خلاصه:
ارباب نجینی را درحالی که هکتور را بلعیده است به مطب دکتر می برد اما مشکل این جاست نجینی از دندان پزشکی می ترسد. دکتر سعی می کند نجینی را درمان کند ول اشتباهی یکی از معجون های هکتور را می خورد.
دکتر با بی تفاوتی به لیوان نگاهی انداخت.
- خب من هفته قبل چکاپ داشتم.
- این معجون کاری می کنه دیگه هیچ وقت چکاپ نداشته باشی.
- منظورتون چیه لرد سیاه؟
- هر کی از معجون هکتور خورده در عرض بیست و چهار ساعت مرده.
- یعنی من می میرم؟ دستم به دامن تون لرد سیاه... نه ببخشید دستم به رداتون تور و خدا منو نجات بدید من زن و بچه دارم.
- این موضوع به ما هیچ ربطی نداره... تقصیر خودت باید دقت بکنی داری چی می خوری. البته قبل از این که بمیری باید دختر ما رو درمان کنی بعد بمیری!
- ولی اون نمی میره ارباب!
- نه می دونم من می میرم... یه لحظه صبر کن ببینم تو چی گفتی؟
- خب تو نمی میری. یه اتفاق بدتر از مردن برات پیش میاد.
- مثلا چه اتفاقی؟
- اول سرت، بعد بدنت، بعد پاهات، بعد دستات، آخرش هم تمام اعضای دیگه بدنت که الان یادم نیست.
- من نمی فهم داری از چی صحبت می کنی.
- تو چقدر خنگی! خب معلومه کوچیک می شی. جالب نیست؟
قبل از این که دکتر بتواند جواب هکتور را بدهد به طرز فجیحی کوچک شد.
- سریع تر از چیزی که فکر می کردم اتفاق افتاد.
دکتر با وحشت به صندلی که چند لحظه پیش رویش نشسته بود نگاه کرد. صندلی ده برابر او شده بود. دکتر باصدایی جیغ جیغو گفت:
- همین حالا منو بزرگ کن!
- شرمنده! این بار استثتائا هیچ معجونی برای بزرگ کردن ندارم!
- یعنی من تا آخر عمرم همین جوری می مونم؟
- راستش خودمم نمی دونم.
- به نظر ما این اتفاق اصلا هم بد نیست حالا راحت تر می تونی دختر دلبندمون رو درمان کنی. دخترم اجازه می دی دکتر بره توی دهنت!
نجینی سرش ر به نشانه نفی تکان داد.
- بهت قول می دهیم اگه بذاری دکتر بره توی دهنت، وقتی به خانه ریدل ها برگشتیم بهت موگل پلو با خون اضافه بدیم!
چشمان نجینی برقی زد و با اکراه سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- پس منتظر چی هستی نکنه گوشات هم مثل چشمات که کور بودن کر شده؟!
- بله... نه ... نه الان می رم.
دکتر با ترس و لرز به سوی دهن نجینی رفت. از چشمانش می خواند او هم تمایل چندانی به این کار ندارد. نجینی دهانش را باز کرد ودکتر قدم به دهان مبارک بانو نجینی گذاشت. دهان او بوی بسیار بدی می داد. هنگامی که دکتر خواست به سمت دندان شکسته برود، باد تندی از سمت مری نجینی وزید. آب دهان او به سمت دکتر هجوم آورد و اورا از زمین کند و با خود برد.
- کمک ... کمک... منو نجات بدید.
- سر و صدا نکن دکتر اومدی ور دل خودم.
- این جا کجاست؟
- فکر کنم معده شه. کجا دکتر؟
- می رم ببینم راه نجاتی هست یا نه.
- بابا دکتر بشین سر جات تو هم حوصله داری ها!
- من عین تو نیستم منتظر بمونم ذره ذره با اسید معده یه مار بمیرم! می رم تا یه کم مار گردی کنم!
- میل خودت ولی اگه گم شدی دست خودته! به من ربطی نداره.
دکتر به حرف آخر هکتور گوش نداد و به سمت روده نجینی راه افتاد.
در آن طرف ارباب تازه متوجه شده بود نجینی چه کار کرده و عصبانی بود.
- آ خه چرا دکتر رو قورت دادی؟ اون تنها راه نجاتت بود؟
- فیس... فیس... فیس... فیس!
- حالا من چطوری اون دکتر رو دربیارم؟
نگهان نگاه لرد به سوروس اسنیپ افتاد که همه حضورش در اتاق را فراموش کرده بودند.
- سوروس!
- بله ارباب!
- ما به شما ماموریتی می دیم. با کمک بقیه ای کاری کنید این دکتر از شکم دخترما دربیاد.
- بله ارباب؟
- همین که گفتم!
- چشم ارباب! الساعه ارباب!
اسنیپ به خانه ریدل ها برگشت.
- اسنیپ کجا بودی؟ ارباب رو چرا نیاوردی؟
- ترسترالمون زایید! نجینی دندون پزشک رو قورت داده ارباب هم دستور دادن یه جوری درش بیاریم. حالا می خوایم چی کار کنیم؟
همه به مغز متفکر یعنی لینی نگاه کردند.
- چرا همه تون به من خیره شدید؟
- چون فقط تو می تونی این مشکل رو حل کنی.
- خیلی خب وایسید یه لحظه فکر کنم. فهمیدم می تونیم یه چیز تهو آور بهش بدیم.
- فکر خوبیه!
در شکم نجینی دکتر ناامید از همه جا به مرکز اصلی یعنی معده برگشت.
- دکی جون برگشتی! چی شد؟
- هیچ مخزن فراری وجود نداره. ما تا آخر عمر این جا می مونیم.
- آخ این چی بود خورد تو سرم؟
- هکتور نگاه کن اسید معدش داره تحریک می شه.
- یعنی داره...
- استفراغ می کنه!
ناگهان جریان حرکت اسید معده برعکس شد و به سمت مری برگشت. هکتور و دکتر به همراه جریانی از اسید معده به طرف دهان حرکت کردند. دهان نجینی باز شد و دکتر از دهانش بیرون پرید. ولی وقتی هکتور خواست از دهان بیرون برود، دهان بسته شد.
- اه! منم می خوام برم بیرون.
- ما به تو دستور می دیم همون جا بمونی هکتور!