هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من(رودولف لسترنج) وی.اس لادیسلاو ژامیس...زامویس...ژاکعظ...ژا....عه!...همون!



تقریبا تمام جامعه جادوگری میدانستند که دادگاه شماره 10،واقع شده در طبقه ی منفی دو وزارت سحر و جادو،جنب سازمان اسرار، جلساتی که در آن برگزار میشود یک جلسه دادرسی عادی نیست...بلکه صددرصد این دادگاه برای امر و جرم های مهمی اختصاص داشت.
و حالا در این دادگاه جلسه ای به قضاوت و ریاست شخص وزیر،بارفیو در حال برگزاری بود . تمام صندلی های آن پر بود از هیئت منصفه و جمعیت...همهمه ای در سالن دادگاه به پا بود که با ضربات چکش قاضی بر روی میز،این سروصدا فرونشت...
_سکوت رِ رعایت فرمایید...جلسه رسمی هسته...متهم رِ بیارین!

با باز شدن در و ورود جادوگری از آن،همه نگاه ها به سمت جادوگر برگشت...جادوگر نیز زیر سنگینی نگاه دیگران قدم برمیداشت تا بر روی صندلی ای که برای او تعبیه شده بود بنشیند...پس از نشستن متهم،بارفیو دوباره با چکش بر روی میز کوبید و گفت:
_رودولف لسترنج شما هستن؟
_خودمم!
_بدین پرونده این مرتیکه بیناموس ره...خب...رودولف لسترنج...شما متهم هستین غر زدن!
_عه؟جرمه غر زدن؟من فک کردم بابت ضرب و جرحی،مشخص کردن پدر بچه ای،چمیدونم مرگخواری متهم شدم!
_شاید غر زدن جرم نباشه،ولی خط خطی کردن دیوار های دیاگون با قمه و نوشتن غرهاتون رو اون جرم هسته!
_خب غر دارم!
_فقط این نیسته...شما شاکی خصوصی هم دارین..شاکی خصوصی داخل شه!

بار دیگر با باز شدن در دادگاه،همه به فرد تازه ورود نگاه کردند...حتی رودولف هم نگاهی به در انداخت و با دیدن شخص وارد شده با هیجان گفت:
_ارباب...ارباب...شما اومدین از من دفاع کنین؟مثل کله زخمی که دامبلدور اومد ازش دفاع کنه؟
_خیر رودولف...ما شاکی خصوصی تو هستیم!
_ارباب؟
_جناب لرد...لطفا شکایت خودتون رِ بگین!
_این متهم ما رو کچل کرده!
_
_منظورم به طور مجازی هست!
_
_یعنی از بس غر میزنه کچل شدم..استعاره اس...این معلوم الحال باعث سلب آسایش ما شده...اشد مجازات رو خواستاریم براش!
_هر چی جناب ارباب بگن...رودولف لسترنج شما مجرم شناخته شدین...برای تعیین حکم شما با هیئت منصفه وارد شور میشم!

رودولف ملتمسانه به هیئت منصفانه نگاه میکرد...همچنین با فیگور آمدن و چشمک زدن به ساحره های هیئت منصفه،سعی در تحت تاثیر قراردادن آنها داشت که طبیعتا موفق نبود!
بلاخره بعد از چند دقیقه،بارفیو دوباره با چکشش به میز زد و شروع به خواندن حکم کرد..
_رودولف لسترنج با رای دادگاه محکوم میشه به خدمات اجتماعی!
_ایول..فیگورام تاثیر گذاشت....این جذابیت من هیچوقت تموم نمیشه!
_بذار بقیه حکم رِ بخونم رودولف...خدمت اجتماعی ای که رودولف باید انجام بده اینه که "درد دل شنو" بشه و مشاوره روانشناسی بده...طبیعتا برای درد دل شنو اینکه خودش درد دل کند و غر بزند ممنوع هسته و صرفا باید شنوا باشه...پایان حکم!

فردای آن روز،دفتر مشاوره ی رودولف!

رودولف لسترنج کلافه و ناراحت پشت میز نشسته بود و منتظر بود تا مراجعه کننده هایش از سر راه برسند...او سعی داشت تا به خود امیدواری بدهد و بگوید مگر خدمت اجتماعی ای که باید انجام دهد چقدر میتواند سخت باشد؟
اما با ورود اولین مراجعه کننده،رودولف فهمید که اشتباه میکند!
_
_چی شده؟
_
_بذار از راه برسی بعد گریه کن...بگو چی شده؟
_دوس پسرم...دوس پسرم ولم کرده!
_چه بهتر!
_چی؟
_شما یعنی الان وضعیت تاهلت مجرده دیگه؟
_آره..آرههههههه...وای...ولم کرد...من هیچی براش کم نذاشتم!
_مشخصه!
_من خیلی دوسش داشتم...فکر کردم تا آخر عمر با هم میمونیم...من نمیتونم بدون اون زندگی کنم...این چه وضع زندگیه؟این چه عشقیه؟چه دنیایی بیرحمیه!

رودولف نمیدانست که حالا چه باید بگوید...همیشه او بود که از دنیا و زندگی گله میکرد...او نتنها باید درد دل شنونده میبود که باید راه حل هم ارائه میداد...
_آآآآآآ...امممم....چیزه...هوم!
_چی؟چی؟
_چی میخوای بشه؟خو همینطوره...این نشد زندگی که...چه وضعشه...ای تف تو این روزگار...ادم بمیره بهتره!
_

مراجعه کننده گریه کنان از اتاق خارج شدن و بعد از چند دقیقه صدای شکسته شدن شیشه و پس از آن صدای یک جیغ و سپس یک صدای "پضضضضض" که نشان دهنده برخورد یک شی به یک جسم سخت از فاصله زیاد بود به گوش رسید!
که البته رودولف اهمیتی به آن نداد...رودولف به مراجعه کننده بعدی که وارد اتاق شد اهمیت میداد...
_هاه...این چش بود که از اتاق دویید بیرون؟
_نمیدونم...مهم نی...شما چته؟
_من؟آم...میدونی..یه وقتایی فکر میکنم که چرا زنده ایم؟
_منم همینطور!
_یه وقتایی با خودم میگم هدف ما چیه تو این دنیا؟
_منم همینطور!
_یه وقتایی حس میکنم اینقدر بیهوده ایم که چیزی غیر از منتظر بودن تا رسیدن مرگ نداریم!
_منم همینطور!
_میدونی؟یه وقتای یه نظرم ما پوچیم!
_منم همینطور!

مراجعه کننده که با زار زدن رودولف شوکه شده بود،از جای خودش بلند شد و به پشت میز رفت تا به رودولف دلداری بدهد!
_حالا گریه نکن اینجوری...با تمام این اوصاف دنیا هنوز خوشکلیاش رو داره!
_نداره...نداره...این زندگی ناعادلانه اس...ناعادلان اس...ناعادلان اس...ما رو بردن به بیراهه دیدم چاله اس...حقت رو خوردن و شاهد میشه حبس...ناعادلانه اس...ناعادلانه اس!
_حالا یه چیزایی هست که تو دنیا خوبه...اینجوری چرا گریه میکنی؟
_گریه داره...گریه داره...دیوار حاشا بلنده تکیه بده!

مراجعه کننده فهمید که با پدیده نرمالی مواجه نیست...برای همین از آرام کردن رودولف ناامید شده و از اتاق خارج شد...
اما بعد از خروج او،لرد وارد اتاق شد...رودولف با دیدن لرد کمی خودش را کنترل کرد و گفت:
_ارباب!
_رودولف یادت نره حکم دادگاهت رو یادت نرفته که؟تو نباید خودت غر بزنی،باید غر بشنوی!
_من نمیتونم ارباب!
_پس چطور ما تونستیم این همه مدت که تو رو تحمل کنیم؟

رودولف نمیدانست...او حالا میبایست متنبه شده و نتیجه اخلاقی میگرفت...اما او رودولف بود...پس به جای متنبه شدن تصمیم گرفت بابت اینکه نمتوانست هم غر بزند!
_ارباب...من چرا نمیتونم؟ارباب!
_




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- کبریت!
شترق!
- هن هن.. هن.. کبریت دارم! همه‌جوره! بی‌خطر! با خطر! متوسط‌الخطر!
شترااااق!
- وایسین خانم، ببخشید یه لحظه.. خواهش میکنم این کبریتا رو.. آقا، این کبریتا.. آهای دختر! توی چشای گربه‌ایت، شعله‌های کبریتی می‌بینما!
- گم شو پسره‌یِ حیوونِ بی‌دُم!

شـــاپ!

سیلی‌ای که روی گونه‌ی روباه نشست، چند متر اونورتر پرتش کرد و جعبه‌های کبریت هم لابه‌لای برف گم شدن.
همونطور که گونه‌ی داغش رو چسبیده بود، به سمت مشرق نگاه کرد. کسی بهش اهمیت نمیداد. به مغرب خیره شد، بازم هیچکس.
یهو بغضش شکست.
- چرا کسی ازم کبریت نمیخره؟ هوق! چرا همه دَرو روی من می‌بندن؟ هوق هوق! چرا کسی به حالم رحم نمیکنه؟ هووووق! چرا هیچ دختری با دیدنم غش نمیکنه و منو نمی‌بره داخل خونه‌شون؟ چرا؟ چرااا؟ چراااااااااع؟! .. هووووواخ!

و اشکِ سبزش رو قبل از اینکه روی لبش بشینه، جمع کرد و برگردوند توی دماغش.
همه‌ش تقصیر خودش بود. اگه به دامبلدور خیانت نمیکرد، الآن میتونست جلوی شومینه‌ی خونه‌ی گریمولد، با کله‌ی سیریوس بلک گپ بزنه. یا اگه یوزرنیم و پسورد خونه‌ی گریمولد رو به لرد میداد، الآن توی خونه‌ی ریدل مشغول شنای قورباغه توی پاتیل هکتور بود.
- یکی به من کـ.. کمک.. کنه.. من.. برررررر.. کمـــــک!

دستاش رو دور خودش حلقه زد. داشت یخ میکرد. منجمد میشد. عمرش خیلی زودتر از ساعتِ مرگ‌شُمارِ لرد در حال اتمام بود.
توی اوج نااُمیدی..

- یوآن؟

ناخودآگاه چشماش رو باز کرد. سرمایی که گریبانش رو گرفته بود، یهو جیغی کشید و دامنش رو جمع کرد و پا به فرار گذاشت.

- پرنس آبرکرومبی؟! صدامو می‌شنوی عزیزم؟!

در واقع، یوآن رو نباید با رودولف مقایسه کرد. ولی راستش، یه زمانی، روباه با قمه‌کِش هم‌نشین بوده.
و مهم‌تر از اون، روباها هم دل دارن آخه.
دیگه اهمیتی به سرما نداد، آتیشی توی دلش به پا شد، وقتی که یه پریزاد رو دقیقاً جلوی چشماش دید.
- تو.. تو کی هستی؟!
- چرا خودتو به اون راه میزنی عزیزم؟! من نیمه‌ی گمشده‌تم، روباهِ قشنگِ من!
- وات؟!

وا سعادتا!
یوآن دیگه حال خودش رو نفهمید. ذات حیوونی و غریزیش فعال شده بود. به پریزاد نزدیک شد و جلوش زانو زد. پریزاد جوری خندید که توی دل روباه، یه زلزله‌ی هشت ریشتری بوجود اومد.
دست پریزاد رو گرفت.
- Hello! is it me you're looking for?!

شـــــاپ!

انگار که از توی یه رویای شیرین پرت شده بود بیرون.
برای بار دوم، گونه‌ش اونقدر داغ شده بود که میشد روش نیمرو پُخت. قبل از اینکه بتونه بفهمه چه خبره، یه پیرمرد چاق با لباس قرمز و ریش دراز سفید، گردنش رو گرفت و بلندش کرد.
- بچه هم بچه‌های قدیم!
- خرخرخرخر.. گردنم! خفه شدم!
- مَست کرده بودی؟ این رودولف‌بازیا چیه دیگه پسرجون؟ اونم با یه پیرمرد بزرگی مثل من؟!
- مَست خودتی، پیرِ خرفت! اصلا تو کی هستی؟ رودولف رو از کجا میشناسی؟
- رودولف معروف هس، حتی وقتی که نیس.

یوآن، بی‌توجه به بودن یا نبودنِ رودولف، با چنگ و دندون سعی کرد که خودش رو جدا کنه ولی پیرمرد، مقاوم‌تر از این حرفا بود.
- هوووووش! حیوون وحشی!
- ولم کن! چی میخوای از جونم؟ بذار همینجا بپوسم! با من مپیچ که تلخم! ولم کن! وگرنه گولت میزنما! ولم.. اووووومم.. اووو.. اممممموم!
- هیس! آروم باش! الآن بچه‌ها رو بیدار میکنی! چیزی از جونت نمیخوام. من بابانوئلم. کسی که شب کریسمس کنار تخت‌خوابِ بچه‌ها عیدی میذاره. شناختی؟

یوآن که صورتش کبود شده بود، بالاخره خودش رو خلاص کرد و تا موقعی که نفسی تازه میکرد، سرتاپای پیرمرد رو از نظر گذروند.
- راس میگیا! تو که بابانوئلِ خودمونی! شرمنده صورتم تو ریشت گیر کرده بود، نشناختمت. از اینورا؟ اَمریه؟!

و یه مشت رفاقتی تو شکم بابانوئل زد.

- معلومه که اَمریه. و کی بهتر و مناسب‌تر از تو؟
- شما فقط امر کن، انجام شده بدونش.
- خیلی خب پسر، تو الآن آواره و گوشه‌گیری. مگه نه؟
- هممم.. آره.
- بیکاری؟
- آره.
- دلت میخواد از این وضعیت هلاکت‌بار خلاص شی؟
- آره، آره، و چرا زودتر نمیری سر اصل مطلب، پیری؟!
- خیلی خب. راستشو بخوای، دیشب ظاهرا ملت محفلی و مرگخوار مجنون شده بودن، یه ملعونی آوادا زد و.. متأسفانه همونطور که می‌بینی، یکی از گوزنام تلف شد. چهارتا بودن، الآن شدن سه‌تا.

یوآن تازه متوجه سورتمه‌ای شد که افسارِ سه‌تا گوزن به اون وصل شده بود.

- میتونم روت حساب کنم، پسرم؟
- مثلاً چه کاری؟
- اینکه به عنوان گوزن کمکی به جمع‌مون اضافه بشی.
- باشه، اوکِـ.. وایسا ببینم! معلومه چی داری میگی خرفت؟ من کجام شبیه این گوزنای بی‌شاخه؟! من روباهم! میفهمی؟ روباهم! این دُم رو.. ببین.. اممم.. دُمَم..
- اگه دُم داری به من نیشان بده.
- اممم.. داشتم، اما از دنیا رفته! ولی دُم مهم نیس! به اسمه! هنوزم همه روباه صدام میکنن!
- فرقی نداره که چی هستی. مهم اینه که حیوونی!

زبون یوآن بند اومد. "حیوون" چیزی نبود که دوست داشت صداش کنن. ولی خب، در حقیقت اون یه حیوون بود. و حقیقت هم همیشه تلخ بود. جواب بابانوئل هم منطقی!

- اممم.. خب.. باشه، قبول. گوزن چهارمت میشم. ولی شرط داره‌ها!
- هوووم؟
- اینکه.. اینکه یه کادوی خفن و گنده از طرفم بفرستی برا پرنسس رویاهام.
- اوه. تو فعلاً دهنت بوی شیر میده، بچه‌جون.
- عه؟ قول دادیا!
- امکان نداره.
- چرااا؟! بخاطر رنگ گندم! بخاطر رنگ سفید ریشِت!
- عجب بچه سمجیه‌ها! زوده برات.
- نــــــــــــه! صبر کـــن!

بعد، بابانوئل یقه‌ی روباه خشمگین و جیغ‌جیغو رو گرفت و انداختش وسط جمع گوزن‌ها و افساری رو دور گردنش گره زد.

- اینو وردار. وردار. نذارش. نع! نذاااار!
- ممنون که میخوای کمکمون کنی، آقا روباهه!
- لعنتی! من آخرش ریشِت رو به خاک می‌مالونم، پیرمردِ پشمک‌موی! حالا ببین!

بابانوئل لبخند ملیحی زد و بعد، سوئیچش رو از جیبش در آورد و سورتمه رو روشن کرد و بطور وحشیانه و ظالمانه‌ای، شلاقش رو به کمرِ هر چهار گوزن کوبید. سه گوزنِ قدیمی عین خیالشون نبود ولی گوزن تازه‌وارد، سوختگی درجه دو رو در ناحیه‌ی باسن احساس کرد.
چند ثانیه بعد، گوزن‌ها و سورتمه، بصورت هلیکوپتری از روی زمین بلند شدن و بالا رفتن.
بالا.
بالا.
بالاتر!
یوآن که می‌ترسید بابانوئل دوباره اون روی سگش بالا بیاد، هرچی توان داشت، توی دست و پاهاش ریخت.
اگه بچه‌های خوبِ توی خونه، اخلاقِ واقعیِ پیرمردِ سرخپوش رو می‌دیدن، بازم ازش خوششون میومد؟

ولی از حق نگذشته، اون بالا بالاها زیبایی‌های خاص خودش رو داشت.
حتی یه بار توی یه جاده آسمونی، مجبور شدن که جلوی چراغ قرمز توقف کنن و شاهد عبور و مرور سورتمه‌ها و بابانوئل‌های دیگه‌ای از چهار طرف بشن. حتی یوآن چشمش به پالی افتاد که داشت سورتمه‌ی دیگه‌ای رو دنبال خودش میکشوند و چه ناسزاها و کل‌کل‌ها که این وسط بین روباه و گرگ رد و بدل نشد.

چند دقیقه بعد

- رسیدیم!

گوزن ها آروم‌آروم روی سقف یه خونه فرود اومدن. بابانوئل بطور ماهرانه‌ای، سورتمه رو همونجا پارک دوبل کرد و گره افسار یوآن رو باز کرد.

- آه.. آخ.. وای.. هن هن.. لعنت بهت! خفه شدم!

همونطور که یوآن داشت گردنش رو می‌مالید، نفس‌نفس‌زنان پرسید:
- اینجا کجاس؟ هن.. الآن میخوای برا کی.. هن.. هدیه ببری؟

بابانوئل دستی به ریشش کشید.
- یه هدیه‌ی قشنگ برای یه بچه‌ی شرور.
- ینی چی؟! از کجا میدونی شروره؟ و اگه شروره، چرا میخوای براش هدیه ببری؟
- من آمار تموم بچه‌های لندن رو دارم.
- ایول! ایول! ینی میدونی طرف چیکارا کرده؟
- البته که اطلاع دارم. یارو یه بار سر یکی از همکلاسیاش رو فرو کرد توی دستشویی. یه مدت برای مورفین، مورفین قاچاق میکرد. یه بارم پنجره‌ی خونه‌ی ریدل رو شکست. یه بارم تموم متن‌های رودولف رو پر از سه نقطه و حتی چهار نقطه کرد. یه بارم توی پاتیل هکتور، راسو انداخت. بسه؟ یا بازم بگم، پسر؟
- منم باید آخرش این دوربین مخفیت رو نابود کنم که مایه‌ی هرچی سوءظن و بدبختیه! لعنتی!

بعد، بابانوئل آروم‌آروم رفت سمت دودکش و وقتی فهمید که شومینه خاموشه، یه درخت کاج گنده از گونیش در آورد.
- بیا دوتایی حسابشو برسیم، بلکه آدم شه.
- ایول! ایول! ولی.. ببینم.. با درخت کاج میخوای حسابشو برسی؟ چیز دیگه‌ای نداری تو گونیت؟ چاقویی؟ چوبدستی‌ای؟ هفت‌تیری؟ چیزی؟!

بابانوئل لبخندی زد.
- هیچوقت در مورد کسی یا چیزی از روی ظاهر قضاوت نکن، پسر! تو نمیدونی داخل این کاج چیه! حالا هم اونطوری واینسا. بیا منو هل بده، برم تو.

یوآن نمیدونست که در حقیقت بابانوئل چی توی اون درخت کاج قایم کرده. ولی با این حال، رفت جلو و با تموم زورش، به پیرمرد فشار آورد که از دودکش بره تو.

- هل بده، هل بده!
- لامصب، چه خبره! بــــع! خیلی بو میدی!
- تو فقط هل بده!
- خیلی گامبویی خو! باو اصن بیخیال شو! بیا و به بچه‌ی مردم رحم کن!
- تو کاریت نباشه! زور بزن ببینم، زور بزن!
- دیگه راهی واسم نذاشتی.

بعد، یوآن رفت بالای نیم‌تنه‌یِ پایینیِ بیرون‌زده‌یِ بابانوئل و مشغول لگد زدن به باسن پیرمرد شد.
- برو تو!
- آخ! یواش!
- برو تووو!
- یواش! حیوون!
- برو توووووو!
- آآآآآخ!
- آآآآآوووخ!

و لگد آخری رو اونقد محکم زد که هردو با هم از داخل دودکش سُر خوردن پایین و سر از شومینه در آوردن. جایی که چند متر اونورتر، یه پسر بچه‌، پتوش رو روی سرش کشیده و قیافه‌ش معلوم نبود.

- هیس! صدات در نیاد! ایناهاش!
- ینی الآن چیکار میخوای بکنی؟
- تو فقط بشین و تماشا کن، روباهه.

بعد، یوآن مات و مبهوت به بابانوئل خیره شد که دکمه‌ی قرمز روی درخت کاج رو فشار داده و حالا یه ارّه‌ی بُرَنده از نوک درخت بیرون زده بود. پسر بچه با شنیدن صدای مهیب ارّه از خواب پرید و پتو از روی صورتش لیز خورد. چهره‌ش برای یوآن شدیداً آشنا بود.
- هی.. کوین..؟

یوآن تنها کاری که تونست انجام بده، جیغ‌زدن بود. پسر بچه هم از وحشت فریاد زد.
امّا..
چیز دیگه‌ای ندید.
دندانه‌های ارّه، پیشونیش رو حفاری کرد و لکه‌های خون همه‌جا پاشید. طوری که لباس یوآن تماماً خونی شد. منظره‌ی روبه‌روش رو باور نمیکرد. قلبش داپس‌دوپس می‌تپید. باور‌کردنی نبود. به هیچ وجه من الوجوه!
اون لباس سبز.. اون شال‌گردن نارنجی..
- نوئل، تو.. چیکار کردی.. ها؟!

بابانوئل کادویی رو توی حفره‌ی صورتِ پسر بچه گذاشت و برگشت سمت یوآن.
- خب دیگه. حقشو گذاشتم کف دستش. مرسی بابت کمکت. بزن بریم!

یوآن ریش پیرمرد ظالم رو گرفت.
- چی چیو بزن بریم؟ کجا بریم؟ تو کوین رو کشتی! تو از یه پسر بی‌گناه یه کتلت‌بامیه ساختی! تو کُشتیـــش! تو یه قاتلـــــی!

- کی اونجاس؟ بابایی؟ چیزی شده؟

صدای قدم‌هایی از بیرون اتاق به گوش اومد.
بابانوئل با دستپاچگی، ریشش رو از چنگ روباه در آورد.
- اوه اوه! اوضاع خیطه! باباش اومد! ما که رفتیم!

و بعد، ارّه رو گذاشت کف دست یوآن و از آجرهای دیواره‌ی دودکش بالا رفت و زد به چاک.
یوآن ولی حرکتی نکرد. یعنی نمی‌تونست که حرکت کنه. منظره‌ی خونین جلو چشمش، قدرت حرکت رو ازش گرفته بود.
- کوین..

اون پسره‌ی محفلی که کم‌کم داشت اهلیش میکرد.
"من دوس دالم باهات بازی کنم. اهلی کَلدَن ینی چی؟"
چرا؟
مگه گُناه کوین چی بود؟
پسرِ لوس و ننر و کیوت که آزارش به مورچه هم نمی‌رسید.. الآن جلوی چشماش سلاخی شده بود.. واقعاً شیطنت‌های کوین برابر بود با تیلیت شدنش؟!

دستگیره‌ی درِ اتاق چرخید، در باز شد و پدر خونواده وارد شد.
- پسرم؟ خوابـ.. خدای من! کوین! هاااه! کویـــــــــن!
با ناباوری به پیکر خون‌آلود پسرش هجوم آورد. صورتش مثل یه پیراشکیِ لِه شده بود. پدر به دیوار تکیه کرد. به قلبش چنگ زد. وحشت کرده و زبونش بند اومده بود.
- تو.. تو.. تو دیگه کی هستی؟! کوین چرا این شکلی شـده؟!

اینو خطاب به یوآن گفت.
یوآنی که فقط به درخت کاجِ مرگبارِ توی دستاش خیره مونده و حرفی برای گفتن نداشت..

فقط و فقط، صحنه‌ی وحشتناکِ چند ثانیه پیش، توی ذهنش تکرار میشد..!

***


روایت شده که پدر خونواده که یوآن رو قاتلِ کوین تصور کرده بود، این روباه بدبخت رو با یه سوپر لگد فرستاد هوا. طوری که یوآن از پنجره پرت شده و در حال پرواز توی آسمونا، به‌همراهی مُرغای آسمون، مشغول زار زدن به حال کوین شد.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۲۲:۱۴:۱۴

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
بلوینا بلک vs رودولف لسترنج


شب هنگام بود، شاخه های درختان خشک و فاقد برگ زیر نور رنگ پریده ی ماه جلوه ی خاصی به آن جنگل همیشه تاریک داده بودند و مانع نفوذ نور به اعماق آن میشدند، صدای قار قار کلاغان در هو هوی باد ذره ذره محو میشد.
مه ایی غلیظ دور تا دور جنگل را محاصره کرده بود دانه های برف در هوا میرقصیدند، سفیدی همه جا را پوشانده بود ولی نه برای مدتی طولانی...با وجود همه ی اینها پا به آن جنگل آشفته گذاشت با وجود کمین موجودات در جای جای جنگل پا به آن جنگل آشفته گذاشت باید جا میزد؟ شاید هم باید جا میزد و از تصمیمش منصرف میشد ولیکن دیگر برای پشیمانی دیر شده بود، با آن خون اشام شرط بسته بود ، بله با دای شرط بسته بود ، حالا می بایست خودش را ثابت میکرد ، در این شرایط نه جا زدن وجه ی خوبی داشت نه ادامه دادن به مسیر عاقلانه بود.
قدمی بلند برداشت...
خش!
صدای ترکه ایی بود که زیر پایش از وسط دو نیم شد.

صدای دای را از پشت سرش شنید:

-باشه باشه تو خوبی حالا برگرد وقتشه بری ...
-نه!.. گفته بودم تا اواسط جنگل!
-ببین بلو ...

دای سعی کرد او را از ادامه دادن به مسیر منصرف کند ولی او گوشش به این حرف ها بدهکار نبود ، چیزی او را به دل جنگل میکشید ، چیزی باعث میشد با وجود ترسی که بر فراز وجودش به پرواز در امده بود بیشتر جلو برود و جلو برود پایان این اوج چه بود؟ سقوط؟ سر بلندی؟ هیچکس نمیدانست!

با برداشتن چند قدم بلند دیگر، صدای دای برایش ناواضح شد، نامفهوم شد، تا اینکه کاملا قطع شد.

همینطور که به دل جنگل نزدیک و نزدیکتر میشد چشمان سبز و زرد رنگ اش به درختانی می افتاد که در آن تاریکی به چیزی بیش از یک درخت شبیه بودند، احساس کرد چیزی به لباس بلند و تیره اش چنگ میزد ، سریعا گردنش را چرخاند و پشت اش را نگاه کرد، لباس اش به بوته ایی خاردار گیر کرده بود ناسزایی زیر لب گفت و لباس اش را کشید.

چوبدستی اش را بیرون کشید و زیر لب زمزمه کرد "لوموس" ناگهان شاخه درختی وحشیانه تکان خورد و دسته ایی خفاش دیوانه وار به سمت بیرون پرواز کردند.
کمی خم شد و با نفرت به خفاشانی که بالای سرش در حال پیچ و تاب بودند نگاه کرد .

درخشش شی باعث شد نگاه اش را از خفاشانی که به حاشیه ایی از جنگل می شتافتند بگیرد و مستقیم به آن شی خیره شود .
خم شد تا نگاهی دقیق تر به آن شی بی اندازد چندی نگذشت که متوجه انگشتری با زمردی سبز رنگ شد آن را از زمین برداشت و بی اختیار دست اش انداخت .
بالافاصله همه جا ساکت شد ، گویی همه چیز به یکباره در دنیا ایستاد .

صدایی شبح مانند با پژواک یک اسم را زمزمه میکرد، مارولو گانت...مارولو گانت!
اطرافش را سیاهی در بر گرفت و پژواک مارولو گانت بلندتر به گوش میرسید
زیبایی انگشتر او را به کام طلسمی بدون بازگشت، برد.

چند لحظه بعد تمام بدن اش منجمد شد ، چشمان همیشه براق اش دیگر کدر، تیره و تار شده بود، ضربان قلب اش از کار افتاد.
کاش میشد زمان را برگرداند به عقب!
اینگونه خیلی از حماقت هایش را انجام نمیداد، پشیمانی به بار نمی آورد ولیکن هنوز هم دیر نشده او وقت زیادی برای فکر کردن به اشتباهات گذشته اش داشت.
پیکر بی جان و روح اش تا ابد در اعماق آن جنگل ممنوعه حبس شده بود، برای فکر کردن وقت داشت!


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۲۱:۱۲:۲۷
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۲۱:۲۷:۲۶

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
گرگینه خاص (پالی چپمن) vs روباه بی دم (یوآن آبر کرومبی)


صبح کریسمس بود. شب قبل برف زیادی باریده بود و همه جا را سفید پوش کرده بود. در میان آن همه برف، هیچ جنبده ای وجود نداشت. همه اعم از جهنده ، پرنده ، خزنده و انسان در لانه خویش... نه ببخشید در خانه خویش خوابیده بودند. همه به جز پالی چپمنِ خسته و نالان که از میان برف ها سعی می کرد خود را به خانه ریدل ها برساند. اما او از یک بابت خوشحال و راضی بود. از این که بلوینا بلک در این موقع خواب هفت ترسترال می دید. اما حتی اگر او بیدار هم بود، نمی توانست دم او را به دست آورد. زیرا در این موقع از صبح دیگر دمی وجود نداشت!

فلش بک چندین ساعت قبل( خانه ریدل ها):

- صبر کن من که با تو کاری ندارم.
- عه! کاری نداری؟
- مرگ دامبلدور باهات کاری ندارم! فقط با دمت کار دارم!
- مگه اینکه خوابشو ببینی.
- چرا خوابشو؟ همین الان دارم میبینمش. قول می دم زیاد درد نکنه!
- کورخوندی!
- من دارم بهت لطف می کنم. دم وبال گردنته.
- من اگه لطف تو رو نخوام باید کی رو ببینم؟

پالی و بلوینا همه جا را بهم ریخته بودند. همه جای خانه ریدل ها به دلیل بالا و پایین پریدن آنها بهم ریخته شده بود. گلدان جدید رز شکسته بود، پاتیل معجون هکتور روی زمین افتاده بود، لوازم آرایشی کراب همه جا پخش و پلا بود، دم سوجی زیر پای بلوینا له شده بود، عکس مادر ارباب از دیوار به زمین افتاده بود، کلاه لادیسلاو خراب شده بود و کاناپه بزرگ بر اثر برخورد با پنجه های پالی پاره شده بود. تنها کسی که در این معرکه شاد به نظر می رسید رودولف بود که قمه اش را می چرخاند.
- حتی دعوای ساحره ها هم جذابه! مخصوصا اگه یکی شون یه ساحره شیک پوش باشه، اون یکی هم یه گرگینه خاص!
همه مرگخواران از دست پالی و بلوینا که هنوز در حال دویدن بودند، شاکی بودند.
- آهای! این لوازمی که زیر پاهاتون له کردید همه مارک اصل ترکیه بودن!
- آخه معجون برای دم کندن و دم غیب کردن نمی خواید، چرا پاتیل منو نقشِ زمین می کنید!
- تو این وسط دم من چه کاره بود؟ چه هیزم تری به شما فروخته بود؟
- از سوجی و بلوینا توقع گلدون شکستن داشتم، ولی از تو نه پالی!
- کلاه این جانب چه خبطی مرتکب شده بود که این گونه بی جنابش کردید!
ولی با همه این اوصاف پالی و بلوینا هنوز در جدال بودند.
- آخه دم من به چه کار ِتو میاد؟
- پالتو! با دمت یه پالتو گرم و نرم درست می کنم.
- با دم من شالگردن هم نمی شه درست کرد. تازه، کی گفته دم من نرمه؟ خیلی هم زبره.
- اشکالی نداره با دم سوجی ترکیبش می کنم هم نرم می شه هم پالتو!
سوجی با شنیدن این حرف دمش را بغل کرد.

هنگامی که پالی دید بلوینا ول کن قضیه نیست و هنوز دنبالش می آید، تمام فسفر های مغز گرگی اش را سوزاند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. هنگامی که با سرعت به در اصلی خانه ریدل ها نزدیک می شد فریاد زد:
- الاهمورا!
ناگهان در باز شد و پالی از خانه بیرون جست و با طلسمی در را از پشت قفل کرد.صدای برخورد چیزی به در شنیده شد. لازم نبود پالی آن طرف در را ببیند، زیرا بلافاصله فهمید این صدا، صدای برخورد صورت بلوینا با در است! باشنیدن این صدا از شدت خنده روی زمین ولو شد. اما خوشحالی اش زیاد طولی نکشید، وقتی که چشمش به زمین سرد و پر از برف افتاد. به این فکر افتاد کاشکی بلوینا را از خانه بیرون می کرد. ولی حالا برای پشیمانی دیربود. تصمیم گرفت سری به داخل شهر بزند واز فروشگاه ها دیدن کند ولی صدایی عجیب توجه او را به خود جلب کرد. صدایی شبیه به صدای زنگ. سرش را بلندکرد. مرد ریشویی را دید که سوار بر سورتمه بود که نه گوزن سورتمه او را می کشیدند، به طرز عجیب و با سرعتی باور نکردنی به او نزدیک می شدند. پالی خود را به سرعت کنار کشید تا به او بر خورد نکنند.

- آهای عمو هواست کجاست؟ داشتی له ام می کردی.
- ببخشید. من خیلی پیر شدم. دیگه این کارا ازم گذشته. ولی چه کنم به خاطر بچه ها مجبور... صبر کن ببینم من الان دارم با یه گرگ حرف می زنم؟ چه جالب! می شه با هم عکس بگیریم بذارمش اینستا؟
- دامبلدور خودتی؟
- ای وای! تو فامیل منو از کجا می دونی؟ من به کسی نگفته بودم یه جادوگر زاده ام. همه منو با نام سانتا ( همون بابا نوئل) می شناسن.
- میدونستم از کار محفل استعفا می دی. حالا به این رسیدی عشق به درد نمی خوره؟
- فکر کنم تو منو با داداش دوقلوم آلبوس اشتباه گرفتی.
- داداش؟ دوقلو؟ چی؟
- من یه جادوگر زاده بودم. هیچ کس فکر نمی کرد یه فشفشه باشم ولی وقتی یازده سالم شد از هاگوارتز واسم نامه نیومد. یه چند سالی بیکار بودم تا اینکه به فکرم رسید واسه همه بچه های دنیا کادو ببرم. با اینکه حقوق نداره ولی از بیکاری بهتره. خب از داداشم چه خبر؟ کارش خوب پیش می ره؟
- نه بابا! به محفلی ها گشنگی می ده بعد می گه حالا بیاین بهم عشق بورزیم!
- حالا اینا رو ولش گرگی خانم شما این دور و برها گوزنی ندید؟
- گوزن؟ نه؟
- یکی از گوزن های من خیلی شیطونه. الان هم از گله فرارکرده، منم دیرم شده باید این کادو ها رو به دست صاحباشون...
ناگهان نگاهش به روی پالی قفل شد و بعد نگاهی به گوزن ها انداخت.
- چیزی شده؟
- تو چقدر شبیهِ گوزن های من هستی!
- کی؟ من؟ من یه گرگم نه گوزن.
- درسته ولی با اینا مو نمی زنی!
- حرفت انقدر خنده داره که ترسترال توی دیس خنده اش می گیره!
- جهت اطلاعت ترسترال خوردنی نیست! اگه نیای مجبورم دمت رو به غنیمت ببرم.
- چرا ملت زورشون به دم من می رسه؟ باشه بابا باهات میام راستشو بخوای زیادم بد نیست. از آوارگی که بهتره.

سانتا پالی را از زمین بلند کرد و به سورتمه بست. گوزن ها هم از حضور او زیاد راضی به نظر نمی رسیدند. سورتمه با دستور سانتا از زمین بلند شد. سورتمه از زمین دورتر و دورتر می شد. مناظر از بالا زیباتر بود. البته پالی یک مرگخوار بود ومناظر زیبا برای او اهمیتی نداشت. برف همه جا را سفید کرده بود و هوا در آن بالا بسیار سرد بود جوری که دم پالی از شدت سرما یخ بسته بود. از آن بالا کلبه ای در داخل جنگل دیده می شد، که از دودکشش دود بلند می شد.
- این اولین مأموریت ماست.
و بعد با گفتن یک "هی" سورتمه را به پایین هدایت کرد. سورتمه به زمین نشست. بعد از سورتمه پیاده شد. کیسه هدایا را از سورتمه برداشت. به نزدیک کلبه رفت و از دیوار کلبه بالا رفت.
- کجا؟
- می خوام از دودکش برم داخل کلبه.
- حالا چرا از دودکش؟
- وقتی بچه بودم آرزو داشتم با پورت کی سفر کنم، ولی چون یه فشفشه ام نمی تونم. این شد که این عقده تو دلم مونده. از اون به بعد همیشه از دودکش خونه ها واردشون می شم.
- این دیگه چه کاریه؟ منو باز کن، راحت در رو واست باز کنم.
سانتا افسار پالی را باز کرد پالی به سمت در رفت و فریاد زد:
- الاهمورا!
- در باز شد. سانتا تعجب کرده بود و دهانش باز مانده بود.
- می خوای مگس بگیری؟
- قوانین رو عوض کردن؟ اون موقع ها موجودات جادویی حق نداشتند چوبدستی دستشون بگیرن.
- ما اینیم دیگه. منتظر چی هستی؟ برو.
- تو هم باید بیای.
- چرا؟
- چون من یه پیرمردم نمی تونم این همه بار رو با هم جا به جا کنم. بیا و دختر خوبی باش و این ها رو بگیر.
بعد کیسه را به دوش پالی گذاشت. کیسه بسیار سنگین بود پالی نمی دانست چطور کمر پیر فرتوتی مانند او از سنگینی این کیسه نشکسته است؟
- بیا دیگه.

پالی وارد خانه شد. او تا به حال وارد خانه یک ماگل نشده بود. چیز های عجیب بسیاری در آنجا وجود داشت از آنجایی که پالی همیشه در درس ماگل شناسی خواب بود، چیز زیادی درباره ماگل ها نمی دانست. تنها چیزی که می دانست این بود آنها موجوداتی عجیب هستند که از جادو استفاده نمی کنند.سالن کوچکی در طبقه همکف وجود داشت که شومینه ای در آن روشن بود. درگوشه ای از خانه درخت بزرگ کریسمس، که توسط ریسه هایی تزیین شده بود به چشم میخورد. در سر درخت، ستاره طلایی وجود داشت که می درخشید.آشپزخانه ای کوچک در طرف راست سالن وجود داشت که به نظر پالی بسیار عجیب بود. پالی وارد آشپزخانه شد چشمش به وسیله عجیب غریبی افتاد و آن را برداشت.
- این چیه؟
- همزن برقیه. بهش دست نزن.
- با این چی کار می کنن؟
- تخم مرغ هم می زنن.
- چه کاریه؟ با یه ورده ساده هم می شه این کار رو کرد.
- اونا که چوبدستی ندارن.
پال همزن را سر جایش گذاشت.
- این چیه؟
- این فرشه؟ اینو که جادوگر ها هم دارن.
در گوشه دیگری از سالن وسیله دیگری توجه پالی را جلب کرد.روی این وسیله چند عدد نوشته شده بود و سیم بلندی از آن آویزان بود.
- این دیگه چیه؟
- تلفنه. ماگل ها از این برای باخبر شدن از هم دیگه استفاده می کنن. یه چیزی تو مایه های جغده.
- چه جالب!
- من تو رو این جا نیاوردم به وسیله های ماگل ها دست بزنی. این قدر هم فضولی نکن کادو ها رو بذار زیر درخت. بذار ببینم این پسره یه توپ خواسته بود، دختره هم عروسک چینی خواسته بود. بگرد ببین می تونی پیداشون کنی؟
پالی کیسه را زیر و رو کرد تا توانست یه توپ خال خالی و یک عروسک چینی پیدا کند. عروسک و توپ را زیر درخت گذاشت. سانتا با صدا کلفت و بم خود زمزمه کرد:
- کریسمس تون مبارک! بیا بریم هدیه های زیادی مونده. باید همه شون رو به صاحباشون برسونیم.

پالی یک نگاه به تلفن کرد و بعد یک نگاه به سانتا. طی یک حرکت زیرکانه سیم تلفن را از جا کند و تلفن را با خود برداشت اما همین که خواست با سانتا به بیرون برود، احساس عجیبی به او دست داد. زمان به پایان رسیده بود! پالی داشت تغییر می کرد. پنجه های او ناپدید شده بودند و به جای آن دست هایش نمایان بودند، دیگر پوزه نداشت و صورت زیبای او مانند خورشید از پشت ابر بیرون آمده بود، بدن او دیگر موهای سیاه نداشت و مانند انسان ها شده بود، موهای نارنجی او از پس کله اش بیرون زده بودند و از همه مهم تر او دیگر دم نداشت. سانتا از دوباره وارد خانه شد. پالی تلفن را پنهان کرد.
- چرا نمیای؟
ناگهان از دیدن دختر زیبایی که به او زل زده بود تعجب کرد.
- ببخشید خانم زیبا! شما اینجا یه ماده گرگ ندیدید؟
- متاسفانه نه!
- ببخشید وقت تون رو گرفتم!
بعد از در خارج شد .سوار سورتمه اش شد و با یک "هی" گوزن ها را به بالا هدایت کرد. پالی از خانه بیرون آمد. به آسمان نگاه کرد. هنوز برف می بارید با این تفاوت که دیگر ماه نمایان نبود و او می توانست سانتا پیر را سوار بر سورتمه اش در آسمان تماشا کند.

پایان فلش بک


پالی به دم در خانه ریدل ها رسیده بود و تلفن به دست منتظر باز شدن در بود. در این هنگام به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که اگر در باز شود با چه صحنه ای مواجه خواهد شد؟


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۱۸:۲۳:۰۶
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۱۸:۳۷:۲۵

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۱۰ دی ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم (رودولف لسترنج) وی.اس بلوینا بلک



همواره جادوگر قدرت طلبی بود. و همیشه بدون پیراهن روزها را سپری میکرد. و پیوسته در حال چراندن چشم هایش بر کمالاتِ کمالات داران بود. و مدام در حال غر زدن بود. و دائما با قمه اش گردن کلفتی میکرد.
اما حالا وجه قدرت طلبش پررنگ شده بود. رودولف لسترنج به دنبال انگشتر سالازار،جهت صرفا جهت خفنیت بیشتر البته به زعم خودش، بود.

تنها مانع رسیدن او به انگشتر،یک چیز بود.انگشتر در کشوی میز دامبلدور در دفتر مدیریت هاگوارتز قرار داشت!
اما قدرت طلبی رودولف به حدی بود که حتی با وجود چنین مانعی، باز قصد انگشت کردن انگشتر سالازار را داشت.و برای این امر نقشه ای کشیده بود.

نقشه رودولف بر این اساس بود: " وارد هاگوارتز شو و انگشتر را بقاپ!"
درست بود که نقشه بسیار ساده و ابتدایی بود،لاکن رودولف اصولا شخص ساده زیست و پیرو سبک مینی مالیسم بود!
در هر صورت رودولف حالا به وسیله آپارات خودش را به هاگزمید رسانده بود و در حالی که شالگردن را دور صورتش پیچیده بود تا شناخته نشود، به سمت قلعه حرکت کرد!

اما همین که به دروازه قلعه رسید،هاگرید جلوی او را گرفت و گفت:
_یه لحظه وایسا ببینم...کجا میری؟
_چی شده؟
_کی هستی؟
_رودو...چیز...دانش آموز هاگم!
_بیرون قلعه چیکار میکردی؟
_رفته بودم گردش هاگزمید و اینا!
_خب شال گردنت رو بکش کنار ببینم کی هستی؟
_نمیشه خب...هوا سرده!

هاگرید به عنوان یک دورگه که یک رگش به غول های غارنشین برمیگشت،اصولا نمیبایست جادوگر باهوشی میبود...ولی یک سری چیزها بود که زیاد نیاز به هوش نداشت. برای همین هاگرید ادامه داد:
_اگه هوا سرده پس چرا پیرهن نپوشیدی و لختی؟

رودولف رگ غول غارنشین نداشت یا حداقل اینگونه فکر میکرد. ولی هیچ جادوگر عاقل بدون پیراهنی، سرد بودن هوا را در این وضعیت بهانه نمیکرد. اما با این حال رودولف همیشه یک جوابی برای دادن داشت،حتی وقتی نداشت!
_چیزه...من بالاتنم چربی ذخیره کردم،واسه همین احساس سرما نمیکنم در این نواحی...لاکن تو صورتم نتونستم ذخیره کنم!

هاگرید نگاهی به شکم خود انداخت. با توجه به وضعیت مالی محفل،او میتوانست با ذخیره سازی بیشتر چربی در نواحی مختلف بدن،هزینه پوشاک را از بودجه محفل کم کند تا محفل پول بیشتری برای خرید پیاز داشته باشد. او که از این فکر خوشش آمده بود به رودولف اجازه وارد شدن داد!

رودولف که خان اول را گذرانده بود، خوشحال از این موفقیت،به سرعت سمت قلعه و دفتر دامبلدور به راه افتاد.
در طول مسیر بدون توجه پسران نوجوانی که به آنها برخورد میکرد و هُلشان میداد و دختران نوجوانی که با توجه و دقت نظر به آنها برخورد میکرد،ادامه داد تا به مجسمه ورودی دفتر دامبلدور رسید...حالا نوبت گفتن رمز بود!
_هوم. رمز. همیشه به هری اعتماد کنید؟
_نچ!
_ای بابا. بعد از این همه مدت؟
_نه!
_آآآآآآآ. به فکر زنده ها باش هری؟
_قدیمی شده این!
_چی پس؟ جلسه خصوصی؟
_درسته! برو تو.

مجسمه چرخید تا راه پله پشت آن نمایان شود. رودولف به خاطر نداشت تا کنون مجسمه ورودی حرف بزند،ولی چیزی که در آن لحظه فکر رودولف را مشغول میکرد رمز حال حاضر دفتر دامبلدور بود. او با این رمز،دعا دعا میکرد که دامبلدور در دفترش نباشد که یک وقت او اسیر جلسات خصوصی دامبلدور نشود.

بلاخره رودولف وارد دفتر شد. به اطرافش نگاهی انداخت. خبری از دامبلدور نبود. نفس راحتی کشید و به سمت کشوی میز دامبلدور رفت و آن را باز کرد. انگشتر آنجا بود. انگشتر را برداشت و نگاهی به آن انداخت. شایعات درباره آن انگشتر زیاد بود. مثل شایعه ای که رودولف را به انگشت کردن انگشتر وسوسه کرده بود. شایعه ای که میگفت هرکس انگشتر را دست کند قدرت سالازار را پیدا میکند، مانند مار زبانی که رودولف جهت مخ زدن نیجینی به آن نیازمند بود.
اما شایعه های دیگری هم در مورد انگشتر وجود داشت. مثل شایعه ای که تابلوهای مدیران سابق هاگوارتز شروع به صحبت در مورد آن کردند.
_انگشت نکن!
_بی ادب شدی فینیاس!
_انگشتر رو منظورم بود آرماندو. تو ذهنت منحرفه!
_سالها شاهد حضور دامبلدور تو اتاق و جلساتش بودیم. میخوای منحرف نشیم؟
_بسه دیگه شورش رو درنیارین. بذارین این جوون رو از خطرات انگشت کردن این انگشتر آگاه کنیم!
_راست میگه..این انگشت کردن این انگشتر باعث میشه تغییر کنی!
_همه اش الکیه. آدم تا خودش باور نکنه و نخواد تغییر کنه،تغییر نمیکنه. انگشت کردن این انگشتر فقط باعث میشه بمیری!
_ولی من تا جایی که میدونم باعث میشه 180 درجه عوض بشی!

اما قدرت وسوسه ی رودولف، قوی تر از این حرف ها بود. او انگشتر را دستش کرد. ولی به محض قرار گرفتن انگشت در دستانش،رودولف لرزش شدیدی کرد که باعث شد دوباره تابلو ها به حرف بیایند:
_چی شد؟دچار چه حالتی شدی؟
_حالت بدی نیست به مرلین.فقط احساس سرما میکنم!
_خب عادیه..چون پیرهن نپوشیدی!

رودولف بار دیگر به خود لرزید.اما این بار از ترس. زیرا میدانست که "عادی" نیست. به نظر میرسید که حرف آن تابلویی که گفته بود انگشت کردن انگشتر باعث میشود 180 درجه عوض شود درست بود. هرچند امیدوار بود که این 180 درجه عوض شدن برای او در حد عوض شدن میل او از پیرهن نپوشیدن به پیرهن پوشیدن شود و نه عوض شدن میلش از پوشیده بودن پایین تنه اش و نپوشیده بودن بالا تنه به پوشیده بالاتنه و نپوشیده بودن بالاتنه!
غیر از آن، رودولف اگر قرار بود 180 درجه عوض شود،علاقه خاصش به ساحره ها را از دست میداد، دیگر به جای غر از امیدواری حرف میزد، به جای قمه به دستی صلح طلب و سوسول میشد، شبها میخوابد، سبیلش را میزد و بدتر از همه اینها دیگر نبود،حتی اگر بود!
رودولف این زندگی را برنمیتابید، از همین رو قبل از اینکه انگشتر به طور کامل اثرش را بگذارد به برج ساعت رفت و خودش را از بالای آن پرتاب کرد!


اما در اتاق دامبلدور تابلوی والتر آراگون به سخن درآمد:
_من از اول گفتم انگشتر دست کردن باعث میشه فقط بمیره. وگرنه این بیچاره اینقد جوگیر بود که 180 درجه عوض شدنش باعث شد یه دونه سه نقطه هم نزنه!
_سه نقطه چیه؟چی بزنه؟چی میگی؟
_ هیچی، بگیر بخواب شما فینیاس نایجلوس بلک!
_باش. خرررررر پفففففف!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ شنبه ۴ دی ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم (رودولف) وی.اس آرسینوس جیگر




شب هنگام بود...همه اهالی خانه ریدل در خواب عمیقی فرو رفته بودند..همه به جز یک نفر!
رودولف لسترنج،پاورچین پاورچین،در حالی که شیئی پیچیده شده در پارچه در دست داشت،به سمت دکه دربانیش قدم برمیداشت.

فلش بک...صبح علی الطلوع،اتاق لرد سیاه،خانه ریدل
_
_رودولف بذار دو ثانیه از اول صبح بگذره،بعد مثل جغد بالا سر ما وایسا!
_غر دارم ارباب!
_اون رو که همیشه داری رودولف...حالا از دو میلیمتری صورت ما دور شو بذار ببینم ساعت چنده!

رودولف از لرد کمی دور شد و پایین تخت اربابش در اتاق اصلی خانه ریدل ایستاد...لرد نیز از حالت دراز کش،به حالت نشسته درآمد و نگاهی به ساعت انداخت...
_رودولف...میدونی ساعت شیش صبحه!
_بله ارباب!
_و از این بابت چرا بغض داری؟
_چون من هنوز نخوابیدم ارباب!

لرد عادت نداشت که به صورت ناشتا طلسم شکنجه یا طلسم مرگ را به سوی کسی بفرستد...و این از شانس خوب رودولف بود...
_بگو هر چی میخوای بگی رو رودولف!
_ارباب...کریسمس شد...یه سال دیگه هم گذشت...و من هنوز افسرده،سرخورده،بی انگیزه،بی حوصله،خسته،بدبخت،بیچاره و امثال اینا هستم...چرا خب ارباب؟تقدیر ما اینچنین باید باشه؟
_از تقدیرت بپرس رودولف..نه از ما!
_کجاس تقدیرم ارباب!
_تو شیکم نیجنی!:vay:

رودولف خشکش زد...تقدیرش توسط مار محبوب اربابش خورده شده بود؟چرا؟
_ارباب این تقدیر مست که تقدیرمون خورده بهش؟
_رودولف...تقدیر شما رو چی نشون میده؟
_تقدیر نشان؟
_رودولف یه بار دیگه از این شکلک استفاده کنی بغض کنی،یه مرحوم جلو اسمت اضافه میشه!
_باشه ارباب!
_هوووووف...تقدیر شما توی گوی پیشگویی معلومه...که اونا رو بغل حقوق هاتون نگهداری میکنیم!
_گرینگوتز؟
_خیر...شکم نیجنی...اگه میخوای تقدیرت ببینی،برو برش دار... از جلو حواس پنجگانه ما دور شو تا به الباقی خوابم برسم!

رودولف به دستور اربابش عمل کرد و از اتاق خارج شد...اما خارج از اتاق او ایستاده بود و در فکر فرو رفته بود...برای بیرون آوردن گوی پیشگویی از شکم نیجنی میبایست نقشه ای میریخت.

پایان فلش بک

رودولف چندباری دور دکه چرخید تا مطمئن شود کسی آنجا نیست...از دور خانه ریدل و پنجره هایش را نگاه کرد تا از خاموش بودن چراغ ها و خواب بودن اهالی خانه مطمئن شود...بلاخره بعد از تجزیه و تحیلی کردن مکان،در حالی پارچه پیچیده شده را محکم در دست فشار میداد،درب دکه اش را باز کرد.

فلش بک...ظهر همان روز،بر سر میز ناهار

لرد ولدمورت به مانند همیشه،به صورت شاهانه بر صدر مجلس نشسته بود و در حال خوردن گوشت بریان خودش بود...مار لرد نیز در پایین میز در حال خزش بود و منتظر بود تا ناهار او نیز آماده شود.
رودولف اما با سینی پر از غذایی به سراغ نیجینی آمد!
_پرنسس نیجینی...با دستای خودم براتون غذا درست کردم...بیایین بخورین!
_فیییییش....فییییییش!
_رودولف...اینها چیه جلوی نیجینی ما میذاری؟
_غذای مقوی و مسهلیه ارباب...گلابی رو با بامیه میکس کردم و تو عصاره انجیر کوبیدم تا بعدش با روغن کرچک سرخش کنم و بعد توی روغن دانه کتان بخوابونمش...آلو و آلوئورا رو هم قاطیش کردم و در آخر با تمرهندی تزیینش کردم...برای بانو نیجینی خوبه!
_اون تارهای موی توش هم مقویه رودولف؟
اون نمک هر آشپز دیگه دیگه...موهام بلند،سبیلام بلند و...
_امیدوارم موی سر و سبیلات باشه فقط...در هر صورت اگه یک تار مو از سر نیجینی کم بشه،من میدونم و تو...نیجینی...ناهار!

نیجینی ترجیح میداد که خود رودولف را بخورد تا دستپخت رودولف را...ولی دستور لرد بود...نیجینی فش فش ای از روی نارضایتی کرد و با اکراه دهان باز کرد تا غذای مسهل و مقویش را بخورد!

پایان فلش بک


رودولف بلاخره وارد دکه اش شد...در را بست و سپس در حالی که اینور و آنور را میپایید،پارچه را کنار زد و گوی پیشگو ای را بیرون اورد..به نظر میرسید که گوی پیشگویی متعلق به خودش بود،زیرا که رنگ گوی،به مانند رنگ زندگی رودولف بود.

فلش بک...عصر آن روز

لرد با نگرانی در پشت در وجدانگاه خانه ریدل در حال قدم زدن بود...او نگران حال مار محبوبش بود!
_رودولف گفتیم که اگه یک مو از سر نیجینی کم بشه من میدونم و تو!
_خب کم نشده که ارباب!
_کم نشده؟هیچ آب و غیر آبی تو بدن این بچه نمونده!:vay:
_ولی خب ریزش مو که پیدا نکرده!

لرد کمی با خودش فکر کرد...رودولف راست میگفت...هنوز مویی از سر نیجنی کم نشده بود...شاید چند فلسی از نیجینی کم شده بود،اما لرد به هیچوجه به یاد نداشت که اصولا نیجینی مویی از سرش کم شده باشد.
_به هر حال همین که نیجینی از اینجا اومد بیرون تو باید تمیز کنی وجدانگاه رو!
_ای به چشم ارباب!

لرد نگاهی به رودولف انداخت...رودولف مشکوک میزد اما این برای لرد مهم نبود...در وهله اول سلاتی مارش و در وهله دوم تمیز شدن وجدانگاه برای لرد حائز اهمیت بود!

پایان فلش بک

بلاخره رودولف توانست داخل گوی را ببیند...پیشگویی و تقدیر رودولف جلوی چشمانش بود...و صدایی از داخل گوی بلند شد...

"شبی نمیگذرد،مگر اینکه غر بزند...ساحره ای امان نمیابد،مگر پس از چریده شدن توسط چشمانش...رول نمینوسید،مگر آن را از سه نقطه پر کند...آدمی خلاصی پیدا نمیکند،مگر آنکه به او گیر دهد...پیراهنی پیدا نمیشود که او بپوشد...جوی در دنیا نمی ماند که آن را نگیرد...موضوع مهمی نبود که بیخالی طی نکند...رذیلتی در هستی نباشد،مگر انکه کمی از آن در وجودش باشد."


گوی پیشگویی خاموش شد...رودولف اما مات و مبهوت سر جای خود ایستاده بود...گوی پیشگویی چیزی را پیشگویی نکرده بود،بلکه در مورد حالای رودولف صحبت میکرد...رودولف فکر کرد که حتما جایی از کار میلنگد،چون چیزی از اینده دستگیر رودولف نشده بود.

اما گوی پیشگویی خراب نبود...بلکه حال،آینده ی گذشته بود...و رودولف آینده گذشته اش!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ شنبه ۴ دی ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
VS
رودولف لسترنج


یک روز نچندان گرم و صمیمی دیگر در خانه ریدل شروع شده بود و ساعت ها، با صدای زنگ جیغ مانند و دلخراش خود زمان بیداری را اعلام میکردند. حتی با وجود آنکه آن روز، روز استراحت بود و مرگخواران میدانستند که تا نیمه های روز وقت استراحت دارند. اما مرگخواران باهوش بودند. آنها وقت استراحت را دوست میداشتند و قدر دنیا را هم میدانستند!

در انتهای یکی از راهرو های پر پیچ و خم خانه ریدل، اتاقی با دری بسته و نیمه پوسیده وجود داشت. پوسیدگی و لکه هایی از ریختن معجون های مختلف به وجود آمده بود و ساکن اتاق هم خسته تر از این حرف ها بود که بتواند آن را تعمیر کند. زیرا تمامی مرگخواران هرچه داشتند و نداشتند را برای پس انداز به لرد سیاه داده بودند. البته ساکن این اتاق، مثل بقیه مرگخواران، هنوز مجموعه ای از دارایی های کوچکش را با هزاران زحمت حفظ کرده بود. مثل کراوات های مامان دوز، نقاب های خزه بسته و پاتیل طلایی که از لرد سیاه دریافت کرده بود.

درون اتاق کوچک، با تعدادی قفسه پر از شیشه های معجون زینت یافته بود. پاتیل طلایی روی میزی خاک گرفته خودنمایی میکرد. تختی را هم به سختی در گوشه ای جا داده بودند و صاحب تخت، یعنی آرسینوس، با نقابی پارچه ای، کراواتی سرخ و لباس خوابی سیاه، در حالی که از میان شیار های نقابش، شستش را میمکید، خواب هفت معجون را میدید و کلی هم کیف میکرد.
اما از شانس بدش، ظاهرا درست در همان لحظه شخصی به حمام رفته بود تا دوش صبحگاهی بگیرد که همین موجب چکه کردن قطرات آب شده بود و یک قطره آب هم مستقیما افتاد روی دست او و وارد دهانش شد.
نتیجه حرکت قطره و وول خوردن های شخصی که هوس کرده بود صبح روز تعطیلات به حمام برود، باعث شد آرسینوس از خواب پریده و زمین و زمان درود بفرستد.

آرسینوس پس از خروج از تخت خواب و اندکی کش و قوس به بدن خود، پنجره های اتاق را باز کرد، سپس به سوی کشو های میزش رفت تا لباس رسمی بپوشد و روزش را شروع کند.

دقایقی بعد، میز صبحانه:

تنها تعداد اندکی از مرگخواران بیدار شده بودند و صبحانه ای بسیار مفصل میل مینمودند. بقیه مرگخواران هم ظاهرا در مقابل زنگ ساعت ها مقاومت کرده و همچنان در خواب ناز به سر میبردند. آرسینوس در حالی که به سختی میکوشید ژامبون را از شیار های نقابش بفرستد به گلویش، متوجه یک عدد سیبل تریلانی شد که همچون پنگوئنی شکست خورده در جنگ، به سوی میز میاید.

تریلانی به آرامی در جایی نزدیک آرسینوس نشست. با چشمانی شش برابر بزرگتر از چشمان جغد، نگاهی به چپ و راستش کرد. سپس دهانش را باز کرد و گفت:
- حس میکنم امروز...

تریلانی ساکت شد و همچون ریگولوس بلکی پوکرفیس شدهِ خوب به اطراف نگاه کرد. چرا که از مرگخواران جز گرد و خاکی در حال فرو ریختن باقی نمانده بود. اما تریلانی تیز چشم بود. او تسلیم نمیشد و چون اصولا همه برتی باتی در دریاچه پشت هاگوارتز می اندازند که مرلین در بیابان بهشان پس بدهد، تریلانی متوجه یک عدد آرسینوس شد که میکوشد پاورچین پاورچین از سالن خارج شود.
- اوه... آرسینوس... بیا اینجا... میخوام حرکاتی در منظرت انجام بدهم که بسیار حیرت آور بشی.

آرسینوس در حالی که میکوشید غالب تهی نکند و فریاد "من مامانمو میخوام" سر ندهد، به سمت تریلانی رفت و مقابل او نشست.
- سلام سیبل... ببین من همین الانم شدیدا "حیرت آور" شدم... میشه برم؟
- نه دیگه... باید این پیشگوییم راجع به این مرگخوار جدیده رو بشنوی، که ببرم تحویلش بدم به ارباب.
- پیشگویی؟ مرگخوار جدید؟!
- هیس تمرکزمو بهم نزن... قبل از عضو شدنش پیشگویی میکنم که وقتی اومد وقتم هدر نره.

آرسینوس:

- همه مرگخوارا از این پیشگویی ها دارن. نگران هم نباش... بعدش یه فال چای مجانی برات میگیرم.
- صبر کن ببینم... همه مرگخوارا؟
- آره... حالا هم بیا بشین ببین چیکار میخوام... کجا میری؟

آرسینوس همچنان که دور میشد، صدای تریلانی را از پشت سرش شنید که گفت:
- قول میدم برات طالع نحس ببینم که دیگه انقدر بی ادب نباشی.

البته آرسینوس چندان توجهی نکرد. کنجکاوی اش انقدر زیاد شده بود که داشت نقابش را پاره میکرد. نتیجتا او به سمت اتاق لرد رفت، سپس به در تکیه داد و همانجا در انتظار به خواب رفت.

ساعاتی بعد، پشت در اتاق لرد سیاه:

آرسینوس نفس عمیقی کشید. اندکی لرزید. اصولا آمدن برای ملاقات لرد سیاه، آنهم ظهر روز تعطیل، در خیلی مواقع میتوانست موجب تبدیل شدن شخص ملاقات کننده به ترشی یا حتی آش شعله قلم کار شود. اما به هر حال او کنجکاو بود و اصولا اگر در هر چیزی دخالت نمیکرد، همچون اسفنج خارج شده از آب خشک میشد، دو ضربه به در زد.

- میدونیم کی هستی... ولی برای اینکه فکت رو خسته کنیم خودتو معرفی کن.
- آرسینوس هستم ارباب... یه عرض طولانی خدمتتون داشتم اگر اجازه بدید.
- بیا داخل سینوس... ولی اگر مهم نباشه، نجینی گرسنشه. خوراک کراوات با چاشنی ماسک درست میکنیم ازت.

آرسینوس اندکی کراواتش را شل کرد، سپس در را باز کرد و وارد شد، تعظیمی مقابل لرد سیاه کرد و شروع به صحبت کرد.
- ارباب، من ساعاتی قبل از یک جوجه تیغی شنیدم که...
- سینوس؟ چه معجون یا ماده دیگه ای مصرف کردی که با جوجه تیغی ها صحبت میکنی؟
- اممم... نه ارباب... هیچی مصرف نمیکنم، فکر کنم مورد از جوجه تیغیه بود که با من صحبت میکرد. به هر حال گفتش که هرکدوم از مرگخوارا یه گوی پیشگویی یا همچین چیزی دارن... بعد من الان شدیدا کنجکاو شدم که ببینم میشه من این پیشگویی رو ببینم آیا؟
- نمیشه سینوس... برو بیرون... تا دو دیقه دیگه خودتو هم نمیشناسیم ها.
- خب... آخه... ارباب... میشه لااقل محلشو بگید که من برم محافظت به عمل بیارم ازش؟
- نه... برو از همون جوجه تیغیت بپرس!

آرسینوس متوجه شد یک کلمه حرف بیشتر، ممکن است موجب تبدیل شدنش به خوراک نجینی شود، بنابراین دست از پا درازتر، از اتاق لرد سیاه خارج شد و به طبقه پایین بازگشت تا تفکر کند. همچنان که سرش را میخاراند و با کراواتش بازی میکرد، متوجه موضوعی شد.
البته در واقع با ادا های ذکر شده متوجه نشد، بلکه با دیدن وینکی که با تمام وجود مشغول پاکسازی جرز های لای دیوار بود، متوجه شد.

مرگخوار نقاب دار با آرامش به سمت او رفت، سپس با انگشت اشاره، ضربه ای ملایم به شانه جن خانگی زد.

- کسی حق نداشت مزاحم وینکی شد. وینکی جن جرز روب خوب!

آرسینوس ابتدا با نوک انگشت، لوله مسلسل را از جلوی بینی خود کنار کشید.
- سلام وینکی، اومدم بهت یه کاری پیشنهاد بدم در راه رضای ارباب انجام بدی.
- وینکی جن فاعل مدرضاری ارباب خووب؟

آرسینوس با آنکه چندان از اینکه "کله نقابی" خطاب شده راضی نبود، اما به هر صورت شروع به تعریف ماجرا کرد.
- ببین، میری پیش تریلانی... بعد ازش میخوای که جای گوی های پیشگویی رو بهت نشون بده که بری تمیز کنی. اختصاصا هم بگو گوی من رو اول بگه. فهمیدی؟

وینکی ابتدا اندکی چانه خود را مالش داد، سپس گفت:
- وینکی میره که عملیات "میری پیش تریلانی... بعد ازش میخوای که جای گوی های پیشگویی رو بهت نشون بده که بری تمیز کنی. اختصاصا هم بگو گوی من رو اول بگه. فهمیدی؟" رو سوراخ سوراخ کنه.

آرسینوس با رضایتی پلیدانه، پشت در اتاق تریلانی ایستاد تا وینکی، خندان و قبراق، با دماغ چاق، برود داخل اتاق. به محض ورود او، آرسینوس گوش خود را روی در قرار داد.

- وینکی اومده از پیشگو محل گوی هارو بپرسه و اختصاصا هم برای کله نقابی رو اول بپرسه که بره تمیزشون کنه.
- نه وینکی... غیر ممکنه... الان هم بیا بشین برات یه پیشگویی انجام بدم، ببینیم کی سرت میره بالای دیوار مثلا، هوم؟
- وینکی پیشگویی نخواست. وینکی محل گوی هارو خواست. وینکی جن تمیز کننده خوب بود!
- پیشگویی، بعدش محل گوی ها.

آرسینوس با شنیدن صدای دورگه سیبل تریلانی، چشمانش را در حدقه چرخاند، سپس برگشت و به دیوار مقابل تکیه داد و منتظر شد.

دو ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد:

وزیر سابق سحر و جادو، که همانطور تکیه داده به دیوار خوابش برده بود، ناگهان با لگدی محکم به زانویش از خواب پرید.
- چیه؟! کیه؟! خونه آتیش گرفته؟!
- وینکی برای کله نقابی لیست گوی آورد. وینکی جن خوب؟

آرسینوس نگاهی به وینکی که زیر یک چشمش کبود شده، سرش باد کرده بود و کاملا زهوارش در رفته بود، انداخت. ظاهرا پیشگویی تریلانی بسیار سنگین بوده است! البته او از قدرت وینکی در تعمیر خود با خبر بود، پس با آرامش گفت:
- بله بله. ممنونم وینکی. کارت درسته. خیلی عالی بود.

آرسینوس دستش را دراز کرد تا کاغذ پوستی را از وینکی بگیرد. اما وینکی آن را به او نداد. وینکی سپس با لبخندی مکارانه گفت:
- کله نقابی دونست که هرچیزی قیمتی داره و وینکی اگر پنج گالیون نگیره لیست رو آتیش میزنه و کله نقابی هم نمیشناسه؟

آرسینوس پوکرفیس شد. اما سپس به سرعت دستش را در جیب ردایش کرد و از یکی از عنکبوت هایی که نشسته بود داشت شرطبندی میکرد و پولدار بود، چند گالیون قرض گرفت و در حلق وینکی فرو برد. سپس با دهانی که تا زانویش از خوشحالی باز شده بود، شروع به خواندن کاغذ کرد. اما بلافاصله بعد از خواندن کاغذ، چهره اش تغییر کرد و به پوکرفیسی همچون لبخند مونالیزا تبدیل شد.
- واقعا چرا ای سرورم؟ واقعا چرا و چگونه دارم به این سو میرم من الان؟

چیزی نمانده بود آرسینوس از خیر هرچه پیشگویی و پسگویی است بگذرد، اما به هر حال حس کنجکاوی اش بسیار قوی تر بود. خیلی قوی تر. نتیجتا او، پاورچین پاورچین، همچون لاشخوری فلج اما شیطانی، به سمت زیرزمین خانه ریدل به راه افتاد...
ثانیه ای بعد، او مقابل زیرزمین تاریک ایستاده بود. نفس عمیقی کشید، چوبدستی اش را با یک "لوموس" نا قابل روشن کرد و با آرامش کامل پایش را روی اولین پله گذاشت. البته پایش هیچ چیزی را لمس نکرد، پس او با تعجب به پایین نگاه کرد. سپس زمانی که فضای تاریک و عمیق را دید، نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و سقوط کرد.

حدود ده ثانیه بعد، آرسینوس به سختی خود را از روی زمین بلند کرد، اندکی کش و قوس به خود داد که موجب تولید صدای "قرچ قوروچ" از استخوان هایش شد، سپس سری تکان داد و به سمت اتاقی دیگر به راه افتاد. اتاقی خوفناک، بسیار بهداشتی، بسیار تر و تمیز. در واقع این اتاق، مهلت نگهداری کالاهای ترانزیتی مورفین بود که او آنها را خیلی دوست میداشت و قدرشان را هم میدانست.

آرسینوس داشت با اندکی اضطراب در میان قفسه های پر از جعبه حرکت میکرد که ناگهان دستی بسیار سرد را روی شانه خود حس کرد. برگشت تا با صاحب دست رو به رو شود. نگاهش از روی دست رنگ پریده بالا رفت و رسید تا بازو و شانه آن که در واقع از یکی از جعبه ها بیرون زده بود. او یک لحظه به دست نگاه کرد. سپس خشکش زد، و بعد با فریاد کلمه "آی ننه جان" پرید و خود را به یکی از قفسه ها چسباند.

اینبار دو تقه به کله اش برخورد کرد، سپس صدایی خسته گفت:
- داداچ داری اچتباه میزنی.

آرسینوس سرش را برگرداند و با دیدن مورفین، با حالتی خجالت زده، قفسه را رها کرد.
- اوه... درود بر مورفین کبیر. اومدم یه سری بهت بزنم... ببینم اوضاع و احوال خوبه آیا؟
- قربونت... شیزی میخوای داداچ؟ چیز تازه، اصلِ اصل برام رسیده ها.
- جان؟ چی؟ نه بابا... مرسی... فقط یکم باید آروم شم... یه دست و جعبه و اینا. یخورده همچین بهم ریختم.
- ها... نه... اون حالش خوب میشه... یخورده آب و کودش قاطی شده بود تو راه.
- بله بله... حتما همینه. میگم مورفین جان، اینجا چرا پله نداره به بالا؟ چطوری شما میای خارج از اینجا؟
- داداچ ما همیشه تو فضاییم.
- بله بله... ارادت دارم من به شما اصلا. میگم مورفین جان... اون اژدهائه چیه اونجا تو اون سوراخه؟
- عه؟ اژدهائه در رفت؟

آرسینوس نگاهی به اطراف انداخت.
- یعنی جدی جدی اینجا اژدها نگه میداری؟
- پش کی از اینهمه محموله نگهداری میکنه؟ فک کردی الکیه؟ خودت الکی ای.

آرسینوس که دید مورفین در حال جوش آوردن است، به سرعت دستش را وارد نزدیک ترین جعبه کرد، ماده ای شکلات مانند بیرون کشید و گرفت جلوی بینی مورفین. مورفین برای لحظه ای ساکت شد. سپس چشمانش قیری ویری رفتند و بدن سبک و خسته اش با صدای "پق" بلندی روی زمین پخش شد.
چشمان آرسینوس با دیدن این صحنه از حدقه بیرون زدند. سرمایی را در ستون فقراتش حس کرد، سپس نقاب را به نقاب آفرین تسلیم کرد.
- یا مرلین... این چه غلطی بود؟! دایی اربابو به فنا دادم... ارباب سرمو میکنن تو...
- داداچ اسی عجب شیژ نابی بود...

آرسینوس آرامش خود را اندکی بازیافت. پس نقاب را از نقاب آفرین دوباره پس گرفت، دستش را روی گردن مورفین گذاشت و پس از اطمینان از زنده بودن وی، مقداری از همان چیز های بیهوش کننده برداشت و در جیب خودش گذاشت. قطعا برای ادامه برنامه اش نیاز میشدند. پس از آن، محتویات یک جعبه را در جعبه دیگری خالی کرد و مورفین را پس از آنکه اندکی مثل موشک، در ابعاد لواشک تا کرد، درون جعبه قرار داد.

دقایقی بعد، آرسینوس به کمک چوبدستی و جادو خود و مورفین را از زیرزمین خارج کرده بود و با آرامش و خوش بینی تمام به سوی اتاق خود حرکت میکرد. اما ناگهان در میانه راه، همچنان که جعبه سنگین و بزرگ، جلوی دیدش را گرفته بود، با شخصی برخورد کرد.

- دماغم درد گرفت آرسی. واسه همین یه معجون به حسابت میزنم که همین الان باید بخوریش.

آرسینوس جعبه را به زمین گذاشت تا بتواند شخص مقابلش را ببیند، سپس با دیدن یک عدد هکتور، اندکی نگران شد.
- سلام هکتور. حالت خوبه؟ شرمنده دیگه، جعبه یخورده بزرگ بود، ندیدمت. حالا هم بیا و معجون رو بزن به حساب کس دیگه، هوم؟

البته پشت لحن آرام آرسینوس، پر از طنش و نگرانی بود. او اصلا ایده ای نداشت که اگر هکتور ناگهان به محتویات داخل جعبه مشکوک میشد، چه باید بکند. همه چیز را برنامه ریزی کرده بود، غیر از این یک مورد، و این یکی از ویژگی های آرسینوس بود. البته در کنار آرامش اعصاب خرد کن وی.

- چی داری توی جعبت آرسی؟
- چی؟ من چی دارم؟ من هیچی ندارم هکتور... جعبه نمیشناسم اصلا.
- پس من این جعبه رو همراه یه موز با خودم میبرم.
- نه نه... شوخی کردم... جعبه منه... اصلا یه شعر داریم که میگه من یه جعبه میداشتم، خیلی دوستش میداشتم! نتیجتا من جعبه رو میبرم هک... ممنونم از کمکت.
- نه دیگه... یا معجون بزن، یا جعبه رو بده.

آرسینوس لحظه ای دید که در جعبه در حال باز شدن است. نتیجتا مشت خود را با تمام قدرت روی آن کوبید، سپس به سرعت گفت:
- عه... هکتور تو بال مگس مالاریا میخواستی؟ اوناهاش!

هکتور بدون توجه به اینکه در واقع به "پشه" مالاریا نیاز دارد، نه مگس، به هوا نگاه کرد، آرسینوس هم که البته حتی از سوتی دادنش هم در این لحظه ناراضی نبود، جعبه را مستقیما زیر ردای خودش جاساز کرد.
هکتور نگاهش را از هوا دزدید و به آرسینوس نگاه کرد.
- عه؟ جعبه کو آرسی؟
- جعبه؟ لولو جعبه رو برد. جعبه نداریم که. شما جعبه رو نیشان من بده.
- بذار یه معجون جعبه پیدا کن بهت بدم.
- وایسا... هکتور... تو در مورد خروج هیجان انگیز چیزی میدونی؟
- خروج هیجان انگیز؟ بدم معجونشو که به طور هیجان انگیزی از پنجره خارج شی؟
- نه... بذار من یه بی معجونشو برات اجرا کنم.

هکتور لحظه ای تفکر کرد. سپس یک بطری معجون به رنگ زردِ قناری از جیب خود بیرون کشید. مقابل نور چراغ راهرو به آن نگاه کرد. به ویبره همیشگی اش لبخندی شیطانی اضافه کرد. سپس گفت:
- قبوله، ولی اگر خوشم نیاد، همین معجون رو بهت میدم... نمیدونم هم چیه، همین الان ساختمش.
- خب پس... هوم... اون مشتریه کیه؟

هکتور سرش را چرخاند و همین که خواست دهانش را باز کند که بپرسد:"کدام مشتری؟"، متوجه شد که از آرسینوس به جز مقادیری گرد و خاک چیزی باقی نمانده است. نتیجتا او با ویبره و معجونی که به طور تهدید آمیزی در دست تکان میداد، به سمت محل های احتمالی آرسینوس به راه افتاد و با صدای بلندی هم شروع به خواندن کرد.
- من یه هکتور ویبره زنم، آرسینوس! آیم کامینگ فور یو!

آرسینوس همچنان که در حال دویدن بود و جعبه عظیم را هم همچون نوزادی بی پناه در آغوش کشیده بود، با شنیدن صدای هکتور، به سرعت به اتاقی در سمت راست راهرو وارد شد و در را هم پشت سر خود قفل کرد.به محض اینکه برگشت تا نفس راحتی بکشد و بگوید: "همه چیز درست میشه"، با یک تسترال چشم در چشم شد.
- اوه... اومدم اتاق تسترال ها... عیب نداره... خیلیم خوب. همینجا کارمو انجام میدم. کسی هم مزاحم نمیشه. همه چیزم درست میشه خیلی زود قطعا.

آرسینوس با گفتن این حرف، دو تا از تسترال هارا بهم نزدیک کرد، سپس مورفین را دراز به دراز روی آنها خواباند. سپس با چهره ای که در زیر ماسک از عرق خیس شده بود، اما همچنان امید و خوشبینی در آن موج میزد، یک چاقوی معجون سازی از جیب خود خارج کرد. آرسینوس با ذکر و یاد و نام مرلین، چاقو را روی شکم مورفین گذاشت و شروع کرد به بریدن. یک دور کشید. چاقو نبرید. دومین دور هم کشید و چاقو باز هم نبرید. آرسینوس کم کم داشت افکار عجیبی به سرش میرسید که شاید بهتر است همه این ماجرا را فراموش کند و برود پادزهر بیزوارش را بمکد.

اما بعد، ناگهان با دیدن تیغه چاقو، این افکار از ذهن وی خارج شدند.
- اوه... چاقو کند شده. همیشه میدونستم همه چیز درست میشه.

آرسینوس پس از گفتن این حرف، بدون توجه به تسترال هایی که در اطرافش مشغول چرخیدن بودند و بعضا با نگاه های تهدید آمیز به او مینگریستند، یک بطری سبز از جیب خود بیرون آورد و اندکی از مایع درون آن را روی چاقو ریخت. سپس نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و یک برش سراسری روی شکم مورفین انجام داد. بلافاصله پس از آن، چیز هایی که در جیب خود گذاشته بود را به داخل گوش و حلق و بینی مورفین هدایت فرمود تا از بیدار شدن او جلوگیری به عمل آورد.

پس از انجام این اقدامات امنیتی در جهت حفظ جان دایی لرد سیاه، آرسینوس اندکی لای چشمان خود را باز کرد تا یک نظر جوارح و جوانح ایشان را ببیند. البته، مرگخوار نقاب دار پس از دیدن آن، آرزو کرد که ای کاش نمیدید. امعاء و احشاء مورفین به دلیل مصرف بیش از حد چیز، سیاه و خوفناک شده بودند و حتی مقادیری چیز هم در میانشان جا سازی شده بود که البته این خود نشانی از آینده نگری مورفین داشت.
به هر صورت، آرسینوس با یک دستکش، نیمی از روده مورفین را باز کرد و سپس از زیر آن، چیزی گوی مانند را که در پارچه ای سبز بسته بندی شده بود، بیرون کشید. سپس پارچه و گوی را وارد جیب ردای خود کرد، چوبدستی خود را بیرون کشید و با دستی لرزان به سوی مورفین نشانه گیری کرد.
- ریپارو!

آرسینوس پس از اطمینان از دوخته شدن مورفین، "چیز" هایی را که وارد گوش و حلق و بینی وی کرده بود، خارج ساخت و سپس به آرامی به سوی در اتاق تسترال ها حرکت کرد که...

- عژب شیژی بود داداچ... از زیرزمین اومدم فژا... عه... کژام من؟ این ژبون بسته ها شیَن اینجا؟

به هر صورت مورفین پس از اندکی خاراندن سر خود و نگاه کردن به تسترال های چاق و لاغر، به آرامی از اتاق خارج شد و آرسینوس هم دهان یک تسترال چاق را باز کرد و خود را با آرامش از آن خارج کرد. سپس سر حیوان را نوازشی کرد. بعد از آن، گوی بسته بندی شده را در دست خود گرفت و پارچه دور آن را باز کرد.
- اوه... یه زیرشلواری مامان دوز متعلق به مورفین که روش هم نوشته thug life؟!

آرسینوس همچنان با تعجب فراوان، گوی نقره ای زیبا را در یک دست خود نگه داشت و زیرشلواری را هم فرستاد به سوراخ بینی یکی از تسترال های دم دست خود. و پس از آن، در نهایت، شروع کرد به مالش گوی... تا زمانی که صدایی همچون کانکشن دایل آپ شنیده شد. اما بعد، صدای دورگه تریلانی، اتاق را در بر گرفت.
- بدینوسیله و به عنوان پیشگوی اعظم ارباب... پیشگویی میکنم که... این کودک زیبا و ماسک دار... در نهایت وارد منجلاب پرفساد بیناموسی میشود و بدون نقابش در جوب های لندن... :hyp: با خرید یک بسته برتی باتز با طعم تار موی دامبلدور، ویزای مهاجرت به ماداگاسکار را برنده شوید.
- عه؟! یعنی چی؟! این چرا خط رو خط شد؟!

آرسینوس همچنان پوکرفیس، نقاب سیخ سیخی خود را با نقابی جالب و غم انگیز تعویض نمود، سپس گوی را وارد چشم یکی از تسترال های مظلوم کرد و از اتاق خارج شد. روایت است پس از این ماجرا هرگاه کلمات "گوی" یا "پیشگویی" در حضور آرسینوس به زبان آورده میشوند، وی ردا میدرد و ضجه زنان، با افکت رقص باله، به سوی بیابان میرود.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۴ ۲۳:۰۳:۱۴
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۱۰:۰۵:۵۳
دلیل ویرایش: غلط املایی
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۱۰:۰۹:۱۲
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۱۲:۵۰:۵۰


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
رزِ جادویی - رودولف لسترنج
"یه مشنگ توی دنیای جادویی!"


همون طور که هر جادوگر و ساحره و ماگل و فشفشه ای میدونه، معمولا، دوست داشتنی ترین وضعیتی که بچه ها دارن وضعیت نادر و کمیابیه که طی اون، بچه خوابه. بچه ها موقع خواب، مظلوم و پاک و معصوم به نظر میان. به نظر میاد که نه خبری از شیطنت توی وجودشون هست و نه خبری از شرارت. البته. برای بچه های عادی. بچه-گیاه ها، وضعیت متفاوتی دارن. شرایط یه کمی پیچیده تره، چون اونا اصلا نمیخوابن. گیاها نمیخوابن و به شکل شبانه روزی در حال فعالیتن، اما کلا در حال شرارت و شیطنت نیستن. اما بچه-گیاه هایِ جادویی، داستان جداگانه ای دارن. اونا با صورت چسیده به پنجره ی اتاق زیر شیروونی، رو به دنیای مشنگیِ توی خیابون، و با دهن باز و یه خنده ی کجِ خطرناک خوابشون میبره. با هر خر و پفی که میکنن دو سه تا گلبرگ و تیغ روی دست و پاشون تکون میخوره و چند تا جرقه ی سبز رنگ از سر چوبدستیشون بیرون میاد و روی ساعد دستشون هم یه اسکلت که یه مار بزرگ از دهنش بیرون اومده خالکوبی شده. مظلومن. نه؟

- ببخشید...
- جیــــغ! ارباب! پیکس! دزد! غریبه!

همون طور که رز به جیغ زدنش ادامه میداد و سراسیمه و با دستای به سمت بالا دور اتاق می دوید، چن تا غنچه هاش از شدت ترس توی بدنش فرو رفتن.

- محفلی! پف پفی! جاسوس! برتی بات بدمزه! خطر! گرگ! گله م!
- من فقط میخواستم...
- کمک! کمک! گرگ!

جیغای کمک خواستن رز، به اندازه ی کافی بلند بودن که به طبقه ی پایین و بقیه ی مرگخوارا برسن. ولی مرگخوارا هیچ عکس العملی نشون نمیدادن. جیغ های رز قبلا هم تکرار شده بود. رز چوپان دروغگوی خونه ی ریدل بود.

- باباجون من فقط میخواستم بت بگم که راه خروج از خونه رو نشونم بدی. من اشتباهی از دودکشی که هیچ وقت کنار خونه م ندیده بودم افتادم تو وقتی داشتم کولر خونه مونو درست میکردم، الانم اینجام!

رز به سر تا پای مرد نگاه کرد. یک لباس عادی پوشیده بود که یه کم دوده روش نشسته بود. یه دستش یه آچار داشت و با اون دستش یه پوشال نگه داشته بود. و می گفت که در حال درست کردن کولر... درست کردن کولر؟ با آچار؟

- تو یه ماگلی!
- یه چی ام؟
- باید از اینجا ببرمت بیرون!

مرد یه نگاه به غنچه هایی که دوباره از دست و پای رز بیرون می اومدن کرد.

- تو یه چی هستی؟
- من رزم.
- یعنی یه رز، مث گلای رز؟
- نخیر! من یه رزِ جادویی ام!
- یه رزِ چی؟
- باید ببرمت بیرون!

رز دست مرد رو گرفت و شروع به دویدن کرد. در اتاقو باز کرد و همون طور که ماگلو دنبال خودش میکشید سعی کرد فکر کنه که در خروجی ازکدوم وره. رز یه هافلی بود. اون نمیدونست که در خروجی کدوم وره. و حتی نمیدونست که چطور این ماگل وارد دودکش خونه ی نمودار ناپذیر ریدل شده و نمودار ناپذیزی موقتا برداشته شده. و حتی نمیدونست که یه ماگل چطوری نباید با دنیای جادویی آشنا بشه.

- کجا میدوی رز؟ این کیه؟ هکتور داره با دسته همزن جدیدش دنبالت میگرده. مواظب باش.
- اوه پیکس. ایول. این یه ماگله. دارم میبرمش بیرون، در کجاست؟

لینی با تاسف سر تکون داد و همون طور که زیر لب جمله ی "این باز زد به سرش" رو تکرار میکرد، پرواز کنان دور شد.

- اون پشه... حرف زد؟
- آره. البته اون پشه نیست. اون پیکسیه. اونم مرگخواره.
- هاه؟
- آره، کلی زحمت برد تا روی اون دست شش بندش علامت شوم حک کنیم. ولی خب بلخره...
- عجب دختر بامزه ای هسی، فیلم ترسناک زیاد میبینی با دوستات؟

رز یه بار دیگه دست ماگل رو گرفت و شروع به دویدن کرد. پله ها که تموم شد، توی یه سالن وایساده بودن. اینجا برای رز آشنا بود. میدونست کدوم در میرسه به راهرویی که همیشه از طریقش میره توی حیاط برای توپ بازی.

- این سالنو میشناسم، اسمش سالن "نجینی شام" عه. اینجا به نجینی میگیم "نجینی شام"، اونم میخزه میاد شام میخوره!
- نجینی کیه؟
- مار اربابه. یه مار غول پیکره. سنگینم هست. ولی نوک زبونش خیلی شیکه. دو تا سیخ داره سرش.خیلی هم لیزه. پیکسی رو دیدی؟ روزایی که پیکسی میگیردش ببردش حموم دیدنی ان!
- اربابتون مار داره؟
- آره دیگه، نماد گروه هاگوارتزشه. تازه. مارزبون هم هست.
- هاگوارتز؟
- آره دیه، بهترین مدرسه جادوگری دنیا دیگه، بعد میگن هافلیان که خنگن!
- عالیه!

رز بعد از اینکه زبونشو برد تو و غنچه ی روی دستش رو نوازش کرد، در رو باز کرد تا وارد راهرو بشن. این راهرو تاریک ترین راهروی خونه ی ریدل بود. زیر فانوس ها تا شعاع نیم متری روشن بود و بعد دوباره یک متر تاریک بود تا زیر فانوس بعدی.

- سلام رز. داری کم کم بزرگ و با کمالات میشیا!
- سلام رودولف.
- دختر جون من فک میکنم تو هیچ وقت نباید جواب این جوونو بدی!
- این کیه؟ دزدیه که ارباب بخشیدش؟
- همیشه همین طور بدون لباسه؟ جوابشو نده. مخصوصا وقتی کس دیگه نیس باهاش! مث الا...
- سلام بانز!

از بخشی از تاریکی بین دو فانوس صدای سلام بلند شد.

- امم... یعنی این تاریکیتون انقد عمیقه؟
- نه، بانز نامرئیه.
- بانز اسمشه؟
- آر... نه فامیـ... اسـ... چیز... نمیدونم!
- تخیلت کم آورد هان؟
- بریم بیرون اصلا!

رز یه بار دیگه با گرفتن دست ماگل شروع به دویدن کرد. در سمت دیگه ی راهرو رو باز کرد و بیرون رفت. با باز شدن در، رز یه لحظه توی کادر جلوی چشم مرد دیده شد. و بعد یه دفعه دیده نشد.

- فیـــسسس...

مرد با ترس به مار غول پیکر جلوی پاش و مرد بدون دماغی که چند متر اون طرف تر ایستاده بود نگاه کرد. با این محیط زندگی همچین تخیل آشفته و بیماری از یه دختر بچه بعید نبود. رز از روی زمین بلند شد.

- گفته بودم که نجینی لیزه... ببخشید ارباب، تصادفی بود!

حین این که لرد با عصبانیت به رز نگاه میکرد و در حال تصمیم گیری بین کروشیو و آواداکداورا بود، رز با ویبره یه بار دیگه همراه مرد ماگل در به در شروع به دویدن کرد.

- اوه. توی حیاطیم، به اون محوطه ی بیرون که برسیم دیگه رسما توی دنیای مشنگی هسیم و میتونی بری خونه تون!

چیزی نمونده بود، و چون رز یه رز جادویی بود و اون مرد هم از جوونی پشت ماشینا آویزون میشد و با سرعت زیادشون لیز میخورد و اسکیت بازی میکرد، چندین ثانیه بعد توی محوطه ی بیرون خونه ی ریدل بودن و خونه هم غیب شده بود.

- خب دیگه، برو خونه تون منم برم خونه مون! عه. خونه مون کو؟

ظاهرا فیوز نمودارناپدیری خونه ی ریدل اتصالی کرده بود. مرد به سمت خونه شون راه افتاد.

- کجا میری؟ منو برگردون به خونمون!

و انگار یه نفر باید رزِ گیج و ویج و جیغ زن رو بدون اینکه متوجه دنیای مشنگی بشه به دنیای خودش برمی گردوند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۵۱ جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم (رودولف) وی.اس رز ویزلی




_چه ساحره با کمالاتی...میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟

زنی که چند ثانیه پیش مورد حمله نگاه هیز پسران سرزمینم () واقع شده بود، به سمت صاحب آن جمله،یعنی رودولف برگشت و گفت:
_چی گفتین دقیقا؟ساحره؟
_چیز...منظورم بانو بود...بانوی باکمالات بود!
_ولی یه چیز دیگه گفتین...ساحره؟
_نه..ولش کن...ببین باکمالات عزیز،این آدرس خونه منه،خوشحال میشم امشب بیای...یه مگس دارم حرف میزنه!

رودولف برگه ای که بر روی آن آدرسی نوشته شده بود را به آن زن داد،چشمکی زد و از نزد آن زن ماگل دور شد!
زن ماگل نیز نگاهی به برگه انداخت و سپس او نیز در میان جمعیتی که برای خرید هالوین به خیابان های لندن آمده بودند غیب شد!

همان شب،خانه ریدل!

در دهکده لیتل هینگتون هالوین معنایی نداشت...زیرا که خانه مرموز و عجیب ریدل ها با نگهبان عجیبترش خود برای اهالی دهکده،هر روز و هر شب یک هالوین بود!
اما اینبار به نظر میرسید خانه ریدل یک مهمان داشت...یک زن با لباس مشنگی!
_سلام آقا!

رودولف که در دکه دربانی خود نشسته و در خواب عمیقی فرو رفته بود،با برخورد امواج صوتی ای که برآمده از حنجره یک موجود مونث به گوشش که او را مخاطب قرار داده بود،طوری از خواب برخواست که انگار اصلا نخوابیده بود!
_سلام به روی ماهت به چشمون...عه!تو اینجا چیکار میکنی؟
_خودت گفتی امشب بیام میخوای یه مگسی که حرف میزنه بهم نشون بدی!

رودولف تا به حال با این موقعیت مواجه نشده بود...او تقریبا به هر ساحره ای که دیده بود آدرس خانه ریدل و یا شماره جغدش را میداد تا با او در ارتباط باشند...ولی هیچکدام تاکنون این کار را نکرده بودند...و به همین خاطر بود که رودولف به آن ماگل آدرس داده بود...او توقع نداشت که آن زن به آنجا بیاید...اما حالا آمده بود،و اگر لرد میفهمید که رودولف مقر مرگخواران را به یک ماگل لو داده،مطمئنا خوشحال نمیشد!

در همین حین بود که سر و کله لینی پیدا شد!
_رودولف...ارباب میگن که...ام...این خانوم کی هستن...چرا اینجوری لباس پوشیده،مثل ماگل ها؟

قبل از آنکه ان زن دهانش را باز کند،رودولف سریعا جواب لینی را داد:
_چیزه...هالووینه دیگه...لباس اینجوری پوشیده!
_خیلی خب...ارباب گفتن قراره یکی بیاد خونه رو تمیز کنه،مانع ورودش نشو!

لینی این را گفت و با عجله به داخل خانه برگشت...آن زن اما از رودولف پرسید:
_این همون مگسی بود که گفتی حرف میزنه؟چرا ابی بود؟و منظورش از ماگل چی بود؟مگه من چجوری پوشیدم؟
_چیزه...مگسای سخنگومون آبی رنگن...و خب هالوینه دیگه،ما هالووین یه عادت داریم که توش چرت و پرت میگیم!
_چرا؟
_که ترسناک تر بشیم!
_
_خب چیه؟! الان هم بیا بریم داخل،میخوام یه هوا نشنون بدم که شنل میپوشه!

رودولف آن زن را با خود به داخل خانه برد...به نظر میرسید که قرار بود بانز را به ان زن نشان دهد...ولی همین که پایشان را داخل خانه گذاشتند،بلاتریکس جلوی آنها سبز شد!
_این همون کسیه که باید خونه رو تمیز کنه؟خب بدش به من رودولف،باید ببرمش آشپزخونه،کلی ظرف نشسته داریم!

زن با تعجب به رودولف نگاه کرد...رودولف نیز که چاره ای روبروی خود نمیدید با گفتن جمله "همون کاری که باعث میشه ترسناک تر بشیم" به آن زن،سعی کرد که داستان را ماستمالی کند!

یک ساعت بعد!

رودولف در یک ساعت گذشته،صد بار مرده و زنده شده بود...مرگخواران هر کدام به سراغ آن زن رفته و به او کارهایی محول میکردند...و تنها شانس باعث شده بود که مرگخواران نپرسیده بودند که "چرا از جادو استفاده نمیکنه؟"...حداقل تاکنون!
و البته تلاش رودولف برای انکه آن زن جادو کردن مرگخواران را نبیند و همان معدود چیزهایی را که دیده بود به هالووین بودن ربط دهد!

اما حالا به نظر میرسید اوضاع کمی بهتر بود...فقط کافی بود تا شام تمام شود و رودولف آن زن را از خانه ریدل خارج میکرد!
ولی لرد بعد از پایان شام،اجازه بلند شدن مرگخواران را نداد:
_یاران ما...بنشینید...میخواییم در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم!
_بفرمایید سرورم!
_قصد داریم تا عضو جدید رو وارد حقله مرگخوارانمون بکنیم...ولی از توانایی اون شخص اطلاع نداشتیم...به همین به اون گفتم اینجا بیاد تا شما مورد بررسی قرارش بدین...همین شخصی که امروز برای تمیز کردن خانه اینجا امده بود...حالا به ما بگوییدوظایفش رو چگونه انجام داد؟
_ارباب خیلی خوب بود...بدون چوب جادو تونست اتاق ما رو تمیز کنه!
_ارباب پاتیل ما رو برق انداخته،خیلی خوبه!
_ارباب نظر کارشناسی من اینه که خیلی کاری و خوبه!
_ارباب خیلی بده،افتضاحه،بده،ضعیف،بده،ابتدای،بده،ارباب مرگخوارش نکنید،ارباب بذارین بره از این خونهفارباب اصلا بذارین من ببرم شکنجه اش کنم...ارباب!

همه به رودولف خیره شده بودند...برای آنها سوال شده بود که آیا این همان رودولف است که با ورود هر ساحره به جمع مرگخواران،هفت شبانه روز جشن میگرفت؟طبیعتا رودولف با بد گویی از آن زن قصد داشت تا مانع حک علامت شوم بر دست اشتباهی که رودولف انجام داده بود،شود.
اما لرد اصولا اهمیت خاصی به رودولف نمیداد!
_رودولف؟
_بله ارباب؟
_نظرت برامون مهم نیست..لینی...به اون ساحره بگو بیاد اینجا تا مراسم حک علامت شوم رو شروع کنیم!

رودولف نگاهی به لرد انداخت...دیگر کاری از دست رودولف برنمی آمد...بهتر بود تسلیم شود...یا باید میگفت که اشتباه از او بوده و مورد مجازات لرد قرار میگرفت،یا بعدا که جادوگر نبودن آن زن شخص لو رفت،مورد مجازات قرار میگرفت!
اما رودولف همیشه کارها و اتفاقات بد را به بعد محول میکرد...همچنین اضافه شدن یک زن به خانه ریدل هم چندان به نظر او بد نبود...او میتوانست به آن زن گاومیشی را نشان دهد که وزیر است!
به هر حال...هر چیزی یک اولین دارین...و به نظر میرسید وقت مرگخوار شدن اولین ماگل هم فرا رسیده بود!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۳ مهر ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم (رودولف لسترنج) وی.اس لینی وارنر




_یادت نره رودولف،امروز نوبت توئه تا از لرد مراقبت کنی...خب...24 ساعتت از الان شروع شد،فردا لوسیوس میاد شیفت رو ازت تحویل میگیره!

نارسیسا مالفوی در حالی که از خانه ریدل خارج میشد،این جمله را به رودولف لسترنج گفت.
مدتی بود که خانه ریدل خلوت شده بود...زیرا لرد ولدمورت دیگر آن لرد ولدمورت سابق نبود.لرد بسیار پیر و فرتوت شده بود...فراموشی نصفه و نیمه ای گرفته بود و قوای جسمانی و حواس پنجگانه جسمی اش تقریبا دیگر از کار افتاده بودند!
مرگخواران نیز که تصمیم گرفته بودند از لرد پرستاری کنند،بعد از چند روز خسته شده و هر کدام به سر کار و زندگی خود رفته بودند....پرستاری از لرد را هم به صورت دوره ای و شیفتی کرده بودند،به طوری که هر روز یکی از مرگخواران این مسئولیت را میبایست به عهده میگرفت...و این بار نوبت رودولف بود!

اما مشکلی وجود داشت...جدا از اینکه رودولف پرستار خوبی نبود،رودولف دقیقا آن روز قرار بود تا با ساحره ای ملاقات و علاقه خاصش را به او ابراز کند...اما حالا او میبایست از ارباب علیلش مراقبت کند!
اما حتی با این شرایط،رودولف نمیخواست که تسلیم شود!
_خب ارباب...بیا اینجا بشین ببینم...افرین...ارباب داریم میریم مهمونی...خوبه؟

لرد ولدمورت نگاهی به رودولف انداخت...لرد حرفی نمیزد و فقط به رودولف خیره شده بود...و این وضع چند دقیقه ادامه داشت،تا بلاخره رودولف خسته شد و گفت:
_خوبه ارباب؟
_تو کی هستی؟
_

رودولف نباید تسلیم میشد...او نمیتوانست لرد را رها کند،و نمیتوانست قرار با ساحره را هم بیخیال شود...او باید میرفت...حتی اگر شده با اربابش!

کافه مادام رزمرتا!

صدای جرینگ جرینگ زنگوله بالای در کافه که به نشانه باز شدن در و ورود یک شخص به کافه بود،در میان همهمه موجود در کافه به گوش کسی نرسید. "لونا باردم"،ساحره ی زیبا و جوانی که وارد کافه شده بود،نگاهی به میز و صندلی های کافه انداخت..به نظر میرسید که جادوگری که با او قرار ملاقات داشت،نیامده بود. زیرا پشت تمام میزها بیشتر از دو نفر نشسته بودند،و هیچ میزی نبود که فقط یک نفر پشت آن نشسته باشد تا او به آن میز و مرد ملحق شود...اما اشتباه فکر میکرد!
رودولف لسترنج که لونا باردم را دید،دستانش را بالا اورد و آن را تکان داد تا لونا رو متوجه خود بکند...و لونا هم او را دید و با تعجب از اینکه آن پیرمرد کنار دست رودولف کیست،به سمت میز آمد!
_سلام!:zogh:
_سلام!
_آم...ایشون با شماست یا اشتباه اینجا نشستن؟
_نه...ایشون چیزه...ایشون بی آزاره...کاری نداشته باش...خودت چطوری؟مادر چطورن؟
_مادرم خوبه...میدونی؟وقتی فهمیدش که من جادوگرم،یکم شوکه شد،ولی زود کنار اومد آخه واسه ادم مشهوری توی دنیای ما خیلی مشکل ساز میشه این!
_بله...بله...مادرت خیلی باکمالاته...از فیلماشون معلوم بود...یعنی من میدونستم پنه لوپه کروز یه مشنگ باکمالات و فهیمه!drool:

در همین حین بود که ناگهان لرد دستش را دراز کرد و از جیبش،دندان مصنوعیش را بیرون اورد و در دهانش گذاشت...
_به یارانمون بگین برامون گوشت تسترال گریل شده با روغن هیپوگریف بیارن!

لونا باردم که از این گفته لرد تعجب کرده بود،رو به رودولف کرد و گفت:
_آ...میگم...شما نگفتین که ایشون کی هست؟
_گفتم که...مهم نیس...فکر کن بابا بزرگمه!
_بعد این کچلی که ارثی نیست،به تو ام رسیده باشه؟
_چی؟کچیلی؟نه...چیزه...من بهش نرفتم...ایشون یکم مشکلات مشاعری پیدا کردن...میبینی که؟هذیون میگه...وسط کافه میگه یارانمون بهمون تسترال گریل شده بدن که یه غذای اشرافیه!
_اره...راس میگی...دماغ پدر بزرگت خیلی نازه و کوچیکه،انگار نیست اصلا ولی تو یه خورده چیزه...چیزع..
_چشه؟
_چیزه دیگه...منظورم اینه که پدر بزرگت خیلی خوش قیافه و جذابه...حتما جوون بوده کلی خاطرخواه داشته!

رودولف نمیدانست که چه بگوید..بعد مدتها توانسته بود یه واسطه بهانه پرستاری از لرد،از بلاتریکس جدا شده و سر قرار بیایید...باید از فرصت استفاده میکرد و نظر آن ساحره را به خودش جذب میکرد!
_چیزه...آم...من به بابا بزرگم رفتم دیگه!
_دقیقا کجات شبیهشه؟
_همون تیکه که گفتی...کلی خاطرخواه داشتن!
_یعنی تو هم جوون بودی،اینطور بودی؟

هر کسی اگر این حرف را از آن ساحره میشنید،از خجالت آب شده و در زمین فرو میرفت...اما رودولف هر کسی نبود! او پرروتر از این حرف ها بود...او رودولف بود!
_حالا مهم نیست...راستی،من چرا اینجا دعوتت کردم؟
_گفتی که میخوای منو با یکی آشنا کنی...خب...منتظرم!

رودولف دستانش را به هم مالید...حالا همان فرصتی بود که انتظار آن را میکشید...حالا میبایست تنها جمله ی "که من رودولف لسترنج هستم،حالا معرفی شدم؟" را میگفت تا به این صورت به لونا علاقه خاصش را ابراز میکرد!
اما همین که دهانش را باز کرد تا جمله اش را بگوید،لرد چوب دستیش را بیرون اورد...
_اپاداپادپرا!

طلسم مرگی که لرد اجرا کرد،به دیلی اینکه دندان های مصنوعی لرد از جای خود در آمدند و تلفظ لرد را خراب کردند،به لیوان نویشیدنی کره ای رودولف برخورد کرد و باعث شکسته شدن آن،و پاشیده شدنش بر روی شلوار رودولف شد!
_ای تف!چیکار کردی ارب...چیز...بابا بزرگ؟ ای بابا...ببخشد لونا جا!من برم مظطراب،یه آبی بزنم و بیام!

رودولف غر غر کنان از جای خود برخواست و به سمت دستشویی رفت...اما همین که بعد از چند دقیقه برگشت،با صحنه ای روبرو شد،که او را سر جایش خشک کرد...لرد و لونا دستانشان رو دور گردن یکدیگر انداخته بودند!
_ای...این...اینجا...چخبره؟
_وای...خودم فهمیدم...بابابزرگت اونی بود که میخواستی بهم معرفی کنی؟ از کجا میدونستی من به همچین تیپ مردای مسن علاقه دارم؟خیلی ممنون...خب دیگه...من و بابا بزرگت بهتره بریم یه جایی که خلوت کنیم،یه سری حرفا رو باید خصوصی با هم بزنیم...مرلین نگهدار!

لونا در سعی کرد تا لرد را از جای خود بلند کرده و از کافه خارج شوند...اما او نمیدانست که لرد به قدری پیر شده که اگر دو قدم برمیداشت،میمرد و باید با آپارت از اینور به انور منتقل میشد!
لونا نمیدانست،اما رودولف که میدانست...ولی رودولف هم چیزی نگفت...شاید او میخواست انتقام خودش را از لرد بابت زدن مخ ساحره مورد نظرش بگیرد!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.