هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره 9 کارگاه نمایشنامه نویسی

صبح که از خواب بیدار شدم هنوز تمام بدنم به خاطر پیاده روی مسخره ی دیروز درد میکرد ...عشق در یک نگاه چیه اخه ...این همه درس بخونم که اخرش هی هرچی این دختره غر میزنه و میگه رو انجام بدم .... بلاخره با تمام نیرویی که برام مونده بود از جام بلند شدم و ردامو پوشیدم ...امروز یکشنبه بود میتونستم بدون فکر کردن به کلاس و درس برم یه چرخی بزنم توی مدرسه و برم اب تنی کنم .... وای نه ...امروز روز تعطیلی انجی هم هس ...امروز دیگه نه ....بازم پیاده روی بازم غر ..خب من شکموئم غذا دوس دارم ..همش میگه:"آرتور تو خیلی میخوری ،آرتور بسه ،ور ور ور..."
بهش میگم :من که لاغرم
میگه :الان اره ولی وقتی یه کم سنت بیشترشه چاق میشی ،فشار خون میگیری،قندت میره بالا.....
نمیدونم از دستش چیکار کنم ...
با عجله از پله های خوابگاه پسرونه رفتم پایین اخه امروز یه کم بیشتر خوابیدم و ممکن بود برای سوسیس و تخم مرغ هایی که الان منتظرم بودن دیر کنم . اما..... وقتی از پله ها رفتمو به سالن رسیدم دیدمش ...وای نه ... هیچ راه فراری ندارم منو دید و با اخم همیشگیش از دوست جون جونیاش جدا شد و اومد طرفم ..... سریع تا دیدمش لبخند زدم و دستامو باز کردم ...اوه اوه نه مثل اینکه بدجوری شاکیه ...
انجی:خب خب آقای آرتور ویزلیه بزرگ ....
و سرم داد زد و گفت :الان چه وقت بیدار شدنه ... ادم تا ظهر میخوابه ...
من:ولی عزیزم ساعت تازه 9 شده ..امروز یکشنبست ...
انجی :هیس آرتور نشنوم اون صداتو ها... لابد میخوای بری صبحانه هم بخوری..بیا ..بیا این نون تستو بگیر کوفتت کن ....این لیوان قهوه هم بخور ...داریم میریم پیاده روی ...
یه نیش خند تحویلم دادو گفت عزیزم .
با ناراحتی و در غم از دست دادن اون غذا ها نون تستو به نیش کشیدم و به طرف حیاط رفتم ... یه کم راه رفتیم اما من هنوز خسته بودم ...قیافم شاکی و خسته بود به اطراف حیاط نگاه کردم همه داشتن تفریح میکردن..خشکم زد ... وای بازم بچه خوشتیپ های مدرسه ...این پاتر و لوپین و بلک بازم دارن با غرور توی حیاط رژه میرن .... ازم کوچیکترن ولی خیلی اسم در کردن ....انجی تا الان هزار بار ازشون جلو من تعریف کرده و هی سرم غر زده .... وایستادم و همون موقع انجی دیدشون با لبخند و خوشحالی بهشون سلام کرد و دستشو گذاشت روی شونم و گفت :عزیزم خب حرفای منو گوش کن . اینارو نگا چه خوبن.....
و من فقط اخم کردم و ترجیح دادم سکوت کنم چون اصلا دوس نداشتم اینجا جلوی خوشتیپای مدرسه چیزی بگم ...راستش بیشتر از هر چیز از داد زدن انجی میترسم.






معلومه از این بابت خیلی زجر کشیدی،مگه نه آرتور؟

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۸ ۱۷:۴۲:۱۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵

Molly


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 8 کارگاه نمایشنامه نویسی

نویل نفس نفس زنان خودش را به پاگرد ورودی دفتر دامبلدور رسانید و همانجا روی پله اول ولو شد
پر های جغدها را از روی سرش تکاند و عطسه ای کرد
بلند شد سعی کرد رمز عبور را بخاطر بیاورد
اممم آبنات...آبنات استفراغ آور
در خسته چرخید
دامبلدور که توقع مهمان بی موقع نصفه شبی نداش همانطور که پیژامه مرلینی اش پایش بود تقریبا از روی صندلی اش افتاد و به همان سرعت چوب شور های توهم زایی که از اجناس ممنوع و مرغوب ماندانگاس بود را زیر میزش انداخت و با خنده ای نسبتا گیج گفت:
نویل
اینجا چه میکنی پسر؟
نویل همانطور که عطسه میکرد جلو آمد:
قربان، فاکس تو راه که میومده یه دسته سیمرغ دیده...بعد...بعد جغد رون ویزلی...نامه رو داده ب اون. .رون چون مقاله گرنجرو کثیف کرده داش شکنجه...چیز...قربان از من خاستن اینو بهتون برسونم
دامبلدور که صورتش بی تغییر لبخند میزد و مطلقا چیزی از حرفهای نویل نشنیده بود نامه را گرفت:
ممنون
شبت پرتقالی
نویل به دو در رفت چون دامبلدور بیش از حد انتظار مهربان بود
...
روی نامه هیچ اسم و نشانی نبود
پاکت کهنه و زردش نشان از طولانی بودن مسیر طی کرده اش بود...چه کسی آن را فرستاده بود؟
به دورو بر نگاه کرد و چیزی جز افکار معلق خودش که از قدح اندیشه درآمده بودند و میخندیدند و گریه میکردند چیزی نمیدید
خب چوب شورها کار خودشان را کرده بودند
انتظار عصبی اش کرد
شاید نامه از گریندوالد باشد!
یک نیم دور چرخید و فریاد زد:
من خیر سرم مدیر این مدرسه ام
یک گریفیندوری لعنتی.

شمشیر که دیگر بهش داشت برمیخورد در دستان آلبوس جای گرف
لبخندی زد و پاکت را دو نیم کرد...
.

همین که نویل پایش را داخل سالن عمومی گذاشت و دید ک رون و هری و سیموس و دین مثل چهار وزغ وحشتزده نشسته اند روی زمین و مقاله هرمیون را از اول مینویسند چون رویش نوشیدنی کره ای ریخته بودند و هرمیون هم با چوبدستی آمبریج طور بالای سرشان ایستاده بود و تنها یک پاپیون صورتی کم داشت، صدای وحشتناکی سرتاسر قلعه را فراگرفت
و نور کور کننده سبز رنگی از پنجره های دفتر دامبلدور همه جا را روشن کرد
بچه ها دویدند.
.
مک گوناگول که از شدت وحشت نیمه انسان نیمه گربه شکل شده بود میدوید روی زمین میخزید تا به دفتر البوس رسد
در کاملا ترکیده بود
دامبلدور با قیافه ای مبهوت وسط دفتر روی زمین نشسته بود نامه در یک دست و شمشیر در دستی دیگر به مینروا نگاه کرد
پروفسور مک گوناگول جیغی زد و پرسید:
آلبوس پرسیوال!باز چیکار کردی؟
دامبلدور تمام معصومیتی را که میتوانست در چهره جمع کرد و با تته پته گفت:
من...من سعی داشتم این نامه رو باز کنم
راستش...حالم خیلی دست خودم نبود
مینروا جلو دوید و نامه را از دست او قاپید و با تشر گفت:
کدام آدم عاقلی یک پاکت نامه را با شمشیر باز میکند؟
او به نامه نگاه کرد
مکثی کرد
به البوس نگاه کرد
دوباره مکث کرد
بعد از سکوتی نسبتا طولانی آرام گفت:
خداروشکر که نامه را با شمشیر باز کردی.

آخر نامه یک جان پیچ بود.





سعی کردی که طنز بنویسی...مطمئنا با تمرین و نوشتن بیشتر،طنز نوشته هات هم بهتر میشه!

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۸ ۱۷:۴۰:۴۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵

Raein


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۵ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۰۶ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
از رشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
دوئل لرد سیاه با دامبلدور
تصویر شماره ی ۱
دامبلدور با عجله و خشم واردوزارت خانه میشود این دومین بار بود که مرگخواران وزرات خانه را به هم میریزند اما
این بار فرق میکرد لرد سیاه هم با ان ها بود.
بلادریک لسترنج با قهقه ای شیطانی همه ی شیشه ها را به سمت دامبلدور فرستاد.دامبلدور
با حرکت ساده ی چوبش شیشه ها را پودر کرد و به صورت دسته ای از شیشه به سمت مرگخوار ها برگردادند و از بین ان ها فقط مالفوی و لسترنج و لرد سالم ماندند.لرد سیاه:البوس دیگه وقت شه که با هم بجنگیم اماده ای.دامبلدور:یک بار برای همیشه.
ولدمورت چوبش را به سمت دامبلدور گرفت و نور سبزی از ان بیرون امد او هیچکدام از قوانین را رعایت نکرده بود. نور سبز با شعله ی اتش دامبلدور برخورد و از اطراف به سمت ولدمورت رفت.خنده ی موزیانه ای زد و یک باسیلیک بزرگ ظاهر کرد. باسیلیک داشت به سمت دامبلدور میرفت که هری او را با شمشیر گریفندور کشت. دامبلدور به شدت عصبانی شد و از هر طرف سنگ به سمت ولدمورت رفت.نگهان ولدمورت ناپدید شد و رفت.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۳ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵

Gavner


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۳ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۱۱ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ی 7
پروفسور تریلانی خطاب به هری :می دونستی شانزده سال پیش,پروفسور اسنیپ در هاگزهد مخفیانه به صحبت های من و پروفسور دامبلدور گوش داد و اون اطلاعات رو برای اسمشونبر برد و به دلیل این جاسوسی بود که اسمشونبر پدر و مادرت رو کشت و با اقدام به قتل تو ناپدید شد؟

هری بدون آنکه متوجه باشد چه کار می کند, هراسان به اتاق اسنیپ در دخمه ها رفت؛ بدون اینکه در بزند دراتاق را باز کرد و دید که اسنیپ قاب عکسی را روبه روی خود گرفته و غرق تماشای آن است.

اسنیپ سریع قاب عکس را به پشت, طوری که معلوم نباشد عکس چه کسی ست, روی میزش گذاشت و از جایش بلند شد. اگر زمان دیگری بود قطعا برای هری جالب بود که بداند اسنیپ به عکس چه کسی آن طور عاشقانه نگاه می کند ولی در آن زمان هیچ چیزی جز انتقام از کسی که باعث شد او پدر و مادری نداشته باشد, برایش مهم نبود!

اسنیپ با خشم به سمت او آمد ,یقه ی لباسش را گرفت و وحشیانه او را روی صندلی پرت کرد و از بالا با خشم به او خیره شد. هری لحظه ای از تعجب سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. در آن لحظه فراموش کرد که چرا به دفتر اسنیپ آمده چون حس کنجکاوی اش که چه چیز آن طور اسنیپ را به خشم آورده بر حس خشمش غلبه کرد. درست است که اسنیپ همیشه با او بد رفتار کرده ولی در آن زمان به طور عجیبی خشمگین به نطر می رسید.
اسنیپ در حالی که نعره می کشید رو به هری کرد و پرسید: چرا انقدر بی ادبی که بدون در زدن وارد دفتر من شدی, پاتر؟ تو هم مثل پدرت که فکر می کرد آدم خاصیه و قانون شامل حالش نمی شه, فکر کردی می تونی بدون اجازه وارد دفتر معلمت بشی؟

آنگاه هری به یاد آورد که چه چیز او را به آنجا کشانده است.
دوباره خشمش نسبت به اسنیپ مثل زمانی که به دفترش آمده بود به اوج خود رسید. از جایش بلند شد و رو به روی اسنیپ ایستاد. به طوری که فقط یک وجب بینشان فاصله بود. هری با تنفر به اسنیپ خیره شد نعره زنان پرسید: چطور تونستی باعث قتل پدر و مادرم بشی؟ چطور دلت اومد دوتا آدم بیگناه کشته بشن؟ می دونی وقتی دیوانه ساز ها به من نزدیک می شن من چه حالی دارم؟ صدای مادرم رو می شنوم که زجه می زنه و با التماس از ولدمورت می خواد که به جای من, اون رو بکشه! تو واقعا آدمی هستی که دوست داشتی مادر بی گناه من کشته بشه؟ چه طور تونستی با لو دادن اطلاعاتی که از جاسوسی در هاگزهد به دست آوردی کاری کنی که مادرم اون طور زجه زنان به دست ولدمورت بمیره؟

در کسری از ثانیه, درست قبل از اینکه اسنیپ مثل همیشه برگردد و شنلش در هوا پیچ و تاب بخورد و با سرعت از دخمه ها خارج شود, هری یک نظر دید که لب های اسنیپ لرزید, بغضش ترکید و اشک در چشم های سیاهش حلقه زد.




بدک نبود...مطمئنا بهتر از اینم میتونی بنویسی!

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط Gavner در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۸ ۱:۱۷:۳۵
ویرایش شده توسط Gavner در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۸ ۱:۲۶:۴۷
ویرایش شده توسط Gavner در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۸ ۵:۱۷:۴۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۸ ۱۴:۱۷:۲۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵

گریگور ویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۶ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲:۲۵ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
تصویر شماره ی پنج
سورس به واگنی که لی لی در آن بود واردشد.
لی لی:سلام سورس.
سورس:سلام لی لی.
(به جیمز اشاره می کند)ایشون کی باشن؟
لی لی:ایشون جیمزپاتر هستند.
سورس:سلام جیمز!می خواهی به کدوم گروه هاگوارتز بروی؟
جیمز بلند می شود و می گوید:به گروه مردان شجاع، گریفندور.
سورس :من ترجیح میدم عاقل باشم تا شجاع.
کسی که از اول ساکت بود گفت:تو به کجا می روی سورس؟
سورس پاسخ داد:گروه خون اصیلان،اسلیترین
جیمز وآن پسر زدند زیر خنده.
سورس:چه چیزی خنده دار بود؟
جیمز:می خواهی بروی اسلیترین!لابد بعدش هم می خواهی جزو مرگخواران اسمشونبر باشی.
سورس لبخند تلخی زد،
لی لی همراه باآن دو پسر می خندید.
.
.
.
به هاگوارتز رسیدند.
کلاه گروه بندی آن
دوپسر را در گریفندور و سورس را در اسلیترین،قرار داد.
نوبت لی لی شد.
قلب سورس تند می زد.
لی لی زیر کلاه رفت .
قلب سورس می زد.همه چیز به کلاه
بستگی داشت او می گفت به اسلیترین بیاید؟.
کلاه. آب پاکی راروی دست او ریخت:
گریفندور
سورس فریاد نه ی خود را خوردواز زندگی و کلاه متنفر شد.








نیازی نیست که توی پایان هر جمله،اینتر بزنی...در کل "کمه" ولی خب...با ارفاق...

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۵ ۱۹:۵۰:۴۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵

zzp


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۱ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۳ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر پنجم کارگاه نمایشنامه نویسی

وقتی از قطار پیاده شدم یک نفر با صدای بلند گفت:سال اولی ها از این طرف.رفتم سمتش.سال اولی های دیگه هم امدند.چقدر زیاد بودیم.یه مرد درشت هیکل مارا باقایق از روی یک دریاچه به طرف قلعه ی بزرگ هاگواترزبرد.تاریکی هوا و سکوت دریاچه به نظر من ترسناک بود.بعد از ربع ساعت به یک سرسرای بزرگ رسیدیم.ما کنار بودیم و ناممان را یکی یکی می خواندند.مردی که نام هارا میخواند،داد زدفرد پاتر.
یک دفعه ترس وجودمو فرا گرفت.با قدم های لرزان به سمت کلاه رفتم.
سنگینی نگاه های دیگران را حس میکردم.به سختی روی صندلی نشستم وکلاه را روی سرم گذاشتم.ظاهر کلاه کوچک بود ولی وقتی روی سرم گذاشتمش تا شانه هایم پایین امد.صدای خنده ی چند نفر به گوشم رسید.احساس کردم از خجالت سرخ میشوم.که یکدفعه صدای کلاه به گوشم رسید.
-اووووم.پسر البو سوروس پاتر.نوه ی هری پاتر.پدرت توی اسلیترین بود.پدر بزرگت توی گریفندور.چی کنم؟
-هر کاری میکنی منو توی اسلیترین ننداز.
-چرا؟
-ولدمورت توی اسلیترین بوده.
-وااااای باز هم از این چرندیات.پدرت توی اسلیترین بود.
-باشه بابا .
-میخوام بفرستمت گریفندور پیش فردوجرج ویزلی
-ولی فرد مرده و جرج مدرسش تموم شده
-اوه راستی ولی باهم گروه باحالی میساختین
-خب حالا کجا برم
-راونکلاو خوبه.چون هم باهوشی هم باحال پس...
-یه لحظه صبر کن .چرا انقد بزرگی تا روی شونم اومدی
-به تو چه.پس راونکلاو
کلاه رو از سرم برداشتم .صدای هلهله ی جمعیت بلند شد و من روی میز راونکلاو نشستم.باخودم فکر کردم اجدادم گریفندوری،پدرم اسلایترینی،من راونکلاوی،وحتما پسرم هافلپافی.چه فکر مسخره ای:)






جای کار بیشتری داشت،ولی بد نبود...

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۴ ۲۱:۲۱:۱۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵

آدری ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
روز 31 اگوست ایستگاه کینگز کراس
سدرلا: مامان هرروز برامنامه بنویس باشه؟
خانم بلک : سدرلا ما برای برادراتم هر روز نامه می فرستادیم نگران نباش.
-اگه من تو ریفندور بیفتم منو از توی شجره نامه خط میزنن ؟خودت که میدونی خودشون گفتن فکر میکنن من توی گریفندور بیفتم.
- منم تو رینوکلا بودم بنابراین ممکنه تو هم توی رینوکلا بیفتی و شاید اسلیترین هر چی نباشه تو یه اصیل زاده ای .
-سیریوس هم اصیل زاده بود.
-خوب مشخص بود اون توی گریفندور میفته . نگران نباش گریفندور خیلی شبیه اسلیترینه
-امیدوارم هر جا که بیفتم رابطه ام با خانواده بد نشه و دوستیم با نارسیسا به هم نخوره .
- نه نمی خوره برو .
- خداحافظ مامان.
در قطار
سدرلا : سلام
نارسیسا و اندرومیدا: سلام
- خیلی نگرانم
- مطمئن باش حالت از ریگولس بد تر نیست همه به خاطر برادرش مسخرش میکنن
- حالا زیادم مطمئن نباش شاید من هم تو گریفندور بیفتم
کلاه گروه بندی
مک گونگال:نارسیسا بلک
کلاه : اسلیترین
اسلیترینی ها دست میزنند و تشویقش میکنند و نارسیسا به میز اسلیترین می پیوندد.
مک گونگال:سدرلا بلک
کلاه : بعد از اندکی تامل... گریغندور یا رینوکلا؟؟؟
سدرلا: اسلیتریننننننن
-تو خیلی باهوشی و خیلی شجاع ، گریفندور رو دوست نداری؟؟پس برو .... رینوکلا
جیمز : دومین بلکی که توی اسلیترین نیفتاد رفیق.
سیریوس : اره مثل اینکه بایدبه سدرلا افتخار کنم.
سدرلا در دل خود میگوید : ای کاش منو تو اسلیترین انداخته بود







این نمایشنامه نیاز به "توصیف" داشت،لاکن تو فقط از دیالوگ استفاده کردی...
به عنوان مثال همون اول که سدرلا با مادرش صحبت میکنه بایداینطوری میبود:
"سدرلا با نگرانی به مادر خود نگاهی انداخت. قرار بود برای اولین بار از مادرش به مدتی طولانی جدا شود و همچنین نگرانی بزرگتری داشت...اگر در اسلیترین نمی افتاد،چه میشد؟
_مامان هر روز برام نامه بنویس..باشه؟

مادر با مهربانی نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
_سدرلا ما برای برادراتم هر روز نامه می فرستادیم نگران نباش.
.
.
."




ایرادای خیلی زیاد دیگه مثل غلط تایپی و غیره هم داره...اصولا باید تایید نشی ولی خب...بخوایم خیلی خیلی ارفاق کنیم،با نهایت ارفاق...

.تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۱۴:۳۸:۵۶

خداحافط تا عید


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۸ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۵

گریگور ویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۶ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲:۲۵ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
سلام.من جک ویزلی پسر بیل ویزلی وفلور دلاکور هستم.من در یازده سالگی قراربود برای بار اول سوار قطار هاگوارتز بشوم وبه هاگوارتز بروم .درقطار با دو نفرآشنا کنار هم نشستیم.من،لیلی پاتر وپیتر مک لاگن،باهم پیمان دوستی بستیم و به هم قول دادیم هیچ وقت همدیگر را تنها نگذاریم.به هاگوارتز رسیدیم وکلاه گروه بندی دوستانم را در گروه گریفندور گذاشت .اسم من خوانده شد.به طرف کلاه رفتم.من جزو متأخرین کلاه شدم. بعد از شش دقیقه کلاه گفت:گریفندووور.خوشحال به طرف میز گریفیندور رفتم. دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم.بعد از مراسم به دوستانم گفتم:تا این جا مانند هری پاتر و دوستانش بودیم .به نظرتان می توانیم ،ماجراهای جالبی داشته باشیم?.لی لی گفت :نمی دانم .چون دیگر ولدمورتی برای شکست دادن نمانده.پیتر گفت: من به برادرت حسودیم می شود لیلی .چون او با پدرت به گذشته رفته،و بادختر ولدمورت جنگیده. حتی می گویند او جان پدرت را نجات داده است.ولی ؛دشمن ماکیه؟
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید:
دانش آموزان هاگوارتز من بلاتریکس لسترنج هستم.من و دختر من و لرد سیاه،دلفی زندانیان مرگخوار آزکابان را آزادکرده وبرای حمله ای آماده می شویم.
اون جا فهمیدم این کلاه داناتر از این حرفها است.حتی وقتی اسلیترینی مهربان است یا گریفندوری ای ترسو است،حکمتی درآن است.
تصویر شماره ی پنج


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۱:۵۴:۰۱
ویرایش شده توسط alisevres در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۱۵:۵۱:۳۸
ویرایش شده توسط alisevres در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۱۶:۰۲:۴۴
ویرایش شده توسط alisevres در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۱۶:۰۳:۰۵
ویرایش شده توسط alisevres در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۲۳:۳۵:۲۹
ویرایش شده توسط alisevres در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۳ ۲۳:۴۸:۰۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
کندرا سورنسون برای آخرین بار با پدر و مادرش خداحافظی کرد و سوار قطار هاگوارتز شد.
بچه ها در قطار پخش شده بودند و به دنبال کوپه خالی می گشتند. کندرا با چشم هایش قطار را گشت.
تا اینکه رزا دوست صمیمیش را پیدا کرد که جلو ی یک کوپه خالی برایش دست تکان می داد.
رزا صبر کرد تا کندرا به او برسد و گفت: داشتی از قطار جا می موندی. نگران نباش دوباره میبینیشون.
کندرا و رزا داخل کوپه خالی شدند و به بیرون نگاه کردند.
در واقع کندرا و رزا دوساحره ی ماگل زاده بودند. آن دو قبل از آن که نامه ی هاگوارتز به دستشان برسد باهم دوست بودن. و از اینکه هر دو ساحره هستند بسیار خوشحال شده و دو هفته بعد از آن با هم به کوچه دیاگون رفته و وسایل جادوگریشان را خریده بودند.
کندرا نگاهی به رزا انداخت وپرسید: دوست داری تو چه گروهی بیفتی ؟
رزا نیز به او نگاهی انداخت و جواب داد: خب اینکه معلومه دوست دارم توی گروه گریفندور بیفتم. ولی مطميءنم که توی گریفندور نمی افتم. من حتی از یک سوسک مرده هم می ترسم. زرنگ که نیستم ،اصیلزاده هم نیستم . پس می افتم توی هافل پاف.
کندرا دلسوزانه به رزا نگاه کرد وگفت: خودت که می دونی منم از تو بهتر نیستم .نه زرنگ و نه اصیلم. تازه حتی از تو هم ترسو ترم.

وقتی قطار به ایستگاه هاگزمید رسید ، کندرا و رزا وسایلشان را جمع کردند و به دنبال مردی که سال اولی هارا صدا می زد رفتند.
بعد از اینکه کمی راه رفتند به یک دریاچه رسیدند .پنج تا قایق پارویی ولی بدون پارو روی دریاچه بود.
ولی رزا ،کندرا و بقیه سال اولی ها به آن جا نگاه نمی کردند . آن ها به یک قلعه بسیار بزرگ وباشکوهی خیره شده بودند، که از این پس قرار
بود خانه شان باشد.
کندرا و رزا همراه با یک پسر که صورت و سینه اش را مغرورانه جلو داده بود و یک دختر سوار قایق وسطی شدند. و به سمت قلعه حرکت کردند.
بعد از آن زنی بسیار مهربان و خوش قلب که خودش را یکی از پروفسور های هاگوارتز معرفی کرده بود. آن ها به تالاری برد که کندرا نظیرش را هیچ کجا ندیده بود. تالار بسیا بزرگ بود. چهار میز طویل وبسیار بلند در آن جا چیده شده بود و کندرا پرچم های چهار گروه هاگوارتز را بالای هر کدام از میز ها دید. و بعد هم چشمش به میز اساتید که زن ها ومرد های بسیاری آن جا نشسته بودن خورد. کلاس اولی ها به نوبت رو به میز اساتید به صف شدند. رزا جلوی او و دختری که با او سوار قایق شده بودند پشتش بود.
پروفسور یک چهار پایه که روی آن یک کلاه بسیار قدیمی بود را جلوی بچه ها گذاشت و کندرا با نگاه کردن به کلاه گروهبندی ناگهان دچار اظطراب و نگرانی شدیدی شد. او به بقیه بچه ها نگاه کرد و وقتی فهمید همه مثل او نگران و مضطرب هستند خیالش راحت شد.
پروفسور به آن ها گفت که وقتی اسمشان را می خواند روی چهارپایه بنشینند و کلاه را روی سرشان بگذارند.
پروفسور اسم های زیادی را خواند و فقط کندرا، رزا و آن پسر و دختری که با آن ها سوار قایق شده بودند ماندند.
بعد از اینکه پروفسور اسم پسر را خواند او با همان غرور توی قایق روی چهارپایه نشست و کلاه را روی سرش گذاشت. در واقع دلیلی نداشت پسر کلاه
را روی سرش بگذارد چون با اینکه کلاه چند سانتی متر با سرش فاصله داشت کلاه گفت: اسلایترین!!!!
بعد آن دختر به سمت کلاه رفت وروی سرش گذاشت. بعد از یک دقیقه کلاه گفت: ریونکلاو!!!!
بالاخره نوبت رزا رسید، او که قیافه ای نگران به سمت کلاه روفت و آن را روی سرش گذاشت. گروهبندی رزا از همه دیر تر صورت گرفت. کندرا رزا را می دید که بیش تر از پنج دقیقه روی چهارپایه نشسته بود و زیر لب با خودش حرف می زد. به محض اینکه کندرا فکر کرد چرا رزا با خود حرف می زند، کلاه گروهبندی تصمیم خود را گرفت و گفت: گریفیییییندور!!!!
و رزای بسیار خندان و خوشحال به سمت میزی رفت که دانش آموزان آن جا برایش دست می زدند.

پروفسور نگاهی به کاغذی که در دست داشت انداخت واسم کندرا را صد زد. کندرا به سمت چهارپایه رفت و وقتی نشست چشمش به رزا خورد که داشت به او نگاه می کرد. کندرا کلاه را برداشت وبه سمت سرش برد. گروهبندی او حتی از آن پسر هم کم تر طول کشید. کندرا لحظه ای احساس کرد که کلاه به نوک مویش برخورد کرده است و همین کافی بود تا کلاه بگوید: گریفیییییندور!!!!!
عاقبت تمام شده بود و او توی گروه گریفندور افتاده بود.
کندرا که اکنون بسیار خوش حال بود به سمت بهترین دوستش رفت که برایش دست می زد و کنار او نشست.
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی





خوب بود و مطمئنا بهتر از اینم میتونی بنویسی وقتی وارد ایفا بشی...

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۱ ۱۴:۳۹:۵۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
تصویر شماره5
وقتی برای اولین بار وارد هاگوارتز شدم با خودم گفتم یعنی می توانم اینجاپیشرفت کنم. همه خانواده من در هاگوارتز درس خواند ند همه شون اسلیترینی بودند. من از خانواده اصیل زاده متولد شدم پس باید مایه افتخار پدرم می شدم.

من و همه بچه های سال اولی در دروازه ورودی هاگوارتز ایستاده بودیم تا اینکه پرفسور مک گوناگل پیش ما آمد.
- بچه های سال اولی با من بیان.
من و همه بچه ها وارد تالار شدیم.
- بچه ها همه تون بیان جلو نترسین بیاین اسمتون رو می خونم میاین کلاه رو می زارین سرتون بعد از گروه بندی می زارین سر جاش.
هیجان زده بودم کمی هم استرس داشتم دوست داشتم اسلیترینی باشم.
- امیلی واتسون
امیلی دختری کوچک اندام بود با موهایی قهوه ای صورتش پر کک و مک بود. با ترس و لرز روی صندلی نشست کلاه رو رو سرش گذاشت.
کلاه فریاد زد: هافل پاف!
امیلی کلاه رو گذاشت روی صندلی و به هافل پاف ها پیوست.
- توماس اندرسون
توماس پسری مو سیاه بلند قد و جذاب بود با قدم های استوار به طرف کلاه رفت او هم کلاه را روی سرش گذاشت.
کلاه گفت: می دونم کجا بزارمت گریفیندور!
- میشا ردفورد
میشا دختر مو نقره ای و زیبا یود به زیبای و ب طنازی به پیش کلاه رفت کلاه را روی سرش گذاشت
کلاه بدون تردید گفت: ریونکلاو!
- دوروتی مالفوی
می ترسیدم با استرس به سمت کلاه رفتم کلاه را بر روی سرم گذاشتم چشمانم را بستم
کلاه گیج شده بود : با توجه به خانوادت اسلیترین!
با شادی و هیجان به سمت میز اسلیترین ها دویدم.





پیرو سبک مینی مالسیم و ماسمالیسم هستی...نه؟
وارد ایفا بشی راه میوفتی...

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۰ ۲۱:۰۵:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.