هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
(پست پایانی)

مگس خیس و آب کشیده پرواز کرد...

پرواز با بال های خیس کار سختی بود. برای همین مگس در اولین ایستگاه روی لبه پاتیلی فرود آمد.

این جا را می شناخت.

محیطی بخار آلود و گرم...و جادوگری کراوات زده که کلافه و سراسیمه مواد عجیبی به هم می زد.

آرسینوس جیگر...و حمامش!

همین چند روز پیش با او مواجه شده بود. آرسینوس همیشه مکان های عجیبی را برای معجون سازی انتخاب می کرد. شاید برای پنهان شدن از هکتور!
فراموش نکرده بود که آرسینوس چه ماده ای را برای تکمیل معجونش لازم دارد.

بال مگس!

شنیده بود که معجون های آرسینوس، بر خلاف معجون های هکتور درست عمل می کنند. معجون های آرسینوس مفید بودند.

به خطوط روی دستش نگاه کرد.

این خطوط طبیعی نبودند...خودش تک تک آن ها را کشیده بود. هر روز بعد از غروب آفتاب.
شمرد...
چهارده خط روی دست سیاه رنگش قرار داشت.
-روز آخره...

مگس خوشحال بود. طی این چهارده روز شخصیت های زیادی را دیده بود. سفر کرده بود...به دام افتاده بود... آزاد شده بود... ایجاد مزاحمت کرده بود...و البته عاشق شده بود!
زندگی مگسی بسیار پرباری داشت!
ولی این روز آخر بود. مگس کمی روی لبه پاتیل قدم زد. خسته بود. احتیاج به استراحت داشت. یک استراحت طولانی.

آرسینوس هنوز او را ندیده بود. ولی لازم بود ببیند. برای همین برای چند ثانیه کوتاه بال هایش را به سرعت به هم زد.

صدای وزوز توجه آرسینوس را به خود جلب کرد.

مگس را دید که روی لبه پاتیلش ایستاده و مستقیم به او خیره شده.
برای یک لحظه به نظرش رسید که مگس لبخند زد...دست ها و بال هایش را به طور هم زمان باز کرد...مکثی کرد، و بعد با سرعت زیادی به داخل پاتیل معجون شیرجه زد.

معجون بلافاصله به رنگ سبز درخشانی در آمد...

و کامل شد!


پایان سوژه.




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
مگس رفت. مگس وایساد. مگس نگاه کرد. مگس چرخید. مگس دستاشو به هم مالید. مگس دید! مگس بالاخره دید.
روبروی مگس، تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش نشسته بود و داشت دود می‌داد بیرون. مگس، بالاخره عشق واقعی خودش رو پیدا کرد. مگس، دافنه گرین‌گراس رو کشف کرده بود.

-ویـــــــــــــــــــــــــــز!

مگس رفت جلو. مگس بال زد و دور دافنه چرخید. مگس خیلی خوشحال بود. رویاهای حشره کوچیک بالاخره به واقعیت پیوسته بودن. جلوی روش، آینده رویایی که همیشه خوابشو می‌دید، در حال تنفس سلولی بود. اونطوری که واکوئل هاش دود می‌دادن بیرون، اونطوری که شبکه آندوپلاسمیش عقب و جلو می‌رفت، اونطوری که ریبوزومش پروتئین تولید می‌کرد...
و مگس می‌دونست. مگس همه چیز رو می‌دونست. این، لحظه‌ای بود که زندگی مگس برای همیشه تغییر می‌کرد. از این به بعد، مگس باید هر روز برای دافنه گرده افشانی می‌کرد. بعد هم صبر می‌کردن تا گرده هاشون به مدرسه برن. وقتی به مدرسه می‌رفتن، دچار انحراف اخلاقی می‌شدن. نتیجه این انحرافای اخلاقی، قتل و آدمکشی و خیانت و دزدی بود. همه گرده ها بخاطر کارای بد بدِشون، اعدام می‌شدن و می‌مُردن. بعد از این، مگس و دافنه افسردگی می‌گرفتن و خودکشی می‌کردن.
مگس حتی نمی‌تونست همچین زندگی رویایی رو تصور کنه. چنین چیزی فراتر از آرزوهای یه مگسِ ساده از طبقه کارگر بود.

مگس جلوتر رفت. خیلی جلوتر رفت. اون‌قدر جلوتر رفت که از دماغِ دافنه رفت توی اثناعشرش و از جزایر پانکراسش بیرون اومد. مگس، خیلی هیجان‌زده بود.
مگس، دست کرد تو جیبش و دنبالِ حلقه گشت. مگس باید به دافنه پیشنهاد ازدواج می‌داد. مگس دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. باید هر چه زودتر می‌رفت سرِ خونه و زندگیش.
و دقیقا لحظه ای که بالاخره تونست حلقه‌ـشو پیدا کنه، دافنه قِل خورد و رفت شناسَشو بست!

مگس:

مگس، نابود شده بود. مگس، به منجلاب و بدبختی افتاده بود. مگس، حشره ناکام! مگس، حشره منجلابیده! مگس، حشره بدبخت و بیچاره! مگس، حشره بد!
مگس، شکست عشقی خورده بود. مگس و دافنه، سعی کرده بودن دنیاشونو عوض کنن ولی این دنیاشون بود که اونا رو عوض کرده بود. مگس، همه چیشو باخت. نمی‌تونست دافنه رو هم ببازه. ولی همیشه اونجوری نمیشه که ما انتظار داریم.

و مگس، با حلقه ای تو دستش، میون بارون وایساده بود و به شناسه بسته شده دافنه نگاه می‌کرد. مگس، اون‌قدر نابود شده بود که متوجه نبود که معمولا توی اتاقا بارون نمیاد...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۰ ۲۱:۴۰:۵۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
مگس که بسیار بال زده بود،برای رفع خستگی بر گوشه پنجره ای نشست و به بیرون نگاه کرد...ناگهان صدایی شنید و حالتی به خورد گرفت تا اگر تشخیص دهد منبع ساطع کننده آن صدا برای او خطری دارد،سریع به پرواز در بیایید!
اما منبع ساطع شدن آن صدا،قدم های مردی بود که به سمت مگس می آمد...
_سلام...چطوری؟

مگس به اطراف نگاهی انداخت...هیچکس در آن اطراف غیر آن مرد و خودش نبود...پس آن مرد با چه کسی حرف میزد و حالش را میپرسید؟انسان عاقل که با مگسان حرف نمیزد...پس آن مرد دیوانه بود!زیرا که یا واقعا حال مگس را پرسیده بود و یا داشت با خودش حرف میزد که هر دو نشانی از دیوانگی بود! اما مرد ادامه داد...
_چه مگس باکمالاتی!

مگس درست شنیده بود؟آن مرد نتنها حال او را پرسیده،بلکه از او تعریف کرده بود؟هیچکس تا به حال از مگس تعریف و حالش را نپرسیده بود...اصلا تا حالا هیچکسی با مگس صحبت نکرده بود...مگس موجود بدبخت و تنهایی بود! اما حالا کسی بود که با او از در مهربانی در آمده و با او صحبت میکرد!
_ویییییز!
_اره..اره...ویز...ببینم..آم...وضعیت تاهلت چطوریاس؟

مگس با تعجب به رودولف نگاه کرد؟دقیقا وضعیت تاهل او به چه درد رودولف میخورد؟
_ویز؟
_آم...اصلا ببینم...تو ماده هستی دیگه؟

مگس به نظر میرسید کم کم داشت موضوع را میفهمید!
_وات د ویز؟
_یه لحظه وایسا بذار جنسیتت رو چک کنم!

مگس قبل از آنکه رودولف او را با دست بگیرد،جان و البته آبرویش را برداشت و پراواز کنان فرار کرد...




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
بال زنان و ویز ویز کنان رفت و رفت. آنقدر رفت که دیگر خسته شد. او مگس پیری بود. و چون در دوران جوانی اش زیاد ورزش نکرده بود و شیر نخورده بود، استخوان های کوچکش داشتند پوک میشدند. پس او به آرامی از پنجره خانه ریدل رفت بیرون.
آنقدر رفت که دیگر نتوانست برود. یعنی نه اینکه نتواند، اگر بیشتر میرفت، حرکتش تبدیل میشد به مسافرت و او مگس خسته ای بود. یعنی حال نداشت مسافرت برود اصلا. او آنقدر خسته بود که حتی حال نداشت راه برود!

به هر صورت او راهش را اندکی کج کرد و ناگهان چیزی در مقابلش دید که توجهش را به شدت جذب کرد. قادر نبود چشمان رنگینش را از روی آن بردارد. پس به سرعت به سمتش رفت. به سمت یک مرلینگاه. یک رستوران بسیار لوکس برای او.

او که عوارض پیری را فراموش کرده بود، با سرعتی معادل سرعت نور، خود را رساند به مقصد و شروع کرد به میل کردن غذا. اصلا هم از مزه بد و چربی بیش از اندازه شکایت نکرد. بعدا میتوانست برود باشگاه ثبت نام کند و تناسب اندام را به دست آورد. اما در آن زمان فقط گرسنه بود.

همچنان داشت میخورد، که ناگهان تکان های شدیدی حس کرد. خیلی شدید بود و او را از جایی که فکر میکرد مرلینگاه است، بیرون کشاند. ثانیه ای بعد، چشمان مظلوم گاومیش که به سختی مگس را از گوش خود خارج ساخته بود، در چشمان او خیره شدند.

مگس تازه فهمید که از شدت گرسنگی توهم زده بوده و در واقع وارد گوش گاومیش شده است. پس به سرعت دهانش را پاک کرد. تلاش کرد غذا را هم از داخل شکم خود خارج کند، اما به دلیل آنکه از بزرگان شنیده بود که "آنکه رفته، دیگه هرگز نمیاد"، از این تلاش هم منصرف شد.

مگس تصمیم گرفت برود بنشیند روی پشت گاومیش و کمی برنزه کند تا شاید بعدا بتواند برود دلبری مگس آبی رنگ را بکند.
همین که نشست، ناگهان چیزی به او پاشیده شد.

- بیا... بیا بریم بشورم تو ره.

مگس به سرعت از جا پرید و فرار کرد. خیس شده بود. بوی عطر مرلینگاهی اش از بین رفته بود. و این او را ناراحت کرده بود، پس به سرعت از آنجا دور شد تا برسد به محلی دیگر.



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
مگس مسافت زیادی را طی کرد.

خسته شد...و باز گرسنه!

به دنبال آشغالی، مرلینگاهی، جسدی چیزی گشت. ولی پیدا نمی شد. پس به پروازش ادامه داد و وارد خانه ای شد.

-اوهوی! وایسا ببینم! تو رو هکتور فرستاده؟

مگس را هکتور نفرستاده بود. او اصلا هکتور را نمی شناخت. ولی منظره ای که روبرویش بود چیزی کم از بهشت نداشت.
مگس ماده آبی رنگ درخشانی با زیبایی خیره کننده در مقابلش ایستاده بود.
بال های پهن و شفافش زیر نور خورشید می درخشید و شاخک های بلند و حساسش به طرف مگس تکان می خوردند.
مگس از خود بی خود شد!
-ت...ت...تته...پته...

مگس آبی رنگ چیزی شبیه چوب کبریت در دست داشت. کمی دورش چرخید و سر تا پای مگس را برانداز کرد.
-تو...چقدر...زشتی!

قلب مگس به درد آمد...

زشت بود؟

-نه فقط زشت...بدبو هم هستی!

مگس غمگین تر شد...شاخکهایش را تکان داد. به نظر خودش که بوی بسیار مطبوعی می داد.
با چشمانی که از عشق برق می زدند به مگس آبی خیره شد. مگس آبی چوب کبریتش را به طرف او گرفت.
-به هر حال. این جا یا جای منه یا جای تو! دو تا حشره برای خانه ریدل زیادن. روشن شد؟

چرا زیاد بودند؟ آن ها می توانستند بال در بال هم به سمت آینده بروند. خانواده شاد و خوشختی با هم تشکیل داده و صاحب مگس های سیاه-آبی فراوانی بشوند.

نظر آبی این نبود.
-من کلی تلاش کردم تا خودو این جا جا انداختم. شناخته شدم. مورد قبول واقع شدم. صاحب مقام و منصبی شدم. تو با این ریختت هیچ شانسی نداری. حالا...یا از این جا می ری...یا با من دوئل می کنی!

معنی دوئل را نمی دانست. ولی خشم موجود در چشمان آبی را می دید. بار دیگر نگاه ملتمسانه اش را به چشمان آبی دوخت. ولی بی فایده بود. جرقه های درخشانی از چوب کبریتی که در دست آبی بود خارج می شد.
عشقش خشمگین شده بود.

مگس طاقت دیدن خشم عشقش را نداشت. و البته که نمی توانست دوئل کند...پس رفت!

فقط بال زد و رفت!





پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
مگس بال بال زنان رفت و رفت و رفت...تا این که دیگه نرفت!

اول فکر کرد دوباره گیر آن جادوگر نامرئی بی مزه، بانز افتاده. ولی وقتی مسیرش را عوض کرد و باز هم نتوانست به راهش ادامه بدهد،متوجه شد که این بار مانعش بانز نیست. بانز که نمیتوانست در همه مسیرها قرار بگیرد.
در واقع با چیزی هم برخورد نمیکرد. فقط نمیتوانست جلو برود. انگار که دست و پایش را بسته باشند.
به اطرافش نگاه کرد. همه جا سفید بود.
تازه متوجه شده بود.
چقدر زیبا...

مگس با دست هایش شروع به شمردن کرد.
-دو هفته و نیم عمرمه. من کی به دنیا اومدم؟ یکشنبه که توی تخم بودم.اون حساب نمیشه.24 ساعتمو تو تخم گذروندم. ای خداااا...چرا یادم نمیاد؟ یعنی به همین زودی دو هفته گذشت؟

ولی خوشحال بود. حداقل به بهشت آمده بود. این نشان میداد که در طول زندگی اش مگس خوبی بوده.

ولی مگس خوب بودن معنی نداشت.

مگس ها باید بد میبودند. باید ایجاد مزاحمت میکردند.این یعنی درست ایجاد مزاحمت کرده بود؟ یعنی خیلی خوب مگس بدی بود؟

احساس عشق شدیدی کرد! نمیدانست به چه چیزی یا چه کسی. فقط احساس میکرد عشق همینطور دارد از وجودش فوران میکند.

بهشت زیبا بود. سفید و درخشان...ولی این سفیدی مطلق...داشت چشمانش را آزار میداد. به دنبال صندوق پیشنهادات و انتقاداتی گشت. ولی وجود نداشت. برای همین شروع به فریاد زدن کرد.
-خدااااااااااا؟ ای خداااااااااااا؟...بهشته رو ساختی. ما رم انداختی توش. بیا رسیدگی کن حداقل. کور شدم! چقدر سفیده اینجا!

-هری...پسرم...بیا ببین این چیه لای ریش من داره ویز ویز میکنه. مواظب باش نکشیش. هر چی که باشه من بهش عشق ورزیده و اعتماد کامل میکنم. میتونه تو ریشم زندگی کنه. قبلا هم حشرات زیادی رو اون لا پرورش دادم. یکیش خود تو! در دوران نوزادیت کم تو ریش من خوابیدی؟

دستی وارد بهشتش شد...و کمی اطرافش را گشت. تا این که به او برخورد کرد.
-مگسه پروفسور!

پروفسور؟

ای بابا...

بهشت نبود که...

مگس پرو بالش را جمع کرد و شاکی و عصبانی از لای ریش دامبلدور خارج شد و بی توجه به اصرار های دامبلدور برای این که همان جا لانه کرده، تخمگذاری کند، به سوی مقصد بعدی شتافت!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۸ ۱۴:۱۸:۵۵

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_نه، راستشو بخوای کوچکترین احتیاجی به خودش و این پیشنهاداتِ مشنگیِ احمقانه ش برای مکالمه ی غیر قابل رهگیری که باعث شده من الان اینجا ایستاده باشم ندارم.

چهره ی مردِ مو مشکی و بلند قامتی که به زور توی باجه ی تلفن عمومی جا گرفته بود، چندان هم احتیاج ندار بنظر نمیرسید.

_بلکه ازش متنفر هم هستم. اون دیلاقِ دودکش رو میگم. از بلوندا متنفرم.

نفس عمیقی کشید و به سختی مانع از لگد زدن به پایه ی تلفن عمومی... آم... نشد.
درحالیکه احساس میکرد استخوان شصت پایش زاویه خنده داری به خود گرفته است و درحالیکه چهره اش بدنبال نفس های عمیقش در هم رفته بود، از میان دندانهایش نفسش را بیرون داد.
_یکی دیگه رو بفرستین. یا خودم میام اونجا یکیتونو...

صدای وز وز عجیبی که حدس میزد بدلیل گرفتگی گوشش باشد، کلافه اش میکرد. زمانی که وز وز دور شد و نزدیک شد و در نهایت تلاش کرد توی بینی اش فرو برود، با حرص سرش را به کلید های شماره گیرِ تلفن کوبید و دماغ گرفتگی را هم در لیست احتمالاتش جا کرد.

_...ورمیدارم. میخوام درک کنی که حوصله ندارم دست خودم بهش بخوره و دلم میخواد بهش بگی که استعدادش قابل تحسینه، چون از دزد زده. ولی من همیشه میفهمم دستِ کی تو جیبمه، حتی وقتی که نیست. پولارو نمیخوام، جنازه شو می خ-
_عمو؟
_آم... اگه منظورت منم... بله؟
_جنازه ی کیو؟

سر جایش خشک شد. ایده ی خاصی نداشت مردی که تا ثانیه ای پیش پشت خط بود کجا غیبش زده، اما حدس می زد که با برخورد سرش به صفحه کلید اتفاق خاصی افتاده باشد. بهرحال، صدایی که حالا با آن مواجه شده بود بنظر می رسید که یک دختر بچه باشد.
_آم... کودک... میخوام بدونم که از کجاشو شنیدی.
_عمو، از اونجا که استعدادش.
_میدونی کودک، داره کم کم میشه سی سالم و این اولین باریه که با تلفن حرف میزنم. مسخره ست، چون یه شرخرِ بلوندِ احمق به رفیقش گفته که میتونه اینجوری باهام حرف بزنه و کسی هم نمیفهمه. براحتی میتونستیم پاترونوس بفرستیم.
_پاترونوس چیه؟
_نمیدونم. باورت نمیشه، ولی من انقدر عصبانیم که نمیدونم.

***

از باجه که بیرون آمد، انتظار داشت صدای وز وز توی همان مکعبِ سرخِ مشنگی جا بماند؛ اما بنظر میرسید که ول کن نبود. احساسش میکرد که درست دور صورتش می چرخید و تا می آمد نگاهش را رویش متمرکز کند از دیدرسش خارج میشد، درست انگار که یک جمبوجتِ لی لی پوتی ای چیزی به تهش وصل کرده باشند.

درست زمانی که نشستنِ موجودِ وز وز کننده ی کوچکی را روی گونه اش احساس کرد و درست در حاشیه ی میدان دیدش لکه ی سیاهِ محوی جا خوش کرد، دستش در یک حرکت بالا آمد و لهش کرد. فرو رفتنِ شیء کوچک و تیزی را در دستش حس کرد و بی اختیار اشک در چشمانش جمع شد.

زنبور که روی زمین افتاد، مگسِ لامصبِ سوژه که درست مثل ریگولوس نامرد و همنوع کُش بود هار هار کنان و بد ضربه ای زنان از بالای سرِ هردویشان به سمت قربانی بعدی شتافت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۳۳ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مگس بالهاشو باز میکنه و استارت میزنه و با تمام قدرت خودشو به جلو هل میده.

ولی اتفاقی نمیفته.

مگس نمیتونه پرواز کنه و روی میز میفته.

این برای مگس خیلی دردناکه. مگسا باید به پیش برن. باید پرواز کنن. باید شاد باشن.
به غذای مفصلی فکر میکنه که دیروز توی دستشویی بین راهی صرف کرده بود.

شاید مسموم شده بود.

شاید بهتر بود به حرف مامانش که همیشه میگفت تو رستورانای بین راهی نباید چیزی بخوره گوش میکرد.
غمگین میشه.
دستاشو تند تند به هم میماله. بعدم به صورتش میزنه.این حرکت ملی مگساست.سعی میکنه ویز بلندی بکنه. ولی برای ویز کردن باید پرواز کنه.که خب.. بازم نمیتونه و روی میز میفته.
این لحظه های آخر زندگی مگسه. مگس میدونه که داره میمیره.
آرزو میکنه تو این لحظه های آخر یه آدمی توی اتاق حضور داشت که با فرو رفتن در چشم و گوش و دماغش آخرین وظایف مگسی خودشو انجام میداد. یادجادوگری افتاد که سوراخ های دماغش برای فرو رفتن خیلی مساعد بود. همه از اون جادوگر میترسیدن. ولی مگس اونو خیلی دوس داشت.البته سرشو دوست نداشت. چون یه بار خواسته بود روی سرش بشینه و هی لیز خورده بود.مگسا نباید لیز بخورن. لیز خوردن برای مگسا خیلی تحقیر آمیزه.
مگس به خاطرات شیرینش فکر میکنه. باید سرنوشت رو قبول کنه. به پشت روی میزدراز میکشه و آماده ی مرگ میشه.
درست تو همین لحظه توده ی هوایی بهش برخورد میکنه. انگار که کسی از جلوش بلند شده باشه. توده ی هوا ردایی رو از روی دسته ی صندلی برمیداره و میپوشه. صدایی از بیرون به گوش مگس میرسه:باااانز؟چقدر طولش میدی. بیا دیگه.

توده ی هوا جواب میده: اومدم بابا...یه مگس سمجی هست. هی پرواز میکنه. میخوره به من و میفته رو میز.داشتم اونو اسکلش میکردم.

مگس اسکل شده بود.

از مردن منصرف میشه. بلند میشه. بالاشو تکون میده. فحش خیلی خیلی بدی به بانز نامرئی میده و پرواز میکنه و میره.



چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
توجه: چیزی که در پایین می‌خوانید کلا کشک است و اصلا نیازی نیست که آن‌را بخوانید. برای نوشتن رول خود، به انتهای رول قبلی توجه کنید. نویسنده، مسئولیتی در رابطه با هدر رفتن وقت شما نمی‌پذیرد.

شاید باورتان نشود ولی... مگس آمد!
مگس نشست.
مگس بال زد و رفت.
مگس جن خووب؟


***

مگس یک بار دیگر آمد و این بار روی یکی از بی‌شمار طاقچه های خانه ریدل نشست. دستانش را به هم مالید. بعد هم با پایش چند باری توی صورت خودش کوفت تا آلودگی ها را از صورتش پاک کند. به هر حال، مگس ها هم به زیبایی ظاهر اهمیت می‌دهند.
حشره، گردنش را چرخاند. آن‌طرف را نگریست و بعد هم به این‌طرف خیره شد. هیچ چیز جالب توجهی نبود. کل اتاق خالی بود. یعنی دقیقا هیچ چیز داخل آن چهاردیواری به چشم نمی‌خورد جز همان چهار دیوار!

و این لحظه ای بود که صدایی، توجه مگس را جلب کرد.

-وینکی اینجا؛ وینکی اونجا؛ وینکی همه‌جا! وینکی جنِ همیشه در صحنه خووب؟

جن، در حالی که با خودش حرف می‌زد، در چهارچوب درظاهر شد. با یک دست، مسلسلش را بر زمین می‌زد و با دست دیگر، جارویی را بر زمین می‌کشید.
مگس، برای چند ثانیه به جارو کشیدنِ وینکی خیره شد. سپس بال‌هایش را جمع کرد و خواست به جای دیگری برود که ناگهان با صدای گوشخراشی متوقف شد.

-وینکی به مگس دستور داد که سرِ جاش موند. وینکی جنِ مستورِ خووب؟

و مگس، سر جایش ماند. مگس، جنِ فرمانبردار بود. مگس، تابع مقررات و قوانینی بود که انسان ها و اجنه مستور، وضع می‌کردند. هرچند درباره معنی این کلمه مطمئن نبود.
وینکی در حالی‌که جارویش را به سمت حشره مذکور نشانه رفته بود، دستور داد.
-مگس باید دستاشو بالا برد!

مگس، خیلی سعی کرد دست‌هایش را بالا ببرد. ولی مگس نمی‌توانست. مگس، ناتوان شده بود. مگس فقط می‌توانست دست‌هایش را به هم بمالد ولی نمی‌توانست آنها را بالا ببرد. مگس خیلی سعی کرد. مگس همچنان داشت سعی می‌کرد.
مگس نتوانست!
مگس شکست خورده بود.
مگس، سرش را پایین انداخت و سعی کرد ناراحتی را در چهره‌اش جای بدهد. مگس با قیافه ای در هم رفته به جن نگاه کرد تا او را از وضع فعلی خودش مطلع کند. مگس، این شکلی شده بود.

وینکی به مگس نگاه کرد. وینکی می‌توانست غم را در چهره او تشخیص دهد. وینکی همیشه می‌توانست همه چیز را تشخیص دهد چون وینکی جنِ متشخص بود.
وینکی، با آغوشی باز و چشمانی اشک‌بار به سمت مگس دوید. مگس هم آغوشش را باز کرده بود و به سمت او پرواز می‌کرد.

-مگـــــــــــــــــــــــــــس! تصویر کوچک شده

-ویــــــــــــــــــــــــــــــــز!

و این‌گونه، دو یار قدیمی سرانجام از بند زندانِ زندگی آزاد شده و به سوی یکدیگر دویدند. آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند و یک دل سیر گریه کردند. آنها پس از سال‌ها به آغوش گرم همدیگر باز گشته بودند.
مگس، خواست لب به سخن بگشاید و بالاخره از فرصتش استفاده کند. مگس می‌خواست به وینکی پیشنهاد ازدواج بدهد. مگس می‌خواست تا آخر عمرش با وینکی زندگیِ خوش و خرمی بکند. مگس، در چند قدمیِ رویای بزرگش قرار داشت.

مگس، دهانش را باز کرد و کلمات را به جن گفت.
-ویــــز ویـــــــــــــز ویــز؟

وینکی از زبان مگس ها سر در نمی‌آورد. برای همین هم پیامِ مگس را اشتباه متوجه شد.

جن، مگس را گرفت و خورد!

-وینکی جنِ خورَمگَس! وینکی جن خووب؟

وینکی، جارو و مسلسلش را از روی زمین برداشت و مشغول تمیز کردن اتاقِ خالی شد.

درون بدن وینکی، مگسی بسیار عصبانی نشسته بود. مگس، به اندازه‌ای عصبانی بود که خیلی عصبانی بود! به مگس خیانت شده بود. جنی که سال‌ها به او عشق ورزیده بود، پدر او را کشته بود. مگس نمی‌توانست این خیانت را ببخشد. مگس باید قیام می‌کرد. باید جن را به سزای اعمالش می‌رساند. مگس باید خواهران وینکی را در کینگزلندینگ اسیر می‌کرد و با ساختن یک هیولا، برادر خودش را می‌کشت تا بتواند شمال را تحت تسلط خود در بیاورد و پادشاه را مسموم کند. مگس، یک حشره نابغه بود. مگس همه چیز را می‌فهمید.
این‌طور شد که دوباره دست هایش را به هم مالید. بر زانوهایش خم شد و سرش را به سمت دیواره شکم جن، چرخاند. حشره، با یک حرکت سریع به سمت بیرون از بدنِ وینکی پرید و به سادگی توانست با ایجاد حفره ای در شکم جن خانگی، خودش را آزاد کند.

-ویــــــــــــــــــــــــــــــــــز!

وینکی با تعجب به حفره ایجاد شده نگاه می‌کرد. زانوهایش خم شد و بر روی زمین غلتید. در لحظات آخر زندگیش بود و نفس های آخرش را می‌کشید. دستش را به سختی به طرف مگس گرفت و گفت:
-مگسـ... من...اشتباه کردم... باید زودتر حقیقتو بهت می‌گفتم... متاسفم... من مادرت بودم... عوهو عوهو... هـخ!

و وینکی مُرد!
مگس، با قیافه ای در هم به جسد مادرش نگاه کرد. او نمی‌توانست این را باور کند. مگس چه کرده بود؟
ویز ویز کنان به کنار وینکی آمد و روی او نشست. همچنان که اشک از چشمانش جاری بود، دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
-پـــــــــــــــــــــــــــدررر! انتـــقامــــتو ازشـــون مــی‌گیـــــــــــرم!

برای چند لحظه، مگس در همان حالت باقی مانده بود. ناگهان وینکی تکان خورد و سرش را به یک طرف چرخاند.
حتما می‌دانید که اجنه حافظه کوتاه مدتی دارند. وینکی، به دور و برش نگاه کرد. بعد هم مگسی را که رویش نشسته بود را با اشاره دست پراند. با حالت خماری به اطراف نگاه کرد و چیزی را به خاطر نیاورد. وینکی فراموش کرده بود که مُرده و حالا، از جایش برخاسته و به دنبال مسلسل و جارویش می‌گشت.
-وینکی جن پاک و پاکیزه!

مگس:

صدایی از ناکجا به گوش مگس رسید که: «داداش اشتباه اومدی اصلا! طبق رول قبلی باید می‌رفتی یه جایی که نور داشت. کجا سرتو انداختی اومدی؟»

و مگس، با کمال میل به جایی رفت که در پست قبل به آن اشاره شده بود تا شاید کمی از حجم دیوانگی امروزش را بشوید و ببَرد.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۶ ۲۱:۵۰:۰۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۲۱:۰۹:۵۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
مگس بنده خدا. مگسِ بی نوا. مگسِ بیچاره. مگس همه ش وارد یه اتاق میشد و بعدش چند دقیقه بعد خارج میشد. مگس دیگه کلافه شده بود. دیگه داشت از زندگیش خسته میشد. چرا هیشکی بهش توجه نمیکرد؟ مگه اون چه گناهی کرده بود که یه مگس بود؟ فعلا چیز خاصی توی اتاقا پیدا نکرده بود. حتی نفهمیده بود که چطور اصلا این همه خونه رو پیدا کرده بود که بخواد بره تو. وضعیتی بود خلاصه. مگس دچار بحران هویتی شده بود.

- توپِ سیاهم قشنگی و نازی...

صدای جیغ مانند و بلندی توجهش رو جلب کرد. چشمایِ مرکبِ حشره ایشو تنگ کرد و پایینو نگاه کرد. ولی به جز دار و درخت فضای سبزی که بالاش پرواز میکرد چیزی ندید.

- حالا من میخوام برم به بازی! کروشیو توپ!

با چشمای مرکبش که خیلی خیلی دقیق و با جزئیات میدید همه چیو، نور یه طلسم رو دید که به یه توپ برخورد کرد و توپو به هوا پرتاب کرد و باعث یه عالمه جیغ خوشحالی شد در نتیجه. چشماشو تنگ تر کرد. نه که بخواد بهتر ببینه ها. این دفعه برای اینکه چشمای مرکب یه حشره، برخلاف آدما فرابنفشم میبینه. اشعه های طلسم داشت کورش میکرد اصلا. میبینین؟ اینم از دیگر مصایب مگس بودن. مگه چه گناهی کرده بود؟ لااقل اگه حشره بود چرا یه پیکسی نشده بود؟ حالا آراگوگ هم نخواسیم اصن. چرا یه داکسی نشده بود لااقل؟

- چون کروشیو میکنم، توپ سیاهم رو، از جا میپره، میره تو هوا!

مگس بازم چشماشو تنگ کرد. این دفعه برای بهتر دیدن ولی. یه شیء متحرک اون پایین میدید. به نظر میرسید یه دختربچه باشه، با یه شلوار سرهمی و موهای شاخ و چشمای برجسته. یه دندونم نداشت انگار. مگس چشش مرکب بود دیگه بلخره. دقیق میدید. مگس روی دست و پا و سر دختربچه چن تا گل و غنچه و شاخ و برگ و این بساطا دید. و بعد در حالی که سعی میکرد به خودش بقبولونه که یه مگسِ جادوییه و باید به این چیزا عادت کنه به سمت پایین رفت تا لااقل یه گرده افشانی ای چیزی کرده باشه و این پروازش همه ش کتک خوردن نباشه. والا.

ویززز. ویززز

- عه لن؟ اومدی توپ بازی کنیم؟

رز یه نگاه به حشره ای که روی غنچه ی جدید دست چپش نشسته بود انداخت و متوجه شد که اون پیکسی نیس و فقط یه مگسه که اومده گرده افشانی بکنه خدمتی کرده باشه به طبیعت. قصد بدی نداشت که. کلا این مگس ها همیشه بد فهمیده میشن. همیشه قصدی ندارن ها، همین طور الکی آدمیزاد جماعت بده باهاشون! چرا مگس شده بود بنده ی خدا واقعا؟!

- من یه رزِ جادوییم! من یه رزِ جادوییم! و رز های جادویی کلا گرده افشانی ندارن! مگس کثیف!

رز با توپش محکم روی دست چپش کوبید که مگس بپره. ولی توپ به یکی از چار تیغِ خیلی خیلی خیلی تیزش (!) برخورد کرد و ترکید. و خلاصه. با خالی شدن هوای توپ مگس از روی دست رز ناخودآگاه به سمت دیگه ای پرتاب شد.

- توپم! عرررر!

و همون طور که دخترک با جیغ و گریه و عر و خلاصه اینجور چیزا به سمت خروجی فضای سبز می دوید، مگس یه آهی کشید. بیخیال فضای سبز و آزادی شد و سرنوشت "صرفا مردم بینی و کتک خوری"ِ خودشو پذیرفت و شروع کرد به پرواز به سمت پنجره ای که نور چراغ روشنش از پشت پرده واقعا یه چشمِ مرکب رو جلب میکرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.