هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

ویروسی پخش شده که باعث شده همه زامبی بشن، فقط یه عده کوچیکی از محفلی ها و مرگخوارا باقی موندن و لرد هم ویروسی شده و در شرف تبدیل شدنه. مرگخوارا و محفلی ها میرن که یه دارو برای لرد پیدا کنن تا نجاتش بدن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همچنان که آرسینوس داشت در زیر نقابش خنده های شیطانی میکرد و با پیچ و تاب کراواتش ملت را متقاعد میکرد که رودولف را بدهند به زامبی ها، در سوی دیگری، اتفاقات دیگری در جریان بود که به همین دلیل، راوی سوژه را به آن سو هدایت میکند.

در میان درختان کناره های جاده، پیکره هایی قوز کرده، خسته و درب و داغان، دور یک کنده درخت ایستاده بودند.
- نههههه... به نظر من اینطوری اصن امکان نداره و زیر اتوبوسشون درد میگیره.
- خعلی هم امکان داره... باید اینطوری باشه اصلا.
- اینجا من رئیسم اصلا. شماها چرا بحث میکنید؟

سپس آن سه شخص، با شنیدن صدای اتوبوس مرگخواران، به آرامی از کنده فاصله گرفتند تا نور خورشید اندکی اجزای بدنشان را نشان دهد. یکیشان چشم چپش پوسیده بود از حدقه آویزان بود. دیگری یک دستش را، یا در واقع استخوان های یک دستش را، بین دکمه های بسته شده کت بلندش وارد کرده بود و سومی هم پوستش سبز بود و کلا چشمی نداشت و از بابت دیدگانش خیالش راحت بود. فقط سیبیلی بسیار بلند و خفن داشت که البته به خاطر گذشت زمان زرد شده بود.

آنها به آرامی به لبه جاده نزدیک شدند و زمانی که اتوبوس مرگخواران را دیدند، لبخندی شیطانی بر لبشان نشست که البته موجب به وجود آمدن یک جر خوردگی سر تا سری روی صورتشان هم شد. به هر حال زامبی بودند و از خشکی پوست رنج میبردند.

زمانی که اتوبوس خیلی بهشان نزدیک شد، مشاهده کردند که صندلی راننده خالی است. زامبی ها ترسیدند. لرزیدند. سفید شدند. زرد شدند و در نهایت کبود شدند. البته این وضعیت زیاد طول نکشید، چرا که اتوبوس ناگهان ترمز کرد و درست در یک سانتی متری بینی های صاف شده زامبی ها ایستاد. درب اتوبوس باز شد و هیچکس پایین نیامد. البته در واقع یک شخص پایین آمد، ولی زامبی ها او را ندیدند.
بانز، که تا آن لحظه راننده اتوبوس بود، با صدای بلندی گفت:
- شما ها چرا وسط جاده وایسادید خب؟ ما بیمار اورژانسی داریم!
- اوه... این یارو چرا لخته؟!
- مگه شما منو میبینید؟!
- آره.

بانز خوف زده شد. موهایش فر خورد حتی. سپس ردای نداشته اش را شرحه شرحه کرد و رفت در انتهای اتوبوس خود را محو کرد.
اینبار رودولف بود که درحالی که قمه اش را در دست میچرخاند از اتوبوس خارج شد و به زامبی ها نگاه کرد.
- واسه چی الان جلوی اتوبوس مارو گرفتید؟ یه زامبی با کمالاتم که نیست بینتون... قمه ایتون کنم الان؟
- جریان از این قراره که رئیسمون بهمون گفت بیایم اینجا یکی از افراد مهممون رو از شما بگیریم.
- اوه... یه فرد مهم؟ یعنی میشه بلا باشه؟ بیاید بالا اصلا.

زامبی ها به دنبال رودولف وارد اتوبوس شدند و نگاهی به چهره مرگخوارانی که دست به سینه نشسته بودند و مظلومانه بهشان نگاه میکردند، انداختند.
- اون یارو رو میخوایم. همون که حدود ده بار مُرده، دماغش هم خوشگل شده. اصلا زامبی ای که دماغش سر جاش باشه، به نظر خود بنده زامبی نیست. به هر حال ما اونو میبریم با خودمون.

مرگخواران خوف کردند. لرد خوف کرد. اما خوفش هم با ابهت بود.
- ما نمیایم. به هیچ عنوان. اینجا زیاد کار داریم.
- نه دیگه... نمیشه که حرف رئیس رو زمین انداخت... باید بریم پیشش.

لرد نگاهی به مرگخوارانش که همچنان هاج و واج مانده بودند انداخت، اما ناگهان نگاهش روی کراب ثابت ماند.
- این هم زامبیه... میاد همراه ما که عامل نفوذی گروه ما... چیز... یعنی زامبیه. باید بیاد خلاصه!

زامبی ها یک لحظه سر بی مویشان را خاراندند، سپس شانه ای بالا انداخته، کراب را هم به همراه لرد با خود بیرون بردند. آنها زامبی هایی بسیار قانع شونده بودند!



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
- خب اینجوری نمیشه کسایی که موافقن آرسینوس به مقر زانبیا بره دستا بالا.
همه دست ها بالا رفت به غیر از دست خود آرسینوس.
- حالا کسایی که مخالفن؟
فقط دست آرسینوس بالا رفت.
- خب چاره ای نداریم غیر از این که آرسینوس رو به مقر زانبیا ببریم. حرفی برای گفتن دارید؟

هرمیون گرنجر که فکر می کرد علامه دهر است دستش را بلند کرد.
- اعتراض!
- اعتراض وارده!
- به عنوان وکیل خاطی موکل من دفاعیه خودش رو نگفته.
- خب متهم به صحنه بیاد دفاعیه خودش رو بگه.
- من هیچ جرمی رو مرتکب نشدم که بخوام از خودم دفاع کنم.
رودولف حالتی معترض به خود گرفت.
- اعتراض!
- اعتراض وارد نیست!
لینی چهره متفکرانه ای داشت.
به نظر من رفتن آرسینوس برای جامعه حشرات کاملا مفیده!
- دقیقا رفتن من چه سودی داره؟
- نمی دونم. فقط می دونم داره !
- نداره!
- داره!
- نداره!
- داره!
- ساکت! نظم جلسه رو رعایت کنید.
از آن ور جینی ویزلی پرسید:
- اصلا ما واسه چی خودمون رو الاف کردیم؟

همه نگاه ها به سوی کسی چرخید که تمام آتیش ها از گور او بلند می شد!
لرد سیاه از اینهمه سوسول بازی و سر و صدا به سطوح آمده بود.
- رودولف!

رودولف نگاه خودش را به سقف اتوبوس دوخت و چیزی نگفت.
- دلت می خواد یه کروشیو بزنیم به یک میلیارد قسمت مساوی تقسیم بشی؟
آرسینوس فکر های شیطانی در سرش داشت.
- ارباب من فکر بهتری دارم.
خب بگو آرسینوس.
- رودولف رو ببریم مقر زانبیا.


مالفوی بودیم وقتی مالفوی بودن مد نبود!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۱:۵۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
و مرگخواران صدا شدند و آمدند و برنامه ریزی کردند و رفتند تا جنِ مرگخوارِ صداشنده و آمنده و مبرزیِ خووب شوند.

بعد از برنامه ریزی - درون اتوبوس

مرگخواران و محفلیان، به زور روی سر و کله هم نشسته بودند و آواز می خواندند.
-آقای راننده؛ آقای راننده؛ پاتو بذار رو دنده؛ میخوام برم به کازرون که یک شهر قشنگه!
-قشنگه؛ قشنگه...
-آقای راننده؛ آقای راننده؛ پاتو بذار رو... زامبی!
-زامبی؟

مرگخواران و محفلی ها از شدت ترس و احساس رطوبت در نواحی پایین، جامه دریدند و چندتایشان هم ترکیدند و دل و روده شان در چشم و دماغ آقای راننده ریخت. آقای راننده که کور شده بود، رفت توی زامبی بینوا و با نهایت قساوت و بیرحمی، زامبی بیچاره را زیر گرفت و از رویش رد شد.
کلاه قرمزی که این حجم از خشونت و وحشی گری را دید، به این نتیجه رسید که این رول برای بچه ها مناسب نیست و باید آقای راننده اش را بردارد و برود سر کار خودش. او که از محفلی ها و مرگخوارانِ بی ادب و بی تربیت، دلگیر شده بود، با ذکر "چقدر بی ادبین ننه سیریوسای عمه هیپوگریف!" همراه با آقای راننده از کادر خارج شد.
درون اتوبوس، جمعیت باقیمانده بر سر و صورت خود می زدند و برای زامبیِ از دست رفته شان، فریاد غم سر داده بودند.
آرسینوس، به رسم یادبود در وسط اتوبوس ایستاد. کاغذی از جیبش بیرون آورد و خواند:
-زامبی، زامبی بود. از اون زامبی های متشخص بود. از اونایی معجونا رو توی قیمه ها می ریزن. زامبی... عوهو عوهو...
-ای مادر بگرید به حال زامبی!
-زامبــــی من کجایـــــــی؟ زامبــــی چه بی وفایـــــی!

در میان این همه اشک و ناله، رودولف فکر شوم دیگری داشت.
-ملت... ملت... آروم باشین! ما یه زامبی رو از جامعه زامبی ها کم کردیم. حالا باید یه زامبی بهش اضافه کنیم! مثلا همین آرسینوس خودمون. می‌دیمش به زامبیا تا زامبی کننش.
-زامبی؟ زامبی نمی‌شناسم من. تو رَم نمی‌شناسم حتی.
-بیا دیگه.
-خودت بیا.

هری پاتر، پا پیش گذاشت و گفت:
-قسم به کله زخمی من و اکسپلیارموسِ مقدس اگه بذارم یه مرگخوار، یه مرگخوار دیگه رو با روحیه مرگخوارانه و بدون عطوفتش، زامبی کنه. اصلا زاخار با ما چرا بدی؟ من ایشون رو به مقر زامبیا می‌برم و می‌دم بخورنش. حله داداچیا؟
-نیست.
-هست. هست. خوبم هست.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۸ ۲۱:۰۰:۳۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
رودولف پوکرفیس وار زل زد به عمق چشمان بلاتریکس. مغز او اصلا برای تحمل و هضم چنین موارد سنگینی طراحی نشده بود و به همین دلیل رودولف کاملا هنگ کرده بود.
بلاتریکس سرش را با تاسف، به خاطر انتخاب چنین شوهری تکان داد، سپس با یک کروشیوی آبدار، رودولف را ری استارت کرد.

- یعنی چی؟! ارباب کجا هستن؟ چی شده اصلا؟ اینجا کجاست؟
- بوق تو این سلیقه انتخاب شوهر کردنم... بگیر دستمو بریم.
- آخه نمیشه که... زشته... نامحرمیم و مملکت هم آسلامیه.

بلاتریکس:

- اصلا از شکنجه و اینا نمیترسم ها... به خاطر حفظ اخلاقه همش...

بلاتریکس وقتی دید رودولف تنها موجبات منفی شدن سرعتشان را به همراه میاورد، که البته این موضوع خود از هر نظر غیر ممکن است و سرعتی که منفی باشد اصلا سرعت نیست و حلزون است، گیسوان کمند رودولف را ناگهان در دست گرفت و با صدای پاقی غیب شد.

دو مرگخوار وفادار، ثانیه ای بعد در محلی دیگر ظاهر شدند. برای رودولف اندکی طول کشید تا متوجه شود در کجا هستند، اما به محض متوجه شدن، فریاد زد:
- اینجا چرا انقدر سرده؟
- چون هیئت تشخیص مصلحت مرگخواران صلاح دید که بیایم اینجا که زامبی ها نتونن بهمون حمله کنن.

رودولف همچنان که میکوشید به وسیله بازوانش، بدنش را گرم کند، پرسید:
- بعد این هیئت از چه کسانی تشکیل شده؟
- من.
- کاملا قانع کننده بود.
- چیزی گفتی رودولف؟
- نه نه... اصلا... داشتم میگفتم همسری بسیار با ابهت و خفن هستی و قطعا میخوای اجازه بدی به بقیه ساحره ها هم ابراز علاقه کنم.
- بریم اربابو ببینیم... فعلا شکنجت نمیکنم چون ظرفای نشسته زیاد داریم.

رودولف نتوانست حرفی بزند... در واقع هیچ کاری نکرد، به جز اینکه به دنبال همسر خود رفت تا به لرد سیاه و دیگر مرگخواران باقی مانده ملحق شود.

دقایقی بعد، مخفیگاه مرگخواران:

- مای لرد... مای لرد... بیاید دربونتون رو آوردم براتون.
- میکشتیش خب بلاتریکس... اینو آوردی که همین اندک امید مارو هم نابود کردی!

رودولف ناباورانه به لرد سیاه که روی تختی با شکوه در یک غار عظیم دراز کشیده بود، و رنگ چهره اش همچون لبویی سرخ بود، نگاه کرد.
- ارباب... ببخشید ارباب.
- باید بهمون روحیه بدی... بعد که حالمون خوب شد و درمان شدیم تنبیهت میکنیم و اصلا هم نمیبخشیمت.
- مای لرد، بقیه مرگخوارا رو صدا کنم که بیان و شروع کنیم به برنامه ریزی برای سفر پیدا کردن دارو؟



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۱:۵۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
سوژه نیو

رودولف، قمه اش را توی جیبش چپاند و چشمانش را چرخاند.
-به به به! چه سری، چه دمی، عجب منقاری! میتونم بپرسم وضعیت جنسیتتون چطوریاس؟

کلاغ، با یک ور صورتش به رودولف نگاه کرد. بعد هم رویش را برگرداند، قار قاری سر داد و پرواز کرد. حتی کلاغ ها هم از دست رودولف آسایش نداشتند!
از چند متر دورتر پشت یک بوته، وینکی پیس پیس کنان گفت:
-وینکی به قمه زن پیس پیس کرد! قمه زن نباید صدای کلاغ درآورد. وینکی و قمه زن و کروات زده اینجا بود تا به دستور ارباب، محفلی مریض کرد. اگه محفلی ترسید، فرار کرد. اگه محفلی فرار کرد، سرما نخورد! اگه محفلی سرما نخورد، مریض نشد! وینکی جن مستنباط خووب؟
-

جن خانگی، وزیر سابق و چشم چرانِ بی خاصیت، پشت سه بوته مجزا کمین کرده بودند. اطرافشان را پارک بزرگی احاطه کرده بود. در وسط این پارک، سه محفلی مو قرمز نشسته بودند و با دقت زیادی به در و دیوار نگاه می کردند.

آرسینوس از لای کرواتش دستمالی در آورد و توی آن فین کرد. بعد هم چوبدستیش را بالا گرفت و گفت:
-خوب پس نقشه اینه که... عوهو عوهو... این دستمالا رو بندازیم تو لباسشون. اونا هم سرما میخورن، بعد که سرما خوردن، کل محفل رو سرما میدن! بعد که همه محفلیا سرما خوردن، می شینیم هار هار به ریششون میخندیم! فیــــــــــن!
-کروات زده جن خووب بود!

و مرگخواران، دستمال ها را برداشتند و فریاد سر دادند و دویدند تا فین های آرسینوس را به سر و روی محفلی ها بمالند و آنها را مریض و بدبخت کنند و بعد هم بشینند و غبطه بخورند به این حجم از پلادت و سیاهی و تباهی که از هر انگشتشان می بارید.

اما یک چیز، فقط یک چیز، اشتباه پیش رفت...
آرسینوس که درست پشت سر رودولف می دوید و فریاد سر می داد، عطسه کرد!
و یک گیگیلیِ شاد و سرخوش، رفت و خورد پس کله رودولف.
و رودولف با سر به زمین خورد.
و رودولف بیهوش شد.
و رودولف بیهوش ماند!

بیمارستان سنت مانگو

-پرستار، من به شما علاقه خاص دارم. می‌تونم بپرسم وضعیت تاهلتون چطوریاس؟ عه... پرستار! پرستار! بنده مرلین حتما از شدت جذابیتِ ذاتی من آب شد و رفت تو زمین.

پرستاری که آب شود و برود توی زمین، وجود نداشت. رودولف این را نمی‌دانست.
خودش را کمی جا به جا کرد و نگاهی به اطراف انداخت. هنوز توی بیمارستان بود اما بیمارستان توی خودش نبود! برقِ رفته بود. ذره ای صدا از هیچ کجای بیمارستان، به گوش نمی‌رسید. فقط رودولف بود و اتاقِ متروکه اش!

-احتمالا از شدت جذابیت ذاتیم، همه آب شدن. چقدر من جذاب و رو فرمم!

رودولف به سختی از جایش بلند شد و لنگ لنگان به سمتِ در رفت. در را باز کرد و با راهرویی کاملا خالی مواجه شد. راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک در بزرگ. رویِ در نوشته بودند که: مُرده ها اینجان! باز نکنید!

-اینقدر با جذبه ام که اومدن سنت مانگو رو به افتخارم مُرده شور خونه کردن! مُرده هاشم تکون می‌خورن تازه!

تعدادی دست از بین شکاف هایِ در بیرون آمده و بی هدف به سمت رودولف دراز شده بود. همین که رودولف دستش را دراز کرد که با آن دست ها دست بدهد، دستی روی شانه اش خورد و او را منصرف کرد.
-رودولف! زنده شدی بالاخره؟

رودولف برگشت و با بلاتریکسی ملاقات کرد که خیلی عصبانی بود. بلاتریکسی که آنقدر عصبانی بود که واقعا عصبانی بود!
-عه! سلام بلا! چی شده؟
-چیز خاصی نشده. 6 ماه توی کما بودی. تو این مدت، یه ویروسی اومد. همه مردم مُردن، بعد زامبی شدن، بعد شروع کردن به خوردن آدمای زنده، بعد آدمای زنده هم مُردن، بعد آدمای زنده ای که مُرده بودن هم زنده شدن و بقیه آدما رو خوردن. بعدشم فقط یه تعدادی از مرگخوارا زنده موندن با یه تعدادی از محفلیا. دامبل و ارباب هم مبتلا شدن به این ویروسه. الان هم داریم بار و بندیل می‌بندیم که بریم درمان این ویروسه رو پیدا کنیم. رواله؟
-



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


اندکی بعد از دیوانه بازی ها و آبرو ریزی هایی که مرگخواران با موفقیت در هاگوارتز اجرا کردند اتفاق عجیبی افتاد!

در حالی که روح لرد سیاه را گرفته بودند و سعی می کردند با مشت و لگد وارد پاتیل اش کنند...ساعد دست چپ همگی شروع به سوزش کرد.

-می سوزه!
-می سوزه؟ ...آره...می سوزه!
-ولی ارباب که نمی تونست...یعنی...اون روز سعی کرد با جادو یه لیوانو برداره. ولی نتونست! لیوانه خرد شد! اربابم منو دعوا کرد.

سوزش پخش شد...و از گروه اول به گروه دوم سرایت کرد. تا این که جن کوتاه قامتی با صدای آرامی بین مرگخواران ظاهر شد.
-وینکی چقدرعلامت شوم سوزوند؟ خب مرگخوارا اومد دیگه! مرگخوارا احضار شد. ارباب حالش بد بود. وینکی به دستور ارباب نشان شوم رو فشار داد و شما رو احضار کرد. ولی شما نیومد. وینکی جن محضور خوب؟

-تو که همین چند دقیقه پیش همین جا بودی...کی رفتی و کی اومدی؟
-وینکی جن وظیفه شناس...طی ماموریت هی رفت به ارباب سر زد و پارچه نم دار روی پیشونی ارباب گذاشت. ارباب مقاومت کرد و گفت تب نداشت. ولی وینکی گول نخورد. وینکی جن نا مگلول؟

هر دو گروه بی خیال روح شدند و بلافاصله به مقصد اتاق خواب لرد سیاه آپارات کردند.

چند دقیقه بعد مرگخواران دور تخت خوابی جمع شده بودند...دستمالی سیاه رنگ در دست همه آن ها بود...و لردی ضعیف و ناتوان که روی تختخواب افتاده بود.
-ب...بعد از مرگمون...تمام تلاشتونو بکنین که ما رو زنده کنین...حیفه ما بمیریم. اوهوی! آرسینوس...اشکاتو نریز رو ما! مجسمه ما رو بسازین و بزنین جلوی در خانه ریدل. زبان هر کسی را که اسم ما را تلفظ کرد از حلقوم بیرون بکشید...زبان این رودولف را به هر حال بیرون بکشید. چهار چشمی مواظب باروفیو باشید. این موذی چشمش دنبال تخت ماست. نه بی وجود! تخت خوابمونو نمی گیم. تخت سلطنت ما! هر سال برای تدریس درس جادوی سیاه درخواست بدین. اگه قبول شد بیایین سر قبر ما بهمون اطلاع بدین که زودتر زنده بشیم.با حشرات و گیاهان رفتار بدی داشته باشین. بجز همینایی که ما مرگخوارشون کردیم. دخترمونو گره نزنین...بذارین همین جا برای خودش بخزه.

اهو اهو اهو...

-اربااااااااااااااااااااااب! :vay:

رز که از خود بیخود شده بود خودش را روی جسم نیمه جان لرد پرتاب کرد...و باعث شد همان نیم نفسی که لرد را زنده نگه داشته بود هم قطع شود.
مرگخواران به سختی رز و چهار تیغش را از لرد و تختخواب جدا کردند. لرد سیاه به سختی سرفه می کرد. وینکی، جن وفادار لیوان آبی به دست لرد داد...و لرد با آخرین توانش به صحبت کردن ادامه داد:
-ما سعی کردیم شما متوجه نشین...این اواخر بسیار ناتوان شده بودیم. دلیلش هم رژیم غذایی بسیار سختی بود که این جا اشاره کردیم داریم. فکر نمی کردیم رژیم تاثیری چنین مخرب روی ما بگذارد. شفابخش نامرد گفته بود این گونه بدن ما سم زدایی شده، و بعد از پانزده روز، اربابی قدرتمند تر خواهیم شد. ولی این رژیم روز به روز نیروی ما را تحلیل برد. گاومیشی که به خورد ما دادید کمی حالمان را بهتر کرد. ولی ظاهرا کافی نبود. احساس می کنیم تکه های روحمان به دلیل این ضعف، در حال نابود شدن هستند. رژیم ما را کشت! آخرین وصیت ما به شما این است...رژیم نگیرید!

لرد سیاه چشمانش را بست...

مرگخواران مات و مبهوت کنار تختخواب لرد سیاه ایستاده بودند...نگاه های خشم آلود گروه دوم، گروه اول را هدف گرفته بود.

فقط یک رژیم غذایی پانزه روزه...

مرگخواران با دست های خودشان لرد سیاه را نابود کرده بودند!


پایان سوژه




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
- یه عالمه روح ارباب این‌جا سرگردانه! نمی‌تونیم همینجوری ولش کنیم بریم.

هاگوارتز که اکنون خرابه‌ای نیم‌سوخته بود مانند لانه‌ی مورچه‌ای شده بود که یک بچّه‌ی تخس در آن کبریت انداخته باشد. دانش آموزان و اساتید دوان دوان از میان آن خارج شده و هر یک به طرفی می‌دویدند.

- این روح خلوص چندانی ندارد. باید تصفیه گردد!

مرلین در حالی که فریاد می‌زد «یه تیکه جانپیچ ارزششو نداشت بابا! این دوستیاست که می‌مونه!» گوشه‌ای ایستاده بود و سعی داشت همگان را به خاموش کردن آتش دعوت کند امّا ناگهان به فکر نوشتن کتاب «مرلین کبیر که بود و در آتش سوزی بزرگ هاگوارتز چه کرد» افتاد و دوان دوان از معرکه خارج شد.

- معجون جداسازی بدم؟

استرجس که صورت خود را چنگ می‌زد نیز در نزدیکی مجمع مرگخوارها ایستاده بود و فریاد می‌زد: «مدرسه تعطیله! »

- من که حتّی روش‌های مشنگی رو به معجون ترجیح می‌دم!

روح رز که به تازگی کنکور مشنگی داده بود و از هر مشنگی بیشتر به علوم مشنگی آشنا بود، در حالی که پرواز کنان صحنه ره ترک می‌کرد یک جمله گفت تا دینش را پیش از رفتن به سوژه ادا کند: «سانتریفیوژ! »

- فکر خوبیه! بریم روح اربابو غنی سازی کنیم!

استرجس دست از چنگ زدن برداشت و این بار فریاد زد: «دانش‌آموزای سوخته و نیم‌سوخته از من خواهش کردن که هاگوارتز رو تعطیل نکنم! چند روز صبر کنید تا من از اول یک سیستم ضدحریق برای مدرسه طراحی کنم. »

- چی‌چی و غنی سازی کنیم؟! من تازه توافقه ره کردم! ما قرارداده ره بستیم که تمامی غنی سازی‌های روحی ره تعطیل کنیم و سانتریفیوژها ره دادیم رفت!

استرجس دوباره شروع به چنگ زدن کرد و گفت: «معده من به گرما حسّاسه! نخواستم! تعطیله! » و سپس از مهلکه گریخت.

- آقای باروفیو! خجالت بکش! توافق شما چه سودی برای مردم داشته؟ پس کی ما قراره اثراتش رو ببینیم؟ نه شیر ارزون شده و نه ماست! دست از این باج دادن ها بردار و سانتریفیوژها رو راه بنداز.

تام ریدل که روسری سرکرده بود و بالش زیر ردایش گذاشته بود در حالی که فریاد می‌زد: «کی بود کی بود؟ من نبودم! من تام نیستم! من گاو مشت حسن ننه‌ی هاگریدم!» دور مدرسه می‌چرخید.


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
- فوووووت.. فوووووت.. فووووت..
- مدرسه نازنینم :worry:

گروه دوم همینطور به سمت هاگوارتز می دویدند.
روح بزرگ لرد به سمت آن ها می دوید.
گروه اول به دنبال لرد می دویدند.
گروه دوم به سمت هاگوارتز می دویدند.
روح بزرگ لرد به سمت آن ها می دوید.
گروه اول هم به دنبال لرد می دویدند و دیگر فرصت نشد که گروه دوم به سمت هاگوارتز بدوند، چون دو گروه به هم برخورد کردند و روح بزرگ لرد یک سطل آب روی همه شان خالی کرد.

نماینده گروه اول: چی؟!
نماینده گروه دوم: چرا؟!

همه خیس شده بودند و با حیرت به روح لرد ولدمورت نگاه می کردند، که ناگهان چند قدم دورتر را نشان داد و شروع به خندیدن کرد. همه نگاه ها برگشت و مرگخوار ها متوجه سوروس شدند که سعی داشت مخفیانه گروه خود را ترک کند.
بلاتریکس لبخندی زد و گونه اش را کمی با چوبدستی بالا داد:
- داشتی کجا می رفتی سوروس؟

سوروس دو دستش را به پشت سرش چسبانده بود.
- من؟ من جایی نمی رفتم که. ینی چرا.. داشتم می رفتم کمک بیارم.

- دروغ می گه موهاش فر شده!

همه نگاه ها به سمت ولدمورت برگشت. روونا پرسید:
- ارباب چرا اینطوری شده؟!
- فوووووت... نفهمیدی؟ فووووت... فووووت.. با... فوووووت.. بدعنق.. فووووت.. قاطی.. فووووت.. فووووووت..
متاسفانه رز ویزلی از شدت فووووت جان به جان آفرین تسلیم کرد و حرفش را نصفه گذاشت.
همه هوش های ریونی به دردسر های آینده در شهر فکر می کردند که دستشان شروع به سوختن کرد. مرگخوار ها نگاهی به ساعدشان انداختند و با حیرت نگاهی به هم انداختند که...

- سوروس! چرا موهات اون شکلی شده؟!

اسنیپ در اثر سوزش دست، ساعدش را از روی موهای خود برداشته بود و چندین هکتار جنگل آمازون روی سرش بوجود آمده بود.
- بگذریم. الآن برگردیم.. یا جلوی بد- عنق- ارباب رو بگیریم؟!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- این ابعادی ره که من میبینم، اونه که میاد ما ره میگیره!
- اکسپلیارموس اصلا!
- آخ جون یه تیکه آتیش افتاد این وسط. بیاین روش پاتیل معجون بذاریم و دورش رقص سرخ پوستی بریم!
- اصلا این همه روح چه جوری تو بدن ارباب بوده؟
- آتیش! یه آتیشِ شگفت انگیز!! فندک من کو!
- دوده نشست رو موهام! نباید روغن جاذب میزدم.


مرگخوارا دچار تشویش شده بودن. می دویدن، جیغ میزدن، هول میشدن، آتیش میگرفتن حتی. ولی هیچ کدوم نمیدونستن که چطور حجم عظیمی از روح رو با خودشون ببرن خونه ی ریدل که به لرد پیوند بزنن.

- آه! آرامش خویشتن را حفظ نمایید.

لادیسلاو خونسرد بود. به شکل دیفالت خونسرد بود. این قدر خونسرد بود که ته جمله ش نقطه گذاری هم بکنه. و در ضمن. ریونی هم بود.

- تمام این حجم عظیم را روح تشکیل نمی دهد. بخشی از آن دود حاصل از سوختن است. ما باید بخش روح ارباب آن را جداسازی نماییم.

خانه ی ریدل، پشت در اتاق سابق گروه اول

روونا و رز هنوز داشتن به ترتیب پشت سوراخ شیفت عوض میکردن.

- فهمیدم فهمیدم! اینا همه شون تبدیل به لن های مختلف شدن که جای خالیشو حس نکنیم. واسه همینه وزوز میکنن!
- وز وز میکنن؟!

بلا با شنیدن این حرف از جاش بلند شد. به سمت در رفت و چن تار پر فِر و پر وز از موهاشو برای بهتر دیدن از جلوی چشمش کنار زد.

- کروشیو همتون! کروشیو!

اعضای گروه مات و مبهوت به بلا نگاه کردن.

- راه بیفتین!طبق نقشه مون!

مرگخوارا آپارات کردن. و وقتی که توی هاگزمید ظاهر شدن، با آتیش بزرگی مواجه شدن که یه پس چهره ای از لرد توی دودش دیده میشد. بعد از اینکه رز فوووت کنان شروع به دویدن به سمت هاگوارتز کرد، گروه دوم متوجه وضعیت بدشون شدن. اونا یه بار دیگه از گروه اول عقب افتاده بودن.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-لوموس...

فوت فوت فوت فوت...

-رز؟...آروم بگیر! این منم! روونا! قراره آتیشای اونا رو فوت کنیم. و کجا دیده شده که لوموس با فوت خاموش بشه؟

رز آرام گرفت. و روونا با نور چوب دستی اش سعی کرد از سوراخ کلید داخل اتاق را ببیند.
-چیزی دیده نمی شه. چرا چرا...کراب رو دارم می بینم. صدای وز وزشونم میاد. انگار دارن پچ پچ می کنن. فکر کردن من می ذارم مدرسه ای رو که با خون دل ساختم منفجر کنن!

در سمت دیگر در، عروسکی به شکل کراب رو به در نشسته بود...و طلسمی که در اتاق می گشت و صدای وز وز تولید می کرد...و مرگخوارانی که دقایقی پیش راهی هاگوارتز شده بودند!


جایی در نزدیکی هاگوارتز:


-ایول! من همیشه آرزو داشتم مدرسه مو بترکونم.

مرگخواران در نزدیکی هاگوارتز سنگر گرفته بودند.

-خب؟ به نظرتون می تونیم این کار رو انجام بدیم؟ هاگوارتز توسط طلسم های قدرتمندی...
-محافظت می شه که من از همشون اطلاع دارم! ناسلامتی مدتی مدیرش بودم.

توجه مرگخواران به اسنیپ جلب شد. حق با او بود. بنابراین همه یک قدم به عقب رفتند تا سوروس مدرسه را منفجر کند. در این بین زنوفیلیوس نگرانی های عمیق تری داشت!
-می گما...ارباب به سلامت باد...ولی بر و بچه های ما الان اون تو هستن. بمیرن همشون؟

اسنیپ برو بچه ای نداشت. اهمیتی به لونا هم نمی داد.
-ما الان روی سلامتی ارباب تمرکز کردیم...بچه ها رو بعدا هم می شد تعمیر کرد. ولی محض اطلاع جنابعالی یادآوری می کنم که الان تابستونه. مدرسه تعطیله...و دختر شما معلوم نیست به بهانه مدرسه کجا رفته! حواست به دخترت باشه آقا! مزاحم منم نشو. تا این دومیا نرسیدن باید انفجار رو حاصل کنم.

سیوروس شروع به خواندن طلسم کرد. چوب دستی اش را تکان داد. چشمانش را بست...باز کرد... زبانش را کمی بیرون آورد...بعد چرخید...رقصید...پرید...جهید...خزید...
و چون دیگر حرکاتش داشت از کنترل خارج می شد، ضربه آخر را وارد کرد.

طلسم سرخ رنگی از چوب دستی اسنیپ خارج شد و به طرف هاگوارتز رفت.
مرگخواران چشم ها را بسته و گوش ها را گرفتند.
صدای مهیبی ایجاد شد...و هاگوارتز به شکل گلوله آتشینی در آمد.

-ایول...ترکید ...ولی...اون دیگه چیه!

روحی که منتظرش بودند در حال پرواز از هاگوارتز بود. ولی این تکه روح کمی متفاوت بود...این روح بسیار بسیار بزرگ بود. ابعادش تقریبا به اندازه کل هاگوارتز بود...و بسیار خشمگین به نظر می رسید!

-تیکه ارباب پرواز کرد...یکی اونو بگیره!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.