آرسینوس جیگر
VS
رودولف لسترنج
یک روز نچندان گرم و صمیمی دیگر در خانه ریدل شروع شده بود و ساعت ها، با صدای زنگ جیغ مانند و دلخراش خود زمان بیداری را اعلام میکردند. حتی با وجود آنکه آن روز، روز استراحت بود و مرگخواران میدانستند که تا نیمه های روز وقت استراحت دارند. اما مرگخواران باهوش بودند. آنها وقت استراحت را دوست میداشتند و قدر دنیا را هم میدانستند!
در انتهای یکی از راهرو های پر پیچ و خم خانه ریدل، اتاقی با دری بسته و نیمه پوسیده وجود داشت. پوسیدگی و لکه هایی از ریختن معجون های مختلف به وجود آمده بود و ساکن اتاق هم خسته تر از این حرف ها بود که بتواند آن را تعمیر کند. زیرا تمامی مرگخواران هرچه داشتند و نداشتند را برای پس انداز به لرد سیاه داده بودند. البته ساکن این اتاق، مثل بقیه مرگخواران، هنوز مجموعه ای از دارایی های کوچکش را با هزاران زحمت حفظ کرده بود. مثل کراوات های مامان دوز، نقاب های خزه بسته و پاتیل طلایی که از لرد سیاه دریافت کرده بود.
درون اتاق کوچک، با تعدادی قفسه پر از شیشه های معجون زینت یافته بود. پاتیل طلایی روی میزی خاک گرفته خودنمایی میکرد. تختی را هم به سختی در گوشه ای جا داده بودند و صاحب تخت، یعنی آرسینوس، با نقابی پارچه ای، کراواتی سرخ و لباس خوابی سیاه، در حالی که از میان شیار های نقابش، شستش را میمکید، خواب هفت معجون را میدید و کلی هم کیف میکرد.
اما از شانس بدش، ظاهرا درست در همان لحظه شخصی به حمام رفته بود تا دوش صبحگاهی بگیرد که همین موجب چکه کردن قطرات آب شده بود و یک قطره آب هم مستقیما افتاد روی دست او و وارد دهانش شد.
نتیجه حرکت قطره و وول خوردن های شخصی که هوس کرده بود صبح روز تعطیلات به حمام برود، باعث شد آرسینوس از خواب پریده و زمین و زمان درود بفرستد.
آرسینوس پس از خروج از تخت خواب و اندکی کش و قوس به بدن خود، پنجره های اتاق را باز کرد، سپس به سوی کشو های میزش رفت تا لباس رسمی بپوشد و روزش را شروع کند.
دقایقی بعد، میز صبحانه:تنها تعداد اندکی از مرگخواران بیدار شده بودند و صبحانه ای بسیار مفصل میل مینمودند. بقیه مرگخواران هم ظاهرا در مقابل زنگ ساعت ها مقاومت کرده و همچنان در خواب ناز به سر میبردند. آرسینوس در حالی که به سختی میکوشید ژامبون را از شیار های نقابش بفرستد به گلویش، متوجه یک عدد سیبل تریلانی شد که همچون پنگوئنی شکست خورده در جنگ، به سوی میز میاید.
تریلانی به آرامی در جایی نزدیک آرسینوس نشست. با چشمانی شش برابر بزرگتر از چشمان جغد، نگاهی به چپ و راستش کرد. سپس دهانش را باز کرد و گفت:
- حس میکنم امروز...
تریلانی ساکت شد و همچون ریگولوس بلکی پوکرفیس شدهِ خوب به اطراف نگاه کرد. چرا که از مرگخواران جز گرد و خاکی در حال فرو ریختن باقی نمانده بود. اما تریلانی تیز چشم بود. او تسلیم نمیشد و چون اصولا همه برتی باتی در دریاچه پشت هاگوارتز می اندازند که مرلین در بیابان بهشان پس بدهد، تریلانی متوجه یک عدد آرسینوس شد که میکوشد پاورچین پاورچین از سالن خارج شود.
- اوه... آرسینوس... بیا اینجا... میخوام حرکاتی در منظرت انجام بدهم که بسیار حیرت آور بشی.
آرسینوس در حالی که میکوشید غالب تهی نکند و فریاد "من مامانمو میخوام" سر ندهد، به سمت تریلانی رفت و مقابل او نشست.
- سلام سیبل... ببین من همین الانم شدیدا "حیرت آور" شدم... میشه برم؟
- نه دیگه... باید این پیشگوییم راجع به این مرگخوار جدیده رو بشنوی، که ببرم تحویلش بدم به ارباب.
- پیشگویی؟ مرگخوار جدید؟!
- هیس تمرکزمو بهم نزن... قبل از عضو شدنش پیشگویی میکنم که وقتی اومد وقتم هدر نره.
آرسینوس:
- همه مرگخوارا از این پیشگویی ها دارن. نگران هم نباش... بعدش یه فال چای مجانی برات میگیرم.
- صبر کن ببینم... همه مرگخوارا؟
- آره... حالا هم بیا بشین ببین چیکار میخوام... کجا میری؟
آرسینوس همچنان که دور میشد، صدای تریلانی را از پشت سرش شنید که گفت:
- قول میدم برات طالع نحس ببینم که دیگه انقدر بی ادب نباشی.
البته آرسینوس چندان توجهی نکرد. کنجکاوی اش انقدر زیاد شده بود که داشت نقابش را پاره میکرد. نتیجتا او به سمت اتاق لرد رفت، سپس به در تکیه داد و همانجا در انتظار به خواب رفت.
ساعاتی بعد، پشت در اتاق لرد سیاه:آرسینوس نفس عمیقی کشید. اندکی لرزید. اصولا آمدن برای ملاقات لرد سیاه، آنهم ظهر روز تعطیل، در خیلی مواقع میتوانست موجب تبدیل شدن شخص ملاقات کننده به ترشی یا حتی آش شعله قلم کار شود. اما به هر حال او کنجکاو بود و اصولا اگر در هر چیزی دخالت نمیکرد، همچون اسفنج خارج شده از آب خشک میشد، دو ضربه به در زد.
- میدونیم کی هستی... ولی برای اینکه فکت رو خسته کنیم خودتو معرفی کن.
- آرسینوس هستم ارباب... یه عرض طولانی خدمتتون داشتم اگر اجازه بدید.
- بیا داخل سینوس... ولی اگر مهم نباشه، نجینی گرسنشه. خوراک کراوات با چاشنی ماسک درست میکنیم ازت.
آرسینوس اندکی کراواتش را شل کرد، سپس در را باز کرد و وارد شد، تعظیمی مقابل لرد سیاه کرد و شروع به صحبت کرد.
- ارباب، من ساعاتی قبل از یک جوجه تیغی شنیدم که...
- سینوس؟ چه معجون یا ماده دیگه ای مصرف کردی که با جوجه تیغی ها صحبت میکنی؟
- اممم... نه ارباب... هیچی مصرف نمیکنم، فکر کنم مورد از جوجه تیغیه بود که با من صحبت میکرد.
به هر حال گفتش که هرکدوم از مرگخوارا یه گوی پیشگویی یا همچین چیزی دارن... بعد من الان شدیدا کنجکاو شدم که ببینم میشه من این پیشگویی رو ببینم آیا؟
- نمیشه سینوس... برو بیرون... تا دو دیقه دیگه خودتو هم نمیشناسیم ها.
- خب... آخه... ارباب... میشه لااقل محلشو بگید که من برم محافظت به عمل بیارم ازش؟
- نه... برو از همون جوجه تیغیت بپرس!
آرسینوس متوجه شد یک کلمه حرف بیشتر، ممکن است موجب تبدیل شدنش به خوراک نجینی شود، بنابراین دست از پا درازتر، از اتاق لرد سیاه خارج شد و به طبقه پایین بازگشت تا تفکر کند. همچنان که سرش را میخاراند و با کراواتش بازی میکرد، متوجه موضوعی شد.
البته در واقع با ادا های ذکر شده متوجه نشد، بلکه با دیدن وینکی که با تمام وجود مشغول پاکسازی جرز های لای دیوار بود، متوجه شد.
مرگخوار نقاب دار با آرامش به سمت او رفت، سپس با انگشت اشاره، ضربه ای ملایم به شانه جن خانگی زد.
- کسی حق نداشت مزاحم وینکی شد. وینکی جن جرز روب خوب!
آرسینوس ابتدا با نوک انگشت، لوله مسلسل را از جلوی بینی خود کنار کشید.
- سلام وینکی، اومدم بهت یه کاری پیشنهاد بدم در راه رضای ارباب انجام بدی.
- وینکی جن فاعل مدرضاری ارباب خووب؟
آرسینوس با آنکه چندان از اینکه "کله نقابی" خطاب شده راضی نبود، اما به هر صورت شروع به تعریف ماجرا کرد.
- ببین، میری پیش تریلانی... بعد ازش میخوای که جای گوی های پیشگویی رو بهت نشون بده که بری تمیز کنی. اختصاصا هم بگو گوی من رو اول بگه. فهمیدی؟
وینکی ابتدا اندکی چانه خود را مالش داد، سپس گفت:
- وینکی میره که عملیات "میری پیش تریلانی... بعد ازش میخوای که جای گوی های پیشگویی رو بهت نشون بده که بری تمیز کنی. اختصاصا هم بگو گوی من رو اول بگه. فهمیدی؟" رو سوراخ سوراخ کنه.
آرسینوس با رضایتی پلیدانه، پشت در اتاق تریلانی ایستاد تا وینکی، خندان و قبراق، با دماغ چاق، برود داخل اتاق. به محض ورود او، آرسینوس گوش خود را روی در قرار داد.
- وینکی اومده از پیشگو محل گوی هارو بپرسه و اختصاصا هم برای کله نقابی رو اول بپرسه که بره تمیزشون کنه.
- نه وینکی... غیر ممکنه... الان هم بیا بشین برات یه پیشگویی انجام بدم، ببینیم کی سرت میره بالای دیوار مثلا، هوم؟
- وینکی پیشگویی نخواست. وینکی محل گوی هارو خواست. وینکی جن تمیز کننده خوب بود!
- پیشگویی، بعدش محل گوی ها.
آرسینوس با شنیدن صدای دورگه سیبل تریلانی، چشمانش را در حدقه چرخاند، سپس برگشت و به دیوار مقابل تکیه داد و منتظر شد.
دو ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد:وزیر سابق سحر و جادو، که همانطور تکیه داده به دیوار خوابش برده بود، ناگهان با لگدی محکم به زانویش از خواب پرید.
- چیه؟! کیه؟! خونه آتیش گرفته؟!
- وینکی برای کله نقابی لیست گوی آورد. وینکی جن خوب؟
آرسینوس نگاهی به وینکی که زیر یک چشمش کبود شده، سرش باد کرده بود و کاملا زهوارش در رفته بود، انداخت. ظاهرا پیشگویی تریلانی بسیار سنگین بوده است! البته او از قدرت وینکی در تعمیر خود با خبر بود، پس با آرامش گفت:
- بله بله. ممنونم وینکی. کارت درسته. خیلی عالی بود.
آرسینوس دستش را دراز کرد تا کاغذ پوستی را از وینکی بگیرد. اما وینکی آن را به او نداد. وینکی سپس با لبخندی مکارانه گفت:
- کله نقابی دونست که هرچیزی قیمتی داره و وینکی اگر پنج گالیون نگیره لیست رو آتیش میزنه و کله نقابی هم نمیشناسه؟
آرسینوس پوکرفیس شد. اما سپس به سرعت دستش را در جیب ردایش کرد و از یکی از عنکبوت هایی که نشسته بود داشت شرطبندی میکرد و پولدار بود، چند گالیون قرض گرفت و در حلق وینکی فرو برد. سپس با دهانی که تا زانویش از خوشحالی باز شده بود، شروع به خواندن کاغذ کرد. اما بلافاصله بعد از خواندن کاغذ، چهره اش تغییر کرد و به پوکرفیسی همچون لبخند مونالیزا تبدیل شد.
- واقعا چرا ای سرورم؟ واقعا چرا و چگونه دارم به این سو میرم من الان؟
چیزی نمانده بود آرسینوس از خیر هرچه پیشگویی و پسگویی است بگذرد، اما به هر حال حس کنجکاوی اش بسیار قوی تر بود. خیلی قوی تر. نتیجتا او، پاورچین پاورچین، همچون لاشخوری فلج اما شیطانی، به سمت زیرزمین خانه ریدل به راه افتاد...
ثانیه ای بعد، او مقابل زیرزمین تاریک ایستاده بود. نفس عمیقی کشید، چوبدستی اش را با یک "لوموس" نا قابل روشن کرد و با آرامش کامل پایش را روی اولین پله گذاشت. البته پایش هیچ چیزی را لمس نکرد، پس او با تعجب به پایین نگاه کرد. سپس زمانی که فضای تاریک و عمیق را دید، نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و سقوط کرد.
حدود ده ثانیه بعد، آرسینوس به سختی خود را از روی زمین بلند کرد، اندکی کش و قوس به خود داد که موجب تولید صدای "قرچ قوروچ" از استخوان هایش شد، سپس سری تکان داد و به سمت اتاقی دیگر به راه افتاد. اتاقی خوفناک، بسیار بهداشتی، بسیار تر و تمیز. در واقع این اتاق، مهلت نگهداری کالاهای ترانزیتی مورفین بود که او آنها را خیلی دوست میداشت و قدرشان را هم میدانست.
آرسینوس داشت با اندکی اضطراب در میان قفسه های پر از جعبه حرکت میکرد که ناگهان دستی بسیار سرد را روی شانه خود حس کرد. برگشت تا با صاحب دست رو به رو شود. نگاهش از روی دست رنگ پریده بالا رفت و رسید تا بازو و شانه آن که در واقع از یکی از جعبه ها بیرون زده بود. او یک لحظه به دست نگاه کرد. سپس خشکش زد، و بعد با فریاد کلمه "آی ننه جان" پرید و خود را به یکی از قفسه ها چسباند.
اینبار دو تقه به کله اش برخورد کرد، سپس صدایی خسته گفت:
- داداچ داری اچتباه میزنی.
آرسینوس سرش را برگرداند و با دیدن مورفین، با حالتی خجالت زده، قفسه را رها کرد.
- اوه... درود بر مورفین کبیر. اومدم یه سری بهت بزنم... ببینم اوضاع و احوال خوبه آیا؟
- قربونت... شیزی میخوای داداچ؟ چیز تازه، اصلِ اصل برام رسیده ها.
- جان؟ چی؟ نه بابا... مرسی... فقط یکم باید آروم شم... یه دست و جعبه و اینا. یخورده همچین بهم ریختم.
- ها... نه... اون حالش خوب میشه... یخورده آب و کودش قاطی شده بود تو راه.
- بله بله... حتما همینه. میگم مورفین جان، اینجا چرا پله نداره به بالا؟ چطوری شما میای خارج از اینجا؟
- داداچ ما همیشه تو فضاییم.
- بله بله... ارادت دارم من به شما اصلا. میگم مورفین جان... اون اژدهائه چیه اونجا تو اون سوراخه؟
- عه؟ اژدهائه در رفت؟
آرسینوس نگاهی به اطراف انداخت.
- یعنی جدی جدی اینجا اژدها نگه میداری؟
- پش کی از اینهمه محموله نگهداری میکنه؟ فک کردی الکیه؟ خودت الکی ای.
آرسینوس که دید مورفین در حال جوش آوردن است، به سرعت دستش را وارد نزدیک ترین جعبه کرد، ماده ای شکلات مانند بیرون کشید و گرفت جلوی بینی مورفین. مورفین برای لحظه ای ساکت شد. سپس چشمانش قیری ویری رفتند و بدن سبک و خسته اش با صدای "پق" بلندی روی زمین پخش شد.
چشمان آرسینوس با دیدن این صحنه از حدقه بیرون زدند. سرمایی را در ستون فقراتش حس کرد، سپس نقاب را به نقاب آفرین تسلیم کرد.
- یا مرلین... این چه غلطی بود؟! دایی اربابو به فنا دادم... ارباب سرمو میکنن تو...
- داداچ اسی عجب شیژ نابی بود...
آرسینوس آرامش خود را اندکی بازیافت. پس نقاب را از نقاب آفرین دوباره پس گرفت، دستش را روی گردن مورفین گذاشت و پس از اطمینان از زنده بودن وی، مقداری از همان چیز های بیهوش کننده برداشت و در جیب خودش گذاشت. قطعا برای ادامه برنامه اش نیاز میشدند. پس از آن، محتویات یک جعبه را در جعبه دیگری خالی کرد و مورفین را پس از آنکه اندکی مثل موشک، در ابعاد لواشک تا کرد، درون جعبه قرار داد.
دقایقی بعد، آرسینوس به کمک چوبدستی و جادو خود و مورفین را از زیرزمین خارج کرده بود و با آرامش و خوش بینی تمام به سوی اتاق خود حرکت میکرد. اما ناگهان در میانه راه، همچنان که جعبه سنگین و بزرگ، جلوی دیدش را گرفته بود، با شخصی برخورد کرد.
- دماغم درد گرفت آرسی. واسه همین یه معجون به حسابت میزنم که همین الان باید بخوریش.
آرسینوس جعبه را به زمین گذاشت تا بتواند شخص مقابلش را ببیند، سپس با دیدن یک عدد هکتور، اندکی نگران شد.
- سلام هکتور. حالت خوبه؟ شرمنده دیگه، جعبه یخورده بزرگ بود، ندیدمت. حالا هم بیا و معجون رو بزن به حساب کس دیگه، هوم؟
البته پشت لحن آرام آرسینوس، پر از طنش و نگرانی بود. او اصلا ایده ای نداشت که اگر هکتور ناگهان به محتویات داخل جعبه مشکوک میشد، چه باید بکند. همه چیز را برنامه ریزی کرده بود، غیر از این یک مورد، و این یکی از ویژگی های آرسینوس بود. البته در کنار آرامش اعصاب خرد کن وی.
- چی داری توی جعبت آرسی؟
- چی؟ من چی دارم؟ من هیچی ندارم هکتور... جعبه نمیشناسم اصلا.
- پس من این جعبه رو همراه یه موز با خودم میبرم.
- نه نه... شوخی کردم... جعبه منه... اصلا یه شعر داریم که میگه من یه جعبه میداشتم، خیلی دوستش میداشتم! نتیجتا من جعبه رو میبرم هک... ممنونم از کمکت.
- نه دیگه... یا معجون بزن، یا جعبه رو بده.
آرسینوس لحظه ای دید که در جعبه در حال باز شدن است. نتیجتا مشت خود را با تمام قدرت روی آن کوبید، سپس به سرعت گفت:
- عه... هکتور تو بال مگس مالاریا میخواستی؟ اوناهاش!
هکتور بدون توجه به اینکه در واقع به "پشه" مالاریا نیاز دارد، نه مگس، به هوا نگاه کرد، آرسینوس هم که البته حتی از سوتی دادنش هم در این لحظه ناراضی نبود، جعبه را مستقیما زیر ردای خودش جاساز کرد.
هکتور نگاهش را از هوا دزدید و به آرسینوس نگاه کرد.
- عه؟ جعبه کو آرسی؟
- جعبه؟ لولو جعبه رو برد. جعبه نداریم که. شما جعبه رو نیشان من بده.
- بذار یه معجون جعبه پیدا کن بهت بدم.
- وایسا... هکتور... تو در مورد خروج هیجان انگیز چیزی میدونی؟
- خروج هیجان انگیز؟ بدم معجونشو که به طور هیجان انگیزی از پنجره خارج شی؟
- نه... بذار من یه بی معجونشو برات اجرا کنم.
هکتور لحظه ای تفکر کرد. سپس یک بطری معجون به رنگ زردِ قناری از جیب خود بیرون کشید. مقابل نور چراغ راهرو به آن نگاه کرد. به ویبره همیشگی اش لبخندی شیطانی اضافه کرد. سپس گفت:
- قبوله، ولی اگر خوشم نیاد، همین معجون رو بهت میدم... نمیدونم هم چیه، همین الان ساختمش.
- خب پس... هوم... اون مشتریه کیه؟
هکتور سرش را چرخاند و همین که خواست دهانش را باز کند که بپرسد:"کدام مشتری؟"، متوجه شد که از آرسینوس به جز مقادیری گرد و خاک چیزی باقی نمانده است. نتیجتا او با ویبره و معجونی که به طور تهدید آمیزی در دست تکان میداد، به سمت محل های احتمالی آرسینوس به راه افتاد و با صدای بلندی هم شروع به خواندن کرد.
- من یه هکتور ویبره زنم، آرسینوس! آیم کامینگ فور یو!
آرسینوس همچنان که در حال دویدن بود و جعبه عظیم را هم همچون نوزادی بی پناه در آغوش کشیده بود، با شنیدن صدای هکتور، به سرعت به اتاقی در سمت راست راهرو وارد شد و در را هم پشت سر خود قفل کرد.به محض اینکه برگشت تا نفس راحتی بکشد و بگوید: "همه چیز درست میشه"، با یک تسترال چشم در چشم شد.
- اوه... اومدم اتاق تسترال ها... عیب نداره... خیلیم خوب. همینجا کارمو انجام میدم. کسی هم مزاحم نمیشه. همه چیزم درست میشه خیلی زود قطعا.
آرسینوس با گفتن این حرف، دو تا از تسترال هارا بهم نزدیک کرد، سپس مورفین را دراز به دراز روی آنها خواباند. سپس با چهره ای که در زیر ماسک از عرق خیس شده بود، اما همچنان امید و خوشبینی در آن موج میزد، یک چاقوی معجون سازی از جیب خود خارج کرد. آرسینوس با ذکر و یاد و نام مرلین، چاقو را روی شکم مورفین گذاشت و شروع کرد به بریدن. یک دور کشید. چاقو نبرید. دومین دور هم کشید و چاقو باز هم نبرید. آرسینوس کم کم داشت افکار عجیبی به سرش میرسید که شاید بهتر است همه این ماجرا را فراموش کند و برود پادزهر بیزوارش را بمکد.
اما بعد، ناگهان با دیدن تیغه چاقو، این افکار از ذهن وی خارج شدند.
- اوه... چاقو کند شده. همیشه میدونستم همه چیز درست میشه.
آرسینوس پس از گفتن این حرف، بدون توجه به تسترال هایی که در اطرافش مشغول چرخیدن بودند و بعضا با نگاه های تهدید آمیز به او مینگریستند، یک بطری سبز از جیب خود بیرون آورد و اندکی از مایع درون آن را روی چاقو ریخت. سپس نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و یک برش سراسری روی شکم مورفین انجام داد. بلافاصله پس از آن، چیز هایی که در جیب خود گذاشته بود را به داخل گوش و حلق و بینی مورفین هدایت فرمود تا از بیدار شدن او جلوگیری به عمل آورد.
پس از انجام این اقدامات امنیتی در جهت حفظ جان دایی لرد سیاه، آرسینوس اندکی لای چشمان خود را باز کرد تا یک نظر جوارح و جوانح ایشان را ببیند. البته، مرگخوار نقاب دار پس از دیدن آن، آرزو کرد که ای کاش نمیدید. امعاء و احشاء مورفین به دلیل مصرف بیش از حد چیز، سیاه و خوفناک شده بودند و حتی مقادیری چیز هم در میانشان جا سازی شده بود که البته این خود نشانی از آینده نگری مورفین داشت.
به هر صورت، آرسینوس با یک دستکش، نیمی از روده مورفین را باز کرد و سپس از زیر آن، چیزی گوی مانند را که در پارچه ای سبز بسته بندی شده بود، بیرون کشید. سپس پارچه و گوی را وارد جیب ردای خود کرد، چوبدستی خود را بیرون کشید و با دستی لرزان به سوی مورفین نشانه گیری کرد.
-
ریپارو!
آرسینوس پس از اطمینان از دوخته شدن مورفین، "چیز" هایی را که وارد گوش و حلق و بینی وی کرده بود، خارج ساخت و سپس به آرامی به سوی در اتاق تسترال ها حرکت کرد که...
- عژب شیژی بود داداچ... از زیرزمین اومدم فژا... عه... کژام من؟ این ژبون بسته ها شیَن اینجا؟
به هر صورت مورفین پس از اندکی خاراندن سر خود و نگاه کردن به تسترال های چاق و لاغر، به آرامی از اتاق خارج شد و آرسینوس هم دهان یک تسترال چاق را باز کرد و خود را با آرامش از آن خارج کرد. سپس سر حیوان را نوازشی کرد. بعد از آن، گوی بسته بندی شده را در دست خود گرفت و پارچه دور آن را باز کرد.
- اوه... یه زیرشلواری مامان دوز متعلق به مورفین که روش هم نوشته thug life؟!
آرسینوس همچنان با تعجب فراوان، گوی نقره ای زیبا را در یک دست خود نگه داشت و زیرشلواری را هم فرستاد به سوراخ بینی یکی از تسترال های دم دست خود. و پس از آن، در نهایت، شروع کرد به مالش گوی... تا زمانی که صدایی همچون کانکشن دایل آپ شنیده شد. اما بعد، صدای دورگه تریلانی، اتاق را در بر گرفت.
- بدینوسیله و به عنوان پیشگوی اعظم ارباب... پیشگویی میکنم که... این کودک زیبا و ماسک دار... در نهایت وارد منجلاب پرفساد بیناموسی میشود و بدون نقابش در جوب های لندن... :hyp: با خرید یک بسته برتی باتز با طعم تار موی دامبلدور، ویزای مهاجرت به ماداگاسکار را برنده شوید.
- عه؟! یعنی چی؟! این چرا خط رو خط شد؟!
آرسینوس همچنان پوکرفیس، نقاب سیخ سیخی خود را با نقابی جالب و غم انگیز تعویض نمود، سپس گوی را وارد چشم یکی از تسترال های مظلوم کرد و از اتاق خارج شد. روایت است پس از این ماجرا هرگاه کلمات "گوی" یا "پیشگویی" در حضور آرسینوس به زبان آورده میشوند، وی ردا میدرد و ضجه زنان، با افکت رقص باله، به سوی بیابان میرود.