- چی؟ کی؟ من؟ من انجامش بدم؟ پسر برگزیده؟ میخواید منو بفرستید تو دهن شیر... نه چیزه مار! :worry:
دامبلدور با ناخن های بلند یکی از ویزلی های زیر پنج سال، مشغول شانه زدن ریش هایش شد.
- این ایده خودت بود فرزندم!
- ولی اگه منو ببینن... من پسر برگزیده ام!
- خودت گفتی حواسشون پرته! فرزندم اگه تو بتونی فرار کنی قهرمان می شی!
هری پاتر میخواست فریاد بکشد "من همین الانشم قهرمانم!" ولی قهرمان یا غیر قهرمان، در حال حاضر باید سعی می کرد از خانه پدرخوانده اش بیرون برود. چیزی که هری پاتر را در آن لحظه متعجب کرده بود این بود که چرا هیچکس تلاش نمی کند مثل یک جادوگر عاقل و متمدن از در بیرون برود!
هری پاتر یادش رفته بود در آن لحظه، دقیقا در کجا قرار گرفته است. محفل ققنوس هیچ کاری را به روش های عادی انجام نمی داد. ولی خب... امتحان کردن که ضرری نداشت. هری پاتر چوبش را آماده نگه داشت و پاورچین پاورچین به سمت در ورودی رفت. احتیاط می کرد چون تصور می کرد مرگخوارها پشت دیوارهایی که نمی توانند ببینند کمین کرده اند! چطور؟ فقط مرلین می داند!
نفس عمیقی کشید و دستگیره در را گرفت!
تــــــق!
هری توقع داشت در با مقاومت بیشتری باز شود. حتی به این هم فکر کرده بود که شاید نتواند در را بدون کلنجار باز کند. ولی حالا... دستش را به پیشانی اش کوبید.
- این در لعنتی حتی قفل هم نیس! واقعا دوست دارم بدونم مرگخوارا چطور تا حالا ما رو قورت ندادن؟ همراه آب کدو حلوایی اضافه!
و یک قدم جلو رفت. انتظار داشت آفتاب روی شیشه های کثیف عینکش بتابد. ولی در عوض پیشانی اش به در خروجی کوبیده شد!
- آخ! من اینو همین الان باز کرده بودم!
دست دراز کرد و در را باز کرد.
ولی...
هری پاتر باز هم در را باز کرد.
و در بعدی را
و در بعدی
و باز هم در بعدی
- آهاااای. اینجا چه خبره؟ :vay:
هری بعد از بازکردن تقریبا بیست در رنگ و وارنگ، هنوز همانجایی که یک ساعت پیش ایستاده بود، ایستاده بود! پس تصمیم دیگری گرفت.
.
.
.
- میگم پروفسور؟
- فرزندم؟ هنوز نرفتی؟ الان حواسشون جمع می شه می بیننت. بعد فکر بکرت می ترکه!
- راستش میخواستم برم! ولی در باز نمیشه. هر دفعه بازش می کنم ولی انگار هی یه در جلوش سبز میشه.
- عه اون! اره. این کار منه. یه اقدام احتیاطی که طرفدارای تام نتونن بیان تو.
هری موهایش را با فوت از جلوی صورتش کنار زد.
- اوه! چه خوب. میشه چند لحظه باطلش کنیم که من برم بیرون؟
- نمی تونم پسرم؟
هری سرش را کج کرد و لبهایش را هم به هم فشرد و با چشم های سبزش به دامبلدور زل زد!
- حتی بخاطر من؟
- اون شکلی نشو هری! آدم دلش میخواد بغلت کنه!
نمی تونم!
هری یک قدم عقب رفت تا ناگهان بغل نشود!
- چرا نمی تونید؟
- هری! شاید من بخاطر محفل و کمک به محفل سرحال و شاد باشم. ولی بازم من یه پیرمردم!
-
خوب که چی؟
- یادم نمیاد فرزندم! راه از بین بردن اون طلسمو یادم نمیاد!
-