هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#87

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
گيبن و اسنيپ، چوبدستى در چوبدستى يكديگر، به سمت دفتر مديريت هاگوارتز رفتند. و در نهايت، جلوى ناودان كله اژدرى متوقف شدند.
-گيبن؟ تو ميدونى رمز چيه؟

گيبن كمى فكر كرد.
-نه! ولى تو يه استادى...تو بايد بدونى.

اسنيپ، تكانى به رداى سياه رنگش داد و بادى به غبغب انداخت.
-معلومه كه ميدونم! آبنبات ليمويى!

گيبن نگاه چپ چپى به اسنيپ انداخت.

-اهم...حتما عوض شده! زنبور ويژويژوى جوشان!...نه؟...برتى بات...قورباغه شكلاتى...اينم نه؟...كيك پاتيلى... اَه...خاك كاهو بريزن رو...عه...!

ناودان به كنارى پريده و راه پله نمايان شده بود.

-خاك كاهو واقعا؟...آها! اين ترم مديريت هاگ با رز و لينى بود...چجورى به فكرم نرسيد!

اسنيپ نچ نچى كرد.
-خجالت بكش! اسم خودتم گذاشتى ناظر؟ خجالت داره!

و به سمت پله ها رفت.
گيبن كه از اين حجم از پرروگى، دهانش باز مانده بود، سرش را تكان داد و به دنبال اسنيپ، از پله ها بالا رفت.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#86

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
اسپراوت به زور آملیا رو به سمت در اتاق کلاه گروه بندی هل میداد و آملیا هم سعی میکرد که جلوی این اتفاق رو بگیره ولی اسپراوت حداقل 50 کیلو وزن بیشتری داشت و بازو هاش گنده تر بودن. بالاخره بعد از یه درگیری طولانی بین دو نفر، به اتاق کلاه رسیدن و اسپراوت آملیا رو ول کرد. کمی بازوهاش رو مالش داد و چند تا بوسه بهشون زد و عضله ای گرفت برای بقیه دانش آموزان تا نشون بده که استاد ارشد کیه اینجا. حالا که دانش آموزان رو ترسونده بود ، دستش رو به سمت در برد و سعی کرد بازش کنه.
-اینکه قفله.
-چی قفله ؟
-این درِ.
-کدوم درِ؟
-این درِ اتاق دیگه.
-کدوم اتاق؟
-در اتاق کلاه
-کلاه ؟ کلاه نمیشناسم من.
-کلاه گروه بندی
-کلاه گروهبندی دارمسترانگ؟

اسپروات صبرش واسه این سوال و جوابا تموم شد و به سمت آملیا رفت، دستای چاقشو باز و آماده فشردن دستای آملیا کرد. آملیا که هنوز تجربه قبلیش رو نتونسته بود از ذهنش پاک کنه عقب رفت تا به دیوار خورد و دیگه جایی واسه عقب رفتن نداشت.
-کلیدشو نداااارم خب. کلیدش اصلا وجود نداره.
-یعنی چی وجود نداره ؟ پس کلاه چجوری میاد و میره ؟ چجوری ملت میرن پیشش که باهاش حرف بزنن ؟

اونطرف تر پیش گیبن و اسنیپ اوضاع بهتر پیش نمیرفت. دو نفر روی نیمکتی سنگی و سرد نشسته بودن و در حال دیدن عکسای کالین بودن. سری اول عکس از خودش که جلوی آینه با پوز (pose) های عجیب غریبی بود. هرچقد که گبین و سوروس سعی کردن سریعتر این عکس ها رو جلوتر بزنن ، بازم چیزهایی دیدن که شاید تا آخر عمر فراموش نکنن. حتی تا چند ثانیه این فکر رو کردن که شاید زندگیشون رو همینجا تموم کنن و اون عکسارو دیگه نبینن بهتر باشه.
سری دوم عکسا بهتر از قبلیا نبود. کالین تونسته بود هری پاتر رو تو موقعیت هایی که هیچ جادوگر یا انسانی نمیخواد ازشون عکس گرفته بشه پیدا کنه و بدترین عکس ها رو بگیره. همینطوری که پیش میرفت اسنیپ و گیبن نیاز به هفته ها نوبت روانشناسی داشتن تا بتونن این عکس هارو فراموش کنن.
-بهتر نبود با اونا میرفتیم اتاق کلاه ،گیبن ؟
-اتاق کلاه کجا بود باو ، از اول این سوژه هم هی میگید اینو. کلاه تو اتاق مدیر هاگوارتز زندگی میکنه دیگه ، شنیده بودی تا حالا اتاق شخصی داشته باشه ؟
-پس اونا کجا رفتن ؟ اتاق کیه اونجا که آملیا بردشون ؟
-آرگوس فیلچ ، میدونستی که مدیرا واسه پیدا شدن کلاه 10000 گالیون جایزه گذاشتن ؟ دوتایی اول پیداش کنیم ، نصف نصف پولدار میشیم از هاگوارتز میزنیم بیرون میریم هاوایی عشق و حال.
-اونا پس تا با اون درگیرن ما بریم اتاق مدیر هاگوارتز دنبالش بگردیم.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۶ ۱۴:۵۰:۴۰
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۶ ۱۴:۵۱:۱۳



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#85

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- وایسا ببینم... چرا اصلا من دارم با نشانه ها صحبت میکنم؟ مگه سوژه من ستاره ها نبودن؟!

اسپراوت برگشت و به عقب نگاهی انداخت.
- نمیای، ناظر؟
- ها؟
- مگه نمیخوای بیای حواست بهم باشه یه وقت دست از پا درازتر نکنم؟
- یعنی چی؟

سرگروه هافلپاف، تصمیم گرفت از قدرتی که توسط دامبلدور و مرلین، به او عطا شده بود، استفاده کند.
- من سرگروه هافلپافم، پس وقتی میگم بیا، بیا دیگه!
- اما ناظر هافلپاف که رز زلره!
- ببین با کیا شدیم یه گروه! لابد شاگرد نمونه هاگوارتز هم هستی!
- بله!

مخاطب که دیگر چیزی برای گفتن نداشت، خواست جامه دران و اشک ریزان از سوژه به بیرون بپرد، که به یاد آورد یکی از مهره های اصلی سوژه است و بدون او سوژه شهید میشود! پس به اجبار، دست دختر هافلپافی را گرفت و کشید.

- وایسا! ستاره ها کارم دارن!
- الان که روزه!
- پس چطور تو پست هرمیون شب بود؟!
- به حق ریش مرلین، بری زیر چرخ درشتکه!

با زور او را به سمت اتاق کلاه گروهبندی هدایت کرد.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۹:۴۸ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#84

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
خلاصه:
کلاه گروهبندی گم شده. اهالی قلعه ی هاگوارتز برای پیدا کردنش به تکاپو افتادن و میخوان برن اتاق مخصوص کلاه جادویی تا مدارک بیشتری پیدا کنن. در نتیجه اسنیپ و اسپراوت میرن پیش ناظرای قلعه هاگوارتز تا ازشون اجازه بگیرن.
آملیا معتقده باید بهشون اجازه بدن، اما گیبن میگه باید برن پست های سوژه رو از اول بخونن. در نهایت، قرار بر این میشه که گیبن دوربین کالین رو بگیره و با اسنیپ برن پست ها رو بررسی کنن، بقیه هم برن اتاق کلاه رو بگردن.
.....................


آملیا در حالی که سعی می کرد عقب نماند، رو به پروفسور اسپراوت کرد و پرسید:
-الان ما دقیقا باید دنبال چه چیزی بگردیم؟
-نشانه ها.

آملیا دوان دوان به سمت اولین پنجره ای که دید رفت و سرش را از پنجره بیرون برد.
-نشانه ها میگن که...

اما قبل از آن که بتواند جمله اش را کامل کند، اسپراوت دستش را کشید و از کنار پنجره او را دور کرد.

-نشانه ها میگن تو اجازه نداری بری اتاق کلاه.
-من اهمیتی به نشانه ها نمیدم.

و به سمت اتاق کلاه به راه افتاد.
-دوست داشتی بیا.

آملیا که دید حتی اگر اجازه ندهد نیز اسپراوت به اتاق کلاه خواهد رفت، ترجیح داد دنبال او برود.
-وایسا! نشانه ها میگن منم باید بیام!


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۲۵ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
#83

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
بنابراین اسنیپ و گیبن همراه دوربین کالین به دنبال کلاه رفتند و املیا و پروفسور اسپراوت رو تنها گذاشتند. در همون لحظه که نه یکم بعد، در اتاق نظارت باز شد و لباس پف پفی بنفشی نصفه وارد شد. آملیا با دو دستش بر سرش کوبید.

_به به! میبینم بازم خودشیرینی کردی.
_به من چه که تو خسته ای؟
_لاقلش من نمیگم خستم و از اونور زیر زیرکی کار انجام بدم. چند روز دیگه میبینیم خانم رفته مدیر شده.

آملیا لبخند شومی بر لبانش آشکار شد.
_اتفاقا جزو برناممه.
_هممم.مثکه دروغ نمیگی و واقعا تو فکرشی.

دورا باز هم به آملیا خیره ماند و سرانجام به موضوع دلخواهش رسید.

_مبینم که گیبن هم نتونسته با آدم متوهمی مثل تو که با ستاره ها حرف میزنه، کنار بیاد.

بالاخره زهر خود را ریخته بود. دلش خنک شده بود. بالاخره او هرگز تو زندگیش عجله نداشت. کالم دوون اند رست آل د تایم. هنوز برای نظارت آماده نبود و تازه قرار بود این همه سال زندگی کند. فقط کافی بود دای یه گاز از گردنش بگیرد تا ابدی بشود.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
#82

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
آملیا از سر جاش پاشد و به طرف پنجره رفت و به دستش به آسمون اشاره کرد و سرش رو برگردوند به طرف گیبن.
-نمیبینی ستاره ها رو ؟ نمیبینی میگن باید اجازه بدیم بهشون ؟ نمیبینی اون دو تا ستاره چجوری اون گوشه پیش هم جمع شدن و وسط اون دو تا ستاره دیگه هستن ؟ دیگه از این واضح تر میخواستی ؟

گیبن که از عصبانیت قرمز شده بود یه ذره به آملیا خیره شد و بعد با عصبانیت به طرف اسنیپ و اسپراوت برگشت تا شاید یه ذره منطق تو اونا پیدا کنه و درکش کنن که با چه فردی داره نظارت میکنه ولی اسنیپ و اسپراوت دیگه مرحله پوکر شدن رو گذرونده و رو زمین نشسته بودن و داشتن پوکر بازی میکردن. به میزان عصبانیت گیبن اضافه شد و رنگ صورتش از قرمز به سیاه نزدیک تر میشد که دیگه نتونست تحمل کنه و بخار مثل کتری از جفت گوشاش بیرون زد.
خودش رو کمی آروم کرد و به طرف پنجره رفت ، صرفا جهت اطمینان به ستاره ها یه نگاهی انداخت و دست آملیا رو گرفت و به طرف اسنیپ و اسپراوت برد. دو تایی به کمک هم بساط پوکر اون دونفر رو بهم زدن و دست اونارم گرفتن و بیرون بردن. بعد که 3 نفر دیگه منتظر بودن که دلیل این دست گرفتن و کشیدن ها چیه ، گیبن شروع کرد.
-راه حلش سادست. ستاره های این میگه مجوز بدیم برید اون اتاق رو ببینید ، من میگم بریم سوژه رو از اول بخونیم ببینیم چی شده اصلا.
-ساده ؟ ساده نیست که هزار تا پست زدیم ، نهایت یه پست دیگه برگردیم عقب خلاصشو بخونیم.
-دیگه به اونش کار نداشته باشین ، من دوربین کالین رو میگیرم و با اسنیپ میریم اتفاقات افتاده رو مرور میکنیم که هرجا نیاز شد اون بهم توضیح بده. شمام همگی برید اتاق کلاه رو بگردید.

آملیا که به نظرش رسید این کار سختی هست، یه ذره فکر کرد و دستی به موهاش کشید. رداش رو صاف کرد و دوباره دم پنجره رفت و به ستاره ها نگاهی کرد.
-ای بابا الان ستاره ها میگن که تو برو تو حموم خصوصی هافلپاف ریلکس کن و چند تا ماساژور بگیر که حسابی رفرشت کنن.

قبل اینکه آملیا بتونه از جمع جدا شه و به طرف تالار خصوصیشون بره ، گیبن که در طول این پست مختصص گرفتن و کشیدن دست شده بود ، دست آملیا رو گرفت و به اسپراوت سپردش.
-یه ناظر حتما باید باشه بالا سر اینا نرن سوژه های اتاق کلاه گروهبندی رو بکشن.

ستاره ها هم به آملیا کمک نکردن که از زیر این جستجو در بره و با اکراه به جمع اسپراوت و بقیه دانش آموزان پیوست.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۵ ۱۹:۰۹:۴۹



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶
#81

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خلاصه: کلاه گروهبندی گم شده و اهالی قلعه ی هاگوارتز برای پیدا کردنش به تکاپو افتادن. میخوان برن اتاق مخصوص کلاه جادویی تا مدارک بیشتری پیدا کنن.


اما قبل از آن باید از ناظرین اجازه میگرفتند؛ پس به دفتر ناظرین قلعه هاگوارتز رفتند که ناظرین آن، با صدای بلند، درحال مشورت بودند.

- میگم ستاره ها میگن تاپیک جدید لازمه!
- میگم هنوز زوده! تازه ناظر شدیم که!

اسپراوت پوکروارانه، به دعوای دوناظر جدید قلعه هاگوارتز، آملیا و گیبن، نگاه میکرد.
- دیالوگی که توی پست قبلی گفتمو عوض میکنم... اصلا میدم یکی از همینا عوضش کنن! مرلین پدر سازنده پوکر رو که هیچ، خود سازنده پوکر رو هم بیامرزه!

نگاهی به اسنیپ انداخت که حالت عادی اش را حفظ کرده بود... و همچنان حفظ میکرد... و حفظ میکرد... و...

- یعنی دعوای این دوتا پوکری نمیاره؟
- چرا.
- پس چطور تو پوکر نشدی؟
- من الان پوکرتر از همیشه م!

اسپراوت که از نگاه کردن به دعوای دوناظر خسته شده بود، در را هل داده و داخل شد؛ همزمان با داخل شدن اسپراوت، دعوای آن دو، نه تنها کمتر و یا تمام نشد، بلکه شدیدتر هم شد.

- ببین این بیچاره ها آواره تاپیکا شدن! جایی رو ندارن که برن، اومدن دفتر مدیریت!
- نه بابا، اینا حتما کار دارن که اومدن!

اسنیپ که پشت در ایستاده بود، گلویش را صاف کرد؛ طبیعی بود که به احترام ریش نداشته اش، دعوا تمام شود.
- بله، آقای گیبن... اگه واقعا اسم خونوادگیتونه. اومدیم مجوز رفتن به اتاق کلاه گروهبندیو بگیریم.

آملیا و گیبن نگاهی به هم انداختند، و برای اولین بار، با تفاهمی تکرار نشدنی، همزمان گفتند:
- برای چی؟!

اسنیپ و اسپراوت، با کف دست، خواستند با کف دست به پیشانی خود بزنند، که دیدند بسیار در فیلم ها و انیمیشن ها و همچنین سوژه ها استفاده شده، بر پیشانی یکدیگر زدند. []

- مگه سوژه رو دنبال نمیکنید؟
- نه.
- ناظرین نمونه!

خب، این هم یک استثنا بود که تفاهم پیدا کرده بودند؛ ولی خیلی طول نکشید.

- باید اول سوژه رو بخونیم! الکی که نمیشه!
- وقتی ستاره ها میگن، باید بدیم دیگه!

اخبار بیشتر را در پست بعد دنبال کنید.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۵ ۹:۰۰:۳۳


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#80

جرالد ویکرزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
_ ولی این خیلی عجیبه

تمام دانش آموزان همراه دامبلدور که با حیرت به هیچی نگاه میکردند با صدای اسپراوت به سمت او برگشتند .
_ چی خیلی عجیبه ؟
_ وردی که برای باز شدن این دریچه نیاز هست رو فقط پرفسور ها بلدن مگر اینکه یه دانش آموز خیلی نخبه باشه .
_ مثل دای .

این صدا از یک دانش آموز بلند شد اما به دلیل تراکم افراد معلوم نشد کیست فقط همه با صورت هایی که نشان میداد آن فرد خیلی بی مزه بوده به همدیگر نگاه میکردند که خود دانش اموز خجالت کشید .
_ غلط کردم .

دامبلدور که دید دانش اموزان مسئله رو جدی نگرفتن ترفندی زد و گفت .
_ و توی ورق های پروفسور اسپراوت رمز باز شدن دریچه ی اسرار بود .

سکوت سنگینی حاکم شد .
_ اینا همش شایعست .

اسپراوت این رو گفت و باعث شد همه بفهمن که دامبلدور کلک زده اما قبل از اینکه کسی نگاه سنگینی به دامبلدور بندازه ، خودش در افق محو شد و ناپدید شد .
_ اوشون هم که رفت :|

پرفسور اسپراوت که فرصت رو غنیمت دید سینه سپر کرد و گفت .
_ من مدیریت تحقیقات رو ...

که ناگهان دید دانش آموزان نیز پراکنده شدند ، پس به سمت اتاق پرفسور اسنیپ رفت و در زد .
_ کیه ؟
_ پرفسور اسپراوت هستم .
_ کی ؟
_ پرفسور اسپراوت .
_ منم همینطور
_ چی ؟
_ نه اشتباه شد یه لحظه فکر کردم اون پیرمردم که میگه منم همینطور :| بیا تو .

پرفسور اسپراوت با پوکر فیس وارد میشود .
_ خدا پدر سازنده این پوکر فیسو نیامرزه . چه اتفاقی افتاده ؟

پس از اینکه اسپراوت جریان رو برای اسنیپ تعریف کرد اسنیپ تفکری اندر حوالات موضوع کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید .
_ خب من مدیریت تحقیقات رو به عهده میگیرم ولی به یه شرط .
_ چی ؟
_ یک کپی از تمام اون کاغذ ها وقتی پیدا شد به من بدی .
_قبول

اسنیپ همراه اسپراوت به سرسرای عمومی رفتند . دانش اموزان که در همان لحظه ی ورود فهمیدند اسنیپ مدیریت گشتن به دنبال گمشده ها رو به عهده گرفته ، خودشون رو به اون راه زدن و دور و ورشون رو نگاه کردن .
_ خب از کجا شروع کنیم ؟

دانش آموزان با شنیدن این جمله از دهان اسنیپ فهمیدن این ننه من غریبم بازی ها جواب نمیده پس نظرشون رو گفتند .
_ از بیگ بنگ .
_ از عصر حجر .
_ از عصر فردا.

اسنیپ که دید همه به دنبال مسخره بازی هستند خودش نظرش را بر جمعیت تحمیل کرد و دموکراسی را به حد اعلا رساند .
_ از مبدا شروع میکنیم .
_ یعنی چی ؟
_ یعنی از جایی که کلاه گروه بندی توش نگهداری میشه .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
#79

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
مینروا و بچه ها همینجور رفتن و رفتن تا به محوطه هاگوارتز رسیدند.
ناگهان یک عدد جغد خاکستری که خیلی هم کثیف و خاکی بود یک نامه عربده زن رو اورد تو دستای مینروا رها کرد.
مینورا که چشماش از تعجب گرد شده بود روبان نامه رو با کرد

نامه: آهای مینروا. اگه میخوای دنبال کلاه زشتت بگردی مطمئن باش به این راحتی پیدا نمیشه تو جنگل ممنوعه باید دنبالش بگردی
هاهاها
از طرف یک دشمن قدیمی

و نامه پاره پاره شد
همراه نامه هم چندتا دونه پرتقال بود (دونه پرتقال نمادی از مرگه )
رنگ مینروا مثل گچ سفید شده بود
همهمه ای بین بچه ها راه افتاده بود . بعضی ها به طور واضح میترسیدن
آخه این کی بود که مینروای قدرتمند رو ترسونده بود؟
نویل لانگ باتم به سرعت رفت دامبلدور رو صدا کنه. اگرچه چند بار هم زمین خورد
دامبلدور اومد و با تعجب به چیزایی که بچه ها تند تند تعریف میکرد گوش داد و وقتی هفت تا دونه پرتقال رو دید اولش کمی ترسید ولی ناگهان زد زیر خنده.بچه ها با تعجب به دامبلدور نگاه میکردن
دامبلدور از مینروا یادش رفته بود که هرماینی زو به شونه دامبلدور و گفت حال پروفسور مک گونگال خیلی بده مثل اینکه بهتره برم مادام پامفری رو صدا کنم.
در حالی که هرماینی دور میشد دامبلدور رو کرد به بقیه دانش آموز ها و

گفت: هری تو اینجا بمون و مراقب مینروا باش
بقیتون دنبال من بیاین میدونم این دونه های پرتقال کار کیه. آخه هرکسی از این قضیه دونه های پرتقال خبر نداره.

هری گفت: خب منم بیام تا ببینم چی میشه؟

دامبلدور جواب داد: خب پسرم اگه تو هم بیای عمه خدابیامرز من اینجا مراقب مینروا باشه؟؟؟

هری آهی از ته دل کشید و گفت: چرا همیشه من آخه؟؟

دامبلدور جوابی نداد و به راه افتاد تا اینکه جلوی اتاق یکی از اساتید قدیمی هاگوارتز رسید.
دامبلدور و بروبچه ها رسیدند پشت در یکی از اساتید مهربون و خنده رو هاگوارتز کسی که خودش رو همیشه دوست مینروا و دامبلدور نشون میداد.
و اون کسی نبود جز پروفسور اسپراوت
دهان همه از تعجب باز مونده بود که دامبلدور تقه ای به در زد.

پروفسور اسپراوت جواب داد: کیه؟

دامبلدور: منم با چندتا از بچه ها اومدیم پیشت.

اسپراوت: بیاین توو البته نه همتون گلهامو خراب میکنین.

دامبلدور در رو باز کرد و پشت سرش سیل دانش اموزان داشت روانه میشد که

اسپراوت گفت: بسه بابا چه خبرتونه؟

دامبلدور گفت: اوه اسپراوت چه کاری بود که کردی. مینروا رو حسابی ترسوندی

اسپراوت: من؟؟ من چی کار کردم که خبر ندارم؟

دوباره همهمه ای بین بچه ها راه افتاد

دامبلدور: مگه تو اون نامه عربده زن رو برای مینروا نفرستادی که باهاش درباره کلاه گروه بندی شوخی کنی؟

چشم های اسپراوت گرد شده بود و گفت :من اصلا چنین کاری نکردم. کلاه گم شده؟؟ من تمام هفته رو توو اتاقم بودم و داشتم روی هیبرید جدید قارچ جادویی و گیاه تاج الملوک کار میکرم.

ترس دامبلدور به وضوح از لرزش صداش مشخص بود آهسته به اسپراوت گفت: از قضیه هفت تا دونه پرتقال (نماد مرگ) فقط من و تو مینروا خبر داشتیم. نکنه این خبر جایی درز کرده باشه. تو به کسی چیزی نگفتی؟ یا این اطلاعات حیاتی رو جایی یادداشت نکردی؟

اسپروات گفت: اوه آلبوس عزیزمن همیشه تمام اطلاعاتم رو روی کاغذ جادویی با جادوی نامرئی مینویسم و فقط جادوگران بزرگ با طلسم های کم یاب میتونن نوشته هاش رو ظاهر کنن. اما اصلا نگران نباش جای دست نوشته های من امنه. اونها توی کمد شخصی من در زیر زمین این اتاق هستند.

سپس صندلیش رو کنار کشید و روی چندتا اجر اهسته ضربه زد و طلسمی رو زیر لب خوند. ناگهان دریچه کوچیکی باز شد. اما خالی بود.
همه از ترس جیغ کشیدند. قضیه فقط گم شدن کلاه نبود. تمام دستونشته های سری پروفسور اسپراوت هم گم شده بود.این یعنی خطر بزرگی تمام هاگوارتز رو تهدید میکرد.
زیرا با دونستن این گیاهان خطرناک بدون اثری از قاتل میشد جان چندین نفر رو گرفت.


ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۶ ۰:۲۵:۳۶
ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۶ ۰:۴۲:۳۴


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵
#78

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-لازم نیست! من یافتم!

مینروا نگاهی حاکی از خوش نیامدن از این که سوژه شروع نشده تمام بشود، به دای انداخت.
-چی رو یافتی فرزند؟

دای دستش را در جیب ردایش کرد...ولی موفق نشد جسمی را که آن تو بود در بیاورد. برای همین دست دیگرش را هم برای کمک، به دنبال دست اول فرستاد. ولی هر دو دست با هم در جیب گیر کردند و صحنه نه چندان با ابهتی ایجاد شد.
دای بعد از کمی تقلا و بالا و پایین پریدن، تابلوی بزرگی را از جیبش بیرون کشید.
-اینو در سفری که به جاده های مشنگی داشتم پیدا کردم. این یک نشانه اس. به نظر من معنیش واضحه. اگه به سمت راست بپیچیم، کلاه را نخواهیم یافت.

مینروا سرگرم تحلیل نشانه و همچینین کل ماجرا بود که دای ضربه نهایی را وارد کرد.
-و در ادامه تحقیقاتم نشانه های دیگری را هم پیدا کردم. این لیست کارهاییه که در این جستجو نباید انجام بدیم.

دای بقیه تابلو ها را یک جا، به سادگی از شکاف کفشش بیرون کشید. و معلوم نبود چرا تابلوی اول را با همین جادو پنهان نکرده بود! دای گاهی جادوگر مشنگی می شد.

-دای...رانندگی بلدی؟

سوالی بود که رودولف پرسیده بود...و البته جوابش مثبت بود. دای مهارت زیادی در راندن جارو داشت...
-نه...نه...منظورم جارو نیست. منظور اینه که تا حالا شیش تا خانوم زیبای مشنگ رو سوار ماشین کردی؟...دِ نکردی دیگه!...باید بگم کار سختیه! ولی شدنیه! مشنگ ها باید خیلی لاغر باشن. و البته با تماس پیدا کردن با تو مشکلی نداشته باشن...ولی خب...موضوع این نیست الان. موضوع اینه که اینا علائم رانندگی هستن. و فکر نمی کنم به درد پیدا کردن کلاه بخورن. فوقش به درد تور کردن مشنگ های زیبا و باریک اندام می خورن که هدف بسیار والاییه ولی هدف فعلیمون نیست!

دای و بقیه چیزی از حرف های رودولف نفهمیدند...بجز این که این نشانه ها به درد عمه اش می خورد.

بنابراین تا توجه رودولف به عمه دای جلب نشده، تصمیم گرفتند جستجو را آغاز کنند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.