هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ شنبه ۳ مهر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
من Vs. رودولف!
سرانجام لرد سیاه


- ارباب ارباب!

لینی با شیرجه‌ای از لای سوراخ در عبور می‌کنه و وارد اتاق لرد می‌شه. امروز مراقبت از لرد سیاه برعهده‌ی اون بود...
- پق!

و البته شروع چندان خوشایندی نداشت. به محض ورود با لیوانی برخورد می‌کنه که از روز قبل جا مونده بود و باعث شکستنش می‌شه.
- کی دیروز اینجا بوده؟ چطور جرات کرده اتاق لردو نامرتب رها کنه و بره؟

لینی فریادزنان اینو می‌گه و برای جمع کردن لیوان بر زمین فرود میاد. لرد با تکونی از خواب می‌پره. به نظر میومد بالاخره متوجه حضور شخصی در اتاقش شده. به سختی سرشو بلند می‌کنه و به در چشم می‌دوزه. صدای ناله‌مانند لرد در حالی که بر روی تخت دراز کشیده بود و در تلاش بود با ابهت به نظر برسه، بلند می‌شه.
- چه کسی مزاحم خلوت ما شد؟

لینی با شنیدن صدای لرد سریع لیوانو جمع می‌کنه و پرواز کنان خودشو به تخت می‌رسونه.
- سلام ارباب. مرگخوار پیکسیتون در خدمته!
- مرگخوار سیتی؟ تو از ما خواستی برای خدمت به اون شهر نقل مکان کنیم؟

لینی پیش از پاسخ دادن به سوال لردی که از کم‌شنوایی رنج می‌برد، ساعتی که هر 32 دقیقه یکبار به صدا در میومد رو تنظیم می‌کنه و کنار تخت لرد قرار می‌ده.
- نه ارباب. شما لرد سیاه هستین! رهبر قدرتمند گروه مرگخواران! من پیکسی‌ام و برای خدمت به شما اومدم. چیزی لازم ندار...

لینی با دیدن چهره‌ی متعجب لرد که نگرانی در آن موج می‌زد و گویا نصف سخنانش رو نشنیده بود و بقیه‌ش هم براش عجیب و نامفهوم می‌نمود، سکوت می‌کنه. چرا هنوز عادت نکرده بود برای هر جمله‌ش فریاد بزنه تا ارباب عزیزتر از جانش رو در این موقعیت سخت قرار نده؟
- شما... لرد سیاه هستین! و گروه مرگخواران رو رهبری می‌کنین. منم پیکسی هستم در خدمت شما.

لبخند کمرنگی بر روی لب‌های لرد نقش می‌بنده و با خیال آسوده در تخت گرم و نرمش فرو می‌ره.

- نه ارباب! شما نباید بخوابین. الان وقت ورزش صبحگاهیتونه!
- مگر نگفتی ما اربابیم؟ پس اینجا ما دستور می‌دیـ... چی کار می‌کنی؟ مارو سرجامون بذار گستاخ.

لینی به زور خودشو به پشت کمر لرد می‌رسونه و با تمام توان بال‌بال می‌زنه و هیکل نحیف لرد رو از حالت خوابیده به نشسته در میاره.

(عکس صحنه)

مدتی بعد:

- این حرکاتو بعد از من تکرار کنین ارباب.

لرد در حالی که خمیده بود و کمرش رو گرفته بود، چشماش رو تیز می‌کنه بلکه بتونه حرکات پیکسیِ کوچک رو ببینه و عینا تکرار کنه.

- نه ارباب! اونطوری نه. منو نگاه کنین... درستش این شکلیه!
- ما... ما مطمئنیم که حرکت درستو ما می‌زنیم.

لینی که کم‌کم داشت به حرکات اشتباه لرد شک می‌کرد، دست از بپر بپر کردن برمی‌داره و به لرد چشم می‌دوزه. لرد که موقعیت رو بسیار حساس می‌دید و نمی‌خواست کسی فکر کنه اون در انجام حرکات ناتوانه، با دقت بیشتری شروع به تکرار حرکاتی که در واقع ندیده بود می‌کنه.
- اینطوری... بعدش یه دستمونو بالا می‌بریم... پای مخالف با دست مخالف بالا می‌ره... تو خیلی ریز هستی. ما حرکاتت رو نمی‌بینیم.

اعتراف ناگهانی لرد باعث می‌شه لینی متوجه بشه که انتظار بیش از حدی از لردِ کم‌بینای داستان داشته و قلب نداشته‌ش از وسط به دو نصف تقسیم می‌شه.
- ببخشید ارباب.

لرد که مجددا ریستِ حافظه‌ای شده بود، نگاهی به دور و برش می‌ندازه و وقتی کسیو پیدا نمی‌کنه، با تردید اشاره‌ای به خودش می‌کنه.
- با ما بودی؟ ما... ما اربابیم؟ ما نمی‌بخشیم.

چهره‌ی احساساتی و پربغض لینی، ناگهان خموده می‌شه.
- چرا این ساعت به وقتش صداش در نمیاد؟

(عکس صحنه)

مدتی بعدتر:

لرد به آرومی پشت میزی نشسته بود و مشغول خوردن سوپ ماهی‌ای بود که لینی شخصا براش تدارک دیده بود.
- ما تو رو به یاد نمیاریم. گفتی کی بودی؟
- مرگخوار پیکسی ارباب.
- همه‌ی مرگخواران ما جک و جونورن؟ ما... ما فقط ارباب مشتی جانور جادویی هستیم؟
- نه ارباب. شما لرد سیاه هستین! هر موجود زنده‌ی جادویی‌ِ سیاهی که روی این کره‌ی خاکی وجود داشته باشه شما بهش حکومت می‌کنین.
- اوه. مارو می‌گه. ما... اوهو... ما... اوهو اوهو... تیغ... ماهی...

لرد در حالی که به شدت سرخ شده بود و به سختی می‌تونست نفس بکشه، سعی می‌کنه به لینی بفهمونه که تیغ ماهی‌ای تو گلوش گیر کرده.

- چی ارباب؟ تیغ ماهی قورت دادین؟

لینی که دستپاچه شده بود، با نگرانی به در و دیوار نگاه می‌کنه بلکه کمک یا معجزه‌ای ظاهر شه. بعد از اینکه امداد الهی هم به کمکش نمیاد، تصمیم خودشو می‌گیره. نفس‌عمیقی می‌کشه و یکراست به سمت سوراخ‌های بینی لرد می‌ره.

لینی می‌ره و می‌ره و می‌ره... تا اینکه به یه دوراهی می‌رسه. با دقت بر سر دو راهیِ نای و مری می‌ایسته و نگاهی به داخل می‌ندازه.
- دیدمت!

لینی آستین نداشته‌شو بالا می‌زنه و دستشو به سمت تیغ ماهی دراز می‌کنه و... شــوتــیــــنـــگ!

لرد که تحمل حضور حشره‌ای رو در بدنش نداشت بالا میاره و لینی بر روی مقادیری مواد چسبناک و بدبو همچون سرسره‌ای سر می‌خوره و تو کاسه‌ی غذای لرد پرتاب می‌شه. لینی در وضعیت اسف‌بار، نفرت‌انگیز و به غایت حال به هم‌زنی به سر می‌برد، اما با این وجود با پیروزی تیغو بالا می‌گیره و فریاد می‌زنه:
- تیغ ماهی رو در آوردم ارباب!
- تو توی دهن ما چی کار می‌کردی؟ تو با ما چی کار کردی؟ چرا ما نمی‌دونیم تو کی هستی؟ اصلا خود ما کی هستیم؟ آواداکداورا!

جرقه‌ی خفیفی از انتهای چوبدستی لرد خارج می‌شه و جلوی چشمان وحشت‌زده‌ی حشره‌ی کوچیک ناپدید می‌شه.

(عکس صحنه)

مدتی بعدتر تر:

- این موجود سنگین چیه رو پاهای ما؟ اوه... داره با ما حرف می‌زنه!

لرد دستش رو به نشونه‌ی هیس به سمت لینی می‌گیره و با اشتیاق سرشو به نجینی نزدیک می‌کنه. لینی با چهره‌ای امیدوار گوشه‌ای نشسته بود و نظاره‌گر هم‌صحبتی لرد و نجینی بود. امیدوار بود که نجینی به جای اون، زحمت توضیحات تکراریِ لرد بودن اربابش رو بکشه.

- برای ما سوال بود که چطور می‌تونیم با توی حشره صحبت کنیم. الان فهمیدیم! ما توانایی صحبت با موجودات مختلف رو داریم. برای ما یک گربه بیارید. می‌خواهیم با او سخن بگیم.
- گفتین گربه ارباب؟
- این مار رو هم ببر. خیال می‌کنه پرنسس ماست و ما پدرش هستیم. از هیکلش خجالت نمی‌کشه که مای جادوگر رو پدرِ خودِ ماریش می‌دونه.
-

لینی بعد از دقایقی تعجب کردن، تعجبِ خونش به پایان می‌رسه و بنابراین تصمیم می‌گیره حالت جدیدی به خودش بگیره.
- ارباب گربه تو حیاطه. اگه می‌خواین باید تا اونجا بریما. بهتره نریم. بیاین نریم.
- می‌ریم.

لرد سعی می‌کنه نجینی رو از روی پاهاش بلند کنه و گوشه‌ای بذاره. اما نجینی سنگین‌تر از این بود که زور لرد بهش برسه. بنابراین لرد اینبار مشغول هل دادنش می‌شه و نجینی از روی پاهاش سر می‌خوره و با فش‌فش دردآلودی پخش زمین می‌شه.

لینی در دل روونارو صد هزار مرتبه شکر می‌گه که نجینی هم درست به اندازه لرد پیر و علیل شده بود!

(عکس صحنه)

در راه:

- ما خسته شدیم. تو کی هستی؟ مارو کجا می‌بری؟

لینی نگاهشو از ساعت برمی‌داره و تقریبی نسبت به فاصله‌شون تا اتاق لرد یا حیاط می‌زنه و در کسری از ثانیه به این نتیجه می‌رسه که حیاط نزدیک‌تره.
- شما لرد سیاه، رهبر مرگخواران هستین و منِ پیکسی نام دارم می‌برمتون حیاط تفریح کنین.
- لرد؟ لرد کیه دیگه؟ اگه ما رهبریم پس ما نمی‌خوایم بریم.

لرد اینو می‌گه و ناگهان همونجایی که هست می‌شینه. لینی که شوکه شده، نگاهی به اطراف می‌ندازه و تصمیم می‌گیره که رفتن به حیاط رو به سی و دو دقیقه‌ی بعدی واگذار کنه.
- باشه ارباب! اونجا اتاق شماست. بریم اونجا استراحت کنین.

البته که لینی دروغ گفته بود و صد البته که لرد چیزی به یاد نمیاورد که بخواد متوجه دروغ لینی بشه. بنابراین لرد به کمک لینی از جای برخاسته و به درون اتاق مذکور که هیچ شباهتی به اتاق لرد نداشت می‌رن.

- این عکس کیه؟
- هیتلر ارباب!
- هیتلر کیه دیگه؟
- یه جادوگر قدرتمندی که می‌خواست... نمی‌دونم ارباب.
- گفتی جادوگر قدرتمند؟
- بله ارباب. تو زمان خودش ترکونده بود.
- خوبه. ما می‌خوایم شبیه هیتلر بشیم. جادوگری قدرتمند. با سیبیل... و دماغ!

لرد اینو می‌گه و با احتیاط روی صندلی طوری جا به جا می‌شه تا لینی بتونه سیبیل و دماغی براش تعبیه کنه. لینی که از کرده‌ی خودش پشیمون شده بود، در دل هزاران لعن و نفرین به خودش می‌فرسته و امیدوارانه نگاهی به ساعت می‌ندازه. هنوز بیست دقیقه تا فراموشیِ مجدد لرد باقی مونده بود. لینی هرچقدر حساب کرد، راهی برای پیچوندن لرد به مدت بیست دقیقه پیدا نکرد. پس تسلیم خواسته‌ی لرد می‌شه.

- این چیه؟
- دماغ، ارباب!

لینی خمیری رو به شکل دماغ در آورده بود و سعی داشت رو صورت لرد قرار بده.
- صبر کنین ارباب... آها... بفرمایین تموم شد ارباب.

لرد با دقت صورتشو بلند می‌کنه و به آینه‌ی رو به روش و چهره‌ی جدیدِ با دماغش خیره می‌شه. لرد ابتدا نگاه ترسناکی از درون آینه به لینی که پشت سرش بال‌بال می‌زد می‌ندازه. اما بعد به صورت اسلوموشن دهن لرد به منظور خوش‌حالی رفته رفته باز می‌شه و لثه‌ی بی‌دندونش نمایان می‌شه. رضایت لرد که از 32 دندون تنها چند دندون شکسته و سیاه براش باقی مونده بود، به همین‌جا ختم نمی‌شه و میزان لبخندی که بر لبش می‌شینه گشادتر از حد ممکن می‌شه و دماغ خمیری که به سختی روی صورت لرد جا گرفته بود، آهسته کنده شده و بر زمین میفته.

لینی:
لرد:

(عکس صحنه)

حیاط:

- این گربه‌ی زبون نفهمو از روی سر ما بردار.

لینی که با فاصله از لرد و گربه‌ای که رو سرش جا خوش کرده بود پرواز می‌کرد، همچنان با احتیاط فاصله‌شو حفظ می‌کنه.
- ارباب همونطور که گفتین این گربه زبون نفهمه. می‌ترسم منو با پرنده اشتباه بگیره و یه لقمه چپم کنه. شما لردین... مطمئنم راهی برای خلاصی از دستش پیدا می‌کنین.

گرچه لرد نمی‌دونست کیه و چرا باید با یک حشره و گربه وسط حیاط گیر می‌افتاد، ولی هرکسی از شنیدن دیالوگ آخر لینی این برداشت رو می‌کرد که حتما شخص فوق‌العاده‌ایه و صد البته که لرد با وجود فراموشی و کهولت سن همچنان شخصیتش رو حفظ کرده بود.

نتیجه اینکه ابهت لرد زیر سوال بود و باید کاری می‌کرد. لرد دستاشو بلند می‌کنه تا با یه حرکت ناگهانی گربه رو بقاپه، اما صدای استخون‌های کمر لرد که خبر از جا به جاییشون می‌دادن، لردو از ادامه‌ی حرکت بازمی‌داره.

لینی با دیدن چهره‌ی لرد که هرلحظه سرخ‌تر از قبل می‌شد، چوبدستیشو بیرون میاره.
- بی حرکت وایسین ارباب. آواداکداورا!

- نــــــــه پیکسیِ خائن من نمـــــــــــــــی‌ذارم از ضعف اربابمون سوء استفاده کنـــــــی!

درست در لحظه‌ای که طلسم مرگ لینی از انتهای چوبدستیش در حال خارج شدن بود، رز با جهشی به سمت لینی هجوم می‌بره و باعث بر هم خوردن نشونه‌گیریِ دقیقش می‌شه.

صحنه اسلوموشن می‌شه و چهره‌ی اخموی لرد که در تلاش برای روندن گربه بود، با دیدن طلسم سبز رنگی که یکراست به سمتش میومد گشاد می‌شه. لحظه‌ای بعد گربه میومیوکنان پشت بوته‌ها پناه می‌گیره و لرد به آرومی بر روی زمین میفته.

لینی و رز که در حال گیس و گیس‌کشی بودن، با دیدن این صحنه نفسشون بند میاد و هردو همزمان فریاد می‌زنن:
- تو اربابمونو کشتی.
.
. (عکس صحنه)
.
- بازی بازی، با لرد پیر هم بازی؟

لرد ولدمورت که تمام مدت از دور شاهد نمایش ضعیف محفلیون بود، اینبار در حالی دیده می‌شه که بالا سر سه جوجه محفلی از نوع ویزلی ایستاده و به تغییر چهره‌ی مسخره‌شون و نمایشنامه مزخرفی که در حال اجراش بودن نگاه می‌کنه. (عکس صحنه)

- مارو پیر می‌کنین؟ مارو به سخره می‌گیرین؟...
- ارباب ارباب!
- ... ما هرگز همچون دامبلدور پیرمردی رنجور، ذلیل و علیل نخواهیم شد...
- پق!
- ... ما حتی در پیری هم در اوج جوانی و قدرت خواهیم بود...
- کی دیروز اینجا بوده؟ چطور جرات کرده اتاق لردو نامرتب رها کنه و بره؟

لرد با تکونی از خواب می‌پره. به نظر میومد بالاخره متوجه حضور شخصی در اتاقش شده. به سختی سرشو بلند می‌کنه و به در چشم می‌دوزه. صدای ناله‌مانند لرد در حالی که بر روی تخت دراز کشیده بود و در تلاش بود با ابهت به نظر برسه، بلند می‌شه.
- چه کسی مزاحم خلوت ما شد؟


و شد آنچه در ابتدای پست شد...!

پایان!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
لیوان آب در دستم بود. به خودم افتخار می کردم البته چرا دروغ بگو یم کمی هم می ترسیدم. چهره پدرم جلوی چشمم می آمد که نگران و آشفته به نظر می رسید و می گفت: لرد سیاه بیشتر از همیشه عصبانیه. هم عصیانیه هم ضعیف تر از همیشه .تمام افراد از انجام وظیفه پرستاری شونه خالی کردن ما تنها کسی هستیم که اون داره پس باید در اواخر عمرش ازش پرستاری بکنیم .

از پله ها بالا رفتم به کنار در اتاق ارباب رسیدم. در زدم.

_ ارباب من هستم. می تونم بیام تو.

تو کی هستی؟

- من دراکو مالفوی هستم. پسر لوسیوس مالفوی و نارسیسیا بلک.

من هیچ کدومشون رو نمی شناسم. می تونی بگی من کی هستم؟

- البته فقط اگه بزارین بیام تو.

بیا تو.

وارد اتاق شدم اتاق درهم و به هم ریخته بود انگار قبل از اینکه من بیایم جنگ تمام عیاری به پا بوده.

بیا بشین پسر جون.

نگاهی به صورت لرد انداختم . از چیزی که فکر می کردم بد تر بود. صورتش به طرز فجیحی مچاله شده بود. چشمانش مشخص نبود انگار اصلا چشم نداشت.

- ببخشید می تونم بپرسم چه کسی بلا رو سرتون آورده سرورم؟

من بهت می گم حتی یادم نمیاد چه کسی هستم بعد تو می گی چه اتفاقی برای من افتاده؟

- باشه من به شما می گم کی هستید به شرطی که داروهاتون رو بخورید.

دارو؟ کدوم دارو؟

- همون دارو هایی که پدرم از مشهور ترین بیمارستان جادوگران واسه تون گرفته.

پدرت کیه؟

- لوسیوس مالفوی دیگه. همین چند دقیقه پیش بهتون گفتم.

تو به من چیزی نگفتی. اصلا تو کی هستی؟

- سرورم من دراکو مالفوی هستم.

خب دراکو بگو من کی هستم؟ اینجا کجاست؟ اصلا من اینجا چی کار می کنم؟

_ شما لرد ولدمورت ترسناک ترین جادوگر در تمام دنیا هستید. اینجا کاخ مالفوی هاست خونه من و پدر و مادرم و شما پیش ما زندگی می کنید شما رئیس مرگخواران هستید و تمام جلسات گروه در خانه ما انجا م می شد. پدرم فکر کرد حالا که شما بیمار هستید از شما پرستاری کنیم. متوجه شدید؟

ناگهان دیدم که لرد سیاه با خر و پف بسیار در خواب عمیقی فرو رفته است. با خودم فکر کردم: پیرمرد بیچاره باید بزارم تو آرامش باشه چیزی که از دست هری پاتر هیچ وقت نداشته.

**********************

ناگهان از اتاق بالا صدای شکستن به گوشم رسید.

- ارباب!

با عجله بالا رفتم در اتاق را باز کردم. ارباب را غرق خون دیدم.

- ارباب!چه اتفاقی افتاده؟

نمی دونم یه پسر مو سیاه با عینک وارد شد. یه چیز های گفت بعد من به این روز افتادم.

_ اون هری پاتره! حال شما خوبه؟

نه فکر نکنم احساس می کنم می خوام بمیرم.

_ نه ارباب شما خوب میشین بهتون قول می دم!فقط کافیه دکتر رو خبر کنیم.

نه من میمیرم! من تو رو نمیشناسم پسر جوان ولی هر جوری شده انتقامم رو از اون پسر عینکی بگیر.

لرد سیاه چشمانش را برای همیشه فرو بست و در آغوش من جان سپرد.

در ذهن من غوغایی بود. مرگ لرد سیاه برای من غیرقابل باور بود.

- انتقام لرد سیاه رو ازت می گیرم هری پاتر!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
بُن‌بَست!
کوچه‌هایی مردم‌آزار و پست‌فطرت که بعضی‌وقتا که توی اوقات‌فراغتت داری چهارنعل از چنگِ یه دیوونه‌ساز فرار می‌کنی، یهویی سبز می‌شن و توجهت رو جلب می‌کنن و تو هم متأسفانه گول می‌خوری.

- وات؟! نه نه.. نه.. دارم خواب می‌بینم!

فوراً برگشت و پُشتِ سرش رو پایید. دیگه دیر شده بود. دیوونه‌ساز وارد و حالا کوچه از دو طرف بسته شده بود.
راه فراری وجود نداشت.

- نه! امکان نداره! اینا.. همش.. ساخته و پرداخته‌ی ذهنِ نفهم و تسترال‌صفتمه!

چشماش رو مالید.
نه، راستی‌راستی گیر افتاده بود.
دمای کوچه به‌طرزِ عجیبی یهویی پایین اومد. نفسش توی سینه حبس شد، عرقِ سردی روی سر و صورتش نشست. ضربانِ قلبش داپس‌دوپس تپیدن گرفت و آهنگی مزخرف و مزاحم، توی ذهنش پخش شد:

ولی خواب نیس، ربکا بیدار بود
ربکا بازیچه‌ی این دیوونه‌سازِ بیکار بود
بی‌اُمید شد از نفس‌های کثیف این موجود
اِی مرلین بده ربکا رو نجات، یالا زود


- من.. خیلی بی‌عرضه‌م. من خیلی.. بدشانسم.. ضعیفم.. دماغم شبیه گلابیه.. آه!

جریکو ناتوان روی زانوهاش افتاد. حالش بهم خورد. ریشه‌ی نااُمیدی توی دلش جوونه زد.
- الآن منو می‌بوسه.. آه.. نمی‌تونم مقاومت کنم.. هوووق!

سرما، دهن ربکا رو سرویس کرده بود و حالا داشت بدجوری محتویات شکمش رو بالا میاورد.
از اون‌وَر، دیوونه‌ساز، خَرکیف از عاجز موندن طعمه‌ش، داشت لنگ‌لنگان می رقصید و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
دیوونه‌ساز اومده.
چی‌چی آورده؟
بدترین خاطره.
با صدای چی؟
با صدای ماچ و بوسه.

فلش‌بک - چند ماه قبل

- حالا همه با هم! مبارکه، مبارک!
- عروسی‌شون مبارک!
- مبارکه، مبارک!
- پیوندشون مبارک!

خونه‌ی شماره دوازده گریمولد مثل همیشه منشأ آلودگی صوتی بود. ولی مثل اینکه این‌دفعه این آلودگی با شیرینی و شادی و کف و سوت و جیغ و هورا همراه بود.

- یه عروسی می‌گیرُم که واست هزار گالیون بیارزه!
- با کلی رقص و بزن و بکوب که زمین و زمون بلرزه!

سلستینا واربک و استابی بوردمن، اتمسفرِ حیاط رو در دست گرفته بودن و رودولف هم لابه‌لای موجی عظیم از ساحره‌های رقاص، گم شده بود.
از اون‌طرف، باروفیو تعصبش به گاومیش‌ها رو زیر پا گذاشته و تحت تأثیرِ جَو، با همراهی هاگرید داشت یه گاومیشِ چاق‌وچله رو سَر می‌بُرید.

- ببخشید آقا.. شرمنده خانم.. معذرت.. از سر رام برو کنار بچه!

ربکا جریکو امّا، برخلاف حضار که شاد و خندون و مست و رقصون بودن، قیافه‌ش نگران.. و یا حتی.. ناراحت به‌نظر می‌رسید. با عجله ملّت رو یکی‌یکی کنار زد و وارد هال شد.
با هر قدمی که روی راه‌پله می‌ذاشت، درد توی شکمش شدیدتر می‌شد.
واقعاً چطور ممکنه آدم وسط عروسی اینطوری ناراحت باشه؟ مگه داریم؟ مگه می‌شه؟

به اتاق ر.ا.ب که رسید، خودش رو از لابه‌لای شلوغی چپوند داخل. همون اتاقی که دنبالش می‌گشت. مقصد اصلیش. دلیل حضورش توی عروسی.
- عزیزم کجایی؟ دقیقاً کجایی؟ کجایی تو بی من؟ تو بی من کجایی؟

اوضاع توی اتاق هم شبیه حیاط بود. همون‌قدر شلوغ!
این‌ور رو گشت. اون‌ور رو گشت. به دنبال..

ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯﺕ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ‌ﺗﺎﺏِ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﺮﺍﻏﺖ امّا، ﭘـُرِ گریه ﺷﺪ ﻭﺟﻮﺩﻡ


هیچی نفهمید. حال خودش رو نفهمید. دیوونه شد. همه‌چی براش تار و مبهم شد. سرجاش میخکوب شد، وقتی که درست رو‌به‌روش، دوتا صندلی دید. دوتا صندلی که روی یکی‌شون ورونیکا اسمتلی نشسته بود و روی اون یکی..
- یوآن!

بله. یوآن. همون روباه موذی و منفور که روی صندلیش لم داده و نیشخندی به پهنای صورتش به لب داشت.

قلبِ ربکا از هزار جا تَرَک خورد. شاید ظاهرش شبیه تسترال بود، ولی دلش از دلِ گنجشک هم نازک‌تر بود. همون اولِ کار متحمل حمله‌ی روانیِ شدیدی شده بود. به قلبش چنگ زد و به دیوار تکیه داد.
- اوه.. یوآن، عصیصم!

اشک توی چشاش حلقه زد. اون همه قول و قرار با یوآن گذاشته بود.
قرار بود مهریه‌ش، رکورد بازارِ مهریه‌ها رو به‌طرز فجیعی بشکنه.
قرار بود با چتر نجات توی مجلس عروسی‌شون فرود بیان و همه رو سورپرایز کنن.
قرار بود ماه عسل برن کره‌ی ماه. قرار بود یوآن دومین حیوونی باشه که می‌ره کره‌ی ماه.
و از همه مهم‌تر..
قرار بود اون شب دختره‌ی هفت‌تیرکِش به‌جای دختره‌ی اَرّه‌کِش پیش یوآن نشسته باشه و بهش لبخند بزنه و مُدام دُمِ نارنجیش رو لاولی‌وارانه سمتِ خودش بکشونه.
ولی افسوس.. ورونیکا جای ربکا رو توی دلِ روباهِ مکار گرفته بود.

جریکو یه بار دیگه به یوآن خیره شد. واقعاً چقدر اون کت و شلوار و پاپیون مشکی برازنده‌ش بود. چقدر شبیه فرشته‌ها شده بود..

ﭼﻪ ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﻗﺸﻨﮕﯽ، بهت ﻣﯿﺎﺩ ﭼﻘﺪ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺗﻮ هرهر می‌خندی ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ، ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ می‌ریزم


و توی اون گیر و دار که ربکا داشت توی سرش می‌زد و توی سیل اشکاش غرق می‌شد، ناگهان رودولف که جاه‌طلبی کورش کرده بود و می‌خواست وسطِ نوراَفکن باشه، به ارتش ساحره‌هاش خیانت کرد و پرید سمت ورونیکا و چشم‌چرونی کرد:
- به‌به! چه ساحره‌ای خورد به پُستم! می‌تونم اسمتو بپرسم؟

چند لحظه کسی چیزی نگفت. همه هاج و واج به رودولف زل زده بودن. حتی ربکا هم بیخیال گریه و زاری شده بود. یوآن هم رگ غیرتش ترکیده بود. می‌خواست بلند شه و کمی از استعدادش توی فنونِ رزمی رو به رودولف نشون بده.
ولی.. اون یه روباه بود. روباه‌ها اهل کتک‌کاری نبودن، نیستن و نخواهند بود.
پس پُشتِ سرِ همسر آینده‌ش قایم شد. همه انتظار داشتن که الآن ورونیکا با کیف سامسونت، با یه سیلیِ آب‌نکشیده یا با یه فحش آب‌دار به عملِ زشتِ رودولف جواب بده ولی هیچ‌کدوم از این کارا رو نکرد.
در عوض یه اَرّه‌ی گُنده از ناکجاآبادش در آورد و..
- عاااااا!

رودولف رو از وسط نصف کرد. حضار چند ثانیه با وحشت به جنازه‌ی پاره‌پوره‌ی رودولف خیره شدن ولی ورونیکا لبخندی زد و گفت:
- ادامه بدین.

و ملّت هم شونه‌ای بالا انداختن و رقص و پایکوبی رو از سر گرفتن. یوآن از این واکنش همسرش کیف کرده بود و از اینکه ورونیکا رو به اون دختره‌ی مو لبوییِ ترسو ترجیح داده بود، به‌شدّت احساس رضایت می‌کرد.

و از اون‌طرف، ربکا هم همچین حسی داشت. هرچقدر هم که تسترال‌صفت و دعوایی و بزن‌بهادر بود، قطعاً انگشت کوچیکه‌ی ورونیکا نمی‌شد.

ﺧﻮﺵ‌سلیقه ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ، ﺁﺭﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﻪ
تسترال‌تره ﺍﺯﻡ می‌دونم، ﺍﻭﻥ ﮐﻪ می‌خواستی، ﻫﻤﻮﻧﻪ


- یا مرلین!
- ملت! عاقد آوردم واستون! .. بفرما حاج‌آقا! اینم از عروس و دومادمون!

هاگرید در حالی که یقه‌ی عاقدِ سال‌خورده رو چسبیده بود، کشون‌کشون آوردش داخل و ملّت رو با جیغ و داد ساکت کرد و عاقد هم مجلس رو رسمی اعلام کرد. بعد، چون مثل تموم عاقدهای دنیا سرش شلوغ بود و خیلی عجله داشت، بدون مقدمه رفت سراغ اصل مطلب.
- بسیار خب. اهم اهم.. دوشیزه خانم ورونیکا اسمتلی، آیا این‌جانب وکیلم شما را به عقد دائم آقای یوآن آبرکرومبی، به صداق و مهریه‌ی یک جلد کلام‌المرلین انجیل، یک آینه‌ی نفاق‌انگیز و شانصد گالیونِ تمام بهارِ آزادی در آورم؟‌ بنده وکیلم؟

سکوت مطلق حکم‌‌فرما شد. قلب ربکا تندتند می‌تپید. کاش یهو بهش "نه" می‌گفت.. کاش..
ولی ویولت که داشت کَلَم بروکلین روی سرِ ورونیکا و یوآن می‌سابید، خودش رو نخود هر آش فرض کرد و راندِ اول رو خودش تموم کرد:
- عروس رفته گُل بچینه.

نیم‌چه لبخندی روی صورت جریکو نقش بست. عاقد دفترش رو از چنگ ریگولوس که داشت روش نقاشی می‌کشید، در آورد.
- آقا خواهشاً زود بله رو بگین، من عجله دارم، باید یه چندتا جای دیگه هم برم.
- اصلاً یکی این ویولت رو دس‌به‌دس کنه، بندازه بیرون! کی آوردتش اینجا؟!

و ملّت، ویولت رو به دستور هاگرید دست‌به‌دست انداختن بیرون و عاقد با خیال راحت دوباره متن رو تکرار کرد. همون لحظه که ورونیکا می‌خواست جواب مثبت بده، لاشه‌ی رودولف زبون در آورد.
- عروس رفته کمالاتش رو آپ‌گرید کنه.
- تو چطوری زنده شی؟ تو که از وسط نصف شدی!
- من کاملِ کاملم! حتی وقتی که ناقصم!

انگار که همه‌چی قرار بود دست‌به‌دست بده تا این دوتا کفترِ عاشق نرن خونه‌ی بخت.
ولی ربکا اوضاع رو خطرناک می‌دید. می‌دونست که بار سوم اوضاع فرق می‌کنه. تا سه نشه، ازدواج نشه.
قلبش دوباره آتیش گرفت.
نه!
تحمل شنیدنِ بـَـله رو نداشت. اونم از زبون رقیب عشقیش که به راحتی ازش شکست خورده بود.

بله رو بگو شنل‌قرمزی، بگو و شرّشو بِکَن
من و زندگیِ بدونِ یوآن، ﺑﺎورﻡ نمی‌شه ﺍﺻﻼً


- برای بار سوم تکرار می‌کنم..

ستون فقرات ربکا به لرزه افتاد. این‌دفعه دیگه جواب منفی تو کار نبود. همیشه کار توی بار سوم تموم می‌شد.

- شما را به عقد دائم آقای یوآن آبرکرومبی..

اوضاع لحظه‌به‌لحظه خطرناک‌تر می‌شد. بازگشت ترس! بازگشت اضطراب! چند ثانیه تا نابودی! چند ثانیه تا تکمیلِ شکستِ عشقی!

- بنده وکیلم؟

تحمل دیدن این صحنه رو نداشت. از اون بدتر، تحمل شنیدن صدای ورونیکا رو نداشت.
باید می‌رفت. باید از اتاق بیرون می‌رفت.

می‌زنم ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ، ﺑﻠﻪ ﺭﻭ می‌گی، ﻧﺒﺎﺷﻢ
می‌رم ﺍوﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ، دس‌به‌دامنِ مرلین شــَــم
دس‌به‌دامنِ مرلین شــَــم...


- با اجازه‌ی اَرّه‌ها، بـــــــله!

بله ﺭﻭ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ آخرِ ﮐﺎﺭﻩ
ﻫﯽ می‌خوام ﺑﮕﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ، ﻭﻟﯽ بغضم نمی‌ذاره


- هلهلهلهلهلهلهلهل!
- دس! دس! دس! دس!
- مبارکه، مبارک! عروسی‌شون مبارک!
مبارکه، مبارک! پیوندشون مبارک!

ربکا نابود شد. بیچاره شد. بدبخت شد. گیم‌آور شد. ضایع شد. خاک‌توسَر شد. تَرَک‌خورده شد. تارکِ دنیا شد. گُمشده توی دشتِ غم‌ها شد. شکست عشقی خورد!
دیگه ورونیکا مال یوآن شده بود و یه بار دیگه سیلِ اشک از چشمای ربکا جاری شد. مثل دفعات قبل تُرشیده از میدون بیرون اومده بود.
باید می‌رفت! دیگه اینجا جای اون نبود! اصلاً مرده‌شورِ اون روباهِ احمق رو ببرن!
- از سرِ رام برین کنار! نخواستیم اصلاً!

و ملّت رو کنار زد و دوون‌دوون به سمتِ درِ خروجی رفت که توی این لحظه، لیز خورد و دمپاییش افتاد روی سفره. ولی بی‌توجه به اون و فقط با یه لنگه دمپایی پا به فرار گذاشت و از درِ اتاق خارج شد.

- هی! وایسا!

یوآن خیره به دمپایی، اینو فریاد زد. ولی جریکو با اینکه صداش رو توی راهرو شنید، اهمیتی نداد و برنگشت.
بازی تموم شده بود.
ورونیکا برنده بود و اون، بازنده..!

پایان فلش‌بک

- اکسپکتو.. دخلشو بیارین.. پاترونام!

ده‌ها تسترالِ آبی از نوک چوبدستی بیرون زدن و به سمتِ هدف‌شون حمله کردن. دیوونه‌ساز که شوکه شده بود، جیغی کشید و دامنش رو جمع کرد و گورش رو گُم کرد.

ربکا از جاش بلند شد و خاک از لباسش تکوند.
نه خبری از سرما بود، نه وحشت، نه کابوس و نه بوس!
هیچی!
فقط سکوت..
فقط و فقط سکوت..


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۰۰:۴۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی


دوئل او و ما:


باد سرد زوزه کشان به هر سو می وزید و با این حال نمی توانست رطوبت آزار دهنده فضا را حتی کمی تحمل پذیر کند. امّا...

- آه، دیگر عادت کردیم!

آقای زاموژسلی با صدای بلند این را گفته و سرش را از ساعت مچی که نشان می داد، هفتاد و یک ساعت از ورودش گذشته است برداشت. لبخند عریضی زد و با خشنودی غریبی سرش را از میان میله ها بیرون آورده و با نگاهش دیگر زندانیان را برانداز کرد.
- حالتان چه طور است؟

لادیسلاو با فریادی بلند و لبخندی عریض و غریب این را رو به مردی با موهای ژولیده و ریش نامرتب که زیر لب چیزهایی با خود زمزمه می کرد، گفته بود. مرد سرش را بلند کرد، نگاهی به او انداخته و سپس شروع به هق هق کردن کرد.

- آه، بسیــار... عالی!

آقای زاموژسلی این را گفت و با نگاهی ناامیدانه در سلولش عقب رفته و روی تختش نشست. اما با شنیدن صدایی که ظاهرا از چند سلول آن طرف تر می آمد، مثل فشنگ از جا جست.

- ربکا!

آقای زاموژسلی، سر و گردنش را از لای میله های سلول بیرون داد و در چند سلول آن طرف تر، دخترکی را دید با موهای صورتی که روبه روی یک سلول ایستاده است. در کنارش یکی از مامورین وزارتخانه ایستاده بود.

- جـ... جودی.

ربکا جریکو، با چهره ای خسته و ملول در آستانه سلول قرار داشت و نگاهش بیشتر پرسشگرانه بود تا دوستانه و یا هر چیز دیگر. در طرف مقابل بغض جودی مون بلافاصله با دیدن جریکو ترکیده و با اشک هایی که از چشمانش می آمد، ربکا را محکم در آغوش کشید. در آن لحظه لادیسلاو نگاهش را به طرف دیگری انداخت و شکلکی در آورد.

این سومین دیدار آن دو نفر در طول این سه روز حبس بود و مکالمه هایشان آن چنان تکراری بود که آقای زاموژسلی در همان مدّت کوتاه هم آن را از حفظ شده بود. پس سرش راز لای میله ها به داخل آورد و دوباره روی تخت سنگی اش نشست.

- جودی چرا باز اومدی اینجا؟

صدای مکالمه ربکا و جودی مون از بیرون سلول می آمد و لادیسلاو نیز ادای آنان را در می آورد.

- خب دلم برات تنگ شده بود.

لادیسلاو گوشه های کتش را دور انگشتانش می پیچاند و لبخوانی کرد.

- فقط سه روزه که آوردنمآ جودی.

لادیسلاو سه انگشتش را جلوی صورتش تکان داد و با حالتی پر عشوه پلک هایش را به هم زد.

- به نظرت... سه روز کمه؟

لادیسلاو دست هایش را دور هم پیچاند و خودش را به چپ و راست، تاب داد.

- از دست تو جودی!

صدای لرزان ربکا به گوش رسید و معلوم بود که آن دو یکدیگر را در آغوش کشیدند. آقای زاموژسلی نیز، در حالی که ظاهرا چیزی را در آغوش کشیده بود، در سلول خودش جست و خیز کرد و با آمدن صدای قدم، مامور وزارت و جودی، لادیسلاو نیز دوباره روی تخت نشست و به فاصله بین دو پایش خیره شد؛ در طول سه روز گذشته هیچ کس به دیدن او نیامده بود.

از سر جایش بلند شد و دوباره در جلوی سلول ایستاد. همچنان آن لبخند عریض و غریب را حفظ کرده بود.
آزکابان چه قدر خسته کننده بود.

لادیسلاو دستش را بیرون آورد و هوا را چنگ زد. حرکت او آنچنان ناگهانی بود که باعث شد یکی از دیوانه سازها به طرف او برگردد. اما آقای زاموژسلی بدون هیچ توجهی روی تخت نشسته و با خرسندی زاید الوصفی به موجودی که در کف داشت، خیره شده بود.

جیرجیرک قهوه ای رنگی ترسان و لرزان در دست لادیسلاو وول می خورد.

- آه، ای دنگی که دینگ خطابت می نمودیم! بسیار از دیدنت مسروریدیم!

اما جیرجیرک مفلوک هیچ شباهتی به دینگ نداشت. او فقط یک حشره بود.

- بگذارید ببینیم هنوز آن خالکوبی را بر بال خویش دارید آیا... اصلا اهمیتی ندارد.

آقای زاموژسلی بال کنده شده جیرجیرک را به گوشه ای پرتاب کرد و معاشرتش با او را ادامه داد. اما نه به مدّت خیلی طولانی، زیرا ناگهان سرما تمام وجودش را فراگرفته بود.

لادیسلاو به آرامی سرش را بالا آورد و به روبه رویش نگاه کرد. تقریبا محال به نظر می رسید که لبخندش از آن عریض تر شود.
- آه لینی آ! از دیدنتان بسیار مسرور گشتیم! در این مدّت که شما را ندیده بودیم چه قدر... بزرگ شدید!

لکن در ورودی سلول هیچ اثری از لینی وارنر نبود. در واقع هیئت شنل پوش عظیمی که سرش به سقف می رسید و شنل سیاهش در هوا موج بر می داشت، حتی کوچکترین شباهتی هم به سرپرست گروه ریونکلاو نداشت.

لادیسلاو با ذوق زدگی، باقی مانده مچاله شده از حشره را با کتش پاک کرد و به طرف دیوانه ساز رفت امّا ناگهان دردی را درست در وسط صورتش احساس کرد. لحظه ای تعلل کرد و دستش را بالا آروده و استخوان بینی اش را نگه داشت. سپس دستانش را بالا آورد و کلاه شنل را از صورت دیوانه ساز کنار زد.

در زیر کلاه، پوستی چروکیده و تیره قرار داشت و حفره ای که گویا دهان بود.

- در این مدّت گویا بسیار نیز شکسته شده اید!

لادیسلاو این را گفت و بلافاصله تصویری از ده ها و صد ها کاشی در برابر چشمانش جان گرفت، تصویری که به سرعت به سمت او آمد و باعث شد برای لحظه ای هم که شده نفسش بند بیاید و دماغ بزرگ و استخوانی اش شدید تر درد بگیرد.

لادیسلاو چند قدمی از دیوانه ساز فاصله گرفت و دوباره روی تخت نشست. دست هایش را روی دماغش گذاشت و با دلخوری به اطراف نگاه کرد. به دیوانه سازی که کلاهش را روی سرش کشیده و بیرون می رفت چیزی نگفت. تنها به خاطر آورد...
دویدن پاهای کوچکش با آن کفش های جغجغه ای را.
تپش قلبش را.
لیز خوردنش را.
و از خودش پرسید...
چرا بچه ها وقتی می افتند از دست هایشان استفاده نمی کنند و ...
چرا با دماغ به زمین خوردن اینقدر درد دارد؟

چه کسی می داند که ربط جواب این سوالات به محو شدن لبخند عریض و غریب آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی چه بود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
زندانبان، می دانست که دیوانه سار ها چشم ندارند؛ و میدانست که نتیجتا نمیتوان "در چشمانشان خیره شد". اما اگر می خواست در یک جمله کاری که همان لحظه انجام داده بود را توصیف کند، این چیزی بود که میگفت.
و ضمنا، او این را هم میدانست که دیوانه ساز ها چای نمیخورند. اما با دستمال سفید رنگی که بدقت و در نهایت سلیقه تا شده بود دو لیوانی که جدا کرده بود را مختصر گردگیری کرد.
_میدونی، هیچوقت نذار به زندگی بدون چیزی که دوسش داری عادت کنی. چون اونوقت...

برای یک لحظه ی کوتاه، بی حس شدن انگشتانش را احساس کرد و سپس صدای هزار تکه شدن لیوان را شنید.
_اوه.

خم شد تا از نزدیک به تکه های شیشه که زیر نور زرد رنگ و مرده ی تنها شب چراغِ کوچکِ دفتر کارش می درخشیدند، خیره شود.
_عادت کردن به هیچ چیزی...

دستش را که دراز کرد، می دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. اما بهرحال، آن را پس نکشید. بزرگترین خرده شیشه را با دو انگشت بلند کرد و طوری که انگار به تنها سربازِ بازمانده از یک جنگ جهانی ادای احترام میکرد، به آن خیره شد. فشارش داد. قطره ی خونی که از زیرِ نقطه ی اتصالِ دستش با شیشه برمیخاست را وقتی دید، به بزرگ و بزرگ تر شدنش خیره شد و بیشتر فشارش داد. سرانجام، به چکیدنش خیره شد.
و بیشتر فشارش داد.
_...دیگه برات سخت نیست.

***

تقلا نکرد.
دست های سرد و استخوانی که به حاشیه ی شنلش چنگ زدند، تقلا نکرد. وقتی بالا آمدند، بالا تر، به گردنش چنگ زدند و راه نفسش را بستند و پایین کشیدندش، تقلا نکرد.
کارش خیلی از این حرف ها گذشته بود.
در عوض، نگاه کرد.

"اینجا نمیتونه آخرش باشه."

روشنیِ آخرین ستاره که در نظرش محو شد، می دانست که قاعدتا جای دیگری هم نمیتوانست آخرش باشد. اینجا اگر نمی مرد، لابد رسالتش این بوده که نامیرا باشد.
نگاه کرد. روحش را نگاه کرد و تکه تکه شدنش را. سپس، هر تکه را تماشا کرد که در مسیری مستقل دور می شد.

***

_میدونی ریگولوس، یه مرد با تمام جونش از خونواده ش دفاع میکنه.

دست هایش را زیر سرش گذاشت و درحالیکه موهای فرفری اش بازوهایش را پوشانده بود، مستقیم به بزرگترین ستاره ی نقره ای و حلالی شکلی که درست بالای سرش می درخشید خیره شد. بدون اینکه حتی مطمئن باشد کودکی که تا چند ثانیه پیش کنار دستش دراز کشیده بود، هنوز هم هست.
_حتی اگه اونا دیگه نخوان خونواده ش باشن.
_حتی اگه ازش متنفر باشن...؟
_حتی اگه ازش متنفر باشن. حتی اگه فراموشش کنن، و سالها بگذره.

بنظر میرسید که ابر ها، خودشان را از زیر نگاه نافذ دخترکِ مو مشکی کنار می کشیدند تا او بهتر بتواند ماهش را تماشا کند.
_حتی اگه بمیرن.

***

"اون برادرمه."

صدای گزارشگرِ بازی های لیگ کوییدیچ میان گروهی، مدتها بود که محو شده بود. و البته راستش را بخواهید، نمیتوان گفت که تنها قسمتِ محوِ ماجرا فقط همین بوده است. همه چیز، بجز هیکل سرخ پوشی که جستجوگرِ خشمگینِ تیم مقابل را از زندگی خودش بیرون انداخته و جایش را گرفته بود...

"درباره ی رگ و ریشه نیست."

...کاملا بی اهمیت و غیر لازم بنظر می رسید.

_اون... فقط... برادرِ... منه. نه تو.

صدایش در باد گم شد.

"درباره ی شباهتاست."

سرعتش را که بیشتر کرد، حس کرد از جارو کنده خواهد شد و در هوا به پرواز در خواهد آمد. خب... شاید کمی بیش از آن قدری که تا همان لحظه در آمده بود. و فکر می کنید این جلوی کودک سیزده ساله ای را می توانست بگیرد که برادرش را میخواست؟
نه.

"رگ و ریشه رو بسوزون. شما ها که خوب بلدین."

دستش که دور گوی زرین حلقه شد، دست دیگری از پیش آنجا منتظرش بود.

***

_اگر بخوام پاتر رو پیدا کنم، اون رفیقش میتونه کمکمون کنه.

شاید این حقیقت بسیار مضحک بنظر برسد، اما راستش را بخواهید بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ ابرو نداشت. و خب بهرحال، او بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ بود و مسلما می توانست ابروهایش را متفکرانه بالا ببرد.
حتی اگر ابرو نداشت.

_اسمش چی بود... از اون میشه حرف کشید. اسمش... چی بود...؟!
_اون-

مرگخوار تازه واردِ هجده ساله، میان جمع قدرتمندی متشکل از عموزاده ی مو فرفری و دیوانه ی خودش، همسرِ سه متر و نیمیِ او و یک عدد گرگ بیابان و هزار جور "غیره" ی یکی از یکی وحشتناک تر، حقیقتا لقمه ی بزرگی محسوب نمی شد. یا اگر هم میشد...
بنظر نمی آمد.

صدایش تقریبا بلافاصله خاموش شد؛ اما لبخندِ لرد...
نه.

_ادامه بده بلک.

رنگش حتی از آنچه پیش تر بود هم سفید تر شد.
_برادرمه.

نگاه لرد، درست مثل قصابی بود که پیش از فرو کردنِ ساطور در گردنِ گوسفندش، یکهو تصمیم بگیرد به او لبخند بزند و این حقیقت را یاداوری کند که "عجب روز قشنگیه".
_پس تو میتونی پیداش کنی.

***

_من میترسم کریچر.

چشم های درشتِ جن خانگیِ خسته و زخمی را که نگاه می کردی، او هم می ترسید. و این در هیچ یک از اندام های بدنش بجز همان چشمانِ درشت و براق، نمود نیافته بود.

_ارباب بلک نباید شک کرد. اگر شک کرد...

جن خانگی، تلاش کرد چشمانش ذره ذره ی آرامشِ وجودش را بمکند و به نمایش بگذارند، چرا که بنظر میرسید که ارباب بلک به اندازه ی هردویشان ترسیده است و اصلا نیازی به ترسوی اضافه ندارد.
_...هر دومون رو به کشتن داد.
_من فقط... می ترسم. میای داخل ماجرا و دیگه نمیتونی خارج شی و بعد ازت میخوان برادر خودتو بکشی و تو حتی صدات در نمیاد که بگی... من...

بنظر می رسید که "او حتی صدایش در نمی آید".
_نمیتونم.

شاید اگر قدِ جن های خانگی کمی بلند تر بود و آغوششان کمی وسیع تر، کریچر تلاش می کرد جلوی سکته کردن بلک را بگیرد. اما خب... قد جن های خانگی همین بود که هست و هرکه اعتراض داشت می توانست برود.

_من فقط... می ترسم. من... فقط... فقط...
_کریچر دونست.

شاید نمی توانست توضیح بدهد و شاید حتی نمی توانست جمله اش را بیش از آن ادامه بدهد، اما می دانست. کریچر، خیلی چیز ها را می دانست. کریچر، قدش به شانه ی اربابش نمی رسید.
اما دستش را سخاوتمندانه روی زانوی او گذاشت.

***

_تشنمه.

می توانست قطرات درشت و شفافِ اشک را تشخیص بدهد که از صورت جن خانگی سرازیر شده بود، گونه هایش را درنوردیده از چانه اش پایین می ریخت. حتی می توانست صدایشان را هم بشنود، و شاید برای همین هم تشنه اش بود.

_من... تشنمه. ولی تو...

"اینجا نمیتونه آخرش باشه."

_...تا وقتی مجبور نشدی صداشو در نیار. نذار سیریوس بفهمه.

"...حتی اگه ازش متنفر باشن."

_شاید ناراحت بشه.

وقتی دستی لاغر و رنگ پریده به دست راستش چنگ زد، ریگولوس می دانست که دست نمی تواند او را پایین بکشد. پس نشست و به دریاچه خیره شد. به نور سبز رنگِ درخشانی که ساطع می کرد و منتظرِ دست های بعدی ماند.

تقلا نکرد.

***

می دانید... این، سخت ترین قسمتش بود. روبرو شدن با این حقیقت که هنوز نمرده ای، سخت ترین مرحله ی مرگ است. و مردی که حالا تنها وارث خاندان اصیل و باستانی بلک محسوب می شد و روحش هم خبر نداشت، حتی پیش از این که چشمانش را باز کند دقیقا فهمیده بود در کدام مرحله بسر می برد.

سالها گذشته بود، و حالا بلک می دانست که مردن بسیار بیش از آنچه بنظر می آید طول می کشد. خرده شیشه های درخشان شخصیتش را نگاه کرده بود که هر یک هزار تکه شده بودند، و هر یک در مسیری مستقل به پرواز در آمده بودند. روابط خانوادگی، برادری، وفاداری و سر انجام ترس هایش را تماشا کرده بود که برای آخرین بار در ذهنش جرقه زده بودند و به پرواز در آمده بودند و از دست دادنِ هیچ یک به اندازه ی آخری لذتبخش نبود.
بزرگترین خرده شیشه، آخر از همه نابود می شود.

مردی که آب او را به ساحل سنگی انداخته بود، می شد گفت "هیچ" ترسی نداشت. صخره ها، نتوانستند نگاهش را از آسمان به خود معطوف کنند؛ بنظر میرسید از نظرِ او، آسمان تنها بخشِ با اهمیتِ ماجرا بود.

"حتی اگه فراموشش کنن، و سالها بگذره."

در حاشیه ی میدان دیدش توانست هیکل سیاه رنگی را ببیند که در میان سایه ها به سمتش می لغزید. او می دانست که دیوانه ساز ها چشم ندارند، ولی زمانی که حتی برنگشت تا چیزی که براحتی می توانست دلیل مرگش باشد را یک نظر نگاه کند، دلیلش این نبود.

_میخوای ماچ کنی... مشکلی نیستا.

دلش بطرز عجیبی برای صدای خودش تنگ نشده بود؛ حدس می زد دلتنگی هایش یادشان رفته باشد پیش از رفتن جرقه بزنند.
_همه میخوان، تو ام روش. منتها چیزی گیرت نمیاد.

می دانید...؟ وجودِ یک دیوانه ساز در فرایند، همیشه هم ضروری نیست.
روحش، آخرین پرتو درخشانِ باقیمانده از روحش، به دنبال کوچکترین دلیلی برای ماندن، اطرافش را کاوید.
سپس، با تمام سرعت شروع به دویدن کرد.

***

_یه بار یکی بهم گفت، یه مرد با تمام جونش از خونواده ش دفاع میکنه. حتی اگه اونا دیگه نخوان که خونواده ش باشن. حتی اگه ازش متنفر باشن. حتی اگه فراموشش کنن.

مکثش طولانی شد.
_و سالها بگذره.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
"نفرت باید متوقف بشه."


Railway Man

***

زیر باران بی‌وقفه‌ی دلگیر که مرلین می‌داند چرا در چنین مواقع ناخوشایندی همیشه سر و کله‌ش پیدا می‌شد، پیکری تیره با موهای پریشان ایستاده بود. نگاه خیره و ماتش تیرگی بی‌کران پیش رویش را می‌شکافت، بازمی‌گشت و از پوچی خبر می‌داد. همه‌چیز پوچ بود.. باران.. سیاهی.. دنیا..

- می‌دونی..

صدای پای مهمان ناخوانده‌ش را شنید، گرچه مانند گربه‌ای بی صدا گام برمی‌داشت. شاید هم ارتباطی به صدای پایش نداشت. آدم‌هایی در دنیا هستند که صدای قلب دیگران را می‌شنوند.

باری به هر جهت، بی اعتنا به نفر دوم، صحبتش را ادامه داد:
- همیشه از خودم می‌پرسیدم چه احساسی داره..

دستش را بالا آورد و با نگاهی که نمی‌شد هیچ چیز را از آن خواند، به انگشتانش خیره شد. گویی می‌کوشید رازی را از ورای گوشت و استخوانش ببیند.
- این که.. روح نداشته باشی.

دستی نامرئی، گوشه‌ی لبش را بالا کشید. نه خنده بود، نه نیشخند و نه حتی زهرخند. بیشتر شبیه کاری بود که بدنش عادت داشت همیشه انجام دهد. عادت داشت گوشه‌های لبش را به سمت بالا بکشد.. بخندد.
- خنده‌داره.

دستش را انداخت. به اعماق سیاهی خیره شد.
- هیچ حسی.

نفر دوم، صبورانه همانجا ایستاد. اجازه داد قطرات باران موهای سیاهش را پراکنده سازند.
- ویولت.
- ریگولوس.
- داره بارون میاد.

صدای پوزخند، آزاردهنده‌ترین صدایی بود که به عمرش شنیده بود.
- من روحمو از دست دادم عزیزم، نه حواس پنجگانه‌مو.
- بیا بریم تو.

ویولت برگشت. به او خیره شد. و ریگولوس بلک از مرگ برگشته، برای اولین بار چشمانی را دید که از چشمان خودش بیشتر مُرده بودند. چشمانی که دیگر.. نمی‌خواستند. اهمیت نمی‌دادند. حس نمی‌کردند.

چشمانی که روزی تمام احساسات دنیا را در خود داشتند..
- چرا؟

"چرا؟"

سؤال مانند پژواکی از پوچی، به ریگولوس برخورد کرد. "چرا؟".
***

- واقعیه؟
- چی واقعیه؟!
- همین که هستی. واقعیه یا سعی می‌کنی اینطوری باشه؟

ویولت روی یک پنجه‌ش بلند شد و با حالت نامتعادل خطرناکی بر لبه‌ی پنجره چرخید. به رغم بی‌خیالی حرکاتش، چشمان قهوه‌ای درخشانش متفکر به نظر می‌رسیدند.
- نمی‌دونم.

خندید و چشمانش برق زدند:
- فک می‌کنم جفتش! واقعیه، ولی یه وختایی خعلی سعی می‌کنم چیزیو که هستم نگه دارم!

رودولف از خودش پرسید: "چرا؟"

و ویولت جوابش را داشت.

"من همیشه فکر می‌کردم نمی‌شه. کجا کسی شنیده که محفلی و مرگخوار رفاقت کنن؟ کجا کسی شنیده که مرگخوار، محفلی ببینه و خلاصش نکنه از زندگی سفید و سرشار از عشقش؟

بعد اون رو دیدم.

و همه‌چی عوض شد."

از سِری زمزمه‌های ثبت‌شده‌ی پشت پرده‌ی طاق‌نما


***

شنیدن صدای قدم‌های این یکی احتیاج به گوش‌های گسترش‌پذیر ویزلی‌ها نداشت. گام‌هایش پر سر و صدا بودند. اگرچه.. آرام.
- وایولت.

زمانی، لهجه‌ی عجیب او خنده بر لب ویولت می‌آورد.
زمانی..
- هوم.

آمد و کنار ریگولوس ایستاد. برای اولین بار در تمام طول زندگی‌ش، نمی‌خواست بلک را بکشد. دانه‌های درشت باران به شیشه‌ی عینکش ضربه می‌زدند. دنیا از پشت آن شیشه‌ها، تیره‌تر و زخم‌خورده‌تر می‌نمود. در نظرش، گویی آسمان هم می‌گریست. سیگار را که بین لب‌هایش گذاشت و به آسمان خیره شد، حتی حوصله نداشت روشنش کند. بی‌اعتنا به خیس شدن سیگارش، با دست‌هایی در جیب، همانجا ایستاد.

- حالا دیگه شبیه همیم.
- هوم؟

بودلر ارشد، چوبدستی‌ش را بیرون کشید.
- اکسپکتوپاترونوم.

بخار نقره‌ای رنگی که از چوبدستی‌ش بیرون آمد، حتی پیش پایش را هم روشن نکرد. دیگر هرگز سپرمدافعش دنیا را روشن نمی‌کرد. دیگر هرگز نمی‌توانست از چیزی محافظت کند.

نه که پیش از این هم توانسته باشد.

- حالا دیگه منم نمی‌تونم سپرمدافع درست کنم.

به قبر پیش پایش نگریست.
- حالا دیگه فقط می‌تونم بکشم.

چوبدستی را میان دستانش چرخاند. به همان مهارت روزهای پیشین اما چیزی دیگر هرگز مانند روزهای پیشین نمی‌شد.
- و تاوان کارمو با روح خودم پس بدم.
***

خنکای باد شبانه، موهای قهوه‌ای رها از بندش را نوازش می‌کرد. سرش را عقب برد و لبخندی سرشار از زندگی بر لبانش نقش بست.
- من یه دنیای بهتر می‌سازم لردک.

لرد بی‌اعتنا به مزاحم همیشگی، مشغول مطالعه‌ی کتابی بود.
- دنیا دیگه درست نمی‌شه بنفش، زیاد سعی نکن.
- نمی‌تونم.
- چون مغزت به پیشرفتگی مغز یک کرم فلوبره.

سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید.
- آره فک کنم حدیثش همینه.

به ماه خیره شد. با ته‌مایه‌ای از خنده بر صورتش.
با ته‌مایه‌ای از خنده در چشمانش.
- من ننگ رووناتر از اونم که معنی "نمی‌شه" رو بفهمم.

"اونجا نشستم و تماشاش کردم که ایمان داشت می‌تونه دنیا رو عوض کنه. ایمان داشت می‌تونه یه دنیای بهتر بسازه. ایمان داشت با عشق و اعتماد همه‌چی درست می‌شه و به نظرم یه احمق به تمام معنی بود.

من همیشه اونجا نشسته بودم و تماشاش می‌کردم.

با خودم فکر می‌کردم: «این دختریه که حتی منم تونسته دوست داشته باشه.»

و من کسی بودم که همیشه برمی‌گشتم و می‌رفتم."
از سِری زمزمه‌های ثبت‌شده‌ی پشت پرده‌ی طاق‌نما

***

سیگارهای خیس‌خورده‌ی زیر باران، حالا تعدادشان به دو رسیده بود.
- تو کاریو کردی که به نظرت درست میومد.

ریگولوس بلک و دراگومیر دسپارد در آن لحظه می‌توانستند آقای منطقی را با همکاری هم خفه کنند.
- کردم؟

سرش را کج کرد. گویی اگر با دید دیگری به قبر می‌نگریست، می‌توانست چیز جدیدی را بفهمد.
- یا این کارو کردم، چون روحم مُرده بود و اهمیتی نمی‌دادم؟

رودولف جلو رفت. در برابر ویولت ایستاد و به چشمانش خیره شد. چشمان سبزش محکم و قاطع از او می‌خواستند به زندگی برگردد. اگر می‌توانست، با طلسم فرمان وادارش می‌کرد زنده شود. وادارش می‌کرد بار دیگر روح داشته باشد.
- تو اونو از زجری که می‌کشید خلاص کردی.

نیم‌نگاهی با اکراه به پشت سرش انداخت. چیزی در اعماق چشمان سبزش لرزید. چیزی در اعماق چشمان سبزش برای لحظه‌ای درد کشید. شکست. بغض کرد. آشفت و سپس.. آرام گرفت.
- من مث تو این چیزا رو نمی‌فهمم.. ولی می‌دونم.. اون یه جایی.. روح داشت.

محکم شانه‌ی ویولت را فشرد.
- و بدون روحش نمی‌تونست ادامه بده.
***

- ننگ روونا.

جیمز سیریوس پاتری که بالای سرش ایستاده بود، با لحنی سرد این را به ویولت بر زمین افتاده گفت. دختری که لحظاتی پیش از پایان نبرد، توسط حریفش به خاک و خون کشیده شده بود، خندید و خون اندکی از گوشه‌ی لبش بیرون ریخت.
- خودمم، امرتون؟!

پسرک خم شد و یک دست ویولت را دور گردن خودش انداخت. آهی کشید و همانطور که دست دیگرش را دور کمر او حلقه می‌کرد تا بلندش کند، سری تکان داد:
- تو و این شانس دوباره‌های احمقانه‌ت. آخرش خودتو به کشتن می‌دی.

خسته‌تر از آن بود که بخواهد بر سرش داد و بیداد راه بیندازد و اوضاع ویولت هم خراب‌تر از آن بود که بتواند مقابله به مثل کند. با این حال، جیمز توانست زمزمه‌ش را بشنود.
- نفرت..

نفسش برای لحظه‌ای بُرید، اما سرسختانه جمله‌ش را کامل کرد.
- باس.. متوقف شه.

از هوش رفت، اما این مانع چشم‌غره رفتن جیمز نشد.
- لابد اینم تویی که باید متوقفش کنی.

"من جوابش رو می‌دونستم. نه برای مدت طولانی.. ولی بالاخره جوابش رو شنیدم. یکی از همون وقتایی که فکر نمی‌کرد منم بشنوم. فکر نمی‌کرد منم اهمیت بدم. چرا فکر نمی‌کرد منم اهمیت بدم؟

چرا فکر نمی‌کرد منم بتونم دوست داشته باشم..؟

با این که مطمئن بود منم می‌تونم دوست داشته بشم.."

از سِری زمزمه‌های ثبت‌شده‌ی پشت پرده‌ی طاق‌نما

***

- هیچوقت فکر نمی‌کردم دیوانه‌سازها اونو هم بتونن ببوسن.
- اونم روح داشت به هر حال. و دیوانه‌سازها روح رو می‌مکن.
- آخه روح اونو؟!

و سرانجام، ویولت بودلر تمام قد برگشت.
- مگه روح اون.. چش بود؟!

سکوت ناگهان شلّاق‌زنان فرود آمد. برای چند ثانیه، پژواکش در میان صدای یکنواخت باران پیچید و..
- اونم روح داشت! روحش.. از همه‌ی شماها بهتر بود! روحش از همه‌تون قوی‌تر بود! اون می‌تونست دوست داشته باشه! منو دوست داشت! اون انقدر منو دوست داشت که من تو تموم عمرم هیچوخ نتونستم کسیو دوست داشته باشم!

چیزی در اعماق چشمانش سوسو می‌زد. چون چراغی که آخرین نفس‌های رو به مرگش را بکشد. دستانش مُشت شده بودند و طوری پشت به قبر و رو به جمعیت ایستاده بود که گویی از مُرده‌ای، در برابر خیل زندگان حفاظت می‌کند.
- اون اونجا بود! همه شبایی که خواب بودین! همه شبایی که هیچکس نبود! همه شبایی که من نمی‌دونستم باید چیکار کنم! اون اونجا بود! کنارم بود! می‌فهمین؟! همیشه.. همیشه کنارم بود.. مث.. مث..

مُشت‌هایش را باز و بسته کرد.
- روح من بود.. بعد یه دیوانه‌ساز پیداش شد و فک کرد روح اونو بخوره.. چون بلد نبود سپرمدافع درست کنه! چون.. چون بی دفاع بود.. چون من نتونستم.. من.. نتونستم..

نگاه وحشی و پریشانش چرخید و خیره ماند به دستانش. دستانی که باور نمی‌کرد روزی برای قتل استفاده شوند. دستانی که قرار بود دنیای بهتری را بسازند و حالا، کسی را کُشته بودند.

کسی که روحش بود.

- من فقط.. تونستم.. بکشمش.. چون.. نتونستم..
- ویولت..

به جلو خم شد و پیش از آن که به زانو بیفتد، دستی او را گرفت و نگاهش داشت. نفهمید چه کسی، تنها در آغوشش پنهان شد و سد بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی‌ش را سیل اشک‌هایی آمیخته به فریاد و ناله و ضجّه، در هم شکست.
- من نتونستم نجاتش بدم! من انقدر براش خاطره‌ی خوب درست نکرده بودم! من نتونستم بهش یاد بدم.. نتونستم سپر مدافعش بشم..!

ریگولوس بلک از بالای موهای ویولت، به قبر پشت سرش نگریست. هنوز هم فکر می‌کرد او بهترین کار را انجام داده است. نفس عمیقی کشید.

بدون روح نمی‌شد زندگی کرد..

حتی اگر..
***

- چرا؟

"من جوابش رو می‌دونستم."

- چون اَعه من آخرین کسی باشم که بتونه دوس داشته باشه چی؟!

"برای همین منو انقدر دوست داشت."

لرد یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و متفکرانه، به او نگریست:
- ما اگه روانشناس بودیم سعی می کردیم اینو ریشه یابی کنیم که تو چرا دوست داری یکیو پیدا کنی که ازش حمایت کنی و عشقتو بی قید و شرط بهش بدی!

"من چیزیو می‌دونستم که هیچکس دیگه‌ای نمی‌دونست. همه‌شون فکر می‌کردن اون نمی‌فهمه.. اون نمی‌بینه.. ولی برعکس. اون خیلی می‌دید.

اون می‌دونست دنیا زخم‌ خورده. می‌دونست دنیا مریضه. می‌دونست دنیا چقدر سیاهی داره..

و برای همین می‌جنگید.."


- و به همین دلیل می ری زشت ترین گربه کره زمینو پیدا می کنی..

"اون همیشه فکر می‌کرد اگر آخرین کسی باشه تو تموم دنیا که می‌تونه بی قید و شرط عاشق باشه چی..؟"

ویولت به چشمان مورب و مارمانند او خیره شد. بی نشانی از ترس.
بی نشانی از نفرت.
"نفرت باید متوقف می‌شد."

و لبخند زد.
- چون لردک.. اگه من تنها کسی باشم که می‌تونم اونو دوس داشته باشه، چی؟!
- همه‌چی و همه کسی رو نباید دوست داشته باشی. تو می‌تونی یه دیوانه‌ساز رو هم دوست داشته باشی؟

شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید:
- دیوونه‌سازا نمی‌تونن به یه سپرمدافع آسیب بزنن لردک!

"منم سپر مدافع اون بودم. دیوونه‌سازها نمی‌تونن به یه سپرمدافع آسیب بزنن.

می‌شه اینو بهش بگین؟"


حلقه‌ی دستان ریگولوس بلک محکم‌تر شد. گویی می‌کوشید تکه‌های از هم پاشیده‌ی بودلر ارشد را در کنار هم نگاه دارد. هیچکس چیزی نمی‌گفت. چطور می‌شود کسی را که سپرمدافعش را از دست داده‌است، دلداری داد..؟ چطور می‌شود کسی را که سپرمدافعش را با دستان خودش کُشته‌است تا از یک زندگی بدون روح نجاتش دهد، دلداری داد..؟

- به نظرم اون هم با تو موافق بود.
کسی از پشت پنجره‌ اتاقی همیشه روشن، به گروه مرگخواران و محفلی‌های گرد هم آمده می‌نگریست.
- اون هم فکر می‌کرد نفرت باید متوقف شه بنفش.

چرخید. چشمانش را برای لحظه‌ای بست و چهره‌ی بی نهایت زشتی در برابرش شکل گرفت.
- و اون هم فکر می‌کرد اگه تو آخرین کسی باشی که می‌تونه بی قید و شرط عاشق باشه چی.

پشت میزش نشست. به گزارش‌هایی که از طاق‌نما طبق روال سابق هر ماه برایش می‌رسید نگریست.

"دیوونه‌سازها نمی‌تونن به سپرمدافع آسیب بزنن. می‌شه اینو بهش بگین..؟"

زیر این جمله، دستخط مرگخوار مسئول به چشم می‌خورد:
سرورم جمله‌ی فوق مدام طی دو روز اخیر داره تکرار می‌شه..

- به هر حال، تو کسی بودی که بهش نشون دادی دیوونه‌سازها نمی‌تونن به سپرمدافع آسیب بزنن.

بدون این که از پنجره به بیرون نگاه کند هم حتی می‌دانست آنها هنوز پراکنده نشده‌اند. همانطور که می‌دانست هنوز باران می‌آید. به همان وضوحی که می‌توانست گزارش‌های رسیده از وزارتخانه را بخواند.

"می‌شه اینو بهش بگین..؟"

- یا شاید فکر کردی گربه‌ها نمی‌تونن سپرمدافع باشن؟

نشانه‌ی محوی از تلخند، گوشه‌ی لبش را به سمت بالا کشید. احمقانه بود، ولی آن سپرمدافع زشت، کسی بود که او بیشتر از همه درکش می‌کرد.
- زیادی دست کم گرفتیش بنفش.

"دیوونه‌سازها نمی‌تونن به سپرمدافع آسیب بزنن."

- اون کاری رو که باید، انجام داد.

از پشت صندلی برخاست. به آرامی حرکت کرد تا از اتاقش خارج شود. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. او خودش سپرمدافع عده‌ی زیادی بود. او خودش کسی بود که می‌دانست دیوانه‌سازها نمی‌توانند به سپرمدافع آسیب بزنند.

- تو می‌تونی کاری رو که باید، انجام بدی؟

"نفرت باید متوقف شه."

- تو می‌تونی جلوی دیوانه‌سازها بایستی.. بنفش؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) وی.اس روف!





قصر مالفوی ها همیشه مکانی برای تجمع مرگخواران و مراسم رسمی آنها بودند...چه این مراسم جلسه رسمی و مهمی باشد و چه مراسم ختم!
و حالا عده زیادی در قصر مالفوی ها حضور داشتند تا در مراسم ختم رودولف حضور پیدا کنند!

اما بر خلاف معمول مراسم ختم به جای ماتم و اندوه و به گوش رسیدن صدای گریه،این صدای خنده و خوشحالی بود که در مراسم به گوش میرسید!
هر یک از حاضرین در حالی که میوه و یا نویشیدنی در دست داشتند،در حال صحبت با یکدیگر بودند...
_حالا میدونی چجوری مرد؟
_من شنیدم پاش پیچ خورد مرد!
_نه بابا...اینقد غر زد مرد!
_فرقی نمیکنه...یکهویی و مسخره مرد!

در قسمت ساحرانانه اما اوضاع از این هم عجیبتر بود...ساحره ها به قدری از مرگ و نبود رودولف خوشحال بودند که اگر لرد ولدرمورت نگفته بود که حداقل حفظ ظاهر کرده و آبرو نگه دارند،بلند شده و میرقصیدند!

اما بلاخره با سرفه ی ساختگی روفوس که مسئول برگزاری مراسم بود همهمه ی موجود فرو نشست!
_اهم اهم...دوستان و داغ دیده های گرامی...
_کی ما؟
_بله...شما...از مرگ رودولف غم دیدین دیگه!
_نه...خوشحالم شدیم...مگه اینجا برای جشن گرفتن این موضوع جمع نشدیم اصلا؟
_اهم...یکی مادر این بچه رو پیدا کنه یا این بچه رو خفه کنه...بله...عرض میکردم...اینجا جمع شدیم تا یاد و خاطره رودولف را گرامی بداریم و مراسم ختمی برایش برگزار کنیم تموم شه بره از خودش و ماتاخرش راحت بشیم....چیز...بله...میگفتم...خب یادش رو گرامی بدارید ببینم!

چند نفر از حاضرین از جای خود بلند شدند...سپس به نوبت شروع به صحبت کردند...
_خیلی بوق بود!
_خیلی گیر بود!
_خیلی غر میزد!
_خیلی دیالوگ استفاده میکرد...یعنی چیز...خیلی حرف میزد!
_خیلی خودش رو نخود هر آش میکرد!
_خیلی تنبل و تن پرور بود!
_خیلی هیز و چشم چرون و بیناموس بود!
_خیلی سگ بود....گاز میگرفت یکهو بی دلیل!
_خیلی سه نقطه میذاشت!
_خیلی جوگیر بود!
_خیلی دوئل میکرد!
_خیلی سریش بود!
_خیلی بیخیال بود!
_باو از اول خب من گفتم جمع همه این ها رو...خیلی بوق بود!

روفوس پس از تکان دادن سرش به نشانه تایید،دوباره شروع به صحبت کرد...
_ممنون از زنده کردن یادش...قطعا همینطور بود...اما قبل از اینکه بریم سر کار و زندگیمون،فقط یه کار دیگه مونده...خوندن وصیت نامه اش!

چشمان حاضرین در مراسم برق زد...رودولف جادوگر متمکنی بود...شاید برای آن ها چیزی گذاشته بود!

روفوس از جیبش قطعه کاغذی در آورد...
_خب...فقط قبلش بگم که مرحوم اصرار داشت کسی براش لباس سیاه نپوشه!
_مرحوم بوق خورده!غلط کرده...والا...ما به احترام مرحوم سیاه میپوشیم!
_بله...بله...احترامش الان با این خوارکی که بهش تعارف کردین حفظ شد...به هر حال...اصرار داشت که براش سیاه نپوشه کسی،ترجیحا ساحره ها هیچی نپوشن اصلا...بگذریم...وصیت کتبی مرحوم رو از رو براتون میخونم...گوش کنید...

حاضرین در مراسم از هیجان به سختی اب دهان خود را قورت دادند...آنها بسیار کنجکاو بودند تا بدانند وصیت رودولف لسترنج چه بوده!
روفوس پس از آنکه گلویش را صاف کرد،از روی برگه شروع به خواندن کرد...
نقل قول:
"به نام او!
اینجانب رودولف لسترنج فرزند بابام وصیت میکنم...به بلاتریکس...وصیت میکنم که بعد از من ازدواج نکنه،که بعدا ابروم نره...
به اربابم لرد سیاه وصیت میکنم که آن دلی که بهشون همراه با درخواست مرگخواری دادم رو پس بدن و با من دفن کنن...اون دنیا به دردم میخوره،دل به حوری ها ببندم،از ساحره های این دنیا که خیری بهم نرسید...
به برادم رابستین وصیت میکنم اون چیزا رو...چیزا دیگه باو...اون چیزا...اره...همونا رو ...اونا رو اتیش بزنه تا خیت بالا نیاد و پرونده سیاهم رو نشه!
به باقی ساحره وصیت میکنم که یادشون باشه علاقه خاص رودولف نمیمیره...من همچنان به شما علاقه خاص خواهم داشت!
و در اخر به همه وصیت میکنم که تمام چیزاهای متعلق به من رو بفروشن و پولش رو خرج ساخت یک دبیرستان دخترانه مشنگی بکنن که شرط ثبت نام آن کمالات باشد...خلاص!"


حاضرین با بهت و تعجب به یک دیگر خیره شده بودند...تا آنکه بلاخره یکی از آنها بلند از جای خود بلند شد و گفت:
_خب حالا...مهم نیس...مهم اینه که رودولف مرده ...پس تموم شد و بلند شیم بریم و...

شتاق!

با باز شدن وحشیانه درب قصر مالفوی ها،جمله آن شخص ناقص ماند...پس از باز شدن در،چندین ساحره همراه چند بچه سیبیل دار،وارد قصر شدند...یکی از آن ساحره ها که جلو تر از بقیه حرکت میکرد ناگهان سر جای خود ایستاد و در حالی که به آن کودکان اشاره میکرد،رو به حاضرین در مراسم کرد و گفت:
_اینا بچه های رودولفن...بزرگشون کنید!:sister:

همه حاضرین حالا فهمیدند منظور رودولف از "حتی وقتی که نسیتم،هستم" چیست!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۱۶ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵

ربکا جریکو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از Recycle Bin!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
تصویر کوچک شده


- چته؟

می‌شه حرفات رو، آرزوهات رو، نقشه‌هات رو، ناگفته‌هات رو، ترست رو، غمت رو، شادیت رو، همه‌چیت رو توی مخزنِ دلت مخفی کنی و کلیدش رو قورت بدی و نُرمال رفتار کنی و کسی هم هیچ جوره نفهمه که توی دلت چی داره می‌گذره.
ولی وقتی که یه تسترال‌صفت، کلید رو هرطور شده از تو حلقت در میاره و با مخزنِ دلت ور می‌ره، چیکار می‌تونی بکنی؟ چه دفاعی؟ چه واکنشی؟
به نظرت.. در مقابل حملاتش، شانسی داری؟

- چرا جوابمو نمی‌دی؟

یه بار دیگه به چشمای جروشا مون خیره شد. چشمایی که سعی می‌کردن عادی رفتار کنن و وانمود کنن که واقعاً هیچ اتفاقی نیفتاده.
"باید باور کنه که چیزیم نیس."

- من می‌دونم که یه غمی تو سینه داری ولی بهم نمی‌گی.

جروشا جا خورد. حرفِ دلش رو فهمیده بود.
نه!
نباید به چشمای این دختر ریونکلاوی نگاه می‌کرد. پس سرش رو پایین انداخت.

- عهه! سرت رو ننداز پایین! تو چشام نگا کن و جوابمو بده!

ربکا امّا وقتی جوابی نشنید، خودش چونه‌ی جودی رو بالا گرفت.
"نباید جوابشو بدم. باید ساکت بمونم. نباید بفهمه. اگه بفهمه شر به‌پا می‌کنه!"

- باور کن هیچ غلطی نمی‌کنم! فقط بگو چت شده! می‌دونم یه چیزیو داری قایم می‌کنی!

باز هم دهن جودی باز نشد. ربکا آه عمیقی کشید و با نااُمیدی دستش رو گذاشت روی پیشونیِ دختر گریفیندوری.
- خیلی عرق کردی دختر. این کاپشن لعنتی رو برا چی پوشیدی؟ دَرِش بیار، یه‌کم خنک شی!

جودی این‌دفه بیشتر جا خورد. ضربان قلبش شدت گرفت.
"نه! نباید بذارم ببینه! نباید!"

- هوم؟ چیو ببینم؟

بالاخره مجبور شد حرف بزنه.
- ولش کن، همینجوری راحتم.
- چی چیو راحتم؟ داری قشنگ ذوب می‌شی. اوضاعت خرابه. اونوقت راحتی؟! دَرِش بیار ببینم.
- دارم می‌گم راحتم، نیازی نیس.

ربکا شخصاً وارد عمل شد.
- دِ.. می‌گم.. دَرِش.. بـیـار! .. هی!

و هرچی جودی عاجزانه به شکمِ ربکا مُشت کوبید، بی‌فایده بود. دختره‌ی هفت‌تیرکِش بالاخره با برداشتن کاپشن، متوجه پارگی آستینِ پیراهنِ جودی شده و دهنش باز مونده بود.
- زود باش توضیح بده!

شونه‌هاش رو تکون داد ولی جوابی نشنید.
"باید دهنم قرص بمونه. اگه جوابشو بدم شر به‌پا می‌کنه!"

جریکو شونه‌هاش رو محکم‌تر تکون داد و یقه‌ش رو گرفت.
- جوابِ منو بده لعنتی! می‌شنوی چی می‌گم؟! چرا لالمونی گرفتی؟ ها؟ هـــا؟ هــــــــا؟

اما بازم جودی زبون به سخن باز نکرد. ربکا سرش رو نزدیک کرد و عمیق‌تر از قبل به چشماش زل زد.
کاش می‌تونست بفهمه که کار کی بوده؟ کاش می‌تونست بفهمه که کی دستش رو روی جودی بلند کرده؟ کی اذیتش کرده؟ کی آستینش رو اونطوری فجیعاً از سر تا ته پاره کرده؟ فقط کاش می‌فهمید که کی؟!
- کی؟!

"کاش ندونه که اون قمه‌کِش لعنتی.."

ولی ربکا دیگه ادامه‌ی فکرش رو بیخیال شد. یقه‌ش رو ول کرد و ناباورانه به چشماش خیره موند.
- لعنتی!
- چی شد؟

و بی‌توجه به سوالِ جودی، احساس کرد دردی توی شکمش پخش شد. انگار که یه قمه از وسط شکمش رد و از کمرش بیرون زده باشه. چیزی نگفت. فقط گیج و مضطرب به گوشه‌ای خیره شد.
قمه..
قمه‌کِش..
رودولف!
- من باید برم.
- کجا؟

قبل از اینکه بتونه به سمتِ درِ اتاق بچرخه، جروشا مُچِش رو گرفت.
- چت شد یهو؟ می‌خوای بری کجا؟

یه نگرانی توی چشماش موج می‌زد.
"نکنه فهمیده؟"

- یه کاری رو همین الآن یادم اومدم. باید زود برم.
- داری دروغ می‌گی ربکا!
- دروغم چیه باو؟ کارم فوری و مهمه. دِ ول کن دستمو!

بلند شد و کُتش رو از روی چوب‌لباس برداشت و پوشید و دستش رو گذاشت روی دستگیره‌ی در. سنگینیِ نگاهِ جودی چند لحظه‌ای معطلش کرد.
ولی لبش رو گزید و بالاخره دستگیره رو چرخوند.

***


شترق!

درِ خونه‌ی لسترنج‌ها با لگدی از لولا در اومد و روی زمین افتاد.
- دستا بالا، بچه قمه‌کِش!
- چی شده؟!

رودولف که مشغول تیز کردنِ قمه‌هاش بود، مات و مبهوت به ربکا و هفت‌تیرش خیره شد.
- عه؟ بَه‌بَه! کادوی اهداییِ ارباب هم که اینجاس. بپر اینجا بهت ابراز علاقه‌ی خـ..
- بسه رودولف! فقط بگو!
- اممم.. بگم؟ چیو؟

جریکو هفت‌تیرش رو تهدیدآمیزانه تکون داد.
- چطور جرأت کردی؟! هاه؟!
- نمـ.. نمیفهمم چی می‌گی! چی شده خـو؟!
- یه نشونه‌هایی از ترس توی صدات نبود احیاناً؟

نه فقط صداش. حتی لرزشِ قمه‌ش هم گویای چیزی بود که توی دلش نهفته بود.
- می‌گم که.. نظرت چیه بیخیال این حرفا بشیم و..

و ربکا ادامه داد:
- آره آره! ایده‌ی خوبیه. یه میز ظاهر کنیم این وسط، با دوتا صندلی و دوتا شمع و دوتا لیوانِ مشروبات زهرماری و بشینیم و لاو بترکونیم. هاه؟!
- عه؟ از کجا فهمیدی شیطون؟

ربکا هفت‌تیرش رو لای انگشتش چرخوند ‌و چشماش رو تنگ کرد.
- این آخرین بارت باشه که می‌پیچونی!
- چیو؟
- چیو؟ الان بهت می‌گم! فرض کن یه یاروی سیبیلویی هس که علاف و بیکار نشسته دَمِ دَرِ خونه‌شون، از اونورم یه دخترِ نجیب و واقعاً باکمالات داره لِی‌لِی‌کنون می‌گذره. با کمالات ها! اصن شی ایز کوئین! بعد، این یارو سیبیلوئه چشاش قلب‌قلبی می‌شه و می‌پره جلوش و مزاحمش می‌شه و وقتی می‌بینه این دختره مث یه ماهیِ بیچاره از دستاش می‌لغزه، ناچاراً با منطقِ قمه‌ای متوقفش می‌کنه و کلّی هم باهاش حال می‌کنه و آخرش هم گریون و با آستین پاره‌پوره ولش می‌کنه!
- خب که چی؟ مستفیض شده دیگه، آرزوی هر ساحره اینه که..
- ولی من خوشم نمیاد که دس به خواهرم بزنی!

چشمای رودولف درخشید. حتی نوک قمه‌ش. قدمی به عقب برداشت. حالا متوجه چیز جدیدی شده بود.
"خواهرش؟ ناموساً دعوای ناموسی داریم اینجا؟"
- آره! خواهرم! جودی! دعوا هم خیـــلی ناموسیه!

فریادش اونقدر بلند بود که چندین جغد پَر کشیدن و رودولف هم جا خورد.
"این دختره الآن سوراخ‌سوراخم می‌کنه، باس بزنم به چاک!"
- همینجایی که هستی وایسا!
- من که همینجا وایسادم.
- فک کردی می‌ذارم از چنگم در بری؟!
- باو چی از جونم می‌خوای؟
- هیچی! جودی رو اذیت کردی، منم یه گلوله‌ی ناقابل می‌خوام حرومت کنم!

رودولف یه قدم دیگه به عقب برداشت. به زودی حیاط خونه‌شون به یه حمامِ خون تبدیل می‌شد؟
- اممم.. نمی‌شه بیخیال شی؟
- به جونِ تو اصن راه نداره!

رودولف با دستپاچگی چهارگوشِ حیاط رو از نظر گذروند. به دنبالِ..

- راه فراری نیس!
- عه؟ خب.. باشه. الآن می‌ذارم یه‌کم با اون اسلحه‌ی مشنگیت قلقلکم بدی. فقط قبلش..
"بگیر! دختره‌ی لعنتی!"

شاید اگه عضو گروه دیگه‌ای غیر از ریونکلاو بود و تو اون لحظه قدرت اینو نداشت که ذهن رودولف رو بخونه، الان کارش رسماً ساخته بود.
با شیرجه‌ای بلند، خودش رو به کناری انداخت و قمه‌ی پرتاب‌شده، با فاصله‌ای خیلی نزدیک توی دیوار پُشت سرش فرو رفت.
البته به هر حال، کاملاً هم موفق نبود و زخمی که روی بازوش بوجود اومده بود، تیر کشید و آتیش انداخت به جونش.

- تا حالا از ساحره‌ای بدم نیومده. ولی اینو بدون که تو اولیش هستی!

همونطور که بازوی زخمیش رو چسبیده بود، به‌زحمت از جاش بلند شد و به رودولفی نگاه کرد که خشم و نفرت از چشماش می‌بارید.
- پس معطل چی هستی لسترنج؟

انگشتش رو گذاشت روی ماشه‌ی هفت‌تیر.
- بازم می‌خوای؟ بیا جلو!
- الآن حسابتو می‌رسم جیگر!

رودولف قمه‌ی دومش رو تو دستش گرفت، توی هوا پیچ‌وتاب داد و نعره‌کنان به سمت ربکا حمله‌ور شد. چپ و راست قمه می‌زد و جریکو هم ذهنش رو می‌خوند و پُشت سرهم جاخالی می‌داد.
چپ زد، به دَر خورد. راست زد، به دیوار خورد. بالا ‌زد، بازم بی‌نتیجه بود.
- تو چرا.. وش! .. نمی‌خوای.. وش! .. بمیری.. وش! .. لعنتی؟!

و رودولف با دست آزادش مُشتی رو روانه‌ی شکم ربکا کرد که دختر مو آلبالویی به‌موقع تشخیص داد و مُچش رو گرفت. با اینکه کمرش محکم به دیوار پُشت سرش خورده بود، ولی با نهایت قدرت داشت هردو دستِ رودولف رو کنترل می‌کرد.
- فک نمی‌کنی.. دیگه بس باشه.. نه؟ الآن نوبت منه!
- چی؟!

با دست آزادش، هفت‌تیرش رو به‌زحمت گذاشت روی کتفِ رودولف.
- صرفاً جهت تسویه‌حساب!

بنگ!

قمه از دست رودولف لغزید. حلقه‌ی انگشتاش به دور یقه‌ی کُتِ ربکا شُل شد و با فریادی رسا، روی زمین افتاد و شونه‌ی خون‌آلودش رو چسبید.
- آه.. نـــه! لعنتی..!

جریکو دودِ برخاسته از نوکِ هفت‌تیرش رو با یه فوت خاموش کرد‌ و به رودولف زل زد که از درد به خودش می‌پیچید و می‌نالید و ناسزاهای نامفهومی رو به زبون می‌آورد.
- تقصیر من نیس که توی رأسِ این زنجیره‌ی غذایی نیستی. تو جودی رو اذیت کردی، منم تو رو!

و همینکه قصد داشت رفعِ زحمت کنه، برای آخرین بار برگشت.
- بپا خودتو جم‌و‌جور کن، یه‌وقت ساحره‌ها نبیننت و پس بیفتن!

پوزخندی زد و راهش رو گرفت و رفت.

***


در با صدای قیژِ کشِ‌داری باز شد و ربکا با دستی باندپیچی شده وارد شد.
- من برگشتــم!
- کجا بودی؟ .. هی! دستت چش شده؟
- ها؟ دستم؟ .. آها! چیزی نیس. ولی می‌دونی؟ ارزششو داشت!

جودی از روی تخت بلند شد و نگاهی متحیرانه به سر و وضع ربکا انداخت.
- گفتم کجا بودی لعنتی؟! چیکار کردی با خودت؟!
- اوممم.. خب.. دیدم کار بدی کرده، منم کارشو یه‌سره کردم.
- کارِ کیو؟
- لیدیز اند جنتلمن، رکورددارِ ناکامی توی مُخ‌زنی، رودولف لسترنج!

جودی جا خورد. با دهنی باز به ربکا خیره شد. از کجا فهمیده بود؟
"غیر ممکنه!"

- چی غیر ممکنه؟!
- هی.. تو.. تو.. ولی چطوری..؟
- ببین، آره، تو چیزی بهم نگفتی و همه‌چیو قایم کردی. ولی من که نواده‌ی ریونکلاوم. دیر یا زود همه‌چی دستم میاد. حالا بذار مفصل برات تعریف کنم، کیف کنی. نیگا، همون اولش که حس کردم اون آستین پاره‌پوره‌ت بویِ اون مرتیکه‌ی قمه‌کِش رو می‌ده، منم نامردی نکردم. رفتم خونه‌شون، زااااارت! هیکلِ دَرو آوردم پایین، بعدش با کلّه شیرجه رفتم تو دلِ خودِ شخصِ شخیصش! درسته که اون اول با قمه زد، درد نداشت البته. الآنم باور کن هیچ دردی نداره. ولی من دیدم داره راس‌راسکی پُررو می‌شه، یه گلوله خوابوندم تو کِتفِش، قشـــــنگ عینهو خُماریا پهن شد رو زمین و بعدش..

چـَـک!

اونقدر ناگهانی که حدسش رو هم نمی‌زد.
اونقدر محکم که دسته‌ای از موهاش روی چشماش افتاد.
هیچی نگفت. نه آخی و نه ناله‌ای. فقط ناباورانه دستش رو گذاشت روی گونه‌ی داغ و دردناکش.
- جودی..
- زدمت. چون حقت بود!

تو عمرش سیلی زیاد خورده بود. در جواب هم فوراً شکمِ طرف رو سفره می‌کرد.
ولی این‌دفه..
در مقابله با رفیقِ فابریکش درجا میخکوب و لال شده بود. جودی‌ای که نفس‌نفس می‌زد و دستش بی‌وقفه می‌لرزید. شایدم درد می‌کرد.
بی‌دلیل هم نبود. تمومِ ناراحتی و دلخوریش رو توی دستش جمع کرده و با یه کشیده‌، روی گونه‌ی جریکو مُهر و موم کرده بود.

- دختره‌ی احمق! نباید می‌رفتی سراغش!
- ولی اون کار بدی باهات..
- از این غیرتی‌بازیات متنفرم! می‌فهمی؟!
- امّا من..
- هیس! هیچی نگو!
- بذار توضیح بـ..
- نمی‌خواد!

دیدنِ یه جودیِ نگران و ناراحت، اذیت‌کننده‌ترین چیز ممکن بود. کاش هیچوقت موفق به خوندنِ ذهنش نمی‌شد. کاش هیچوقت به فکر انتقام‌گرفتن از رودولف نمی‌افتاد. کاش یکی سدّ معبرش می‌شد.
کاش یکی جلوشو می‌گرفت.
کاش..!
سعی کرد حتی نگاهی به چشمای جودی هم نندازه. اصلاً هم مهم نبود توی ذهنش چی می‌گذشت و چی می‌گفت و چه طوماری از ناسزاها براش می‌ساخت.
- اممم..

یه لحظه دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی در مقابل، جودی فوراً دستش رو بلند کرد تا با یه کشیده‌ی دیگه ازش استقبال کنه ولی دستش روی هوا، مردّد معلق موند و ثانیه‌هایی بعد، منصرف شد.
- ولی ببین مو آلبالویی..

یقه‌ی پیراهن ربکا رو چسبید و به چشماش خیره شد.
- قبلاً گفته بودم که تسترالِ منی؟

نگاهِ متحیّرِ ربکا، اعماق چشمای جروشا رو کندوکاو کرد. نمی‌شد ذهنش رو به این راحتیا خوند. گزینه‌های زیادی توی مغزش می‌چرخید و هر کدوم هر لحظه از اون یکی سبقت می‌گرفت.
می‌خواست سرش داد بکشه؟
می‌خواست این‌دفه رو واقعاً بخوابونه زیر گوشش؟
می‌خواست..؟

به هر حال بالاخره نیمچه لبخندی روی لبای جروشا نشست و چشماش برق زدن.
- یه تسترال هیچوقت چیزی رو نمی‌فهمه!

یقه‌ی هف‌تیرکِش رو کشید و اون رو در آغوش گرفت.
سرمای ژاکتِ چرمیِ جروشا، گرمای ساکن بر روی گونه‌ی جریکو رو فراری داد.

"دیگه از این قهرمان‌بازیا نمی‌کنی، تسترالِ من!"


خدافظ جادوگران!
Fox Life!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۰۰:۴۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
دوئل ما و او:


-خجالت بکش!
- متاسفیم.
- چی؟ نه، لازم نیست متاسف باشی، فقط تمومش کن این...
- ما که شروع ننموده ایم که پایانش دهیم، اربابا. شما فرمودید خجالتی بکشیم، لکن این جانب تا کنون جناب خجالت را مشاهده ننموده ایم، حال ممکن می باشد در خیابان نگاهی گذرا بر جنابشان بیانداخته باشیم لکن... مشکلی نیست، راه حلی بهر آن خواهیم جست!

لادیسلاو با دیدن چهره خشمگین لرد، این را گفته و روی میز و کاغذ پوستی خالی مقابلش خم شده بود. ساعتی پیش به این اتاق خانه ریدل آمده بود، در آن جا، او، لرد ولدمورت، دو داور دیگر و ربکا جریکو حضور داشتند. یک میز دراز در طول اتاق قرار داشت که داوران پشت آن می نشستند و در طرف دیگر، دیگران؛ یک بار، قدح اندیشه ای بود و کسانی که به درونش شیرجه می زدند، یک بار لشکری از دیوانه سازان، حتی غول چراغ جادو و یا شاید یک کلاه!

در این جلسه امّا دو نیمکت قهوه ای رنگ در این طرف اتاق قرار داده بودند و دو داوطلب که روی آن ها نشسته و کاغذ پوستی ای در برابرشان. در ابتدای ورودشان، کراب آن ها را روی میز ها قرارداده و لرد ولدمورت خطاب به آنان گفته بود:
- این ها، وسایل دوئلتون هستن. از شون درست استفاده کنید. با شماره سه، رقابتتون شروع می شه، یک... دو... سه!

آقای زاموژسلی در آن لحظه نگاهی به کاغذ پوستی و سپس به لرد ولدمورت انداخت، کمی تعلل کرد و در نهایت با همان کاغذ پوستی به جریکو حمله کرد.
- آه... این ضربت نیز برگیر!... ای اندر ... پی جری!... می فرماییم، گودا!... آخ، رهایمان بنمایید! از چه روی بر طرف حریف غش می نمایید ای داور دگروث آ! ای کرابک چندش رهایم بنمای، کتمان سرخ آب سفیدآبی گشت! داورا حیا بنما، این زمین رها بنمای!

لرد نیز نگاهی به او انداخته و با لبان بسته گفته بود: منظورم این بود که باید روی کاغذ دوئل کنید.

سپس با دهانی باز بلند اعلام کرد:
- منظورمون این جوری نبود، زاموژسلی. داری چی کار می کنی؟
- اربابا، مطمئن می باشید؟

زاموژسلی کاغذ پوستیش را باز کرده و از پشت آن با لرد ولدمورت صحبت می کرد. در طرف دیگر، جریکو قلم پرش را روی پوست به حرکت انداخته بود.

- سوال ما رو با سوال جواب نده!
-باشد اربابا، لکن نه تنها این جانب خود خویشتن بلکه دینگ نیز که دنگ خطابش می کنیم و یا برعکس نیز، دارای اطمینان نمی باشد.
- اوّل جوابم رو... ولش کن، از چه بابت مطمئن نیستید، تو و دینگی که دنگ خطابش می کنید؟

لرد با دندان های به هم فشرده این را پرسیده و نیم نگاهی به جریکو که نیمی از صفحه را نوشته بود انداخت.

- اربابا، فرمودید روی اینان می بایست...
- دهنتو ببند!

لرد با دهان بسته فریاد زده بود.

- اربابا خودتان به فرمودید که گوییم از چه روی دارای اطمینان نمی باشیم خب، نخست این که این جانبان، خود خویشتن و دینگی که...

داوران و لرد، یک صدا با زاموژسلی گفتند:
- دنگ خطابش می کنی.
- آری! که امرسان نمی باشیم.
- یعنی چی؟

لرد ولدمورت، دوباره با دهان بسته پرسیده بود.

- خب اینجانب بسیار بسیار از دینگ، زیبا تر می باشیم، دارای جیب های فراوان بوده و دارای جای های فراوانی بهر اندوختن نیز بوده و حسابی نیز در گرینگوتز دارای می باشیم، که پشیزی در آن اندوخته ایم، لکن اطمینان نداریم. در نتیجه این جانب، زیبای بوده، دارای جای بوده و لکن ز امرسانیت، اطمینان نداریم. دلیل آن نیز این است که این کاغذکان سایزی مناسب این جانب دارای نمی باشند، ببینید.

او کاغذ را روی زمین پهن کرد و روی آن ایستاد. نوک کفش هایش از روی سطح آن بیرون زده بود.

- ملاحظه نمایید... این جانب اطمینان نمی داریم که این در قوانین درست می باشد یا خیر؟ نوک کفش هایمان زین کاغذک بیرون زده اند و درست نمی توانیم بر روی آن دوئل بنماییم.

لرد ولدمورت تنها با ناامیدی نگاهی به هکتور و کراب انداخت و دوباره با دهان بسته گفت:
- به نظرتون... با این! چی کار کنیم؟
- اربابا، ما می گوییم، طلسمی بر آن نواخته گسترشش دهید.
- با کاغذ نبودم، زاموژسلی!
- چی رو با کاغذ نبودی لرد؟

نگاه پرسشگرانه ربکا به لرد، باعث شد که جا بخورد، اما دست پاچه اش نکرد.

- فکر نمی کنم نیازی باشه که توضیح بدم. با این حال زاموژسلی تنها کسی نیست که دینگ رو دنگ خطاب می کنه.
- جدی؟


جریکو پوزخندی زد و به کارش مشغول شد. اما ثانیه ای بعد دوباره سرش را بالا آورده و تقاضای یک کاغذ پوستی دیگر کرده بود. به او یک کاغذ دیگر دادند و زاموژسلی را نیز روی صندلی نشانده، کاغذ پوستی اش را جلویش گذاشتند.

چند ساعتی گذشت و لرد ولدمورت هر از گاهی نگاهی به یکی از دو داوطلب انداخته و با صدای آرامی نجوا می کرد:
- این دو تا دارن چی کار می کنن؟

و تا آقای زاموژسلی سرش را بالا می آورد تا جواب بدهد، با انگشت اشاره می کرد، سرش را روی برگه اش برگداند. پس از مدتی هکتور در بالای سر آقای کلاه دراز متوقف شد.

هکتور نگاهی به کاغذ و نگاهی به لرد انداخت. دوباره کاغذ را نگاه کرد و سپس به لرد نگاه کرد. کراب نیز در طرف دیگر نیمکت زاموژسلی همین کار را می کرد. آقای زاموژسلی تنها با نگاهی طلبکارانه به آن دو چشم دوخت و در حالی که دستانش را در کنار کاغذ پوستیش حایل می کرد، روی کاغذش خم تر شد.

لرد ولدمورت با دهان بسته به لادیسلاو گفت:
- داری چی کار می کنی زاموژسلی؟
- آه، اربابا، دینگ ایده ای داشت لکن... خب در اواسطش به مشکلی برخورد نموده می باشیم.
- اممم، بله ارباب، هر چند به نظر من اطرافش هم مشکل داره.
- آه! ای آب ناشنوا، ما خود خویشتن بر اساس یک فرمول باستانی چنین عمل بنموده ایم. اطرافش درست بوده و تنها اواسطش با آن جور در نمی آیند.

جریکو نفس نفس زنان به رقیبش در سه متر آن طرف تر خیره شد. کمی... و یا شاید بیشتر، نگران شده بود. او تا به آن لحظه بی وقفه می نوشت و حدودا، چهار پنج کاغذ پوستی مصرف شده، کنار دستش داشت. این فرمول باستنی می توانست حریفش شود؟

- من یک کاغذ دیگه می خوام!

لرد نگاهی به چهره عرق کرده و موهای به پیشانی چسبیده، جریکو انداخت.
- یکی دیگه بهش بده کراب... و مطمئن شو که آخریش باشه.
- چرا هکتور نره ارباب؟

امّا کراب با دیدن چهره لرد، منتظر جواب نشد و رفت که کاغذ بیاورد. در این فاصله لرد به لادیسلاو و دنگ نگاه کرده و این بار هم با دهان بسته گفت:
- مطمئنی که این فرمول باستانیت درست عمل می کنه؟ درست متوجه سوژه شدی؟
- آه اربابا! ما خود خویشتن خویش بسیار زودگیر... زورگیر خیر، زودگیر، د دارد نه ر، د! د! ر خیر! د! با اینجانب تلفظ بنماییـ..
- زاموژسلی! زو..دِ...گیر! ادامه بده... مردک فکر کرده ما کند ذهنیم.

قسمت دوم را لرد با دهان بسته گفته بود.

- آه، پوزش می طلبیم اربابا، لکن نخست بگوییم، اینجانب متشکریم که جنابمان را مردک با کاف تحبیب خطاب نموده و با چنین ظرافتی اشاره بنمودید که نیکوترین مرگخوار جنابتان می باشیم و در ثانی اضافه می نماییم که نسل های زیادی از بشر با این فرمول که وصفش را بگفته بودیم، یکایک پله های ترقی طی بنمودند. ما با اطمینان خاطر بر این فرموال اعلام می نماییم که تمام بنمودیم!

زاموژسلی این را گفته و کاغذ را بالا گرفت. هکتور آن را روی هوا قاپید و به سمت ربکا رفت و در حالی که او اعتراض می کرد" بذار لااقل، نقطه آخرش رو بذارم." کاغذ را از زیر دستش کشید و مجموعه آن ها را به لرد تقدیم کرد.

لرد از سر جایش بلند شد و رو به دو داوطلب که روی صندلی ها نشسته بودند، گفت:
- خیلی خب، برید بیرون، نتایجش رو بعدا در دفتر می زنیم.

لادیسلاو و ربکا، از سر جاهایشان بلند شدند و از درب اتاق بیرون رفتند، یکی به چپ رفت و دیگری به راست. چند قدمی از هم دور نشده بودند که هفت تیر کش فریاد کشید:
- ببینم، چرا یهویی یه چیزایی به لرد می گفتی؟ اون که چیزی نمی گفت؟ چی می شد یهویی بهش یه چیز می گفتی؟

زاموژسلی چند قدم آن طرف تر ایستاد و برگشت، نگاهش متفکرانه بود:
- هممم... ما که یادمان نمی آید به لرد گفته باشیم "چیز". شاید دینگ بوده است.

لادیسلاو این را گفت و از پیچ راهرو پیچید و ناپدید شد. اما جریکو سر جایش ایستاد و رفت تا از سوراخ اتاق دوئل نظاره گر بحث و گفت و گوی داوران باشد. درون اتاق، لرد ولدمورت در پشت صندلی لردانه اش نشسته و با پوزخند به تک کاغذ پوستی زاموژسلی خیره شده بود.
- می گیم خیلی هم بد از آب در نیومده این فرمول باستانی اش. شما بگید ببینیم نظرتون چیه؟

لرد کاغذ پوستی را کنار صورتش گرفت و رو به دو داور دیگر که حالا در جایگاه داوطلبین نشسته بودند، ایستاد. جریکو خوش حال بود که می توانست کاغذ را از بین دو داور ببیند. قدری آن و فرمول باستانی دگرگون شده اش را بررسی کرد و سپس با سرعت هر چه تمام تر دور شد، تا صدای قهقه اش را نشنوند. کاغذ پوستی چنین بود:

تصویر کوچک شده


آقای زاموژسلی تمام وقت باقیمانده اش را صرف این کرد تا دریابد دیروز چه کسانی، چه چیزی را به زور به خوردش داده بودند.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
وندلین خفن در برابر رودولف لسترنج

شناسایی!

اولین کسی که قایم موشک را اختراع کرد، احتمالا هرگز فکرش را نمی کرد این بازی مسخره، وقت گیر، کسل کننده و مطلقا بی فایده، به درد از سر باز کردن بچه ها بخورد.علی ای حال، از قرن ها پیش تا کنون، قایم موشک بچه ها را سرگرم کرده، و از لای دست و پای بزرگسالانی که کارهای مهم تری برای تلف کردن وقتشان وجود دارد، بیرون کشیده.
و بعضا مورد سوءاستفاده هم قرار گرفته است.
اتفاقی که دقیقا وقتی وندلینِ هفت هشت ساله، با آب دماغ آویزان، وسط میدانچه ای در دیاگون ایستاده بود، رخ داد. دخترعموهای جوانش که آویزانشان شده بود تا او را با خودشان بیاورند خرید، انتخابش کرده بودند که گرگ شود، و وندلین مثل پرنس آلبرتی که انتخاب شده باشد تا به جای برادر ارشدش تاجگذاری کند، با افتخار قبول کرده بود. همبازی شدن با چند ساحره خفن خودش به قدر کافی برای یک بچه آنقدری هیجان انگیز و افتخار آمیز هست، چه برسد به اینکه قابل دانسته شوی و بتوانی گرگ باشی.

اما درست وقتی چشم گذاشت، چهار نفرشان او را تنها گذاشتند. منظور این نیست که رفتند یک جای عالی برای قایم شدن پیدا کردند و تا ابد پیدا نشدند و همانجا مردند. نچ. دخترعموی ارشد که مخفیانه با جادوگر خوشتیپی قرار داشت و خوش نداشت بچه ریقوی عمویش پاپیچش شود، به سمت محل قرار آپارات نموده، خودش را مستقیما از شر بازی خلاص کرد. دو خواهر بعدی اش قدم زنان راه ردا فروشی شانزلیزه را در پیش گرفتند و دور شدند. دختر چهارم پیش خودش استدلال کرد که کوچه دیاگون امن تر از آن است که هیچ جادوگری، هرقدر هم فشفشه، تویش گم شود؛ پس انشاالله که وندلین هم بلایی سرش نمی آید! بنابراین بیخیالِ قایم شدن شد و رفت کمی بستنی بخورد و شاید مخِ کسی را هم بزند.

فقط کوچکترین خواهر ها که بویی از مرام و معرفت برده بود، رفت توی ویترینِ «خرت و پرت فروشی حضرت آدم» پنهان شد. عین این قصه های آموزنده مناسب برای گروه سنی الف! وندلین چشم گذاشته بود و با کمک انگشت های دست و پا، انتگرال دوگانه، سری فوریه، بسط تیلور و ک.م.م تلاش داشت از یک جادویی تا صد جادویی بشمرد؛ که البته ملتفتید که با شمردن از یک تا صد مشنگی بسیار متفاوت است. وقتی بالاخره با محاسبه سطح بسته گوسی گوی زرین موفق شد به صدِ جادویی برسد، چشم هایش را باز کرد؛ و دید که تنهاست. که طبیعی بود. و دید که هیچ نشانه آشکاری از ساحره ای که پنهان شده باشد دیده نمی شود. که غیر طبیعی بود.

یا دخترعموها نامریی شده بودند، که نامردی بود و جرزنی محسوب می شد. یا آپارات کرده و رفته بودند-وندلین وحشت زده بغضش را با دو قطره اشک درشت قورت داد-که در این صورت باز هم نامردی بود، و باز هم جرزنی محسوب می شد. یا وندلین خنگ بود و نمی توانست پیدایشان کند-آب دماغش را با پشت دست پاک کرد و لجوجانه اخم هایش را توی هم کشید-که نبود، چون بلد بود از یک تا صدِ جادویی بشمرد. یا دیگر ته تهش، تغییر شکل داده بودند و رفته بودند توی مغازه ها. که نامردی بود، اما جرزنی محسوب نمی شد. مدتی بلاتکلیف همانجا ایستاد و متفکرانه کف کفشش را به زمین کشید. دست آخر به این نتیجه رسید که به همین احتمال آخری بچسبد؛ گرگِ خوبی باشد، تمام مغازه های اطراف را با دقت بگردد و امیدوار باشد که دخترعموها قالش نگذاشته باشند.

از مغازه عطاری شروع کرد و با احتیاط گونی های چشم سوسک، رشته های موی تک شاخ، شیشه های عطاره مرتلپ، بسته های پودر حلزون شاخدار و ملاقه ها، پیمانه ها و ظرف ها را وارسی کرد. ترازو ها را قلقلک داد تا از ترازو بودنشان مطمئن شود، و اسنورکک های شاخ چروکیده را تهدید کرد که با ناخن رویشان خط می اندازد. مغازه عطاری و اجزاءش صبورانه تحقیقات وندلین را دنبال کردند و در سکوت از هم بازی هایش اعلام برائت کردند.

مغازه بعدی جک و جانور های جادویی می فروخت. وندلین صورتش را به شیشه چسباند و سمندر های آتشین را نگاه کرد. اگر دختر عمو ها تبدیل به سمندر آتشین شده بودند، میگذاشت تا آخرِ دنیا همان شکلی بمانند. طبق قوانین بازی، اگر قایم می شدی و کسی پیدایت نمی کرد حق نداشتی بازی را به هم بزنی یا جای خودت را لو بدهی. و اگر سمندر شده بودی و تا آخر گرگ نمی فهمید کجایی، نمیتوانستی دوباره به شکل اول برگردی چون لو میرفتی. برای همین است که هیچ جادوگر عاقلی، نه جای سختی قایم می شود، نه تغییر شکل می دهد.
جغد ها و گربه ها کوچکترین واکنشی به سک سک! گفتن های وندلین نشان ندادند و دخترک در حالی که آب دماغِ همیشه آویزانش را پاک می کرد، از آنجا دور شد.

بستنی فروشی مسلما انتخاب عاقلانه ای برای تغییر شکل و قایم شدن نبود، کی دوست دارد در حالی که منتظر پیدا شدن است یک نفر لیسش بزند و تف بمالد به سر و کله اش؟! بنابراین هرچند دست بر قضا یکی از خواهرها بدون تغییر شکل توی همان بستنی فروشی کذا مشغول زدن مخ یکی از اجداد بسیار خوش تیپ و جذاب سدریک دیگوری بود، وندلین قدم زنان بستنی فروشی را رد کرد تا به خرت و پرت فروشی رسید.

خرت و پرت فروشی به مغازه ای می گویند که صاحبش اول مجوز x فروشی گرفته، بعد دیده سود در فروش y است و y هم فروخته، بعد دیده اصلا علاقه قلبی اش این است که بزند تو کار z و در نتیجه مدتی هم به z پرداخته؛ بعد فوت کرده و سه تا پسر داشته که به w و q و r علاقه داشته اند و مغازه را با اقلام مورد علاقه شان پر کرده اند، و همینطور دست به دست و نسل به نسل چرخیده و نصفه نیمه تغییر کاربری(یا گسترش کاربری!) داده تا شده خرت و پرت فروشی. شعارِ بیشترِ خرت و پرت فروشی ها، چیزی تو مایه های شعارِ این یکی مغازه است: اینجا همه چیز پیدا میشه، فقط کافیه به اندازه کافی بگردی.

وندلین دست های لاغر مردنی اش را دو طرف صورتش حایل کرد و از ویترین مغازه تویش را دید زد.جای کم نوری بود که از زمین تا سقفش را با ستون هایی از اشیاء عجیب و غریب پر کرده بودند. از آباژور تا آینه، از باروفیو تا بلیت اتوبوس، از پرتقال تا پرده، از تارت توت فرنگی تا تیرامیسو، از ثانیه شمار تا ثعلب، از جاجیم تا جیوه، از چرخ چاچی تا چوبِ چوب لای چرخ فرو کنی، از حوله تا حواله، ازخلال دندان تا خمیر دندان، از دندان مصنوعی تا دندان طبیعی، از ذوزنقه کشِ اتوماتیک تا ذرت پاک کن دستی، از روغنِ رازیانه تا روکش صندلی، از زین الدین زیدان تا زلاتان ابراهیمویچ ، از ژاوی آلونسو تا ژاوی هرناندس، از سوشا مکانی تا سمندر آتشین، از شپشِ شپش کشِ شش پا تا شنبلیله، از صابون تا صندلی، از ضربه گیر تا ضربه زن، از طناب تا طوطی، از عینک تا عدس، از غربیل تا غذاساز، از فرفره تا فرفورژه، از قندیل تا قوری، از کفگیر تا کمد، از گلابگیر تا گلوله، از لیوان تا لوله، از مبل تا مسواک،از نردبان تا نرده، از ویکتور کرام تا ویولت بودلر، از یخچال تا یخ شکن، هر چیزی که فکرش را بکنید آنجا پیدا می شد. شاید حتی یکی دو تا دختر عمو هم آن لابلا گیرتان می آمد، یا حتی می توانستید نیمه گمشده تان را آنجا پیدا کنید.

وندلین هنوز بچه تر از آن بود که نیمه داشته باشد، چه برسد به اینکه گمش کرده باشد. بنابراین تصمیم گرفت شانسش را برای پیدا کردن دختر عموها محک بزند. درِ شیشه ای مغازه را با انگشت هل داد و صدای دلنگ دلنگی که از سقف بلند شد ورودش را به صاحبِ مغازه اعلام کرد. پیرمرد دراز و لاغری که در ارتفاع چیزی از مادام ماکسیم و در سن چیزی از هاگوارتز کم نداشت، عصا زنان از پشت ستون بلندی از پراهن های زرد و سبز مسخره بیرون آمد و با دیدن مشتری، انگشت های درازش را به شکل تهدید آمیزی به طرف وندل تکان داد.
-اون درِ لعنتی دستگیره داره بچه، شیشه ش رو با دستای کثیفت لک کردی!

وندلین نگاهی به شیشه در انداخت- که از قبل لااقل نود و سه جای دست رویش مانده بود و تازه یک جای پا به شکل یک لنگه کتانی آل استار هم آن وسط قابل تشخیص بود!- و نگاهی به صاحب مغازه که ابروهای پرپشتش را در هم کشیده بود و با بدخلقی زل زده بود توی صورت او. بعد دور و برش را دید زد و سر انگشتی حساب کرد برای گشتن کل مغازه، سک سک کردن برای تمام وسایل آنجا، و امتحان کردن تمام چیز های مشکوک، سه روز و نصفی زمان لازم دارد. بنابراین تصمیم گرفت یک ذره از معصومیت کودکانه اش سوءاستفاده کند و کارش را بیندازد جلو.
-ببخشید، شما دختر عمو های من رو ندیدین که بیان اینجا؟ پنج تا خواهرن که همه شون موهای بنفش دارن و قدشون بلنده...البته نه انقد که شما بلندین!

مرد سری تکان داد و پشتش را به وندل کرد. در حالی که از او دور می شد بلند بلند جواب داد:
-نه بچه جون، از صب تا الان هیشکی پاشو نذاشته تو این خراب شده.

وندلین ناامیدانه دنبال مرد دوید و پرسید:
-مطمئنین؟ حتی یه نفر؟ حتی بدون موی بنفش؟

صاحب مغازه دستش را در هوا تکان داد، انگار بخواهد مگس مزاحمی را بپراند.
-با و بدونِ موی بنفش! بچه های مردم آزار میان و زنگ جلوی در رو میزنن، و درست وقتی من از تهِ این مغازه وامونده خودمو هلک هلک می کشونم طرفِ در، فرار می کنن. همین امروز لااقل سه چهار بار زنگ در الکی خورده، ولی نه کسی میاد، نه کسی میره.

به یک صندلی رسیدند که به یک کپه بزرگ صندلی های جورواجور تکیه داشت. انگار به طور مشخص آن را جدا کرده باشند. پیرمرد روی صندلی نشست و دو تا دستش را روی عصایش گذاشت، چانه اش را هم به دست هایش تکیه داد.
-واس چی دختر عموهات باید اومده باشن اینجا بچه؟

وندلین دست هایش را پشت سرش قلاب کرد و روی پنجه و پاشنه اش تاب خورد.
-چون قرار بود من چشم بذارم و اونا قایم شن. من همه مغازه های میدونچه رو گشتم، ولی اونا هیچ جا نبودن. فقط همینجا مونده خب!

مرد سرش را کج کرد و چشم های ریزش را به وندل دوخت.
-بعد تو فک می کنی میتونی کلِ این مغازه صابمرده رو بگردی دنبال چارتا دختر کله بادمجونی؟!

وندلین دست هایش را پشت سرش مشت کرد و عزمش را جمع کرده، سرش را به تایید تکان داد. پیرمرد با چانه اش یک اشاره سرتاسری به کل مغازه کرد-که روش شدیدا احمقانه ای برای اشاره کردن است، وقتی دو تا دست دراز به اندازه نردبان دزد ها از دو طرف بدنتان آویزان است!- و شانه بالا انداخت، که یعنی هرکار دوست داری بکن. وندل تشکری کرد و بین ستون ها و کپه های خرت و پرت راه افتاد. از همان راهی که دنبال مرد آمده بود، برگشت و دوباره به در مغازه رسید. توی ذهنش مغازه را به چهار قسمتِ جادویی-که با چهار قسمت مشنگی متفاوت است!- تقسیم کرد و تصمیم گرفت هر قسمت را با دقت و جداگانه بگردد. یا دخترعموها قبل از سه روز و نصفی خسته می شدند و از مخفیگاهشان بیرون می آمدند، یا بعد از سه روز و نصفی وندل پیدایشان می کرد و قسم می خوردند دیگر هرگز با دخترعمویِ فسقلیِ هیچکس قایم موشک بازی نکنند!

در حالی که وندل بین خرت و پرت ها قدم رو می رفت و به اشیاء مشکوک سیخونک می زد، پیرمرد از همانجا که نشسته بود با فریاد چیزهایی می گفت و وندلین هم با صدای بلند جواب می داد.
-چند سالته؟
-هشت!
***
-چرا انقد آب دماغت آویزونه؟
-نمیدونم! همیشه همینجوریه!
-برو از دم در یه بسته دستمال کاغذی بردار بچه!
***
-اون دسته کارتای قورتاغه شکلاتی رو قشنگ گشتی؟
-نه هنوز بهشون نرسیده م، کجان؟
-پشتِ اون ستونِ تخته شاسی ها!
-الان یه نگاهی میندازم!
***
-یه چیزی پشتِ اون ردیف کتاب دست دوما تکون خورد ها!
-منم! دارم دنبالِ کتاب ریاضی جادویی برای اعداد اول جادویی می گردم!
-دنبال دختر عموت بگرد بچه!
-...
-بچه!!
-چشم!
***
-خسته نشدی هنوز؟
-نع!
-بذا برم یه کم نوشیدنی کره ای واست بیارم...اگه پیداشون کنم!
-ممنون!
***
-من اون دستِ مغازه رو گشتم بچه، هیچ ساحره کله بنفشی اونجا نبود.
-عه! مرسی!
-فقط یه لولوخورخوره پیر مفلوک اون ته مه ها پیدا کردم که اصرار داشت بگه چیزی که من بیشتر از همه ازش می ترسم، اداره مالیات جادوییه. اینم نوشیدنی کره ایت!
-لولوخورخوره دیگه چیه؟[قووورت قووورت!]
-لولو خورخوره یه جور موجود جادوییه که...
****

بعد از نصف روز، دختر عموها کارشان تمام شد و به میدانچه ای که وندل را سرکار گذاشته بودند برگشتند؛ و وندل را پیدا نکردند. بعد از نیم ساعت جستجو با چاشنی عذاب وجدان بابت گم شدن بچه دماغوی عمویشان، وندل را با یک بطری نوشیدنی کره ای نی دار، و در معیت یک پیرمرد دراز استخوانی، و در حال معاینه کردنِ دقیق یک ترازوی برنجی که به قیافه اش می خورد با هم نسبت فامیلی داشته باشند، پیدا کردند.
دختر عموی اول گفت او خیلی بی فکر است که تک تنها آمده اینجا و فکر نکرده آنها نگران می شوند؟
دختر عموی دوم گفت دختر بچه ها نباید با غریبه ها حرف بزنند و البته این آقای محترم خیلی لطف کرده که مراقب او بوده و نگذاشته برود بیرون خرابکاری به بار بیاورد.
دختر عموی سوم کیسه های خریدش را از این دست داد به آن دست و گفت تازه تمام سر و رویش را هم خاکی کرده و رویشان نمی شود او را اینطوری برگردانند خانه.
دختر عموی چهارم چیزی نگفت چون با جد بزرگ سدریک دیگوری مشغول شماره رد و بدل کردن بود.
و دختر عموی پنجم طفلکی که آدم کم حرف و کمرویی بود، اصلا به چشم نیامد که نیست.

هیچ کس اصلا به روی خودش نیاورد که قایم نشده، و وندل هم که حسابی بهش خوش گذشته بود، صدایش را در نیاورد که تمام مدت داشته دنبال دخترعموهای ذلیل مرده اش می گشته. دختر ها راه افتادند که برگردند خانه، و وندل هم دنبالشان راه افتاد.

به در مغازه که رسیدند، پیرمرد که تا آنجا بدرقه شان کرده بود در را برایشان باز نگه داشت (و تاکید موکد کرد که به در دست نزنند!) و وقتی آخرین نفرشان هم رفت بیرون، دستش را جلوی وندل دراز کرد.
-من اسمتو نپرسیدم بچه.

وندل دست استخوانی اوصاحب مغازه را با تمام زور بچگانه اش گرفت و محکم دست داد. چانه اش را جلو داد و با تفاخر اعلام کرد:
-وندلین!

صاحب مغازه دست کرد از توی ویترین یک فندک بیرون کشید.
-بیا، این مال تو.

وندل مشتاقانه دست دراز کرد تا جایزه اش را بگیرد. پیرمرد چوبدستی اش را تکان داد و گفت:
-آی، آی، صب کن!

چند ثانیه تمرکز کرد، و بعد با دقت با چوبدستش ضربه ای به فندک زد. چشم هایش را ریز کرد و مدتی به حاصل کارش خیره شد، بعد رضایتمندانه فندک را که کمی گرم شده بود توی دست دراز شده وندلین انداخت. وندل فندک را چرخاند و نوشته پشتش را دید که برق میزد و هنوز داغ بود.
برای وندلین شگفت انگیز
پیرمرد لبخند کج و کوله ای زد و وندل را به سمت در هل داد:
-حالا دیگه قبل از اینکه اون دخترعموهای بلا به جون گرفته باز سر و کله شون پیدا بشه و بیان یه چی بارت کنن برو. یالا دیگه!

وندل مشتش را دور فندکش حلقه کرد؛ صاحب مغازه را محکم در آغوش کشید و بعد دوان دوان خودش را به دختر عموهایش رساند. از آن فاصله برگشت و برای خرت و پرت فروشِ پیر دست تکان داد. پیرمرد فریاد زد:
-بازم بیا اینجا!
-حتما!

دختر عموی دوم بازوی وندل را کشید و غرولند کرد:
-انقد با غریبه ها دمخور نشو! اون چیه تو دستت؟

وندل فندکش را سریع توی جیبش انداخت و جواب داد:
-هیچی.

بعد به خانه رفتند و دختر عمو ها برای همه تعریف کردند که دو دقیقه وندلین را رها کرده اند و او رفته سر خود با یک صاحب مغازه کثیف و پیر دوست شده و معلوم نیست اگر زودتر نمی رسیدند چه اتفاقی می افتاد و آن وسط یک نفر اشاره کرد که دختر عموی پنجم را هم بر نگردانده اند و چهار دختر عموی دیگر گفتند یحتمل برگشته خانه. و هفته بعد که رفتند خانه دیدند آنجا هم نیست و دختر عموی چهارم که با جد سدریک دیگوری یک هفته ای به هم زده بود، حدس زد که خواهرشان عاشق شده و از خانه فرار کرده و عاقبت عشق های خیابانی همین است و بقیه هم خواهر پنجم را طرد کردند و اسمش را از شجره نامه سوزاندند و به تدریج همه وجود او را فراموش کردند.

همه، به جز صاحب مغازه ای که تا سال ها فکر می کرد چرا وندلین گفت پنج تا خواهر در حالی که چهار نفر آمده بودند دنبالش؛ وهر از گاهی هم به این فکر می کرد که آن فندک عجیب غریب توی ویترین اصلا از کجا آمده بود.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۲:۳۸:۳۹
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۲:۵۱:۴۹

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.