هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#34

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
محفلی ها با چهره هایی مشتاق، منتظر سطل های پر از عشق و محبت دامبلدور بودند. این را میشد از تک تک چهره هایشان خواند. دامبلدور با دیدن این همه چهره مشتاق حس کرد حتی دریای بی کران عشق و محبت او هم نمیتواند پاسخگوی این همه ویزلی و محفلی باشد. بنابراین تصمیم گرفت موقتا از خیر بذل و بخشش مهر و محبت بگذرد و فعلا راهی برای جدا کردن یوری (یوآن- هری) ای که روی دست مانده بود، پیدا کند.
- فرزندانِ عشق، بیاید این دو فرزند رو از هم جدا کنیم. نیروی عشق نمیذاره هیچ دو فرزندی پشتشون رو به هم بکنن. همه باید به آغوش پر مهر من برگردن.

محفلی ها مشغول تفکر شدند باید راه حلی برای جدا کردن هری و یوآن از هم پیدا میکردند. از آن جایی که ویزلی های کوچک مغز های آماده تری داشتند، آن ها بودند که اولین پیشنهاد را دادند.
- من بگم؟ من بگم؟
- بگو فرزند مو قرمز.
- داغشون کنیم چسبشون شل میشه از هم وا میشن.

بقیه اعضای محفل هم چون راه حل بهتری نداشتند، با این روش اعلام موافقت کردند و همه مشغول داغ کردن هری و یوآن شدند.
- هااااااااااااااا!
- هااااااااا!
- ها ها ها ها!

روشی که آن ها برای داغ کردن این دو نفر و شل شدن چسب بینشان انتخاب کرده بودند، روش "ها کردن" بود. و آن ها "ها" میکردند و "ها" میکردند و ساعت ها مشغول "ها کردن" بودند. بلاخره بعد از چند ساعت چهره هایشان کبود به نظر می رسید و هنوز هم نتیجه ای حاصل نشده بود.

- من... دیگه... نمیتونم.

- من یه پیشنهاد دیگه بدم؟


ملت محفلی با چهره هایی خسته و بی حال به سمت فرد مذکور که هنوز این همه انرژی داشت، چرخیدند.
- با کفگیر جداشون کنیم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#33

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
ملت محفلی هیجان زده شده بودند. به شدت هم هیجان زده شده بودند. اما با اینهمه جلوی هیجان خود را گرفتند و حتی مالی ویزلی با قاشق داغ دست چند تن از کودکان مو قرمز خود را اوف کرد تا یکوقت دستشان به پورت کی نخورد.
دامبلدو با آغوشی باز در میان محفلی ها ایستاده بود و چنان آغوشش را باز کرده بود که گویی میخواست تمام محفلی ها و پورت کی را در آغوش بکشد. اما به جای اینکار، صدایی مثل "قرچ" از کمرش شنیده شد و با چهره ای کبود شده، گفت:
- فرزندان روشنایی، با شماره سه، دست در دست هم بدید که هممون از اینجا خارج شیم. به خصوص کمر من خیلی از همتون قدردانی خواهد کرد بابت اینکار.

سپس محفلی ها شروع به شمارش کردند...
- یک و یک و یک!
- دو و دو و دو!
- سه و سه و سه...

شترررررق!

ناگهان دنیا در نظر محفلی ها تیره و تار شد.

چند ثانیه پیش از لمس پورت کی، بیرون خانه شماره دوازده:

مرگخواران پس از مذاکرات فراوان و دادن وعده هایی چون نظافت یک هفته ای و بی وقفه خانه ریدل، بدون دریافت حقوق پس اندازی، موفق شده بودند جهت تضعیف روحیه محفلی ها میز هایی پر از انواع فست فود و اسلو (slow) فود جمع کرده و مشغول نوش جان کردن شوند که ناگهان نوری کور کننده همراه یک موج انفجار پر قدرت به صورتشان برخورد کرد. مقداری از غذا ها روی صورت و ردا های مرگخواران ریخت و مرگخواران با غافلگیری به خانه شماره دوازده نگاه کردند.
- ببینم فقط من صورتم بی حس شده یا همتون اینطوری هستید؟
- منم همینطور!

لرد سیاه پس از مشاهده این وضعیت، غذا ها را در چشم و چال مرگخواران فرو کرد تا عبرتی باشند برای آیندگان.

داخل خانه گریمولد:

- عه... ما که هنوز همینجاییم... ولی چرا انقدر تاریک شده؟
- فرزندان روشنایی نگید که شمع ها و چراغ هارو خراب کردید... چون خانه گریمولد و محفل اینطوری دیگه اصلا نمیتونه.
- من فقط یه سوپ آب خواسته بودم!
- همش تقصیر توئه بچه بلا گرفته!

همچنان که محفلی ها میکوشیدند زیر دست و پای خودشان له نشوند، ناگهان یوآن بر بلندای یک مبل پاره ایستاد و فریاد زد:
- شماها من پسر برگزیده رو چرا تحویل نمیگیرید؟ میدونید چند ثانیه هست که من افسرده شدم؟ چرا نمیگید چشمام چقدر شبیه مادرمه؟
- یوآن؟
- هری، پسرم؟

جسم هری، که البته حامل یوآن شده بود، از روی زمین بلند شد و با ترس گفت:
- یکی به من یه سطل اسید بده.
- نه فرزندانم، یوآنِ هری شده و هریِ یوآن شده، من بهتون یه سطل پر از عشق و محبت میدم که داخلش شنا کنید.



ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۶ ۱۹:۲۷:۳۸


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#32

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-مامان من گشنمهههههههه!

از آن جایی که تنها مامان موجود در محفل مالی بود، سریعا نسبت به این جمله واکنش نشان داد. البته این قانونی بود که خود مالی گذاشته بود. چون برایش فرقی نمیکرد بچه مال کی بود. بچه اگر از زیر بته سبز میشد هم بچه مالی بود و او از جان و دل برایش مادری میکرد.
-کوفت بخوری! گفتم که پیاز کافی نداریم. انتظار داری برات تسترال کباب کنم؟

بچه ویزلی که معلوم نبود کی به دنیا آمده و اصلا آیا ویزلی است یا نه، جلو رفت و ردای مالی را گرفت. در حالی که به گوشه ای اشاره میکرد ناله کنان گفت:
-مامان یه پاتیل پیدا کردم. حداقل توش آب بپز بخوریم.

چشم های مالی با دیدن پاتیل جدید برق زد.پاتیل جدید برای او چیزی در حد طلا و نقره بود. بچه راست میگفت. او میتوانست برای اهالی خانه آب بپزد. بارها در پیام امروز خوانده بود که نوشیدن آب برای سلامتی مفید است.
هیجان زده داشت به طرف پاتیل میرفت که...

-دست به اون زدی نزدیا!

-چرا؟

مالی به طرف یوآن که فریاد سر داده بود برگشت. همه پاتیل ها مال او بودند وکسی حق نداشت او را از دست زدن به پاتیلی منع کند. ولی یوآن منع کرده بود.
-اون پورت کیه! بهش دست بزنین رفتین.

این بار توجه بقیه هم به پاتیل جلب شد...

-پورت کی؟
-دست بزنیم رفتیم؟
-و این هدف ما طی هجده ساعت گذشته نبود؟
-اینو الان میگن آخه؟

ملت محفلی هیجان زده دور پاتیل پورت کی جمع شدند.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۶ ۱۵:۳۵:۲۹

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#31

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
اندرون خانه شماره 12 گریمولد:

- پیست پیست. اینو نگاه کن.

مو قرمزی که با اشتیاق به سخنان بزرگ‌ترها گوش می‌داد با سیخونک برادرش برمی‌گرده. کاغذ پوستی‌ای که جلوی چشماش شناور بود اونو ناخودآگاه از جاش بلند می‌کنه. چند ویزلی دیگه هم به همین روش از زمین کنده شده و به سویی کشیده می‌شن.

با زیردریایی و کشتی تایتانیک نمی‌شد پرواز کرد، اما چند ویزلی مو قرمز کوچیک افکار دیگه‌ای در سر می‌پروروندن. اونا دوان دوان از جمع بزرگ‌ترها که همچنان تو کف مونده بودن که حالا این ساخته‌های دست محفلیون به چه دردی می‌خوره، خارج می‌شن و خودشونو به دستشویی که مدتی قبل آزادسازی شده بود و از چنگ ماندانگاس خارج شده بود می‌رسونن.

- منو از این تو بیارین بیرون.

مو قرمزهای کوچک داستان ما، بی‌توجه به ماندانگاسی که همچنان تو دودکش گیر کرده بود به اجرای نقشه‌ی از نظر خودشون هوشمندانه‌شون می‌پردازن. یکیشون به سمت شلنگ دستشویی هجوم می‌بره، دیگری دوش حمام رو برمی‌داره و نفر سوم تشتی رو از آب پر می‌کنه. دو ویزلی آخر هم وظیفه‌ی خطیر بر آب انداختن کشتی رو برعهده می‌گیرن.

- به نظرتون این اندازه آب برای شکستن در و فرار از خونه کافیه؟

یکی از ویزلی‌های جوگیر به سرعت چوبدستیشو بیرون میاره.
- منم با چوبدستیم به حجم آبا اضافه می‌کنم.

چهار ویزلی کوچک که انگار نقشه‌شون فقط آب چوبدستی رو کم داشت، با این حرف قانع می‌شن که نقشه‌شون ردخور نداره. بنابراین با خوشنودی می‌زنن قدش و نگاهی به در می‌ندازن. تمام درهای مسیرشون رو بازگذاشته بودن و راهروی رو به روشون اونارو مستقیم به سمت پنجره خروجی خونه هدایت می‌کرد. همه چیز برای فرار با شکوه اونا آماده بود.

- آماده باشین، با شماره سه شروع می‌کنیم. یک... دو... سه...

شلنگ، دوش، تشت و چوبدستی، همزمان آب وجودشون رو به بیرون هدایت می‌کنن. ویزلی آخر هم قایق رو هل داده و هر چهار نفر همزمان به درونش شیرجه می‌زنن.

و بعدش؟

مهم نیست که مالی از شدت سرما غرغرکنان راهی اونجا شد و پنجره‌ی آزادی ویزلی‌هارو بست، مهم اینه که هنوز چند متر بیشتر جلو نرفته بودن که آب ته کشیده و کشتی به گل می‌شینه!

بعد از اون جیغ‌های مداوم چهار ویزلی شکست خورده شنیده می‌شد که به هوا برمی‌خاست. البته نه به خاطر شکست نقشه‌شون، بلکه به خاطر مالی که به دلیل به گند کشیدن خونه با جارو دنبالشون افتاده بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۶ ۰:۰۸:۰۸

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#30

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#29

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
آرتور نگاهی به دخترانِ در حال گیس و گیس کشی،پسرانِ کف کرده،دامبلدورِ مشغول پیدا کردن سر و ته کاغذ و هری پاترِ افسرده انداخت!
او تازه دوهزاریش افتاد که همه محفلی ها مانند او عشق مشنگ نبودند...برای همین آنها اصلا هواپیما ندیده بودند،و اصلا ماهیت چیزی که او از آنها خواسته بود بسازند،هرچند کاغذیش را نداشتند.
_خب..پرفسور این کاغذ رو بذارین کنار...با شما هم هستم بچه ها...شما هواپیما ندیدن...ولی قایق که دیدین؟قایق کاغذی درست میکنیم...حالا خوب گوش کنید که چه جوری ساخته میشه!

محفلی های گشنه با دهان باز و کاغذ به دست روبروی آرتور ویزلی ایستادند!
آرتور کاغذش را برداشت و شروع به تا کردن کاغذش کرد:
_خوب توجه داشته باشین..ابتدا این رو اینجوری میکنیم...سپس به این حالت در میاریم...بعد موقَشه که از اینا از اینا از اینا،یک دو سه چار،حالا راست یک دو سه چهار و حالا عقب،یک دو سه چهار و ...
_من تموم کردم آرتور...ایناهاش!:angel:
_منم تمومش کردم!
_من قایق رو ساختم!
_منم تحفه ای خلق کردم!
_اینم واسه من!

آرتور شانس آورد که شنا بلد بود...زیرا اگر شنا بلد نبود،هم اکنون در کفی که از دهانش خارج شده بود،غرق شده بود!
_چجوری درست کردین اینا رو؟
_با نیروی عشق آرتور..با نیروی عشق همه چی ساخته میشه!
_ببخشید پروفسور میپرم وسط افاضاتتون..ولی الان این قایقا را چیکار کنیم؟چجوری باهاش از خونه خارج بشیم!

دامبلدور غیر از "نیروی عشق" جوابی نداشت...برای همین به ارتور ویزلی نگاه کرد تا او جواب بدهد...ارتور ویزلی هم اما انگار جوابی نداشت...
_خب چیزه...ام قرار بود موشک درست کنیم،پرواز کنان اینجا رو ترک کنیم...و بعدش موشک درست کردن به قایق درست کردن تبدیل شد که خب...فک نکنم بشه با زیر دریایی و کشتی تایتانیک پرواز کرد...میشه؟


خارج از خانه گریمولد

مرگخوار ضدعفونی شده هنوز منتظر راهی برای ورود به خانه ریدل بودند...دستور لرد مبنی بر اینکه بلک های مرگخوار بگردند و نسخه ای از کلید خانه را پیدا کنند نیز بی نتیجه تاکنون بی نتیجه بود..برای همین رودولف پیش قدم شد...
_ارباب!
_رودولف؟
_ارباب...بلونیا و نارسیسا خوب نگشتن جیباشون رو...شاید زیر لباساشون،جیب پشتشون و یا جاهایی که دستش نمیرسه گذاشته باشن کلید رو...میخوایین من بگردمشون؟
_جیبهای همسرت و ریگولوس رو هم باید بگردی رودولف!
_خب نیاز نیست پس...خوب گشتن حتما این چهار نفر جیباشون رو!




بدون نام
_ هر کی یه کاغذ پوستی برداره و بیاد بشینه کنار من!

_ اوه آرتور باهوشمون! نقشه ای داری فرزند؟

آرتور ویزلی بسته ی 300 تایی کاغذ پوستی رو بین چوب کبریتاش تقسیم کرد و روی زمین نشست.

_ موشک پروفسور! میتونیم با این وسیله ی مشنگی که به سادگی با کاغذ درست میشه، پرواز کنان اینجا رو ترک کنیم!

دامبلدور به نشانه ی شادی ریشش رو بالای سرش چرخاند و با بقیه اعضای محفل به پایکوبی مشغول شد.

_ همیشه به هوشت ایمان داشتم آرتور!

رون و هرمیون هری رو گرفتند و بعد از این که همگی دور آرتور نشستند، دامبلدور گفت:

_ شروع کن فرزند!

_ کاغذ رو از وسط تا کنید.

چوب کبریتای محفلی یک صدا، مانند گروه سرود گفتند:

_ تا کردیم بابایی!

_ حالا کاغذو باز کنین.

_ پس برای چی تا کردیم؟

_ مال من دیگه باز نمیشه!

_ کاغذم پاره شد!

آرتور توجهی به درگیری فرزندانش نکرد و ادامه داد:

_ دو تا گوشه ی کاغذو بگیرین و به سمت وسط بیارین.

_ بابایی چقد سخت شد!

_ آرتور پسرم مراعات من پیرمردو بکن! یکم یواش تر بگو...

در آن میان دو تن از ویزلی های مونث از سر و گردن و هم آویزان شدند و مشغول گیس و گیس کشی شدند:

_ کاغذ صورتیه مال منه!
_ نـــــه! صورتیه مال منـــه!




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#27

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
در همان لحظه، که چندان هم مهم نیست "کدام لحظه"، شرور ترین و جذاب ترین مرگخواران که همه محفلی ها در پیچ و تاب زلف شهلایش گره خوده بودند و قد رعنایش روی ساختمان شماره دوازده گریمولد سایه انداخته بود، تصمیم گرفت این بازی کثیف را پایان بدهد و درحالیکه سعی میکرد چشم در چشم مرلین کبیر نشود یک دستش را بلند کرد و کلا خانه ی گریمولد پکید؛ سپس درحالیکه قهوه اش را هورت میکشید با یک نگاه تمامی مرگخواران را خاکستر کرد و سپس با هجوم حجم سرد و خیسی از عطسه ی یک مرگخوار درون گوشش از خواب پرید.
عنتونین باز هم غذای سنگین خورده بود.

آن سوی دیوار های خانه گریمولد، ارتشی از ویزلی های تازه ساز تلاش می کردند با قاشق چایخوری از زیر زمین داخل شده از آن سرش در بیایند که ناگهان هری پاتر دوباره در صدر قرار گرفت.

او انگار که پاس گل داده باشد بلوزش را بالا کشید و پشتش را به جمعیت کرد.
_این نقشه ی خونه ی گریمولده.

دامبلدور سرش را از بستر مرگ بلند کرد و ویزلی هایی را که در تلاش بودند دسته چوب های متحد را نصف کنند، کنار زد.
_پسرم فکر میکنم ما بیشتر از نقشه ی خونه ی گریمولد به کلید خونه ی گریمولد احتیاج داشته باشیم، ولی همین که تلاش کردی انگار که ما نجات یافتیم.

ویزلی ای که انگار نجات یافته بود، با سر حرفش را تایید کرد. سپس از گرسنگی افتاد و مرد.

_نه! منظورم اینه که، ما میتونیم به سادگی و جذابیت تمام از در بریم بیرون!
_هری، فرزند عزیزم، نمیدونم چه ربطی داشت ولی همین که ما فردی هنرمند با چنین توانایی بالایی در انواع تتو و ابرو هاشور در محفل پرورش دادیم خودش انگار که نجات یافتیم. و تازه، تو قبلا هم یه ایده شبیه این دادی و چندان-

هری قصد نداشت گوش کند.
هری تا دامبلدور بیاید و جمله اش را تمام کند پانصد ششصد تا در اینور آنور کرده بود.
هری از شدت برگزیدگی و راه حل نداشتگی و احساس وظیفه کردگی و مورد توجه قرار نگرفتگی به دوره زوال عقل وارد شده بود.

محفلیان احساس میکردند اگر هرچه زودتر موفق به بیرون بردن هری نشوند، موجودی که قهقهه میزد و خودش را به در و دیوار می کوبید همه شان را خواهد خورد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#26

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- چی؟ کی؟ من؟ من انجامش بدم؟ پسر برگزیده؟ میخواید منو بفرستید تو دهن شیر... نه چیزه مار! :worry:

دامبلدور با ناخن های بلند یکی از ویزلی های زیر پنج سال، مشغول شانه زدن ریش هایش شد.
- این ایده خودت بود فرزندم!
- ولی اگه منو ببینن... من پسر برگزیده ام!
- خودت گفتی حواسشون پرته! فرزندم اگه تو بتونی فرار کنی قهرمان می شی!

هری پاتر میخواست فریاد بکشد "من همین الانشم قهرمانم!" ولی قهرمان یا غیر قهرمان، در حال حاضر باید سعی می کرد از خانه پدرخوانده اش بیرون برود. چیزی که هری پاتر را در آن لحظه متعجب کرده بود این بود که چرا هیچکس تلاش نمی کند مثل یک جادوگر عاقل و متمدن از در بیرون برود!

هری پاتر یادش رفته بود در آن لحظه، دقیقا در کجا قرار گرفته است. محفل ققنوس هیچ کاری را به روش های عادی انجام نمی داد. ولی خب... امتحان کردن که ضرری نداشت. هری پاتر چوبش را آماده نگه داشت و پاورچین پاورچین به سمت در ورودی رفت. احتیاط می کرد چون تصور می کرد مرگخوارها پشت دیوارهایی که نمی توانند ببینند کمین کرده اند! چطور؟ فقط مرلین می داند!
نفس عمیقی کشید و دستگیره در را گرفت!

تــــــق!

هری توقع داشت در با مقاومت بیشتری باز شود. حتی به این هم فکر کرده بود که شاید نتواند در را بدون کلنجار باز کند. ولی حالا... دستش را به پیشانی اش کوبید.

- این در لعنتی حتی قفل هم نیس! واقعا دوست دارم بدونم مرگخوارا چطور تا حالا ما رو قورت ندادن؟ همراه آب کدو حلوایی اضافه!

و یک قدم جلو رفت. انتظار داشت آفتاب روی شیشه های کثیف عینکش بتابد. ولی در عوض پیشانی اش به در خروجی کوبیده شد!
- آخ! من اینو همین الان باز کرده بودم!

دست دراز کرد و در را باز کرد.
ولی...
هری پاتر باز هم در را باز کرد.
و در بعدی را
و در بعدی
و باز هم در بعدی


- آهاااای. اینجا چه خبره؟ :vay:

هری بعد از بازکردن تقریبا بیست در رنگ و وارنگ، هنوز همانجایی که یک ساعت پیش ایستاده بود، ایستاده بود! پس تصمیم دیگری گرفت.
.
.
.
- میگم پروفسور؟
- فرزندم؟ هنوز نرفتی؟ الان حواسشون جمع می شه می بیننت. بعد فکر بکرت می ترکه!
- راستش میخواستم برم! ولی در باز نمیشه. هر دفعه بازش می کنم ولی انگار هی یه در جلوش سبز میشه.
- عه اون! اره. این کار منه. یه اقدام احتیاطی که طرفدارای تام نتونن بیان تو.

هری موهایش را با فوت از جلوی صورتش کنار زد.
- اوه! چه خوب. میشه چند لحظه باطلش کنیم که من برم بیرون؟
- نمی تونم پسرم؟

هری سرش را کج کرد و لبهایش را هم به هم فشرد و با چشم های سبزش به دامبلدور زل زد!

- حتی بخاطر من؟
- اون شکلی نشو هری! آدم دلش میخواد بغلت کنه! نمی تونم!

هری یک قدم عقب رفت تا ناگهان بغل نشود!
- چرا نمی تونید؟
- هری! شاید من بخاطر محفل و کمک به محفل سرحال و شاد باشم. ولی بازم من یه پیرمردم!
- خوب که چی؟
- یادم نمیاد فرزندم! راه از بین بردن اون طلسمو یادم نمیاد!
-


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#25

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-نه...من الان می خوام از این دودکش بیام بیرون!

اشک های جمع شده در چشمان پیر و خسته دامبلدور فوران کرد!
-تو نمی خوای بار این فداکاری رو به دوش بکشی؟ تو نمی خوای مورد تحسین واقع بشی؟ در این حد متواضع و فروتنی فرزند؟ من الان بیشتر بهت افتخار می کنم.

ماندانگاس که دست هایش هم جزو قسمت گیر کرده در دودکش بود، سرش را به دو طرف تکان داد.
-نه نه...افتخار نکن. یکی بیاد منو از این تو بکشه بیرون. این موی من داره می ره تو دماغم...حداقل این از رو صورتم بزنین کنار.

-من فکر بکری دارم!

توجه همه به سمتی که مدت کوتاهی بود از آن سمت سلب شده بود، جلب شد!

هری پاتر!

محفلی ها مشتاقانه به امید آینده محفل خیره شدند. هری پاتر فکر بکری داشت. هر چند اگر نداشت هم نمی توانست آن بی توجهی چند دقیقه ای را تحمل کند.
-الان همه به من نگاه کنید...ماندانگاسو فراموش کنین. چهارده سال پیش وقتی ولدمورت(لرزش سرتاسری محفلیا به خود) پدر و مادرم رو کشت ...و مادرم خودشو سپر من قرار داد ...من فقط یک سالم بود ...من کودک شیرخواره ای بیش نبودم ...صورتمم که زد خراب کرد!
-خب؟
-خب چرا گریه نمی کنین؟
-منتظر فکر بکرتیم!

هری پاتر دریافت که داستان جذاب زندگی اش در آن لحظه خریدار ندارد. پس افسرده شد!
ولی قبل از افسردگی فکر بکرش را بیان کرد.
-من الان از پنجره سیاها رو تحت نظر گرفته بودم...حواسشون پرته!

-خب؟
-خب...حواسشون خیلی پرته. زیادی پرته! به نظر من یکی از ما خیلی راحت می تونه درو باز کنه و از این جا خارج بشه.
-و بعد؟
-درباره بعدش، بعد فکر می کنیم! الان روی فکر بکر تمرکز کنین!

دامبلدور اشک هایی را که چند دقیقه پیش صرف فداکاری ماندانگاس کرده بود از روی زمین جمع و مجددا روی صورتش نصب کرد. در آن سن و سال اشک اضافه ای نداشت که هی پشت سر هم بریزد.
-اوه..فرزند...از اول می دونستم. تو برای همین کار متولد شدی. این کار رو برای محفل انجام بده. تام رو در هم بشکن! برو...ما پشتتیم! فقط بعد از رفتن درو ببند نتونن بیان تو!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.