ما اونو میبریم با خودمون.
مرگخواران خوف کردند. لرد خوف کرد. اما خوفش هم با ابهت بود.
- ما نمیایم. به هیچ عنوان. اینجا زیاد کار داریم.
- نه دیگه... نمیشه که حرف رئیس رو زمین انداخت... باید بریم پیشش.
لرد نگاهی به مرگخوارانش که همچنان هاج و واج مانده بودند انداخت، اما ناگهان نگاهش روی کراب ثابت ماند.
- این هم زامبیه... میاد همراه ما که عامل نفوذی گروه ما... چیز... یعنی زامبیه. باید بیاد خلاصه!
زامبی ها یک لحظه سر بی مویشان را خاراندند، سپس شانه ای بالا انداخته، کراب را هم به همراه لرد با خود بیرون بردند. آنها زامبی هایی بسیار قانع شونده بودند!