هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لینی که در لحظه‌ی بازگشت مجدد مادربزرگ جایی بهتر از دوباره پنهان شدن درون غذا پیدا نکرده بود، همونجا می‌مونه به امید اینکه چاپستیک‌ها زودتر برسه و فرصتی برای فرار گیرش بیاد... و میاد! مادربزرگ چاپستیک‌هایی که بیشتر شبیه دو چوب دراز بودن تا چاپستیک رو از مرگخواری که در زده بود می‌گیره و درو می‌بنده.

- بست! درو بست!

در همین حینی که مادربزرگ در حال حرکت به سمت میز بود تا مشغول خوردن بشه، مغز لینی با سرعت شونصد برابر بیشتر از همیشه شروع به کنکاش می‌کنه.
- خب به فرض صندوقچه رو برداشتم، چطوری از در بسته ردش کنم؟

پیش از اینکه لینی بخواد پاسخی به این سوال بده، صدای تیک‌تاکی که آخرین فرصتاش برای خروج از ظرفو نشون می‌‌داد بلند می‌شه. لینی به آرومی کلمو کنار می‌زنه و در حالی که کف بشقاب می‌خزه سعی می‌کنه خودشو به لبه‌ی بشقاب برسونه و با جهشی از ظرف خارج شه.
- آی دید ایت.

لینی بال‌بال‌زنون از مادربزرگ دور می‌شه و پشت مجسمه‌ای پناه می‌بره. مادربزرگ هم به میز می‌رسه و بر روی صندلی جلوس می‌فرمایه.
- سرآشپز کی بوده؟ این چه تزئینیه؟ انگار کَفِش یه حشره جنازه‌شو ازینور به اونور کشیده و ردشو به جا گذاشته.

لینی با تردید نگاهی به هیکل زیبای خودش می‌کنه. اصلا هم شبیه جنازه‌ها نبود و در سلامت کامل به سر می‌برد. اما سسی که از وجودش می‌چکید مشخص می‌کرد مادربزرگ از چه ردی سخن می‌گه.

در هر صورت مادربزرگ که گرسنه به نظر می‌رسید بالاخره مشغول خوردن غذا می‌شه. لینی هم از فرصت برخورد چاپستیک‌ها و حواس‌پرتی‌ای که برای مادربزرگ بوجود اومده بود استفاده می‌کنه و به دنبال صندوقچه می‌گرده.
- آها. پس اینجایی.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لینی که در لحظه‌ی بازگشت مجدد مادربزرگ جایی بهتر از دوباره پنهان شدن درون غذا پیدا نکرده بود، همونجا می‌مونه به امید اینکه چاپستیک‌ها زودتر برسه و فرصتی برای فرار گیرش بیاد... و میاد! مادربزرگ چاپستیک‌هایی که بیشتر شبیه دو چوب دراز بودن تا چاپستیک رو از مرگخواری که در زده بود می‌گیره و درو می‌بنده.

- بست! درو بست!

در همین حینی که مادربزرگ در حال حرکت به سمت میز بود تا مشغول خوردن بشه، مغز لینی با سرعت شونصد برابر بیشتر از همیشه شروع به کنکاش می‌کنه.
- خب به فرض صندوقچه رو برداشتم، چطوری از در بسته ردش کنم؟

پیش از اینکه لینی بخواد پاسخی به این سوال بده، صدای تیک‌تاکی که آخرین فرصتاش برای خروج از ظرفو نشون می‌‌داد بلند می‌شه. لینی به آرومی کلمو کنار می‌زنه و در حالی که کف بشقاب می‌خزه سعی می‌کنه خودشو به لبه‌ی بشقاب برسونه و با جهشی از ظرف خارج شه.
- آی دید ایت.

لینی بال‌بال‌زنون از مادربزرگ دور می‌شه و پشت مجسمه‌ای پناه می‌بره. مادربزرگ هم به میز می‌رسه و بر روی صندلی جلوس می‌فرمایه.
- سرآشپز کی بوده؟ این چه تزئینیه؟ انگار کَفِش یه حشره جنازه‌شو ازینور به اونور کشیده و ردشو به جا گذاشته.

لینی با تردید نگاهی به هیکل زیبای خودش می‌کنه. اصلا هم شبیه جنازه‌ها نبود و در سلامت کامل به سر می‌برد. اما سسی که از وجودش می‌چکید مشخص می‌کرد مادربزرگ از چه ردی سخن می‌گه.

در هر صورت مادربزرگ که گرسنه به نظر می‌رسید بالاخره مشغول خوردن غذا می‌شه. لینی هم از فرصت برخورد چاپستیک‌ها و حواس‌پرتی‌ای که برای مادربزرگ بوجود اومده بود استفاده می‌کنه و به دنبال صندوقچه می‌گرده.
- آها. پس اینجایی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۹ ۱۸:۳۲:۲۹

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
-خب بزار ببینم سوشی های اینا چه مزس!

لینی از ترس به خود لرزید.

-چه جالب کاهوشون تکون میخوره.

لینی فکر نمیکرد مادربزرگ لرد سیاه دقت بالایی داشته باشد. مادربزرگ کاهو را برداشت تا با دقت بیشتری آن را ورانداز کند که ناگهان چشمش به لینی خورد.

-چه جالب اینجا همراه با سوشی بلوبری هم میخورن!
-من بلوبری نیستم!پیکسی ام.
-چه بلوبری باحالی حرف هم میزنه!

بعد به دور و اطراف ظرف غذا نگاهی کرد. ظرف را بلند کرد و زیر آن هم نگاه کرد.انگار به دنبال چیزی میگشت. بشقاب را روی میز گذاشت و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
فرصت خوبی برای برداشتن صندوقچه بود.

آن طرف در

-عزیزم بیا اینجا!
- من؟
- بله شما
- بله کاری داشتید؟
- من قراره سوشی رو با چی بخورم؟

مرگخوار سر در گم ماند.الان باید چه میگفت؟مادربزرگ لرد خودش پاسخ سوال را داد.

- سوشی رو با چاپستیک میخورن اما شما چیزی برای خوردن به من ندادید.
- بله الان براتون میارم.

مادربزرگ لرد دوباره وارد اتاق شد اما لینی هنوز صندوقچه را پیدا نکرده بود...


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۹ ۱۸:۰۵:۴۱
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۳۰ ۰:۱۴:۴۹

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

کراب معجونی نوشیده و موفق به حرف زدن با تسترال ها شده. تسترال ها قدرت پیشگویی دارن و حاضرن این کار رو برای کراب انجام بدن. ولی یک شرط دارن. که کراب در هر شرایطی واقعیت ها رو بگه.
اولین پیشگویی اینه که هکتور ظرف سه روز می میره. که کراب با استفاده از معجون هکتورو می کشه که پیشگویی درست از آب در بیاد.
دومین پیشگویی اینه که مادربزرگ مادری لرد به خانه ریدل میاد. طولی نمی کشه که مادر بزرگ از راه می رسه و لرد به مرگخوارا دستور می ده کاری کنن که هر چه زودتر بره.
مادربزرگ صندوقچه ای داره که خیلی بهش علاقه داره. مرگخوارا تصمیم می گیرن برای اذیت کردنش لینی رو بفرستن توی اتاقش که صندوقچه رو بدزده.

.........................

نقشه بدون نقص بود...البته تقریبا!

-نمی رم آقا...نمی رم! این فکر رو از کله تون بیرون کنین که من تو ظرف غذا پنهان بشم و برم برای یه پیرزن خرفت سرو بشم.

کروشیویی از دور دست ها آمده با مغز لینی برخورد کرد...و به محض این که لینی شروع به جیغ و داد کرد، متوجه شد که طلسم درد چندانی ندارد! و یا...
-ایول...چقدر من مقاومتم زیاده. کروشیو خوردم و یه جیغ هم نکشیدم. اصلانم درد نداشت. کدومتون به من کروشیو زدین؟ ای ضوایع! ضوایع جمع ضایع هست که شما باشین. با اون کروشیوهای توخالی تون.

-زیادی دور برندار حشره...چیزی که ما فرستادیم کروشیو نبود و فقط یک توسری بود. بدین سبب که مادربزرگ منفور ما را خرفت خواندی.

لینی با شنیدن صدای لرد که این یکی هم معلوم نبود از کجا می آید دست و پا و بال و شاخکش را جمع کرد و مثل یک حشره خوب با پای خودش وارد ظرف غذا شد.
برگ کاهویی را بلند کرد و زیرش نشست. کلمی را هم دورش پیچید که سردش نشود.
-من... نمکم کمه.

لینی قصد شوخی داشت. ولی پالی که منتظر این حرف بود مشتی نمک روی سر لینی پاشید. و قبل از این که موفق به نشان دادن عکس العملی شود، به اتاق مادربزرگ برده شد.
-بانوی بزرگ...سوشی تون آماده اس. بفرمایین میل کنین!

مادربزرگ ظرف حاوی لینی را گرفت و در را بست.




بدون نام
بلوینا با حالتی تهدید آمیز جلوی سوجی پرید. چاقویی از زیر رداش در آورد و جلوی سوجی تکون داد.
_ جعبه کو؟

در اون لحظه اگه سوجی توانایی برگردوندن دمش به داخل بدنش رو داشت حتما این کارو میکرد. ولی فقط بزاق دهانش رو قورت داد و دمش رو به زور تو جیبش جا کرد.
_ همین که خواستم صندوقچه رو بردارم، پیرزنه وارد اتاق شد! ازم خواست که برای ناهارش سوشی ببرم.

_ سوجی؟ میخواد تو رو بخوره؟

_ سوجی نه! ســـوشــــی!

هر چند غیر قابل باور ولی بلوینا پالتوی خزش رو فراموش کرد و سه دستی بر سرش کوبید. برای لحظه ای سر جایش خشک شد. سه دستی؟ برای ساحره های باوقار و به روزی مانند بلوینا، داشتن سه تا دست به هیچ عنوان قابل قبول نبود.
_ پالی؟ دست از سرم بردار!

دخترک گرگینه با لبخند کج و کوله ای لبانش را کش داد. دستش را کشید و گفت:
_ اومدم در این راه پر افتخار همراهیتون کنم!

بلوینا پرسید:
_ نقشه ای داری؟

سوجی با نارضایتی گوش هایش را سیخ کرد.
_ نقشه؟ نقشه رو فقط روباها میکشن!

_ باشه! تو نقشه ای داری؟

سوجی لحظه ای به بلوینا و پالی خیره شد و در نهایت گوش هاشو پایین انداخت.
_ بهتره تو لِوِلای بعدی دست به کار شم! این مرحله رو پالی رد کنه.

پالی سر تکان داد.
_ این پیرزنه فکر نکنم چشماش درست و حسابی ببینه. چطوره لینی رو توی ظرف غذا بذاریم و به جای سوشی بفرستیم تو اتاق؟ میتونه صندوقچه رو برداره و بیاد بیرون!




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
سوجي مي توانست خودش را مچاله كند. سوجي مي توانست دمش را دور گردن افراد بپيچاند. سوجي مي توانست يك روباه باشد. سوجي مي توانست فرياد بكشد. سوجي شايد حتي مي توانست جعبه هاي مهم را بربايد.
ولي...
سوجي همه اين كارها را وقتي مي توانست بكند كه اكسيژن كافي دريافت كرده باشد. و در آن لحظه، آغوش استخوان شكن مادربزرگ مادري اربابش، چنين توانايي هايي را از سوجي گرفته بود. اكسيژن را هم نيز!

- خ...خ...خ...خانم...

مادربزرگ او را رها كرد.
- اوه. باورم نميشه. تام يه روباه نيمه لال براي من فرستاده؟

رنگ سوجي از سفيد گچي به قرمز ويزليايي تغيير كرد و با صدايي كه تحت تاثير كمبود اكسيژن، شبيه پيشگويي هاي خاص تريلاني شده بود گفت:
- من لال نيستم نن جون. ولي براي حرف زدن هوا لازمه. ارباب هم فقط منو فرستاده بود كه بيام ببينم شما...
- اوه... چه دم بامزه اي داري عزيزكم. اومدي ببيني من چي؟
- هي چرا همه به دم من نظر دارن؟اومدم ببينم دوست داريد نهار چي بخوريد. ولي الان كه فكر مي كنم، اصلاً علاقه اي ندارم بدونم.

سوجي وسط راه متوقف شد.

- سوشي! براي نهار سوشي ميخوام.
- چي؟ دمم بس نيس كه حالا دوس داري خودمم بخوري؟

پيرزن چشمهاي كم فروغش را به او خيره كرد.
- من روباه دوست ندارم. گفتم سوشي!

سوشي يا هر غذاي ديگري، سوجي براي دزديدن جعبه، بايد در زمان ديگري اقدام ميكرد. ولي حالا... ميوكي سوجي لب هايش را جمع كرده و اتاق را ترك كرد.
- يه بارم كه هكتور و اون تشه پشه ها رو لازم داريم، هكتور تصميم گرفته بميره!



تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
آه از نهاد مرگخواران بلند شد. لرد تاریکی به آنها مأموریت خطیری داده بود. معلوم بود مادربزرگ لر نیز مانند تمام مادربزرگ ها غرغرو است.
- به نظر من مادربزرگ ارباب خیلی باکمالات هستن!
- رودولف تو خجالت نمی کشی به مادربزرگ لرد هم نظر داری؟!
- گفتم شاید مادربزرگ لرد از مرد های جذاب خوشش بیاد.
- کاری که ما باید انجام بدیم اینه که باید مادربزرگ لرد رو اذیت کنیم.
- حالا باید چه جوری اذیتش کنیم؟
- سوال خوبی پرسیدی بلوینا. اینو می زارم به عهده تو و سوجی.
- آخه چرا من و اون؟
- ما همش مأموریت های مختلف انجام دادیم. حالا وقتشه شما هم خودتون رو نشون بدید.
- بلوینا من می تونم به تو وسوجی کمک بکنما!
- حاضرم همه معجون های هکتور رو بخورم ولی از تو کمک نخوام رودولف!
- شنیدم یکی از معجون حرف زد!
- چرا هرجا ما می ریم تو هم هستی هکتور؟!
***

حالا برنامه ات چیه بلوینا؟
من می رم اتاقش رو دید می زنم بعد میام به تو می گم چی کار کنیم.
بلوینا با احتیاط به اتاق مادربزرگ لرد رفت.مادربزرگ لرد در باغچه خانه ریدل ها در حال قدم زدن بود. بلوینا تمام اتاق را از نظر گذراند چشمش به صندقچه ی کوچکی افتاد. به پیش سوجی برگشت.
- چه زود برگشتی. چی شد؟ چی کار کردی؟
- وقتی داشتم اتاقشو می گشتم یه صندوقچه دیدم به نظر میاد خیلی دوستش داره، آخه مهر و مومش کرده کرده بود. یه فکر دارم می تونی بدزدیش.
- منظورت بدزدیمش بود؟
- من اتاق رو دید زدم. حالا نوبت توئه.
- کار من سختره این منصفانه نیست.
- هیچ چیز منصفانه نیست. این کار رو می کنی یا از دمت پالتو درست کنم؟
- باشه. فقط دمم نههههه.
- فقط سریع تر.
- هولم نکن.
سوجی آرام آرام وارد اتاق مادربزرگ لرد شد. همین که می خواست صندوقچه را بردارد، مادربزرگ لرد وارد اتاق شد.
- چرا همش گل سبز و سیاه توی باقچه کاشتن! وای... این دیگه چیه؟ یه روباه؟ حتما تامی کوچولویه من واسم فرستاده! بیا بغلم کوچولو!
رنگ صورت سوجی مانند گچ سفید شد. :worry:


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
سرانجام دستگیره ی در را گرفت و به ارامی آن را به سمت پایین کشید.
پرتو های نور به سمت خانه ی همیشه تاریک ریدل هجوم آوردند.
از لای در نیمه باز، نگاهیی به بیرون انداخت و منتظر ماند پیرزن چیزی بگوید.
پیرزن نفس نفس زنان گفت:
_ببخشید..میگم...درست امدم دیگه؟ اینجا خونه ی... نوه ی منه؟
_خیر ...اینجا خانه ی ما نیست،ما هم نوه ی شما نیستیم ،شما دچار توهم شدید و همین حالا از همان راهی که آمدید بازمیگردید.
_باورم نمیشه ...تام خودتی؟
_به ما نگو تام!
_تام عزیزم...قربون چشمای سبزت بشم چقدر بزرگ شدی!
_فرمودیم به ما نگو تام!
پیرزن در حالی که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود و دستانش از شدت هیجان به لرزه افتاده بود با لحنی ملایم ادامه داد:
_نمیخوای مادربزرگ عزیزتو دعوت کنی داخل؟
_خیر نمیخواهیم...
ناگهان روح هکتور که پس از مرگ ناگهانی او در خانه ی ریدل به این سو و ان سو به پرواز در می امد صدای نا آشنای پیرزن را شنید ، به امید آنکه بتواند شیشه معجونی بفروشد در حالی که پاتیلش را زیر بغل زده بود ویبره زنان به پیرزن نزدیک و نزدیک تر میشد! به سمت درب خانه ی ریدل هجوم برد و در را کاملِ کامل باز کرد.
_معجونِ : دعوت کن داخل دم در بده: بدم خدمتتون؟
_نیازی به معجون نیست پسر، خودم امدم تو.
_معجون ...
_خیر هکتور،مادربزرگ مادریمان نیازی به هیچگونه معجونی ندارد ، دور شو ولی قبل از دور شدنت چمدان مادربزرگ مادریمان رو ببر و ایشون رو تا درب اقامتگاهشون راهنمایی کن.
هکتور با ویبره ی خفیفی چمدان را دست گرفت و همراه با پیرزن دور شد !

اندی بعد سالن جلسه مرگخواران:
_سوجی...سوجی صبر کن من اون دمو میخوام!
به لباسم میاد!
روباه گوشه ایی کز کرده بود، دمش را در اغوش گرفته بود و مدام فریاد میکشید:
_برو بلوینا...برو عفریته ...دم نهههه،دمم نهههه!
ارسینوس به ردای گشادش دستی کشید و گفت:
_بلوینا ...سوجی دعوا نکنید ،همه چی حل میشه!همه چی درست میشه.
_تازه واردا نظم جلسه رو بهم نریزن.
_ببخشید ارباب!میبخشید؟
_ البته که نمیبخشیم بلوینا...همونطور که میدونید ما مجبوریم چند روزی مادربزرگ مادریمان را تحمل کنیم از همین روی از تک تک شما میخواهیم...یعنی به تک تک شما دستور میدهیم در طول این مدت هر کاری از دستتان بر می اید انجام دهید تا هر چه زودتر از خانه ی ما برود .


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۲:۳۶
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۴:۳۷
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۶:۴۴
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۱۸:۰۹:۱۲

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
درون خانه، بانز که بی کار و بی عار میگشت، خواست که از دیدن مناظر خشک و زیبا لذت ببرد، اما با دیدن پیرزنی فرتوت که در حال کشیدن یک چمدان به دنبال خودش است و با سرعت یک میلیمتر بر ساعت به خانه ریدل نزدیک میشود، به سرعت متوجه شد که حتی در زمان بیکاری نیز میشود کار پیدا کرد، پس با تمام سرعت به سمت اتاق لرد سیاه دوید...
ثانیه ای بعد، بانز به اتاق لرد سیاه رسید، لحظه ای گوشش را روی در گذاشت تا بداند چه اتفاقی در اتاق لرد سیاه در حال وقوع است.

- برو کراب... برو بیرون... نمیاد!
- اگر اومد چی ارباب؟ میشه حقوقمو این ماه بدید خودم پس انداز کنم؟ باید این رنگ جدید ریملی که اومده هم...
- نمیشه. برو کراب... نمیاد کراب... رنگ جدید نداریم کراب... برو بذار استراحتمونو بکنیم.
- آخه...

بالاخره کاسه صبر بانز لبریز شد. او اصولا چون نمیتوانست کاسه صبر خود را ببیند، نمیدانست که چه موقع هم لبریز میشود، بنابراین لکنت چند ثانیه ای کراب را به منزله پر شدن کاسه صبر خود تلقی کرد و ناگهان در اتاق لرد را باز کرد و پرید داخل.
- ارباب خبرای مهمی دارم براتون!
- خبرت رو بعد از اینکه بدن بیهوش کراب رو از اتاق ما خارج کردی بگو، اگر هم داد و بیداد راه بندازه که چرا آرایشش خراب شده تقصیر توئه.

بانز ابتدا بدن کراب را به وسیله قل دادن روی زمین، از اتاق لرد سیاه خارج کرد، سپس با هیجان تمام گفت:
- ارباب، همین چند ثانیه پیش بنده یک عدد پیرزن فرتوت رو دیدم که با یک چمدون داره به سمت خونه ریدل میاد... به نظر کارشناسانه و سازنده بنده، ایشون یکی از عوامل محفل میباشن که میخوان با شعار "دامبل اکبر" چمدانشون رو جلوی خونه گریمولد باز کنن و این محل رو گلبارون کنن.
- گفتی یه پیرزن فرتوت دیدی، بانز؟
- بله ارباب، نباید میگفتم؟

لرد جوابی نداد، بلکه به جای جواب دادن کبود شد، که البته این جوابی کامل بود و بانز متوجه شد که تنها چند ثانیه وقت دارد تا پیش از اینکه مورد عنایت افسون های لرد سیاه قرار گیرد، محو شود، پس در نتیجه محو شد و لرد به سرعت به سمت در خانه ریدل حرکت کرد.

دقایقی بعد، درست لحظه ای که لرد میخواست در خانه را باز کند، صدایی نازک، اما پر انرژی از پشت در فریاد زد:
- نوه گلم کجایی؟ بیا که مامان بزرگ بالاخره از تعطیلات برگشت... عه... این خونه هم که نیاز به کلی کار داره...

همین که لرد دستش را به سمت دستگیره در برد، صدایی از کنار گوشش شنید.
- عه؟ چه خانوم با کمالاتی پشت دره... من به طرز عجیبی علاقه خاص پیدا کردم الان.
- میری یا همینجا تبدیلت کنیم به قالیچه پشت در رودولف؟
- اوه... شما چه کبود شدید ارباب... من برم بلاتریکس داره صدام میکنه.

رودولف طوری که انگار هرگز در آن نقطه نبوده است، محو شد و لرد هم در نهایت با نفس عمیقی در را روی مادربزرگ مادری اش باز کرد!



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱:۰۷ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

کراب معجونی نوشیده و موفق به حرف زدن با تسترال ها شده. تسترال ها قدرت پیشگویی دارن و حاضرن این کار رو برای کراب انجام بدن. ولی یک شرط دارن. که کراب در هر شرایطی واقعیت ها رو بگه.
این کار اونقدرا که به نظر می رسه راحت نیست. مخصوصا وقتی طرف صحبت کراب لرد سیاه باشه.
اولین پیشگویی اینه که هکتور ظرف سه روز می میره. که کراب با استفاده از معجون هکتورو می کشه که پیشگویی درست از آب در بیاد.
دومین پیشگویی اینه که مادربزرگ مادری لرد به خانه ریدل میاد.

..............
-نمیاد کراب!
-میاد ارباب!
-فرمودیم نمیاد.
-منم عرض کردم میاد.
-رو حرف ما حرف می زنی؟
-هرگز ارباب...برای همین با توجه به این که مادربزرگ مادری شما به این جا میاد، بهتره شما حرفتونو عوض کنین.

لرد سیاه به فکر فرو رفت...اگر پیشگویی یه حقیقت می پیوست باید چه کار می کرد؟!
مادر بزرگ مادری اش را به سختی به خاطر می آورد. سال ها پیش او را به خانه سالمندانی واقع در قاره آفریقا سپرده و با نهایت سرعت از آن قاره سبز، دور شده بودند.

مادربزرگ مادری اش...

احساس سرما کرد!

-کراب؟ این پیشگویی ها از کجا در میان؟ از مغزت؟ اگه درش بیاریم امکانش هست که باطل بشن؟

کراب با وحشت سرش را به دو طرف تکان داد.

در حالی که هکتور در دنیای دیگری، سرگرم کلافه کردن حوری ها و پری ها بود، پیرزنی فرتوت چمدانش را کشان کشان به طرف خانه ریدل می برد...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.