هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۷ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ۵
سوروس بعد از گشتن لیلی را پیدا کرد که در واگنی نشسته بود. پیش او رفت و رو به رویش نشست. لیلی گفت : من می ترسم. سوروس که نمی دانست چه بگوید بالاخره گفت از چی ؟ لیلی گفت از اینکه بیافتم توی اسلیترین . سوروس گفت : اسلیترین که خیلی گروه خوبیه من می خوام برم اونجا . بعد کی بهت گفته اسلیترین گروه بدیه؟ لیلی به پسری که کمی آن ور تر نشسته بود اشاره کرد . سوروس از لحضه ی ورودش تمام حواسش روی لیلی بود و آن دو پسر را ندیده بود. گفت : این کیه ؟ : جیمز پاتر. لیلی این را در جواب سوروس گفت . جیمز گفت : پس از نظر تو اسلیترین گروه خوبیه ؟. سوروس گفت چرا بد باشه ؟ تمام خانواده ی من اونجان. جیمز پوزخندی زد و رو به سیریوس گفت : تو می خوای بری کجا ؟ لابد اسلیترین . سیریوس در جوابش گفت : نمی دونم تمام خانواده ی من اسلیترینی اند . ولی هنوز تصمیم نگرفتم . مگه تو کجا می ری ؟. جیمز گفت : گروه مردان شجاع گریفیندور نه گروه مغرور های اسلیترین . سوروس خیلی عصبانی شد زیرا جیمز جمله ی آخر را خطاب به او گفته بود و تمام خانواده اش را زیر سوال برده بود. از همان جا فهمید جیمز چه آدمی است و در همین فکر ها بود و از واگن خارج شد ....





فرق چندانی با نمایشنامه قبلی که نوشته بودی نداشت...دقت کن که باید "بهتر" بنویسی تا تایید بشی...در ضمن فقط یک بار و یک دونه نماینامه بنویس دفعه بعد،و در صورتی که تایید نشدی دفعه بعد،نمایشنامه ی دیگه ای بنویس...الان هم یک نمایشنامه بهتر بنویس تا بتونم تاییدت کنم...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط گرگوویچ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۴ ۱۲:۳۳:۳۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۴ ۱۸:۴۴:۰۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۷ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ی ۹
نمی توانست به او نگاه نکند به آن چشم های زیبایش که می درخشید و آن موهای پریشانش. سوروس در حال نگاه کردن به او بود که متوجه آمدن جیمز و سیریوس و لوپین و پیتر نشد. او که در حال نگاه کردن بود صدایی از پشت سرش شنید: داری به چی نگاه می کنی زرزروس؟ این صدای تحقیر آمیز جیمز بود که سوروس از آن متنفر بود . با تحقیر آمیز ترین لحنش گفت : به تو چه. جیمز هیچ واکنشی نشان نداد و رو به دوستانش گفت : بچه ها فکر کنم زرزروس عاشق شده. بقیه زدند زیر خنده. سوروس داشت از درون آتش می گرفت و این آتش ، آتش تنفر بود. دلش می خواست با جادوی سیاه جیمز را طلسم کند . خودش بود .دستش را به سمت ردایش برد و جایی که چوبدستی اش بود . جیمز متوجه این حرکت شد و او هم همین کار را کرد. با هم چوبدستی هایشان را درآوردند و یکدیگر را نشانه گرفتند. سوروس داشت فکر می کرد تا یک جادوی مناسب به ذهنش برسد که چوبدستی اش از دستش در آمد. به جیمز نگاه کرد و دید او هم همان حال را دارد . اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد لیلی عکس العمل سریع تری داشته است.





خیر...به نمایشنامه های "خوبی" که تایید کردم یه نگاه بنداز و بخونشون...و بعدش بیا و یک نمایشنامه بهتر تا تایید شی!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۱۶:۰۳:۲۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
تصویر شماره 8
آلبوس دامبلدور در دفترش نشسته بود و مشغول خوردن آب نبات لیمویی بود.
ناگهان صدای برخورد چیزی به شیشه ی پنجره به گوش رسید. وقتی دامبلدور به پنجره نگاه کرد فهمید جغدی با شیشه ی پنجره برخورد کرده است.
دامبلدور بلند شد و پنجره را باز کرد و جغد مثل دیوانه ها در اتاق شروع به چرخ زدن کرد و بر روی میز دامبلدور فرود امد. دامبلدور به سوی جغد رفت و نامه را از پای او جدا کرد سپس جغد همانطور که امده بود از دفتر دامبلدور خارج شد.
دامبلدور شروع به گشتن دنبال نامه بازکنش کرد اما یادش امد اورا به پرفسور مک گونگال امانت داده است.
به همین دلیل به سمت کلاه گروهبندی رفت و در ان به جست و جو پرداخت.
سرانجام شمشیر گودریک گریفندور را پیدا کرد و نامه را با ان باز کرد.
در نامه نوشته بود:
-لطفا به دفتر اساتید بیاید پرفسور دامبلدور
دامبلدور با خود گفت:
- اخه ادم عاقل نمیشد خودت بیای و بگی؟
سپس از دفترش خارج شد و به سمت دفتر اساتید رفت. وقتی رسید در را باز کرد و صدای انفجار نزدیک بود کاری کند که دامبلدور به رحمت خدا رود.
همه فریاد زدند:
- تولدت مبارک دامبلدور، ایشاالله به سن 200 سالگیت هم برسی.
سپس شروع کردند به اهنگ تولد تولد خواندن. دامبلدور که به وجد امده بود مثل دیوانه ها پرید و همه ی اساتید بخصوص پرفسور مک گونگال را بقل کرد و سپسبه سراغ کیک رفت. پرفسور اسنیپ گفت:
- پیرمرد 150 ساله چه دل خوشی داره!
کمی بعد همه ی گریفندوری ها، ریونکلایی ها و هافلپافی ها هم امدند .
در ان هنگام سر اسلیترینی هاهم کلاه رفت و کیک دامبلدور را از دست دادند اما درست وسط جشن بودند که فیلچ امد و شروع کرد به کتک زدن بچه ها و فرستادن انهابه خوابگاه هایشان.
دامبلدور که از کار فیلچ خشمگین شده بود رویای بچه هارا عملی کرد و فیلچ را برای همیشه از هاگوارتز اخراج کرد.

ایندفعه بهتر بود؟








شخصیت مورد علاقه من تو کتاب فلیچ بود،واسه همین خیلی وسوسه شدم که تایید نکنم نمایشنامه رو:ygrin...شوخی کردم...بله...بهتر بود!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۲۲:۱۸:۰۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
تصویر شماره 3
اسنیپ از پلکان سنگی قلعه پایین رفت تا به اتاقی که آینه ی نفات انگیز در آن بود برسد.
وقی به پشت در رسید دور و اطراف را نگاه کرد که مطمئن شود کسی آن اطراف نیست سپس در اتاق را باز و داخل شد؛ اینه نفات انگیز درست آن سوی اتاق قرار داشت.
با قدم های سریع به سمت اینه و خودش را در ان دید. اما همراه خودش لی لی اوانز هم در اینه بود، هم خودش و هم لی لی خندان بودند و هیچ غمی نداشتند؛ بعد از چند لحظه اسنیپ حس کرد صدای پای کسی را در راهرو میشنود به همین دلیل سریع از اینه دور شد و از اتاق خارج شد.



خیلی کم نوشتی...نمیتونم تاییدت کنم....به نمایشنامه های "خوبی" که تایید کردم یه نگاه بنداز و بخونشون...و بعدش بیا و یک نمایشنامه بهتر و بلندتر بنویس تا تایید شی!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۲۰:۴۴:۵۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵

Samaneh62


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 6

دراکو مالفوی در حال گریه کردن بود.زیر چشمی در دستشویی یا میپایید تا نکند کسی وارد شود.

-اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شده و گریه کرد.

این صدای میرتل بود. دراکو برگشت و میرتل را نگاه کرد.

-وااای دراکو صورتت قرمز شده .چی شده؟

- این مسیله نه تنها به تو بلکه به هیچ کس دیگه ای مربوط نیست حالا زود از اینجا برو بیرون

-به نظرم تو باید بری بیرون چون اینجا دستشویی دختر هاست

-سر تابلوی ورودی نوشته پسر ها البته فکر نمیکنم سواد داشته باشی

میرتل زد زیر گریه

- من سواد دارم تو سواد نداری اگر دوست داری میتونی دوباره تابلو رو نگاه کنی تا ضایع بشی من سوادم از تو هم بهتره

-باشه نگاه میکنم فکر کردی میترسم؟

دراکو به تابلو نگاه کرد نوشته بود دستشویی دختر ها نمیدونست باید چیکار کنه

- تو... تو اونو جادو کردی و نوشتشو عوض کردی

-الان معلوم شد جز سواد مغز هم نداری چون من مردم. نمیتونم که جادو کنم

دراکو به چهره ی شاد میترل نگاه کرد
دفاعی برای خودش نداشت در نتیجه سریع از دستشویی بیرون رفت









فکر میکنم و امید دارم که بیشتر و بهتر از اینم میتونی بنویسی حتما...امیدوارم نا امید نکنی من رو...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۳ ۱۴:۲۴:۱۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱:۱۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
تصویر شماره 6

دراکو مالفوی با سرعت وارد دستشویی میشود.صورتش از گریه سرخ شده بود هنوز دلش میخواست گریه کند ولی دیگر از بس گریه کرده بود توانی برای ادامه گریه اش نداشت.

-الان چرا داری گریه میکنی؟

صدای دختری از پشت سر مالفوی به گوش میرسید . بدون انکه برگردد فریاد زد:

-میرتل تا قبل از اینکه برگردم بهتره گورتو گم کنی وگرنه بد میبینی

-چته خب یه سوال پرسیدم.درضمن من این اختیار و دارم که هر جا که میخوام باشم و چیزی سد راهم نمیشه.

مالفوی از عصبانیت یک تکه صابون جادویی به طرف میرتل پرت کرد

- هاهاها بهت پیشنهاد میکنم قبل از پرتاب چیزی فکر کنی که داری به کی دری پرتاب میکنی

- اصلا اینجا دستشویی پسر هاست برو توی دستشویی دختر ها

- تا نگی هیچ جا نمیرم

-باش .

سپس به طرف در خروج از دستشویی رفت و در همان لحظه فریاد میزد:

-اگر کسی از گفت و گوی ما ذره ای بو ببره پدرتو در میارم.

-شاید من نگم ولی بقیه بگن







خیلی کم بود...ولی خب...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱ ۲۳:۱۱:۵۷

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


بدون نام
تصویر 8


صدای فریادی او را بخودش آورد، تا چشم کار میکرد خرابه بود و جادوگرهای زخمی یا مرده، از گروه آنها فقط او زنده مانده بود و البته دشمن هم هنوز زنده بود.
باید کاری میکرد، تا بحال چنین جنگی ندیده بود، همه جا پر بود از صدای انفجار! نه هر انفجاری، میتونست بوی جادوی سیاه رو در هوا استشمام کنه، باید کاری میکرد، خیلی سریع از جایی که پنهان شده بود سرکی کشید و در ذهنش نقشه ای از محل حضور دشمنانش شکل گرفت، باید زود حرکت میکرد وگرنه مرگ تنها نتیجه ی زحماتش بود
هدف از این ماموریت که بیشتر به جنگی سنگین تبدیل شده بود نجات آخرین طلسم بود
با ان طلسم همه ی مشکلات حل می شد، اما طلسم نیز محافظانی داشت که میدانستند
حتی به قیمت مرگشان نباید این کتیبه ی ارزشمند بدست هرکسی بیافتد، اما او هرکسی نبود، باید هرچه زود تر راهی پیدا میکرد تا از شر دشمنانش راحت می شد تا بتواند با محافظان کتیبه مذاکره کند، صدایی طلسمی غریبه را در نزدیکی او فریاد زد، انفجاری دقیقا در همان جایی که او بود همه پناهگاهش را ازبین برد، اگر در لحظه ی آخر به طور ناخوداگاه
طلسمی محافظ بدور خود نپیچیده بود حتما کشته شده بود ، بسرعت حرکت کرد طلسمی مرگ بار روانه سمتی که صدا را شنیده بود کرد و دوید، حتی صدای فریاد پر درد هدفش نیز اورا از دویدن باز نداشت، میدوید و طلسم های باستانی خود را یک به یک میخواند و به هم میپیچید، طلسم هایی قوی تر از هرچه که دیگران بلد بودند، آنها را در یک کتاب قدیمی که متعلق به پدربزرگ مادرش بود خوانده بود؛ اما هیچ وقت جرات استفاده از آنها
را نداشت، اما الان وقت جرات داشتن و نداشتن نبود، جنگ بود و باید به هر قیمتی خودش را به حلقه محافظین طلسم ، گروهی پنج نفری به سمتش حمله ور شدند اما قبل از اینکه طلسمی به سویش بفرستند ناگهان به سمت یکدیگر برگشتند و همدیگر را با مشت و لگد مورد حمله قرار دادند، لبخندی زد و به دویدن ادامه داد و با خودش فکر کرد طلسم های قدیمی در عین سادگی چقدر کارامد هستند، حلقه محافظان را میدید اما مشکلی وجود داشت ، آنها بشدت مشغول جنگیدن با مردی یا شاید موجود سیاه پوشی بودند که به طرز وحشت آوری قدرتمند و سریع بود، قدم هایش را بلند تر و تند تر کرد، باید به محافظان کمک میکرد ، آن مرد/موجود هرچه که بود نباید دستش به کتیبه و طلسم باستانی میرسید، یکی از مهلک ترین طلسم هایی را که از کتابهای پدربزرگ مادرش فرا گرفته بود آماده کرد، ظاهر محافظین اورا میترساند اما قامت سیاهپوش قدرتمند تر و خبیث تر به نظر می آمد، طلسم را آماده کرد، فاصله اش تا آن موجود کم نبود اما بهر حال باید تلاشش میکرد، عصایش درخشید و هدف گرفت ، در همان لحظه یکی از محافظین اورا دید و با سرعتی باور نکردنی به سمتش حرکت کرد، اما دیگر دیر شده بود و او طلسم را رها کرده بود، نور سفید کور کننده ای محیط را پر کرد و سپس او بیهوش شد.
----
دامبلدور اولین چیزی که دم دستش بود رو برداشت که نامه رو باز کنه ، از آخرین باری
که جادوگر کهنسال تکه ای از خاطرش را برای او فرستاده بود مدتها میگذشت و دامبلدور کم کم داشت نا امید می شد تا اینکه یک پرنده عجیب رنگارنگ امروز دوباره برایش نامه ای آورد، نامه ای که رویش نوشته شده بود خاطرات یک محافظ پیر قسمت سوم.+









بد نبود...تقریبا خلاقانه بود...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۵ ۲۲:۳۳:۰۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۶ جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 9

-یک...دو...سه...چهار...پنج!

به محض تمام شدن شمارش معکوس، صدای خنده هایی که برایش آشنا بودند طبق معمول سر همین ساعت در حیاط مدرسه طنین انداز شدند. موهای سیاه و چربش را کنار زد و از گوشه چشم به چهار پسر گریفیندوری چشم دوخت. راستش، اصلا علاقه ای به آن چهار احمق خودشیفته نداشت و همان نیم نگاهش هم بابت حفاظت از خودش در برابر هر طلسم و شوخی احمقانه ای از جانب آن ها بود.
نفس عمیقی کشید و پسر لاغر و عینکی به نام جیمز پاتر که تمام گریفیندوری ها عاشقش بودند در نزدیکی او روی زمین نشست و مثل همیشه دورش معرکه گرفت.
-هی پیتر؟!بیا جلو...این چیه رو دماغت؟
-ول کن جیمز این شوخی دیگه لو رفته.
سیریوس بلک بلند بلند خندید و تقریبا داد زد:
-راست میگه حتی سال اولی هاهم اینو بلدن.

صحبت هایشان قطع نمیشد. پسرک مو سیاهِ اسلایترینی کتابش را گشود و در صفحه آخر مشغول کشیدن یک چهره شد. اگر کمی به اطراف نگاه میکردند متوجه دختر زیبا و مو قرمزی می شدند که در کنار درب اصلی ایستاده بود و کتاب میخواند. نسیم بر گونه های سرخش دست می کشید و نور آفتاب باعث درخشش چشم های آبیش شده بود. نا خودآگاه لبخند محوی بر لبان پسرک نقش بست و مشغول کشیدن چشم های لیلی شد.

-اسنیپ هنرمند شدی؟!

جیمز پاتر کتاب را از دست او قاپید و درحالی که صفحه آخر را به سه دوست دیگرش نشان میداد تمسخرآمیز ادامه داد:
-کدوم فرد بدبختی معشوقه ی توعه؟
پیتر جواب داد:
-موهاشو نگاه! تو حتی وقت نداری اونارو درست کنی لعنتی.
-شاید باید یه طلسم روت پیاده کنم؟

همهمه هر لحظه بیشتر میشد و آتش خشم در چشمان نافذش شعله می کشید. لیلی به سمت آن ها آمد و با اخمی بر پیشانی کتاب را از دست جیمز گرفت و در دستان اسنیپ گذاشت و بدون هیچ حرف دیگری آن ها را ترک کرد.
اسنیپ به صفحه مچاله شده نقاشیش نگاه کرد و صدای غر غر زیرلب جیمز را شنید.
سوروس اسنیپ بیچاره...چقدر میتوانست در آینده تلافی کند؟








خوب بود،بهتر هم میتونست باشه البته!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۳ ۲۱:۱۶:۵۵

تصویر کوچک شده


بدون نام
►تصویر شماره 9 کارگاه نمایشنامه نویسی


در یک روز روشن که آفتاب صاف میکوبونه تو سر دانش آموزای هاگوارتز ، چهار گریفندوری نچسب ( با نام های پیتر و جیمز و ریموس و سیریوس ) با هم داشتند از کلاس استاد می آمدند و چون خیلی تا کلاس بعدی مونده بود مشغول فکر کردن به بحران های درون مایه ای هویت سادیسمی خود شدند .
این چهار نفر در بحران خیلی بزرگی بودند و اونم این بود که هیچ کار خلافی برای انجام دادن نداشتند.
نهایت خلافشون پاچه خواری کردن استاد های هاگوارتز بود آن هم به شکلی که شلوار استاد ها به شلوارک تبدیل می شد ،
اون ها هفته ها در این بحران قرار داشتند و بسیار دپرس بودند. جیمز که الآن شاد و شنگوله دیشب میخواست با شامپو کوزه ای خودکشی کنه که خوش بختانه دوستاش ریختن سرش تا میخورد زدنش و اینجوری شد که جیمز از خودکشی شدیدا منصرف شد و تصمیم گرفت شدیدا به زندگی امیدوار باشه‌.

کم کم داشتن به این فکر میکردن که بهتره از خلاف کردن خلاف کنن به راه نور هدایت شن چون دیگه هیچ جَفَر بازی ای نمونده بود که انجام نداده باشن اما در لحظات اوجِ احساسات عرفانی یه سوژه تپل گیر میومد که هیچ کدوم نمیتونستن ازش بگذرند
شرارت در خونشان قل غل و غل قل می کرد . بی وجدانی در رگ هایشان زنده بود
راهرو ها مملو از نا امنی می شد . دیگر هیچ دانش آموزی آرامش نداشت
چهار غارتگر در راهرو ها قدم می گذاشتند و گوشه ای از خباثت خود را نمایان می کردند.

- من در میزنم... بعدش بدویید

تق تق ! و در باز شد ! معلم مثل خرمالو واستاده بود جلو در و به زور اینا رو فرستاد تو کلاس

- ما مال این کلاس نیستیم اشتباه در زدیم،ما از همون اول اشتباهی بودیم
- نه بابا خجالت نداره عزیزم همه باید از کلاس لذت ببرن
۴ تفنگ پوک با پوزه های کش اومده که پتانسیلِ بالایی در تبلیغات پنیر پیتزا داشتن وارد کلاس شدن و ۲ تا ۲ تا دور از هم نشستند.
در این میان جیمز که با خوی وحشیِ گوزنیش به دنبال طعمه جهت پیاده کردن نقشه های شرورانش بود سعی میکرد چه کنه؟😐همممم فکر
- ریموس من لاک صورتی لیلی رو برمیدارم بش نگو باجه؟^-^
- وااااهااای چه هیجان انگیز بیخود بهمون نمیگن چهار غارتگر

(البته هر کی بهشون میگفت ۴ غارتگر به این معنی بود که راز اونا رو میدونست و Security اونا در خطر بود ولی این چهار نفر خارج از دسترس بودند و اینو نمیدونستند.)
در حینی که جیمز داشت لاک صولتی لیلی رو از لای کیفش خارج میکرد ریموس تمام استعداد سرعتیشو روی باد زدنِ جیمز خالی میکرد و از عوامل پشت صحنه درخواست یه لیوان آب گوجه کرد.
و در آنسو پیتر و سیریوس عملا راست دماغ معلم بودند.
- تعداد جن های زیر دریایی تو سال ۱۳۰۹ ، طرفای ۶۰۰ تا بوده ، رمز وایفای دفتر رسمیشون هم ۲۵۵۲ بوده ، کاری هم نداریم که معمار دفتر رسمی کی بوده
با بازگشت به همین سو جیمز رو میبینید در حینی که تبدیل به بستنی نسکافه ای ۹و۳/۴ ساعت آفتاب خورده میشه هنوز در تلاشه لاک رو بیرون بیاره و بله،بالاخره موفق میشه زیپ کیف حریف رو باز بکنه
در این حین فرد وارسته ای در امر خواریدن پاچه انگشت اشاره بر هوا خاسته اجازه صحبت میخواهد
-اجازه اجازه! آقا اینا دارن لاک صولتی لیلی رو بر میدارن. :paz:
جیمز با یک پاسِ در عرض لاک رو میده دست ریموس و خودش به امر کوددهیِ کتک زن مشغول میکنه.
ریموس هم که هنوز میشه اون منگوله ته حلقشو از شدت خوشیِ ناشی از هیجان عمل شرورانه دید اصلا متوجه اوضاع نشده بود و با ذوق مسخره ای لاک رو گرفت گذاشت لا پشمای جانوریش.
پیتر که قیافه ش در فاز مشترک مورد نظر موجود نمی باشد بود با دهان باز و آب دهن آویزان ناگهان به خودش میاد.
- وااای جیمز در زد حالا باید فرار کنیم.
سه تا اعضای ( خیر سرشون ) غارتگر از این حرف پیتر شبیه قارچ سمی میشن و استاد گرامی شکل علامت سوال.
پیتر که هنوز مغزش اطلاعات راهرو رو شبیه سازی میکرد در همون راستای انتهای سالن دوید و نتیجتا کوبید تو دیوار،خیلی موقر از جا بلند شد و گفت : لطفا زنگ بزنید بیان کروکی بکشن جعبه دندَم از تو صندوقم بیرون زد ، ایربگمم از ترس تو افتاد.
جیمز داشت به سانِ خر در باغِ کلم بروکلی از خنده شیهه ها سر میداد
در حرکتی ناگهانی چهره ی جدِ سوم سیوروس رو به خودش میگیره و میگه : پیتر شما زیاد کاپی میکنی، در بهترین حالت یه دستگاه زیراکس دسته دومی اصلا برای این دوره از مشنگیات پیشرفته مناسب نیستی شما.
ریموس که شاد و خرسند از این بود که همه جریان لاکُ فراموش کردن و اون میتونه به لاک صولتی که از بچگی آرزو داشته به دستش بیاره برسه،با نگاهی شیطانی همه رو از زیر نظر میگذروند
در حین فرمایشات جیمز لیلی به طرزی کاملا غیر منتظره زارت میخوابونه تو گوش جیمز
-خافاشا (خفه شو) لاکمو از دوستت بِگیل کادوی سی سی‌م بود، باهاش گَهلم لاکمو بلداشت
و اینگونه بود که تمام تصورات نویسنده و خواننده و ۴ غارتگر از یه دخترِ کار بلد به فنای عظمی رفت و به آرامش ابدی کوچ کرد.
[/quote]






این نمایشنامه مشکلی برای رد کردن این مرحله نداره...صرفا اگه شناسه قدیمی داشتی تو سایت مستقیما برو و معرفی شخصیت کن،در غیر این صورت روند نرمال رو طی کن!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۲ ۱۵:۱۰:۲۵


: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ یکشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۵

amirnikoo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۹ شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ۱۰
هری از نگاه های نا آشنا که تا او را میدیدند به یک دیگر نشانش میدادند خجالت میکشید.هاگرید هری را به بانک جن ها برد تا سکه هایی که مادر و پدرش برای او به جا گزاشته بودند بگیرد.پس از گرفتن سکه ها به کوچه دیاگون بازگشتند.هاگرید مدام دست او را میکشید و به مغازه های مختلف میبرد تا برای او وسایل لازم ورود به هاگوارتز را تهیه کند.
هاگرید:هری چند لحظه اینجا صبر کن من برم داخل این مغازه الان برمیگردم.
هری:باشه.
هاگرید داخل مغازه شد و هری مشغول تماشای مغازه های جادو شد.
در شلوغی جمعیت هری نگاهش با شخصی که ظاهر عجیبی داشت گره خورد.شخص عجیب اخمی کرد و به سمت هری دوید.هری فهمید که حرکت او عادی نیست و احساس خطر کرد.هری فریاد زد:هاگرید
هاگرید سرش را برگرداند اما هری را ندید و سریع از مغازه بیرون دوید و دید که شخصی به دنبال هری است.
هاگرید آن مرد را تعقیب کرد و دید که آن مرد چوب دستی اش را به سمت هری گرفته.هاگرید به سمت او شیرجه زد و چوبدستی را از دست او قاپید....تصویر کوچک شده





خیر...این یک نمایشنامه خوب که بشه باهاش موافقت کرد که بری مرحله بعد نیست...یک نمایشنامه بهتر بنویس!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲ ۱:۰۸:۴۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.